سلمان فارسى

سيد جعفر مرتضى عاملى

- ۳ -


پاسخى روشن  
در جواب سؤ ال فوق به نكات زير اشاره مى شود:
الف : اين اشخاص كه برگزيدگان و پيش قراولان هوشمند از صحابه رسول اكرم - صلى الله عليه و آله و سلم - بودند و در راءس ايشان سرور، امير و رهبرشان على - عليه السلام - قرار داشت تربيت شده اسلام بودند و در تعاليم آن ذوب شده بودند و به چيزى جز رضاى خدا سبحان ، ظهور دين و پيروزى حق اهميت و بها نمى دادند، خشم نمى كردند جز براى خدا و خشنود نمى شدند جز براى رضاى او هر چند متحمل سختى و دشوارى مى شدند. در حالى كه اميرالمؤ منين على - عليه السلام - هجوم به خانه اش ‍ و كتك زدن همسرش را كه دختر رسول الله - صلى الله عليه و آله - بود و ساقط كردن جنين و مصادره اموال او و جسارتها و مصائب بسيار ديگر را كه مشهور و در كتب مسطور است - حتى روايت شده كه عثمان شخصا حضرتش را زد (97) - تاب آورد و تحمل كرد... مى بينيم همان حضرت كه استعداد تحمل آن همه را نشان داد بعد از بيست و پنج سال تحمل ظلم ، شمشير بر مى كشد و در جنگها سختى كه دهها هزار نفر را قربانى ساخت وارد مى شود. اين نيست جز بدان سبب كه نخست رضاى خداى سبحان را در سكوت ديده و بدان رضا داده بود و زبان حالش اين بود كه : ((تا زمانى كه سلامت امور مسلمانها و مقدراتشان اقتضاء كند با سلم و مدارا رفتار مى كنم )). اما در دوره بعد، عمل به تكليف شرعى را در جنگ مى بيند و در انجام آن ، ترديد و سستى به خود راه نمى دهد.
در مورد اين دسته از اخبار برگزيده از ياران آن حضرت - عليه السلام - نيز وضع به همين منوال بوده است و آنها نيز جز بدانچه كه رضاى خداى سبحان ، ظهور دين و صلاح مسلمين را در آن مى ديده اند اقدام نمى كرده اند.
ب - على - عليه الصلاة والسلام - و ياران گرامى آن حضرت - رضوان الله عليهم - معتقد بودند كه از نظر اسلام مبارزه براى مبارزه (يعنى مبارزه فاقد انگيزه مشروع ) مردود است و به معناى ناتوانى ، شكست و گريز از رويارو شدن با واقعيت و تحمل مسؤ وليت مى باشد؛ زيرا اين گونه معارضه و مبارزه زيانبار، نابود كننده و محكوم است .
همچنين اين برگزيدگان منافع و خواسته هاى شخصى خود را در حكومت نمى ديدند و جستجو نمى كردند تا به خاطر آن و در راه آن همه چيز را قربانى كنند بلكه ايشان در حكومت مسؤ وليت و فرصتى مى ديدند تا با خدمت به بندگان خدا و رعايت و هدايت ايشان خشنودى خداى سبحان را به دست آورند.
و همچنين از ديدگاه اينان ((مثبت گرايى )) اساس زندگى ، مبناى عمل و راه رهايى است و حتى در مواردى كه به ظاهر، مواضع منفى اتخاذ مى كرده اند از موضع مسؤ وليت و ناشى از ((مثبت گرايى )) سازنده و خيرخواهانه بوده و به عنوان شيوه اى براى هموار كرده مشكلات و از بين بردن موانع از طريق اقدام عملى بدان روى مى آورده اند.
بدين جهت مى بينيم امير المؤ منين - عليه السلام - كه ناگواريهاى بسيارى را چشيد، حقش غصب شد، به خانه اش هجوم كردند و همسرش را از ميراث و عطاى پدرش (فدك ) محروم ساختند و از جانب زمامداران اهانتها و بديهاى بسيارى در حق حضرتش روا داشته شد و همگان متوقع بودند كه با آنها كه حقش را غصب كردند و - به تعبير خود آن حضرت - مقام و منزلت رفيع او را كوچك كردند و برخورد كاملا منفى داشته باشد بر خلاف اين توقع و تصور به ايجاد روابط تقريبا عادى با همان غاصبان اهتمام مى ورزد و در بسيارى از مسائل - تا حد مشخصى - با آنان مشاركت و همكارى و برايشان خير خواهى مى كند و در هر فرصتى درباره هر موضوع كوچك و بزرگى نظر اسلام اصيل را به دست مى دهد و هر جا كه نصرت دين و خير و صلاح مسلمين باشد او دادن كمك كوتاهى نمى كند... هر چند شايد آنها هم چندان به دادن جواب مثبت به اين كوششها علاقمند نبوده اند.
آن حضرت - عليه السلام - با اين كلام ضابطه مسلك و شيوه خود را بيان مى فرمايد:
((به خدا سوگند، مادام كه به امور مسلمين آسيب نرسد و ستمى جز تنها بر من نباشد مسالمت مى كنم تا به پاداش اين (صبر و تحمل ) برسم و از مال و منالى كه شما براى نيل بدان مسابقه گذاشته ايد زهد و دورى نمايم )). (98)
اما اين همكارى و مشاركت آن حضرت - عليه الصلاة والسلام - تواءم بوده است با محافظت و مداومت بر خط رسالتش و استمرار در اظهار مظلوميت و شكوه و شكايت از انحراف آن جمعيت از راه راست و مخالفت آنها با پيامبر- صلى الله عليه و آله -.
آرى اين مشاركت مشاركت سازنده و در خط رسالت و براى خدمت به آن بوده است . اما وقتى كه مشاركت و همكارى تاءييد و امضاى اقدامات نامشروع حكومت و سبب يا بگو عامل زمينه ساز تثبيت انحراف و زياد شده فاصله از خط اسلامى اصيل باشد و در جايى كه انسان به صورت ابزارى در دست حكومت در مى آيد و براى تحكيم انحرافات و توجيه خطاكاريها آن مورد بهره بردارى قرار مى گيرد يا با مشاركت آنها حكومت چهره اى مقبول و مشروع از خود ارائه مى دهد و در وراى آن به هر گونه فساد، ظلم و بى دينى مى پردازد مشاركت و همكارى ، خيانت به امت ، دين و انسانيت انسان خواهد بود هر چند شخص شركت كننده شريف و كريم و در رفتار شخصى و ملكات نفسانى بى انحراف و خطا باشد.
از اين روست كه مى بينيم ائمه - عليهم السلام - نه فقط در حكومت اموى و عباسى مشاركت ننموده و دست يارى به سوى آنها دراز نمى كند. بلكه حتى كمترين كمك بدانها يا كمترين تاءييد از آنها را از گناهان بزرگ و جرائم مهم كه سهل انگارى و چشم پوشى در مورد آنها امكان ندارد مى دانند حتى اگر اين تاءييد در اين حد باشد كه انسان شترهاى خود را به حاكم اجاره بدهد تا با آنها به حج برود كارى كه لازمه آن اينست كه موجز به زنده ماندن حاكم جائز تا پايان مدت اجاره متمايل باشد!.(99)
ج - در صدر اسلام كه زمان پايه گذاردن ، تثبيت و تعميق ارزشها و مفاهيم حق و بنيادين بوده و مى بايست در آن هنگام مبانى و اصول ، استوار مى گشت و معتقدات ريشه گرفته تكون مى يافت - امرى كه مستلزم طرح و تثبيت عقايد صحيحه و محافظت از آنها و رد نفى عقائد ناصحيح بود - هرگونه انحراف يا سهل انگارى ، بر اصل و اساس اسلام و مفاهيم و مبانى آن اثر سوء مى گذاشت و اين اثر سوء در يك نسل يا يك امت محدود نمى شد بلكه دامنه آن به همه اعصار و ازمنه كشيده مى شد.
اين وضعيت و موقعيت ، وجود شخصيتى قوى ، كارآمد، داراى خط و جهت روشن كه تحت تاءثير ديگران قرار نگيرد و كوركورانه تصميمات حكومت را اجرا نكند بلكه هر چيز را با معيار حق و شرع بسنجد و بر اين مبنا رد يا قبول كند، ايجاب مى كرد و ضرورى مى ساخت . آنگاه تاريخ وجود چنين شخصيتى را ثبت مى كرد تا روزى فرا برسد كه امت حوادث و رخدادهاى گذشته را درك كند و بتواند هر موضوعى را در موضع خود قرار دهد و انگيزه ها را بيابد و شرايط براى شناخت اسلام حقيقى - هر چند به صورت تدريجى - آماده شود چنانكه آماده شده و مى شود.
اين مهم تحقق نمى يافت جز با مقدارى نرمش و مسالمت در حدودى معين و به اندازه اى كه اصول خط اصيل سياسى از بين نرود و اين جمعيت صالح و شايسته مستهلك نشود و انديشه ها و ديدگاههايشان در جو حاكم را مغلوب خود سازند و در آينده - هر چند در دراز مدت - به عنوان حركت بيدار و مسؤ ول شناخته شوند.
از آنجا كه سياست حكومتها در جهت اين بود كه براى اهل بيت و ياران نكو كردار آنان كه علماى امت و صحابه بزرگ رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - بودند و گفته هاى پيامبر گرامى - صلى الله عليه و آله - درباره آنان و فضل ، علم و تقوايشان اثر و نقش بزرگى در روى آوردن مردم به سوى آنان و بهره بردن و آموزش از ايشان و الگو قرار دادن آنان داشته است ، جايگزين و بديلهايى به وجود آورند - در اين راستا - حاكميت و مشخصا قريشى ها تلاش كردند مردم اهل بيت و همه بهترين ها از ياران ايشان و صحابه رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - را فراموش كنند تا ديگرانى كه با مقاصد او اعمال حكومت هماهنگ و سازگار باشند جاى آنها را بگيرند، از اين رو حداكثر تجليل و تمجيد را از اين جايگزينها به عمل مى آورند تا اين باور را به وجود آورند كه فقط همين شخصيتها، بزرگان و سردمداران اسلامند و بس هر چند در واقع اين افراد جايگزين ، منحرف از اسلام و جاهل به احكام و دور از مفاهيم و تعاليم آن بودند.
تا آن جا اين سعى و تلاش به عمل آمد كه مردم اهل بيت را فراموش كردند شعله ايشان خاموش و آوا و آوازه شان قطع گرديد. در آن جا كه اميرالمؤ منين - عليه السلام - راجع به فتوحات سخن مى گويد؛ فتوحاتى كه اگر مشاركت اختيار در آنها نبود براى اسلام و مسلمين شر و بال مى شد اما شركت جستن ايشان در آن فتوحات براى بسيارى از غير عرب فرصت اين را فراهم كرد كه با تعاليم اسلام آشنا شوند و حتى پس از گذشت زمانى نه چندان دراز، دانشمندان ، فقيهان و انديشمندان اسلام از ميان همانها كه - به طورى كه بزودى خواهيم ديد - حاكميت در صدد برده گرفتن آنها و تصاحب اموالشان بود ظاهر گشتند، حضرتش به اين حقيقت اشاره نموده چنين فرموده است :
((...پس بر مردم معلوم شد كه عده اى اشتهار يافته و ديگرانى گمنام گشته اند ما از آنها بوديم كه يادشان فراموش شد و آتششان خاموش و آوا و آوازه شان منقطع گشت و روزگار پس از ما خورد و نوشيد (كنايه از اين كه از يادها رفتيم ) و سالها با آنچه در آنها روى داد گذشتند و بسيارى از آنها كه مى دانستند بمردند و بسيارى كه چيزى نمى دانستند پديد آمدند)). (100)
در اين جا اين اشاره بس كه : مقام و منزلت امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - در ميان امت آنچنان واضح و روشن بود كه تقريبا احدى از آن بى خبر نبود و مسلمانان گفته ها و موضع گيريهاى بسيارى از پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - راجع به آن دو شنيده و ديده بودند اما على رغم اين همه و اين كه آن دو امام همام در حدود چهل يا پنجاه سال - يا بيشتر - بعد از رسول الله - صلى الله عليه و آله - زندگى كردند در روايات و نصوصى كه ما در دسترس شده باشد يا از فقه و معارف اسلامى چيزى از ايشان نقل شده باشد. در حالى كه آن دو با مردم زندگى مى كردند و با آنها معاشرت و معامله داشتند و مردم مقام ، موقعيت و حق ايشان را مى دانستند.
جهل به اسلام و تعاليم آن تا بدانجا رسيده بود كه اميرالمؤ منين - عليه السلام - از اسلام جز نامى و از دين جز صورت و شكلى را باقى نمى دانسته است . و بعضى ديگر تصريح كرده اند به اين كه از دين جز اذان چيزى باقى نمانده است . و سخنان مشابه ديگرى كه بخشى از آنها را در مقدمه كتابمان ((الصحيح من سيرة النبى - صلى الله عليه و آله -)) آورده ايم .
و خلاصه اين كه سياست حكام و مشخصا قريش اين بوده كه اهل بيت - عليه السلام - را از صحنه دور كنند و در زمينه هاى مختلف براى آنها جايگزينهايى بتراشند. مصلحت اسلام ايجاب مى كرد كه با اين سياست مقابله گردد و ناكام گذارده شود و - دست كم - صداى اهل بيت و مردان خالص و مخلص اسلام كه همان نداى دين و حق و خير بوده باقى نگهداشته شود به نحوى كه توده مردم كه سعادتشان در شنيدن چيزى از پيامبرشان و شناختن پيام و كلام او بوده ، آن صدا را بشنوند. چرا بايد مردم فقط از دست پرورده هاى حكومت و پيروان هواهاى نفسانى و اغراض ‍ سياسى و غيره از قبيل ((سمرة بن جندب ))،((عمرو بن العاص ))،((كعب الاحبار))،((ابن سلام )) و ((ابوهريرة ))، ((وليد بن عقبه )) و غير اينها بشنوند و به غلط در فكر و ذهنشان جا بيفتد كه فقط اين افراد سمبل زنده تربيت اسلامى و منابع معارف و تعاليم اسلام هستند؟! تا آنگاه با رجوع به فطرت و عقلهايشان بزودى بتواند علماى راستين و صالح را تميز دهند و بشناسند و از تزويرگران پيرو هوى و هوس و وعاظ السلاطين كه دست پروردگان حكومت و حكامند دورى گزينند.
آنچه گذشت در رابطه با صدر اسلام بود اما بعد از آن كه اسلام بنيانگذارى شد و معارف ، احكام و شرايعش روشن شد - چنانكه در زمان امويان و عباسيان چنين بود - مشاركت در حكومت جائر معنايى نداشت جز كمك به ظلم و انحراف و توجيه جرايم و خلافكارى هاى حكومت و حكام و نتيجه آن اين بود كه حكومت در پشت چهره هاى صالح مرتكب مفاسد خود بشود و را اتكاى به آنها اساس اسلام را از بين ببرد. بنابراين اين مشاركت در حكومت و دراز كردن دست يارى به سوى حكام حتى در حد اجاره دادن شتر به حاكم تا با آن به حج جايز نبوده است مگر آن كه موقعيت حساسى پيش آيد كه با مشاركت و همكارى ، خدمت بزرگ و مهمى به اسلام و مسلمين انجام شود مثل اين كه با مشاركت در حكومت از انقراض و ريشه كن شدن مؤ منين پيشگيرى شود و موجوديت آنان - هر چند در كمترين حد - محفوظ بماند حال يا فرد مشاركت كننده خود تصميم گيرنده باشد و چنين مهمى را انجام دهد يا با قرار گرفتن در موقعيتى كه از نقشه ها و توطئه هاى حكومت عليه مؤ منين مطلع شود،اطلاعات ضرورى كسب شود و امكان مواجهه و پيشگيرى آگاهانه و مناسب و مقتضى فراهم گردد.
تا اين جا راجع به سبب و فلسفه مشاركت سلمان و امثال او در حكومتى كه مورد قبول آنها نبود توضيح داده شد. اما اين كه چرا حكام آنها را شركت مى دادند؟ ظاهر اينست كه اهداف و اغراض ناشايسته اى در كار بوده است . شايد مقصود آنها اين بوده است كه با شركت دادن كسانى چون سلمان در حكومت ، آنها را ساكت كنند و از جبهه گيرى و معارضه باز بدارند يا اين كه آنها را به حكومت آلوده كنند، يا با استناد به عضويت آنها در حكومت ، حكومت خود را مشروع جلوه بدهند، يا اغراض ديگرى كه ما در اين جا در پى استقصاء همه آنها نيستيم و شايد آنچه كه ، درباره اهداف ماءمون از اين كه امام رضا - عليه السلام - را ولى عهد خود ساخت بيان كرده ايم براى روشن شدن جواب به اين سؤ ال فايده بخشد.
حتى ابن شهر آشوب گفته است : ((عمر، سلمان را به امارت ((مدائن ))ماءمور كرد و مقصود او اين بود كه سلمان را بفريبد سلمان چنين نكرد تا كه از اميرالمؤ منين اجازه طلبيد آنگاه رفت و در مدائن اقامت گزيد تا وفات يافت . او در عبايى كه داشت و نيمى از آن زيراندازش بود به جمع هيزم مى پرداخت ....(101)
باب دوم : سياستها و پيامدها 
فصل اول : روياروى زورگويى 
سرآغاز 
تبعيض نژادى بدين معناست كه بر اساس نژاد يا رنگ پوست و از اين قبيل به كسى امتيازى داده شود و بر همين مبنا به ديگران ظلم شود يا از آن امتياز محروم و ممنوع شوند. تبعيض نژادى امرى زشت و ناپسند است كه فطرت انسانى آن را رد و عقل و خرد آن را محكوم مى كند و وجدان آدمى حتى وجدان كسانى كه در عمل آن را به اجرا در مى آورند و سعى مى كنند آن را به شكل ظاهر فريب در آورند يا بدان رنگ تمدن بزنند آن را انكار مى كند و از آن سرباز مى زند.
تبعيض نژادى امرى جديد و پديده اى نو نيست بلكه امرى بسيار قديمى است و حتى در زمانى كه يهود آن را يكى از تعاليم بنيادين دين خود شمرده مبناى برخورد رفتار خود با ديگران قرار دادند اين پديده ، متصف به صفت قداست گرديد و جامه مشروعيت پوشيد!
اسلام تبعيض نژادى را رد مى كند 
پيداست كه ديدگاه واقعى اسلام به طورى كه پيامبر گرامى - صلى الله عليه و آله و سلم - در حجة الوداع مقرر فرمود(102) اينست كه هيچ عربى را بر غير عرب برترى و فضيلتى نيست جز به تقوا و پرهيزگارى . و نيز آن حضرت - صلى الله عليه و آله و سلم - هر كس را كه در اسلام (از پدر و مادر مسلمان ) زاده شود عرب ، و هر كس را كه به ميل خود به اسلام درآيد مهاجر شمرده است . (103) قسمت اول كه معيار ((عرب )) بودن را بيان مى كند از امام باقر - عليه الصلاة و السلام - نيز روايت شده است . (104) و از ابوهريره روايت شده كه مرفوعا از پيامبر روايت كرده : هر كس به عربى سخن بگويد عرب است و هر كس پدر و مادرش مسلمان باشند عرب است . (105)
و از رسول الله - صلى الله عليه و آله - روايت شده كه روز فتح مكه بر منبر شد و فرمود: ((اى مردم ! خداوند كبر و نخوت جاهليت و فخر فروشى با پدران را از ميان شما برداشت آگاه باشيد كه شما از ((آدم )) هستيد و آدم از گل بود، همانا بهترين بندگان خدا بنده اى است كه از او پروا كند. عرب بودن به پدر عرب داشتن نيست ، بلكه عربى سخن گفتن است با زبان . پس ‍ هر كس كرده اش او را به جايى نرساند حسب و نسبش او را نمى رساند...(106)
و بزودى در جواب رسول الله - صلى الله عليه و آله - به قيس بن مطاطيه خواهد آمد كه فرموده است : ((هر كس به عربى سخن گفت : رسول الله - صلى الله عليه و آله - دو غلام داشت يكى حبشى و ديگرى قبطى ، روزى آن دو به هم دشنام داده يكى به ديگرى گفت : ((اى حبشى !))و ديگرى گفت :((اى قبطى !)) رسول الله - صلى الله عليه و آله - بدانان فرمود: ((چنين مگوييد شما دو نفر از آل محمد هستيد)).(107)
و خداوند تعالى فرموده است : ((اى مردم ! ما شما را از نر و ماده آفريديم و گروهها و قبايل قرارتان داديم تا يكديگر را بشناسيد همانا گراميترين شما پرهيزكارترين شماست )). (108)
و پيشتر دانستيم كه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - راجع به سلمان فارسى فرمود: ((سلمان از ما خاندان است )). و نقل شده كه حضرتش ‍ صحابه را از اين كه بگويند ((سلمان فارسى ))نهى نمود و فرمود: بگوييد: ((سلمان محمدى )). و موضع گيريها و گفته هاى ديگرى كه بر اين معنا (كه تقوا ملاك كرامت است و نه نژاد و...) اشعار يا تصريح دارند و هيچ راه تاءويل ، توجيه و بازى با آنها وجود ندارد،اين ادله و شواهد بسيار زيادند و در اين مختصر قابل جمع و احصاء نيستند.

تبعيض نژادى و نقش اراده انسان  
پيداست كه تبعيض نژادى كه به معناى اعم عبارت از اين است كه : نژاد، رنگ نا طبقه اجتماعى و امثال آن مبناى امتياز و برترى بين بنى آدم باشد و بر پايه آن يك عده شايسته امتيازى باشند و به آنها داده شود و ديگران شايسته شناخته نشوند و از آن محروم گردند امرى است كه خرد از آن سرباز مى زند، فطرت انسانى آن را رد مى كند و وجدان آن را محكوم مى سازد؛ زيرا انسان گرانبهاترين موجود هستى است چرا كه همه چيز براى او آفريده شده و مسخر اوست . بنابراين صحيح نخواهد بود كه انسانيت و كرامت انسان را در مقابل هر چيز ديگرى هر چند ارزشمند باشد - چه رسد به اين كه بى ارزش و ناچيز باشد از قبيل رنگ ، نژاد، منطقه جغرافيايى و...قربانى كنيم .
علاوه بر اين ، رنگ يا نژاد او امور اختيارى كه در پيدايش آنها اراده انسان نقش والايى كه به خاطر آن آفريده شده و در دست يافتن به خصايص و كمالات انسانى او را به جلو سوق مى دهند. چنانكه رنگ و نژاد مشكلى از مشكلات انسان را حل نمى كنند و هيچ نقشى در غلبه يافتن انسان بر سختيها، رنجها و از بين بردن موانعى كه بر سر راه پيشرفت او به سوى هدف تعيين شده اش پديد مى آيند ايفاء نمى كنند. و همچنين رنگ و نژاد نقشى در سعادتمند شدن انسان در زندگى نداشته ، سبب لذت بردن از زندگى نبوده ، شادى و ناشادى و اميدوارى يا فداكارى - و از اين قبيل - را نمى انگيزند.
از اين رو طبيعى بود كه اسلام ، دادن امتيازات و برتر دانستن بعضى بر بعض ‍ ديگر را بر پايه نژاد يا رنگ يا امورى ديگر از اين قبيل كه انسان در آن امور اختيارى ندارد و اراده او در نقش و اثرى ندارد، رد كند. در مقابل ، اسلام برترى انسانها بر يكديگر را در امرى قرار داده است كه اولا: نقش اساسى در تكامل انسانها و تحقق سعادت آنها دارد و در پيشرفتشان به سوى هدف والايى كه دارند مؤ ثر است . و ثانيا: امرى است در اختيار و اراده انسان كه مى تواند بدان دست يابد و مى تواند بدان دست يابد و مى تواند به دست نياورد و آن عبارتست او ((پرواپيشگى ))،كردار شايسته ، خصلتهاى برتر، دانش سودمند و بهره دهنده .
حق تعالى فرموده است : ((گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست )). (109)
و فرمود است : ((آيا كسانى كه مى دانند به كسانى كه نمى دانند برابرند؟)).(110)
و فرموده : ((آيا نديدى چگونه خداوند مثل آورد كلمه طيبه را چون درخت پاك ...)).(111)
و فرموده : ((و مثل كلمه خبيثه چون درخت پليدى است كه (ريشه استوار ندارد و) از سطح زمين كنده شود)). (112)
و فرموده : ((از مؤ منان كسانى كه بدون زيان (بيمارى و نقص جسمانى ) به جهاد برنخاستند با جهاد كنندگان در راه خدا برابر نيستند)). (113)
و فرموده : ((بگو خبيث و طيب (پليد و پاك ) برابر نيستند. هر چند از فراوانى پليد تو شگفت آيد)).(114)
و آيات ديگرى كه مجال آوردن آنها نيست .
و از رسول الله - صلى الله عليه و آله - روايت شده كه فرمود:((عربى را بر عجمى ، عجمى را بر عربى ، سياهپوستى را بر سرخپوستى و سرخپوستى را بر سياهپوستى برترى نيست جز به پرهيزگارى )).(115)
در صورتى كه اينها كه گذشت خاستگاه و منشاء برترى بر ديگران و كسب نشانها و امتيازات باشد، برترى جويى انسان را به كمال سوق مى دهد و سبقت جويى را به سوى آنچه خير و صلاح و فلاح است جهت مى دهد ((پس به سوى خيرات از يكديگر پيشى گيريد))(116) و ((به سوى بخششى از جانب پروردگارتان و بهشتى كه به پهناورى آسمانها و زمين است شتاب كنيد))(117) و ((برخى از ايشان پيشى گيرنده به سوى خيراتند)). (118)
آرى اين حركت حركتى است طبيعى و هماهنگ با فطرت سليم و ناب انسانى و سازگار با آرمانهاى حقيقى و گسترده انسان .
پيامدهاى منفى آشكار  
از جمله پيامدها و نتايج اوليه تبعيض نژادى بر اساس طبقه اجتماعى ،خون ،رنگ پوست ، نژاد، زبان ، سرزمين و از اين قبيل ، عبارتست از پيدايش گرايشهاى كينه آميز بين مردم و پايمال شدن ارزشها و كرامتهاى انسانى بدون هيچ وجه معقول و مقبولى و تضييع حقوق انسانى آنها بى هيچ علت و سببى و رفتار آنها با يكديگر به صورتى كه هيچ دين ، عقل و وجدانى بر آن صحه نمى گذارد.
به جاى اين كه مؤ منان برادر باشند، در خيرات يارى يكديگر كنند، روح دوستى و همبستگى در بين آنها حاكم باشد و در چيرگى بر سختيهاى زندگى و دفع و رفع شدايد به يكديگر نيرو بخشند و مكمل هم باشند و موجب توانمندى ،عزت و سعادت يكديگر باشند....به جاى اين كه همه ، پشت به هم كرده دشمن يكديگر شده اند،هر گروه در جهت نابود كردن و به چنگ آوردن قوا و امكانات دست به كار مى شود و روح كينه و خصومت بين آنها حاكم مى شود. و رنگ ، نژاد، زبان ، طبقه و....وسائلى مى شوند كه در جهت تجزيه و فروپاشى مردم - به جاى گردآوردن و وحدت بخشيدن به آنها - مورد بهره بردارى قرار مى گيرند. به اين صورت كه بر نقاط افتراق و تمييز ناچيز و بى نتيجه ، انگشت گذارده مى شود و بر نقاط اشتراك و يگانگى چشم فرو بسته تجاهل مى كنند، در حالى كه نقاط اشتراك شايسته توجه و اهتمام هستند، چرا كه اين مشتركات ، والا، سودمند، و صحيح بوده اصالت بيشترى دارند و در تكامل و تعالى انسان و مغلوب ساختن موانعى كه در راه حيات انسان پديد مى آيند مؤ ثرترند.
سلمان روياروى تبعيض نژادى  
1 - مالك از زهرى و او از ابوسلمة بن عبدالرحمن روايت كرده كه گفت : ((قيس بن مطاطيه ))نزد جمعى كه سلمان فارسى ، صهيب رومى ، و بلال حبشى در ميان آنها بود آمد و گفت : قبيله اوس و خزرج به يارى اين مرد (پيامبر) برخاسته اند. اين (سلمان ) را چه مى شود؟ (چرا سلمان اين چنين مقام و موقعيت يافته ؟) پس معاذ بن جبل يقه او را گرفت و او را نزد پيامبر - صلى الله عليه و آله - برد و آن حضرت را از آنچه او گفته بود با خبر ساخت . آنگاه رسول الله - صلى الله عليه و آله - برخاست و در حالى كه عبايش بر زمين كشيده مى شد (با هيجان و شتاب ) به راه افتاد تا به مسجد رسيد آنگاه مردم به اجتماع در مسجد فرا خوانده شدند (پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - حمد خدا را كرد و بر او ثنا گفت ...) و فرمود: اى مردم ! خدا يكى است ، پدر يكى است و عربيت از پدر يا مادر به شما نرسيده بلكه عربيت يك زبان است و هر كس بدان زبان سخن بگويد((عرب است ...)).(119)
2 - و نيز مالك از ابوهريره روايت كرده كه گفت : در حالى كه قريش در مجلس رسول الله - صلى الله عليه و آله - گرد آمده بودند سلمان فارسى وارد جمع آنها شد يكى از قريشيان رو بدو كرده گفت : حسب و نسب تو چيست ؟ و چگونه جراءت كردى به مجمع قريش درآيى ؟ سلمان به او نظر افكند و سپس چشم پايين انداخت و گريه كرد و به آن شخص گفت : ((از حسب و نسبم پرسيدى ، از نطفه اى نجس آفريده شدم و امروز بايد انديشه كنم و عبرت بگيرم و فردا مردارى بدبو خواهم بود. پس آن هنگام كه هنگام كه نامه هاى اعمال باز شوند، ترازوها نصب گردند، مردم براى صدور حكم فرا خوانده شوند و اعمال من در ترازوى سنجش قرار گيرد، اگر زياد خواهم بود اين است حسب و نسب من و همگان )).
آنگاه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - فرمود: ((سلمان راست گفت هر كه مى خواهد به مردى بنگرد كه دلش نورانى گشته به سلمان بنگرد.(120)
به نظر مى رسد كه اين قضيه بسيار شبيه است بدانچه كه بزودى نقل خواهد شد و در آن سبب اين كه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - فرمود: ((سلمان از ما خانواده است ))آمده اما اين عبارت در اين جا نيامده است . ولى مناسب اينست كه پيامبر اكرم اين عبارت را در همين قضيه فرموده باشد چرا كه طبيعى است كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - از سخن آن مرد قريشى تندخو به خشم آيد و با بيش از عبارت ملايم و نرمى كه در آخر اين روايت آمده سلمان را يارى كرده باشد.
3 - همچنين مالك از طريق بيهقى و عبدالرزاق از قتاده روايت كرده كه گفت : ((بين سعد بن ابى وقاص و سلمان كدورت و اختلافى بود به هنگامى كه آن دو در مجلس حضور داشتند سعد به يكى از حضار گفت : نسب خود را بازگو و او نسب خود را بيان كرد، به ديگرى نيز چنين گفت او نيز نسب خود را بيان كرد تا نوبت به سلمان رسيد به سلمان گفت : اى سلمان ! نسب خود را بيان كن . سلمان گفت : ((من براى خود جز اسلام پدرى نمى شناسم من سلمان فرزند اسلام هستم )). اين ماجرا به گوش ‍ عمر رسيد و او در مجلسى به سعد گفت : نسب خود را بازگو. سعد كه گويا مقصود عمر را دانسته بود از او خواست او را معاف سازد اما عمر رهايش ‍ نكرد تا نسب خود را بازگو كرد. آنگاه به ديگرى چنين گفت تا نوبت به سلمان رسيد سلمان گفت : ((خدا با اسلام بر من انعام فرمود پس من فرزند اسلام هستم )). پس عمر گفت : قريش مى داند كه در جاهليت ،خطاب (پدر عمر) گراميترين آنان بود اما با اين حال من مى گويم من عمر فرزند اسلام هستم برادر سلمان هستم برادر سلمان ابن اسلام . به خدا قسم اگر به خاطر اسلام نبود آن چنان كيفرت مى كردم كه به گوش مردم شهرهاى دور برسد...))(121)
4 - روايتى ديگر نقل شده است كه بنابر آن ، شخصى در صدد تحقير و سبك كردن او بر آمده و رسول الله - صلى الله عليه و آله - او را يارى كرده و منطق جاهلى و تعصب قومى را صريحا محكوم نموده است . روايت چنين مى گويد:
((روزى سلمان فارسى - رضى الله عنه - به مجلس رسول الله - صلى الله عليه و آله -وارد شد حضار براى او احترام به حق او و سالخوردگيش و بخاطر اختصاص و انتسابش به مصطفى او آل او - صلوات الله عليهم - او را تعظيم كرده در صدر مجلس جا دادند. عمر داخل گرديد و سلمان را ديد و گفت : ((اين عجمى بالا نشسته در بين عرب كيست ؟)) پس رسول الله - صلى الله عليه و آله - بر فراز منبر رفته خطبه خواند و فرمود:
مردم از زمان آدم تا امروز همچون دندانه هاى شانه (برابر) هستند.
عربى را بر عجمى و سرخپوستى را بر سياهپوستى برترى نيست جز به پرهيزگارى ، سلمان دريايى است كه پايان نمى پذيرد و گنجى است كه تمام نمى شود. سلمان از ما اهل بيت است ...))(122).
چند جاى درنگ : 
اول : سلمان منا اهل بيت : 
شايد اين روايت اخير دور از حقيقت نباشد چرا كه عمر بن خطاب علنا عرب را بر عجم برترى مى داد و در زمان خلافتش سياست او در همين جهت بود و قصه سرباز زدنش از دادن به سلمان بزودى مى آيد و - ان شاء الله تعالى - در فصلى مستقل به گوشه هايى از سياستهاى او در مقابل غير عرب اشاره خواهيم كرد...و بدين لحاظ، ما اين روايت را دور از حقيقت مى دانيم كه مى گويد: سبب اين كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - كلام معروف خود ((سلمان منا اهل البيت ))را فرمود اين بوده كه به هنگامى كه مسلمانان مشغول حفر خندق بودند و پيامبر اكرم هر ده نفر را ماءمور حفر چهل ذراع كرده بود، چون سلمان در كار قوى بود مهاجران و انصار هر يك احتجاج كرده :
مهاجران گفتند: سلمان از ماست .
و انصار گفتند: سلمان از ماست .
رسول الله - صلى الله عليه و آله - فرمود:((سلمان از ما اهل بيت است )).(123)
و نيز اين روايت را بعيد از حقيقت مى دانيم كه مى گويد: موقع حفر خندق مسلمانها شعر مى خواندند جز سلمان . پيامبر - صلى الله عليه و آله - كه چنين ديد از خدا خواست كه زبان سلمان را اگر چه به گفتن دو بيت شعر بگشايد. پس آنگاه سلمان سه بيت شعر انشاء كرد:
مالى لسان فاقول شعرا
اسال ربى قوة و نصرا
على عدوى و عدو الطهرا
محمدا المختار حاز الفخرا
حتى انال فى الجنان قصرا
مع كل حوراء تحاكى بدرا(124)
پس مسلمانان به هيجان آمدند و هر قبيله اى گفت : ((سلمان از ما خانواده است )). (125) آرى ما اين دو روايت را بعيد مى شماريم و روايت سابق الذكر را صحيح مى دانيم چرا كه روش و شيوه خليفه دوم در رفتارش با غير عرب و روح خصومتى كه كه نسبت به آنها داشته و منشاء موضعگيريهاى منفى و شديد او عليه آنها بوده - و ان شاء الله در فصلى جداگانه به بيان آن مى پردازيم - شناخته شده و معلوم است .
علاوه بر اين آنچه كه در آن دو روايت به عنوان علت و سبب صدور جمله جاودانه ((سلمان منا اهل البيت )) حكايت شده بيش از يك امر عادى و حتى ناچيز نيست و اين چنين امورى بى اهميت نمى تواند اتخاذ چنان موضعى و گفتن آنچنان كلامى توسط رسول الله - صلى الله عليه و آله - را توجيه كند. و شايد مقصود از نقل اين روايات و ذكر چنين امورى به عنوان سبب صدور آن سخن معروف ، اين بوده كه از ارزش و اعتبار اين نشان بزرگ كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - سلمان را بدان مشرف و مفتخر فرموده بكاهند ؛ زيرا بنابراين اول ، بيش از اين نبوده است كه چون قدرت بدنى سلمان در حفر خندق موجب رقابت گروههاى مختلف شده هر دسته اى او را از خود مى شمرد و جمله ((سلمان منا اهل بيت ))ناظر بر همين معنا بوده است . و به اين ترتيب ؛ اين جمله ارزش ، اهميت و واقعيت خود را از دست مى دهد و نمى تواند اهميت و اعتنايى را كه در سخنان ائمه اهل بيت - عليهما السلام - به اين جمله افتخار آفرين ابراز شده بر واقعيت و صدق آن در مورد سلمان تاءكيد گرديده توجيه و تعديل كند.
احتمال وجود چنين غرضى در مورد روايتى كه بنابر آن ،سبب صدور عبارت رسول الله - صلى الله عليه و آله - تنازع مردم در انتساب سلمان به خود، پس از آن كه شعر گفت بوده است نيز مى رود؛ زيرا صدور آن عبارت ، از رسول الله - صلى الله عليه و آله - به چنين مناسبتى به اين معناست كه سلمان به خوبى به زبان عربى سخن گفته است و به همين جهت شايسته اكرام و احترام گرديده نه به لحاظ علم يا دينداريش يا صفات و خصال نكو و شايسته ديگرى كه داشته است .
اثبات عصمت براى سلمان در سخن يك حنبلى !  
محيى الدين ابن العربى حنبلى گفته است :
((جز شخص مطهر به اهل بيت قرين نمى شود؛ زيرا كسى كه به ايشان اضافه مى شود مشابه و همانند آنهاست و ايشان جز كسى را كه به طهارت و تقديس او حكم شده به خود نمى افزايند. بر اين اساس اين كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - درباره سلمان فرمود است : ((سلمان از ما اهل بيت است ))گواهى آن حضرت - صلى الله عليه و آله - است به پاكى سلمان و عصمت و مصونيت الهى او ؛ زيرا معناى اين كلام اين نيست كه سلمان از جهت نسب و به طور حقيقى جزو اهل بيت است ؛ زيرا اتصال و انتساب سببى جز از راه خود حاصل نمى شود. بنابراين سلمان جزو اهل بيت است به نحو تنزيلى و به لحاظ تشابه او با اهل بيت در بعض - يا تمام - صفات ايشان ؛ صفاتى كه مى تواند او را در شمار كسانى كه به آنها الهام مى شود قرار دهد.
خداوند براى اهل بيت به پاك شدن و زوال رجس و پليدى از ايشان گواهى داده پس ايشان مطهر بلكه عين پاكى هستند و به نص (آيه تطهير) دانسته شده اند و بدون ترديد سلمان هم از آنهاست . و از توانمندترين كسان بر اداى اين حقوق بود و رسول الله - صلى الله عليه و آله - درباره او فرمود: ((اگر ايمان در ثريا باشد مردى از فارس بدان دست خواهد يافت )).
و به سلمان اشاره فرمود.(126)
دوم : دفاع عمر از سلمان : 
در سومين روايتى كه نقل شده آمده بود كه عمر در مقابل سعد از سلمان حمايت كرد. اين مطلب از دو جهت شگفت آور است :
اول اين كه : بنابر اين روايت ، عمر در مقام دفاع از سلمان گفته است پدرش ‍ خطاب عزيزترين فرد قريش در جاهليت بوده است . اما در جلد دوم از كتابمان ((الصحيح من سيرة النبى الاعظم صلى الله عليه و آله )) ص ‍ 59-58 و 96-100 گفته ايم كه اين سخن صحيح نيست و خاندان آنها كوچكترين و خوارترين خاندانها در قريش بوده است .
خاندان بنى عدى در جاهليت  
در اثبات عدم صحت سخنى كه - بنا بر روايت مذكوره - عمر درباره پدر خود همين بس كه بگوييم :
الف : گفته اند: در بنى عدى اصلا سيدى (بزرگى ) نبوده است . (127)
ب : عمر بن خطاب خود اعتراف كرده گفته است : ((ما خوارترين قوم بوديم و خدا ما را با اسلام عزت داد )). (128)
ج : در نامه اى كه معاويه براى زياد بن ابيه نوشته و به ذكر امر خلافت پرداخته مى گويد: ((لكن خداوند آن را (خلافت را) از ميان بنى هاشم بيرون برد و آن در ميان بنى تيم بن مره (قوم ابوبكر) قرار داد و سپس از آن قوم نيز خارج نموده و در بنى عدى بن كعب (قوم عمر) قرار داد در حالى كه قريش هيچ طايفه اى از اين دو طايفه خوارتر و ذليلتر نبود...))(129)
د: به هنگام فتح مكه چون ابوسفيان عمر بن خطاب را ديد كه صداى خود را بلند كرده گفت : ((به خدا قسم پس از ناچيزى و خوارى ، كار بنى عدى بالا گرفته است ....))(130)
ه : وعوف بن عطيه گفته است :
و اما الاءلاءمان ، بنو عدى
و تيم حين تزدحم (131) الاءمور
فلا تشهد بهم فتيان حرب
و لكن ادن من حلب و عير (132)
بنابراين ناگزير هستيم درباره وصفى كه عمر - در اين روايت - از پدر خود كرده بگوييم : اين وصف و تمجيد از باب افتخار به امرى نسبى بوده است ؛ مثلا شايد پدر عمر از نيكان سعد گرامى تر و عزيزتر بوده يا اين كه عمر از هيبت خلافت و جلال خود استفاده كرده و براى اين كه سلمان و ديگرانى را كه با منطق غير اسلامى خود كرده بخصوص كه مطمئن بوده سلمان كه در زمان جاهليت و اوايل بعثت خارج از منطقه عربى زندگى مى كرده در اين زمينه حقيقت امر را نمى داند. و بعلاوه عمر مى دانسته كه كسى جراءت نمى كند در رد سخن او كلمه اى بگويد و گفته او را ابطال كند.
و نيز محتمل است كه به منظور دفع شبهه و اعتراض در مورد موضعگيريهاى ديگر عمر نسبت به سلمان خصوصا و غير عرب عموما،اين عبارت (و به طور كلى دفاع عمر از سلمان در مقابل سعد) در روايت گنجانده شده باشد. و خدا داناى به حقيقت حال است و بازگشت همه چيز به سوى اوست .
منافات ((دفاع از سلمان ))با سياستهاى عمر 
دوم اين كه : در آن روايت آمده است كه عمر، سعد را به علت تلاش او در تحقير سلمان محكوم ساخت و مورد اعتراض قرار داد. چنين امرى با سياستها و مواضعى كه عمر در مقابل غير عرب و حتى در مقابل شخص ‍ سلمان اتخاذ كرده و از تزويج دختر خود به او كه دخترش را خواستگارى كرده بود به اين علت كه عرب نيست خوددارى كرد، سازگار و هماهنگ نيست . به خواست خدا در فصلى مستقل گوشه هايى از سياستهاى عمر در اين زمينه را خواهيم آورد.
بنابراين ، مهم انيست كه به نظر مى رسد اين روايت ؛ مواضع معروف و شناخته شده خليفه دوم در مقابل غير عرب كه مقتضاى آن مواضع ، محروميت غير عرب از بسيارى از حقوق انسانى و اسلامى بود منافات دارد. اما در اين خصوص مى توان گفت : طبيعى بوده كه خليفه در اوايل كارش به اعمال اين گونه سياستهاى خود اقدام نكند و از علنى ساختن آنها خوددارى نمايد تا امر و حكمش استحكام و ثبات پيدا كند خصوصا كه اعلان و اعمال اين سياستها مادام كه ضرورتى ايجاب نمى كرد، دليل و انگيزه اى نداشت چرا كه در آغاز كار او، فتوحاتى صورت نمى كرد، دليل و انگيزه اى نداشت چرا كه در آغاز كار او،فتوحاتى صورت نگرفته بود و بين عرب و غير عرب تماس و اصطكاكى به وجود نيامده بود و از طرف ديگر كسانى مانند سلمان فارسى ، بلال حبشى و صهيب رومى در زمان رسول الله - صلى الله عليه و آله - در ميان مسلمانان موجوديت يافته بودند و موجوديت آن از جانب شخص آن حضرت - صلى الله عليه و آله - مورد قبول و تاءييد قرار گرفته و به صورت واقعيتى انكارناپذير در آمده بود.
على هذا مى بايست عمر در آن مرحله و مقطع ، از تجاهر و تظاهر به آن گونه ديدگاههايشان پرهيز كند و در مقابل سعد آن چنان موضعى اتخاذ كند بخصوص در تاءييد سلمان ((محمدى ))كه از احترام و ارزش بسيارى نزد توده مردم بويژه نزد صحابه پيامبر - صلى الله عليه و آله - برخوردار بود و بعلاوه نزد اهل بيت و شخص اميرالمؤ منين - عليه السلام - موقعيت و جايگاه مخصوصى و جايگاه مخصوصى داشت . براى نشان دادن منزلت و موقعيت والايى كه سلمان بر اثر كارهاى برجسته خود در نتيجه آنچه رسول الله - صلى الله عليه و آله - درباره او فرموده بود داشت ، همين بس كه يادآور شويم موقعى كه به دمشق رفته بود: ((...نماز ظهر را اقامه كرد و سپس خارج گرديد و مردم نيز خارج شده به ديدار و ملاقات او مى رفتند آنچنانكه خليفه ديدار مى شود. ما او را پس از آن كه نماز عصر را براى اطرافيان خود امامت كرده و به راه افتاده بود ديديم ،ايستاديم و به او سلام كرديم و هيچ شريفى (بزرگى ) نماند كه او را به ورود در منزل خود دعوت نكند))(133)
همچنين هنگامى كه سلمان به مدينه رفت ، عمر به مردم گفت :((خارج شويم از سلمان استقبال كنيم )). پس مردم با او از شهر خارج شده به ارتفاعات مدخل شهر رفتند. ما چنين رفتارى را از عمر در مورد هيچ يك ديگر از كارگزارانش يا كسى ديگر از اصحاب رسول الله - صلى الله عليه و آله - سراغ نداريم . على رغم اين كه سلمان به آنچه در سقيفه گذشت معترض بود و اين جمله او - به فارسى - كه درباره ماجراى سقيفه گفت : ((كرديد و نكرديد))معروف و مشهور است . (134) معناى اين جمله اينست كه : كارى انجام داديد (بيعت گرفتن براى ابوبكر) اما گويى هيچ كارى نكرديد؛ زيرا آنچه كرديد كار بجايى نبود مثل اين كه به كسى كار بيهوده اى انجام مى دهد گفته مى شود: كارى نكردى . (135) و نيز بزودى مى آيد به هنگامى كه پسر عمر و عمرو عاص در پى چاره اى بودند كه سلمان را از خواستگارى دختر عمر منصرف كنند ابن عمر به عمرو بن عاص گفت : ((او سلمان است و موقعيتش در اسلام معلوم )).
از همه اينها گذشته شايد گفتن عمر چنين سخنى را (سلمان منا اهل البيت ) كه با مواضع و ديدگاههاى خليفه دوم سازگار نيست ناشى از آن بوده كه معتقد بوده است لازمه يك سياست و موضع ، اعلام و اظهار آن نيست . بنابراين موقعى كه اظهار و اعلام ، به موضع و ديدگاه آسيب و زيان برساند بايد - فعلا - بر آن سرپوش نهاد و عندالاقتضاء آن را تجاهل و انكار و حتى تقبيح و محكوم كرد، روشى كه منطق سياسى كسانى است كه اهل دنيايند و از حكومت به عنوان ابزار و وسيله نيل به خواستها و اهداف شخصى يا قومى يا گروهى بهره بردارى مى كنند.
و بالاخره : 
روايتى نقل شده كه در آن آمده است : ((در حيات رسول الله - صلى الله عليه و آله - عمر بن خطاب از سلمان پرسيد تو كيستى ؟! (حسب و نسبت چيست ؟) سلمان گفت : من سلمان بن عبدالله (فرزند بنده خدا) هستم . گمراه بودم خداوند به وسيله محمد - صلى الله عليه و آله - هدايتم كرده تهيدست بودم خداوند به وسيله محمد - صلى الله عليه و آله - بى نيازم كرد، برده بودم خداوند به وسيله محمد - صلى الله عليه و آله - آزادم كرد اينست حسب و نسب من )). آنگاه از اين پرسش (تحقيرآميز) عمر نزد پيامبر - صلى الله عليه و آله شكايت برد پس آن حضرت - صلى الله عليه و آله - فرمود:
((اى جمعيت قريش ! حسب و نسب انسان دين و مروت اوست و اصل و ريشه اش عقل و خرد اوست خداوند تعالى فرموده است : ما شما را از مرد و زن خلق كرديم و به صورت اقوام و قبايل مختلف درآورديم تا يكديگر را بشناسيد ((همانا گراميترين شما پرهيزگارترين شماست ))(136) اى سلمان ! احدى از اين جمعيت را بر تو برترى نيست جز به تقواى خدا و اگر تقواى تو بيش از اينها باشد تو برتر هستى ))(137). يا شبيه به اين تعبير.
پيش از اين نيز موضعگيريهاى از اين نوع از عمر در مقابل سلمان در زمان حيات پيامبر - صلى الله عليه و آله - نقل شد. خلاصه اين كه قضيه اى كه در روايت مورد بحث آمده است يا به نفع خليفه دوم و براى خدمت به او تحريف يا جعل شده است و يا اين كه خود خليفه از روى زيركى و سياست دو موضعگيرى مختلف ، در مقابل سلمان داشته است روشى كه در حيات سياسى خليفه نادر و اندك نبوده است .
سوم : من فرزند اسلام هستم : 
بسيارى از جانوران در زمان خصوصيات و ويژگيهايى كه هويت و حقيقت آنها را مى سازند دارا هستند و به مجرد به دنيا آمدن نقش خود را در حدى كه اقتضاء دارند ايفاء مى كنند. اما انسان در زمان زاده شدن ، فاقد خصايص ‍ و مختصاتى است كه شخصيت او را همچون انسانى كه بالفعل داراى خصايص ، ملكات ، قوا و غرايز انسانى است شكل و قوام مى بخشد. در زمان تولد، انسان فقط از استعداد فطرى كه در او هست برخوردار مى باشد؛ استعدادى كه به طور كامل يا ناقص بدان پاسخ مثبت داده مى شود و يا اين كه اصلا نداى آن بى پاسخ گذاشته مى شود و از اين سرمايه بزرگ بهره بردارى نمى شود و در نتيجه انسان به جايى نمى رسد و هرگز به درجه انسانيت نائل نمى گردد.
انسان در زمان تولد فاقد توان ، خرد و اراده و نمى تواند بين اشياء حتى اشياء محسوس تميز دهد. علم و شناخت و خصلتهاى نيك و بد مانند شجاعت ،سخاوت ،دوستى ،دشمنى ،حسد،ريا و...را ندارد.
غريزه جنسى و غرايزى ديگر را دارا نيست ، عاجز است حتى از سخن گفتن بلكه به هيچ چيز قادر نيست و به همه چيز احتياج دارد و مطلقا نمى تواند براى خود نفعى جلب يا از خود ضرورى دفع نمايد. آنگاه بتدريج و با يارى عوامل خارج از خودش به همه اينها دست پيدا مى كند.
هر چند در مراحل رشد و تكامل ممكن است در دست يافتن به امرى از اين امور با مانع يا عامل تاءخير مواجه شود يا اين كه رسيدنش به امرى ، كامل باشد، يا ناقص باشد و يا بيش از مقدار نياز باشد و در شكل گرفتن شخصيت انسانى او به عنوان انسانى كه - به تمام معناى كلمه - شايسته جانشينى خدا بر روى زمين است خلل و اختلال اساسى ايجاد كند.
پس از آن كه انسان به مرحله معينى رسيد بر آنچه به دست آورده يعنى توانايى ها،ملكات و غرايز خود سلطه يافته آنها را جهت مى دهد آنچه را كه ضعيف است تقويت و آنچه را كه ناقص است تكميل مى كند و هر كدام را كه نيرومند است كنترل كرده در جهت دست يافتن به درجات كمال انسانى ،متخلق شدن به اخلاق الهى ، تاءكيد و تثبيت انسانيت خود و تعالى و رشد آن در راه هدايت خير مورد بهره بردارى قرار مى دهد.
اما روشن است - اين انسان كه مى بايست با آنچه و آن كسى كه در اطراف اوست و با آنچه خداوند براى خدمت به او مسخرش كرده و تابع اراده او ساخته و شايستگى بهره بردارى از آنها را به او عطا فرموده برخورد و رفتار شايسته داشته باشد و به علت بى خبرى از بسيارى از رازها و دقايق هستى و حيات نمى تواند به صورت درست و شايسته وظيفه خود را انجام دهد، به خطا مى افتد و به انحراف كشيده مى شود و اين خطرى است كه نتايج منفى مهم و بزرگى را در حيات او و به طور كلى آينده و سرنوشتش بر جاى مى گذارد.
در اين هنگام انسان ناچار است رو به سوى كسى كند كه هستى را ابداع كرده ، آفريده ، جهت بخشيده ، تدبير فرموده و به تمامى دقايق و رموز و آثار و حقايق وجود داناست چرا كه فقط اوست كه همه نظامها و ضوابط حاكم بر آفريده هاى خود را مى داند و اثرگذارى و اثرپذيرى اشياء نسبت به يكديگر و چگونگى اندازه و نوع اين تاءثير و تاءثر را مى شناسد. آرى انسان ناگزير است رو به سوى او كند، او امرش را انجام دهد و از نواحى او دورى گزيند و از احكام مقرراتى كه پيامبران و فرستادگان الهى كه اقامه حجت كرده و معجزه نشان داده اند، بيان و ابلاغ نموده اند تبعيت كند. اين تنها و بى خطرترين راهى است كه انسان مى تواند از آن راه به هدف برسد و با اراده و اختيار خود به خصلتهاى الهى انسانى دست يابد و بر قوا، غرايز و ملكات خود مسلط و چيره شود و بين آنها موازنه ايجاد كند و به دور از خطرات و مضرات و بدون افراط و تفريط يا فريب و نيرنگ ،آنها را متعادل نموده در خط صحيح نگهدارد.
((سلمان ))اين حقيقت را درك كرده و دريافته بود كه آنچه كه انسانيت و صفات ملكوتى انسانى را بدو ارزانى نموده ((اسلام ))بوده است بنابراين ، اسلام پدر حقيقى اوست و پدر نسبى چه بسا - به عمد يا غير عمد - در تخريب شخصيت فرزند خود و نگهداشتن او در حد حيوان ناآگاه و دور ساختنش از كمالى كه خداوند شايستگى نيل بدان را بدو عطا فرموده سهم و نقش دارد. اين درك و برداشت ، سر و سبب اين بوده است كه چون به سلمان گفته مى شد: تو كيستى ؟ مى گفت : ((من سلمان بن اسلام هستم )).(138) و پيشتر گذشت كه به سعد گفت : ((من براى خود پدرى جز اسلام نمى شناسم من سلمان بن اسلام هستم .