سلمان فارسى
سيد جعفر مرتضى عاملى
- ۴ -
ازدواج و سياست تبعيض نژادى
برخورد و معارضه با سلمان به همين موارد ختم نمى شد بلكه همچنان سلمان در نتيجه
سياستهاى تبعيض نژادى كه در مورد او اعمال مى كردند با رنجها و مشكلات مواجه بود،
موارد ذيل را متذكر مى شويم :
1 - سلمان فارسى دختر عمر بن خطاب را از او خواستگارى كرد عمر نتوانست او را رد كند
و به او جواب مثبت داد و اين ، بر خود عمر و پسرش عبدالله گران آمد عبدالله بن
عمر شكايت حال نزد عمرو بن عاص برد.
- عمروعاص گفت : آيا دوست دارى سلمان را از شما منصرف كنم ؟
- عبدالله گفت : او سلمان است و حال او در اسلام حال اوست (با موقعيت خاص او در
اسلام چگونه چنين چيزى امكان دارد؟)
- عمرو گفت : نيرنگى بدو مى زنم كه او خود از اين امر كراهت پيدا كرده رها كند.
- عبدالله گفت : دوست داريم چنين كنى .
پس از اين گفتگو عمروعاص سلمان را در بين راه ديد و با دست بر شانه اش زد و گفت :
بر تو گوارا باد اى اباعبدالله !
- سلمان گفت : چه چيز؟
- عمروعاص گفت : عمر مى خواهد فروتنى (و از خود گذشتگى ) كند و دخترش را به همسرى
تو درآورد.
- سلمان گفت او مى خواهد دختر خود را به من تزويج كند تا با زن دادن به من تواضع
كرده باشد؟!
- عمرو گفت : بلى ، درست است .
- سلمان گفت : در اين صورت به خدا قسم ديگر از او خواستگارى نمى كنم .(139)
ظاهر قضيه اينست كه سلمان براى اين كه عمر را آزمايش كند دخترش را از او خواستگارى
نموده و عمر او را رد كرده و بعد از آن كه سلمان به عمر گفته كه مى خواسته امتحانش
كند عمر براى جبران آثار منفى جواب رد دادن به سلمان ، به او جواب مثبت داده است .
ملاحظه كنيد:
2 - در روايتى ديگر آمده است كه : در زمان پيامبر - صلى الله عليه و آله - سلمان با
خواستگارى دختر عمر از او، او را امتحان كرد عمر به او جواب رد داد و از اين كه
سلمان چنين جراءت و جسارتى كرده شكايت نزد پيامبر - صلى الله عليه و آله - برد!.
رسول الله - صلى الله عليه و آله - اين كار عمر را تقبيح كرد و عمر دم فرو بست و
سپس اندوهگين برخاست .
(140)
3 - و در روايتى ديگر از خزيمة بن ربيعه روايت شده كه گفت : سلمان از عمر خواستگارى
كرد و عمر جواب رد داد سپس بدو گفت : خواستم بدانم تعصب جاهليت در تو از ميان رفته
يا همچنان به قوت خود باقيست ؟
(141)
4 - در روايتى ديگر از ابن عباس او گفته است كه : سلمان از غيبتى (سفرى ) بازگشت
عمر او را ديد و به او گفت : ((ارضاك لله عبدا
)) يعنى : تو را براى اين كه بنده خدا باشى مى پسندم (بنده شايسته اى
هستى !)
- سلمان گفت : پس (دخترت را) به من تزويج كن . عمر دم فرو بست .
- سلمان گفت : مرا براى اين كه بنده خدا باشم مى پسندى اما خودت نمى پسندى ؟! چون
صبح شد گروهى نزد او آمدند.
- سلمان گفت : كارى داريد؟
- گفتند: آرى .
- گفت : كارتان چيست ؟
گفتند: از اين امر (خواستگارى دختر عمر) منصرف شوى .
- سلمان گفت : به خدا سوگند قدرت و حكومت او را به اين كار نينگيخت بلكه با خود
گفتم مرد صالحى است اميد است خدا از او و من فرزند شايسته اى به وجود آورد.(142)
5 - در مورد و مناسبتى ديگر مى بينيم كه : ابودرداء براى خواستگارى زنى از قبيله
((بنى ليث ))براى سلمان همراه با
او نزد ايشان رفت و بر آنان وارد شد و فضيلت سلمان و سابقه ديرينه اش در اسلام را
براى آنها بيان كرد و گفت كه او فلان زن از آن قبيله را خواستگارى مى كند، در جواب
به ابودرداء گفتند: ((به سلمان زن نمى دهيم اما به تو زن
مى دهيم ! ))پس ابودرداء خود با آن زن ازدواج كرد و بيرون
شده نزد سلمان آمد و گفت : چيزى روى داد كه من شرم مى كنم برايت بگويم .
سلمان گفت : چه چيزى ؟ ابودرداء ماجرا را براى سلمان باز گفت .
سلمان گفت : من شايسته تر هستم كه از تو حيا كنم كسى را كه خداوند براى تو مقدر
فرموده خواستگارى كنم .
(143)
مى بينم ((بنى ليث ))از زن دادن
به سلمان سرباز مى زنند! و ابودرداء را بر او ترجيح مى دهند به نظر مى رسد سبب و
منشاء اين عدم قبول همان سبب و منشاءيى است كه وقتى سلمان دختر عمر را از او
خواستگارى كرد موجب اندوه و مشقت او شد و اين همان سبب و منشاءيى است كه - به طورى
كه گذشت - عمروعاص و جماعتى را وارد كرد براى اين كه دخالت كنند و سلمان را قانع
كنند از خواستگارى دختر عمر منصرف شود.
اين كار سلمان ترديدى باقى نمى گذارد كه اعتقاد او بر اين بوده كه حق او و ديگران
است كه با زن غير عرب ، عرب حتى زن قريشى بلكه دختر خليفه مسلمين ازدواج كند. و نيز
به نظر او سرباز زدن خليفه از اين امر ناشى از تعصب جاهلى بوده كه قرآن آن را رد و
محكوم نموده است ...
بر شما امامت نمى كنيم و زنهايتان را
تزويج نمى نماييم
بنابراين آنچه كه در روايات ذيل به سلمان نسبت داده شده صحيح نمى باشد:
در زمانى كه سلمان با جماعتى از صحابه در سفرى بودند از او خواستند نمازشان را
امامت كند، او گفت : ((ما بر شما امامت نمى كنيم و
زنهايتان را تزويج نمى نماييم خدا ما را به وسيله شما هدايت كرده است
)). آنگاه در اين روايت آمده است كه آن كسى كه بر ايشان امامت كرد نماز
را تمام خواند در حالى كه چون مسافر بودند بايد شكسته مى خواند! پس سلمان به او
ايراد و اعتراض كرد.(144)
و به سلمان نسبت داده اند كه به مردم مدائن گفته است : ((به
ما امر شده است بر شما امامت نكنيم اى زيد!(زيد بن صوحان ) پيش رفت ...پس از آن زيد
بن صوحان بر ما امامت مى كرد و خطبه مى خواند)).
(145)
و از اين روايت كرده اند كه گفته است : ((ما شما (عرب ) را
به لحاظ فضل و برترى رسول - صلى الله عليه و آله - برتر مى شماريم و زنانتان را به
همسرى نمى گيريم ))(146)
و به او نسبت داده اند كه گفته است
((رسول الله - صلى الله عليه و آله - ما را از اين كه زنان
عرب را تزويج كنيم نهى نمود)).(147)
و اين گفته است : ((اى گروههاى عرب ! شما به دو چيز بر ما
برترى يافته ايد: ما نماز شما را امامت نمى كنيم و زنهايتان را به همسرى نمى گيريم
)).
(148)
آرى همه اينها كه - به اين صورت - به سلمان نسبت داده شده قطعا صحيح نيست ؛ زيرا او
بارها از عرب و حتى از شخص خليفه آنها خواستگارى نموده و آنها به او جواب رد داده و
از زن دادن به او سرباز زده اند و او - به طورى كه گذشت - اين رد و خوددارى را ناشى
از تعصب جاهلى مى دانسته است . سلمان با اقدام به خواستگارى از عرب و از شخص خليفه
دوم نقش خود را در رسوا ساختن و محكوميت سياست تبعيض نژادى كه حكام و اقمار و عمال
آنها آشكارا و پنهانى - بر حسب شرايط و مقتضيات - اعمال مى كردند ايفا نمود.
اگر اين جمله منسوب به سلمان كه گفته : ((به ما دستور داده
شده ...))پايه و اساسى داشته و صحيح باشد ناگزير مقصود
دستور خدا يا پيغمبر نبوده است و گر نه سلمان بدان گردن مى نهاد و عمل مى كرد (و از
عرب خواستگارى نمى كرد). بنابراين ، محتمل اينست كه چنين دستورى در همان زمان از
جانب خليفه دوم صادر شده بوده است نه از جانب پيامبر - صلى الله عليه و آله - .
و شايد هدف از اصرار راوى بر اين كه وجود چنين دستور ظالمانه اى به زبان شخص سلمان
و به نحوى اعلام گردد كه چنين تصوير و القاء شود كه اين دستور از جانب كسى غير از
آن كه آن را صادر كرده و مشخصا از جانب رسول الله - صلى الله عليه و آله - صادر شده
است ، عبارت بوده از سرپوش گذاشتن بر مخالفت خليفه با سلمان (در امر خواستگارى دختر
عمر) كه خليفه را زير سؤ ال برد و توجيه آن رفتار، چرا كه در اين صورت اين سياست
غير عادلانه بر اساس دين و تعبد مشروعيت مى يابد.
و از جمله امورى كه مؤ يد اينست كه دستور منع ازدواج عرب و غير عرب از جانب شخص
خليفه عمر بن خطاب صادر شده روايتى است كه از زيد بن حبيب نقل شده كه گفت : عمر بن
خطاب به سلمان گفت : اى سلمان ! چيزى از امور جاهليت نمى شناسم جز آن كه خدا آن را
به وسيله اسلام از ما برداشت ، جز آن كه ما به شما زن نمى دهيم و از شما زن نمى
گيريم حال بيا تا دختر خطاب (نوه خطاب ، دختر خود عمر) را به ازدواج تو درآورم .
گفت : به خدا (( به خدا قسم ! من از كبر مى گريزم
)) گفت : (( تو از آن مى گريزى و مرا به آن
وامى دارى ؟ مرا بدان نيازى نيست )).
(149)
اگر جمله (( به خدا قسم از كبر مى گريزم ))
- چنانكه ظاهر چنين است - ادامه سخن عمر باشد معناى آن اينست كه عمر دختر دادن به
سلمان را تواضع (و از خود گذشتگى ) مى دانسته امرى كه - به طورى كه گذشت - در سخن
عمروعاص كه براى منصرف كردن سلمان از خواستگارى وارد عمل شده بود آمده بود. در اين
صورت جواب سلمان به عمر با جوابى كه به عمروعاص داده - و قبلا نقل شد- متناسب است .
و اگر اين جمله سخن سلمان باشد و عبارت بعدى يعنى (( آيا
تو از كبر مى گريزى ...)) جواب عمر به او باشد باز هم اين
جواب صريح در اينست كه خليفه مى خواسته با تزويج دخترش به سلمان از كبر بگريزد و
اين بدان معناست كه آنچه عمروعاص به سلمان گفت : خليفه مى خواهد با دادن دخترش به
تو تواضع كند صحيح بوده است . در هر دو حال نتيجه يكى است و آن اين كه به نظر خليفه
زن دادن به غير عرب ، فروتنى و تنزل مقام شرف و كرامت (عربى ) به شمار مى آمده است
! و اين همان چيزى است كه با ديدگاههاى و سياستهاى خليفه در مورد عرب و غير و غير
عرب و متناسب و منطبق است . درست عكس سياستهاى اميرالمؤ منين على و ائمه از فرزندان
او - عليه السلام - و به تبع ايشان شيعيان اخيارشان كه براى فرزندان اسماعيل برترى
و فضلى بر فرزندان اسحاق قائل نبودند.
و هر يك از اين دو نوع سياست آثار منفى و مثبت خود را بر جاى گذارده و - ان شاء
الله تعالى - در آينده اين آثار و نتايج را بيان خواهيم كرد و خواهيم ديد كه چه در
عهد دولت اموى و چه پس از آن سياست و روش خليفه دوم مورد عنايت و عمل بوده است و مى
بينيم كه اين سياست در ازمنه و اعصار مختلف تا امروز به طور پنهان يا آشكار، آثار و
تبعات خود را داشته است .
بد سخن گفتن سلمان يك افسانه است
از ابو عثمان روايت شده كه گفته است : سخن و كلام سلمان از شدت اعجميت (ابهام و عدم
فصاحت ) فهميده نمى شد. او به خشب (چوب )مى گفت : ((خشبان
)). ما مى گوييم : اين سخن صحيح نيست و احتمالا براى كاستن از شاءن و
مقام سلمان و به انگيزه هاى نژادى ساخته و پرداخته شده است به دليل زير:
1 - ابن قتيبه گفته است : ((من اين حديث را قبول ندارم
)) آنگاه دليل آورده و گفته : ((پيشتر، از او
كلام مى آورديم كه بسان سخن فصيحان عرب بود))
(150) سپس گفته : در لغت ((خشبان
)) لغتى نيكو و صحيح است و جمع الجمع ((خشب
)) مى باشد مانند ((جملان
)) و ((سلقان )) كه
جمع الجمع ((
جمل )) و(( سلق ))
هستند.(151)
و زمخشرى و ابن اثير هر يك گفته اند: (( من اين حديث را
نمى پذيرم چون كلام سلمان همرديف سخن فصيحان است و ((
خشبان )) در جمع (( خشب
)) صحيح است و شنيده شده . و مانند آن است ((سلقان
))و ((حملان ))كه جمع
((سلق ))و
((حمل )) هستند و شاعر گفته است :
((كانهم بجنوب القاع خشبان ))
(152) و براى ثبوت و صحت لغتى ، بيش از قياس آن لغات مشابه و سماع و
روايت (استعمال شدن ) دليل ديگرى وجود ندارد )).
(153)
2 - و در روايت امام مالك از زهرى از ابوسلمة بن عبد الرحمان گذشت كه : پيامبر بزرگ
- صلى الله عليه و آله - در رد سخن قيس بن مطاطيه و حمايت از سلمان ، بلال و صهيب
از جمله فرمود: ((پروردگار يكيست ، مادر يكيست و عرب بودن
هيچيك از شما از پدر و مادر به او نرسيده بلكه عربيت ، زبان (لغت ) است . پس هر كس
به عربى تكلم كند عرب است .
(154)
شايد بتوان از اين جواب رسول الله - صلى الله عليه و آله - استفاده كرد كه سلمان ،
بلال و صهيب نيز چون به زبان عربى سخن مى گفته اند عرب هستند و بنابراين صحيح نبوده
است كه ((قيس بن مطاطيه )) در
مقابل آنها به عرب بودن خود مباهات كند. پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - ادعاى
برتر بودن عرب بر آنها را از اين طريق ابطال نموده است كه آنها را نيز عرب محسوب
داشته چرا كه به زبان عرب تكلم نموده است كه آنها را نيز عرب محسوب داشته چرا كه به
زبان عرب تكلم مى كنند. در جمله ((فمن تكلم بالعربية ...))در
كلام پيامبر - صلى الله عليه و آله - به اين معنا اشاره شده است و از
((فاء)) تفريع كه مى توان گفت ظاهر در اين معنا
است استفاده مى شود.(155)
3 - چگونه مى توان تصور كرد كه شخصى همچون سلمان با آن قدرت فهم ، دانش و دقت نظر،
دهها سال در بين جامعه عربى زندگى كند و زبان آنها را ياد نگيرد تا آن جا كه از شدت
ابهام ، كلامش فهميده نشود؟ چنين امرى بسيار عجيب است ! اين از شدت فهم مى تواند
باشد يا از شدت كودنى ؟
4 - پيش از اين گذشت كه : موقع حفر خندق ، پيامبر - صلى الله عليه و آله - از
خداوند سبحان خواست زبان سلمان را ولو به يك بيت شعر بگشايد و خدا زبان او را به
گفتن سه بيت شعر گشود.
(156)
5 - در ضمن حديثى راجع به اسلام آوردن سلمان - رضوان الله تعالى عليه - مى بينيم
آمده است : جبرئيل در دهان سلمان آب دهان انداخت پس از آن سلمان به عربى فصيح سخن
گفت .(157)
چنانكه ابن قتيبه گفته است : سلمان نامه ها، خطابه ها و سخنانى دارد كه مورخان و
محدثان از او نقل كرده اند و در حد اعلاى فصاحت و بلاغت هستند(158)
و همين به تنهايى در رد مدعاى ابوعثمان و غير او كافى است . اما اين روايت كه
((محاملى ))از ((ابوسليمان
))نقل كرده كه گفته است : موقعى كه سلمان فارسى به
((مدائن ))آمد ما نزد او رفتيم تا قرآن قرائت
كنيم (ياد بگيريم ) سلمان گفت : ((قرآن عربى است آن را نزد
مردى عرب بخوانيد)). آنگاه زيد (زيد بن صوحان ) بر ما
قرائت قرآن مى كرد و چون غلط مى خواند سلمان اشكال او را مى گفت و تصحيح مى كرد.
(159)
اين روايت با آنچه كه ما مى گوييم منافات ندارد؛ زيرا فصاحت سلمان مستلزم اين نيست
كه لهجه او نيز كاملا لهجه عربى بوده بلكه شايد كمى لهجه فارسى در تكلم او باقى
بوده و نمى بايست متعلمان قرآن حتى در آن حد اندك با آن لهجه آموزش ببينند. بعلاوه
همين كه آنها نزد سلمان آمده از او تقاضا كردند قرآن براى آنها بياموزند دليل روشنى
است بر اين كه آنها او را شايسته اين كار مى شناخته اند و در او اعجميتى به آن
اندازه كه مانع از اين امر باشد سراغ نداشته اند. ما معتقديم سبب و منشاء ايراد اين
وصف و اتهام به سلمان ، عمر بن خطاب بوده است چرا كه او بوده كه به منظور كاستن از
شخصيت سلمان و پايين آوردن منزلت او - رحمه الله - به او مى گفت : ((طمطمانى
))(160)
(كسى كه به فصاحت و خوبى سخن نمى گويد). و شايد سلمان لكنت زبانى داشته اما اين
لكنت - به ادله اى كه گفتيم - در حد ابهام در كلام و اعجميت نبوده است .
كينه كور
ما وقتى مى بينيم خاورشناسان ، دين ما را به باد طعن و انتقاد مى گيرند و به مقدسات
ما حمله مى كنند و در بديهى ترين بديهيات اسلام و روشنترين آنها نزد عقل و عميقترين
آنها در فطرت ، ترديد و تشكيك مى كنند چندان تعجب نمى كنيم . چرا كه دانسته ايم
آنها دشمنان كينه توز، طمعكار و استعمارگرى هستند كه تمام قوا و امكانات خود را در
جهت نابودى ما، در اختيار گرفتن سرنوشت ما، بازى با مقدساتمان و استهزادى ارزشها و
الگوهاى ما به كار مى گيرند. اين دشمن استعمارگر براى تحقق بخشيدن به اهداف شرورانه
خود گاهى آهن و آتش به كار مى برد و گاهى به شيوه گمراه سازى ، ايجاد شك و شبهه و
فريب نيرنگ متوسل مى شود.
بنابراين جاى شگفتى نيست اگر مى بينيم آنها سلمان را شخصيتى نامتعادل يا افسانه اى
تاريخى معرفى مى كنند يا مى گويند او از موالى (غير عرب ) بوده و حق و شايستگى تصدى
بعض كارها را نداشته است و از اين قبيل سخنان .
(161) چرا كه اين دشمنان بزرگتر و خطرناكتر از اين كار را نيز مرتكب شده
در صدد دست اندازى به ساحت مقدس رسول گرامى اسلام - صلى الله عليه و آله - بازى با
قرآن و مفاهيم قرآنى ، بدجلوه دادن حقايق آن و مسخ و تقبيح شرايع و مقررات آن مى
باشند.آرى از اين همه حقايق آن مسخ و تقبيح شرايع و مقررات آن مى باشد. آرى از اين
همه تعجبى نيست شگفتى از كسانى است كه خود را مسلمان مى دانند و نزد مردم ، مسلمان
شناخته مى شوند و عنوان اسلام را با خود يدك مى كشند و آواى اسلام بلند مى كنند اما
بيش از آن دشمنان ، به اسلام كيد و كينه مى ورزند و بر بد جلوه دادن تعاليم آن پا
مى فشارند و در هدم مبانى آن مؤ ثرترند!.
ما نمى خواهيم انبوه ادله و شواهد دال بر اين كه اين جمعيت ، دست پروردگان همان
دشمنان استعمارگر و درس آموخته مدرسه آنهايند، از مفاهيم و ديدگاههاى آنها اثر
پذيرفته اند و سموم كشنده آنها در اينها دميده شده را بياوريم كه اين همه ، چون روز
روشن است . و شايد اين واقعيت روشن امرى طبيعى بوده است چرا كه به هنگام ارتباط
اينها با آن شياطين زبردست به نور علم روشن نبوده ، مصونيت كافى نداشته اند و از
شناخت اسلام و مفاهيم آن كه آنها را به ايستادگى در مقابل يورش بى امان آن و حوش ،
با هدف تخريب شخصيت و مسخ وجود و نابودى همه توانائيهايشان قادر سازد بى بهره بوده
اند و بعلاوه خود كم بينى و احساس ضعف ناتوانى و خود باختگى در مقابل مظاهر
فريبنده اى كه نزد آنها ديدند موجب اين شد كه خود تباه شدند و ديگران را فاسد
كردند، گمراه كردند و از درك و ارزيابى امور عاجز گشتند و نتوانستند با آگاهى و مسؤ
وليت ، هر چيز را در جاى خود بگذارند.
و به اين ترتيب آن دشمنان كينه توز، اينها را وسائل مناسبى براى تحقق آرمانهاى
نهايى و اهداف غايى خود يافتند و به صورت آدمكهاى فرمانبر به كارشان گرفتند و
اباطيل گمراه كننده خود را بدانها القاء كردند... و ما ديديم و شنيديم كه اين افراد
(و جمعيتها) كه خود را به اسلام منتسب مى كنند و هر گناه كبيره اى را انجام دادند و
رسواترين جرائم را در مورد دين و امت خود مرتكب شدند. ما در اين جا نمى خواهيم
نمونه هاى از آن جرائم و خيانتها را كه از حد شمار بيرونند متذكر شويم اما همين قدر
به اجمال مى گوييم كه به طور كلى چيزى نماند كه به آن تعرض نكنند ؛ در اعتقادات
تشكيك كردن و در اذهان بسيارى از ساده لوحان پيرامون بسيارى از معتقدات شبهه
انداختند و بسيارى از تعاليم و مضامين اسلامى را بد جلوه دادند و يا بدانها دروغ
بستند و معانى قرآنى را تغيير دادند و تعاليم و احكام آن را به بازى گرفتند...
و در رابطه با شخصيتهاى اسلامى تلاش كردند شاءن و منزلت آنها را پايين بياورند و به
نحوى از انحاء به حريم ايشان دست اندازى كنند و در اين راستا،سلمان - موضوع سخن ما-
هدف بخش بزرگى از اين تلاشها بوده تا بدانجا كه راجع به او گفته اند:
(( او از دشمنان باطنى اسلام بوده است ! ))
و ما نمى دانيم چگونه چنين راز پنهانى را كه جز آنها كس ديگرى بدان دست نيافته كشف
كرده اند! و اقدامات ويرانگرى كه سلمان بدانها دست زده و به سبب آن مستحق چنين
توصيفى شده چى ، كى و كجا بوده است ؟! در حالى كه زندگى ، مواضع و اقدامات سلمان
روشن است و پژوهشگران مى توانند بدان مراجعه و در آن درنگ كنند. آيا جز نيكى و
شايستگى ، پايمردى و رستگارى ، غيرتمندى و فداكارى در راه اسلام چيز ديگرى مى
توانند بيابند؟
مالك اشتر را به ((مارق ))(از دين
در رفته ) وصف كردند.(162)
و ابوذر را نابخرد، خشك ، سخت و باديه نشين لقب دادند.
(163) و حتى حسنين
(164) - عليهما السلام - و مادرشان فاطمه زهرا - صلوات الله و سلامه
عليها - نيز از تعرض آنها مصون نماندند.(165)
سرچشمه تمام اين تلاشها كنيه ، نسبت به على - عليه السلام - و هر آن كس كه بدو
گرايش داشته و از او پيروى مى كرده و حمايت از خليفه سوم عثمان بوده كه موضعگيرى
ابوذر و مالك اشتر در مقابل او معروف است . سلمان گناه ديگرى نيز داشته و آن اين
بوده كه عرب نبوده است . بنابراين مى بايست در معرض بادهاى سمى كينه نژادى نيز قرار
گيرد چرا كه سروران مستشرق ؛ اين خود باختگان چنين مى خواهند(166)
و اين هجوم ، مقاصد آنها را محقق ساخته مصالح و منافعشان را تاءمين مى كند.
فصل دوم : تبعيض نژادى رويدادها و مواضع
مقدمه اى لازم
در اينجا نمى خواهيم به تاريخ تبعيض نژادى در ملتهاى مختلف و كشف ريشه ها و
پيامدهاى آن قبل و بعد از اسلام بپردازيم و يا اين انگيزه هاى روانى و سرچشمه هاى
آن را و نظرياتى را كه براى تثبيت و توجيه اين گرايش - و نه رهايى از آن - ابراز
شده بررسى كنيم . بلكه برآنيم كه به نحو اشاره و ايجاز و تا جايى كه به واقعيتهاى
حيات مسلمانان پس از ارتحال رسول بزرگ اسلام - صلى الله عليه و آله - و آثار و
تبعاتى كه در نتيجه سياستهاى كه در جهت تبعيض نژادى اعمال مى شده و متضمن اين گرايش
بوده تحمل كرده اند مربوط مى شود، به پاره اى از آنچه كه به اين مساءله مرتبط است
بپردازيم .
تاريخ پيدايش اين سياست و پس از ظهور اسلام به زمان خليفه دوم عمر بن خطاب كه
برنامه ريز و بنيانگذار اين خط مشى بود و بر اعمال آن اصرار مى ورزيد باز مى گردد.
پس از عمر، امويان راه و روش او را ادامه دادند وبا كمال دقت و امانت طرح او را به
اجرا درآوردند. پيش از پرداختن به برخى از مواضع ، احكام و مقرراتى كه در جهت اين
سياست از جانب اين بنيانگذار توانمند اتخاذ گرديده ، اعلام و اعمال شده و تاريخ ،
آنها را براى ما نگهداشته حكايت كرده است به پاره اى ملاحظات ، افكار و ديدگاههاى
موجود در دوران بعد از مؤ سس و رهبر اين سياست و مشخصا در عهد امويان كه اشاره
بدانها لازم به نظر مى رسد اشاره مى كنيم تا اين اشارات ، مقدمه اى باشد براى فصلى
كه در آن از خط مشى و روشهاى خليفه دوم در اين زمينه سخن مى گوييم .
و از آن جا كه اين سياست (تبعيض نژادى ) جز از جانب اهل بيت - عليهم السلام - و در
راءس ايشان امير المؤ منين على - عليه السلام - با مخالفت و مقابله جدى و واقعى
روبرو نشد به حول و قوه و من و كرم الهى به طور خلاصه و فشرده به گوشه هايى از اين
معارضه و مقابله نيز اشاره مى كنيم . نخست به برخى از آنچه كه به سياست امويان و
فروع و پيامدهاى آن مربوط مى شود پرداخته مى گوييم :
امويان و سياست تبعيض نژادى
سياست امويان بر پايه تمييز و تفكيك بين عرب و غير عرب كه گاهى به لحاظ اختلاف رنگ
و پوستشان آنها را ((سرخ پوست ))و
گاهى ((موالى ))(167)
مى ناميدند استوار بود. و حتى سياست آنها تا جايى پيش رفت كه بين خود عرب نيز
احساسات قبيله اى را برانگيختند چنانكه در مورد دو قبيله قيسى ((مضرى
))و ((يمانى ))اين
سياست را بكار مى بردند و به اقتضاى منافع ويژه اى كه داشتند و بر حسب شرايطى كه
سلطه يابى و گسترش نفوذشان در سرزمينها و مردم بيشتر ايجاب مى كرد گاهى اين و گاهى
آن قبيله را تاءييد و حمايت مى كردند. تا زمان هشام بن عبدالملك به حمايت از قبيله
يمانى ادامه دادند آنگاه قبيله ((مضريه ))را
به خود نزديك كرد و تا زمان سقوط دولت اموى به دست ابومسلم خراسانى و عباسيان وضع
بدين منوال استمرار داشت پس از آن عباسيان طرف ((يمانيان )
را گرفتند تا آن جا كه
((ابراهيم امام ))رهبر عباسيان به
ابومسلم پيام فرستاد و به او دستور داد يمانيان را گرامى بدارد و سرزمين مضر را
نابود كند و احدى از آنها را باقى نگذارد.(168)
انحراف از خط و مسير اسلام
تبعيض نژادى پيش از ظهور اسلام نزد يونانيان قديم و ديگران در تاريخ بشر سابقه و
ريشه هاى ژرفى داشته است آنگاه در جزيرة العرب اسلام ظاهر گشت و جنگ بى امانى را
عليه اين گرايش و همه مظاهر آن اعلام نمود تا آن جا كه اين گرايش باطل در برابر
ژرفايى و استحكام اين هجوم عقب نشينى كرد و ضعيف گشت . و اگر اسلام همچنان در صحنه
مى ماند و سلطه آن ادامه مى يافت براى هميشه و از بيخ و بن ريشه هاى اين گرايش را
بر مى كند و همه آثار آن را از ميان مى برد.
اما بعد از اين كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - از دنيا رفت و گروه مشخصى
توانستند قدرت سياسى را از كف شايستگان شرعى و قانونى آن بدر آورند و حكومتى بر پا
كردند كه مهره هاى اصلى آن اكثرا بنيه كافى و انگيزه هاى حقيقى براى تعهد و عملى را
نداشتند و هم در زمينه فكرى و هم عملى و اجرايى فاقد توانايى هاى فكرى و عملى غنى ،
نيرومند و اصيل براى فهم اسلام و مقررات آن بودند. وضعيتى كه زمينه را براى پيدايش
و بروز مجدد بسيارى از گرايشها و انحرافات فراهم ساخت و بسيارى نيز آماده اين بودند
كه با ساختن و پرداختن حديث و نسبت دادن آن به رسول الله - صلى الله عليه و آله -
اين انحرافات و گرايشهاى دوباره جان يافته را پشتيبانى كنند تا انحراف و كجرفتارى ،
((دين ))و هوى و هوسهاى شخصى ،((شريعت
))شناخته شود!
و پس از آن عرب سرزمينهايى را تسخير كردند و مردم به دعوت اسلام پاسخ مثبت دادند و
مردم غير عرب از طريق رابطه ولاء (هم پيمانى ) با بسيارى از قبايل عرب مرتبط شدند و
عرب ، خود را پيروز، برتر و زمامدار ديد كه در مقابل آنها عزيزان ، خوار و
توانمندان ناتوان شده اند... در اين هنگام عرب از موضع سرورى و آقايى و كبر و
انحصارطلبى با مردم غير عرب رفتار كردند. و اين نحوه رفتار با مردم غير عرب اختصاص
به حكام نداشت بلكه به گروههاى و طبقات مختلف مردم نيز سرايت كرده بود تا آن جا كه
در فتاواى فقهى و نظريات عقيدتى بسيارى از كسانى كه بر مسند افتاء و نظريه پردازى
راجع به معتقدات نشستند آثار اين گرايش پديدار گشت .
تاريخ ، ادله و شواهد بسيارى را براى ما نگهداشته كه حقيقت اين پديده را ثابت مى
كند و تصوير روشنى از آن رفتار زشت و پست چه در سطح سياست و خط مشى مورد عمل در متن
حكومت و چه در سطح رفتار عمومى و روزمره توده مردم در زمينه هاى و موقعيتهاى مختلف
به دست مى دهد.
عذر تراشيدن ، كوشش بى حاصل
اگر كسى بكوشد آنچه را كه در تاريخ آمده و به پديده خوار شمارى غير عرب توسط عرب
اشاره و دلالت داده ، از جمله امور و حالات نادر و كمياب كه علماء به لحاظ ندرت و
شذوذ (خلاف قاعده عموم بودن ) آنها را رها مى كنند، به شمار آورد، يا در صحت برخى
از آنها مثل تحميل مالياتهاى به غير عرب ، محروم ساختن آنها از پرداختهاى دولتى و
غير ذلك تشكيك و ترديد كند
(169)، چنين تلاشى بى نتيجه ، ناكام و فاقد هر گونه ارزش علمى است چرا كه
اگر اين گونه تلاشها ارزش و اعتبار داشته باشند و اين بدان معنا خواهد بود كه ما
هرگز و مطلقا نتوانيم هيچ حقيقت تاريخى را ثابت كنيم و حتى در وجود معاويه و على -
عليه السلام - و وقوع جنگ صفين و جمل و حوادث كربلا ترديد كنيم و پس از اين ، حدوث
طوفان نوح و سقوط اندلس را تصديق ننماييم و همچنين اثبات صفت كرم و شجاعت براى
عرب (در زمان گذشته ) و امثال اين امور امكان نداشته باشد؛ زيرا اگر ادله و شواهدى
كه پيرامون مساءله تبعيض نژادى - با آن كثرت و فراوانى شگفت آور - براى ما نقل شده
اند اين مساءله را ثابت نكنند و به طور كلى اثبات هيچيك از حقايق مورد اشاره در
بالا امكان نخواهد داشت .
چگونه مى توان فتاواى فقهى اثر پذيرفته از اين گرايش را كه در طول و عرض سرزمينهاى
اسلامى انتشار يافته و مبناى عمل فرق و طوايف بزرگى است از امور نادر و كم شمار به
حساب آورد؟ پاره اى از اين فتاوا در مسائل ازدواج و ارث خواهد آمد. بعلاوه به اين
گرايش جنبه عقيدتى داده شده به نحوى كه تا چندين قرن در انديشه توده مردم (عرب ) جا
افتاده بود تا آن جا كه مى بينيم ((ابن تيميه
))به طور صريح و روشن و از باب
((ارسال مسلمات )) و بيان امرى كه
ثبوت آن مفروغ عنه است اين اعتقاد را بيان كرده مى گويد:
((آنچه اهل سنت و جماعت برآنند اين اعتقاد است كه : جنس
عرب برتر از جنس عجم است چه عجم عبرى ، چه عجم سريانى ، رومى ، يا فارسى و غير
اينها...)).(170)
و براى اين اعتقاد استدلال كرده به اين كه عرب از ديگران فهيم تر و يادگيرنده ترند
و در بيان (سخن گفتن ) تواناتر مى باشند.(171)
در اين فصل و فصل آينده دسته بزرگى از روايات و نصوص تاريخى را از منابع بسيارى مى
آوريم كه نشان دهنده گوناگونى و اختلاف شديد موارد و طبايع امورى است كه اين گرايش
كينه توزانه يهودى گرايانه در آنها بروز كرده است . روشن است كه رابط اين امور
پراكنده و جامع اين موارد مختلف و متنوع ، جز تعصبى ژرف و انگيزه هاى نابخردانه
ريشه دار چيز ديگرى نبوده است .
نصوص و روايات بسيار ديگرى در اين باره هست كه ما متعرض آنها نمى شويم . چرا كه در
صدد بررسى همه جانبه اين مساءله نيستيم و هدف مان فقط اشاره به اين مطلب است .
بررسى اين گرايش از همه جهات و جوانب آن و آثارى كه در طول تاريخ در جوامع اسلامى
بر جاى گذاشته و جنگهايى كه بر پا كرده و تحولاتى كه پديد آورده تا آن جا كه گفته
شده :
((علاوه بر حوادث بزرگ و خطرناكى كه جهان اسلام در طول
تاريخ از ناحيه تبعيض نژادى به خود ديد، علت و سبب از دست رفتن سرزمين اندلس برتر
شمردن عرب بر غير عرب بوده است ...)).
(172)
چنين كنكاش به جستجو و استقصاء بيشتر و فرصت و كوشش فراوانى نياز دارد كه اكنون
براى ما مقدور و ميسور نمى باشد.
تنوع روش تبعيض گرايى
ناگفته نگذاريم كه اين گرايش ماهيت نظرى و فكرى نيز يافته ،براى اثبات برترى عرب بر
ديگران دلايل و براهينى اقامه گشته نوشته ها نوشته شد و تا زمانهاى اخير اين بحث و
استدلال ادامه داشت و ((ابن تيميه ))(173)
جز او در اين وادى سعى كردند. طبيعى بود كسان و گروههايى كه حقوقشان تضييع و كرامت
انسانيشان پايمال و بدانها ستم شده بود در راه اثبات برابرى خود با عرب و قبولاندن
اين كه
((عربى را بر عجمى برترى و فضلى نيست جز با پرهيزگارى و
عمل شايسته ))به آنها سعى و تلاش كنند.
اما در عصر امويان تلاش و كوشش قابل ذكرى از سود اين افراد و گروهها به چشم نمى
خورد و شايد علت اين خموشى اين بوده كه در روزگار امويان كسى جراءت اظهار وجود
نداشته
(174) چرا كه امويان در اعمال تبعيض نژادى سختكوش ترين مردم بوده اند و
با توسل به زور، سياستهاى خود را اعمال مى كرده اند. اما پس از عهد امويان مى بينيم
شعار برابرى و دعوت بدان پديدار مى شود و رساله هاى نوشته شده با ادله مختلف براى
تساوى عرب و غير عرب استدلال و احتجاج مى گردد.(175)
اما اين بدان معنا نيست كه دولت عباسى در مورد تبعيض نژادى و برترى عرب بر غير عرب
حساسيت نداشته است بلكه درست بر عكس از آغاز كار، در مقابل داعيان تساوى ايستادند
اما - چنانكه به خواست خدا بزودى بدان اشاره مى كنيم - با شيوه زيركانه خود و تحت
عناوين و شعارهاى رندانه و فريب آميزى از قبيل متهم ساختن به كفر و زندقه .
((شعوبيه
))خواهان برابرى بودند
مبلغان و فراخوانندگان به تساوى عرب و غير عرب به نام ((شعوبية
))معروف گشتند.
ابن تيميه گفته است : ((گروهى از مردم برآنند كه جنس عرب
بر جنس عجم بربرى ندارد اين گروه ((شعوبيه
))ناميده مى شوند ))(176)
جاحظ گفته است : ((به نام خدا با ذكر مسلك شعوبيه كه به
نام ((برابرى ))شناخته مى شوند
سخن آغاز مى كنيم ...))(177)
ابن عبد ربه گفته : ((سخن شعوبيه كه همان
((اهل التسويه ))هستند اين است كه
...))(178)
و منظور و غير او گفته اند: ((شعوبى كسى است كه مقام عرب
را كوچك مى شمارد و براى آنها فضلى بر سايرين نمى شناسد))(179).
اين سخن بدين معناست كه هر كس عرب را برتر از ديگران نداند مقام آنها را پايين
آورده و ((شعوبى ))يعنى ملى گراى
ضد عرب است بر همين معنا دلالت مى كند سخن خليل بن احمد فراهيدى كه گفته است :
((شعوبى كسى است كه مقام عرب را كوچك مى كند پس براى آنها
برترى و فضلى نمى شناسد))(180)
از استعمال كلمه ((پس ))اين معنا
استفاده مى شود.
در ميان داعيان به تساوى ، كسانى مثل ((ابن غرسيه
))و
((اسماعيل بن يسار))(181)كه
تعصب قومى و ملى بر آنها غلبه كرده باشد و عجم را برتر از عرب دانسته باشند نادر و
اندك بوده اند. در زمان ما واژه ((شعوبيه ))در
خصوص ديدگاه كسانى كه عجم را برتر از عرب مى دانند به كار مى رود.(182)
نمونه هايى از تبعيض نژادى در عصر
اموى
در اين جا نمونه هايى اندك از نصوص تاريخى را كه سياست دولت اموى و نيز ديدگاههاى و
مواضع مردم را در زمينه تبعيض نژادى در آن مقطع زمانى روشن مى كنند مى آوريم :
1 - گفته اند: حجاج دستور داد در كوفه جز عرب امامت جماعت نكند.(183)
2 - هنگامى كه حجاج ((سعيد بن جبير))را
به امر قضاوت كوفه گماشت مردم كوفه گفتند: ((شخص عرب براى
قضاء شايسته نيست ))آنگاه حجاج از ((ابو
بردة بن ابو موسى الاشعرى ))خواست در كوفه به قضاوت
بپردازد و به او دستور داد بدون سعيد بن جبير حكمى صادر نكند.(184)
3 - و او (يعنى حجاج ) نخستين كسى بود كه نام شهر و دهكده هر كس را بر دستش نقش كرد
و او را به شهر و قريه خود بازگرداند و موالى را از ميان عرب بيرون كرد.(185)
4 - نوشته اند: وى غير عرب را از بصره و سرزمينهاى مجاور آن بيرون كرد و آنها گرد
آمده فرياد مى زدند: ((وامحمدا!))،((وا
احمدا!))و نمى دانستند به كجا بروند. و جاى شگفتى نيست اگر
مى بينيم اهل بصره بدانان پيوسته در فرياد كشيدن از احجاف و ستمى كه بدانان شده بود
مشاركت مى كنند.(186)
5 - حتى گفته اند: جز سگ يا دراز گوش يا مولى نماز را نمى شكند(187).(يعنى
اگر يكى از اين سه از مقابل نمازگزار بگذرد نماز باطل مى شود) در بعضى نقلها به جاى
((مولى ))زن آورده شده است . اين خوارشمردن زن
به طورى كه از مراجعه به كتابهاى دينى يهود دانسته مى شود از آنها اخذ و اقتباس شده
است .(188)
6 - زمانى كه معاويه ديد ((موالى ))فراوان
شده اند خواست نيمى از آنها را بكشد. اما
((احنف ))او را از اين كار
بازداشت . و به قولى ديگر ((زياد))چنين
تصميمى گرفته بود.(189)
7 - مردى از موالى ، دخترى از اعراب بنى سليم را به همسرى گرفت . محمد بن بشير
خارجى سوار شده به مدينه رفت و نزد والى مدينه كه آن زمان ابراهيم بن هشام بن
اسماعيل بود شكايت كرد. والى بين آن مرد و همسرش جدايى انداخت و آن مرد را دويست
ضربه تازيانه زد و سر، ريش و ابرويش را تراشيد. محمد بن بشير در ضمن ابيات شعرى
كه در اين باره سرود گفت :
و لم ترث الخلافة من بعيد!(190)
|
8 - ((طاووس ))حيوانى را كه
سياهپوست ذبح كرده بود نمى خورد و مى گفت : آيا هرگز در سياهپوستى خيرى ديده ايد؟!(191)
))
9 - و همومى گفت :((سياهپوست بنده بد خلقت است !(192)))
10 - قيام ((مختار))شكست نخورد جز
بدين سبب كه از غير عرب يارى طلبيد و در نتيجه آن ، عرب از گرد او پراكنده شدند.(193)
از جمله اشكالاتى كه بر او گرفتند اين بود كه گفتند: ((موالى
ما را به خود نزديك گردانيد و بر چارپايان سوارشان كرد و اموالى را كه بايد به ما
داده مى شد به آنها داد ))(194)
11 - ابوالفرج مى گويد:... هنگامى كه دولت عباسى روى كار آمد آنچنان بود كه چون
عربى از بازار مى آمد و چيزى (بارى ) با او بود و مولايى را مى ديد و بار را به او
مى داد (تا برايش بياورد) آن مولى خوددارى نمى كرد.(195)
12 - حتى كسانى كه از مادر عجمى زاده شده بودند متصدى امر خلافت نمى شدند.(196)
13 - از جمله علل و اسباب قيام زيد بن على بن الحسين - عليه السلام - ماجرايى را
ذكر مى كنند كه بين او و هشام بن عبدالملك روى داد و در آن قضيه ،هشام به زيد گفت
چون فرزند كنيز است شايستگى خلافت را ندارد.
و زيد - رضوان الله تعالى عليه - در جواب سخن او را با اين بيان كه كنيز زاده بودن
اسماعيل - عليه السلام - مانع از اين نشد كه خداوند او را به پيامبرى مبعوث كند رد
و نقض كرد. در منابع مربوطه به اين گفتگو مراجعه كنيد.(197)
14 - نافع بن جبير بن مطعم مردى از موالى را پيش انداخت تا پشت سر او نماز بگزارد
اين كار را بر او خرده گرفتند گفت : خواستم با نماز خواندن پشت سر او به خاطر خدا
فروتنى كرده باشم
(198)
15 - همين نافع بن جبير چنان بود كه چون جنازه اى تشييع مى شد مى پرسيد اين جنازه
كيست ؟! اگر مى گفتند: ((قريشى ))است
مى گفت : ((واقوماه !))و اگر مى
گفتند: عرب غير قريشى است مى گفت : ((وابلدتاه !))(يا:وامادتاه
!))و اگر مى گفتند ((مولى
))است مى گفت : ((مال خداست هر چه
را بخواهد مى گيرد و هر چه بخواهد بر جاى مى گذارد!))(199)
ابن عبد ربه گفته است :
16 - موالى را به كنيه ( كه متضمن احترام است ) نمى خواندند و فقط به اسم و لقب مى
خواندند.
17 - و در يك رديف با آنها راه نمى رفتند.
18 - و در موكب و قافله آنها را جلو نمى انداختند.
19 - و اگر در مجلس اطعامى حاضر مى شدند بالاى سرشان مى ايستادند.
20 - و اگر به خاطر علم و فضل يا كهنسالى ، كسى از موالى را اطعام مى كردند او را
در قسمت پايين سفره مى نشاندند تا معلوم باشد كه او از عرب نيست .
21 - براى نماز بر ميت اگر عربى حاضر بود هر چند كم سن و سال و بى تجربه بود غير
عرب را نمى طلبيدند.
22 - اگر مى خواستند زنى از آنها خواستگارى كنند نزد پدر يا برادر آن زن نمى رفتند
بلكه نزد موالى آنها (يعنى اعرابى كه غير عرب با آنها رابطه ولاء برقرار كرده
بودند) رفته از آن زن خواستگارى مى كردند اگر او رضايت داشت ازدواج انجام مى شد و
گر نه به خواستگار جواب رد داده مى شد و اگر پدر يا برادر بدون اجازه و نظر موالى ،
زنى را شوهر مى داد اين ازدواج زنا محسوب مى شد و نكاح به هم مى خورد هر چند دخول
انجام شده بود.
23 - هنگامى كه حمران مولاى (غلام آزاد شده ) عثمان نزد عبد الله بن عامر فرماندار
عراق راجع به اين كه عامر بن قيس كه شخصى معروف به زهد و عبادت و رياضت بود در بدى
عثمان سخن مى گويد سخن گفت ، عامر انكار كرد. حمران به او گفت : خدا در بين ما
همانند تو را نيفزايد.
عامر به او گفت : اما در بين ما چون تو را زياد كند.
به او گفته شد: او به تو نفرين مى كند و تو به او دعا مى كنى ؟!
گفت : آرى اينها راههاى ما را جاروب مى كنند، كفشهايمان را مى دوزند و جامه هايمان
رامى بافند.
پس ابن عامر (والى عراق ) كه تكيه داده بود بلند شد و نشست و خطاب به عامر بن قيس
گفت : بخاطر فضل و زهدت گمان نمى كردم در اين وادى آشنا باشى (مقصود اينست كه سخنى
كه گفتى بافضل و زهد تو سازگار نيست ).
عامر گفت : چنين نيست كه هر چه را تو گمان كرده اى من بدان آشنا نيستم با آن آشنا
نباشم .
24 - عقيل بن علفة المرى كسى بود كه به خلفا نزديك بود و با او مراوده و مصاحبت
داشتند. هنگامى كه عبد الملك بن مروان دختر او ((جرباء
))را (براى پسرش ) از او خواستگارى كرد به او گفت : فرزندان پست خود را
از من دور كن .
25 - يكى از افراد قبيله ((بنى العنبر))
بر ((سوار ))قاضى وارد شد و گفت :
پدرم درگذشت و من و برادرم را بر جاى گذاشت آنگاه دو خط ترسيم كرد و سپس اضافه كرد:
و يك هجين (فرزند پست فرزندى كه از مادر غير عرب باشد) و نيز از او بازمانده . و خط
كجى ترسيم كرد حال ، مال او چگونه تقسيم مى شود؟
موقعى كه ((سوار ))به او گفت به
هر كدام يك سوم مال مى رسد آن مرد گفت : گمان نمى كنم فهميده باشى چه گفتم او من و
برادرم و يك
((هجين ))بر جاى گذاشته چگونه به
((هجين ))همان اندازه مى رسد كه به من و به
برادرم مى رسد؟!
سوار گفت : آرى چنين است .
مرد اعرابى خشمگين شد و به ((سوار ))رو
كرده گفت : به خدا سوگند دانستيم كه خويشان مادرى تو در دهناء (محل اجتماع عرب )
اندكند (كنايه از اين كه مادر او غير عرب بوده ).
سواره گفت : نزد خداوند اين زيانى به نمى رساند.(200)
26 - روايت شده است كه مرد عابدى از ((بنى هجيم بن عمرو بن
تميم ))مى گفت :
((خدايا! عرب را خصوصا و موالى را عموما بيامرز. اما عجم
بندگان تو هستند و اختيار با توست ! ))(201)
27 - هنگامى كه حجاج از ساختن ((واسط ))فارغ
گشت دستور داد همه ((نبطى )) ها
(يعنى عجم ساكن آن ناحيه ) را بيرون كردند و گفت : ((وارد
شهر من نشوند كه آنها مايه تباهى هستند))(202)
28 - چون ((بسر بن ارطاة ))به
صنعاء رسيد صد كهنسال از مردم فارس را كشت ؛ زيرا دو پسر عبدالله بن عباس در خانه
يكى از زنهاى اهل فارس معروف به دختر بزرج پنهان شده بودند.(203)
29 - در رابطه با عنايت و اهتمامى كه معاويه در پيروى از سياست عمر بن خطاب نسبت به
عرب مبذول مى داشت مى بينيم عمرو بن عتبه برادر زاده او) مى گويد:
((هرگز عموى من سخنش به درازا نمى كشيد مگر آن كه سخن خود
را قطع مى كرد تا فضلى از عرب بگويد يا درباره آنها سفارش به نيكى بكند))(204)
بزودى در سخن از روى آوردن ((موالى ))به
علوم و فراگرفتن آنها شواهد بيشترى را كه بر اعمال سياست تبعيض نژادى دلالت دارند
خواهد آمد. به علاوه آنچه كه در گفتگو از سياست خليفه دوم در اين زمينه ذكر خواهيم
كرد. باقى مى ماند اين كه اشاره كنيم به اين گماردن موالى - و نه عرب - به امر
دفاتر محاسباتى و ديوانهاى حكومتى توسط بنى اميه با سياست تبعيض نژادى آنها
منافات ندارد، چرا كه ناگزير و ناچار بودند چنين كنند؛ زيرا عربها نمى توانستند
بنويسند و حساب كنند.
|