مالك اشتر

محمد محمدى اشتهاردى

- ۵ -


ضربه مالك بر عمروبن يثربى و نظر او درباره شجاعت مالك‏

عمرو بن يثربى از قهرمانان سپاه جمل بود، و به عنوان رييس دودمان ضبحه( كه بزرگترين گروه هواداران عايشه بود) ياد مى‏شد، و از طرف عثمان از صاحب منصبان بصره به شمار مى‏آمد.

او در جنگ جمل ، زمام شتر عايشه را در دست داشت، آن را به پسرش سپرد و به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. علياء بن هند از سپاه على (عليه السلام) به جنگ او رفت.

طولى نكشيد كه به دست او كشته شد، بار ديگر مبارز طلبيد.

هند بن عمرو به جنگ او رفت، هند نيز به دست او كشته شد. بار ديگر مبارز طلبيد. زيد بن صوحان به جنگ او رفت، زيد و او را كشته شد، سپس بازگشت و مهار شتر عايشه را به دست گرفت، رد حالى كه عربده مى‏كشيد و رجز مى‏خواند.

بار ديگر مهار را رها كرد و به ميدان تاخت: به گفته بعضى عمار ياسر به جنگ او رفت و او را از پاى در آورد.

جمعى چنين نقل كرده‏اند: هنگامى كه عمرو بن يثربىمى‏خواست به سوى ميدان برود، به قوم خود گفت:

اى قوم! من چند نفر از ياران امام على (عليه السلام) را كشته‏ام، از اين رو آنها مرا مى‏كشند. من باكى ندارم كه بجنگم تا بيفتم؛ ولى شما دست از يارى عايشه برنداريد، كه مادر شما است

و يارى او دين است و رها كردن او موجب عقوق مى‏باشد.

هرگاه در دام افتادم، مرا نجات دهيد.

قوم گفتند: در ميان سپاه على (عليه السلام) از هيچ كس خوفى در مورد تو جز مالك اشترنيست.

عمرو گفت: آرى از او ترس دارم

آنگاه به ميدان تاخت، و مبارزه طلبيد.

در اين هنگام، مالك اشتر به ميدان او آمد، در حالى كه چنين رجز مى‏خواند:

انى اذا ما الحرب ابدت نابها   واغلقت يوم الوغاابوابها
و مزقت من حنق اثوابها   كنا قداماها ولا اذنابها
ليس العدو دوننا اصحابها   من هابها اليوم فلن اهابها
لا طعنها اخشى ولا ضرابها

من در آن هنگام كه جنگ ، نيش خود را نشان دهد، و در روز درگيرى، درهاى خود را ببندند، ( مرا در بن بست بگذارد) و از روى خشم، لباسهاى خود را پاره پاره نمايد، و در پيشاپيش جنگ خواهم بود، نه در دنباله آن. دشمنان در برابر ما داراى اين ويژگى نيستند، كسى كه امروز از جنگ ترسيد، فرياد و به جايى نمى‏رسد، من نه از آسيب و زخم جنگ مى‏ترسم، و نه از ضربات پى در پى آن.

سپس مالك آنچنان بر عمرو بن يثربى حمله كرد، و به او ضربه زد كه او از پشت اسب بر زمين غلتيد.

گردانى از دودمان ازد اطراف او را گرفتند، تا او را از معركه بيرون ببرند، او كه بدن سنگين داشت و زخمى عميق برداشته بود ، نتوانست از ميدان بگريزد. در اين هنگام عبدالرحمن طود (يكى از سپاهيان على (عليه السلام)) به او رسيد و يك ضربت ديگر به او زد و بار ديگر به زمين افتاد. در اين وقت تمردى از قبيله سدوس ( از سربازان سپاه على (عليه السلام) ) برجهيد و پاى او را گرفت و كشان كشان به نزد امير مومنان على (عليه السلام) آورد.

عمرو ناله كرد و از على (عليه السلام) التماس نمود كه مرا ببخش، زيرا شنيده شده كه فرموده‏اى به زخميان حمله نكنيد.

حضرت على (عليه السلام) او را بخشيد، و او به سوى قوم خود بازگشت و در بستر مرگ افتاد، و بر اثر آن ضربه مالك اشتر از دنيا رفت.

هنگامى كه در بستر مرگ قرار گرفت ؛ قوم او پرسيدند:

تو را چه كسى كشت؟( خون تو بر گردن كيست؟) پاسخ داد: آنگاه كه با مالك اشتر روبرو شدم، با اينكه سالم و شاد بودم او را ده برابر خود نگريستم، و هنگامى كه عبدالرحمن بن طود به من ضربه زد، با اينكه زخمى بودم، خود را ده برابر او يافتم.سرانجام ضعيف‏ترين مردم مرا به اسارت گرفت و كشان‏كشان نزد على (عليه السلام) برد. بنابراين هماورد من مالك اشتر بود (خون من بر گردن اوست).(53)

دختر عمرو بن يثربى، اشعارى در مرثيه پدرش سرود و خواند، كه دو بيعت از آن اشعار اين بود:

لو غير الاشتر ناله لندبته   و بكيته مادام هضب ابان
لكنه من لا يعاب بقتله   اسد الاسود و فارس الفرسان

اگر غير از مالك اشتر، پدرم را كشته بود، براى او مادام قله كوه آبان باقى است ناله و گريه مى‏كردم؛(54)

ولى كشته شدن به دست مالك اشتر كه شيرشيران و يكه سوار جنگاوران سواركار است، عار و ننگ نيست.(55)

به اين ترتيب دختر عمرو با افتخار به قاتل پدرش خوارى قتل پدر را جبران مى‏نمود.

كشته شدن چند جنگجوى دشمن به دست مالك‏

پس از كشته شدن عمرو بن يثربى به دست مالك اشتر ، رزمجويان دشمن در اطراف شتر، از هر سو چشم به شتر دوخته بود، تا به آن آسيب نرسد، و براى گرفتن و نگهدارى زمام شتر، اجتماع و ازدحام مى‏نمودند، در اين بين، پيرى به ميدان آمد و رجز خواند... و مبارز طلبيد.

مالك اشتر به سوى او پريد و بر فرق سرش شمشير زد، او همانجا افتاد و كشته شد.

بعد از او ابن جفير ازدى به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. مالك اشتر به ميدان او رفت و او را نيز كشت.

سپس عمير غنوى، و بعد از او عبداللَّه بن عتابو بعد از او جناب بن عمرو راسبى، پياپى به ميدان تاختند. مالك اشتر همه آنها را يكى پس از ديگرى كشت، و به اين ترتيب قهرمانان دشمن، پياپى با شمشير آبدار و بران مالك به هلاكت مى‏رسيدند. (56)

ضربه مالك بر محمد فرزند طلحه‏

پس از آنها، محمد پسر طلحه به پيش آمد و زمام شتر عايشه را به دست گرفته و آن را بوسيد. عايشه پرسيد: تو كيستى؟

او گفت: من محمد بن طلحه هستم. اى مادرم به من فرمان مى‏دهى كه اجزا سازم!

عايشه گفت: به تو امر مى‏كنم كه بهترين انسانها باشى.

آنگاه محمد زمام شتر را به ديگرى سپرد و به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. معركربن حدير يكى از سربازان سپاه على (عليه السلام) به جنگ تو رفت، و به دست او كشته شد.

محمد با غرور به طرف شتر بازگشت و مهار شتر را گرفت و بوسيد، سپس بار ديگر به ميدان تاخت و مبارز طلبيد.

مالك اشتر چون شيرى كه از كمينگاه خود رها شود، به سوى او جهيد.

طلحه ديد، مالك اشتر به جنگ پسرش آمده، خود را سريع نزد پسرش رسانيد و دستش را گرفت و به او گفت:

ارجع يا بنى عن هذا الاسد الضارى

پسرم! از اين شيرى كه دنبال شكار مى‏گردد، باز گرد.

محمد به سخن پدر اعتنا نكرد و به ميدان مالك اشتر رفت، وقتى كه خود را تحت سيطره نيزه مالك ديد،پا به فرار گذاشت، مالك او را دنبال كرد، تا به او رسيد و ضربه‏اى بر پشت او وارد ساخت، كه او بر اثر اين ضربه به صورت بر زمين افتاد، مالك به بالين او آمد تا گردنش را بزند، محمد التماس عفو كرد و گفت: اى مالك! تو را به ياد خدا مى‏آورم. سپس اين آيه را خواند:حاميم...

مالك اشتر از روى بزرگوارى ، از او (كه زخمى بود) گذشت، و او را بر مركبش سوار نمود و به سوى قومش فرستاد.

او بر اثر آن ضربه شديد، همان روز جان داد. مالك اشتر به پايگاه خود بازگشت و در اين مورد اين اشعار را خواند:

يذكرنى حاميم و الرمح شاجر   فهلا تلا حاميم قبل التقدم
هتكت له بالرمح جيب قميصه   فخر صريعا لليدين و للفم
على غير شى‏ء غير ان ليس تابعا   عليا و من لا يتبع الحق يندم

او (محمد بن طلحه) مرا به ياد خدا انداخت در آن وقت كه نيزه با او به ستيز برخاسته بود، (و او را كوفته بود)

چرا او قبل از پيشدستى به ميدان آيه حاميم را تلاوت نكرد؟با ضربه نيزه، گريبان پيراهنش را پاره كردم ، و از جانب صورت و دستهايش نقش بر زمين شد.

اين ضربه به خاطر آن بود كه او در راه امام على (عليه السلام) گام بر نداشت، و كسى از حق پيروى نكرد، پشيمان مى‏شود. (57)

سپس به ميدان تاخت ، و در حالى كه در ميدان جولان مى‏داد چنين رجز مى‏خواند:

هذا على فى الد جى مصباح   نحن بذا فى فضله فصاح

اين على (عليه السلام) است كه چراغ تابان تاريكى است، و ما در پرتو نور و مقام او ، سخنور توانا هستيم.(58)

هلاك كعب بن سور قاضى بصره، به دست مالك‏

كعب بن سوره در مدينه مى‏زيست، عمر بن خطاب در عصر خلافش، او را در ماجرايى، هوشيار يافت. وقتى در بصره تقاضاى قاضى كردند، عمر او را قاضى بصره كرد.

او بعد از عمر، در زمان عثمان نيز قاضى بصره بود (احتمالا حدود بيست سال قبل سابقه قضاوت داشت.) اين شخص در ماجراى تصرف بصره، به آشوبگران پيوست و فتوا داد:

عايشه مادر شما مردم است. از او پيروى كنيد

اين عالم رسوا، در جنگ جمل، قرآنى را به گردنش آويزان كرده بود، و مردم را بر ضد على (عليه السلام) تحريك مى‏نمود. سه نفر (يا چهار نفر از برادرانش كه گول او را خورده بودند،) كشته شدند.

او در جنگ جمل، به ميدان تاخت و چنين رجز خواند:

يا معشر الناس عليكم امكم   فانها صلاتكم و صومكم
و الحرمه العظمى التى تعمكم   لا تفضحوا اليوم فداكم قومكم

اى گروه مردم! بر شما باد حمايت از مادرتان (عايشه) كه او نماز و روزه شما است. و مقام محترم عظيمى است كه در راس همه شما است: به اميد آنكه امروز رسوا نگرديد، قوم شما فداى شما باد.

مالك اشتر چون شير به دنبال اين شكار احمق رفت و او را به هلاكت رسانيد.

بعد از جنگ ، هنگامى كه على (عليه السلام) در ميان جنازه‏ها عبور مى‏كرد چشمش به جنازه كعب بن سور افتاد، فرمود:

اين شخص بود كه بر ضد ما به ميدان آمد. در گردنش قرآن را آويزان كرده بود و مى‏پنداشت مردم را به دستورات دعوت مى‏نمايد، با اين كه به محتواى قرآن، ناآگاه بود.

او بر اثر سركشى و لجاجت، بيچاره و بدبخت شد، او دعا مى‏كرد كه خدا مرا بكشد! خدا او را كشت. سپس حضرت دستور داد او را نشاندند، و به او خطاب كرد و فرمود: اى كعب! من وعده خدا را حق يافتم، آيا تو آنچه را پروردگارت به تو وعده داده بود حق يافتى؟ (59)

حمله‏هاى قهرمانانه مالك همراه عمار بر شتر عايشه‏

هنگامى كه در اواخر جنگ جمل، نشانه‏هاى شكست دشمن آشكار شد، و بسيارى از آنها در اطراف شتر عايشه كشته شدند، هنوز شتر زنده بود و عايشه در درون هودج، طرفدارانش را به صبر و مقاومت دعوت مى‏كرد و عده‏اى در اطراف شتر، از او حمايت مى‏كردند.

امير مومنان على (عليه السلام) در اين هنگام، دو سر لشگر سپاه خودت عمار ياسر و مالك اشتر را طلبيد، و به آنها فرمود: برويد و اين شترها را هلاك كنيد؛ زيرا تا اين شتر زنده است، آتش جنگ خاموش نمى‏گردد، به خاطر آن كه دشمنان، آن را قبله خود قرار داده‏اند.

عمار و مالك اشتر با دو نفر از جوان از طايفه مراد به سوى به سوى شتر حمله كردند، حمله‏ها و ضربات آنها موجب شد كه شتر به زمين افتاد، در حالى كه زوزه مى‏كشيد، در اين هنگام سربازان دشمن كه در اطراف شتر بودند، فرار كردند. امير مومنان (عليه السلام) دستور داد هودج را از شتر جدا كردند، و به محمدبن ابوبكر فرمود:عهد درا سرپرستى خواهرت باش. محمد او را به خانه عبداللَّه بن خلف خزاعى برد. (60)

نجات عبداللَّه بن زبير از دست مالك اشتر

عبداللَّه بن زبير( خواهرزاده عايشه كه مادرش اسماء نام داشت) از شجاعان لشگر عايشه بود.

در سومين روز جنگ، نخستين كسى كه به ميدان تاخت و مبارز طلبيد، عبداللَّه بن زبير بود مالك اشتر به سوى او شتافت، عايشه پرسيد:چه كسى به ميدان عبداللَّه خواهر زاده‏ام آمده؟ گفتند: مالك اشتر.عايشه گفت:

واثكل اسماء!

واى بر خواهرم اسما مادر عبداللَّه!(بيچاره اسماء كه بى فرزند شد!)(61)

مالك و عبداللَّه به همديگر حمله كردند و همديگر را مجروح نمودند و سپس گلاويز شدند، مالك عبداللَّه را بر زمين كوبيد و بر سينه‏اش نشست.

دو گروه به جنب وجودش افتادند، سپاه على (عليه السلام) مى‏خواست مالك را كمك كند، و سپاه جمل مى‏خواست عبداللَّه را نجات دهد: سه روز بعد مالك اشتر غذا نخورده بود و عادت او در جنگ در اين بود كه غذا نمى‏خورد . از سوى ديگر مالك، پيرى بود كه با جوانى شجاع گلاويز شده بود.

عبداللَّه ( كه مى‏ديد از چنگ مالك نمى‏توان رها شد.)فرياد زد:

اقتلونى و مالكا

من و مالك را با هم بكشيد.

سرانجام عبداللَّه در حالى كه سخت زخمى شده بود، از چنگ مالك گريخت.(62)

بعدها عبداللَّه بن زبير نقل كرد: من با مالك اشتر در جنگ جمل درگير شدم. هنوز يك ضربه به او نزده بودم، او شش يا هفت ضربه به من زد. سپس پاى مرا گرفت و مرا در گودال انداخت.

زهير بن قيس مى‏گويد: در حمام با عبداللَّه بن زبير ملاقات كردم. در ناحيه سرش، جاى گودى ضربتى را ديديم كه اگر شيشه روغن را در ميان آن مى‏نهادم، در آن قرار مى‏گفت: او به من گفت: آيا مى‏دانى اين ضربت را چه كسى به من زد؟

گفتم:نه

گفت: پسر عمويت مالك اشتر، اين ضربت را ( در جنگ جمل) بر من وارد ساخت.

پاسخ كوبنده مالك به اعتراض عايشه!

روايت شده: پس از پايان جنگ، عمار ياسر و مالك اشتر به دستور حضرت على (عليه السلام) نزد عايشه آمدند تا او را روانه مدينه كنند، عايشه به عمار گفت: همراه تو كيست؟

عمار جواب داد: مالك اشتر است

عايشه گفت: اى مالك! آيا تو خواهر زاده‏ام عبداللَّه را بر زمين زدى؟

مالك جواب داد آرى، اگر گرسنگى سه روز من نبود، امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را از دست او را راحت مى‏كردم.

عايشه گفت: ريختن خون مسلمان جايز نيست؛ مگر در يكى از سه مورد:

1- كفر بعد از ايمان 2- زناى محصنه ( زناى كسى كه همسر دارد) 3- قتل بدون مجوز. تو به خاطر كداميك از اين سه مورد، مى‏خواستى او را بكشى؟

مالك جواب داد: من به خاطر بعضى از اين سه مورد (كفر بعد از ايمان و قتل) با او جنگيدم. سوگند به خدا قبل از اين واقعه، شمشيرم در او كارگر نشد و به من خيانت، با اين شمشير همدم نشوم!

مالك اشتر اين ماجرا پر حادثه را با اشعار ناب خود چنين تبيين مى‏كند:

اعاتش لولا كنت طاويا   ثلاثا لا لغيت ابن اختك هالكا!
غذاه ينادى و الرجال تحوزه   باضعف صوت: اقتلونى و مالكا
فنجاه منى شبعه و شبابه   وانى شيخ لم اكن متماسكا
وقالت على اى الخصال صدعته   بقتل اتى ام رده لا ابالكا
ام المحصن الزانى الذى حل قتله   فقلت لها لابد من بعض ذالكا

اى عايشه، اگر گرسنگى سه روز من نبود، پسر خواهرت را را هلاك شده مى‏يافتى.

آن روز صبح كه مردها او را احاطه كرده بودند، با صداى ناتوان فرياد مى‏زند: من و مالك را با هم بكشيد.

سيرى و جوانى او، او را از دست من نجات داد، با توجه به اين كه من در سنى از پيرى او هستم كه ( بر اثر پيرى) نمى‏توانم خود را نگهدارم.

عايشه گفت اى پدر مرده! به خاطر كدام گناه، او عبداللَّه را بر زمين افكندى، آيا او كسى را كشته بود، يا مرتد شده بود؟

يا زناى محصنه انجام داده بود؟ تا كشتن او روا باشد.در پاسخ او گفتم: به خاطر بعضى از اين امور (ارتداد و كفر بعد از ايمان) با او جنگيدم.(63)

محاصره حران، و نبرد پياپى مالك در موصل‏

پس از پايان جنگ جمل، مالك اشتر همراه امير مومنان على (عليه السلام) چند روز در بصره ماندند و سپس با هم به كوفه آمدند، در آنجا حضرت على (عليه السلام) مالك اشتر را به سوى شهرهايى كه از جانب حكومت معاويه، آسيب‏پذير بود، فرستاد تا از نزديك در مورد كنترل و نگهبانى آنها، نظارت كند؛ مانند: موصل، نصيبين، دارا، سنجار، هيت عانات و قسمتهايى از جزيره و...

قبلا معاويه شهرهاى: رقه رها و قرقيسا را تصرف كرده بود و ضحاك بن قيس فهرى را فرمانرواى آن شهرها نموده بود.

هنگامى كه ضحاك از حركت مالك اشتر با سپاهش، باخبر شد، شديدا ترسيد، براى مردم رقه( كه اكثر مردم آن طرفدار عثمان بودند) پيام داد و از آنها كمك خواست.

آنها سپاه مجهزى به فرماندهى سماك به سوى مرج مرينا،(كه بين حران و رقه قرار داشت ) حركت كردند، و در آنجا آماده مقابله با سپاه مالك اشتر شدند. طولى نكشيد كه سپاه مالك اشتر فرا رسيد، و در همانجا جنگ شديدى در گرفت. هنگامى كه شب شد، ضحاك ( كه توان مقابله نداشت )، از تاريكى شب استفاده كرده و همراه سپاهش به شهر حران گريخت و در آنجا در ميان قلعه حران متحصن شدند.

صبح آن شب، وقتى كه مالك اشتر چنين يافت، با سپاه خود، سپاه ضحاك را تعقيب نمود تا به شهر حران رسيد و آن شهر را در محاصره را تنگ‏تر نمود، تا بر دشمن پيروز گرديد.

معاويه از ماجرا آگاه شد و سپاه عظيمى را به فرماندهى عبدالرحمن بن خالد براى پشتيبانى از ضحاك فرستاد.

مالك اشتر از آنجا حركت كرد، و از دو شهر رقهو قرقيسا، كمك خواست، آنها كمك نكردند. سرانجام با سپاه خود، به شهر موصل وارد گرديد، و در آنجا مدتى با سپاه ضحاك به جنگ پرداخت ، و ضربات سنگينى بر سپاه ضحاك، وارد ساخت. (64)