قصص الرسول يا داستانهايى از رسول خدا (ص)
(جلد اول)

قاسم ميرخلف زاده

- ۲ -


خبرهاى ولادت را بخوانيد

صبح همان روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) متولد شد هربتى كه در هر جاى عالم بود سرنگون شد و پادشاه عجم لرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه كه آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد، ((همان كه نمك شده و نزد كاشان است )) و وادى سماوه كه سالها بود كسى در آن آب نديده بود آب در آن جارى شد و آتشكده فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود خاموش نشده بود خاموش شد و طاق كسرى از وسط شكست و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى در آن روز سرنگون شده بود و همه پادشاهان در آن روز لال و گنگ بودند و نمى توانستند سخن بگويند و سحر ساحران باطل شد و قريش در ميان عرب بزرگ شد، و به آنها آل الله مى گفتند زيرا كه در خانه خدا بودند.
آمنه (عليه السلام ) مادر آن حضرت فرمود: والله چون پسرم بر زمين قرار گرفت دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد، پس از او نورى ساطع كه همه چيز را روشن كرد و ميان آن روشنائى صدائى شنيدم كه گوينده اى مى گفت : تو بهترين مردم را زائيدى ، پس او را محمد نام گذار، و چون شب شد اين ندا از آسمان رسيد كه :
جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا
در آن شب دنيا روشن شد و هر سنگ و كلوخ و درختى خنديد و آنچه در آسمانها و زمين بود تسبيح خدا گفتند و شيطان پا به فرار گذاشت و مى گفت : بهترين امتها و مردم و گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان ، امت محمد است .(21)

قضيه جالب از تخفيف عذاب ابولهب

در كتابها نوشته اند: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سه روز اول از مادرش آمنه شير خورد و بعضى گفته اند هفت روز اول شير خورد ((بنا به گفته بعضى گويا مادر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) يا بيمار بوده يا شير نداشته است )) سپس ((ثويبه )) كنيز ابولهب به آن حضرت شير داد.
ثويبه كنيز آزاد شده ابولهب بود، ابولهب هنگامى كه مژده ولادت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از ثويبه شنيد به خاطر اين مژده او را آزاد كرد.
نوشته اند: وقتى ابولهب عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از دنيا رفت برادرش عباس بعد از يك سال در خواب او را ديد و از حال او سئوال كرد؟
ابولهب گفت : در آتش دوزخ هستم ولى در هر شب دوشنبه ((يا هر شب دوبار)) از عذاب من تخفيف داده مى شود و از بين انگشت شست دستم آب مى مكم و اين تخفيف به خاطر آن است كه ثويبه را به مژدگانى اينكه به من بشارت تولد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را داد آزادش كردم و همچنين به خاطر اينكه او را هم شير مى داد.
مورخ معروف ابن جوزى مى گويد: وقتى كه براى ابولهب كه آيات قرآن در مذمت او نازل شده چنين تخفيفى داده مى شود، آيا كسى كه شب تولد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) شادمان و خوشحال است در آتش است ((محال است )) بنابراين در مورد مسلمانان يكتاپرستى كه از امت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و شب و روز ولادت آن حضرت را جشن مى گيرند و انفاق مى كنند و شيرينى و غذا به مردم مى دهند بايد پاداشهاى بسيار در نظر گرفت .
چنانكه ديده ايم در هندوستان بيش از مردم مكه به شب و روز ولادت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) احترام مى گذارند و براى بزرگداشت آن به مستمندان كمك مى كنند و با برپائى جشن هاى متعددى خوشحالى مى كنند.
و از امورى كه تجربه شده اينكه : شادى كردن و گرامى داشتن شب و روز ولايت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) موجب بيمه شدن از حوادث تلخ در آن سال مى گردد و مژده اى براى بر آمدن آرزوها و وصول به اهداف است ، خداوند ما و شما را براى انجام كارهاى نيك موفق بدارد و براى انجام سنت هاى نيك يارى كند، كه او ما را كافى بوده و او نيكو نگهبانى است .(22)

لطف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دايه اولى

ثويبه كه دايه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود چهار ماه آن حضرت را شير داد، عمل او تا آخرين لحظات مورد تقدير رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و همسر پاك او خديجه (عليه السلام ) بود، حتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مدينه براى او لباس و هديه هاى ديگر مى فرستاد و او همچنان از محبت هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) برخوردار بود تا اينكه بعد از فتح خبير ((در سال هفتم هجرت )) از دنيا رفت .
وقتى كه خبر فوت او به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد آثار تاثر در چهره مباركش پديد آمد، از فرزند او سراغ گرفت تا در حق او نيكى كند ولى خبر يافت كه فرزند آن زن زودتر از او فوت كرده است .(23)

دومين دايه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و معجزات محيرالعقول

مرحوم قطب راوندى روايت كرده كه بعد از ثويبه ((حليمه سعديه )) همراه گروهى از زنان بنى سعد از محل سكونت خود كه در بيابان بود به مكه آمدند و در جستجوى كودكى بودند تا نزد خود برده و شير بدهند و مزد بگيرند.
حليمه مى گويد: همراه آن زنان از باديه بيرون آمديم من بر الاغ ماده اى سوار بودم و شوهرم هم همراه من بود و شتر ماده و پيرى همراه داشتيم كه بر اثر قحطى يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد، فرزندى همراه داشتيم كه او در پستانم آنقدر شير نمى يافت كه سير شود و بر اثر شدت گرسنگى به خواب نمى رفت وقتى كه به مكه رسيديم هيچ يك از زنان ، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را براى شير دادن نپذيرفتند زيرا او يتيم بود(24)، همه بانوانى كه با من به مكه آمده بودند كودكى يافتند و او را با خود بردند، ولى براى من كودكى پيدا نشد چون نااميد شدم به ناچار محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را پذيرفتم آن كودك را به نزد كاروان خود آوردم و شب را سپرى كردم ، ناگهان يافتم كه به بركت آن كودك هر دو پستانم پر از شير شده است كه هم او را سير كردم و هم بچه خودم را، شوهرم كنار شترمان رفت و دست به پستان او برد ناگهان آن را پر از شير يافت و از آن شير دوشيد، من و بچه هايم از آن خورديم و همگى سير شديم ، شوهرم به من گفت اى حليمه ! كودك پر بركتى نصيب ما شده است ، آن شب را با شادى و سعادت سپرى كرديم و سپس به محل سكونت خود مراجعت نموديم .
حليمه مى گويد: من سوار همان الاغى كه هنگام آمدن سوار بر آن بودم شدم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم در آغوشم بود، سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست بر اثر سرعت حركت الاغ از همه آنها جلو افتادم ، كه آنها به من گفتند: اى حليمه توقف كن ! اين همان الاغى است كه قبلا بر آن سوار بودى ؟
گفتم : آرى
آنها گفتند: تو پسر با بركتى همراه خود دارى .
به اين ترتيب هر روز و شب خير و بركت به ما افزوده مى شد با اينكه همه جا را خشك سالى و قحطى فرا گرفته بود و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه بر مى گشتند ولى گوسفندان من در حالى كه كاملا سير و چاق بودند و پستانهايشان هم پر از شير بود و از چراگاه بر مى گشتند و از شير سرشار آنها نيز بهره مند مى شديم .
از خاطرات ديگر حليمه اينكه : بعدها كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بزرگ شد و با خديجه (عليها السلام ) ازدواج نمود حليمه به مكه به حضور آن حضرت آمد و از قحطى و خشك سالى و هلاكت چهارپايان شكايت كرد؛ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين با خديجه (عليها السلام ) صحبت كرد و به آنها چهل گوسفند و شتر داد.
و پس از آن كه آئين اسلام ظهور كرد او با شوهرش به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند. مسلمان شدند(25)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تالب قبر اشك ريخت

سال چهارم ولادت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرا رسيد حليمه سعديه او را به مكه آورد و به مادرش آمنه تحول داد بعضى آن را در آغاز سال ششم دانسته اند.
در سال ششم ولادت بود كه آمنه (عليها السلام ) قصد كرد فرزندش را جهت زيارت آرامگاه شوهرش به يثرب ببرد و در ضمن از خويشاوندان خود ديدارى به عمل آورد، با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده و فرزند گرامى او بزرگ شده است و مى تواند در اين راه شريك غم او گردد.
آنان با ام ايمن بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و يك ماه در آنجا ماندند، اين سفر براى حضرت با تاءلمات روحى تؤ ام بود زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه اى افتاد كه پدرش در آن جان داد و به خاك سپرده شده بود و مسلما مادر تا آن روز چيزهائى از پدر براى او نقل كرده بود، هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان حادثه جانگداز ديگرى رخ داد و امواج ديگرى از حزن و اندوه به وجود آورد، زيرا موقع مراجعت به مكه مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى بنام ((ابواء)) از دست داد.
در اين هنگام ام ايمن كه همراه آمنه (عليها السلام ) بود بعد از گذشت پنج روز از وفات آمنه (عليها السلام ) پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را با خود به مكه آورد، از آن پس او كنيز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شد كه مادرش آمنه (عليها السلام ) آن را به ارث برده بود، ام ايمن آن حضرت را نگهدارى و سرپرستى مى كرد وقتى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سن بيست و پنج سالگى با خديجه ازدواج كرد او را آزاد نمود.
حادثه فوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) حضرت را بيش از پيش در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود، فزون از مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از اين جهت او را از تمام فرزندان خويش بيشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد.
هنوز امواجى از اندوه در دل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) حكومت مى كرد كه براى بار سوم مصيبت بزرگترى روى داد، در هشتمين بهار زندگيش بود كه جد و سرپرست بزرگوار خويش ((عبدالمطلب )) را از دست داد، مرگ عبدالمطلب آنچنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او تالب قبر اشك ريخت و هيچ گاه او را فراموش نمى كرد(26).

عبدالمطلب فرمود: اكنون مرگ براى من آسان گرديد

عبدالمطلب وقتى كه نشانه هاى مرگ را در خود احساس كرد پسرش ‍ ابوطالب ((پدر بزرگوار على (عليه السلام ))) را به حضور خود طلبيد و به او چنين وصيت كرد: اى ابوطالب ! خوب در حفظ اين پسر يگانه كه بوى پدر را استشمام نكرده و مهربانى مادر را نچشيده و در كودكى يتيم بوده كوشا باش ، همچون جگرت از او نگهبانى كن ، بدان كه من در ميان پسرانم تنها تو را براى اين كار برگزيدم زيرا مادر تو و مادر پدر او يكى است .
اى ابوطالب ! هرگاه ايام زندگى او را درك كردى (27) خواهى دانست كه من كاملا او را مى شناختم و از همه بيشتر به مقام او آگاهى داشتم ، اگر توانستى از او پيروى كنى ، از او پيروى كن و با زبان و دست و مال خود او را يارى نما زيرا سوگند به خدا او بزودى سرور و آقاى شما مى گردد و به موقعيتى مى رسد كه هيچ يك از پسران پدرانم به آن نرسيده اند و نمى رسند.
اى ابوطالب ! من هيچ يك از پدران تو را نيافتم كه همچون پدر او ((عبدالله )) باشد و يا مادرشان همچون مادر او ((آمنه )) باشد او را كه تنها و يتيم است محافظت كن ، سپس فرمود: آيا وصيت مرا پذيرفتى ؟
ابوطالب عرض كرد: آرى پذيرفتم و خداوند را شاهد مى گيرم كه پذيرفتم .
عبدالمطلب گفت : دست خود را به سوى من دراز كن او نيز دستش را به سوى پدر دراز كرد، عبدالمطلب دست خودش را بر دست ابوطالب زد آنگاه گفت : اكنون مرگ برايم آسان گرديد(28).

محبت هاى مادر على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم

روزى كه ابوطالب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از عبدالمطلب گرفت و به خانه آورد و به همسرش فاطمه بنت اسد گفت : بدان كه اين فرزند براى من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش كه مبادا احدى جلوى او را از آنچه كه مى خواهد بگيرد.
فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرد و گفت : آيا سفارش فرزندم را به من مى كنى ! در صورتيكه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى باشد! براستى كه فاطمه او را بسيار دوست مى داشت و كمال مراقبت را از وى مى كرد و هر آنچه مى خواست براى آن حضرت فراهم مى نمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مى كرد، از طرفى هم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را مادر خود مى دانست .
نوشته اند چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت على (عليه السلام ) خبر مرگ او را به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) داد.
على (عليه السلام ) فرمود: مادرم مرد!
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: به خدا قسم مادر من هم بود و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمد و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار رفت .
چون سبب آن كارها را پرسيدند آن حضرت فرمود: امروز نيكى هاى ابوطالب را از دست دادم فاطمه به اندازه اى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت ؛ و مرا بر خود و فرزندان اش مقدم مى داشت (29).

جريان راهب مسيحى و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

بازرگانان قريش طبق معمول هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به يمن در زمستان و ديگرى به شام در تابستان ، ((رحله الشتاء و الصيف )) مقصد در اين سفر بصرى بود كه در آن زمان از شهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارى آن زمان به شمار مى رفت .
ابوطالب تصميم گرفته بود كه در سفر سالانه ((بازرگانان قريش )) شركت كند و مشكل برادرزاده خونه را كه آنى او را از خود جدا نمى كرد چنين حل كرد كه او را در مكه بگذارد و عده اى را براى حفاظت او بگمارد، ولى در موقع حركت اشك در چشمان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) حلقه زد و جدائى سرپرست خود را سخت شمرد، سيماى غمگين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) طوفانى از احساسات در دل ابوطالب پديد آورد به گونه اى كه ناچار شد تن به مشقت دهد و او را همراه خود ببرد.
مسافرت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سن دوازده سالگى از سفرهاى شيرين او به شمار مى رود زيرا در اين سفر از ((مدين و...)) عبور كرد و از مناظر زيباى طبيعى شام ديدن به عمل آورد، هنوز كاروان قريش به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اى بنام بصرى جريانى پيش آمد و تا حدى برنامه مسافرت ابوطالب را در دگرگون كرد.
در سرزمين بصرى ساليان درازى راهبى مسيحى بنام ((بحيرا)) در صومعه خود مشغول عبادت بود و مورد احترام مسيحيان آن محدوده بود، كاروانهاى تجارتى در مسير خود در آن نقطه توقف مى كردند و براى تبرك به حضور او مى رسيدند از حسن تصادف بحيرا با كاروان قريش روبرو گرديد چشم او به برادرزاده ابوطالب افتاد توجه او را جلب كرد.
نگاههاى مرموز و عميق او نشانه رازى بود كه در دل او نهفته بود دقايقى خيره خيره به او نگاه كرد يك مرتبه مهر خاموشى را شكست و گفت : اين طفل متعلق به كدام يك از شماهاست ؟ گروهى از جمعيت روبه عموى او كردند و گفتند متعلق به ابوطالب است .
ابوطالب گفت : او بردارزاده من است .
بحيرا گفت : اين طفل آينده درخشانى دارد اين همان پيامبر موعود است كه كتابهاى آسمانى از نبوت جهانى و حكومت گسترده او خبر داده اند، اين همان پيامبرى است كه من نام او و نام پدر او و فاميل او را در كتابها خوانده ام و مى دانم از كجا طلوع مى كند و به چه نحو آئين او را از چشم يهود پنهان سازيد زيرا اگر آنها بفهمند او را مى كشند(30).

آنها گمان مى كنند كه ابوطالب كافر است

شخصى به امام صادق (عليه السلام ) گفت :
اهل تسنن گمان مى كنند كه ابوطالب كافر بوده است ؟
امام (عليه السلام ) فرمودند آنها دروغ مى گويند چگونه او كافر بود با اينكه ((در اشعارى در ايمان به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ))) چنين مى گويد:

الم تعلمو انا وجدنا محمدا   نبيا كموسى خط فى اول الكتب
لقد علمو ان ابننا لا مكذب   لدينا و لا يعنا بقيل الاباطل
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه   ثمال اليتامى عصمه للارامل

1 - مگر نمى دانند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مانند موسى (عليه السلام ) پيغمبرى يافته ايم كه نامش در كتابهاى پيشينيان نوشته شده است .
2 - مردم دانسته اند كه ما پسرمان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به دروغ نسبت ندهيم و به سخن بيهوده گويان اعتنا نمى شود.
3 - محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) رو سفيد و آبرومند است كه به احترام آبروى او از ابرها طلب باران مى شود، او فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان مى باشد(31).

دفاع ابوطالب پدر على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

آغاز سال هاى بعثت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود، مشركان با شديدترين برخوردها در برابر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) صف كشيده بودند و مانع گسترش اسلام مى شدند.
روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه لباس نو بر تن داشت ، كنار كعبه طبق معمول براى عبادت و دعوت آمد و مشركان كنيه توز شكمبه شترى را برداشته و به طرف آن حضرت افكندند، و همين موجب آلوده شدن لباس ‍ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گرديد، حضرت با ناراحتى شديد نزد عمويش ابوطالب آمد و گفت : اى عمو! ارزش و موقعيت مرا نزد خود چگونه مى بينى ؟
ابوطالب فرمود: اى برادرزاه من مگر چه شده است ؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ماجراى گستاخى مشركان را براى ابوطالب بازگو كرد.
ابوطالب برادرش حمزه (عليه السلام ) را طلبيد و شمشير به دست گرفت و به حمزه فرمود: شكمبه را برادر آنگاه همراه حمزه و ابوطالب سه نفرى نزد مشركان كه كنار كعبه بودند رفتند، مشركان ابوطالب را كه آثار خشم از چهره اش آشكار بود ديدند، ابوطالب به حمزه (عليه السلام ) گفت : شكمبه را بردار به سبيل همه آنها بمال .
حمزه (عليه السلام ) با كمال دلاورى اين دستور را اجرا كرد و سبيبل همه آنها را آلوده نمود، آنگاه ابوطالب رو به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرد و گفت : يابن اخى هذا حسبك فينا.
اى برادرزاده ! موقعيت و ارزش تو نزد ما اين است (32).

با مرگ ابوطالب ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احساس بى ياورى كرد

دفاعيات همه جانبه ابوطالب ((پدر على (عليه السلام ))) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بگونه اى چشمگير و مفيد بود كه تا ابوطالب زنده بود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پرتو پشتيبانى قوى او، مكه را ترك نكرد ولى وقتى كه در سال نهم يا دهم بعثت ابوطالب از دنيا رفت ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آنچنان در مكه احساس بى ياورى كرد كه جبرئيل حضور رسول خدا آمد و گفت :
يا محد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اخرج من مكه فليس لك فيها ناصر
اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از مكه بيرون برو زيرا در اينجا يار و ياورى ندارى .
وقتى قريش جاى خالى ابوطالب را ديد بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هجوم آوردند و آن حضرت ناگزير از مكه به سوى كوه ((حجون )) رفت و در آنجا ((گويا در غار آنجا مخفى شد)) و ماند و سپس جريان هجرت به مدينه پيش آمد.(33)

خديجه فرمود: خودم را به ازدواج محمد صلى الله عليه و آله و سلم در آوردم

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواست با خديجه (عليها السلام ) ازدواج كند عمويش ابوطالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش نزد عموى خديجه بنام ((ورقه بن نوفل )) رفتند، آنگاه ابوطالب سخن آغاز كرد و خطبه اى به اين مضمون خواند.
حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پروردگار كعبه است و ما را از ابراهيم و ذريه اسماعيل (عليهما السلام ) قرار داد و ما در حرم امن جاى داد، و ما را حاكم مردم ساخت و به ما در اين شهرى كه در آن سكونت داريم بركت داده است ، پس بدانيد پسر برادرم محمد را با هيچ يك از قريش ‍ نمى سنجند بلكه بر آنها برترى دارد و مقام هيچ مردى را با او قياس ‍ نمى نمايند بلكه مقام آن حضرت بالاتر است ، او در فضائل انسانى همتائى ندارد هر چند داراى ثروت اندك است ولى مال و ثروت عطائى است از جانب خداوند، كه آن را به اندازه نياز مقدر نموده و همچون سايه اى است كه زايل مى شود.
محمد به خديجه علاقه مند است چنانچه خديجه به آن حضرت علاقه مند مى باشد، ما حضور تو براى خواستگارى خديجه براى محمد با رضايت و تمايل خودش آمده ايم و هر قدر مهريه بخواهد من از مال خودم مى پردازيم ، خواه نقد و خواه نسيه ، من به پروردگار كعبه سوگند ياد مى كنم كه محمد داراى مقام عظيم و موقعيتى ارجمند، و بهره اى گسترده و دينى شايع و راءى و تدبيرى كامل است ، و سپس سكوت كرد.
آنگاه ورقه بن نوفل عموى حضرت خديجه (عليها السلام ) كه از كشيشها و علماى بزرگ بود سخن گفت ، ولى در سخن گفتنش لكنت زبان پيدا كرد و نتوانست جواب ابوطالب را به طور نيكو بدهد.
حضرت خديجه (عليها السلام ) به عمويش گفت : اى عمو! هر چند تو در سخن گفتن در اين مقام از من مقدم تر هستى ، اما اختيار بيش از من در اين مورد ندارى ، آنگاه گفت :
اى محمد من خود را به ازدواج تو در آوردم و مهريه آن بر عهده من از مال خودم باشد! به عمويت ابوطالب بگو براى وليمه ازدواج شترى قربانى كند و به مردم غذا بدهد، و هر وقت كه مى خواهى نزد من بيا.
ابوطالب به حاضران گفت : اى گروه حضار شاهد باشيد كه خديجه خود را به محمد تزويج كرد و مهريه را خودش ضامن شد.
يكى از مردم قريش گفت : عجب است كه مهريه را زنان براى مردان ضامن مى شوند!
ابوطالب در جوابش فرمود: اگر شوهران ديگر مثل برادرزاده من باشند با گران ترين قيمت ها و بلندترين مهريه ها او را خواستگارى خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند زنان مهريه سنگين از شما طلب مى كنند، آنگاه ابوطالب شترى قربانى كرد(34) و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد حضرت خديجه (عليها السلام ) رفت (35).