آغاز راه،
مىگوييد من هم مانند شما بتپرست باشم؟! آخر اين بتهاى چوبى و سنگى به
چهكار مىآيند؟! آنهاكه درك و شعورندارند تا اين تعظيمهاى بى پايان شما
را بفهمند. نه نه! من هرگز بر آنان سجده نخواهم كرد نمىگويم از قبيله
»غِفار«
نيستم،هستم! اما اگر مجبور باشم بتهاى بىخاصيت شما را بپرستم ترجيح
مىدهم اصلا غفارى نباشم. بنى غفار »جُندَب«
رابه چه كار مىخواهند؟ اين همه بت پرستان شريف)!( دارد كه بى چون و چرا بر
بُتهاى ساخته دست خود سجده مىبرند، ولىجُندب اهل تفكر و انديشه است. من
مىگويم »اين جهان هستى بايد به دست كسى اداره شود كه قدرت عظيمى دارد«.
اينسنگها و چوبها كه شما خدايشان مىخوانيد قدرت اداره خود را نيز ندارند
پس چگونه مىتوانند جهان هستى با اين عظمترا اداره كنند؟ هرگز! شما مگر
اين آسمان و ستارگان زيبايش را نمىبينيد؟ اين خورشيد زيبا در وسط آسمان،
اين كوههاى سربه فلك كشيده و صحراهاى پهناور اين مخلوقات عجيب و غريب، بعضى
ساكت و برخى پر صدا، اين همه راز، اين همه شكوه.
فراموش نمىكنم، روزى بتم را به رسم شما دنبال خود به صحرا برده بودم. تا
در ضمن گلهدارى، از عبادت بتم نيز غافل نباشم.در اين ميان گوسفندى از گله
جدا شد. بتم را در گوشهاى نهاده و به دنبال گوسفند روانه شدم. آن را يافتم
و به گله ملحق كردم.آنگاه به سراغ بتم رفتم تا او را بر اين تنعّم! سپاس
گويم. شما مىپنداريد چه ديدم؟ مىدانيد كه من دروغگو نيستم. آنچه ديدماين
بود: روباهى بت مرا در ميان دو پا گرفته و سرا پاى آن را - گل به روى شما -
آلوده كرده بود.
شما قضاوت كنيد بتى كه نمىتواند از آلوده شدنش توسط روباهى جلوگيرى كند و
يا آلودگى را از خودش بزدايد چگونهخواهدتوانست پليدىها و بدىها را از من
و شما دور كند؟! اگر باور نمىكنيد بياييد بتم را ببينيد كه هنوز سراپا
آلوده است! آن رانگه داشتهام. شايد كسى عبرتى بگيرد و من از آن روباه
پستتر و رذلتر باشم اگر ديگر بتهايى اين چنين را بپرستم.!
فطرتم به من مىگويد رازى در اين جهان هست كه بر ما پوشيده مانده است. چيزى
در اين ميان گم شده است. شما و پدران ماآن گمشده را نيافتهايد. اما شايد
من اين گمشده را بيابم. اگر آن قدرتى كه من با همه وجودم آن را حس مىكنم
وجود داشتهباشد، بايد راهى براى رسيدن به حقيقت باز كند، بايد جستجو كنم.
چشم بسته آب نمىآشامم پس چگونه چشم و گوش بستهپرستش كنم. چهكسى گفته است
اهميت خوردن و آشاميدن از برگزيدن معبودى براى پرستش بيشتر است؟ شما
غِفاريانگرچه بت پرست هستيد اما بى گمان منطقِ مرا كه از فطرتم نشأت گرفته
است درك مىكنيد، پس بگذاريد »جندب« درجستجو باشد، در تلاش باشد و يا حداقل
در انتظار باشد و مادامكه انتظارش سرنيامده از پذيرفتن و پرستش بُتهاى
شمامعاف
اين انتظار هر قدر هم طول بكشد سرانجام روزى پايان خواهد گرفت، ندايى از
درونم به من مىگويد زمان زيادى به پايان شبنمانده است، گويا از افقهاى
دور نورى را مىبينم كه مرا به خود مىخواند.
اين روزها بايد خبرى شده باشد. بنى غفار كه آوازه شرارت و غارتگرى شان همه
جا را پر كردهاست شب گذشته را نيز به غارتاموال كاروانهاى بين راه مكه و
مدينه مشغول بودهاند و حالا پس از خواب روزانه باز هم بر اين بتهاى خموش
سجدهكردهاند. آنان بايد دانسته باشند كه جندب پسر جناده از خمودگى دل
خوشى ندارد. بايد حركت كنم. از اين آبادى كه جنب وجوشى نمىخيزد. شايد
مسافران آبادىها و شهرهاى ديگر خبرى داشته باشند. آدم بين مكه و مدينه
سكونت داشته باشد واز همه چيز و از همه جا بى خبر باشد.؟!
انگار قافلهاى از دور مىآيد. بايد نزديك بشوم، شايد خبرى از مكه داشته
باشد.
آن شترسوار كه جلوتر از همه است عاقله مردى مىنمايد. بايد از او بپرسم.
عجيب است، مثل اينكه خودش به طرف منمىآيد!
اَنْعِمْ صباحاً
مرد! مىدانم غفارى هستى! ما قافله كوچكى هستيم، چيزى در بساط نداريم، تو
را به هُبل سوگندغارتمان نكن!
- چه مىگويى مرد؟ من جندب غفارى هستم، اما غارتى نيستم.
- هركه هستى راست نمىگويى، بگو چند نفر پشت آن تپه پنهان شدهاند؟!
- محكم باش مرد! جندب دروغ نگفته و نمىگويد. من تنها هستم، تنهاى تنها! از
شترت پياده شو و نترس! مرا بگو كه پنداشتمتو از همه عاقلتر هستى.
- نيستم؟!
- اگر هستى بگو ببينم از كجا مىآيى؟!
- از مكه مىآيم، ولى بازرگان نيستم .
- باز هم كه مىترسى، بگو ببينم مكه چه خبر!
- مكّه؟! اين روزها مكه پر از خبر است، خبرهاى داغ و تازه!
- بگو! بيشتر بگو!
- چند روز بيشتر در مكه نبودم، فقط مىدانم مردى به پا خاسته و خود را
پيامبر خدا معرفى مىكند. شعارش »لا اله الا الله«است ولى مردم حاضر نيستند
سخن او را بپذيرند.
- »لا اله الا الله«؟! نبايد هم باور كنند، آنها جز به شكم و پول و
بتهايشان به چيزى نمىانديشند. »لا اله الا الله«! چه شعاردلنوازى!
- اگر اجازه بدهيد من بروم.
- نه، معذرت مىخواهم، يك سؤال ديگر.
- تا به حال غفارى به اين خوبى نديده بودم، بپرس!
- آيا تو خود آن مرد را كه ادعا مىكرد پيامبر است، ديدى؟
- من؟ نه! به اين سادگى نمىتوان او را ديد، قريشيان او را تحريم كردهاند.
من تاجرم و دنبال دردسر نمىگردم. فقط مىدانماسمش را كه مىآوردى همه
چشمها از حدقه بيرون مىزد! تو به جاى من بودى دنبال پيدا كردنش مىرفتى؟
نمىدانم، شايد! درعين حال از كمكى كه به من كردى بى نهايت ممنونم. حال
مىتوانى بروى، خير پيش!
برادرم انيس! تو همواره پس از مادر، محرم رازهاى من بودهاى، مىدانى كه
مادر شايد نتواند اين راز را پيش خود نگه دارد، به اوچيزى نگو! همين امروز
به مكه مىروى و از آن مرد! آن مردىكه ادعاى پيامبرى دارد خبرى براى من
مىآورى! هر چه زودتربروى بهتر است. دلم در سينه آرام ندارد
برادر!گوسفندانت را من به چرا مىبرم و كارهايت را به نيكوترين وجه انجام
مىدهم.نگران نباش، برو و از مكه و از او و اتفاقات تازه، خبرى براى من
بياور.
- اگر عجله نكنى مىروم. اما دلم مىخواهد بدانم چرا خودت نمىروى؟!
- مىروم، خودم هم مىروم، اما وقتى كه فايده داشته باشد، غفاريان را كه
مىشناسى، از آن روز كه من بُتى كه روباه سر و رويشرا آلوده كرده بود به
آنها نشان دادهام با من دشمن شدهاند. نه اينكه فكر كنى برادرت مىترسد،
نه! فعلاً مصلحت در اين استكه اين ماجرا مخفى بماند، به همين دليل اگر تو
بروى بهتر است - برو ديگر خير پيش!
اين جندب هم مثل اينكه بيكار است. مرا دنبال چه كارهايى مىفرستد. هميشه
سرش درد مىكند براى دردِسر! يكى نيست به اوبگويد تو به اين كارها چكار
دارى؟! پيامبر براى مكّيان آمده، نه غفاريان. از صبح تا غروب در كوچههاى
مكه گشتم، آخرشچه؟! اين قريشيان مگر مىگذارند كسى عليه بتهاى آنان حرفى
بزند. مكه محل آمد و شد كاروانهاى تجارتى از اقصى نقاطعالم است و
مسجدالحرام تيول قريش! اين مكهاى كه من ديدم با 360 بتِ سنگى و چوبى، مشكل
است بتواند پيامبرى را تحملكند كه مىگويد خدا واحد است.
اگر خودم به جاى انيس به مكه رفته بودم حالا خبرى به دست آورده بودم. انيس
گرچه سخن مرا مىشنود اما توجه نمىكندكه حوصله من به پاى او نمىرسد. دلم
شور مىزند. از ديروز رفته اما هنوز نيامده است. شتر او از دور هم پيدا
نيست. غفارياناگر مرا اينجا ببينند فكر مىكنند من هم براى راهزنى به
اينجا آمدهام، نمىدانند كه به انتظار خبرى نشستهام كه اگر راستباشد
بساط همه آنها را بر خواهد چيد... مثل اينكه از دور كسى مىآيد. بايد انيس
باشد كه اين چنين با حوصله و آرام مىآيد.كمى جلوتر بروم، دلم آرام
نمىگيرد.
- خسته نباشى برادر! به زحمت افتادى.
- بايد زودتر به خانه برويم، خبرهايى برايت دارم.
- هر چه دارى همين جا بگو! من تا خانه تاب نمىآورم.
- باشد مىگويم. آنچه من ديدم اين بود كه مردى در مكه ادعاى پيامبرى كرده
است!
- اين را كه مىدانستم، تازه چه خبر؟
- او مردم را به كارهاى نيك و ارزشهاى عالى اخلاقى دعوت مىكند و از
كارهاى زشت و ناپسند باز مىدارد.
- چيزى از سخنان او را به خاطر دارى؟
- سخنانش را؟! نه! قريشيان شنيدن حرفهاى او را تحريم كردهاند.
- تو كه قريشى نبودى برادر، تو غفارى بودى! تو را فرستاده بودم خبرهاى
بيشترى برايم بياورى. نه نه، اين مقدار، آتشِ قلب مراخاموش نمىكند، فردا
بايد خودم بروم.. زحمت گوسفندان من، فردا مىافتد گردنِ تو.
- مىخواهى بروى برو. اما چيزى بيش از اين دستگيرت نمىشود. قريش او را
محاصره كردهاند. كسى جرأت نزديك شدن به اورا ندارد.
- من مىروم و حتما او را مىيابم. تو نگران نباش. جندب جوياى يقين است و
هر مشكلى را در اين راه به جان مىخرد.
در تكاپوى حقيقت
چه صبح زيبايى است امروز، شتر سرخ موى من بتاز! اگر حيوان با وفايى باشى
امروز زحمات مرا جبران مىكنى. چه خوببود مىتوانستى پرواز كنى. به تو
تازيانه نخواهم زد ولى بدان امروز مثل روزهاى ديگر نيست. مىتوانم برايت
هُدى بخوانم، اماهدى به شيوه جندب، به شرط اينكه اين راه را تا مكه يك ضرب
بتازى! به دلم برات شده است كه امروز روز خوبى خواهد بود.
مىبينى حيوان! طلوع اين خورشيد زيبا را ! به گمانم تو از اين غفاريان و
قريشيان بت پرست و چپاولگر بيشتر مىفهمى. آنهابتهايى را سجده مىكنند كه
با دست خود ساختهاند. اما من مىدانم كه تو با زبان بىزبانى به آنها
نفرين مىكنى! چون براىخدايى كه تو را به اين قشنگى آفريده است، شريك
مىگيرند.
مىدانم تو هم مثل من مىگويى:
بتى كه روى ورا، روبهى سياه كند
كسى كه سجده كند عمر خود تباه كند
اين را كه مىخوانم تو تيزتر مىروى. برو حيوان! جندب امروز بىاختيار شده
است. راز عشقى در سينه دارد كه اگر روى شتر به رقص در آيد نيز عجب نيست.
بىگمان جندب امروز عشقش را خواهد يافت كه اين چنين سرمست و بىقرار شده
است. اگر تووسيله رسيدن جندب به معشوقش شوى سر و رويت بوسيدنى خواهد شد.
دير زمانى است كه مكه را نديدهام، مكه چقدر تغيير كرده است، شهر به اين
بزرگى چرا غروبش اينقدر سهمگين است. آدمدلش مىگيرد. تازه غروب شده است.
اين شهر بزرگ بايد جايى براى تازه واردان و مسافران داشته باشد. چه سكوت و
همانگيزى! انگار هيچكس با ديگرى حرف نمىزند. گويا همه از هم
فرارمىكنند. اما چرا همه مرا نگاه مىكنند و زيرنظر دارند؟ حتمامىخواهند
بدانند از كجا و به چهمنظور آمدهام. برادرم انيس راست مىگفت اما من چيزى
از كسى نمىپرسم تا خودشانسخنى بگويند يا خبرى به دست آورم. معلوم است
پيامبرِ تازه، حسابى كار و بارشان را به هم ريخته است كه اين چنين
آشفتهمىنمايند.
اين مكه، مكه سالها قبل نيست. انفجارى گويا در سينهاش نهفته دارد و آتشى
زير خاكستر! خانه كعبه اما بايد رونقى مثلگذشته داشته باشد. گرچه گفتهاند
پيامبر تازه، بتها را نفى مىكند اما مكهاى كه همه آبرو و حيثيت خود را
به همين بتهامىداند بعيد است به اين زودى تسليم شده باشد.
آن قدر در كوچههاى مكه مىگردم تا او را بيابم حتى اگر مجبور شوم چند روز
و چند هفته در مكه بمانم. براى استراحت همكجا از كنار خانه كعبه بهتر؟!
آنجا جايى براى خفتن خواهم يافت. تا اوضاع از اين بدتر نشده بايد عجله كنم.
اگر درك داشتند ازهر كس سراغ پيامبر جديد را مىگرفتم، بايد نشانى از او
مىداد. امّا مكّيان بت پرست خطر را تا بيخ گوش خود احساس كردهاندو شايد
مىترسند كه آقايى و سرورى آنان بر خانه كعبه از بين برود. هر چه باشد جايى
امنتر از اينجا پيدا نخواهم كرد. مىمانداين شتر كه همين دور و اطراف جايى
برايش خواهم يافت.
بار قبل كه خانه كعبه را ديدم اينطور نبود. خانه خدا را بتخانه كردهاند!
خدا خانه شان را خراب كند، آنقدر بت بر در و ديوار اينخانه روييده است كه
گويا از همه جا بُت مىبارد. چه منظرهاى است!همه در طوافند اما بتها را
طواف مىكنند. دلممىخواست تك تك اين بتها را پيش آن روباه مىبردم كه
همان بلايى كه بر سر بت من آورد بر سر اينها هم درآورد. ولى نه!اينها كه از
غفار نيستند، اگر كوچكترين اهانتى كنم حتماً مرا زنده نمىگذارند. ببين با
چه ذلت و خوارى در مقابل بتهاپيشانى بر خاك مىسايند!
دم كلفتها و سر قبيلهها هم كه داستان ديگرى دارند. گله گله جمع شدهاند و
گپ مىزنند. آنجا را ببين. پيرمرد صحبتش چه گلانداخته است. او حتماً يكى
از رؤساى قبيله است كه مردم اينطور به حرفهايش گوش مىدهند. بگذار
نزديكتر بروم ببينمكيست و چه مىگويد؟
- محمد خدايان ما را به سُخره گرفته است، او از خداى جديدى سخن مىگويد كه
قادر است همه كار انجام دهد اما ما او را نمىبينيم! اين چهخدايى است كه
من نمىتوانم ببينمش. محمد مىخواهد شما را از دين آباء و اجدادىتان منحرف
كند. به كلامش گوش ندهيد، او شما رامنحرف مىكند... او مىگويد بنده و آقا،
فقير و غنى، سياه و سفيد، در پيشگاه خدا برابرند و هيچ كس بر ديگرى برترى
ندارد!
عجيب است اين مرد سخن از انحراف مىگويد و خودش مجسمّه انحراف است! معلوم
است آنقدر شراب نوشيده كه نمىتواندخودش را كنترل كند. بگذار ببينم آن
ديگرى چه سازى براى مستمعينِ كور و كر خود ساز كرده است.
- ... ما نمىگذاريم اين محمد دينمان را از ما بربايد. او ساحر است، مواظب
باشيد او چيزهايى مىخواند و شما را سحر مىكند.
- ما حرف هايش را گوش مىكنيم اما....
- نه نه! هرگز به او نزديك نشويد. او با سخنانش شما را جذب و اعتقاد شما را
نسبت به خدايان سست مىكند. محال است كسىنزد او برود و با افكار سالم
برگردد! افكار او مثل تيرى سهمگين است كه افكار شما را سوراخ كرده و به
درون دل هايتان نفوذمىكند، پس بهتر است اصلاً گرد او نچرخيد.
- عجيب است! در شهر مكه همه از محمد(ص) مىگويند و همه عَلَم مخالفت با او
برداشتهاند. گويا امشب را بايستى كنار خانهكعبه اطراق كنم. از اين همه
جهل و تاريكى كه مكيان را در خود گرفته، پيامبر جديد بايد به غارى يا
صحرايى رفته باشد. باشد!جندب آنقدرها هم بچّه نيست كه به اين زودىها رها
كند. امشب براى خواب، مهمان خانه كعبه خواهم بود تا فردا چه پيشآيد.
آن جوان رعنا كيست كه با شتاب به سوى من مىآيد. چه سيماى زيبايى دارد!
انگار از آسمان آمده باشد. چه با وقار پيش مىآيد وچه چشمان نافذى دارد!
طواف هم كه مىكرد جور ديگرى طواف مىكرد. آن وقت چهرهاش را نديدم اما
حالا چهنورى درچهرهاش موج مىزند. نوجوان است اما به عاقله مردى سترگ
مىماند. اين جوان تنها در جمع قريش مثل خورشيدمىدرخشد! راستى مثل اينكه
بهطرف من مىآيد. حتما نگاهش كه كردهام فهميده است كه غريبم!
- برادر! گويا غريبى؟ از كدام قبيلهاى؟
- آرى غريبم و از قبيله بنى غفار !
- مىتوانى شب را نزد من مهمان باشى.
- عرب، دعوت برادرش را رد نمىكند.
- پس بى آنكه كسى بفهمد دنبال من بيا!
راستى مگر چه خبر شده است، حتى اين جوان باوقار هم احتياط مىكند. به دلم
برات شده است كه اين جوان نيك سيرت راهىبراى من باز خواهد كرد. امشب را به
منزلش مىروم تا فردا خدا چهبخواهد.
همه چيز اين جوان با بقيه فرق مىكند. حيف كه نه نام مرا پرسيده است و نه
نام خودش را به من گفته است! دلم مىخواهد آقا وسرور خطابش كنم. از بس
نيكخو و بلند همّت است. همين يك شب دل مرا برده است. آنقدر كه دلم مىخواهد
او را در آغوشبگيرم و غرق بوسهاش كنم. با همه جوانىاش ابهتى دارد كه
درست نمىتوانم توى چشمانش نگاه كنم،با اين حال، آنقدر بىتكلف است كه آدم
فكر مىكند در منزل خودش غذا مىخورد. يقين دارم كه در سكوتش صدها راز
نهفته است. قريشيان اگرچند نفر مثل او داشته باشند ديگر غمى ندارند.
دو شب است مهمان اين جوان هستم. اگر امشب هم مثل شبهاى گذشته او مرا به
خانهاش دعوت كند،رازم را با او خواهمگفت. جوانى چنين تيز هوش بايد فهميده
باشد كه من به دنبال چه چيز آمدهام، كسى چه مىداند، شايد به همين دليل
مرادعوت مىكند كه راه را نشانم بدهد. به او نمىآيد خبرچين باشد. فردا باز
هم جستجو خواهم كرد. بايد پيدايشكنم. خورشيدكه هميشه زير ابر پنهان
نمىماند. از بس كوچههاى مكه را گشتم توانى در بدنم نمانده است. اگر آن
مرد بيايد و مرا به خانهخودش ببرد بايستى به نحوى رازم را بگويم. جاسوسان
قريش هر چقدر هم تيز هوش باشند از قبيله غفار وحشت دارند. جندبنيز به آن
اندازه زرنگ است كه بتواند از دست آنها فرار كند.
باز هم آن مرد! آن جوان! امشب هم مثل شبهاى گذشته طواف مىكند، اما نه مثل
ديگران! چه شجاعتى دارد، مىبينمكه بتها راپشيزى به حساب نمىآورد. مثل
اينكه دارد به طرف من مىآيد. آرى... آمد...
- سلام عليكم!
- برخيز و به خانهات بيا. وقت آن نرسيده كه راه منزلت را ياد بگيرى؟
- ديگر جاى تأمل نيست، او خانه خودش را خانه من دانسته است. مىداند كه
ممكن است خجالت بكشم. سه شب است كه مرابه همين نحو دعوت مىكند. درست است
كه عرب به مهمان نوازى شهره است اما همه مكيان و اعراب بايد معرفت را از
اينجوان بياموزند.
از چشمهايش پيداست كه امشب ديگر سكوت را خواهد شكست. از تبسّم نمكين و
معنىدارش معلوم است كه آماده مىشودبراى حرف زدن.
- نمىخواهى بگويى در مكه چكار مىكنى و به چه كار آمدهاى؟
- چرا مىگويم، اما... اما مىترسم رازم افشا شود و به مقصودم نرسم.
- رازت نزد من حفظ مىشود. خاطر جمع باش!
- از بزرگوارى مثل شما كه خاطرم جمع جمع است، از اين قريشيان زرمدار و
زورگو و تزويرگر مىترسم.
- به اين خانه كه آمدهاى ترس را فروگذار و حرفت را بزن.
- شنيدهام مردى درمكه دعوى پيامبرى دارد و مردم را به كارهاى نيك دعوت
مىكند و مهمتر از همه، آنان را از پرستش بت بازمىدارد.
- و اين همان چيزى بوده است كه تو سالها به دنبالش بودهاى و در راه يافتنش
بىقرار!
- آرى، آرى! برادرم انيس را نيز فرستادم تا از او خبرى برايم بياورد اما او
خبر مهمى برايم نياورد. اكنون خود آمدهام، اما نه از اواثرى پيدا كردهام
و نه جرأت دارم از كسى سراغش را بگيرم... امّا راستى بىقرارى من را شما از
كجا دانستهايد؟!
- به گمانم جاى خوبى آمدهاى، به يارى خدا به زودى بى قرارىات به آرامشى
ژرف تبديل خواهد شد. بامداد فردا تو را پيش اوخواهم برد، او را كه ببينى
دلت آرام خواهد گرفت. اما بايد احتياطكنيم، اگر دشمنان پيامبر به مقصد تو
پى ببرند هرگز دراماننخواهى بود.
- هر چه شما بفرماييد سرورم!
- من جلو مىافتم، تو با فاصله دنبال من راه بيا! اگر به دشمنان پيامبر
برخوردم. خودم را به بهانهاى كنار ديوار مشغول مىسازم.تو امّا به راهت
ادامه مىدهى، اگر مانعى در راه نبود هر خانهاى كه من داخل شدم تو هم وارد
مىشوى، آنگاه ديگر تو را بهسرورم خواهم سپرد.
ديدار حبيب
پرسيد از كدام قبيلهاى؟
گر چه شرمم مىآمد بگويم از غفارم، اما گفتم!
ديگر آرزويى ندارم. اين ماه شب چارده كه ديدهام حالم دگرگون شده است؛ دلم
مىخواهد شعر بگويم، با صداى بلند فريادبزنم. روحم به سختى در قالب تنم
مانده است. دلم مىخواهد پرواز كنم. بى گمان امروز بهترين روز زندگى من
است. در عجبمروح او چگونه در كالبدش مىگنجد.
- فرشتهاى ديدم در قالب انسان!
- دنيايى ديدم خلاصه در يك فرد!
- اسطورهاى ديدم اما واقعى! به او و به خداى او ايمان آوردم، و اينك
خداوندا!
من تو را يافتهام، پيامبر تو را ديدهام و بر دست و چهره مباركش بوسه
زدهام، خدايا پيامبر تو براى من قرآن خوانده است. خداياتو مىدانى كه من
سه سال پيش از اينكه او را ببينم از پرستش بتها دست كشيدهام و به سوى تو
نماز مىخوانم. تو را شكرمىكنم كه از ميان قبيلهاى كه به دزدى و غارتگرى
معروف هستند مرا به سوى خودت رهنمون ساختى.
خدايا! آن سخنان! آن مهر و محبت و صفا و صميميت! آن همه بزرگى و كمال را
فقط تو، با قدرت بىپايانت مىتوانى در يكنفر جمع كنى...
اولين بار است كه او را مىبينم اما اكنون دلم مىخواهد همواره او را تماشا
كنم، اين خلق و خو، خلق و خوى فرشتگان است. اوبه من آموخت بگويم »اَشْهَدُ
اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللَّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ
رَسُولُه« اين فرشته رحمت، خود را بنده تو مىخواند، پس توچه هستى؟! بنده
تو كه اين است پس تو چگونهاى!!
خدايا! بر من منّت گذاشتى و از شرك و بت پرستىام رهانيدى. پروردگارا!
براين همه نعمت كه امروز به من عطا كردى چگونهشكرگزارم. و مگر نه اين است
كه پيامبر تو در ميان اين قوم، مظلومترين است. پس چه كسى بهتر از ابوذر كه
بر سر اين قومبشورد و فرياد بزند. بايد به خانه كعبه بروم، بايد ايمان خود
را ظاهر كنم، مگر آنها كه بتهاى خموش و بى خرد را مىپرستندايمانشان را
مخفى مىكنند كه ابوذر دينِ قشنگش رامخفى كند، نه!
امروز مسجد الحرام فريادهاى ابوذر را خواهد شنيد. اما بگذار قبل از رفتن،
اين موجود الهى را ببوسم، پيكرش را لمس كنم.نكند موجودى آسمانى باشد. خلق و
خوى آسمانى دارد اما زمينى است.
ديگر سراسر وجودم از نور پر شده است. حلاوت كلامش آدم را پرواز مىدهد.
كجايند آنها كه مىگويند او ساحر و كاهن است.بُزدلهايى كه فقط حرف
مىزنند. به خدا سوگند سخن او نه شعر است و نه سحر. سرچشمه حيات است و نور
خالص.
گر چه پيامبر فرموده است اين موضوع را مخفى بدار، زيرا بر جان تو مىترسم،
اما ابوذر مىداند كه قلب او مملو از محبت وعطوفت است، اگر ابوذر امروز از
او و مكتب او دفاع نكند پس چه كسى اين كار را خواهد كرد.
بايد تمام توانم را در حنجرهام جمع كنم و كلمه توحيد را فرياد كنم:
- اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّه وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ
اللَّهِ
- اين مرد غريب كيست كه چنين فرياد مىزند؟
- »اى گروه قريش! من گواهى مىدهم كه جز الله خدايى نيست و شهادت مىدهم
محمد بنده و فرستاده اوست.«
- عجيب است من كه عباس هستم و عموى پيامبر چنين جرأتى به خود نمىدهم.
بنازم! هر كه هست دل شير دارد، بى گمان ازكسانى است كه تازه مسلمان شده
است. اگر طرفداران محمد به اين سرعت رشد كنند و اين همه دلاور باشند حساب
آقايىِقريش پاك است! نمىدانم اين برادر زاده من با قلب اينها چه مىكند و
چه وردى در گوششان مىخواند كه در اندك زمانى اينطورفدايى اش مىشوند...
مثل اينكه صداى آن مرد دلاور خاموش شد. بگذار ببينم!
گروه گروه به طرفش حمله كردهاند و او را مىزنند. عجب نامردمانى شدهاند.
حرمت كعبه را هم نگه نمىدارند. عباس اينجاباشد و مرد غريبى را در خانه خدا
كتك بزنند؟! بايد جلو بروم و از كار زشت آنان جلوگيرى كنم، اگر اين كار رسم
شود ديگر سنگروى سنگ بند نمىشود.
- نزنيد! بى مروّتى نكنيد، او كه به شما كارى ندارد. مىبينم كه خشم دارد
شما را مىخورد. مگر نمىدانيد كه او از قبيله غفاراست؟! نكند هوس راهزنان
شمشير كش قبيله غفار را كردهايد كه اين غريب را به قصد كشت مىزنيد. همه
شما دير يا زودگذارتان به قبيله اين مرد خواهد افتاد، آنگاه چه كسى
شمشيرهاى غفاريان را از شما دور خواهد كرد؟
- بلند شو مَرد! بلند شو زخم هايت را شست و شو بده و دنبال كارت برو! بگذار
جمعيت متفرق شوند، برايت كارى مىكنم، تو اوليننداى اسلام بودى كه در خانه
خدا طنين افكند. برخيز! برخيز و به خانهات برو!
زخمهايم را با آب زمزم خواهم شست و دوباره براى ديدن محبوبم محمد(ص) خواهم
شتافت. او را كه ببينم قوت قلبم صدچندان مىشود. خدا كند باز هم برايم از
قرآنش بخواند. اگر ابوذر را بكشند و قطعه قطعه كنند حرف خودش را خواهد زد.
اينپيمانى است كه پيامبر از من گرفته است و من تا آخر بر سر اين پيمان
خواهم ماند.
امروز هم با تن زخمى به خانه پيامبر آمدهام، ديگر ماندن در اينشهر برايم
مشكل است، هر چه باشد او مولاى من است و منبنده، و مگر بنده غير از خانه
مولاى خود جاى ديگرى سراغ دارد. چه مهربان آقايى دارم. ببينيد چگونه با
ملاطفت بر زخمهايم مرهم گذاشته است، افسوس و صد افسوس كه بايد اين مولاى
مهربان را ترك گويم، او فرمان داده است به قبيله خودبرگردم و مبلّغ اسلام
باشم و چه افتخارى بالاتر از اين.
او فرموده است به ميان قبيله غفار بروم و مىروم، چنانچه اگر فرموده بود به
اعماق درياها يا به مرتفعترين قلل كوهها بروم،مىرفتم. او رهبر است و من
رهرو. اما تحمّل دورى او برايم سخت است. سالها جانْ خسته نداشتنش بودهام
و حالا دلبستهروى ماهش! اگر فرمان او نبود ديدارش را با پادشاهى جهان عوض
نمىكردم. اما چارهاى نيست، بايد تلخى دورىاش را با شيرينىاطاعت از
فرمانش جبران كنم و گر نه كيست كه يك بار، آرى فقط يك بار، روى ماهش را
ديده باشد و لحظهاى با او هم نشينشده باشد و دلش رضايت بدهد كه محضرش را
ترك كند.
خدايا تو مىدانى كه من به ميان غفاريان بر نمىگردم مگر براى تبليغ دين
تو، پس تو بر من منت بگذار و اين امر را بر من آسانفرما! دلهاى غفاريان
را براى شنيدن كلمه توحيد نرم كن و بتهاى سخيف را در نظر آنان خوار گردان!
آمين يا رب العالمين.