نزديك برويد تا براى شما دعا كند
از ليث بن ابى سليم نقل شده است كه گفت: از مردى از انصار شنيدم كه روزى بسيار گرم
در خدمت جناب رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در سايه درختى نشسته بوديم كه
مردى آمد و لباس از بدن خود خارج كرد و خود را بر روى ريگ تفتيده انداخت و روى ريگ
ها مى غلطيد، گاهى پشت خود را داغ مى كرد و گاهى شكم و دل خود را و با خود مى گفت:
اى نفس! بچش حرارت اين ريگ را كه عذاب خدا از آنچه با تو كردم بدتر و شديدتر است.
در حالى كه حضرت او را مى ديدند، آن مرد لباس خود را پوشيد، حضرت با دست مبارك
اشاره كردند و او را طلبيدند و فرمودند:
اى بنده خدا! چه چيز تو را واداشت كه چنين كردى؟
آن مرد عرض كرد: خوف خدا.
حضرت فرمودند: به تحقيق كه حق خوف و ترس را بجا آوردى، بدرستيكه خدا با اهل آسمان
به تو مباهات و افتخار نمودند.
حضرت رو به اصحاب كردند و فرمودند: نزديك اين مرد برويد تا براى شما دعا كند.
يا رب! به رسالت رسول ثقلين |
|
يا رب! به عزا كننده بدر و حنين |
عصيان مرا دو حصه كن در عرصات |
|
نيمى به حسن و نيمى به حسين
(68) |
مى خواست لباس رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را پاره
كند
روزى رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) با جماعتى از اصحاب در مسجد نشسته
بودند و مشغول تكلم بودند كه كنيز فردى از گروه انصار داخل شد و خود را به حضرت
رساند و پنهانى گوشه جامه و لباس حضرت را گرفت، چون آن بزرگوار آگاه شدند برخواستند
و گمان كردند كه او ((كنيز)) را با آن حضرت كارى است، چون حضرت برخواستند كنيزك هيچ
سخنى نگفت و حضرت نيز با او سخنى نفرمودند: و در جاى مبارك خود نشستند، بار دوم
كنيز آمد و گوشه لباس حضرت را گرفت، و آن بزرگوار برخواست اين كار تا سه دفعه صورت
گرفت و آن حضرت بر مى خواستند، اما دفعه چهارم كه حضرت برخواستند آن كنيز از پشت
حضرت قدرى جامه و لباس حضرت را جدا كرده و رفت، مردم ديدند، به كنيز اعتراض كردند
اين چه عملى بود كه كردى حضرت را سه دفعه بلند كردى و سخن نگفتى چه كارى با حضرت
داشتى؟
كنيز گفت: ما شخص مريضى در خانه داريم، اهل خانه مرا فرستادند كه پاره اى از لباس
حضرت را جدا كنم كه به آن مريض ببنديم تا مريض شفا يابد، پس هر مرتبه كه خواستم
قسمتى از لباس حضرت را پاره كنم، حضرت تصور مى كردند كه من با او كارى دارم و من
حيا مى كردم كه آن حضرت خواهش كنم كه قدرى و قسمتى از جامه خود را به من بدهد.(69)
اى نام تو درمان، همه ذكر تو شفا |
|
بيمارم و دردمند و محتاج دوا |
رحمى بنما شفا و درمانم ده |
|
از حكمت خود نما غرق عطا(70) |
خدا با رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) تكلم كرد
رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: خداوند با من تكلم كرد و فرمود: اى
محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) من بنده را دوست داشته باشم سه چيز به او عطا مى
كنم:
1- دل او را محزون مى كنم.
2- بدن او را بيمار مى كنم.
3- دست او را از مال دنيا خالى مى گردانم.
و هرگاه بنده اى را دشمن داشته باشم سه چيز به او مى دهم:
1- دل او را شاد و مسرور مى كنم.
2- بدنش را صحيح مى گردانم.
3- دست او را از اموال دنيويه پر مى كنم.
خداوند فرمود: مردم همه مشتاق بهشتند و بهشت مشتاق فقراء(71)
است.(72)
دلم يا رب گرفته از زمانه |
|
ندارم مونسى را دوستانه |
دلم غير از تو را يارب نخواهد |
|
ز بس آزرده از اهل زمانه |
گذارم بار غم، بر درگه تو |
|
نرانم تا روم خانه به خانه |
رهائى ده مرا از رنج و زندان |
|
بسوى رحمتت بنما روانه
(73) |
من دوست دارم بنده باشم
نقل شده است روزى حضرت ميكائيل خدمت حضرت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)
نازل گرديد و عرض كرد: من خزانه دار زمين هستم، تمام خزائن زمين در اختيار من است،
خداوند مرا فرستاده است كه شما را مخير گردانم يا پادشاه و ملك باشيد و تمام خزائن
در اختيارتان باشد - بدون اينكه از مقامتان كم شود - و يا عبد و بنده اى از بندگان
الهى باشيد.
رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: من دوست دارم بنده باشم، دوست دارم
يك روز گرسنه و يك روز سير باشم. آن روزى كه ندارم، بگويم خدايا مرا روزى ده، و
روزى هم كه به من عنايت مى كند او را شكر كنم.(74)
الهى تو را حمد گويم مدام |
|
شب و روز عمرم همه صبح و شام |
سپاس ابد لايق مر تو را |
|
به حمدى كه ذات تو دارد دوام |
تو جاويد و حمد تو پاينده باد |
|
ز روز ازل تا ابد در نظام |
آيه انفاق و عمل اصحاب
وقتى كه آيه مباركه ذيل نازل شد: ((هرگز به نيكى نمى رسيد، مگر از آنچه دوست داريد
انفاق كنيد))(75)
عده اى از اصحاب حضرت خدمت ايشان رفتند، عرض كردند مى خواهند به اين آيه عمل كنند.
((ابو طلحه انصارى)) از دلاوران صدر اسلام و كسى بود كه در جنگ احد جلوى پيامبر
اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) مى ايستاد، تا اگر تيرى آمد، به بدن وى بخورد و
آسيبى به رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) نرسد.
ابو طلحه پس از نزول آيه خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد:
((يا رسول الله! من نخلستانى دارم كه از ديگر نخلستان هايم آماده تر و پربارتر است،
همچنين چشمه آبى در آن جارى است و قيمت زيادى هم دارد، مايل هستم اين نخلستان را در
راه خدا بدهم، چون از همه چيز آن را بيشتر دوست دارم)).
رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) او را تشويق كردند و از او خواستند كه
باغستان را براى فرزندانش وقف كند.
شخص ديگرى خدمت حضرت رسيد و عرض كرد:
((يا رسول الله، من كنيزى دارم كه از همه چيز نزد من عزيزتر است، او را در راه خدا
آزاد كردم.))
((زيد بن حارثه)) چون از نزول آيه فوق مطلع شد به پيامبر عرض كرد: يا رسول الله! من
اسب زيبائى دارم كه بسيار ارزشمند است، آن را تقديم شما كردم تا در هر راهى كه صلاح
مى دانيد استفاده شود.))
رسول اكرم، اسب را به كسى بخشيدند تا در مصارف خير و در ميادبن جنگ به نفع اسلام
مورد استفاده قرار گيرد.(76)
گوش كن يك دم ايا مرد خدا |
|
تا بگويم بهرت از جود و سخا |
اين صفت چون دوست دارد ذوالجلال |
|
هركه دارد شد خوشا او رابحال |
هر كه داراى سخاوت شد يقين |
|
هست جاى او بفردوس برين |
حاتم طائى مگر كافر نبود |
|
كيش وى بر سجده آذر نبود |
پس چرا حاتم دمادم زنده است |
|
زنده نامش مانده كى او مرده است |
بس كه بودنش بخشش و جود و سخا |
|
نام نيكش مانده در عالم به جا
(77) |
دوستان بهشتى
روزى رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) پس از نماز جماعت در مسجد به طرف منبر
رفتند تا مردم را موعظه نمايند، در اين اثناء چشم مباركشان به جوانى از اصحاب و
ياران افتاد كه رنگ صورتش پريده و زرد شده بود.
رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) احوالش را پرسيد، اين جوان كه به رسول خدا
علاقه زيادى داشت و فراق پيامبر برايش بسيار سخت بود، عرض كرد: ((يا رسول الله! غصه
اى از ديروز تا به حال مرا فرا گرفته است و آن اين است كه آيا در روز قيامت و پس از
آن در كنار شما خواهم بود يا نه؟)).
در آن لحظه وحى بر پيامبر نازل شد، حضرت هم اين آيه را براى جوان تلاوت فرمود:
و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من
النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا(78)
كسانى كه خدا و پيامبرش را اطاعت نمايند، با كسانى هستند كه خداوند به آنها نعمت
عنايت فرموده است و آنان پيامبران، راستگويان و شهداء و برجستگان هستند، همانا
ايشان خوب دوستانى هستند.(79)
اى مايه اميد دل، اى رحمت خدا |
|
اى اولين تجلى حق، ختم انبياء |
اى كنيت مقدس و اسماء اقدست |
|
بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفا |
درخت بادوام و محكم
روزى رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) از محلى عبور مى فرمودند كه شخصى را در
حال كاشتن درختى ديدند.
حضرت به او فرمودند:
((آيا مى خواهى تو را به درختى راهنمائى كنم كه از درخت تو محكم تر و بادوام تر است
و زودتر ثمره مى دهد؟))
آن مرد عرض كرد: بلى، يا رسول الله!
حضرت فرمودند: كلمه سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا
الله و الله اكبر را بگوى، خداى تعالى ده درخت در بهشت براى تو خواهد كاشت .(80)
هر لحظه گويم الحمد لله |
|
ورد زبانم يا رب يا الله |
ذكر الهى برنامه ام شد |
|
چون بهره مندم از ياد الله |
اگر اين دعا را بخواند
در كتاب ((عده الداعى)) نقل شده است كه روزى ((هذيلى))(پيرمرد صالح و با ايمان)،
خدمت رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) رفت و عرض كرد:
((اى رسول خدا، عمرم رو به آخر است، پيرى و سستى، ضعف و ناتوانى بر من غلبه كرده
است، روزها نمى توانم روزه بگيرم، و نافله ها و شب زنده دارى ديگر از توانم خارج
گشته است، ديگر مالى ندارم كه انفاق نمايم، توان حج هم ندارم...))
پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)، پس از گوش دادن به سخنان هذيلى، از او
خواست گفته هايش را تكرار كند، هذيلى بار ديگر همان حرف ها را با همان ناتوانى عرض
كرد، سپس حضرت از او خواست براى بار سوم آنچه گفته است را ياد كند. آنگاه حضرت به
او بشارت داد كه به خاطر نيت پاكش پاداش مى گيرد.
پيرمرد در حالى كه از فرمايش پيامبر بسيار شاد شده بود، عرض كرد: اى رسول خدا، از
شما مى خواهم كه دستور عمل نيكى كه انجام آن در توان من باشد بفرمائيد.))
حضرت فرمودند:
اللهم اهدنى من عندك و افض على من فضلك و انشر على من رحمتك
((خدايا مرا به جانب خودت هدايت كن و بر من بزرگوارى نما و رحمت خودت را بر من
بگستران)).
پس از فرمايش پيامبر، يكى از اصحاب عرض كرد:
((اى رسول خدا! اين دستور شما بسيار مختصر و كم است)).
حضرت فرمودند:
((اگر او با اين تضرع و بندگى اين دعا را بخواند، بعد از مرگ، هشت درب بهشت بر او
باز مى گردد.))
پير مرد تشكر كرد و گفت: ((آقا اين دستور براى آخرت بود، دستورى هم براى دنياى من
بفرمائيد.))
حضرت فرمودند:
((هر روز صبح پس از نماز صبح اين دعا را بخوان كه تا وقتى زنده اى، نابينا و ديوانه
و فقير نخواهى شد.
سبحان الله العظيم و بحمده، استغفر الله ربى و اتوب اليه.
منزه است خداى بزرگ و ستايش براى اوست، آمرزش مى طلبم از خداى خود و به سوى او باز
مى گردم.(81)
بگشا لب به سخن بهر خدا باز كه من |
|
هر چه از تو شنوم حرف خدا مى شنوم |
بس كه بر ساحت قدس تو ارادت دارم |
|
سخن نغز تو بى چون و چرا مى شنوم |
هر چه را مى نگرم از تو به جا مى نگرم |
|
هر چه را مى شنوم از تو بجا مى شنوم
(82) |
مرد عرب و رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
عربى بيابانى و وحشى، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد پيامبر (صلي الله عليه و آله و
سلم) آمد تا از رسول خدا سيم و زر ((پولى)) بگيرد.
هنگامى وارد مسجد شد كه رسول خدا در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود، حاجت خويش
را اظهار كرد و عطائى خواست.
رسول خدا چزى به او داد، ولى مرد عرب قانع نشد آن را كم شمرد، بعلاوه سخن درشت و
ناهموارى بر زبان آورد، و نسبت به رسول خدا جسارت كرد.
اصحاب و ياران سخت در خشم شدند، و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند، ولى
رسول خدا مانع شد.
رسول اكرم بعدا عرب را با خود به خانه برد و مقدارى ديگر به او كمك كرد، ضمنا عرب
از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول خدا به وضع روسا و حكامى كه تاكنون ديده شباهت
ندارد، و زر و خواسته اى در آنجا جمع نشده.
مرد عرب اظهار رضايت كرد و كلمه اى تشكر آميز بر زبان راند در اين وقت رسول اكرم به
او فرمود:
((تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و ياران من شد، من
مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكر آميز
را گفتى، آيا ممكن است جمله را در حضور جمعيت بگوئى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت
به تو دارند، از بين برود؟))
مرد عرب گفت: مانعى ندارد.
روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند رسول خدا(صلي الله عليه و
آله و سلم) رو به جمعيت كرد و فرمود:
((اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است؟))
مرد عرب گفت: ((چنين است)) و همان جمله تشكر آميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد.
اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند.
در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود:
((مثل من و اين گونه افراد، مثل همان فردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد،
مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند. آن
شتر بيشتر رم كرد و فرارى تر شد.
صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت:
خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه از چه راه
شتر خويش را رام كنم.
همينكه مردم را از تعقيب باز داشت، رفت و يك مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر
بيرون آمد، بدون آنكه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كه علف را
نشان مى داد جلو آمد.
بعد با كمال سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.
اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشته شده
بود، و در چه حال بدى كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستى ولى مانع دخالت شما شدم
و خودم با نرمى و ملايمت او را رم كردم.(83)
اى محمد (ص) كه توئى مظهر آيات خدا |
|
اى كه لعل لب تو قيمت گوهر شكند |
كام دنيا شده شيرين ز كلام خوش تو |
|
اى كه گفتار تو شيرينى شكر شكند |
ناسزا مگو
عايشه همسر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در حضور رسول اكرم، نشسته بود كه
مردى يهودى وارد شد. هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت:
((السام عليكم)) يعنى ((مرگ بر شما))
طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد، او هم به جاى سلام گفت:
((السام عليكم)).
معلوم بود كه تصادف نيست، نقشه اى است كه با زبان، رسول اكرم را آزار دهند.
عايشه سخت خشمناك شد و فرياد بر آورد كه: ((مرگ بر خود شما و...))
رسول اكرم فرمود: ((اى عايشه، ناسزا مگو اگر مجسم گردد بدترين و زشت ترين صورت ها
را دارد، نرمى و ملايمت و بردبارى روى هر چه گذاشته شود، آن را زيبا مى كند و زينت
مى دهد، و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و زيبائى آن مى كاهد، چرا عصبى و
خشمگين شدى؟))
عايشه گفت: ((مگر نمى بينى يا رسول الله! كه اينها با كمال وقاحت و بى شرمى به جاى
سلام چه مى گويند؟))
حضرت فرمودند: چرا من هم در جواب گفتم: ((عليكم)) ((بر خود شما)) همين قدر كافى
بود)).(84)
مدعى گر سخن خوب تو نشيند ز جهل |
|
به ولايت سخن از اهل ولا مى شنوم |
هر چه گويم همه از حرف شما مى گويم |
|
هر چه بشنوم از حرف شما مى شنوم
(85) |
علامت يقين تو چيست؟
رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)، نماز صبح را در مسجد قبا با مردم خواند،
هوا ديگر روشن شده بود، و افراد كاملا تميز داده مى شدند، در اين بين چشم رسول اكرم
(صلي الله عليه و آله و سلم) به جوانى افتاد كه حالش غير عادى به نظر مى رسيد، سرش
آزاد روى تنش نمى ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت مى كرد، نگاهى به چهره
جوان كردند، ديدند رنگش زرد شده، چشمهايش در كاسه فرو رفته، اندامش باريك و لاغر
شده است، از او پرسيدند:
((در چه حالى؟))
جوان گفت: ((در حال يقينم يا رسول الله!))
حضرت فرمودند: ((هر يقينى آثارى دارد كه حقيقت آن را نشان مى دهد علامت و اثر يقين
تو چيست؟))
جوان گفت: ((يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم
من گرفته است، و روزها را من با تشنگى به پايان مى رسانم ، ديگر اينكه از تمام دنيا
و مافيها رو گردانده و به سوى ديگر رو كرده ام، مثل اين است كه عرش پروردگار را در
موقت حساب و همچنين حشر جميع خلائق را مى بينم، مثل اين است كه بهشتيان را در نعمت
ها و دوزخيان را در عذاب دردناك مشاهده مى كنم، مثل اين است كه صداى لهيب آتش جهنم
همين الان در گوشم طنين انداخته است.
رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) رو به مردم كردند و فرمودند:
((اين ((جوان)) بنده اى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است)) بعد
رو به آن جوان كردند و فرمودند:
((اين حالت نيكو را براى خود نگهدار))
جوان عرض كرد:
((يا رسول الله! دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد)).
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) دعا كرد، طولى نكشيد كه جهادى پيش آمد، و آن
جوان در آن جهاد شركت كرد، دهمين نفرى كه در آن جنگ شهيد شد، همان جوان بود.(86)
يا رب به مناى عشق، قربانم كن |
|
آنكه به سراى خويش مهمانم كن |
گر هيچ نيم لايق اين دعوت تو |
|
از لطف طفيلى شهيدانم كن |
همسايه آزار، ايمان ندارد
مردى از گروه انصار خانه جديدى در يكى از محلات مدينه خريد، و به آنجا منتقل شد،
تازه متوجه شد كه همسايه ناهموارى نصيب وى شده.
به حضور رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و عرض كرد:
((در فلان محله، ميان فلان قبيله، خانه اى خريده ام و به آنجا منتقل شده ام
متاسفانه نزديكترين همسايگان من شخصى است كه نه تنها وجودش براى من خير و سعادت
نيست، بلكه از شرش نيز در امان نيستم، اطمينان ندارم كه موجبات زيان و آزار مرا
فراهم نسازد)).
رسول اكرم چهار نفر: ((على (عليه السلام)، سلمان و ابوذر و شخص ديگرى را كه گفته
اند مقداد بوده است)) مامور كرده اند، با صداى بلند در مسجد به عموم مردم از زن و
مرد ابلاغ كنند كه:
((هر كس همسايگانش از آزار او در امان نباشند ايمان ندارد))
اين اعلام در سه نوبت تكرار شد، بعد رسول اكرم، با دست خود به چهار طرف اشاره كردند
و فرمودند:
((از هر طرف تا چهل خانه همسايه محسوب مى شوند)).(87)
تا توانى مردم آزارى مكن |
|
لعنتى از بعد خود جارى مكن |
ظالم و يارش به آتش مى رود |
|
با كسى در ظلم همكارى مكن
(88) |
زن شير دل در ميدان جنگ
اثرى كه روى شانه نسيبه دختر كعب (كه به نام پسرش عمار، ((ام عماره)) خوانده مى
شد)باقى مانده بود، از يك جراحت بزرگى در گذشته حكايت مى كرد. زنان و بالاخص دختران
و زنان جوانى كه عصر رسول خدا را درك نكرده بودند، يا در آن وقت كوچك بودند، وقتى
كه احيانا متوجه گودى سرشانه نسيبه مى شدند با كنجكاوى زيادى از او ماجراى هولناكى
را كه منجر به زخم شانه اش شده بود مى پرسيدند، همه ميل داشتند داستان حيرت انگيز
نسيبه را در صحنه ((احد)) از زبان خودش بشوند.
نسيبه هيچ فكر نمى كرد كه، در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش بدوش يكديگر
بجنگند و از رسول خدا دفاع كنند، او فقط مشك آبى را به دوش كشيده بود، براى آنكه در
ميدان جنگ به مجروحين آب برساند، نيز مقدارى نوار از پارچه تهيه كرده و همراه آورده
بود تا زخمهاى مجروحين را ببندد او بيش از اين دو كار، در آن روز، براى خود پيش
بينى نمى كرد.
مسلمان در آغاز مبارزه با آنكه از لحاظ عدد، زياد نبودند و تجهيزات كافى هم نداشت
شكست عظيمى به دشمن دادند، دشمن پا به فرار گذشت و جا خالى كرد، ولى طولى نكشيد در
اثر غفلتى كه يك عده از نگهبانان تل ((عينين)) در انجام وظيفه خويش كردند، دشمن سر
شبيخون زد، وضع عوض شد و عده اى زيادى از مسلمانان از دور رسول اكرم (صلي الله عليه
و آله و سلم) پراكنده شدند.
نسيبه همينكه وضع را به اين نحو ديد، مشك آب را به زمين گذاشت و شمشير به دست گرفت،
گاهى از شمشير استفاده مى كرد و گاهى از تير و كمان، سپر مردى را كه فرار مى كرد
نيز برداشت و مورد استفاده قرار داد، يك وقت متوجه شد كه يكى از سپاهيان دشمن فرياد
مى كشيد:
((خود محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) كجاست؟ خود محمد(صلي الله عليه و آله و
سلم) كجاست؟ خود محمد كجاست؟))
نسيبه فورا خود را به او رساند و چندين ضربت بر او وارد كرد، و چون آن مرد دو زره
روى هم پوشيده بود ضربات نسيبه چندان در او تاءثير نكرد ولى او ضربت محكمى روى شانه
بى دفاع نسيبه زد، كه تا يك سال مداوا مى كرد رسول خدا همينكه متوجه شد، خون از
شانه نسيبه فوران مى كند، يكى از پسران نسيبه را صدا زد و فرمود:
((زود زخم مادرت را ببند)).
فرزند نسيبه زخم مادرش را بست و باز هم نسيبه مشغول كارزار شد.
در اين بين، نسيبه متوجه شد، يكى از پسرانش زخم برداشته، فورا پارچه هايى كه به شكل
نوار براى زخم بندى مجروهين با خود آورده بود، در آورده و زخم پسرش را بست، رسول
اكرم تماشا مى كرد، و از مشاهده شهامت اين زن لبخندى در چهره داشت، همينكه نسيبه
زخم فرزند را بست به او گفت:
((فرزندم زود حركت كن، و مهياى جنگيدن باش)) هنوز اين سخن به دهان نسيبه بود كه،
رسول اكرم شخصى را به نسيبه نشان داد و فرمود:
((ضارب پسرت همين بود)) نسيبه مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق پاى
او نواخت كه به روى زمين افتاد، رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
((خوب انتقام خويش را گرفتى، خدا را شكر كه به تو ظفر بخشيد و چشم تو را روشن
ساخت)).
عده اى از مسلمانان شهيد شدند و عده اى مجروح، نسيبه جراحات زيادى برداشته بود كه
اميد زيادى به زنده ماندش نمى رفت.
بعد از واقعه احد رسول اكرم براى اطمينان از وضع دشمن، بلافاصله دستور داد به طرف
((حمراء الاسد)) حركت كنند، ستون لشكر حركت كرد، نسيبه نيز خواست به همان حال حركت
كند ولى زخمهاى سنگين اجازه حركت به او نداد.
همينكه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از ((حمراء الاسد)) برگشت، هنوز داخل
خانه نشده بود كه شخصى را براى احوالپرسى نسيبه فرستاد، خبر سلامتى او را دادند،
رسول خدا از اين خبر خوشحال و مسرور شد.(89)
از خدا گر ره خدا طلبى |
|
مطلب جز محمد (ص) عربى |
زانكه مطلوب اهل بينش اوست |
|
بلكه مقصود آفرينش اوست |