7- خنثى شدن طرح معاويه در مورد
فرماندهان لشگر على (عليه السلام)
در يكى از روزهاى جنگ، معاويه سران سپاه خود را
احضار كرد: آنها عبارت بودند از:
1- سعيد بن قيس.
2- بسربن ارطاه.
3- عبداللَّه بن عمر.
4- عبدالرحمن بن خالد.
او به آنها گفت: وجود
برجستگانى از سپاه على (عليه السلام) مرا بسيار غمگين نموده كه آنها عبارتند از:
1- سعيد بن قيس.
2- مالك اشتر.
3- هاشم مرقال.
4- عدى بن حاتم.
5- قيس بن سعد.
شما مىدانيد كه جنگ طول كشيد. اكنون نظر من
اين است كه هر يك از ما پنج نفر، عهد دار كشتن يكى از آن سران سپاه على (عليه
السلام) گرديم: انتخاب هر يك از شما براى قتل هر يك از آنها با من باشد.
حاضران گفتند: به انتخاب
شما راضى شديم.
معاويه گفت: من فردا به
جنگ سعيدبن قيس مىروم، و تو اى عمر و عاص به جنگ هاشم مرقال برو، و تو اى بسربن
ارطاه، به جنگ قيس بن سعيد برو، و تو اى عبداللَّه! به جنگ مالك اشتر برو، و تو اى
عبدالرحمن بن خالد به جنگ عدى بن حاتم برو.
مطابق اين طرح، بنا شد پنج روز پشت سر هم، هر
روز يكى از آنها با سپاه خود به جنگ رقيب تعين شده بروند.هر كدام از آنها ماموريت
خود را انجام دادند؛ ولى با شكست مفتضحانه بازگشتند.
در اينجا به مناسبت وضع اين كتاب، تنها به ذكر
نبرد عبيداللَّه بن عمر با مالك اشتر، مىپردازيم:
عبيداللَّه بن عمر با سپاه بيكران شام به ميدان
تاخت و رجز خواند و مالك اشتر را به مبارزه دعوت طلبيد.
مالك اشتر با سپاه خود به شام به فرماندهى
عبيداللَّه آنچنان حمله كه سپاه شكست خورد و عقب نشينى نمود، و عبيداللَّه در حالى
كه به دست مالك اشتر ضربه خورده بود بازگشت.
معاويه با شنيدن اين خبر، بسيار غمگين و
سركوفته شد.(87)
و به اين ترتيب، نقشه معاويه خنثى گرديد و با
شكست مواجه شد.
سرانجام عبيداللَّه بن عمر
در جنگ صفين به دست يكى از سپاهيان على (عليه السلام) از قبيله همدان بود كشته شد.
(88)
8- فرار بى شرمانه عمر و عاص، و
جنگ ابراهيم، پسر مالك اشتر
روزى معاويه، مروان را طلبيد و به او گفت:
وجود مالك اشتر مرا بسيار غمگين كرده و به ستوه آورده است. از
تو مىخواهم به جنگ او بروى مروان پس از بگو مگو، عمر و عاص را براى اين كار
معرفى كرد، و خودش اعلام آمادگى ننمود.
معاويه، عمر و عاص را خواست و از او اين تقاضا
را كرد. سرانجام عمر و عاص تقاضاى معاويه را پذيرفت و همراه سپاه بيكران، به ميدان
تاخت. مالك اشتر به ميدان تاخت و با رجز، عمر وعاص را به مبارزه طلبيد.
عمر و عاص در برابر سپاه خود، شرمنده شد و
چارهاى نديد مگر اين كه به ميدان مالك اشتر برود. به ميدان تاخت و ناگاه خود را در
احاطه نيزه مالك اشتر ديد.
از ميدان بازگشت، در حالى كه از روى شرم، صورتش
را با دستهايش پوشانده بود.
يكى از نوجوانان آل حمير وقتى كه فرمانده خود،
عمر و عاص را آن گونه ديد، به غيرتش برخورد و فرياد زد:
اى عمر وعاص! تا ابد، خاك
بر سر تو باد!
سپس، همان نوجوان پرچم را به دست گرفت و به
ميدان تاخت و رجز مىخواند و مىگفت: اگر مالك اشتر، با نيزه
خود، عمر و عاص را فرارى داد، من از عمر و عاص كفايت مىكنم، و آن قدر با شما
مىجنگم تا با مرگ سرخ در زير پرچم خودم ، ملاقات نمايم.
در اين هنگام، به مناسبت، اينكه نوجوانى به
ميدان آمده، پسرش ابراهيم را طلبيد و او را به ميدان فرستاد.
ابراهيم، پرچم را به دست گرفت و دلاورانه به
ميدان تاخت و در حالى كه رجز مىخواند، با نوجوان دشمن درگير شدم طولى نكشيد كه آن
نوجوان به دست ابراهيم، به خاك هلاك افتاد.
آن روز، مروان بن عمر و عاص ناسرا گفت، و
دودمان قحطانى به معاويه اعتراض كردند كه چرا عمر و عاص را كه با ما جنگ نمىكند،
فرمانده ما مىكنى.(89)
9- مالك اشتر در ليلتهالهرير، و
روز آن
جنگ صفين همچنان به شدت ادامه داشت؛ تا اينكه
در يكى از شبها كه شب جمعه بود، شدت و وسعت جنگ به اوج خود رسيد. جنگ سراسرى و تمام
عيار، همان گونه كه سگها در شبهاى سرد زمستانى در بيابان زوزه مىكشيد.
(و به زبان عربى از اين زوزه به
هرير تعبير مىشود.
در آن شب صدا و زوزه مردم بر اثر شدت جنگ و
سوزش زخمها بلند بود. از اين رو آن شب را ليلتهالهرير
ناميدند، و به دنبال آن شب، روز آن نيز همچنان جنگ با شدت و وسعت همه جانبه ادامه
داشت كه آن را يومالهرير ناميدند، براى درك كشتار آن
شب و روز كافى است كه بدانيم هفتاد هزار نفر دو طرف، در آن شب و روز كشته شدند.(90)
در اين جنگ سراسرى، حضرت على (عليه السلام)
فرمانده قلب لشگر بود، مالك اشتر فرمانده جانب راست لشگر بود، مالك اشتر با
فريادهاى پى درپى سپاه خود را به حمله و پيشروى دعوت مىكرد. نيزهاش را به پيش
مىانداخت و به لشگر مىگفت: به اندازه طول نيزه به جلو رويد.
لشگر همان گونه به پيش مىرفتند، بار ديگر
فرياد مىزد:به اندازه طول كمان من پيش رويد آنها به
پيش مىرفتند.
باز مكرر از آنها مىخواست به اندازه طول نيزه
و كمان پيشروى كنند، و آنها همان گونه پيش مىرفتند.
پيشروى آنها به قدرى سخت و طولانى شد كه اكثر
سپاهيان خسته شدند.
سپس مالك بر اسب خود شد و فرياد مىزد:
من يشرى نفسه للَّه و
يقاتل مع الاشتر حتى يظهر امراللَّه او يلحق باللَّه.
چه كسى جان خود را به خدا
مىفروشد، و با مالك اشتر مىجنگد تا فرمان خدا (با پيروزى) آشكار گردد؟ تا به لقا
اللَّه بپيوندد؟
سپاهيان، تحت تاثير تحريكات مخلصانه و
قهرمانانه مالك قرار گرفته و گروه گرفته و گروه گروه به مالك مىپيوستند و به دشمن
حمله مىكردند.(91)
ساير فرماندهان در راس آنها حضرت على (عليه
السلام) نيز سپاه را به حمله و يورش دعوت نموده و به پيش مىرفتند، و كاملا آثار
تفوق دعوت نموده و به پيش مىرفتند، كاملا آثار تفوق و برترى سپاه على (عليه
السلام) بر سپاه معاويه ديده مىشد.
عجيب اينكه در همان شب
ليلتهالهرير، اشعثبن قيس كه يكى از فرماندهان
لشگر على (عليه السلام) بود، باطن ناپاك خود را آشكار ساخت و در ضمن خطبهاش، سخن
از برادركشى و نسل كشى و امورى كه موجب سستى سپاه مىشد، به ميان آورد. جاسوسان
معاويه سخن او را به معاويه رساندند.
معاويه بى درنگ عمق مطلب را گرفت و همان شب با
عمر و عاص در مورد طرح قرار دادن قرآن بر سر نيزهها، صحبت كرد تا بدين وسيله ايجاد
اختلاف بين سپاه على (عليه السلام) نمايند؛
زيرا اطلاع يافتند كه زمينه اختلاف بين آنها
وجود دارد.(92)
10- تحريك شورانگيز سپاه ربيعه
بر اثر تحريكات مالك
سپاه امير مومنان على (عليه السلام) همچون سپاه
شام، به چندين لشگر و گردان براساس قبايل، تقسيم بندى شده بود. در يكى از روزهاى
جنگ، بنا بود صبح زود لشگر ربيعه به ميدان رود، ولى اين
لشگر در آن روز بر اثر سستى و بهانه جويى، تحريكى از خودشان نشان نداد.
حضرت على (عليه السلام) توسط
ابو ثروان به آنها پيام داد كه لشگرهاى شام آماده شد و
صفآراى كردهاند، چرا سستى مىكنيد! بى درنگ حركت كنيد.
ابو ثروان پيام آن حضرت را به آنها ابلاغ كرد،
ولى آنها در پاسخ گفتند:قبيله همدان داراى چهار هزار نفر جنگجو
در كنار ما هستند، نخست به آنها فرمان بدهيد تا حركت كنند.
امير مومنان (عليه السلام) از بهانه جويى آنها
اصلاع يافت. مالك اشتر را به حضور طلبيد و به او فرمان داد كه به قبله ربيعه بگو:
چرا كه سستى مىكنند! اينك وقت حركت است.
مالك اشتر كه صداى بلندى داشت، بر پشت اسب
برجهيد، و به سوى لشگر ربيعه حركت كرد و فرياد زد: اى گروه
جنگجوى بىبدل كه كسى را توان نبرد با شما نيست،
و در راه نبرد و در ركاب على (عليه السلام) بر
جان و مال خود، افسوس نمىخوريد، و اندوه زن و فرزند را به دل خود راه نمىدهيد!
اينك چه شده؟! چرا حركت نمىكنيد؟!
نفوذ و بيان قهرمان پرور مالك اشتر، روح
تازهاى بر كالبد لشگر ربيعه دميد، و گفتند: ما همان اراده
استوار سابق را داريم؛ ولى نظر ما اين بود كه لشگر قبيله همدان نخست حمله كنند و
سپس ما به دنبال آنها حركت كنيم.
مالك گفت: فرمان امير
مومنان (عليه السلام) اين است كه شما هم اكنون حركت كنيد، اى لشگر قبيله ربيعه! اگر
اين است شما هم اكنون حركت كنيد، اى لشگر قبيله ربيعه! اگر گروهى از شما بر سپاه
دشمن حمله كند، دشمن شما را در اين بيابان مىگذارد و همچون يعافير (خران وحشى
مىگريزد.
همين فرياد مخلصانه و پرتوان مالك، جنب جوش فوق
العادهاى در سپاه ربيعه ايجاد كرد. آنها هماندم به ميدان تاختند. آن روز همچنان تا
غروب، به جنگ خود با دشمن ادامه دادند، و سخنان مالك اشتر را كه گفته بود:
دشمنان چون خران وحشى ،
فرار مىكنند، به ياد خود و همديگر مىآورند و بىامان حملههاى پى درپى
مىنمودند. سرانجام دشمن را وادار به عقب نشينى كرده و آن روز دشمن نتوانست از خود
تحريكى نشان دهد.(93)
11- درگيرى شديد مالك با
عبدالرحمن بين خالد
در روز خميس
پنجشنبه كه شديدترين روز جنگ صفين بود بود و به آن ،
روز هرير مىگفتند، عبدالرحمن بن پسر خالد بن وليد، كه
همچون پدرش، دلير و رزم آور بود، به ميدان تاخت و با جولان و رجزهاى خود، ميدان را
زير سيطره و چنبره خود افكند او فرياد مىزد: من پسر شير خدا
هستم.
آن روز لشگر مذحج، از سپاه على (عليه السلام)
در ميدان بود.
سران لشگر به مالك لشتر گفتند:
امروز روز ميدان رفتن تو است. مگر نمىبينى كه پرچم معاويه در دست عبدالرحمن، به
پيش مىتازد.
مالك بى درنگ پرچم سپاه على (عليه السلام) از
به اهتراز در آورد، و به ميدان تاخت و همچون نهنگ ، دل به درياى دشمن زد، در حالى
كه چنين رجز مىخواند:
انى انا الاشتر معروف السير
|
|
انى انا الافعى العراقى الذكر
|
ولست من حى ربيعه و مضر |
|
لكننى من مذحج الغر الغرر
|
من همان مالك اشتر كه
سيرتم براى همه آشناست!
من همان افعى رادمرد عراق هستم ! من از دودمان
ربيعه و مضر نيستم؛ بلكه از قبيله برجسته مذحج مىباشم!
حمله مالك همچنان چشمگير و توفنده بود كه ميدان
را زير چنبره قرار داد و عبدالرحمن را به عقب نشاند. در نتيجه آن روز، پرچم پر
افتخار سپاه على (عليه السلام) در ميدان به اهتزار در آمد، و پرچم سياه و ننگين
معاويه از ميدان رانده شد.(94)
12 - مالك اشتر در ماجراى نهادن
قرآنها بر سر نيزهها
معاويه به عمر و عاص گفت:
نشانههاى خطر سقوط ما از هرسو آشكار شده، چارهاى بينديش، چه بايد كرد؟...
عمر و عاص گفت: اين بار
پيشنهادى به تو كنم كه با اجراى آن، بين سپاه على (عليه السلام) اختلاف مىافتد. در
نتيجه جنگ متوقف شده و در نهايت برنده جنگ ما هستيم.
سپس نيرنگ خائنانه خود را چنين بيان كرد:
فرمان بده قرآنها را سر نيزه كننده، و اعلام كنند كه قرآن بين
ما و شما حاكم باشد.
معاويه كه به زيركى و شيطنت عمر و عاص آگاهى
داشت، عمق سخن او را دريافت و بى درنگ به او گفت: راست
مىگويى.
همان روزى كه شب آن ليله
الهرير بود، سران سپاه معاويه قرآنها را بر سر نيزه كردند و فرياد زدند:
بين ما و شما قرآن حاكم و داور باشد.
نصربن مزاحم صاحب كتاب
وقعه الصفين نقل مىكند: صد عدد قرآن روى نيزهها قرار دادند و با همين حال،
نزد على (عليه السلام) آمدند و گفتند: اين قرآن بين ما و شما
حكومت و داورى كند. و جمعا پانصد عدد قرآن، روى نيزهها قرار دادند.
و مطابق نقل بعضى، قرآنها را سر نيزه و گردن
اسبها انداختند، و قرآن بزرگ و معروف دمشق را بر سر چهار نيزه بزرگ نهادند، و ده
نفر آن را حمل مىنمودند.
گرچه براى انجام مقصود آنها، يك عدد قرآن يا ده
عدد قرآن كافى بود، ولى سپاه نيرنگباز معاويه، با آن همه هياهو و جوسازى،
مىخواستند نيرنگ خود را به خوبى در قلوب سپاه على (عليه السلام) جا بيندازند و با
جار و جنجال و هياهو، افكار را بدزدند. همين نيرنگ باعث اختلاف در ميان سپاه
اميرالمومنين على (عليه السلام) شد. بعضى گفتند: به جنگ ادامه
دهيم. و بعضى گفتند: پس از داور قرار دادن قرآن، ديگر
جنگ حرام است.(95)
حضرت على (عليه السلام) خطاب به سپاه خود
فرمود:
اى مردمء من سزاوارترم كه
به داورى قرآن ، پاسخ مثبت دهم؛ ولى معاويه، عمر و عاص ، ابن ابى معيط، ابن ابى سرح
و ابن مسلمه اهل دين و قرآن نيستند. من كوچك و بزرگ آنها را مىشناسم كه بدترين
افراد هستند. واى بر شما! اين ( داورى قرآن) سخن حقى است كه معاويه و پيروانش
مىخواهد زيرا ماسك آن به باطل آن برسند.
آنها: از قرآن پيروى نمىكنند، و اين سخن آنها
نيرنگ و ترفند براى سست كردن ارادههاى شما است، به من مهلت دهيد، ما در مرحله حساس
پيروزى هستيم، و دشمن پرتگاه سقوط است، و اژگونى ستمگران به دوزخ فرا رسيده.
فرصت خوبى به دست آمده، آن را از دست ندهيد.
ولى ديگر سخن حضرت على (عليه السلام) در آن
كودلان كج فهم، و مقدس مابهاى بى خرد، اثر نداشت. كار به جايى رسيد كه حدود بيست
هزار نفر از سپاه على (عليه السلام) غرق در اسلحه، كه پيشانى آنها (بر اثر عبادت
خشك) پينه بسته بود، نزد على (عليه السلام) آمدند و فرياد زدند:
به داورى قرآن جواب مثبت بده وگرنه تو را همچون عثمان مىكشيم!
سوگند به خدا اگر جواب مثبت ندهى تو را
مىكشيم!
هرچه اميرمومنان على (عليه السلام)، به آنها
فرمود: گول نخوريد. اين پيشنهاد، نيرنگ و خدعه است، ما با آنها
مىجنگيم تا به حكم قرآن تسليم گردند.
آنها به سخن على (عليه السلام) اعتنا نكردند و
بر فشار خود افزودند و گفتند: بايد جنگ متوقف شود و مطابق
داورى قرآن رفتار گردد.(96)
يكى از روساى اين جمعيت كه از آن پس به عنوان
خوارج ناميده شدند، اشعث بن قيس
بود.
مالك اشتر همچنان در پيشاپيش سپاه، با دشمن
مىجنگيد، و نشانههاى پيروزى سپاه عراق، از هر نظر روشن بود.
در اين فرصت و موقعيت حساس، گروه خوارج به على
(عليه السلام) گفتند: براى مالك اشتر پيام بفرست، كه از جنگ
دست بردارد، و به نزد ما باز گردد.
ابراهيم پسر مالك اشتر مىگويد: آن حضرت ناگزير
به به يزيدبن هانى فرمود: مالك اشتر برو و بگو نزد من
بازگردد.
ابن هانى نزد مالك اشتر آمد و پيام على (عليه
السلام) را به او ابلاغ كرد.
مالك اشتر به ابن هانى گفت:
از جانب من به امير مومنان (عليه السلام) عرض كن، اكنون در
موقعيت حساس هستيم و اميد پيروزى دارم. اكنون هنگام رها كردن جبهه نيست.
ابن هانى جواب مالك اشتر را به حضرت على (عليه
السلام) رسانيد؛ ولى خوارج همچنان با فشار و اصرار به على (عليه السلام) گفتند:
پيام بده مالك اشتر باز گردد، وگرنه تو را از رهبرى، عزل
مىكنيم!
امام على (عليه السلام) ابن هانى را نزد مالك
فرستاد و فرمود: به او بگو نزد من بيايد، كه فتنهاى رخ داده.
ابن هانى نزد مالك رفت و پيام على (عليه
السلام) را به او ابلاغ كرد. مالك گفت: آيا به خاطر بر سر نيزه
نهادن قرآنها، فتنه رخ داده؟
ابن هانى: آرى.
مالك اشتر: اى ابن هانى! واى بر تو! آيا تفوق
سپاه ما را نمىبينى؟ آيا شكست و تارومار شدن سپاه دشمن را نمىنگرى؟ آيا در چنين
وقتى، جبهه را رها سازم؟
ابن هانى: آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز
گردى؛ ولى اميرمومنان على (عليه السلام) در خطر قرار بگيرد....؟
تعدادى زيادى از سپاهيان به سوى او شمشير
بكشند؟
مالك اشتر: سبحان اللَّه!
نه به خدا سوگند، چنين چيزى را دوست ندارم.
آنگاه مالك اشتر جبهه را رها كرد و به محضر على
(عليه السلام) آمد، و در آنجا بر سر خوارج فرياد كشيد و چنين گفت:
اى آدمهاى ذليل و زبون!
واى سست عنصرهاى بى صفت! اكنون كه بر دشمن تفوق داريد، و دشمن تصور مىكند كه شما
بر آنها پيروز مىگرديد، قرآنها را بر سر نيزهها بالا برده و شما را به قرآن و
مخالف سنت است! جواب مثبت به دعوت دشمن ندهيد. به من مهلت دهيد. من احساس پيروزى
مىكنم.
خوارج: ما به تو مهلت نمىدهيم.
مالك اشتر: به اندازه يكبار دويدن اسب به من
مهلت دهيد. من اميد پيروزى دارم.
خوارج: ما اگر به تو مهلت دهيم، در گناه تو
شريك خواهيم شد. چنين كارى نخواهيم كرد.
مالك اشتر هرچه نصيحت و اصرار كرد، در آن
كوردلان اثر نكرد. درگيرى لفظى شديد شد، و به همديگر ناسزا گفتند و با تازيانه به
صورت اسبهاى همديگر مىزدند.
امير مومنان على (عليه السلام) بر سر آنها
فرياد كشيد كه خوددارى كنيد! مالك اشتر عرض كرد: اى
اميرمومنان! هرگاه حملههاى پى در پى ما بر دشمن ادامه يابد، دشمن از پاى در
مىآيد.
خوارج پيش خود فرياد زدند:
اميرمومنان على (عليه السلام) به حكم قرآن راضى شده است.
مالك اشتر كه تسليم فرمان على (عليه السلام)
بود، با كمال تواضع گفت: اگر اميرمومنان (عليه السلام) دعوت به
داورى قرآن را پذيرفته، من هم به آنچه كه آن حضرت راضى است، خشنودم.(97)
ابن ابى الحديد دانشمند معتزلى مىنويسد:
مالك اشتر هنگامى كه نزد امير مومنان على (عليه السلام) آمد،
ديد اصحابش او را در صورت عدم قبول نيرنگ داورى قرآن، بين دو راه قرار دادهاند: يا
او را بكشند و يا او را به معاويه تسليم نمايند....
مالك وقتى آنها را ديد، به آنها گفت:
واى بر شما! آيا بعد از پيروزى، پراكندگى و بيچارگى به شما رو
آورده است! اى احمقها و اى بى خردها! هلاكت باد بر شما.(98)