سلمان فارسى
سيد جعفر مرتضى عاملى
- ۲ -
نقش ((خليسه
)) در آزاد شدن سلمان
در برخى از روايات راجع به آزاد شده سلمان از بردگى آمده است كه : سلمان مملوك زنى
به نام ((خليسه )) بود كه او را
خريده بود. پس از آن كه اسلام آورد رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - على -
عليه السلام - را نزد آن زن فرستاد تا از قول آن حضرت به او بگويد: ((يا
تو سلمان را آزاد مى كنى يا من آزادش مى كنم چرا كه دين (تملك ) او را بر تو حرام
ساخته )).
((خليسه )) در جواب گفت :
((به او (يعنى به پيامبر - صلى الله عليه و آله -) بگو: اگر مايل هستى
من آزادش مى كنم و اگر بخواهى او مال تو)). رسول الله -
صلى الله عليه و آله - پاسخ فرستاد: ((خودت آزادش كن
)).
پس خليسه سلمان را آزاد كرد و رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - (در برابر
آزاد كردن سلمان ) سيصد فسيله (شاخه نخل ) براى ((خليسه
)) غرس نمود.
در روايتى ديگر آمده است : خليسه در جواب به رسول الله - صلى الله عليه و آله - عرض
كرد: هر چه شما بخواهيد و پيامبر - صلى الله عليه و آله - فرمود: آزادش كردم ...(52).
سخن ما
1 - روايتى كه پيشتر نقل كرديم و در آن آمده بود كه سلمان با مالك خود مكاتبه كرد
تا در مقابل غرس درختهاى خرما و بار آوردن آنها و دادن چهل اوقيه طلا آزاد شود و
روايات ديگرى كه دلالت مى كرد بر اين كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - او را
خريد و آزاد كرد با اين روايت منافات دارند.
2 - قرارداد مكتوب راجع به فديه دادن پيامبر براى آزادى سلمان نيز كه قبلا ذكر شد
با اين روايت منافات دارد؛ زيرا در آن سند مكتوب ((عثمان
بن اشهل قرظى )) مالك سلمان نوشته شده است . مگر آن كه
گفته شود ((خليسه )) همسر عثمان
بن اشهل يا يكى از بستگان و كسان او بوده و عثمان بن اشهل به نيابت از او قرارداد
بسته است . اما اين ، احتمال محض است و نيازمند مؤ يد و شاهدى مى باشد كه در ميان
نيست .
3 - چرا پيامبر - صلى الله عليه و آله - به خليسه دستور مى دهد سلمان را آزاد كند
اما به ديگرانى كه برده مسلمان در اختيار داشتند چنين دستورى نفرموده است ؟!.(53)
4 - اين كه در روايت آمده است پيغمبر اكرم - صلى الله عليه و آله - على - عليه
السلام - را نزد او فرستاد از قول حضرتش به او بگويد: ((يا
تو سلمان را آزاد مى كنى يا من آزادش مى كنم )) يعنى چه ؟
آيا مقصود آن حضرت - صلى الله عليه و آله - اعمال ولايت خود در اين زمينه بوده است
؟!
5 - چنانكه اگر ((خليسه )) قبل از
اين قضيه اسلام آورده باشد(54)
اين كه پيامبر - صلى الله عليه و آله - به او فرموده باشد: ((دين
(تملك ) او را بر تو حرام كرده ))
چه معنايى دارد؟ آيا خليسه با سلمان ازدواج كرده بود تا گفته شود زن نمى تواند مالك
شوهرش باشد؟ يا اين كه سلمان پدر او بوده ؟! و يا... حتى در اين دو فرض دوم قهرا
سلمان آزاد مى شده است (و نيازى به آزاد كرده نبوده است ).(55)
6 - و اگر گفته شود بدين سبب كه سلمان آزاد بوده و به طور ظالمانه او را به
((خليسه )) به بردگى فروخته بوده
اند خليسه مالك سلمان نبوده است (و جمله ((دين او را بر تو
حرام كرده )) ناظر بر مالك نبودن خليسه است ) مى گوييم :
در صورتى كه صحيح باشد كه در اين فرض خليسه مالك نبوده است بايد عدم مالكيت ، مانع
از اصل برده بوده سلمان بوده باشد و وقتى سلمان اصولا برده نبوده ديگر به آزاد كردن
او توسط خليسه يا پيامبر - صلى الله عليه و آله - نيازى نبوده است .
7 - و اگر خليسه مالك سلمان بوده و - از سوى ديگر - بايد سلمان آزاد مى شده چرا
پيامبر - صلى الله عليه و آله - او را از خليسه نمى خرد تا آزادش كند؟ يا چرا خود
سلمان براى آزادى خودش با خليسه مكاتبه عقد (قرارداد آزادى بين مالك و برده ) نمى
كند؟ و چرا به خليسه دستور داده مى شود او را كلا آزاد كند؟ مگر آن كه گفته شود امر
به آزاد كرده سلمان به همين منظور تشويق و ترغيب خليسه به آزاد كردن و اجر اخروى
بردن صادر شده نه از باب تهديد و اعمال جبر و قهر.
8 - در خود همين روايت هم تناقض هست در يك نقل آمده ((خليسه
)) سلمان را آزاد كرد و در جاى ديگر گفته شده خود پيامبر - صلى الله
عليه و آله - او را آزاد كرد اين دوگانگى يعنى چه ؟
چه كسى سلمان را آزاد كرد؟
نصوص و تصريحات بسيارى بر اين دلالت مى كنند كه پيامبر - صلى الله عليه و آله -
سلمان را از بردگى آزاد كرد:
1 - بسيارى از علما و مورخان او را از موالى (غلامان آزاد شده ) رسول الله - صلى
الله عليه و آله - شمرده اند.
(56)
2 - از ((بريده )) نقل شده است كه
: ((سلمان يهود بود رسول الله - صلى الله عليه و آله - او
را به فلان مقدار درهم و اين كه نخلهايى را براى مالك او غرس كند و سلمان آنها را
بپرورد تا بار بيايند خريد و خود حضرتش آن نخلها را غرس فرمود)).
(57)
3 - از ((شعبى )) پرسيده شد: آيا
سلمان از موالى رسول الله بود؟ گفت : آرى برترين مكاتب ايشان بود (با مالكش قرارداد
آزادى بسته بود) رسول الله او را خريد و آزاد كرد.
(58)
4 - خطيب بغدادى گفته است : ((رسول الله - صلى الله عليه و
آله - مالى را كه سلمان (بر اساس مكاتبه اش ) بايد مى پرداخت تا آزاد شود پرداخت .
على هذا او از موالى بنى هاشم است )).(59)
5 - مبرد گفته است : ((پيامبر - صلى الله عليه و آله - مال
المكاتبه سلمان را به بنى قريظه داد از اين رو سلمان مولاى (آزاد شده ) رسول الله
بود و على بن ابى طالب - عليه السلام - فرمود: ((سلمان از
ما خاندان است
)).(60)
6 - ابو عمر گفته است : ((به طرق مختلف نقل شده است كه
رسول الله - صلى الله عليه و آله - او را خريد تا آزاد شود)).
(61)
7 - پيشتر سند مكتوب راجع به مفادات سلمان نقل شد كه در آن آمده بود: ولاء سلمان
براى محمد بن عبدالله فرستاده خدا و خانواده اوست و احدى را بر او سلطه اى نيست .
8 - در ((مهج الدعوات )) در حديث
راجع به حوريان بهشت و نعمتهاى آن به نحو مسند از فاطمه زهرا - سلام الله عليها -
روايت كرده كه فرمود: به سومين حوريه بهشتى گفتم : نام تو چيست ؟ گفت : سلمى . گفتم
: چرا سلمى ناميده شده اى ؟ گفت : من براى سلمان فارسى مولاى (آزاد شده ) پدرت رسول
الله آفريده شده ام .
(62)
9 - در نامه سلمان به خليفه دوم عمر بن خطاب اين چنين نوشت : از سلمان مولاى رسول
خدا...(63).
10 - حاكم از على بن عاصم روايت كرده كه در حديث اسلام آوردن سلمان آورده است :
سلمان برده بود چون رسول الله - صلى الله عليه و آله - به مدينه آمد نزد حضرتش رفته
اسلام آورد پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - او را خريد و آزاد كرد.(64)
11 - در حديث راجع به سلام سلمان به اهل قبور آمده كه او - رحمه الله - خطاب به اهل
قبور گفت : ((به حرمت خداى بزرگ و نبى گرامى از شما
درخواست مى كنم تا جواب دهنده اى از شما به من جواب دهد كه من سلمان فارسى مولاى
رسول خدايم )).
(65)
12 - از ابن عباس روايت شده كه گفت : سلمان فارسى - رحمه الله - را در عالم رؤ يا
ديدم به او گفتم : اى سلمان ! آيا تو مولاى پيغمبر - صلى الله عليه و آله - نيستى ؟
گفت : چرا. در اين هنگام تاجى از ياقوت بر سرش ديدم ....(66)
13 افزون بر آنچه گذشت حديثى است كه در آخر آن سلمان مى گويد: ((...پس
رسول الله - صلى الله عليه و آله - مرا آزاد كرد و سلمانم ناميد)).(67)
ابوبكر و آزاد شدن سلمان
از آنچه گذشت دانسته مى شود ادعاى اين كه ابوبكر سلمان را خريد و آزاد كرد.
(68)
به هيچ وجه نمى تواند درست باشد. در رد اين ادعا حديث راجع به قرارداد مفادات سلمان
كه پيشتر نقل شد كافى است به علاوه نصوص و تصريحاتى كه نقل شدند و نصوص ديگرى كه در
آنها ادعا شده كه صحابه و رسول الله سلمان را كمك كردند تا مال الكتابه اش را
پرداخت . اگر چه به زودى روشن خواهد شد كه اين نصوص خالى از مناقشه نيستند.
چرا دروغ مى گويند؟
شايد اهميت و عظمت و جلال سلمان نزد مسلمانها بعضى را بر آن داشته كه براى
شخصيتهايى كه نزد آنها محترمند و سعى مى كنند! در اين بزرگمرد سهمى قائل شوند (آنها
را در شخصيت سلمان سهيم اعلام كنند) و آنها را برتر او او بشمارند، هر چند اين
فضيلت تراشى به بهاى ناديده گرفتن بعضى از فضايل و كمالات خود رسول الله - صلى الله
عليه و آله و سلم - باشد. به پندار اين بعض ، نسبت دادن برخى از فضايل و كرامات
پيامبر به ديگران چيزى از شاءن و شخصيت آن حضرت نمى كاهد؛ زيرا همين كه او پيامبر
رهنماى اين امت و فرستاده خداست در كمال و شرف ، او را بس است . و نيز ممكن است .
فرستاده خداست در كمال و شرف ، او را بس است . و نيز ممكن است اين تلاش ، عكس
العملى باشد در مقابل روايتى كه براى رد و تكذيب آن دليل ملموسى نمى يابند و در اين
روايت آمده است :
((سلمان در مكه به اسلام مشرف گشت و مسلمانى او نيكو شد و
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) - براى آزمايش او - در مورد اين كه در مكه نخست چه
كسى را به اسلام دعوت كند با او مشورت كرد و سلمان در ميان مكيان به گردش پرداخت تا
آنها را بيازمايد و نظراتشان را به دست آورد و - براى يافتن پاسخ - با رسول الله و
ابوطالب اجماع مى كرد تا اين كه به دعوت ابوبكر نظر داد با اين استدلال كه او در
ميان عرب به تعبير خوابها- كه نزد آنها نوعى علم غيب بوده - معروف است ، تواريخ و
انساب عرب را مى شناسد و به علاوه معلم كودكان است و جوانهايى كه از او آموزش
گرفته اند او را بزرگ دانسته اطاعتش مى كنند و سخن او در آنان مؤ ثر است چون او
ايمان بياورد بزودى ايمان او اثر و نتيجه خواهد داشت و دلهاى بسيارى او مردم نسبت
به اسلام نرم مى شود... بخصوص كه آموزگاران اطفال به كسب مقام و نيل به رياست
متمايلند. پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - و ابوطالب اين نظر را پذيرفتند و
سلمان شروع كرد به راهنمايى و وارد كرده ابوبكر در اسلام )).
(69)
به طورى كه اين روايت و غير آن دلالت مى كنند احتمالا سلمان نخست در مكه بوده و در
همانجا اسلام آورده و سپس به مدينه منتقل شده است .
رواياتى چند به تقدم و قدمت اسلام سلمان اشاره و اشعار دارند
(70) از آن جمله اين روايت كه : ((مردى اعرابى
(عرب باديه نشين ) از پيامبر - صلى الله عليه و آله - راجع به سلمان پرسش كرد و سپس
گفت : مگر نه اين است كه او مجوسى (گبر) بوده و بعدا اسلام آورده است ؟! پيامبر -
صلى الله عليه و آله - فرمود: اى اعرابى ! من از جانب خدا با تو سخن مى گويم و تو
با من مجادله مى كنى ؟! همانا سلمان مجوسى نبود بلكه ايمان خود پنهان مى داشت و به
شرك تظاهر مى كرد)).
(71)
فصل سوم : آگاهى و مسؤ وليت
سرآغاز
روايات بسيارى دانش و فضل سلمان ، مقام والاى او در ايمان و معرفت ، زهد و پارسايى
او و خصلتهاى نيكو و كردار پسنديده اش را اثبات و بر آنها تاءكيد مى كنند. رويدادها
و قضاياى بسيارى نيز اين صفات كريمه او را مؤ كد مى سازند و همچنين تيزبينى و دور
انديشى او را ثابت مى كنند. ما در اينجا مى خواهيم نمونه هايى از آن همه را در اين
جا بياوريم تا تذكره اى براى خودمان باشد و وفادارى خود را به حقيقت و تاريخ نشان
دهيم . كنكاش بيش از اين را به كوشش پژوهشگران و زحمت محققان واگذار مى كنيم .
هنگامى كه قرآن و سلطان به جنگ يكديگر
آيند؟
سلمان به ((زيد بن صوحان )) گفت :
((اى زيد! هنگامى كه قرآن و سلطان (حاكم ) به مقاتله برخيزند چگونه
خواهى بود (چه خواهى كرد)؟.
زيد گفت : با قرآن خواهم بود.
سلمان گفت : در اين صورت چه زيد نيكويى هستى .
(72)
از اين گفتگو به دست مى آيد كه سلمان بر امرى دقيق و بسيار مهم كه در تكوين شخصيت
ايشان مسلمان نقش اساسى دارد و در موضعگيرى ها و اعمال او به طور مستقيم و نيرومند
اثر مى گذارد انگشت گذاشته است . او آينده امت اسلامى و سرنوشت آن خاستگاه و نوع
برخورد و رفتارى كه در قضايا و مسائل بزرگ از خود نشان مى دهد و نيز ساختار سياسى
امت اسلامى را كه آثار ژرف و بزرگى بر جامعه مسلمان و بر همه اوضاع و احوال آن بر
جاى مى نهند لمس مى كنند با نگاهى كنجكاوانه به افكار و احوال مردم - خصوصا در آن
زمان - بر ما معلوم مى شود كه مردم بر چند حالت بوده و هستند:
يك دسته از مردم جز از كانال ذات و نفس خود، حق و خيرى نمى بينند و نمى شناسند. نفس
و ذات آنها معيار مقياس و محور حق و خير بوده است ، هر اندازه چيزى در اين حيات
دنيا بدانها نفعى برساند يا از آنها ضررى را دفع كند خير، حق ، نيكو و مقبول است و
بر همه واجب است به يارى آن بشتابند و بخاطر آن و در راه آن هر چه دارند - حتى
جانشان را - فدا سازند اما به شرط اين كه نوبت به خود اينها نرسد. چون مبناى آنها
اين است كه مسؤ وليت - همه مسوؤ ليت - بر عهده ديگران است نه آنها. بدين ترتيب براى
اين طايفه از مردم قرآن و اسلام ، چيزى (حق و خيرى ) به حساب نمى آيند مگر به
مقدارى كه با اين مبنا و ديدگاه سازگار باشد و آن اهداف و نتايج را به وجود آورند
تا آنجا كه اگر اين نوع مردم منافع و آرمانهاى شخصى خود را در معرض خطر ببينند مى
پندارند قرآن و اسلام بايد عقب بنشينند و به خطاى خود! اعتراف كنند اما چون از
احترام قرآن و اسلام گريزى نيست دست كم اينست كه مسلمانها، علما و ديگران را به خطا
كارى يا به خطاى عامدانه در فهم قرآن و اسلام نسبت دهند.
طايفه اى ديگر برآنند كه همواره حق - تمام حق - با توانمند است و بايد حق به ذيحق
كه همان ((قدرتمند)) است داده شود
بدون توجه به تبعات و پيامدهايى كه خواهد داشت هر چه باداباد!.
سبب و منشاء اين طرز فكر، ضعف نفسانى اين گونه مردم و از هم پاشيدگى كيان و شخصيت
آنان است .
سومين گروه ، حاكم را در هاله اى از حرمت و قداست مى شناسند فقط به اين سبب كه حاكم
و فرماندار است و خدا خضوع و كرنش در برابر او و انجام دادن دستورات و پرهيز از
منهياتش را واجب ساخته است !..
اين طايفه فريب چيزى را خورده اند كه حاكمان خود آن را پراكنده و شايع ساخته اند كه
سلطه الهى است و بر مردم تحميل شده و آنان را رهايى از آن امكان ندارد چرا كه اراده
خداوند سبحان بدان تعلق گرفته است ... از اين رو خداى متعال از مردم خواسته كه
اعتقاد به عدم جواز قيام عليه سلطان را هر كه باشد و در هر زمان در بين عقايد و
احكام (اصول و فروع ) خود جاى دهند! چرا كه سلطان نماينده و نمودار اراده خداست بر
روى زمين و نافرمانى او و اعتراض بر او كيفر عذاب دردناك روز جزا را در پى خواهد
داشت . حتى بعضى گفته اند: ((در روز قيامت سلطان - خليفه -
هر گناهى انجام داده باشد و به هر جرم و جنايتى دست زده باشد هيچ عقوبت و كيفرى نمى
شود!)).
(73)
سلطان هوشمندانه پيدايش اين ديدگاههاى انحرافى را در مجتمع اسلامى دانسته بود و در
بين مسلمانها شواهدى را مى ديد كه نشان مى دادند بسيارى از ايشان در برخورد با
مسائل ، از اين يا آن نظريه غلط پيروى مى كنند و او اين ديدگاهها را انحراف از خط
استوار اسلام مى دانست ؛ زيرا اسلام اين را كه انسان نفس خود را به عنوان يك شخص ،
محور شناخت حق و باطل و خير و شر بداند رد مى كند. و نيز اين را كه انسان به درجه
اى از ضعف و فروپاشى شخصيت برسد كه معتقد شود حق براى قوى و توانمند و با اوست ،
مردود مى داند. و همچنين تقديس حاكم را فقط بدين سبب كه حاكم است نمى پذيرد چرا كه
حرمت و قداست جز با گام نهادن در راه استقامت و پرهيزكارى و الزام به عمل صالح و
شايسته حاصل نمى شود. چنانكه اين ديدگاه را نيز كه حاكميت سركشان ، ستمگران ،
مستبدان و منحرفان مستند به جبر الهى و اراده خداوندى است رد مى كند.
آرى سلمان همه اين مسائل را درك مى كند آنگاه از جايگاه مربى و مسؤ ول سعى مى كند
هر اختلال يا فسادى را حتى در شخصيت مرد بزرگ و برجسته اى همچون زيد - اگر وجود
داشته باشد - كشف كند او را به دقت زير نظر مى گيرد و سعى مى كند به طرز فكر او پى
ببرد تا در صورتى كه شخصيت او به آن آلودگيها آلوده شده و از آن انحرافات اثر گرفته
درد را شناخته با داروى مناسب به درمانش بپردازد.
توان و تعادل در شخصيت انسان مسلم
تنها همين يك بار نبوده كه سلمان از موضع كسى كه مربى ، خير خواه و مسؤ ول است با
برادران دينى خود رفتار كرده . بسيارى از مواضع او داراى اين جهت تربيتى بوده است .
ما نمى خواهيم اين موارد را در او داراى اين جهت تربيتى بوده است . ما نمى خواهيم
اين موارد را در حيات او - رضوان الله عليه - استقصاء كنيم بلكه در اين جا به نقل
يك ماجرا كه بين او و زيد بن صوحان واقع شده و بنابر آنچه در بعض روايات دير آمده
با ((ابوالدرداء)) نيز تكرار شده
اكتفا مى كنيم .
مى بينيم سلمان به وجود گرايش به عبادت و اعراض از دنيا به نحوى خارج از حد اعتدال
در زيد پى مى برد؛ گرايشى كه مى تواند در طرز رفتار او با ديگران و محيط اطراف خلل
و اختلالى غير مجاز ايجاد كند و بخش بزرگى از حالت توازن را كه بايد در زمينه
پرداختن به اعمال خير و نيك وجود داشته باشد به نحوى كه به جهات ديگرى كه بايد
بدانها نيز در حد معينى پرداخته شود آسيب نرساند از بين مى برد. و پيداست كه مساءله
توازن و تعادل مساءله حساس و خطيرى است كه با عمق شخصيت انسان مسلمان تماس دارد و
با تمامى مواضع و رفتارها و كليه شؤ ون زندگى او مرتبط است و ايجاد خلل در آن به
معناى پيدايش و نقص و كاستى در دين است كه بايد از آن دورى جست و پيش از آن كه به
فاجعه اى واقعى مبدل شود بايد آن را اصلاح و تصحيح كرد.
آرى سلمان به اين نيز پى برده بود كه ((زيد))
با تلقى و برداشتى قشرى و سطحى به عبادات دينى پرداخته است به طورى كه به وسواسى
گرى دچار گشته تا آنجا كه از روح شريعت دور شده خود را در محبسى خشك و در بسته
زندانى كرده و از زندگى در سرزمين گسترده و پر از نعمت خدا محروم نموده نمى تواند
به گشت و گذار هدفدار در آفاق اين سرزمين پهناور و آكنده از نعمت و موهبت بپردازد.
وقتى كه سلمان احساس كرد زيد در معرض اين خطر جدى است و در آستانه اينست كه بر اثر
آن ، گامهايش بلغزد از جايگاه يك مربى مهربان براى تصحيح خطاى زيد و بازگرداندن
امور به حد نصاب و اعتدال وارد عمل مى شود.
نص تاريخى چنين مى گويد:
زيد بن صوحان شب را زنده مى داشت و روز زا روزه مى گرفت و چون جمعه مى آمد شب جمعه
را زنده مى داشت و به سبب مشقتى كه در جمعه ها تحمل مى كرد از رسيدن جمعه ناراحت مى
شد چون خبر اين رفتار و كردار به سلمان رسيد عزم سراى او كرد و گفت :
زيد كجاست ؟
همسر زيد گفت : اينجا نيست .
سلمان به همسر زيد گفت : تو را قسم مى دهم كه غذايى فراهم كنى و بهترين جامه هايت
را بپوشى . آنگاه كس به سراغ زيد فرستاد چون آمد غذا را نزد او گذاشت و بدو گفت :
اى زيد! (زيدك ) بخور.
زيد گفت : من روزه دار هستم .
سلمان گفت : اى زيد! بخور دين خود را ناقص مكن ، بدترين راه و روشها وسواسى گرى است
چشم تو را بر تو حقى است بدن تو بر تو حق دارد و همسر تو بر تو حق دارد.
پس زيد آن غذا را بخورد و رفتار گذشته خود را ترك كرد.(74)
نزديك به مضمون اين روايت ، حاكى از رفتار مشابه سلمان با ((ابودرداء))
نيز روايت شده است .
(75)
زمين احدى را مقدس نمى كند
در زمينه رد و انكار مفاهيم غلط و برخورد قشرى و سطحى با مسائل دينى كه محتواى عميق
آن را ناديده مى انگارد مى بينيم سلمان را باز هم با ابودرداء قضيه اى ديگر است :
ابودرداء به سلمان نوشت : به سوى سرزمين مقدس (يعنى شام ) بيا.
سلمان در جوابى كه براى او نوشت بدو اعلام كرد كه : ((زمين
كسى را مقدس نمى كند عمل آدمى او را مقدس مى كند)).
(76)
زهد واقعى
بسيارى چنين مى پندارند كه زهد يعنى تحمل محروميت از نعمتها و رنج بردن از تنگى
معيشت به نحوى سخت و طاقت فرسا. اما سلمان فارسى كه علم اول و آخر را به دست آورده
بود مى خواهد خود را بر زهد واقعى تربيت كند و بسازد و به طور حقيقى دل خويشتن از
انديشه دنيا تهى نمايد و نمى خواهد نفس خود را اطمينان و آرامش بخشد تا با همه عقل
، فكر، اعضاء و جوارحش و براى هميشه ، به خداى سبحان روى آورد و هيچ چيز او را از
ذات بارى تعالى منصرف و مشغول نگرداند. وقتى كه مقررى خود را دريافت مى كرد هزينه
يكسال خود را از آن بر مى داشت تا زمان بعدى دريافت مقررى . به او گفته شد: تو با
زهد چنين مى كنى در حالى كه نمى دانى امروز مى ميرى يا فردا!
در جواب گفت : ((چرا همانطور كه نگران مرگ من هستيد به
زنده ماندنم اميدوار نيستيد؟ - اى نادانان - آيا ندانسته ايد كه اگر انسان معيشت در
حد قابل اعتمادى نداشته باشد نفس او از فرمانش سرپيچى مى كند اما اگر معيشت او
فراهم باشد نفسش اطمينان و آرامش پيدا مى كند)).
(77)
نكات و مطالب ذيل از اين نص استفاده مى شود:
1 - سلمان نمى خواهد حتى براى يكبار به نفس خود مشغول و از خداى سبحان غافل شود.
2 - او از موضع شخص دانا و روشن بينى كه عميقا و به طور مساوى به درد و درمان مى
انديشد و درد را به نحو اساسى و واقعى درمان مى كند با خواستها و اميال نفس خود
برخورد و رفتار مى كند.
3 - ملاحظه مى شود كه كسانى كه به سلمان خرده گرفته اند زهد او و روى گردانيش از
دنيا را تصديق و اذعان كرده اند اما از آن جا كه سر و سبب كنار گذاشتن هزينه يكسال
را نمى دانسته اند از اين كار سلمان شگفت زده و متحير شده اند.
4 - سلمان معترضان را متوجه خطا و اشتباهشان در طرح معادله اى كه ديدگاهشان بر آن
مبتنى بوده نموده و بر اساس واقع گرايى و نه با فريب و شعارهاى پر زرق و برق ،
مبناى فكرى آنها را تعديل كرده است .
نكات و مطالب ديگرى را مى توان از نص مزبور به دست آورد اما در اين مجال پرداختن
بدانها را ضرورى و لازم نديده به همين اندازه اكتفا مى كنيم و فرصت را به سخن گفتن
از جهات و جوانب ديگرى از شخصيت و زندگانى اين بزرگمرد مى دهيم .
نجات سبكباران
از كتاب ((محاسن )) نقل شده است
كه : در مدائن حريقى روى داد سلمان قرآن و شمشيرش را برداشت و از خانه خارج شد و
گفت : ((اين چنين سبكباران مى رهند)).(78)
و حكايت شده است كه : مردى بر او وارد شد در خانه او جز يك شمشير و قرآن چيزى نديد
با تعجب پرسيد: ((آيا جز آنچه مى بينيم در خانه ات چيزى
نيست ؟)) سلمان جواب داد:
((پيش روى ما منزلگاهى سخت است و ما كالا و متاعمان را به
آن منزل پيش فرستاده ايم )).
(79) به همين مضمون روايتى است كه با سند معتبر از امام صادق - عليه
السلام - نقل شده كه فرمود: ((على - عليه السلام - را در
خانه اى بود كه جز يك زير انداز، يك شمشير و يك قرآن در آن نبود و در آن خانه نماز
مى گزارد يا در آن خانه خواب قيلوله (خواب نيمروز) مى كرد)).(80)
حال چرا فقط شمشير و قرآن در خانه ايشان بوده و نه چيز ديگر؟ راستى اين به چه
معناست ؟ از اين چه چيز مى توان فهميد و چه درسى مى توان آموخت ؟ پرسشى است كه
ناگزير به دهن بسيارى مى رسد و نفوس را تشنه دانستن جواب قانع كننده و قابل قبول مى
سازد.
ما در اين جا على رغم اين كه براى جواب وافى و شافى به اين سؤ ال فرصت و مجالى
بيشتر لازم مى دانيم سعى مى كنيم به اين پرسش جواب كامل و مقبول باشد اكتفاء مى
كنيم و مى گوييم :
خداى سبحان كه اين موجود (يعنى ) را آفريد خواست در درجه اول اين موجود
((انسان )) باشد و آنگاه اراده كرد كه
((آزاده )) باشد. بنابراين هر آنچه كه با اين
((انسانيت )) و ((آزادگى
)) ناسازگار باشد و دايره عمل آنها را محدود نمايد با فطرت انسانى
منافات داشته ناهماهنگ است و با آنچه خداى سبحان براى انسان اراده فرموده منافات
دارد (بحث راجع به اين آزادى و حقيقت ، حدود و ضوابط آن از نظر اسلام بحثى دقيق و
عميق است اما جاى آن اين جا نيست و ناگزير بايد به فرصت و مجالى ديگر واگذار شود).
از جانب ديگر: خداوند پيامبران را بر انگيخت و كتابها را فرو فرستاد تا مردم را پاك
گرداند و تزكيه نمايد و از يك سو آنها را پرورش دهد و از ديگر سو كتاب و حكمت
بدانان بياموزد. آنگاه ((آهن ))
را آفريد كه در آن بيمى - يا قدرتى - سخت است . در مقام بيان اين عناصر چنين فرموده
: ((اوست كسى كه در ميان مردم عامى پيامبرى از خود ايشان
فرستاد تا آيات خدا را بر ايشان بخوانند و آنان را تزكيه كنند و كتاب و حكمت
بياموزندشان )).
(81)
و فرمود: ((همانا فرستادگانمان را همراه با بينات (براهين
روشن ) فرستاديم و با ايشان كتاب و ميزان (ترازو) نازل كرديم تا مردم به مردم به
عدل و داد قيام كنند و آهن را آفريديم كه در آن بيمى سخت - يا قدرتى بسيار - و
منافعى براى مردم است . و تا خدا بداند چه كسى به سبب ايمان غيبى (بدون مشاهده با
چشم سر) او و رسولانش را يارى مى كند...)).
(82) و دعاى ابراهيم و اسماعيل را چنين حكايت فرموده است :
((پروردگار! و در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيز كه آيات تو را بر
ايشان بخواند و كتاب و حكمت بياموزدشان و پاكشان گرداند)).(83)
و نيز فرمود: ((خدا بر مؤ منان منت نهاد آنگاه كه در بين
آنها پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنها بخواند و پاكشان گرداند و
كتاب و حكمت بدانان بياموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.))
(84) اينك به بيان جريان طبيعى هر يك از اين مراحل پرداخته مى گوييم :
مرحله اول :
هنگامى كه خداوند سبحان فرستادگان خود را به سوى مردم مى فرستد مردم با شگفتى و
انكار با آنها مواجه مى شوند در اين هنگام اظهار و ابراز بينات - مورد اشاره در آيه
25 سوره حديد - و ادله و براهين قاطع لازم و ضرورى مى شود تا صحت گفته هاى ايشان را
ثابت كند.
اين بينات و براهين به اشكال مختلف از قبيل معجزات و خوارق عادات يا متوجه ساختن
مردم به انديشه كردن در شگفتيهاى آفرينش يا يادآورى ((ايام
الله )) و آنچه بر سر گذشتگان آمده يا يادآورى بشارتهايى
كه رخ مى دهند يا ادله و براهين روشن ديگر بوده اند.
اين ((بينات )) بسان ضربه روانى
نيرومندى بود ناگزير موجب مى شوند عقل حق را باور كند و در برابر آن تسليم شود و چه
بسا بخشى از اين بينات را آياتى كه فرستاده خدا بر مردم مى خواند بيان مى كنند،
چنانكه با قرين ساختن تعليم كتاب با تلاوت آيات الهى بر مردم در آيات سابق الذكر
سوره جمعه ، بقره و آل عمران به اين مطلب اشاره شده است .
مرحله دوم :
پس از آن كه عقل را اذعان و تصديق كرد نوبت مى رسد به تزكيه (پالايش ) و پراكندن
فضايل و خصايص نيكو و ارزشمند در جان انسان و پاك سازى آن از رسوبات و ناخالصيها و
متقاعد كردن انسان به اين كه نبايد استكبار و استعلاء كند و نبايد كينه ورز، حريص ،
ترسو، و... باشد (و يزكيهم ).
در اين مرحله بذرهاى نيكى ، بركت و صلاح در جان انسان پاشيده مى شود. كارى كه انسان
را براى فهم بيشتر و تدبر و آگاهى افزونتر نسبت به احكام و شرايع دين آماده مى سازد
و او را مستعد مى نمايد تا در جهت عمل به اين احكام و شرايع دين آماده مى سازد و او
را مستعد مى نمايد تا در جهت عمل به اين احكام و شرايع و منطبق ساختن آنها با خود
تمام توان خود را به كار بگيرد و براى پياده كردن آنها در جامعه اش سختيها و مشتقات
را بر خود هموار كند. چرا كه اخلاق ، بنياد دين و لازمه ديندارى مى باشد؛ زيرا
خداپرستى با كبر ورزيدن و گردنكشى نمى سازد (آنان كه نزد پروردگار تو هستند از
پرستش او كبر نمى ورزند).
(85) و اگر فرعون استكبار نكرده بود ايمان آورده بود حق را پذيرفته بود و
همچنين ابليس .
چنانكه عبادات و پرستش خداى سبحان با رذايل اخلاقى ديگر مانند دروغگويى ، برترى
جويى ، ستمكارى ، بد انديشى و حيله گرى سازگار نيست . كسى كه از رذايل اخلاقى رهايى
نيافته است اگر چه در نتيجه آياتى كه بر او تلاوت شده و بينات و براهين روشن و
قاطعى كه ديده يقين به حق حاصل كرده باشد اما در زمره انكار كنندگان قرار گرفت كه
خداوند درباره آنها فرموده است : ((از روى ستمگرى و برترى
طلبى آن را انكار كردند در حالى كه در باطن بدان يقين حاصل كرده اند)).
(86)
از جمله آنچه كه به نقش اخلاقى در قبول و تصديق حق و تسليم در برابر آن اشاره و
اشعار دارد اين سخن خداى تعالى است كه فرموده : ((بسيارى
از اهل كتاب بعد از آن كه حق برايشان روشن شد به سبب حسادتشان آرزو مى كنند شما را
پس از آن كه ايمان آورده ايد به كفر بازگردانند)).
(87) در اين آيه نقش حسد در ممانعت از پذيرفتن حقى كه براى آنها روشن و
واضح بوده بيان گرديده است .
مرحله سوم :
سومين مرحله ، تعليم كتاب (وحى ) و نشر معارف آنست توسط پيامبر - صلى الله عليه و
آله - (يعلمهم الكتاب ) تا بينش درست و بيدارى كافى براى حل و درمان مشكلات زندگى و
مسائلى كه پيش مى آيد به انسانها بدهد و او را به ارزيابى صحيح مسائل قادر سازد تا
با هوشيارى و شناخت كافى از آنچه خداوند سبحان از او خواسته پا به ميدان عمل بگذارد
و بدانچه خدا بدو امر كرده عمل نمايد و از آنچه كه از آن نهى فرموده پرهيز كند.
مرحله چهارم :
آنگاه مرحله برانگيختن گنجينه هاى خردها، دورى گزيدن از جمود و قشريگران و دادن
اصالت و نقش واقعى عقل به او در سايه تعليم خداى سبحان بر اساس ضوابط و قواعد صحيح
فرا رسد تا ((حكمت )) و
((ميزان )) كه شايد تعبير ديگرى از
((حكمت
)) كه به معناى گذاشتن هر چيز در جاى خود بى زياده و نقصان
است باشد متحقق گردد. گذاشتن هر چيز در جاى خود بى زياده و نقصان است باشد متحقق
گردد. و اين بدان جهت است كه با مسائل مختلف بخصوص در مورد آنچه كه به حيات اجتماعى
مربوط مى شود و به هوشيارى و تدبير و تدبر بيشتر و سپس اتخاذ موضع صحيح و عادلانه
(تا مردم به عدل قيام كنند)) نيازمند است بايد با روح حكمت
مواجه شد. مى بينيم كه (قيام به قسط) در آيه شريفه به ((ناس
)) نسبت داده شده است . اين قيام نتيجه و حاصل طبيعى هشيارى و تكامل
آنها خواهد بود.
آرى بايد بر پايه حكمت با امور قضايا برخورد نمود يعنى نخست درك واقعيت و سپس
برخورد شايسته و مناسب با آن بدون آن كه با پايمال كردن حق بدان ستم شود يا با عطاى
بيش از حد موجب تباهى آن را فراهم آيد.
انزال حديد چرا؟!
طبيعى است كه قيام مردم به قسط - چنانكه در آيه بدان اشاره شده - خيلى زود با
مشكلاتى روبرو مى شود و با مخالفت و مقاومت قوى و خرد كننده اى از جانب طواغيت ،
جباران و كسانى كه سرنوشت ملتها را فداى اميال خود مى كنند. مواجه خواهد شد. اين
قيام همچنين با كسانى رويارو مى شود كه مردم را به منظور اين كه براى بهره كشى از
آنها و مكيدن خونشان زمينه فراهم و درها باز باشد به قيد و بندهاى مختلف كشيده و
آنها را از آزاديهايشان در شؤ ون مختلف بازداشته اند، آزاديهايى كه با امتيازات غير
عادلانه اى كه اين گروه در زمينه هاى مختلف زندگى به خود اختصاص داده اند اصطكاك
خواهد داشت .
بدين لحاظ خداوند سبحان آهن را نازل مى كند (مى آفريند و در دسترس قرار مى دهد)
كه در آن قدرتى - يا بيمى - شديد و منافعى براى مردم است تا اين پديده ، شمشيرى
برنده باشد كه از برنامه هاى قرآن در جهت ايجاد انسانيت براى انسان دفاع كند و
آزادى او را كه خداى سبحان براى او مقرر نموده تاءمين كند، آزادى در فكر و تصميم و
سپس آزادى در اجراى عملى آنچه كه به تعليم الهى و مطابق شرايع و احكام خداوند آن را
پذيرفته و تصميم گرفته است . و اين شمشير ابزارى خواهد بود براى يارى و نصرت انسان
مؤ من و دادن هويت انسانى او به او و در حقيقت وسيله اى خواهد بود براى يارى و نصرت
خداى سبحان و فرستادگان او؛ زيرا با شمشير، مبادى و اهداف الهى و سنتهاى خداوند در
هستى و در زندگى يارى مى شوند و پيامبران - عليهم السلام - در عملى ساختن اهدافشان
كه براى تحقق آنها سعى و تلاش بسيار نموده و هر چه داشتند فدا كردند نصرت مى شوند.
حال مى توان از آنچه گذشت در ((شمشير))
و ((قرآن )) كه فقط همين دو در
خانه على - عليه السلام - و نزد سلمان - رحمه الله - بوده اند - ويژگى و خصوصيتى را
شناسايى و برداشت نمود. در ((مصحف ))
(قرآن ) آيات بينات است كه آنچه بر پيشينيان گذشته و حاوى پند و عبرت است براى ما
حكايت مى كند و در آن بسيارى از مواعظ، امثال و بشارتهاست ، تربيت و تزكيه مى كند و
تفهيم مى كند، گنجينه هاى خرد را بر مى انگيزد، به مردم حكمت مى آموزد... و خود،
معجزه اى جاودان و آيتى روشن و مبارزه طلبى هميشگى است . ((شمشير))
آهنى است كه در آن ((باءس شديد))
است و مى تواند برنامه هاى قرآن را در ايجاد انسانيت انسان پشتيبانى كند و از آزادى
انسان و كرامت او كه خدا او را بدان اكرام فرموده دفاع نمايد.
بدين ترتيب ما هدف و مقصد والاى آيات شريفه قرآن را از على - عليه السلام - و سلمان
مى آموزيم بدون آن كه كلمه اى سخن بگويند (فقط از اين كه قرآن و شمشير داشته اند و
ديگر هيچ ، به مفاهيم قرآنى پى مى بريم ). و سلمان محمدى را شاخه اى از درخت بلند
بالاى اسلام ، و ((محمدى واقعى ))
و از اهل بيت - صلوات الله و سلامه عليهم - مى بينيم .
مقصود از ((صحابى
)) از نظر سلمان
از ((ابوالبخترى )) روايت شده كه
گفت : اشعث بن قيس جرير بن عبدالله بجلى نزد سلمان آمدند و در اطراف
((مدائن )) در اطاقى حصيرى بر او وارد شدند بعد
از گفتن سلام و تحيت به او گفتند: ((آيا تو سلمان فارسى
هستى ؟)).
گفت : بلى .
گفتند، تو همنشين رسول الله - صلى الله عليه و آله - هستى ؟
گفت : نمى دانم .
آن دو به شك افتاده و با خود گفتند: شايد آن كه ما مى خواهيم اين نيست .
آنگاه سلمان بدانان گفت : ((من مقصود شما و همانم كه در پى
او هستيد من رسول الله - صلى الله عليه و آله - را ديده و با او نشسته ام اما
((صاحب )) (مصاحب ) او كسى است كه با او به
بهشت وارد شود، كارتان چيست ؟...)).
(88)
اين ماجرا بر اين اساس است كه اشعث و جرير قبل از آن ، سلمان را نديده باشند در
صورتى كه چنين بوده (و روايت صحيح باشد) آنچه كه در اين گفتگو جلب نظر مى كند عبارت
است از: برداشت سلمان و ديدگاه او در مورد ((صحابى
))، او بين كسى كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - را ديده و با او
نشست و برهاست كرده و ((صاحب )) و
((انيس )) آن حضرت ، فرق و تفاوت روشنى مى بيند
چرا كه حتى كافر و منافق ، چه رسد به كسى كه عمل نيك و بد را به هم مى آميزد آن
حضرت را مى ديده و با او مجالست مى كرده است . اما مصاحبى كه رسول الله - صلى الله
عليه و آله - با او ماءنوس و ماءلوف بوده تنها كسى بوده تنها كسى بوده است كه اعمال
صالحه اش او را شايسته و لايق مصاحبت پيامبر اكرم - هم در دنيا و هم در آخرت - كرده
است .
اين ديدگاه و برداشت با آنچه كه نزد پاره اى مردم مشهور و شايع است سازگار نيست كه
مى گويند ((صحابى ))، او بين كسى
كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - را ديده و با او نشست و برخاست كرده و
((صاحب
)) و ((انيس ))
آن حضرت ، فرق و تفاوت روشنى مى بيند چرا كه حتى كافر و منافق ، چه رسد به كسى كه
عمل نيك و بد را به هم مى آميزد آن حضرت را مى ديده و با او مجالست مى كرده است .
اما مصاحبى بوده است كه اعمال صالحه اش او را شايسته و لايق مصاحبت پيامبر اكرم -
هم در دنيا و هم در آخرت - كرده است .
اين ديدگاه و برداشت با آنچه كه نزد پاره اى مردم مشهور و شايع است سازگار نيست كه
مى گويند ((صحابى )) كسى است كه
در سن تميز و در حال اسلام پيامبر - صلى الله عليه و آله - را ديده باشد، تا آنجا
كه گفته اند اگر مرتد شود ((صحابى ))
بودن او از ميان مى رود و چون به اسلام بازگردد ((صحابيت
)) او نيز مى گردد چيزى كه درباره طليحة بن خويلد گفته
اند.
مسؤ وليتها بزرگ
تاريخ نشان دهنده اينست كه ((سلمان ))
مواضع و كارهايى حائز اهميت بسيار داشته است : در ماجراى سقيفه بنى ساعده كه پيامد
و نتيجه آن اين بود كه على رغم تاءكيدهاى رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم -
بر اين كه پس از او على ولى امر مسلمين است خلافت به صاحب شرعى آن امير المؤ منين
على - عليه السلام - نرسيده موضع مخالف داشت .
علاوه بر اين : از جانب خليفه دوم عمر بن خطاب والى ((مدائن
)) شد و سالهاى متمادى والى آن جا بود تا اين كه وفات يافت - رحمت خدا
بر او.
او موظف شد موضع بناى ((كوفه ))
را انتخاب كند، انتخاب كرد و در آن موضع دو ركعت نماز خواند و دعايى خواند.(89)
و همو حفر خندق در اطراف مدينه را مطرح ساخت و پيشنهاد كرد.(90)
و گفته اند وقتى ديد نقطه اى از خندق تنگ و باريك است و سواره دشمن مى تواند از روى
آن پرش كند دستور داد آن قسمت را فراخ كنند تا مشركين راه نفوذى پيدا نكنند.(91)
و پيامبر - صلى الله عليه و آله - بر فراز شهر ((طائف
)) منجنيقى نصب فرمود كه سلمان آن را ساخت و گفته شده كه نصب منجنيق نيز
به اشاره و پيشنهاد سلمان بوده است .
(92) و در جنگهاى مسلمانان شركت جسته بعض سرزمينها را به تصرف درآورد.(93)
و مسلمانها او را به فرماندهى لشگر انتخاب كرده ، دعوت و تبليغ اهل فارس را بر عهده
او قرار دادند.(94)
پس خداوند رحمتش كند و در گسترده ترين منزلها و بهترين غرفه هاى بهشتى جايش دهد
كه او ولى و قدير است .
فصل چهارم : هم مخالفت با حكومت و هم مشاركت در آن
مشاركت جبهه مخالف ، در حكومت
درست است اگر كسانى چون سلمان فارسى ، عمار بن ياسر، مالك اشتر و...را از آن
استفاده مى كردند. چرا كه در آن زمان با حكومت مخالف بودند و از آن استفاده مى
كردند. چرا كه اين افراد و نظاير ايشان با استناد به مواضع و گفته هاى بسيارى كه از
پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - ديده و شنيده بودند معتقد بودند به اين كه بعد
از رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - جانشين آن حضرت ، حق اميرالمؤ منين -
عليه الصلاة و السلام - بوده است و ديگران در اين امر بدو ظلم و تجاوز كردند و حق
او را به غير او دادند.
ابن ابى الحديد معتزلى حنفى براى ما روايت مى كند كه (براء بن عازب ) گفته است :
چون با ابوبكر به خلافت بيعت شد او را ديده كه به همراه عمر، ابوعبيده و جماعتى به
راه افتاده احدى را نمى ديدند مگر آن كه او را مى زدند و دستش را مى كشيدند و به
دست ابوبكر مى ماليدند تا با او بيعت كند چه بخواهد و چه نخواهد!.
((براء)) مى گويد:
((مبهوت و ديوانه وار شروع كردند به دويدن ، تا اين كه بر در سراى بنى
هاشم رسيدم درب را بسته ديدم ... با رنج درونى خود درنگ كردم و شب هنگام مقداد،
سلمان ، ابوذر، عبادة بن صامت ، ابوالهيثم بن التيهان ، حذيفه و عمار حذيفه و عمار
را ديدم كه مى خواهند در بين مهاجرين مجددا شورا برگزار كنند)).
(95)
و نصوصى ديگر كه مخافت اين گروه را با برگرداندن امر خلافت از على - عليه السلام -
به ديگران روشن مى سازد.
يك پرسش صريح
در اين جا سؤ الى پيش مى آيد كه بايد بدان پاسخ داده شود و آن اين است كه : ما اين
افراد و همفكران آنها را مى بينيم كه در چهار چوب همان حكومتى بوده اند.
(96) يكى چون عمار ولايت ((كوفه ))
را بر عهده مى گيرد، ديگرى ، چون سلمان والى ((مدائن
))
مى شود و كسانى چون مالك اشتر و حذيفه فرماندهى لشگر را بر عهده مى گيرند يا در
جنگها شركت مى كنند و...در حالى كه از جمعيت حاكم و طرفداران آنها مراكز و مشاغل
حساس را به انحصار خود درآورده و به هيچ وجه اجازه نمى دهند دشمنان حكومت در آن
مشاغل و مواضع شركت كنند و بدانها دست يابند.
حال ، سر و سبب اين كه اين گروه در حكومت شركت مى كرده اند و آنها به اين مشاركت تن
مى داده اند چه بوده است ؟
|