مهر خوبان دل و دين از همه بى پروا برد |
|
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد |
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون گشت |
|
از سمك تا به سهايش كشش ليلا برد |
من به سرچشمه ى خورشيد نه خود بردم راه |
|
ذره اى بودم و مهر تو مرا بالا برد |
من خس بى سر و پايم كه به سيل افتادم |
|
او كه مى رفت مرا هم به دل دريا برد |
جام صهباز كجا بود مگر دست كه بود |
|
كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد |
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود |
|
كه به يك جلوه ز من نام و نشان يك جا برد
|
خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم |
|
با بر افروخته رويى كه قرار از ما برد |
همه ياران به سر راه تو بوديم ولى |
|
خم ابروى تو مرا ديد و زمن يغما برد |
همه دل باخته بوديم و هراسان كه غمت |
|
همه را پشت سر انداخت ، مرا تنها برد |
همى گويم و گفته ام بارها |
|
بود كيش من ، مهر دلدارها |
پرستش به مستى است در كيش مهر |
|
برونند زين جرگه هشيارها |
به شادى و آسايش و خواب و خور |
|
ندارند كارى ، دل افكارها |
به جز اشك چشم و به جز داغ دل |
|
نباشد، به دست گرفتارها |
كشيدند در كوه دلدارگان |
|
ميان دل و كام ، ديوارها |
چه فرايادها، مرده در كوه ها |
|
چه حلاج ها، رفته بر مردارها |
چه دار جهان جز دل و مهر يار |
|
مگر توده هايى ز پندارها |
ولى راد مردان و وارستاگان |
|
نه يازند هرگز به مرادها |
مهين مهر ورزان ، كه آزاده اند |
|
بريزند از دام جان ، تارها |
به خون خود آغشته و رفته اند |
|
چه گل هاى رنگين به جوبارها |
بهاران كه شاباش ريزد سپهر |
|
به دامان گلشن ، ز رگبارها |
كشد رخت ، سبزه به هامون و دشت |
|
زند بارگه گل به گلزارها |
نگارش دهد گلبن جويبارها |
|
در آيينه ى آب ، رخسارها |
رود شاخ گل در بر نيلوفر |
|
بر قصد به صد ناز، گلنارها |
درد پرده ى غنچه را باد بام |
|
هزار آورد نغز گفتارها |
به آواى ناى و به آهنگ چنگ |
|
خروشد ز سرو و سمن ، تارها |
به ياد خم ابروى گلرخان |
|
بكش جام ، در بزم ميخوارها |
گره را ز راز جهان ، بازكن |
|
كه آسان كند باده ، دشوارها |
جز افسون و افسانه نبود جهان |
|
كه بستند چشم خشايارها |
به اندوه آينده خود را مباز |
|
كه آينده ، خوابيست چون پارها |
فريب جهان را مخور زينهار |
|
كه در پاى اين گل ، بود خارها |
پياپى بكش جام و سرگرم باش |
|
به هل ، گر بگيرند، بيكارها |