مالك اشتر

محمد محمدى اشتهاردى

- ۲ -


بخش دوم: مالك اشتر در عصر خلافت عثمان‏

بروز بى عدالتى‏ها و تباهى‏ها در حكومت عثمان‏

عثمان پس از فوت عمر، در روز چهارم محرم سال 24، هجرت به خلافت رسيد، و خلافت او حدود دوازده سال طول كشيد، و سرانجام در اواخر سال 35، روز چهارشنبه بعد از عصر، به دست مسلمين، در خانه‏اش در مدينه كشته شد.(18)

در عصر حكومت عثمان، بدعتها و بى عدالتى‏ها و تباهى‏هاى فراوانى رخ داد، مانند، حيف و ميل بيت‏المال، تبعيض، گماردن خويشان فاسق خود بر پستهاى حساس كشور، تبعيد اصحاب بزرگوار تبعيد شدگان رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، تبديل حكومت عدل اسلامى به امپراطورى ننگين و طاغوتى و... ( كه بعضى از آنها در ضمن مطالب آيند ذكر مى‏شود.) (19)

همين امور، باعث تحريك و نارضايتى شديد و شورش اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و مسلمانان آزاده بر ضد حكومت او شد، و سرانجام او را با شديدترين برخوردها كشتند.

براى اينكه چگونگى مبارزات مالك اشتر و نقش او را در پيشبرد اهداف اسلامى در يابيم، به مطالب زير توجه كنيد:

نفرين مالك اشتر بر عثمان در كنار قبر ابوذر

يكى از ستمهاى عثمان اين بود كه ابوذر غفارى، يار راستين رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) بر جرم حق گويى، به ربذهتبعيد كرد و او تنها در بيابان ربذه، غريبانه و مظلومانه به شهادت رسيد.

در سال 32 هجرت (نهمين سال خلافت عثمان) بكرين عبداللَّه ، علقمه ابن قيس و... كه يك كاروانى را تشكيل مى‏دادند، به سوى مكه براى انجام مراسم عمره، حج، حركت كردند. در آن وقت مسير راه مكه، در كنار ربذه قرار داست.

همسر ابوذر ( و به نقل از ديگر دختر ابوذر ) مى‏گويد:

هنگامى كه در ربذه آثار مرگ در چهره ابوذر آشكار شد، گريه كردم: پرسيد: چرا گريه مى‏كنى؟ گفتم: چگونه گريه نكنم، كه در اين بيابان كفنى ندارم كه تو را با آن، كفن كنم

ابوذر گفت:

گريه نكن، هنگامى كه از دنيا رفتم، كنار جاده بنشين، جمعيتى از راه مى‏رسند و مرا دفن مى‏كنند.

روزى در جنگ تبوك ) من با جماعتى در محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بودم، به ما رو كرد و فرمود: يكى از شما در بيابان از دنيا مى‏رود، و گروهى از مومنان كنار جنازه او حاضر مى‏شوند. همه كسانى كه آن روز در محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند، در غير از بيابان از دنيا رفته‏اند و غير از من كسى نمانده، پس آن شخصى كه در بيابان از دنيا مى‏رود، و جمعى از مومنين كنار جنازه مى‏آيند، من هستم.

ابوذر از دنيا رفت، همسر (يا دخترش )، روى او را پوشانيد، و كنار جاده آمد. ناگاه كاروانى را كه از عراق مى‏آمدند، ديد، خود را به آنها رسانيد و گفت: اين اشاره به جنازه ابوذر) يار با وفاى پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه از دنيا رفته است.

كاروانيان از مركبها پياده شدند و كنار جنازه ابوذر نماز خواندند و او را به خاك سپردند.

مطابق بعضى از روايات، عبداللَّه بن مسعود بر جنازه ابوذر نماز خواند ، و مطابق بعضى ديگر، مالك اشتر بر جنازه او نماز خواند و ديگران اقتدا كردند: نيز روايت شده:

مالك اشتر، كفن گران قيمتى به همراه داشت، با آن كفن، پيكر مطهر ابوذر را تفكين نمود.

پس از آنكه جنازه ابوذر را به خاك سپردند مالك اشتر در كنار قبر ابوذر، متوجه خدا شد، و چنين دعا و نفرين كرد:

خدايا! اين ابوذر يار رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) ، بنده تو در ميان بندگان است، و در راه تو با مشركان جهاد كرد.

لم يغير ولم يبدل، لكنه راى منكرا فعيره بلسانه و قلبه حتى جفى و نقى و حرم و احتقر، ثم مات غريبا.

او چيزى از دين را تغيير نداد و جابجا نكرد، وقتى خلافت و زشتى، (در دستگاه عثمان) ديد، با زبان و قلبش اعتراض كرد. از اين رو به او ظلم كردند و او را از وطن دور ساختند، و محروم نمودند و كوچك شمردند، سپس غريبانه از دنيا رفت.

آنگاه مالك اشتر چنين دعا و نفرين كرد:

اللهم فاقصم من حرمه و نفاه عن مهاجره و حرم رسول‏اللَّه.

خدايا! آن كس ( عثمان ) را كه ابوذر را محروم ساخت، و او را از هجرتگاهش و از حرم رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) تبعيد نمود، منكوب و هلاك گردان.(20)

به اين ترتيب، در آن وقت كه مردم از ترس حكومت عثمان، دم فرو بسته بودند، و اكثريت در خفقان سخت بودند، فرياد مالك به نفرين بر ضد عثمان بلند بود و همان راه ابوذر را مى‏پيمود.

اعتراض شديد مالك و همراهان، به فرماندار كوفه‏

هنگامى كه عثمان بر مسند خلافت تكيه زد، يكى از كارهايش اين بود كه عمان و حكامى را كه از طرف عمر در استانها و شهرها نصب شده بودند، از حكمرانى بركنار كرد و به جاى آنها خويشان خود را از بنى اميه و...را گماشت مثلا معاويه را استاندار شام كرد: عبداللَّه بن عامر پسر دايى خود را استاندار بصره نمود، عبداللَّه بن سعد، برادر رضاعى خود را سرپرست ماليات و وزير جنگ مصر كرد، و وليدبن عقبه برادر مادرى خود (21)، را حاكم و فرماندار كوفه نمود.

وليد شخصى بود كه اگر او را جرثومه فسادبناميم، گزاف نگفته‏ايم او علنا شراب مى‏خورد، حتى در نماز جماعت صبح، كه نماز جماعت مردم بود، بر اثر مستى، نماز صبح را چهار ركعت خواند و بعد از نماز گفت: اگر بخواهيد، بيشتر بخوانم! و اموال بيت را در راه تباهى‏هاى خود، حيف و ميل مى‏كرد.

وليد از زبان رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) ، به عنوان فاسقمعرفى شده بود، و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود كه او اهل جهنم است.

پدرش عقبه جزء مشركان بود و على (عليه السلام) او را در جنگ بدر كشت، و در جنگ احد هنگامى كه حضرت حمزه (عليه السلام) شهيد شد، وليد و عمر و عاص، از خوشحالى شراب خوردند و به رقص و ساز و آواز پرداختند.

براى اينكه وليد را بهتر بشناسند، به اين روايت توجه كنيد:

روزى وليد: نزد امام حسن (عليه السلام) به حضرت على (عليه السلام) ناسزا گفت، امام حسن (عليه السلام) به او فرمود ( تو را از اينكه به على (عليه السلام) ناسزاگويى سرزنش نمى‏كنم، چرا كه آن حضرت تو را به جرم شراب خوارى هشتاد تازيانه زد، و پدرت را در جنگ بدر به فرمان رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) كشت ، و خداوند در آيات متعدد، على (عليه السلام) را مومن ناميد، و تو را فاسق خواند... (22)

مسلمانان كوفه از تبهكارى‏هاى وليد به ستوه آمدند، و نسبت به او متنفر شدند، حتى در يكى از روزها كه بر فراز منبر سخن مى‏گفت، او را سنگباران كردند و انزجار خود را به او آشكار نمودند.

كار به جايى رسيد كه روزى جماعتى از مسلمين غيور كوفه كه پيشاپيش آنها مالك اشتر بود به اقامتگاه او در دارالاماره حمله كردند، او را در حال مستى ديدند كه روى تخت خود خوابيده بود، فرياد بر او زدند تا بيدار شود، بيدار نشد. سپس شراب زيادى كه خورده بود، استفراغ كرد.

در اين حال، دو نفر از مهاجمين به نام ابو زينب و ابو جنب، انگشترش را از دستش خارج ساختند و او نفهميد.

سرانجام مالك اشتر و گروهى از مسلمانان كوفه ، به عنوان اعتراض به سوى مدينه حركت كردند، تا در آنجا حكم عزل وليد را از جانب عثمان بگيرند.(23)

تقاضاى عزل وليد، از عثمان‏

مالك اشتر همراه گروهى از مسلمين كوفه، براى اعتراض به تباهى‏هاى وليدبن عقبه فرماندار كوفه، به مدينه نزد عثمان آمدند، و قاطعانه بدى‏هاى وليد را برشمردند، و از او خواستند كه او را از فرماندارى بركنار كرده، و فرماندار لايقى به جاى او نصب كند.

در اين مجلس، بين عثمان و گروه اهل كوفه، چنين گفتگو شد:

عثمان: در ميان شما چه كسى گواهى مى‏دهد كه وليد شراب خورده است،؟

گروه: ابو زينب و ابو جندب، گواهى مى‏دهند كه وليد شراب خورده است.

عثمان:در حال خشم خطاب به ابو زينب و ابو جندب از كجا مى‏دانيد كه وليد شراب خورده است، شايد نوشيدنى ديگرى بوده است؟

ابو زينب و ابو جندب: همان شرابى كه ما در عصر جاهليت مى‏نوشيديم، او نوشيده بود.

عثمان: آيا ديديد كه او شراب نوشيد؟

آنها: نه نديديم.

عثمان: پس به چه دليل مى‏گوييد او شراب خورده است؟

ابو زينب و ابو جندب: شرابى را كه او خورده بود، ديديم استفراغ كرد و از ريش او شراب گرفتيم، و اين انگشتر او است در حالى كه مست بود ما از دستش در آورديم و او نفهميد.

عثمان در حال خشم فرياد زد: برخيزيد و از نزد من دور گرديد!

گروه مسافر، به ناچار از نزد عثمان بيرون آمدند، در حالى كه جانشان در خطر بود، و از برخورد عثمان بسيار ناراحت و دلسوخته شده بودند و با يك جهان آه و حسرت به خانه اميرمومنان على (عليه السلام) پناه بردند و از محضر آن حضرت استمداد نمودند.

فريادرسى على (عليه السلام) از گروه مظلوم‏

امير مومنان على (عليه السلام) پس از شكايت گروه اهل كوفه، بى درنگ برخاست و نزد عثمان آمد و به او فرمود:

تو شاهدان عينى را از خود رانده‏اى، و حدود الهى را باطل نموده‏اى.

عثمان در حالى كه سخت آشفته بود، گفت: نظر شما اى ابو الحسن، چيست؟

على: نظر من اين است كه به دنبال رفيقت (وليد) بفرستى، و او را در اينجا حاظر كنى تا محاكمه شود، اگر شهود، گواهى بر شرابخوارى او را دادند، و او دليلى بر رد شهود نداشت، من بر او حد شرابخوارى را جارى سازم.

عثمان چاره‏اى نديد جزء اينكه وليد را احضار كند از سوى ديگر، ابوزينب و ابو جندب آمدند و گواهى دادند، و براى على (عليه السلام) ثابت شد كه وليد شراب خورده است.

وليد دليلى براى رد شهود نداشت، ناگزير عثمان، تازيانه را به سوى امام على (عليه السلام) افكند، امام آن را برداشت تا حد شرابخوارى را(كه 80 تازيانه است) بر وليد جارى سازد.

در اين هنگام، وليد تسليم نمى‏شد و عقب نشينى مى‏كرد.

حضرت على (عليه السلام) او را گرفت و بر زمين كوبيد، وليد به امام ناسزا گفت. عثمان به حضرت على (عليه السلام) گفت: تو چنين حقى ندارى!

على (عليه السلام) بر عثمان فرياد كشيد و فرمود: بلكه شديتر از اين حق را دارم، وقتى كه شانه خالى مى‏كند و مرا از اجراى حد و حق الهى باز مى‏دارد.

سرانجام عثمان مجبور شد و وليد را از فرماندارى كوفه بركنار كرد، و به جاى او سعيد بن عاص را كه از خويشانش بود و از اشراف قريش به حساب مى‏آمد برگزيد و همراه گروه معترض روانه كوفه كرد. (24)

خلافكارى‏هاى سعيد بن عاص و اعتراض مالك اشتر

سعيد بن عاص به كوفه آمد. در آغاز به منبر نرفت، و گفت: وليدفرماندار سابق) مرد پليد و كثيفى بود، منبر و محراب را آلوده كرده است، دستور داد منبر را شستشو كنند، گروهى از بنى اميه كه اطرافش را گرفته بودند او را سوگند دادند كه اين كار( تطهير منبر) را انجام ندهد، و گفتند: اين كار براى، تو كه از طرف عثمان آمده‏اى، زشت است، اگر ديگران اين كار را بكنند، بر تو سزاوار است كه جلوگيرى كنى، واضح است كه اگر اين كار را انجام دهى،براى وليد (برادر مادرى عثمان) هميشه مايه ننگ خواهد بود.

سعيد اصرار كرد و گفت: حتما بايد منبر تطهير شود سرانجام منبر را شست و سپس بر فراز آن رفت و سخنرانى كرد و تا مدتى خود را طورى به مردم به مردم نشاندن داد، كه رفتارش مورد رضايت مردم قرار گرفت.(25)

واى چندان نگذشت كه عده‏اى از اشراف و دوستانش كه در عصر خلافت عمر با آنها رفيق بود و در جنگ قادسيه با آنها هم دم بود و عده‏اى از قاريان ( اهل ظاهر) بصره، در اطراف او گرد هم آمدند، و در جلسات شب نشينى‏هاى او شركت مى‏كردند و دمخور او مى‏شدند و از هر درى سخن مى‏گفتند.

( به جاى مردان صالحى چون كميل، مالك اشتر، و افراد اصيل كوفه، با عده‏اى طرفدار عثمان و يا بى تفاوت و يا توجيه گران ابن الوقت همنشين و هم دم گرديد)

طولى نكشيد كه سعيد نيز همچون وليد، دست تجاوز به اموال مسلمين دراز كرد، و به حيف و ميل بيت المال، و تبعيض و تقرب خويشان و پارتى بازى و رشوه خوارى پرداخت.

مالك اشتر كه نه با وليد (فرماندار سابق) پدر كشتگى داشت، و نه با سعيد (فرماندار جديد) عقد اخوات بسته بود، بلكه اسلام و دستورات عدل اسلامى را ميزان قرار داده بود، و دلش براى اسلام مى‏تپيد، خود را براى اعتراض و مخالفت با سعيد آماده ساخت. مردان نخع (خاندانش) را با خود همدست كرد تو در انتظار فرصت بودند كه در يك وقت مناسبى، اعتراض خود را آشكار سازند.

يك روز سعيد آشكارا در ميان اجتماع مردم و در مقر فرماندارى، اعلام كرد كه سرزمينهاى عراق، بوستان قريش و بنى اميه است.

مالك اشتر، از اين سخن، بسيار خشمگين شد و فرياد زد: آيا تو مى‏پندارى سرزمينهاى آباد عراق كه سپاه اسلام آن را به دست آورده‏اند و شمشيرهاى ما آن را در اختيار اسلام قرار داده، بوستان قريش و بنى‏اميه است؟، نه هرگز، سوگند به خدا هيچ يك از شما در بهره‏گيرى از بيت‏المال، بر ما اختيارى نداريد.

در اين هنگام عبدالرحمن اسدى رئيس شرطه سعيد به مالك اشتر با خشم و تندى گفت:

آيا سخن اين شخص را نمى‏شنويد؟

در همين هنگام آنها در حضور سعيد، به طرف رئيس شرطه، هجوم بردند و او را به سختى كوبيدند و نقش بر زمين كردند، و سپس پايش را گرفتند و در زمين كشاندند و به كنار انداختند واز دارالاماره خارج شدند.(26)

گسترش اعتراضات به سعيد، و نامه او به عثمان‏

پس از اين ماجرا، اعتراض كنندگان، از جمله مالك اشتر مبارزه منفى كردند. به اين معنا كه در مجالس و محافلى كه سعيد تشكيل مى‏داد؛ شركت نمى‏نمودند ،و از جماعت آنها دورى مى‏كردند، بلكه بين خود مجالس تشكيل داده و با بيان خلافهاى سعيد و عثمان، به افشاگرى بر ضد آنها مى‏پرداختند، و مردم را بر عليه حكومت سعيد مى‏شوراندند سعيد خود را در فشار معترضين، ديد و براى عثمان چنين نامه نوشت:

جمعى از اهالى كوفه با هم اجتماع كرده و به بيان عيوب تو و من مى‏پردازند اگر اين وضع ادامه يابد،ترس آن است كه جمعيت آنها بسيار شود و اسباب زحمت فراهم گردد...

فرمان تبعيد مالك و همدستان او، از جانب عثمان‏

هنگامى كه نامه به دست عثمان رسيد، عثمان به خيال اين كه مى‏توان با تبعيد چند نفر، آنها را خاموش كرد، و احساسات ساير مردم را فرو نشاند، در پاسخ نامه، فرمان تبعيد آنها را به شام صادر كرد، و چنين نوشت:

اى سعيد! به فرمان من آنها را از كوفه به شام تبعيد كن، تا سياستمدار حزب اموى؛ معاويه، به كار آنها رسيدگى كند.

و از سوى ديگر، نامه‏اى براى معاويه نوشت: به دستور ما جمعى از مردم كوفه نزد تو آورده مى‏شوند، با آنها تماس بگير، اگر قانع نشدند و توانستى آنها را رام كنى، كه آنها را بپذيرد و اگر تو را خسته كردند، آنها را به كوفه باز گردان.

مالك اشتر و همراهان در تبعيدگاه شام‏

سعيد بر اساس فرمان عثمان ، مالك اشتر و چند نفر از همدستانش مانند: كميل بن زياد، صعصعه بن صوحان و ثابت بن قيس و... را به شام تبعيد كرد، وقتى آنها به شام رسيدند، نخست معاويه از راه تطميع و سازش با آنها برخورد كرده، از آنها استقبال گرم نمود و آنها را در كليساى مريم كه از بدترين كاخهاى شام بود جاى داد، و همچون عراق، حقوق و غذاى آنها را در اختيارشان گذاشت و گاهى با آنها ملاقات كرده و گفتگو مى‏نمود و از آنها احترام مى‏كرد، در يكى از جلسات با آنها به طور مشروح گفتگو كرد و به آنها گفت:

شما جمعى از امت عرب هستيد، داراى دندان و زبان و قدرت بيان مى‏باشد، در پرتو اسلام بر مقام ارجمندى نايل شديد، و با مجاهدات در اختيار خود در آورديد.

به من گزارش رسيده كه شما با طايفه قريش برخورد بد مى‏كنيد، اگر قريش نبوديد، شما ذليل بوديد؛ همان گونه كه امروز آنها پيشوايان شمايند، براى شما سپرى هستند آنها با صبر و مقاومت، مخارج شما را تامين. مى‏كنند، سپر خود را رد نكنيد.

سپس معاويه خشمگين شد و فرياد زد:

سوگند به خداء من شما را به چيزى امر نمى‏كنم، مگر اينكه نخست خودم و افراد و خانواده و نزديكانم را امر مى‏كنم، طايفه قريش مى‏داند كه ابوسفيان شريفترين اين طايفه است. جز اينكه پيامبر اسلام(صلى الله عليه و آله و سلم) در ميان قريش، به امتيازاتى از طرف خدا برگزيده شده است... به عقيده من، اگر همه مردم از ابوسفيان به وجود مى‏آمدند، همه زيرك و هوشيار بودند.