نخستين معصوم پيامبر اءعظم (صلى الله عليه وآله )

جواد فاضل

- ۱۲ -


خودش مى گويد كه خيال كردم پسر ابوطالب از پاى تا سر چشم است . همه جا را مى بيند به همه جا مراقبت و مواظبت دارد.
تا تكان بخورم نه تنها خودش را خواهد دزديد و از زخم زوبين من نجات خواهد يافت مرا هم زنده نخواهد گذاشت .
دندان بر جگر گذاشتم و على را هم ناديده گرفتم .
در اين هنگام چشمم به حمزه افتاد.
حمزه با آن قامت بلند و با آن هيمنه پهلوانى همچون شير مست از راه رسيد.
به وضع حمزه دقت كردم . ديدم اين مرد آن قدر از خود مطمئن و آن قدر مغرور است كه اصلا اطراف خود را نمى بيند همچون شير يال مى جنباند و راه مى رود. خونسرد ماندم تا به هدف رسيد. زوبين را از لاى پيراهنم در آوردم و پهلوى چپش را نشان گرفتم .
زوبين من پهلوى چپش را دريد و از پهلوى راستش به در رفت .
اين ضربه آن قدر گرم و سريع بود كه گمان كردم زوبينم به خطا رفته است ؛ زيرا حمزه را ديدم كه غرش كنان به سوى من حمله ور شده است .
به سبكى باد از پيش او گريختم . چند قدم ديگر هم به دنبال من دويد ولى ديگر تاب و استقامت نياورد و پشت يك تخته سنگ به خاك غلتيد.
از دور نگاه مى كردم . هنوز باور نمى داشتم كه من حمزه را كشته باشم ؛ ولى ديدم كه سربازانش اين جا و آن جا صدايش مى كنند.
- يا ابا عماره ! يا ابا عماره !
صداى سربازانش را مى شنودم اما خود حمزه به اين صداها جواب نمى داد.
خاطرم جمع شد كه حمزه چشم از زندگى پوشيده است .
بى درنگ اين مژده را به هند دادم . هند شادى كنان به همراهم راه افتاد تا نعش حمزه را نشانش بدهم .
وقتى چشم اين زن به هيكل غرقه به خون حمزة بن عبدالمطلب افتاد، از شدت مسرت گردن بند مرواريدش را درآورد و به سوى من انداخت و آن وقت پهلوى جنازه حمزه نشست و كارد كوچكى را از غلاف كشيد و سينه پهن و پهلوان حمزه را دريد و جگرش را از جگرگاه كشيد به علاوه ((مثله ))اش كرد؛ يعنى گوش ها و دماغش را بريد.
جگر حمزه را به نيش كشيد. اگر چه جگر پاك حمزه از گلوى زن ابوسفيان فرو نرفت ؛ اما هند به ((جگرخوار)) آكلة الاكباد معروف شد.
معاويه و فرزندان معاويه را مردم بنى آكلة الاكباد مى ناميدند.
حمزه سيدالشهداء
رسول اكرم بر قله كوه از عمويش حمزه انتظار مى كشيد. اين انتظار بيش از حد انتظار به طول انجاميد.
على را فرستاد از عمويش خبر بياورد. وقتى چشم على به حمزه مثله شده افتاد، سراسيمه به طرف پيغمبر برگشت و ماجرا را به عرض رسانيد.
گفته مى شود كه هيچ روز در عمر پيغمبر اكرم ناگوارتر از روز قتل حمزه نگذشت .
رسول اكرم رداى خود را بر نعش حمزه انداخت و بر بالينش اشك ريخت و وى را به لقب ((سيدالشهداء)) مفتخر ساخت .
پيغمبر در نمازى كه بر جنازه حمزه گذاشت ، هفتاد بار الله اكبر گفت در صورتى كه نماز ميت بيش از پنج تكبير ندارد.
وحشى ديگر روى خوشبختى نديد. از ترس انتقام مسلمانان ، شهر به شهر و ديار به ديار مى گشت . بالاخره پس از فتح مكه و فتح طائف ناچار شد كه تسليم شود.
او مى دانست كه پناهى جز اسلام ندارد. اما مى ترسيد پيش از آن كه خود را به پيغمبر برساند و كلمه شهادت بر زبان بياورد، مسلمانان دمار از روزگارش ‍ دربياورند.
به همين ملاحظه سر و گوش خود را طورى پيچيد كه شناخته نشود و با همين سر و گوش پيچيده به حضور پيغمبر شرفياب شد و عرض كرد:
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله
و بعد نقاب از روى خود برداشت .
رسول اطهر نگاهى به قيافه اين مرد انداخت و فرمود:
- ((تو وحشى هستى ؟))
- آرى يا رسول الله ؟ از گذشته ها بگذر، مرا ببخش كه اكنون به پناه اسلام راه يافته ام .
فرمود: خون تو همچون خون مسلمانان ديگر محترم است . تو را كسى نخواهد كشت ؛ ولى همچنان كه تا كنون دور از من مى زيسته اى ، از اين پس ‍ از من دورى بگير، از من دور باش . زيرا من نمى توانم رويت را ببينم .
وحشى ديگر اجازه نداشت به حضور رسول الله شرفياب شود. آن قدر پنهان و سرگردان به سر برد تا پيامبر اكرم دار دنيا را بدرود گفت .
وحشى پس از رحلت رسول الله به مدينه آمد و در صف سربازان اسلام كه در خلافت ابوبكر با مرتدين عرب جنگ مى كردند، قرار گرفت .
وحشى در جنگ با مسيلمه كذاب ، مسيلمه را هم با همان زوبين به قتل رسانيد. خودش مى گفت كه من با زوبين بهترين و بدترين خلق خدا را به خاك انداخته ام .
وحشى تا زمان خلافت معاويه زنده بود.
حنظله تازه داماد
حمزه سرشناس ترين و محترم ترين شهداى احد بود و پس از حمزه شهيد ديگر كه اسم جاويدانش حنظله است .
در قبيله اوس از قبايل انصار، جوانى به نام حنظله زندگى مى كرد كه خيلى جوان بود. بيش از بيست و چهار سال عمر نداشت .
اين حنظله يگانه فرزند ابو عامر راهب بود.
درست در همان شب كه فردايش حادثه احد به پيش آمد اين جوان داماد شده بود.
عروس ، دختر عبدالله بن سلول بود. حنظله اجازه داشت كه مراسم عروسى را در مدينه بگذراند و هر وقت دلش خواست به مجاهدين احد بپيوندد.
در شب عروسى حنظله ، مجاهدين اسلام با اين كه عزم نبرد داشتند به وليمه اش حضور يافتند.
وليمه خوردند و عروس و داماد را دست به دست دادند و رفتند.
حنظله با همسر جوانش به حجله رفت . زنش انتظار داشت كه دوران كامرانيشان دست كم يك هفته به طول خواهد انجاميد؛ ولى به هنگام سحر حنظله را ديد كه سراسيمه از جا بر خاسته و دارد زره به تن مى پوشد و شمشير به كمر مى بندد.
اين حكايت براى عروس جوان ، حكايت عجيبى بود، باورشدنى نبود.
- مگر نه اين است كه پيغمبر تو را از جنگ معاف فرموده است .
حنظله بى آن كه به سمت عروس برگردد آهسته گفت :
- چرا.
- پس اين زره و شمشير چيست كه پوشيده و حمايل كرده اى ؟
- مى خواهم به همراه مجاهدين اسلام بروم .
- آخر مرا به چه كسى مى سپارى ؟
حنظله لبخندى زد و گفت :
- پيداست كه تو را به خدا مى سپارم .
عروس گريه كرد، دست به دامن داماد زد، التماس كرد، تمنا كرد، هيچ يك از اين حرف ها به گوش حنظله فرو نرفت . چكمه اش را پيش كشيد كه بپوشد.
در اين هنگام عروس پيش رفت و گفت چند لحظه صبر كن .
و بعد به سراغ همسايه ها رفت . چهار نفر از همسايگان را با خود به دم حجله آورد و آن وقت به شوهرش گفت :
- اقرار كن كه ديشب با من زفاف كرده اى . حنظله گفت : اقرار مى كنم . ولى هدف تو از اين استشهاد چيست ؟
عروس ، هر چه سعى كرد نتوانست خود را نگاه دارد. بغمه گلويش شكست و گريه را سر داد. هاى هاى گريه كرد و گفت :
- ديشب در خواب ديده ام كه دستى نورانى از آسمان به زمين دراز شد و حنظله را از كنارم ربود و به آسمان برد. من مى دانم كه شوهرم از اين جنگ بر نخواهد گشت . خواستم شما را به گواه بگيرم كه اگر فرزندى از من بوجود آمد به حنظله تعلق خواهد داشت .
حنظله به خاطر ميدان جنگ نمى توانست بيشتر آرام بگيرد پيش رفت و براى آخرين بار پيشانى همسر عزيزش را بوسيد و يك باره دل از عيش و نوش جهان كشيد و به جهاد رفت .
حنظله در آن روز، شير صفت بر گله هاى دشمن حمله مى كرد. ((اسود بن شعوب )) يك بت پرست از بت پرستان مكه فرصتى گرفت و نيزه خود را به شكم حنظله فرو برد.
حنظله به جاى آن كه عقب برود تا از فشار نيزه در امان بماند پيش رفت كه نوك نيزه از پشتش بدر آمد. حنظله پيش رفت و بيشتر رفت تا در آخرين رمق با يك ضربه شمشير سر از تن قاتل خود به خاك انداخت . و بدين ترتيب رؤ ياى عروس ناكامش تعبير شد.
حنظله تازه داماد بى آن كه بتواند غسل جنابت به جاى بياورد، در ميدان شهداى احد به خاك و خون تپيد.
گفته مى شود كه حنظله را ملايكه آسمان غسل داده اند و به همين جهت وى را ((غسيل الملائكه )) نام داده اند. پس از حمزه و ابو دجانه انصارى ، اين جوان برجسته ترين شهيد از شهداى جنگ احد است .
فصل هشتم : نوبت انتقام
جنگ احد به پايان رسيد. از دو طرف كشته بسيار به روى خاك ماند.
به دستور ابوسفيان كشتگان اسلام را مطلقا ((مثله )) كردند. شهداى احد همه به جز حنظله كه ((غسيل الملائكه )) لقب گرفت ، از دم با گوش و بينى بريده به روى ريگ ها و صخره هاى دامنه احد افتاده بودند.
هر چه بود اين جنگ به نفع قريش پايان گرفت .
البته قريش هم در اين جنگ تا حد خسته كننده اى زجر و زحمت ديد. تلفات بسيار داد تا آن جا كه نتوانست بيشتر بتازد و مدينه را تسخير كند و معالم اسلام را از ميان بردارد؛ ولى آنچه مسلم است اين است كه مشركان قريش با پيروزى مدينه را ترك گفتند و رو به سوى مكه آوردند.
بيش و كم چند فرسنگ از مدينه دور شده بودند كه سران قبايل به مشورت نشستند:
- آيا بهتر نيست دوباره به مدينه حمله كنيم و اصول اين دين جديد را كه مايه اين همه درد سر و عذاب شده در هم بشكنيم .
اين پيشنهاد را عكرمة بن ابوجهل داده بود؛ ولى ابوسفيان گفت :
- نه . اين فكر عاقلانه اى نيست زيرا علاوه بر آن كه در اين جنگ تلفات سنگين داده ايم و علاوه بر آن كه سربازان ما جمعى مجروح و جمع ديگر خسته و فرسوده و از جنگ بيزارند. علاوه بر اين موانع كسى چه مى داند كه در اين نوبت شاهد پيروزى نصيب كيست ؟ از كجا مى دانيد كه در اين حمله يك باره قبايل اوس و خزرج دست به دست هم ندهند و با يك بسيج عمومى دمار از روزگارمان برنياورند.
اكنون كه بر مدينه تاخته ايم و گروهى از مبارزين زورمند اسلام را از پاى درآورده ايم خوب است به قسمت خويش قناعت كنيم و سلامت را غنيمت بشماريم و به مكه برگرديم . براى آينده باز هم فكر ديگرى خواهيم كرد.
سخنان منطقى ابوسفيان اعيان مكه را آرام ساخت . عكرمة بن ابوجهل هم به فكر ابوسفيان آفرين گفت و دستور داده شد كه همچنان سپاه مكه به سوى مكه بازگردند.
ولى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در ميان مسلمانان مدينه كه غالبا مجروح بودند و جراحت هاى سنگين داشتند، برخاست و فرمود: ((به من وحى شده كه نيروى اسلام فقط آن ها كه در احد حضور داشتند به دنبال مشركان بتازند و نخستين گام را در راه انتقام بردارند.))
مسلمانان با همه خستگى و فرسودگى و رنجورى پيكر و پريشانى از جا جنبيدند.
پيغمبر به عيادت على رفت . على نود زخم كارى در بدن داشت ، پاك افتاده بود و فاطمه زهرا از وى پرستارى مى كرد. اشك در چشمان رسول خدا حلقه زد و فرمود:
((يا على ! احوال تو چون است .))
على با نشاط و نيروى حيرت آورى در پيش پاى پيغمبر نيم خيز شد و عرض ‍ كرد:
- اگر چه خيلى خسته ام ولى مع هذا خوشحالم كه توانستم تا آخرين لحظه در كنار تو بايستم و سينه خود را سپر بلا سازم . ولى دلم تنگ است كه چرا افتخار شهادت را نيافته ام .
- ((بالاخره خواهى يافت .))
على خوشحال تر شد. پيغمبر فرمود: اگر چه زخم هاى تو زخم هاى كارگر و از پا درآورنده است ؛ ولى دستور آسمانى چنين ايجاب مى كند كه از دنبال مشركان بتازيم .
على بى درنگ از جا برخاست و گفت :
- يا رسول الله ! حاضرم .
ديگر نگذاشتند روزشان به شب برسد، جوانمردانه از مدينه ، خيمه به بيرون زدند و با سرعت از دنبال مشركان به راه افتادند تا بالاخره به ((حمراء الاسد)) رسيدند.
در اين هنگام مردى به نام ((معبد)) با سرعت خود را به سپاه قريش رسانيد و گفت :
- هم اكنون محمد با لشكرى انبوه به تعقيب شما مى تازد.
بزرگان قريش از اين خبر سخت به اضطراب و وحشت افتادند و سر از پا نشناخته راه مكه به پيش گرفتند.
اما زحمت مسلمانان به هدر نرفت ؛ زيرا توانستند در اين تعقيب جمعى از كفار قريش مانند معاوية بن مغيره و ابو غره و سويد بن صامت را به قتل رسانند و علاوه بر آن كه انتقام كشتگان خود را از اين چند تن بازستانيدند؛ پيروزى قريش را در جنگ احد لكه دار ساختند و از خويشتن ترس و هراس ‍ تازه اى به قلب كفر انداختند.
مسلمانان بى آن كه سربازى از دست بدهند با خاطرى خرسند به مدينه بازگشتند.
در تعقيب اين واقعه چند حمله ديگر همه به نام ((رجيع )) و ((بريسيع )) بر قريش وارد آمد كه هر كدام به نوبت خود مكه را تكان داد تا نوبت به سال پنجم هجرت و جنگ احزاب كشيد.
جنگ احزاب
به اين جنگ عنوان خندق هم اطلاق مى شود؛ زيرا مسلمانان مدينه كه از حادثه احد تجربه تلخى داشتند در اين بار بنا به دستور رسول اكرم تصميم گرفتند همچنان در شهر خود بمانند و از شهر خود دفاع كنند.
گفته مى شود كه اين واقعه در ماه شوال روى داده و مى گويند كه مسلمانان به هنگام حفر خندق روزه دار بودند. بنا به اين روايت بايد در ماه رمضان قريش ‍ به مدينه حمله آورده باشند، اگر چه ميان اين دو روايت مى شود تطبيق كرد؛ زيرا بعيد نيست كه در ماه رمضان حفر آن خندق به پايان رسيده و در ماه شوال آتش جنگ از وراى خندق ، شعله كشيده باشد.
بت پرستان قريش به هيچ قيمت نمى خواستند، دست از ايذا و آزار مسلمانان بردارند.
اين يك تصميم جدى بود كه مكه گرفته بود. مكه يعنى قريش بت پرست و خودخواه جدا تصميم گرفته بود كه ريشه توحيد را از جاى دربياورد.
بنابراين پيامى به قبايل بت پرست عرب داده و اعلام كرد كه دسته جمعى بايد به مدينه حمله ور شوند و متحدا از جاهليت و بت ها كه ملاك اتحاد اعراب بود دفاع كنند.
در اين پيكار علاوه بر قبايل غصفان و بنى اسد و بنى مره و هوازن و بنى اشجع و بنى سليم ، يهودى هاى بنى نضير هم با قريش ائتلاف كردند و جمعا به جنگ بر ضد اسلام بسيج دادند.
به همين مناسبت اين جنگ را جنگ احزاب مى نامند؛ زيرا احزاب عرب به جنگ با مذهب مقدس اسلام برخاسته بودند. فرماندهى نيروى كفر در اين بار هم با ابوسفيان ، صخر بن حرب بود.
ابوسفيان تجهيز سپاه كرد.
چهار هزار مرد مسلح را سان ديد و پرچم كفر را به دست عثمان بن ابى طلحه سپرد و از مكه روى به مدينه آورد.
نيروى اسلام كه روزافزون قوت و وسعت مى گرفت ، در اين جنگ نيروى كوچكى نبود. پيامبر اكرم كه در جنگ بدر بيش از سيصد و سيزده تن سرباز به پشت سر نداشت ، در جنگ احزاب به سه هزار سرباز مبارز فرمان مى داد.
مع هذا تصميم گرفتند كه از لحاظ سوق الجيشى به دور ميدان نبرد، خندقى حفر كنند تا حمله غافلگير كفار كه در احد صورت گرفته بود، در اين جا تكرار نشود.
حفر خندق را سلمان فارسى به مسلمانان ياد داده بود. البته اين فكر، فكر ابتكارى نبود؛ زيرا در ايران اين كارها سابقه داشت ؛ ولى در ميان مسلمانان تنها سلمان بود كه با حفر خندق آشنايى داشت . سلمان به عرض رسول الله رسانيد كه خندقى حفر كنند تا نيروى اسلام غافلگير نشود.
اين فكر بديع ، سخت هدف تمجيد و تحسين مسلمانان قرار گرفت به حدى كه مهاجران شعار مى دادند و مى گفتند ((سلمان از ماست )) انصار هم همين را مى گفتند.
انصار هم سلمان را از خود مى دانستند و به وجودش مباهات مى كردند، اين جا بود كه پيغمبر به خاطر حل اختلاف و براى تجليل مقام سلمان فرمود:
سلمان منا اهل البيت
((سلمان نه مهاجر است و نه انصار. و يا هم از مهاجران است و هم از انصار؛ زيرا اين مرد از اهل بيت رسالت شمرده مى شود.))
مسلمانان با نشاط حيرت انگيزى زمين را مى كندند و هر كدام رجزخوانان سنگ و خاك از خندق مى كشيدند.
رسول اكرم كه پيشاپيش امت خود، سنگ هاى گران را از دل زمين در مى آورد و يك تنه از روى زمين بر مى داشت ، مايه دلگرمى و تشويق مسلمانان بود.
مى فرمود:
اللهم ان العيش عيش الآخرة ؛ ((خداوندا! زندگى زندگى اخروى است .))
در آن هواى گرم ، مسلمانان روزه دار با شكم گرسنه و جگر تشنه كار مى كردند، زحمت مى كشيدند تا با دشمنان دين خود جهاد كنند.
از آن طرف ، ابوسفيان با نيروى احزاب همچون سيل بنيان كن به سمت مدينه پيش مى آمد و در طى راه از قبايل عرب استمداد مى كرد و از هر قبيله جمعى به نيروى وى مى پيوستند و حتى يهوديانى را كه با پيغمبر اكرم معاهده عدم تعرض داشتند به پيمان شكنى و نقض عهد وامى داشت .
حى ابن اخطب را به قدرى اغوا و وسوسه كرد كه رضا داد، عهد خود را با پيغمبر به زير پا بيندازد و بر روى مسلمانان شمشير بكشد.
مسلمانان كه تا آن روز نيروى قريش را نديده بودند، خاطرى جمع و دلى زنده داشتند. در آن روز كه خبر عهدشكنى يهوديان به گوششان رسيد و به علاوه شنيدند كه عرب بسيج عمومى داده و يك باره به مدينه حمله ور شده ، سخت به هراس افتادند.
البته در ميان امت اسلام مردانى جوانمرد همچون على بن ابى طالب و زبير بن عوام و عمار بن ياسر و ديگران بوده اند كه همچون كوه كلان استوار بر جاى ايستاده بودند؛ ولى ديگران كه قلبى ضعيف و ترسو داشتند، سخت ترسيدند.
اذ جاءوكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا # هنالك ابتلى المؤ منون و زلزلوا زلزالا شديدا(42)
خبر وحشت انگيزى بود. از چهار طرف بت پرستان و يهوديان ، حمله ور شده بودند.
قلب ها از شدت ترس به گلوها رسيده بود و مسلمانان به زلزله و لرزشى شديد در افتاده بودند.
سعى مى كردند از زير بار جنگ شانه خالى كنند.
سعى مى كردند به نام اين كه خانه ما عورت ماست ، از اردوگاه به خانه هايشان برگردند.
ولى روحيه امت اسلام قوى بود.
با همان چند تن مؤ من ثابت قدم ، سد استوارى ميان كفر و حريم اسلام ، بنيان يافته بود.
بالاخره ابوسفيان با نيروى خويش از راه رسيد و براى خويش خيمه و خرگاه برافراخت .
نيروى قريش در اين جنگ از هر جنگى مجهزتر و مطمئن تر بود؛ ولى چشم اميدش بيشتر به بر و بالاى عمرو بن عبدود كه به فارس يليل شهرت داشت دوخته شده بود.
اين فارس يليل در جنگ بدر هم همراه كفار با ملت اسلام نبرد كرده بود؛ ولى در آن نبرد زخم بزرگى برداشت . تا آن جا كه نتوانست در جنگ احد آماده پيكار باشد.
عمرو بن عبدود فارس يليل از اين كه نتوانست در جنگ احد با مسلمانان مبارزه كند، سخت دلتنگ بود و پى فرصتى گشت كه دين خود را نسبت به بت هاى خانه كعبه ادا كند.
علاوه بر اين كه اين مرد دلاورى بود و آوازه شجاعتش به همه جا رسيده بود، همه مى دانستند كه عمرو بن عبدود اين مرد در ((يليل )) وقتى خواست با حريف خود بجنگد با دست راست خود شمشيرش را برداشت و چون سپرش حاضر نبود با دست چپش شتر بچه اى را از روى زمين بلند كرد و به صورت سپر پيش رويش گرفت .
علاوه بر يك چنين قوت قلب و قدرت بازو، ابوسفيان به عناد و لجاج وى خيلى اتكا داشت ، مى دانست كه عمرو چقدر از محمد و اسلام محمد بدش مى آمد.
روى اين حساب صد در صدر كه عمرو به تنهايى كار مسلمانان را خواهد ساخت .
بنابراين فرمان داده بود كه عمرو بن عبدود، پيش سربازان اسلام خودنمايى كند و مايه وحشت و هراسشان را فراهم سازد.
در آن روز كه جدا تصميم گرفت كار اين جنگ را يكسره كند، زرهى تنگ حلقه به تن كرد و خود فولادى به سر گذاشت و بر اسب خود كه اسمش ‍ ملهوب بود، سوار شد و چنان هى به اسب زد كه اسبش از ده ذراع ، يعنى از پهناى خندق پريد و بدين ترتيب عمرو را به اردوگاه مسلمانان راه داد و مست از باده غرور فرياد كشيد: آن كيست كه مى خواهد با من دست و پنجه اى به مبارزه نرم كند.
مسلمانان چنان ترسيدند كه نفس ها در سينه هايشان بند آمد.
صداى همه بريد.
عمر بن خطاب به نام اين كه از سكوت مسلمانان دفاع كند و عذرشان را در حضور رسالت آشكار سازد، عرض كرد يا رسول الله ! اصحاب تو گناهى ندارند زيرا اين مرد را مى شناسند. اين عمرو بن عبدود است ، اين فارس ‍ يليل است ، اين كسى است كه يك تنه شمشير به دست گرفته و در ((يليل )) با هزار دزد مسلح مبارزه كرد و همه را تار و مار ساخت ، در صورتى كه به جاى سپر بچه شترى را به دست چپ گرفته بود.
اين مردى است كه يك تنه قوم بنى بكر را از پاى درآورد. مگر كسى مى تواند در پيش چنين درنده خون خوارى عرض وجود كند.
دوباره فرياد عمرو بن عبدود از صحنه ميدان در فضا طنين انداخت :
اى مدنى ها! اى پيروان محمد! مگر شما نيستيد كه عقيده داريد هر كس را بكشيد، مقتول شما در جهنم جاى خواهد گرفت و اگر شما كشته شويد به بهشت خواهيد رفت . دل من اكنون هواى جهنم كرده ، آيا دل شما هوس ‍ ندارد براى بهشت بال و پر بگشايد؟
مسلمانان كه سخت از عمرو مى ترسيدند وقتى سخنان عمر بن خطاب را شنيدند، بيش تر ترسيدند.
پيغمبر بى آن كه به سخنان عمر بن خطاب پاسخى بدهد، فرمود: كيست كه به مبارزه با اين بت پرست قدم به ميدان بگذارد؟
در اين جا يك صدا، فقط يك صدا از يك گلو درآمد. كه : يا رسول الله انا ابارزه
من با عمرو مى جنگم .
همه با وحشت و حيرت به سوى اين صدا برگشتند تا ببينند اين آدم كه از جان خود سير شده است كيست !
ديدند كه على بن ابى طالب است كه با بى صبرى چشم به دهان پيغمبر دوخته و اجازه مى خواهد.
اما رسول اكرم هنوز اجازه نداده بود. مى خواست ببيند جز على چه كسى جراءت جنگ دارد.
عمرو بن عبدود بيشتر تاخت و نعره اى لرزش انگيز كشيد و به عادت عرب اين رجز را انشاد كرد:
((آن قدر به هل من مبارز نعره كشيدم كه صداى من خراش برداشت ))
((در اين جا كه من ايستاده ام موى بر اندام شيرمردان از ترس ، راست مى ايستد))
((من هميشه چنين بوده ام ، هميشه به سوى حوادث مخوف پيش ‍ مى تاخته ام ))
((شجاعت و سخاوت در جوانمردان شريف ترين غريزه است و من اين دو خصلت را در خود جمع كرده ام .))
على از جايش برخاست عرض كرد يا رسول الله ! جز من كسى مرد ميدان عمرو نيست .
پيغمبر هم خواه و ناخواه به خواهش على پاسخ مثبت داد. عمامه سنجاب خود را بر فرق على بست و زره ذات الفصول خود را بر پيكر على پوشانيد و سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:
((خداوندا! ابو عبيده در جنگ بدر از دستم رفت و حمزه در پاى كوه احد به خاك و خون خفت . خداوندا! جز على كسى براى من باقى نمانده است .
فلا تذرنى فردا و انت خير الوارثين (43)
خداوندا تنهايم مگذار!
و آن وقت به نام اين كه على را بيازمايد فرمود:
((يا على ! اين مرد را مى شناسى ؟ اين عمرو بن عبدود است .))
على گفت يا رسول الله ! من هم على بن ابى طالب هستم .
اصحاب دريافتند كه اين جوان شايسته يك چنين پيكار ترسناك است . منتها آشكارا مى ديدند كه على در اين ميدان كشته خواهد شد.
على همچنان با پاى پياده به سوى ميدان دويد و رسيده و نرسيده ، فرياد كشيد و رجز عمرو را با رجز پاسخ گفت :
((آرام باش كه پاسخ دهنده تو با قدرت و قوت به سراغ تو آمده است ))
((پاسخ دهنده تو كه مسلمانى مؤ من و ثابت قدم است ؛ پاداش خود را از خداى خود مى خواهد.))
((با يك ضربت شمشير كه به روزگاران ، داستانش ورد زبان ها باشد.))
((تو در اين ميدان ، جوانى جنگجو و جوانمرد را به مبارزه خواستى ))
((هم اكنون آمده ام تا با دم شمشير خود، هيكل عظيم تو را همچون نمك آب كنم .))
پيغمبر كه از دور به على و عمرو نگاه مى كرد فرمود:
((هر چه ايمان است به صورت على با هر چه كفر است به صورت عمرو در برابر هم قرار گرفته اند.))
على با پاى پياده در برابر عمرو بن عبدود كه بر اسب ملهوب سوار بود، قرار گرفت .
عمرو كه هرگز انتظار نداشت در ميان مردم عرب با جوانى به سن و سال على درافتد، خيره خيره نگاهش كرد و گفت : كيستى تو اى جوان قوى دل ؟!
من على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم .
عمرو آهى كشيد و گفت :
اوه ... برادر زاده ام ! راستى حيف نيست كه با دست فارس يليل در اين ميدان به خاك و خون فروافتى .
على تبسمى كرد و گفت :