پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
براى بصيرت بيشتر به مطالب كتاب، و براى اينكه چراغ بدست، وارد موضوعات كتاب شويم و
آن را با توجه بيشتر بخوانيم، لازم است در اين مقدمه به امور ذيل توجه فرمائيد:
1 - بسيج هزاران پيامبر براى راهنمائى بشر
از آنجا كه بشر نه فرشته است كه محكوم به اطاعت و عبادت باشد و نه حيوان است كه
محكوم غرائز حيوانى باشد، بلكه داراى گوهرهاى گرانمايهى عقل و درك و اختيار است، و
به اصطلاح نيمى فرشته و نيمى حيوان محكوم به غرائز نفسانى، طبعاً در دو راهى قرار
گرفته، كه اگر به راه راست برود، به راه فرشتگان خدا رفته و اگر به راه كج برود، به
راه حيوانات رفته، در صورت اول از فرشتگان بالاتر است، زيرا با داشتن غرائز نفسانى
جهاد اكبر و مبارزه با اين غرائز كرده و به راه آنها رفته است، و در صورت دوم از
حيوانات پستتر است(
1) زيرا با داشتن چراغ
پرفروغ عقل (كه در حيوانات نيست) به راه حيوانات رفته است، و از راهنمائيهاى عقل
(كه حجت باطن است) غافل مانده است.
بر اين اساس علاوه بر عقل (حجت باطن) نياز به حجتهاى ظاهر (پيامبران و امامان
معصوم) دارد كه اين دو حجت، قلب او را قوى و اراده او را خللناپذير كنند تا در
برابر شيطان و وسوسههاى او ايستادگى نمايد.
بفرمودهى على (عليه السلام) به شريح قاضى (كه خانهى 80 دينارى خريده بود) قباله
خانهاى برايت بنويسم كه چهار حد دارد، يك سوى آن بلاها است، سوى ديگرش حوادث تلخ
روزگار است، سوى سومش هوا و هوس است، و سوى چهارمش اغوا و گمراه كردن شيطان، و در
اين خانه از همين سو (اغواى شيطان) گشوده مىشود.(
2)
با توجه به سخن عميق على (عليه /) مىبينيم هوا و هوس و اغواى شيطان در دو طرف
انسان قرار گرفتهاند، اينك بشر بايد براستى جهاد اكبر (كه در روايات به عنوان
مبارزه با نفس تعبير شده) نمايد، و از راهنمائيهاى عقل و پيامبران و امامان كمك
بگيرد، تا راه تكامل در تمام ابعادش را كه هدف از آفرينش او است، بدون دستانداز
بپيمايد.
بر همين اساس خداوند هزاران پيامبر، و اوصياء آنها را براى رهبرى بشر در طول تاريخ
فرستاد.
معروف در روايات اين است كه: خداوند 124 هزار پيامبر براى راهنمايى بشر فرستاده
است، و در بعضى از روايات تعداد پيامبران، هشت هزار نفر ذكر شده است كه چهار هزار
نفرشان از بنىاسرائيل و بقيه از ديگران بودهاند.(
3)
و از ابوذر غفارى نقل شده كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداوند 124
هزار پيامبر كه 313 نفر از آنها رسول (داراى مكتب و حكومت مستقل) و بقيه پيامبر
بودند(
4).
بعضى از اين پيامبران داراى كتاب نيز بودهاند مانند زبور داود، صحف ابراهيم، تورات
موسى، انجيل عيسى، و قرآن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)...
و در قرآن آيه 78 سورهى مؤمن مىخوانيم: اى پيامبر اسلام ما به يقين قبل از تو
پيامبرانى فرستاديم كه سرگذشت بعضى از آنها را براى تو بازگو كرديم، و سرگذشت بعضى
را بازگو نكرديم و هيچ پيامبرى نبود كه آيه و معجزهاى بدون اذن خدا بياورد، و
هنگامى كه فرمان خدا آمده براستى و حق، حكم شد، (در نتيجه) باطلگويان و
باطلگرايان زيانكار شدند(
5).
طبق اين آيه، داستان بعضى از پيامبران براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ذكر
شده است و در قرآن غير از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) نام 25 پيامبر
آمده است مانند:
1- آدم 2- ادريس 3- نوح 4- ابراهيم 5- لوط 6- هود 7- صالح 8- اسماعيل 9- اسحاق 10-
يعقوب 11- يوسف 12- شعيب 13- موسى 14- طالوت 15- داوود 16- سليمان 17- زكريا 18-
يحيى 19- يونس 20- ايوب 21- عزيز (ياارميا) 22- ذوالكفل 23- يسع 24- الياس 25-
عيسى(
6).
امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به هشام بن حكم فرمود:
ان الله على الناس حجتين حجة ظاهرة و حجة باطنة فاما الظاهرة
فالرسل و الانبياء و الائمة (عليهم السلام) و اما الباطنة فالعقول.
براى خدا بر مردم دو حجت است: 1- حجت آشكار 2- حجت پنهان، اما حجت آشكار همان
رسولان و پيامبران و امامان (عليهم السلام) هستند و اما حجت پنهان، عقلها است(
7).
نتيجه اينكه اگر بشر در دو راهى قرار دارد خداوند با حجتهاى ظاهر و حجت باطن او را
راهنمائى كرده و هرگونه راه بهانه و عذر را به روى او بسته است و به اصطلاح اتمام
حجت نموده است.
2- هدف از فرستادن پيامبران و امامان
ما وقتى كه قرآن و روايات را بررسى مىكنيم مىبينيم هدف از بسيج پيامبران، و
فرستادن كتابهاى آسمانى از طرف خدا، در يك كلمه براى تكامل انسانها در همهى ابعادش
(كه هدف از آفرينش آنها است) مىباشد، نهايت اينكه اين هدف در پنج موضوع زير بيان
شده (و به عبارت ديگر تكامل در تمام ابعادش در پرتو اين پنج موضوع بدست مىآيد).
الف: هدف پيامبران و امامان، بالا بردن سطح معلومات و انديشههاى بشر و دانش و بينش
آنها بوده است، چنانكه در روايتى امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به هشام بن حكم
فرمود:
يا هشام ما بعث الله انبيائه و رسله عباده الا ليعقلوا عن
الله، فاحسنهم استجابه احسنهم معرفة و اعلمهم بامر الله احسنهم عقلاً.
اى هشام! خداوند پيامبران و رسولانش را بسوى بندگانش نفرستاد جز براى اينكه آنها
دربارهى خدا (و عظمت قدرت خدا) بينديشند، نيكوترين آنها در استجابت فرمان خدا
آنانند كه عقل و فكرشان نيكوتر است(
8).
ب: هدف پيامبران (و سپس اوصياء آنها) آزاد كردن مردم از چنگال طاغوتيان و خرافات و
بتپرستى و هرگونه شرك و آلودگى و استعمار و استثمار، بوده است، چنانچه در قرآن آيه
157 سوره اعراف مىخوانيم:
الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوباً عندهم فى
التوراة و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم
عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم...
آنها (رحمت شدگان) كسانى هستند كه از فرستادهى خدا پيامبر امى (درس نخوانده) پيروى
مىكنند، كسى كه صفاتش را در تورات و انجيل كه نزدشان است مىيابند، آنها را امر به
معروف و نهى از منكر مىكند، پاكيزهها را براى آنها حلال مىشمرد، ناپاكيها را
تحريم مىكند، و بارهاى سنگين و زنجيرهائى كه بر آنها بود (مانند تحت سيطرهى
ظالمان بودن، غرق در خرافات و بتپرستى بودن را) از آنها بر مىدارد.
قرآن در داستان موسى (عليه السلام)، آزادى صحيح را در شمار نعمتهاى بزرگى كه بر
بنىاسرائيل ارزانى داشته آورده و در آيه 49 سورهى بقره مىفرمايد:
و اذ نجيناكم من آل فرعون يسومونكم سوء العذاب يذبحون ابنائكم
و يستحيون نسائكم و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم.
به خاطر بياور زمان (موسى) را كه شما (بنىاسرائيل) را از چنگال فرعونيان، آزاد
ساختيم، كه همواره شما را شكنجه مىدادند، پسران شما را مىكشتند، و زنهاى شما را
(براى كنيزى) نگه مىداشتند، و در اين، آزمايش سختى از طرف پروردگار براى شما بود.
ج: هدف پيامبران از پاكسازى و نوسازى (انقلاب اسلامى) در همهى زمينهها بود، در
اين مورد به اين آيه توجه كنيد:
هو الذى بعث فى الاميين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و
يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين.
او خدائى است كه در ميان درس نخواندگان، رسولى از خودشان برانگيخت كه كتاب و حكمت
(استدلالهاى قوى) را بر آنها مىخواند و آنها را پاك مىسازد و آموزش كتاب و حكمت
مىدهد، كه قبلاً در گمراهى آشكار بودند(
9).
آيه 157 سوره اعراف كه ذكر شد، نيز دليل اين مطلب است.
بر اساس اين آيه هدف از فرستادن پيامبران، تزكيه و تعليم (پاكسازى و نوسازى) ذكر
شده است.
و در آيه اول سورهى ابراهيم خداوند به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم)
خطاب كرده مىفرمايد:
كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور:
قرآن را بر تو فرو فرستاد (تا در پرتو آن) مردم را از تاريكيها بسوى نور بيرون
آورى.
و به همين مضمون در آيه 5 سوره ابراهيم در مورد ارسال حضرت موسى (عليه السلام) نيز
خاطر نشان شده است.
اين نور همان نور پاكى و هدايت و تكامل ابعاد است.
د: هدف پيامبران، اجراى عدالت و قسط و راهنمائى مردم براى بوجود آوردن اقتصاد سالم
در توليد و توزيع كه يكى از شاخههاى عدالت اجتماعى است بوده است(
10)
چنانچه در آيه 25 سورهى حديد مىخوانيم:
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان
ليقوم الناس بالقسط و انزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس.
ما رسولان را با دلائل روشن فرستاديم، و به آنها كتاب و ميزان (معيار سنجش) داديم،
تا مردم به عدالت و قسط، قيام نمايند، و آهن (شمشير مجازات) را فرستاديم كه در آن
عذاب شديد (براى مجرمان و ظالمان و بازدارندگان از عدالت) و سعادت و منافع براى
جامعه است.
ه: هدف پيامبران تكميل نفوس و بالا بردن سطح اخلاق بوده است چنانكه پيامبر اسلام در
آن حديث معروف مىفرمايد:
بعثت لاتمم مكارم الاخلاق: من به پيامبرى مبعوث شدم تا
اخلاق انسانها را تكميل كنم.
به اين ترتيب نتيجه مىگيريم كه هدف از بسيج هزاران پيامبر، و دهها كتاب آسمانى از
طرف خدا به سوى بشر، تفكر، و آزادى صحيح، و پاكسازى و نوسازى، و عدالت و قسط و
تكميل اخلاق و نفوس بوده است، كه در پرتو اين موضوعات، تكامل واقعى بدست مىآيد.
3 - اسوه و الگو قرار دادن پيامبران
خداوند در قرآن، داستانهاى پيامبران را براى سرگرمى و وقتگذرانى انسانها، ذكر
نكرده، بلكه هدف از اين داستانها، عبرت و درسهاى آموزنده در ابعاد سياسى، اجتماعى و
فرهنگى و... است.
هدف اين است كه آنها اسوه و الگو و سرمشق جامعه باشند، چنانچه در مورد ابراهيم
(عليه السلام) در آيه 4 سورهى ممتحنه مىخوانيم: قد كانت لكم
اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه: براى شما همواره لازم است كه زندگى
ابراهيم و همراهان و ايمان آورندگان به او (همچون لوط و...) را الگوى خود قرار
دهيد.
و در آيهى 21 سورهى احزاب در مورد پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم)
مىخوانيم: لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة: حتماً
لازم است زندگى پيامبر اسلام را همواره الگوى خود قرار دهيد.
قرآن با ذكر فرازهائى از زندگى ابراهيم و نوح و موسى و يوسف و لوط و پيامبر اسلام
و...، كه سياست را با عبادت در آميخته بودند، و به عنوان جانشينان خدا در روى زمين
و حاكمان بر حق، تشكيل حكومت دادند يا بعضى درصدد تشكيل حكومت بودند، و در اين راه
مبارزهها كردند و شهداى بسيار دادند اينها همه براى اعلاى كلمه توحيد، كفرزدائى و
طاغوت براندازى و دورى از هرگونه استعمار و استثمار بود، تا ما نيز همان راه را
بپيمائيم و به تكامل و سعادت واقعى خود نائل گرديم.
و موضوع امامت و رهبرى ابراهيم، كه آخرين سير تكاملى او بود، درس بسيار بزرگى براى
امت مسلمان است، كه همواره به دنبال رهبر صحيح باشند و در پرتو او، به اجراى احكام
خدا بپردازند و اين از پايههاى اصلى تكامل است، تا آنجا اهميت دارد كه حضرت آدم،
با جمعيت اندكى كه از فرزندان و نوادگان اطرافش را گرفته بودند، به عنوان خليفة
الله لقب گرفت(
11) تا به فرمان خدا كمكم به
تشكيل حكومت توحيدى دست زند و در پرتو آن، انسانها را به سوى خوشبختى حقيقى دعوت
كند، با توجه به اينكه صفت خليفه، در نخستين وهله جانشينى از حكومت الهى در زمين را
تداعى مىكند اكنون چه بهتر در اين كتاب از دو نفر استاد و شاگرد، ابراهيم و لوط،
دو دلاور مرد و نستوه و خستگىناپذير تاريخ سخن بگوئيم.
نخست از ابراهيم خليل خدا، قهرمان توحيد و همهى فضائل، بنيانگذار مراسم حج، پيشتاز
خداپرستى و انسانيت و ( در يك كلمه) بنده خالص خداى بزرگ!
آرى بخش اول اين كتاب (كه قسمت بيشتر اين كتاب را تشكيل مىدهد) از ابراهيم سخن
مىگويد، از شخصى سخن مىگويد: كه سراسر زندگىاش جهاد و مبارزه بود، مبارزه با
بتپرستها، مبارزه با طاغوتها، مبارزه با حوادث تلخ روزگار در زندانها و در
تبعيدگاهها و...
از شخصى سخن مىگويد: كه برپا دارنده شعائر توحيدى، و بنيانگذار حج و مراسم حج، و
اعلامكننده به همهى مردم جهان تا آخر دنيا كه در صورت امكان در حج شركت كنند، و
تنديسهاى شيطان را سنگباران نمايند، و گلوى هوا و هوس را در قربانگاه عشق ذبح كنند،
و عاشقى دلداده براى خدا باشند.
از شخصى سخن مىگويد: كه براى اجراى فرمان خدا، كارد تيز را بر گلوى جوان بسيار
عزيزش اسماعيل گذاشت، و از اينكه كارد نبريد، عصبانى شد و كارد را به زمين كوبيد از
اينكه چرا فرمان خدا به تأخير مىافتد؟!
از شخصى سخن مىگويد كه خداوند در قرآن در 25 سوره 69 بار از او سخن به ميان آورده
است.
از شخصى سخن مىگويد: كه سياست را با عبادت درآميخته بود، و هميشه در صحنه، حضور
داشت و مىخواست خداپرستى از مرزها بگذرد، لذا به زادگاهش بابل (عراق) قناعت نكرد،
به شام و شامات و سپس حجاز رفت و آمد مىكرد و در هر جا از توحيد و دورى از شرك سخن
مىگفت.
از شخصى سخن مىگويد: كه آنچنان نام نيكش افتخار آفرين بود كه يهود او را از آن خود
مىدانستند، مسيحيان او را از آن خود، تا اينكه خدا در قرآن آيه 68 سوره آل عمران
فرمود:
ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين
آمنوا و الله ولى المؤمنين
نزديكترين و شايستهترين مردم به ابراهيم آنها هستند كه از او پيروى كردند (و راه
او را كه راه توحيد است مىپيمايند) مانند پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و
سلم) و ايمانآورندگان به او، و خداوند ولى و سرپرست مؤمنان است.
يعنى معيارهاى برترى، پيوند مكتبى با ابراهيم است و اين پيوند در پيامبر اسلام و
مسلمانان وجود دارد.(
12)
بالاخره اين كتاب از شخصى سخن مىگويد كه بفرمودهى امام باقر (عليه السلام):
ابراهيم (عليه السلام) روزى بامداد برخاست و در ريش خود يك دانه موى سفيدى ديد گفت:
الحمد لله الذى بلغنى هذا المبلغ و لم اعص الله طرفة عين
سپاس خداوندى را كه مرا به اين سن وسال رسانيد در حالى كه به اندازهى يك چشم بهم
زدن گناه نكردم.(
13)
اين كتاب از شخصى سخن مىگويد: كه خداوند در قرآن، چندين بار مىفرمايد او از
مشركان نبود(
14) و در هيچ بعدى شرك نداشت.
و در يك كلمه اين كتاب از شخصى سخن مىگويد كه خداوند در قرآن او و پيروانش را اسوه
و الگوى همه قرار داده (چنانچه كه خاطرنشان شد).
اين كتاب داستان و ماجراى حقيقى دو نفر از پيامبران است، و با توجه به اينكه، همه
كس، از فيلسوف و محقق و دانشمند گرفته تا دانشآموز، مىتواند استفاده كند و يك
كتاب همگانى است، به زبان مردم نوشته شده تا نوجوانان و دانشآموزان نيز بهرهمند
گردند.
اميد آنكه همه ما در هر كجا كه هستيم، در صف ابراهيميان در برابر نمروديان باشيم، و
ابراهيم گونه در صحنه حضور يابيم و تا پايان عمر، در اين صف، استوار بمانيم، چنانچه
حضرت لوط اين خط را پيمود.
ابراهيم آنچنان بزرگ بود و آوازهى شخصيتى عظيم در ميان تمام قبائل داشت، كه همگان
حتى بتپرستان خود را به او منتسب مىكردند، و خود را پيرو آئين او مىدانستند.
تكرار قرآن بر اينكه او از مشركان نبود، يك جهتش اين است كه انتساب آنها را به
ابراهيم (عليه السلام) نفى و رد كند.
آرى ابراهيم (عليه السلام) در آئين خالص توحيدى بود كه خداوند در قرآن اعلام
مىكند:
قل صدق الله فاتبعوا ملة ابراهيم حنيفاً و ما كان من المشركين
بگو خدا راست گفته بنابراين از آيين ابراهيم پيروى كنيد كه به حق گرايش داشت و از
مشركان نبود.(
15)
حضرت لوط دستپرورده و شاگرد ممتاز ابراهيم بود، او كه به مقام پيامبرى رسيد نيز در
همين راه حركت مىكرد و براساس برنامهى ابراهيم گام بر مىداشت.
باز تكرار مىكنيم: سرگذشت پر شور ابراهيم خليلالله بىشك از سازندهترين و حركت
آفرينترين سرگذشتها براى همگان از پير و جوان و ميانسال و نوجوان است و مىتواند
عاليترين زندگى واقعى را بياموزد.
سرگذشتى كه سراسر، عبرت و پند و درس در ابعاد گوناگون زندگى است، و يك داستان واقعى
و در عين حال شيرين است.
اين داستان را در بيست فصل ترتيب داديم، تا هر فصلى كلاس درسى باشد، و كلاس به كلاس
به پيش رويم، با توجه به اينكه هر چه پيش مىرويم، داستان، اوج مىگيرد و به
قسمتهاى حساس و تكاندهنده مىرسد، و اشتياق انسان را بر خواندن، و هماهنگ شدن با
مفاهيم آن بر مىانگيزد.
اين كتاب در دو بخش تنظيم گرديد:
بخش اول اين كتاب در مورد حضرت ابراهيم (عليه السلام) است كه در بيست فصل تنظيم
شده، و در هر فصل آن فرازى از زندگى پرماجرا و سازندهى ابراهيم، سخن به ميان آمده
و سپس در موارد بسيار به نكات و درسهاى آن اشاره شده است.
از آنجا كه حضرت لوط (يكى از پيامبران خدا) شاگرد و دستپرورده و پسر برادر يا پير
خاله ابراهيم بود، و در فراز و نشيبها يار مخلص و شاگرد صديق و باوفا و نستوه براى
ابراهيم بود و چنانچه شرح خواهيم داد جزء اولين ايمان آورندگان به ابراهيم بود و در
قرآن به عنوان اسوه و الگو ياد شده(
16) و
چنانكه قرائن نشان مىدهد، در بيشتر حوادث زندگى ابراهيم (عليه السلام) همراه
ابراهيم (عليه السلام) بوده، و مىتوان گفت حضرت لوط چون برادر يا فرزندى وفادار و
لايق براى ابراهيم خليل بود، و خود نيز پيامبر خدا است كه مىتوان او را پيامبر
مظلوم تاريخ لقب گذاشت.
بخش دوم اين كتاب به زندگى اين پيامبر - (لوط) از آغاز تا وقتى كه با قوم آلودهاش
روبرو شد و سرانجام عذاب قومش، در ضمن شش فصل تنظيم گرديد. پيامبرى كه خداوند در
قرآن 27 بار نام او را برده و در آيه 133 صافات او را از رسولان دانسته است.
اميد آنكه: زندگى پرشور و سازندهى اين دلاور مردان و اين راست قامتان جاودانهى
تاريخ، شور و نشاطى در ما ايجاد كرده و بر سطح فكر و عمل و روحيهى توحيدى ما
بيفزايد.
ضمناً بايد توجه داشت كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) در ميان
پيامبران در سطحى قرار دارد كه بالاترين مقام نسبت به تمام پيامبران است، علاوه بر
اينكه پيرو آئين حنيف ابراهيم بود، در احكام و مسائل آنرا تكميل كرد، و دينى آورد
كه تا روز قيامت، شايستگى هماهنگى با تكامل بشر داشته باشد، و در اين مورد امام
صادق (عليه السلام) فرمود: ان الله تبارك و تعالى اعطى محمداً
شرايع نوح و ابراهيم و موسى و عيسى - الى ان قال - و ارسله كافة لابيض و الاسود و
الجن و الانس.
خداوند بزرگ، به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، شرايع نوح و ابراهيم و موسى و
عيسى را عطا كرد - تا اينكه فرمود او را رسول بر همه از سفيد و سياه و جن و انس
قرار داد.(
17)
چنانكه در قرآن در موارد متعدد به جهانى و جاودانى بودن آئين محمد (صلى الله عليه و
آله و سلم) اشاره شده است.(
18)
و چنانكه در داستان به آتش افكندن ابراهيم (عليه السلام) خواهيم گفت، آن حضرت در آن
لحظه، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آلش را در خانه خدا واسطه قرار داد.
بنابراين اكنون بزرگترين و آخرين و كاملترين الگو را دارد و آن پيامبر اسلام (صلى
الله عليه و آله و سلم) است.
اميد آنكه همهى ما مسلمانان راستين باشيم.
قم - محمد محمدى اشتهاردى
6/8/1363
سوم صفرالمظفر زاد روز امام باقر(عليه السلام)
بخش اول: ابراهيم، خليل خدا
فصل اول: سرآغاز داستان
ابراهيم خليل يكى از پيامبران بزرگ است، آنچنان بزرگ كه او را مىتوان از بزرگترين
قهرمانان دلاور جهان در طول تاريخ بشر خواند.
او در حدود چهارهزار سال قبل مىزيست، فرزند تارخ (يا تارح بر وزن آدم) بود، مادرش
بونا (يا، نونا) بانوئى شجاع و دلاور بود.
جد هفتمش، حضرت نوح، پيامبر بزرگ و معروف بود، او در آغاز در سرزمين بابل (بخشى از
كشور كنونى عراق) زندگى مىكرد، سپس در سرزمين فلسطين سكونت گزيد و مدتى هم در
سرزمين حجاز و مكه رفت و آمد بود.
ابراهيم جد سىام پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) است؛ پيامبر اسلام (صلى
الله عليه و آله و سلم) افتخار مىكرد كه جد سىامش، ابراهيم است و از نسل پاك
ابراهيم به وجود آمده است.
ابراهيم، قامتى درشت و سينهاى پهن و پيشانىاى بلند و چهرهاى زيبا و غمگين داشت؛
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) روزى به ياران خود فرمود: ((اگر
مىخواهيد سيماى ابراهيم را بنگريد، مرا بنگريد، من به او شباهت دارم))(
19)
او 170 سال عمر كرد و سراسر لحظات عمر او در راه خدا و آزادى و رشد و نجات انسانها
صرف گرديد؛ دوران زندگى او را چنين تقسيم كردهاند: (دوره نخست) بنده خدا بود؛
بندگى به معنى واقعى و در تمام ابعادش، (دوره دوم) پيامبر شد؛ (دورهى سوم) رسول
(پيامبر بزرگ و داراى مكتب مستقل) گرديد، (دوره چهارم) خليل (دوست مخصوص خدا) شد و
سرانجام (در دوره پنجم) به اوج زندگى يك انسان كامل (مقام امامت و رهبرى) رسيد.
چهره ابراهيم در قرآن
در قرآن مجيد، در بيست و پنج سوره، شصت و نه بار از ابراهيم، سخن به ميان آمده و يك
سوره آن هم به نام سورهى ابراهيم است، و در هر يك از اين آيات به يكى از صفات
برجسته او اشاره شده است.
از اين آيات قرآنى چنين استفاده مىشود كه ابراهيم، فرد ((يك بعدى)) نبود، بلكه مرد
بزرگى بود كه در تمام ابعاد زندگى نمونه بود؛ او در عين اينكه عابد بود، يك قهرمان
مبارز نيز بود؛ و در عين اينكه يك پارسا بود، كشاورز و دامدار هم بود؛ و در عين
اينكه نسبت به دشمنان و زشتيها، تند و خشن بود، نسبت به دوستان و خانوادهاش مهربان
و رؤوف بود؛ و در عين اينكه هرگز تسليم چپاولگران و ستمگران نمىشد، كمال تواضع و
فروتنى را نسبت به خداپرستان و حق ابراز مىداشت و...
از اين رو قرآن در سوره نحل آيهى 120 او را به عنوان يك امت معرفى كرده و
مىفرمايد:
ابراهيم يك ملت بود
اگر قرآن، اين بزرگترين كتاب انسانساز تاريخ و جهان، اينقدر از ابراهيم سخن به
ميان آورده، فقط به خاطر همين است كه او در تمام جهات انسانى، كامل بود و براستى كه
فردى نمونه و الگو و سرمشق براى همه جهانيان بود و هنوز هست؛ بر همين اساس در قرآن
در سورهى ممتحنه آيهى 4 مىخوانيم.
((روش و منش ابراهيم و آنانكه در خط ابراهيم هستند براى شما الگو است و لازم است كه
حتماً اين شيوه را سرمشق زندگى خود قرار دهيد
خوانندگان عزيز، بايد توجه كنيد كه ما نمىخواهيم براى شما داستانسرائى كنيم، و به
تحرير در آوردن زندگى آموزندهى ابراهيم، به عنوان تفريح و سرگرمى نيست بلكه منظور
درسهاى تربيتى و آموزشى اين داستان است، هدف اين است كه با مطالعه اين داستان،
زندگى قهرمان داستان يعنى ابراهيم را سرمشق و الگوى زندگى خود قرار دهيم.
زندگى كسى را كه همه خداپرستان او را قبول دارند، هر چند يهوديان مىخواهند ابراهيم
را از آن خود بدانند و به او افتخار كنند و مسيحيان هم مىخواهند ابراهيم را از خود
بدانند و به او مباهات كنند؛ ولى در قرآن در سوره آل عمران آيهى 67 مىگويد:
ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى؛ بلكه او يك مرد خداپرست و تسليم فرمان خدا بود و
هرگز دنبال شرك و انحراف و زشتى نرفت، و به عبارت ديگر او يك انسان كامل بود.
سپس در آيهى 68 سورهى آل عمران مىگويد:
سزاوارترين و نزديكترين مردم نسبت به ابراهيم آنهايند كه در خط او باشند و از او
پيروى كنند.
يعنى فقط آنانكه پيوند مكتبى و هدفى با او دارند، مىتوانند ابراهيم را از خود
بدانند؛ اين، يك اصل اساسى در قرآن است، كه معيار و ملاك پيوند با پيامبران را نشان
مىدهد و آن پيوند مكتبى است. چنانكه در سوره هود آيهى 46 قرآن مىخوانيم:
حضرت نوح يكى از پيامبران بزرگ، وقتى كه درباره فرزندش دلسوزى كرد و از خدا خواست
تا او را در آب غرق نكند و به هلاكت نرساند، از سوى خدا به او امر شد كه آن فرزند
از خانواده تو نيست، او كردار ناپاك دارد، او را از خود طرد كن، چون پيوند مكتبى با
تو ندارد.
على (عليه السلام) در سخنى مىفرمايد:
سزاوارترين مردم به پيامبران كسانى هستند كه به دستورات آنها بيش از همه عمل
مىكنند؛ دوست محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پيامبر اسلام، كسى است كه از او
پيروى كند، اگر چه نسبتش از او دور باشد و دشمن محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)
كسى است كه از او نافرمانى كند، اگر چه از خويشان نزديك او باشد(
20)
اميد آنكه ما با خواندن سرگذشت ابراهيم (عليه السلام)، خود را بر آن اساس بسازيم و
زندگى خود را شبيه زندگى او كنيم.
ابراهيم در يك خانوادهى پاك و اصيل ديده به جهان گشود، پدرش، همانطور كه در پيش
گفتيم تارخ (يا تارح بر وزن آدم) به هفت واسطه از نوادههاى حضرت نوح (عليه السلام)
بود مادرش بونا (يا نونا) (بانوئى پاك و شجاع) دختر يكى از پيامبر به نام لاحج بود
و با مادر حضرت لوط و مادر ساره (همسر ابراهيم) خواهر بود، به اين ترتيب مىبينيم
كه ابراهيم از يك خانوادهى برجسته و پاك برخاست.
خانوادهى ابراهيم، در رديف خانوادههاى مستضعف و طبقه پائين اجتماع زير سلطهى
نمروديان بود، ابراهيم قبل از آنكه به دنيا بيايد پدرش را از دست داد، در حقيقت
تنها مادر دلاور و فضيلتپرور ابراهيم بود كه او را پرورش داد. و مسؤوليت آغاز
زندگى ابراهيم را در شرايطى بسيار سخت به عهده گرفت.
آرى، گاهى يك زن، به تنهائى آنقدر بلند انديش و با استقامت و شجاع مىشود كه از
دامن او ابراهيم، قهرمان توحيد بر مىخيزد آنهم در سختترين شرائط.
جو حاكم بر عصر تولد ابراهيم، آكنده از زور و قلدرى بود، نمرود حاكم زمان بود و
تنها او و هوادارانش، به دلخواه خود بر مردم حكومت مىكردند، مردم در زير چكمه ظلم
او نمىتوانستند نفس بكشند، خفقان و استبداد همه جا را فرا گرفته بود، و تنها
عدهاى نور چشمى يا به زبان امروز حزب نمرودى به عيش و نوش مشغول بودند و زندگى
راحتى داشتند اما سايرين، سخت، در فشار زندگى، بودند.
در آن محيط كه در ظاهر يك نفر خداپرست پيدا نمىشد، نمروديان مردم را سرگرم
بتپرستى و شخصپرستى كرده بودند، نمرود از وضع موجود سوء استفاده مىكرد و خود را
خداى مردم مىدانست، و از آنها مىخواست كه او را بپرستند و در برابرش سجده كنند،
او در حقيقت يكى از طاغوتهاى بزرگ تاريخ بود و به مردم در همه زشتيها، آزادى عمل
داده بود تا آنها را در لاك مفاسد، غرق و سرگرم و غافل كند، هيچكس اجازه نداشت آزاد
بينديشد، يا دربارهى خداى حقيقى و عدالت صحبت كند و يا در مورد ظلم حكومت لب به
شكايت بگشايد. آرى قبل از آنكه ستارهى وجود ابراهيم طلوع كند و بدرخشد و آن سرزمين
طاغوت زده را نجات بخشد، طاغوتيان بر همه جا و همه چيز مسلط بودند، و آوازهى نمرود
به همهى جهان رسيده بود، همهى نقاط دنيا در تحت حكومت جبار او به سر مىبردند،
مركز حكومت نمرود، بابل (در جنوب بغداد) شهر پرجمعيت و زيباى آن زمان بود.(
21)
گزارش منجمين و فرمان نمرود
وضع به همين ترتيب همچنان ادامه داشت، عموى ابراهيم بنام آزر كه خود از بتپرستان و
هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستارهشناسى اطلاعاتى داشت، و از مشاوران نزديك
نمرود به شمار مىآمد، با استفاده از علم ستارهشناسى به اين نتيجه رسيد كه امسال
پسرى چشم به جهان مىگشايد كه سرنگونى نمرود و رژيم او بدست همين پسر اتفاق خواهد
افتاد آزر فوراً خود را به حضور نمرود رساند، و اين موضوع را به او گزارش داد.
جالب آنكه همزمان با اين موضوع، خود نمرود در خواب ديد كه ستارهاى درخشيد و نود
آن، بر نور ماه و خورشيد غالب شد. او خواب خود را براى منجمين و تعبيركنندگان شرح
داد و آنها گفتند كه: تعبير خواب شما اين است كه: بزودى كودكى به دنيا مىآيد كه
سرنگونى امپراطورى و رژيم تو بوسيلهى او صورت مىگيرد...
اين مسأله نمرود را سخت وحشتزده كرد، بطوريكه او پس از مشورت با منجمان و مشاوران
خود، تصميم خطرناكى گرفت و گفت تا دير نشده بايد اين تصميم عملى گردد و تصميم اين
بود كه كارى تا آن كودك بدنيا نيابد.
تصميم خطرناك او به صورت اعلاميه زير صادر گرديد:
... همهى مردم توجه كنند... اخطار شديد مىشود..
در اين سال هر فرزند پسرى كه از مادر متولد مىشود بايد كشته و نابود گردد، زنها
بايد از همسرانشان جدا گردند، ماماها و قابلهها با دستيارى ساير زنها، بايد همه
زنهاى آبستن را تحت نظر شديد بگيرند، تا وقتى كه فرزند آنها به دنيا مىآيد، اگر
دختر بود بماند و اگر پسر بود فوراً كشته شود، اين فرمان حتماً بايد اجرا گردد چون
مجازات شديدى براى متخلفين از فرمان در نظر گرفته شده است.
حتماً...حتماً...
تولد ابراهيم در غار
طبق فرمان نمرود، در سراسر شهرها و روستاها و حتى بيابانها، كنترل عجيبى آغاز شد،
زنها را از همسرانشان جدا كردند و دهها هزار نوزاد پسر را كشتند و خانوادههاى
بسيارى داغدار گشتند، مأموران نمرود چون جلادانى خونآشام، همه جا را تحتنظر گرفته
و در مجموع، طبق نقل بعضى از تواريخ 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.(
22)
ولى از آنجا كه وقتى خدا چيزى را بخواهد، بنده قادر به تغيير آن نخواهد بود و هيچكس
برخلاف آن نمىتواند كارى انجام دهد، مادر ابراهيم مخفيانه با همسرش تماس گرفت و
ابراهيم را باردار شد.
منجمين و ستارهشناسان گزارش دادند كه اين كودك در رحم مادرش قرار گرفت، نمرود كه
از شدت ناراحتى گويا شعله آتش او را فرا گرفته است دستورات اكيد و شديدترى داد كه
همه جا را تحتنظر بگيرند و قابلهها و ماماها و تمام زنها و مأموران همه امكانات
خود را براى پيدا كردن اين مادر به كار اندازند اما چون اين نوزاد را خداى بزرگ
براى رسالتى مىخواهد و حتماً بايد كودك به دنيا بيايد، با اينكه چندين بار ماماها
مادر ابراهيم را در جستجوى خود آزمايش كردند، نفهميدند كه او باردار است و اين از
اين جهت بود، كه خداوند رحم مادر ابراهيم را طورى قرار داده بود كه نشانه باردارى
او آشكار نباشد.(
23) حالا ديگر در تمام
سرزمينهاى زير نفوذ نمرود همچنان سخن از اين موضوع است، و نوزادهاى پسر كشته
مىشوند و جاسوسان نمرود، در هر سو ديده مىشوند و مدام در حال پرس و جو هستند.
در اين شرائط سخت، پدر ابراهيم از دنيا رفت، و مادر ابراهيم تنها رازدار و سرپرستش
را از دست داد و بسيار ناراحت شد و در فشار قرار گرفت كه چه كند؟ هر لحظه فكر
مىكرد كه چگونه از دست مأموران نجات يابد و چگونه فرزند دلبندش را كه هنوز در رحمش
قرار داشت از گزند جلادان خونآشام نمرود حفظ نمايد؟...
اما او بانوئى شجاع و دلاور بود و گرچه فشار زندگى هر لحظه بر او شديدتر شد ولى
تسليم نمرود و نمروديان نشد و همچنان باردارى خود را مخفى نگهداشت او در فكر بود كه
به هر وسيلهاى كه شده فرزندش را به سلامتى بدنيا بياورد.
سرانجام فكرش به اينجا رسيد كه به بهانه قاعدگى)) از شهر خارج گردد، چرا كه طبق
قانون آن زمان، هر زنى كه عادت ماهانه مىديد مىبايست از شهر بيرون رود، او به اين
بهانه از شهر خارج شد در بيابان، كنار كوهى رفت و در كنار آن كوه، شكاف و غارى پيدا
كرد و به ميان آن غار رفت و در همان غار، ابراهيم، اين نوزاد نورانى را كه نور
رسالتى عظيم از چهرهاش آشكار بود بدنيا آورد.
مادر باز نگران بود كه مبادا اين كودك بدست كارآگاهان نمرودى بيفتد، در فكر نجات
كودكش بود، سرانجام چنين تصميم گرفت كه ابراهيم را در پارچهاى بپيچد و در ميان غار
بگذارد با اين تصميم، نوزاد را پيچيد و در غار را سنگ چين كرد، تا كودكش هم از گزند
جانوران بيابان محفوظ بماند و هم مأموران اصلاً احتمال ندهند كه كسى به اين غار رفت
و آمد مىكند، آنگاه به شهر برگشت ولى هر چند وقتى يكبار با كمال مراقبت، بىآنكه
كسى مطلع شود، به غار سر مىزد و از فرزندش سركشى مىكرد.
او مىرفت تا به فرزندش شير بدهد، اما مىديد كه به لطف خدا ابراهيم انگشت بزرگش را
به دهان گرفته، و از اين انگشت به جاى پستان مادر شير جارى است و مادر تنها اينجا
نيز ديد كه لطف خدا شامل حال ابراهيم شده است.
مادر وقتى اين منظره مىديد، دلش آرام مىگرفت، رنجها و سختيها را بر خود هموار
مىكرد، همچنان هر چند وقتى به فرزندش سركشى مىنمود ولى هيچكس از مأموران نمرودى
به اين جريان پى نبردند.(
24)
اين جاست كه شاعر مىگويد:
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى |
|
نبرد رگى تا نخواهد خداى |
آرى آنان كه در راه خدا حركت مىكنند خداوند اين چنين آنها را يارى مىكنند.
فصل دوم: آغاز ابراهيم در صحنه، و مبارزهى او
درخواست ابراهيم از مادر
ابراهيم همچنان در مخفيگاه خود در غار، دور از ديد دژخيمان و كارآگاهان جلاد
نمرودى، بسر ميبرد، مادر شيردل و قهرمانش همچنان هر چند روزى يكبار مخفيانه و گاهى
شبانه در تاريكى، از شهر خارج مىشد و خود را به فرزند از جان عزيزترش مىرساند و
از او پرستارى مىكرد.
اين مادر و پسر، در اين دوران وحشتزا و بسيار خطرناك با تحمل انواع مشقتها و
رنجها، با استقامت بىنظير خود، ماهها و سالها به زندگى ادامه دادند، و حاضر نشدند
تسليم حكومت ستمگر نمرود گردند، و به اين ترتيب ابراهيم، سيزده سال زندگى پنهانى
خود را گذراند يا در واقع در زندان طبيعت تنها سقف غار و ديوارهاى تاريك و وحشتزاى
آن را مىديد، البته گاهى كه مادر در آنجا نبود سر از غار بيرون مىآورد و دشت
سرسبز و افق نيلگون و فضاى آزاد و بيابان را مىديد و با ديدن مناظر طبيعت بر
خداشناسى و فكر باز و روحيه عالى خود مىافزود.
جالب اينكه او در اين مدت هم از نظر جسمى و هم فكرى، بطور عجيبى رشد كرد اينكه
سيزده ساله بود، قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مىداد كه مثلاً بيست سال
دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان با تجربه صد ساله كار مىكرد.(
25)
يك روز كه مادر، همچون روزهاى ديگر، مخفيانه به ملاقات نونهال عزيزش ابراهيم آمده
بود، پس از سركشى و احوالپرسى از ابراهيم، همينكه خواست با ابراهيم خداحافظى كند و
به شهر برگردد، ابراهيم كه ديگر نمىتوانست در آن غار جانكاه و طاقتفرسا، تنها
بماند، دامن مادر را گرفت و گفت:
مادر جان! مرا هم با خود ببر، تنهايى بس است، اينك مىخواهم در جامعه باشم و با
مردم زندگى كنم...
مادر مىدانست كه درخواست ابراهيم يك درخواست طبيعى و لازم است، و هميشه از خود
مىپرسيد كه فرزند عزيزش تا كى در تنهائى بسر برد؟ آنهم در بيابان و كناره كوه و در
ميان غار تاريك و مكانى كه هر لحظه احتمال خطر درندگان و جانوران و حشرات گزنده
وجود دارد؟
اما چه كند؟ او فرزندش را سيزده سال دور از ديد جلادان نمرودى نگه داشته و اگر
اكنون او را با خود به شهر ببرد، كارآگاهان و جاسوسان متوجه ميشوند و او را بدست
دژخيمان از خدا بىخبر مىپرسند و در نتيجه خون پاك فرزند نورانيش بدست آنها ريخته
خواهد شد، از اين رو در پاسخ درخواست ابراهيم گفت:
عزيزم! چگونه در اين شرايط خطرناك تو را همراه خود به شهر ببرم؟ اگر نمرود و
دژخيمان او آگاه شوند كه تو در اين زمان متولد شدهاى حتماً تو را مىكشند، نه
عزيزم، صلاح نيست تو را با خود ببرم، همچنان در اينجا بمان تا خداوند راه گشايشى
براى ما باز كند.
ابراهيم از غار بيرون مىآيد
مادر از اينكه نتوانست به درخواست ميوه دلش، ابراهيم، عمل كند، با دلى شكسته و
چهرهاى پريشان از غار بيرون آمد و به شهر برگشت اما با رفتن او ابراهيم تصميم گرفت
به هر عنوان شده از غار بيرون بيايد، از اين رو صبر كرد تا غروب بشود، و همين كه
هوا تاريك شد در آن غروب خلوت ولى با صفا از غار بيرون آمد. به اطراف نگاه كرد، از
يك سو كوههاى سر به فلك كشيده را ديد و از سوى ديگر دشت سبز و خرم را مشاهده كرد،
سرش را به بالا گرفت و چشمانش را به آسمان دوخت، افق زيبا و ستارگان چشمك زن، فضاى
دل باز و صدا و نغمه پرندگان گوناگون از هر سو توجه ابراهيم را به خود جلب مىكرد،
چشمش خيره شد، وجدان بيدارش، بيدارتر گرديد از اعماق دلش پيوند خود را با خداى
جهان، آفريدگار اين پديدههاى دلربا مستحكمتر كرد، هيجان او را فرا گرفت و سراسر
وجودش غرق در عشق به خدا شد. با خود مىگفت:
تو گوئى اختران استاده اندى
كه: هان
اى خاكيان، بيدار باشيد! |
|
دهان با خاكيان بگشاده اندى
در اين درگه
دمى هشيار باشيد! |
گفتگوى ابراهيم با مشركان
از آن پس او ديگر خود را در غار، زندانى نكرد، و در بيرون و نزديكى غار نيز نماند،
قدم فراتر گذاشت و به راهش ادامه داد تا ببيند در دنيا چه مىگذرد و چه خبر است؟
همچنان رفت و رفت تا به جائى رسيد كه ديد جمعيتى با كمال ادب در كنار هم ايستاده يا
نشستهاند، و ستاره زيبا و درخشان زهره را كه در آسمان در نزديكى ماه ديده مىشد
نگاه مىكنند آنها ظاهراً((زهره را خداى خود مىدانستند و در آن لحظه داشتند آن را
مىپرستيدند!
ابراهيم در دل، افسوس خورد كه چرا اينها به جاى خداى حقيقى، ستاره زهره را
مىپرستند، ولى با خود گفت:
افسوس خوردن در دل بدرد نمىخورد بايد اين جمعيت را راهنمائى كنم و از گمراهى نجات
دهم، اما چگونه؟ بهتر اين است كه نخست خود را در ظاهر با آنها هم عقيده نمايم تا
مرا بپذيرند و وقتى پذيرفتند آنگاه در فرصت مناسب به آنها بفهمانم كه ستاره زهره،
خدا نيست...
با اين تصميم نزد آنها رفت و گفت:
برادران! خواهران! به به چه ستاره درخشنده و زيبا و دل ربائى! همين خدا است!...
ستاره پرستان، ابراهيم را به جمع خود پذيرفتند و از اينكه يك نوجوان دين آنها را
قبول كرده بسيار خوشحال شدند و با آغوش گرم از ابراهيم استقبال كردند.
ابراهيم همچنان در ظاهر با آنها بود و كنار آنها به ستاره زهره نگاه مىكرد، كم كم
ستاره زهره از نظرها ناپديد گرديد، ابراهيم كه فرصت مناسب را بدست آورده بود برخاست
و خطاب به آنها گفت:
خير، من از عقيدهام برگشتم، اين ستاره خدا نبود، زيرا خدا يك وجود ثابت است نه در
حال حركت و تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى، حركت دهنده و تغيير دهندهاى ميخواهد)
من از عقيده شما استعفاد دارم!....
بيانات شيرين و پرشور و منطقى ابراهيم، بسيارى از ستاره پرستان را هاج و واج و
سرگشته بر جاى ميخكوب كرد همگى در دل نسبت به اين خدا يعنى خدا بودن ستاره زهره شك
كردند ابراهيم نيز با گفتن چند جمله ديگر از جمع ستارهپرستان دور شد.
در برابر ماهپرستان!
ابراهيم به راه خود ادامه داد و اين بار ناگهان چشمش به جمعيت ديگرى خورد و ديد
آنها در برابر ماه كه با درخشش خاص بر صفحه زيباى آسمان ظاهر شده بود ايستادهاند و
دارند ماه را پرستش ميكنند! نزد آنها رفت و باز براى اينكه اين گروه نيز او را به
جمع خود بپذيرند، در ظاهر گفت: به به، چه ماه درخشنده و دلپذير و زيبائى، خداى من
همين است!
اين سخن ابراهيم، ماهپرستان را بر آن داشت كه با آغوشى باز از ابراهيم استقبال
كنند و از او كه به جمع آنها پيوسته صميمانه تشكر نمايند، ابراهيم در كنار آنها، به
چهره درخشان ماه نگاه كرد و در ظاهر، همچون آنها ماه را به عنوان خدا سجده كرد، ولى
وقتى ماه نيز مانند ستاره زهره غروب كرد، ابراهيم برخاست با چشمانى نافذ به
ماهپرستان نگاه كرد و گفت: اين خدا نيست چرا كه ماه هم در غروب و حركت و تغيير
است، در حالى كه خدا نبايد در حال دگرگونى باشد، خداحافظ، من رفتم، و از اين عقيده
هم برگشتم و اگر خدا مرا هدايت نكند در صف گمراهان قرار خواهم گرفت!...
بدين ترتيب، ابراهيم با استفاده از يك فرصت مناسب و با يك استدلال نيرومند بر فكر و
عقيده ماهپرستان ضربه زد و آنها را براى قبول خداى حقيقى آماده ساخت...
در جمع خورشيدپرستان
ابراهيم در دل شب، تنها در بيابان قدم بر مىداشت، در حالى كه دلش سرشار از نور
ايمان و پيوند با خداى حقيقى بود، وقتى كه شب به آخر رسيد و هوا روشن شد ناگهان
نگاهش به جمعيتى خورد كه به صف ايستادهاند تا خورشيد از پشت كوه سر بر آورد و آنرا
پرستش كنند. آنها خورشيد را خداى خود مىدانستند و آنرا سجده مىكردند.
ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است و آنها نيز او
را به جمع خود پذيرفتند همه در انتظار طلوع خورشيد بودند. وقتى كه خورشيد عالمتاب
با آن درخشش زيبايش طلوع كرد، ابراهيم فرياد زد:
خداى من همين است و اين از همه درخشندهتر است...
ابراهيم تا غروب با آنها بود اما همينكه خورشيد در افق مغرب پنهان شد خطاب به آنها
گفت:
من از عقيده خود برگشتم و از خدا دانستن خورشيد صرفنظر كردم زيرا خورشيد نيز همچون
ستارگان و ماه، در حال حركت و تغيير است، در صورتى كه خدا بايد لحظهاى از
پديدههايش جدا نگردد و اسير و محكوم قانونهاى طبيعت نباشد، وانگهى هر حركتى،
حركتدهندهاى مىخواهد.(
26)
به اين ترتيب، ابراهيم با بيان ساده و منطقى خود، خورشيدپرستان را هم دچار ترديد
كرد و بذر خداشناسى حقيقى را در دل آنها پاشيد سپس از آنها جدا شد و در حاليكه
آشكارا از اين مرامهاى باطل اظهار بيزارى مىكرد گفت: من از اين خدايان ساختگى
بيزارم و خدائى را قبول دارم كه آفريننده همه آسمانها و زمين و ماه و خورشيد است من
به چنين خدائى رو مىكنم و هرگز راه شرك را نمىپيماييم.
به اين ترتيب ابراهيم در همان سن سال نوجوانى براى راهنمائى مردم قدم به جامعه
گذاشت، او بصورتى بسيار عالى و اخلاقى از فرصتهاى بدست آمده استفاده كرد، و مردم
را از پرستش خدايان ساختگى دور ساخت...
فصل سوم: خداشناسى و معاد
دو اصل و پايه كلى وجود دارد كه اديان توحيدى در تمام زمانها بر آن دو اصل كلى قرار
داشته است: يكى اصل اعتقاد به خداوند يكتا و بىهمتا و ديگرى اصل ايمان به معاد،
يعنى زنده شدن مردگان در روز قيامت و رسيدگى به حساب آنها
پيامبران در آغاز دعوت خود بيشتر سخن از خدا)) و روز قيامت مىگفتند و مردم را نخست
به قبول خدا و سپس روز قيامت دعوت مىكردند، روشن است كسى كه مردم را به ايمان
آوردن به خدا و روز قيامت فرا مىخواند خود نيز بايد، نه تنها عقيده به خدا و روز
قيامت داشته باشد، بلكه بايد در اين عقيده، به مرحله يقين رسيده باشد و كوچكترين
شكى دربارهى خدا و روز قيامت در دل او نباشد، تا گفتارش با كردارش يكى شود و در دل
مردم بنشيند.
نشانههاى خدا
ابراهيم هم كه قهرمان خداپرستى است و مردم او را به اين عنوان مىشناسند، بايد در
خداپرستى و عقيده به روز قيامت يقين داشته باشد تا در اين راه ثابتقدم و استوار
گردد و از هيچ مانعى نترسد.
از اين رو ابراهيم نخست با تحقيق و مطالعه بر روى نشانههاى خدا يقين پيدا كرد كه
جهان را خدا آفريده است، او با ديدن گياهان رنگارنگ و گلهاى گوناگون و دريا و دشت و
كوهها و خورشيد و ماه و ستارگان چشمكزن و نظم عجيب آنها پى برد كه خداوند بزرگ
آنها را آفريده و به حركت در آورده و به آنها نظم و ترتيب بخشيده است.
از آنجا كه ابراهيم، پيوسته بطور جدى در اين باره فكر مىكرد و عملاً تلاش مىنمود،
و سعى فراوان داشت كه بر اوج يقينش بيفزايد، خداوند نيز او را يارى مىكرد، از
جمله، ديد وسيعى به او عطا كرده پردهها را از برابر چشمش كنار زد، و اسرار پنهان
را بر او آشكار ساخت، ابراهيم لحظاتى طولانى در گوشهاى در زمين مىنشست و به
نقطهاى خيره مىشد، انگار به معراج رفته و در آسمانها سير مىكند، آنقدر در اين
راه كوشيد و تلاش كرد كه دلش سرشار از عشق به خدا گرديد، و در فكرش ديگر هيچگونه شك
و ترديدى دربارهى وجود خدا باقى نماند.(
27)
مشاهدهى عينى معاد
ابراهيم (عليه السلام)، نشانههاى عينى يكتائى خدا را با تمام وجود در طبيعت و
تغيير و تحول موجودات طبيعى، در گردش شب و روز و در طلوع و غروب اجرام كيهانى ديده
و ايمان راسخ يافته كه با قلبى آكنده از عشق و ايمان در برابر ستارهپرستان
مىگويد: من غروبكنندگان را دوست ندارم(
28).
و در برابر ماهپرستان مىگويد: پروردگارم اگر مرا راهنمائى نكند مسلماً از جمعيت
گمراهان خواهم بود(
29) و در برابر
خورشيدپرستان مىگويد: من از همهى اين معبودهاى ساختگى كه شريك خدا قرار دادهايد
بيزارم(
30).
و خلاصه در برابر بتپرستان و نمرودپرستان فرياد مىزند انى
وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض حنيفاً و ما انا من المشركين: من روى خود
را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از
مشركان نيستم(
31).
لازم بود علائم و نشانههاى قيامت و كيفيت زنده شدن مردگان را نيز علاوه بر ديدن با
چشم حقيقتبين دل، با چشم ظاهر نيز ديدار كند، تا در برابر منطق پوچ نمرود(
32)،
با بيانى رسا بگويد ربى الذى يحيى و يميت: خداى من كسى
است كه مىميراند و زنده مىكند(
33).
يكبار ديدن يك منظره، اندكى دل او را پريشان كرد، روزى در كنار دريا عبور مىكرد
ديد حيوان مردهاى در كنار دريا در ميان آب افتاده و حيوانات دريائى و خشكى به او
حمله مىكنند و كم كم او را مىخورند بطورى كه لحظاتى بعد، تمام بدن آن مرده جزء
بدن حيوانات دريائى و خشكى شد. ابراهيم گويا براى اولين بار به چنين وضعى برخورده
بود و از اينرو، اين انديشه به دلش راه يافت كه:
اگر تمام بدن اين مرده، جزء بدن حيوانات مختلف دريائى و صحرائى شده در روز قيامت
تكههاى بدن او چگونه در كنار هم جمع ميشود و آن حيوان دوباره زنده ميگردد؟
البته ابراهيم به روز قيامت و زنده شدن مردگان در آن روز، يقين پيدا كرده بود ولى
مىخواست بر يقينش در اين مورد خاص نيز بيفزايد، از اين رو دست به سوى خدا بلند كرد
و عرض كرد: خدايا، به من بنمايان كه چگونه مردگانى را زنده مىكنى؟
خداوند به او فرمود:
مگر تو ايمان به روز قيامت ندارى؟
عرض كرد:
چرا، ايمان دارم ولى مىخواهم دلم سرشار از اطمينان و يقين گردد.
منظور ابراهيم رسيدن به عاليترين درجه يقين بود، و به همين دليل با نيتى پاك و دلى
صاف، از خدا كمك خواست، خداوند هم به او لطف كرد تا دل و جانش صد در صد آرام گيرد و
به او فرمود:
اى ابراهيم، چهار پرنده را بگير و سر آنها را ببر، و سپس گوشت بدن آنها را بكوب و
بهم مخلوط كن، آنگاه آن گوشت كوبيده شده را ده قسمت كن و هر قسمتش را بر سر كوهى
بگذار و سپس در جائى بنشين و آنها را به اذن من (خداوند) به سوى خود بخوان...
ابراهيم چهار پرنده را كه بعضى ميگويند خروس و اردك و طاووس و كلاغ بوده گرفت و
آنها را كشت و گوشت آنها را تكه تكه و مخلوط ساخت و به ده قسمت كرد و هر قسمت را بر
سر كوهى قرار داد و سپس كمى دورتر رفت و در جائى نشست و در حالى كه منقارهاى آن
چهار پرنده در دستش بود، صدا زد:
اى پرندگان با اجازه خدا به سوى من بيائيد!
در همان لحظه، گوشتهاى مخلوط شده پرندگان به هم پيوست و مجدداً روح در آنها دميده
شد و تنهاى هر كدام به منقارهاى خود پيوستند.
ابراهيم در نهايت شگفتى ديد كه چهار پرنده، زنده شدند و در برابر چشمانش مشغول
برچيدن دانههائى هستند كه بر روى زمين ريخته بود.(
34)
با اين معجزه خداوندى، ابراهيم به روشنى ديد كه مردگان به اذن خدا زنده مىشوند و
با ديدن اين منظره دلش سرشار از يقين شد و آرام گرفت و به پيشگاه بارى تعالى عرض
كرد:
آرى خداوند بر همه كارى قدرت دارد، و مردن و دوباره زنده شدن هم در دست او است.
ورود به شهر بابل(
35)
بابل شهر پر جمعيت و بسيار زيبا، پايتخت حكومت نمرود بود و در اين شهر نسبت به
شهرهاى ديگر جلوههاى بتپرستى و فساد و ناپاكى، بيشتر ديده مىشد نمرود و نمروديان
غرق در تجملات و زرق و برق ظاهرى و بتپرستى و آلودگيهاى حيوانى بودند و بسيارى از
مردم مستضعف را اسير و برده خود كرده بودند ابراهيم پس از آمادگى فكرى و يقين به
خدا و معاد كاملاً مهيا شد كه به اين شهر رود و يك تنه عليه طاغوتيان زمان (نمرود)
قيام كند و به راهنمائى مردم بپردازد و آنها را نخست از عقيدههاى خرافى و بتپرستى
نجات دهد و سپس از چنگال نمروديان برهاند و به يكتاپرستى دعوت نمايد روشن است كه در
اين مأموريت كار ابراهيم بسيار بزرگ و دشوار بود اما او با ارادهاى محكم تصميم
گرفت كه اين راه را تا رسيدن به هدف و انجام رسالت خود ادامه دهد...