جواب مى گوييم :
اولا اينكه اين دعاها را انبياء و اولياء حتى نفس مقدس
حضرت نبوى صلى الله عليه و آله مى خواندند. و خود وجود
مبارك آن حضرت كه اسم اعظم و وجه خداست پس او چه قصد مى
كرد؟!
(6).انگهى اين معنى هم كه بر بعضى از
مقامات انبياء و ائمه عليه السلام اطلاق مى شود،بعد از اين
است كه ايشان به درجه قرب رسيده باشند و فانى فى الله شده
اند و به صفات الله متصف شده اند. آن وقت اطلاق وجه الله و
جنب الله و اسم الله براى آنها جايز مى شود. و قول به اين
معنى فى الحقيقه قبول مطلب خصم است نه رد.
تفصيل اين اجمال تا يك درجه اين است كه در اخبار معتبره
وارد شده است كه فرموده اند: نحن
الاسماء الحسنى . و مراد از اين اسماء قطعا اسم
لفضى كه نيست ؛ اسم عينى خواهد بود. چنانكه از غخبار معلوم
مى شود خداوند اسماء عينيه غير لفظيه دارد كه با آنها در
عالم كارها مى كند و تاثيرات در عالم واقع مى شود،بلكه
وجود همه عالم از تجليات اسماء الهيه است ؛ چنانكه در
ادعيه ائمه معصومين عليه السلام خيلى وارد است :
و باسمائك الذى تجليت به على فلان و على فلان ! (و
تو را سوگند مى دهم به اسم تو ؛ آنان با آن آسمانها و زمين
را آفريدى !)
ودر دعاى كميل است :
و با سمائك التى ملات اركان كل شى !
(و من ار تو مى خواهم و مساءلت دارم به اسمائت كه آنها
اركان و اساس هر چيزى را پر كرده است !)
و در كتب (اصول كافى و توحيد صدوق كه از جمله كتابهاى
معتبر شيعه است ،روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام
. قال : ان الله خلق اسماء بالحروف
غير مصوت ،و بالفظ غير منطق ،و بالشخص غير مسجد،و بالتشبيه
غير موصوف ،و باللون غير مصبوغ ؛ منفى عنه الاقطار،معبد
عنهالحدود،و محجوب عنه حس كل متوهم ،مستتر غير مستور.
فجعله كلمة تامة على اربعة اجزاء معا؛ ليس منها و احد قبل
الاخر.
فاظهر منها ثلاثة اسما لفاقه الخلق اليها،و حجب منها
واحدا،و هو الاسم المكنون المحزون . بعذه الاسماء التى
ظهرت ،فاظاهر منها هو الله تعالى .
و سخر سبحانه لكل اسم من هذه الاسماء اربعه اركان ؛ فذلك
اثنا عشر ر كنا.ثم خلق لكل ركن ثلثين اسما،فعلا منسوبا
اليها.
فهو الرحمن ،الرحيم ،الملك ،القدوس ،الخالق ،البارى
،المصور،الحى ،القيوم ،لاتاخذه سنة ولانوم ،العليم
،الخيبر،السميع ،البصير،الحكيم
،العزيز،الجبار،المتكبر،العلى المقتدرالقادر،السلام
،المومن ،المهيمن ،المنشى ،البديع ،الرفيع ،الجليل ،الكريم
،الرزاق ،المحيى المميت ،الباعث ،الوارث .
فهذه الاسماء و ما كان من الاسماء الحسنى حتى يتم ثلاث ماه
و ستين اسما؛ فهى نسبة لهذه الاسماء اثلاثة . و هذه السماء
الثلاثه اركان و حجب الاسم الواحد المكنون المخزون بهذه
الاسماء الثلاثة .
و ذلك قوله تعالى : قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايا ما
تدعوا فله الاسماء الحسنى .(7)
(خداوند اسمى راآفريد كه باحروف صدا نمى داد،و با
لفظ گويا نبود،و با پيكر داراى جسد نبود،و با تشبيه در وصف
نمى گنجد،و با رنگ ،رنگ آميزى نشده بود. و قطار و اكناف
جهان هستى از او طرد و نفى گرديده بود،حدود و ثغور آن از
او دور شده بود. پنهان بود بدون آنكه پنهان شده باشد.
پس از آن اسماء سه اسم را به جهت نيازمندى خلائق بدان ظاهر
كرد؛ و يكى از آن اسماء را پنهان و مستور نمود. و آن اسم
پوشيده است و سر به مهر گرفته شده به واسطه اين سه اسمى كه
ظاهر گرديده شده است ؛ بنابراين ظاهر،عبارت مى باشد از
الله تبارك و تعالى .
پس خداوند سبحانه براى هر يك از اين اسماءثلاثه ،چهار عدد
پايه را مسخر و رام آنها نمود؛بناء عليهذا به دوازده پايه
هاى دوازده گانه ،سى عدد اسم . و بنابراين ،آن اسم به نحو
تصاعدى بالارفت (تارسيدبه سيصد شصت اسم فرعى ) كه منسوب
هستند به آن سه اسم اصلى .
لهذا آن اسماء فرعى عبارتند از: رحمن ،رحيم ،ملك ،قدوس
،خالق ،بارى ،مصور،حى قيوم ،لاتاخذة سنة و لانوم ،عليم
،خبير،سميع ،بصير،حكيم ،عزيز،جبار ،متكبر،على ،عظيم
،مقتدر،قادر،سلام ،مومن ،مهيمن ،منشى ،بديع ،رفيع ،جليل
كريم ،رزاق ،محيى ،مميت ت باعث ،وارث .
بنابراين ،اين اسماء و بقيه اسماء حسنى تا برسد و تمام شود
سيصدوشصت اسم ،منسوب مى باشند به آن اسماء سه گانه . و
ايين اسما ثلاثه اركان و حجابهاى هستند براى آن اسم واحد
كه به واسطه اين سه اسم ،محزون ومكنون گشته است . و ان است
گفتار خداوندئ عزوجل : بگو اى پيغمبر! بخوانيد الله
را،يابخوانيد رحمان را،هر كداميك را كه بخوانيد اسما حسنى
را از مختصات اوست .
از اين روايت و روايات وادعيه متواتره معلوم مى شود كه :
اسما كه مخلوقند،و اسما عينيه هستند. و هم روايات معتبره
هست كه ائمه ما عليه السلام مى فرمايد كه : ما اسماء حسنى
هستيم .
بلكه امام اسم اعظم است .
و به اعتقاد طايفه شيعه ،اشرف تمام مخلوقات حضرت رسالت
پناه صلى الله عليه و آله است و به اين قرار اسم اعظم هم
باشد. و علاوه بر اين ادعيه ماه مبارك هست كه مى گويد: آن
حضدت حجاب اقرب است يعنى طرف ممكن و اقرب مخلوقات است .
ودر روايات است كه اى ممسوس هست به ذات الله .(8)
و بايد انسان تدبير در اين اخبار نمايد ؛ اولا ملتفت باشد
كه اين اخبار سندا معتبر،و در كتب معتبره ،و امضاى علماى
مذهب بر آنها واقع است . و علاوه بر استحكام اسناد،علماى
اعلام اين اخبار را قبول كرده اند،و در كتب معتمدهسان كه
تصريح به صحت آنها كرده اند ضبط كرده اند. و از اين اخبار
عند التامل واضح است كه مقام حضرت ختمى مرتبت مرتبه اسم
اعظم و حجاب اقرب است . و ازاين سيصد اسم كه سى و پنج تاى
از آن بزرگوار مى باشد. چرا كه صريح روايت گذشته است كه
اين سيصد اسم مخلوق از اركان اسماء ثلاثه ؛ و همه اينها با
اسماء ثلاثه از اركان و حجب اسم واحد مكنون مخزون است كه
آن هم مخلوق است .
و بعد از اينكه اين مراتب مسموع سمع شريف باشد و مختصر
تاءمل نمايند،خواهند ديد كه اگر اين اسماء الله و صفات
الله كه در اين اسماء است ،مثلا از مراتب حقيقت سيد بشر
صلى الله عليه و آله باشد، لابد قرب آن بزرگوار قرب معنوى
،و معرفت او معرفت حقيقى خواهد بود؛ اگر چه بعد از اين همه
تفاصيل باز به تخصيص خود آن بزرگوار و فرمايشات آل طيبين و
خلفاى مقدسين ايشان كه علمشان با آن حضرت مساوى است ،به
اين معنى كه وارث همه علوم آن حضرت هستند، خود آن
بزرگواران هم از معرفت كنه حقيقت ذات عاجز باشند؛ و اين
معنى را منافاتى با دعواى حضرات نيست كه معرفت حق جل جلاله
اجمالا براى بزرگان دين و اولياى خداوند رحيم ، ممكن و
مرغوب فيه است . بلكه اهم مطالب دينيه همين است كه بلكه
كسى از اين مطالب و مراتب چيزى تحصيل نمايد. بلكه اين
مطالب غايت دين بلكه علت غائيه خلق سماوات و ارضين ، بلكه
تمام عالمها است .
و اگر كسى با همه اين مراتب در مقام تنزيه صرف ذات اقدس
ايستادگى داشته باشد و بگويد: به هيچ وجه راه به معرفت خدا
نيست ؛ نه تفصيلا و نه اجمالا،و نه كنها و نه وجها، آن وقت
اگر تامل صادق نمايد خواهد ديد كه اين تنزيه موجب تعطيل و
موجب ابطلال و الحاق به عدم است من حيث لا يشعر؛ چنانكه
ائمه صلوات الله عليهم در اخبار معتبره نهى از تنزيه صرف
فرموده اند.
روايت كافى است كه زنديق سؤ
ال كرد كه :
ولكن لابد من الخروج من جهة التعطيل
و التشبيه . لان من نفاه فقد انكره و رفع ربوبيته و ابطله
،و من شبهه بغيره فقد اتسبه بصفة المخلوقين المصنوعين
الذين لا يستحقون الربوبية . ولكن لابد من اثبات ان له
كيفية لايستحقها غيره و لايشارك فيها و لايحاط بها و
لايعلمها غيره .
(آيا خداوند صاحب انيت و ماهيت است ؟!
امام صادق عليه گفت : آرى ! چيزى ثبوت پيدا نمى نمايد مگر
بانيت و ماهيت !
سائل گفت : آيا وى صاحب كيفيت است ؟!
امام عليه السلام گفت نه ! به جهت آنكه كيفيت جهت صفت و
احاطه او مى باشد (و صفت و احاطه او سمت و جهت نمى پذيرد)
و ليكن چاره اى نيست مگر آنكه كيفيتى براى او اثبات گردد
تا او را در دو جهت تعطيل و تشبيه بيرون برد. زيرا كسى كه
وى را نفى كند ( همه انواع كيفيتها را از او بزدايد) او را
انكار كرده است ،و ربوبيتش را رفع نموده است ،و اصل وجودش
را ابطال كرده است . و كسى كه وى را به غير او تشبيه
نمايد،او را به صفات مخلوقاتى كه مصنوعات او هستند و
استحقاق و لياقت ربوبيت را ندارند منتسب كرده است . و ليكن
ناچار لازم مى آيد كه براى وى اثبات كيفيتى نمود كه غير او
مستحق آن نباشد،و در آن كيفيت مشاركت با او نباشد،و خداوند
محاط بدان كيفيت نگردد،و غير خدا از حقيقت آن كيفيت نتواند
علم و اطلاع حاصل نمايد!)
و در اول همين روايت رنديق عرض مى كند:
فما هو؟! (پس او چيست ؟!)
(جواب ) مى فرمايد: هوالرب ؛ و هو المعبود؛ و هو الله !
(اوست پرورش دهنده ؛و اوست پرستش گرديده شده و اوست الله
!) و مى فرمايد : من كه مى گويم ،مقصود اين نيست كه كتاب
اين حروف را نمايم ؛ و مرجعم به سوى معانى و چيزى است كه
خالق اشياء است ؛ و مرجعم به صفت اين حروف است و آن معنى
است .
الى ان قال : قال له السائل : فانا
لم موهوما الا مخلوقا! قال تبو عبدالله عليه السلام : لو
كان كذلك لكان التوحيد عنا مرتفعا لانا لم نكلف غير موهوم
! ولكنا نقول : كل موهوم بالواس مدارك به تحده الحواس و
تمثله فهو مخلوق ،اذ كان النفى هو البطال و العدم - الخ
.
تا اينكه هشام ،راوى روايت گفت :
سائل به حضرت گفت : ما چيزى راكه انديشه ما بدان برسد نمى
يابيم مگر آنكه آن مخلوق مى باشد!
امام ابو عبدالله جفر صادق عليه
السلام به وى گفتند: اگر اين طور باشد تحقيا دنبال كردن و
طلب كردن توحيد خداوند از ما برداشته شده است ؛ زيرا كه ما
مورد تكليف و جستجوى امرى كه خارج از انديشه ما باشد قرار
نخواهيم گرفت !
و ليكن گفتار ما اين است كه مى گوييم تمام آنچه را كه به
وسيله حواس ما به انديشه ما وارد شوند،و با آنها ادراك
گردند،و حواس ما آنها را حد مى زند و به صورت مثال و شكل
در مى آورند،آنها مخلوق مى باشند. به علت آنكه نفى كردن
مطلق آنچه به انديشه در آيد (نه با خصوص حواس ) آن باطل
كردن مبداء و معدوم داشتن اوست - تا آخر روايت ).
پس انسان نبايد نفى هر معنى را
تنزيه حق دانسته ،نفى بكند ؛ و حقيقت اين نخواهد شد الا
ابطال .
بايد از معانى غير لايقه كه موجب محدود بودن و نقص ذات
اقدس تعالى است تنزيه نمايد، و معرفتى كه مثلا به حواس است
همه قسم آن را نفى نمايد؛وليكن معرفت به چشم قلب و روح را
آن هم نه معرفت بالكنه بالوجه اگر نفى نمايد ديگر براى
انبياء و اوليا و عرفاى حقه مى ماند الا همين ها كه اغلب
عوام دارند.
بارى اگر انسان يك ذره بصيرت داشته باشد، خواهد ديد همين
اشخاص هم كه نفى معرفت بالوجه را مى كنند، ناچار و
اضطرارا خودشان هم تا يك درجه مبتلا به معرفت به وجه عقد
قلبى شان منافى با آن تنزيه صرف است كه در مقام دعوى مى
گويند. چرا كه همين ها در مقام دعا، مثلا خداوند را عرض مى
كنند كه : تو رحمانى ! تو رحيمى ! تو غفورى ! به من چنين و
چنان بكن !
قطعا مجرد حروف كه به هيچ وجه معنى آن را چيزى تصور
ننمايند قصد نمى كنند. لابد ذاتى را قصد مى كنند كه واجد
اين صفت است . ولو بر وجهى كه مطابق توصيف ذوات امكانيه
نباشد. و تصور مى كنند كه مرحمت خداوند منزه است از معنى ،
مرحمتى است كه مستلزم تاثر و رقت قلب است ؛ وليكن همين
معنى را هم اجمالا باز تصور مى كنند كه ايشان را ايمان و
اطمينان به اين معنى باعث مى شود به تضرع و دعا.
و اين مطلب و اين معرفت جزيى عقد قلبى هم منافات با آن
تنزيه صرف دارد كه ادعا مى كنند؟ و كسانى كه دعواى معرفت و
امكان معرفت و امكان معرفت مى نمايند غير اين نمى گويند كه
؟ اين معانى اجماليه از اسماء و صفات الهيه جل جلاله كه
شما در عقد قلبى به او اعتقاد داريد، ما به طريق كشف و
شهود ديده ايم و حقايق آنها را به همين قيود تنزيهاتى
رسيده ايم ، و همان حقايق كه به ما منكشف شده مطابق همان
است كه محققين متكلمين اماميه در عالم تصور و عقد قلبى
دارند؛ فرقش همان (فرق ) تصور - وجدان است .
نظر فرق آنكه انسان معنى شيرينى را علما مطابق واقعش بداند
كه عبارت از كيفيت ملائمه اى است كه از وصول كيفيت بعضى از
اجسام به اغشيه منتشره به سطح دهان حاصل مى شود ؛ و اينكه
شيرينى را بخورد. اين دو مطلب را يكى لحاظ مى شود گفت كه
عين همند و يك لحاظ مى شود گفت :ابدا ربط به همديگر
ندارند.
مثلا نور عظمت حق - جل جلاله - را هم متكلمين مى گويند كه
به معنى ظاهر و مظهر است ، و ليكن از قبيل اين انوار شمس و
قمر، و فلان و بهمان نيست . مثلا حضرت رسول اللّه صلى
اللّه عليه و آله معنى و حقيقت آن ظاهر و مظهر را به تجلى
اين اسم مبارك ، به حقيقت سر و روحش مشاهده مى فرمايد،
ليكن مطابق همان تنزيه كه :
لايشبهه نور من الانوار بل اجل من
هذا التنزيه ؛ هيچ
نورى از انوار مشابهات با او ندارد. بلكه او از اين تنزيه
هم برتر است و اين را معرفت مى گوييم .
و اين مثال و تقريب هم از باب تمثيل است ، و لابد از يك
جهت مقرب مى شود ولو از جهاتى معبد باشد. پس معرفت اسم
ظاهر خداوند تبارك و تعالى براى وليى از اولياء اگر به
تجلى اسم ظاهر حاصل بشود و بگويد كه :
الغيرك من
الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك ؟! (آيا
براى غير تو ظهورى وجود دارد كه براى تو وجود نداشته است ؛
تا آنكه آن غير، ظاهر كننده تو بوده باشد؟! و امام
صادق عليه السلام مى فرمايد: ما
رايت شيئا الا و رايت اللّه قبله و معه و بعده (من
چيزى را نديدم مگر آنكه خدا را پيش از او با او پس از او
ديدم ! نبايد انسان انكار نمايد و يا تاويل به همين معنى
(كه براى خودش در عقد قلبى حاصل است ) نمايد و اسمش را هم
بگذارد تنزيه خداوند از اينكه حقايق اسماء عظامش را كسى
مشاهده نمايد. بلى طبيعى است منافرت انسان با چيزى كه او
را جاهل است .
به هر صورت مومن اگر بنايش را به اين بگذارد كه هر مطلبى
كه در بادى نظرش نفهمد نفى نماند، از ايمان خارج مى شود؛
بلكه به مقتضاى دستورالعمل امام صادق عليه السلام بعد از
تاءمل و تحقيق هم اگر نفهمند، (هرگاه ) رد و انكار بنمايد
و اين رد را براى خودش مذهب اخذ كند و به اين تدين نمايد،
از ايمان خارج مى شود.
راه فهميدن
معانى عالى
و خوب است كه انسان در اين جمله از مطالب ، اگر در
كلمات انبياء و اولياء و علماى حقه برايش مشكل بشود و به
كنهش نرسد، به خداوند واهب العلم و العقل تضرع نموده و
قصدش را خالص نمايد، و مكررا در كلمات ايشان فكر نمايد. و
اگر از اتقياى علماء دستش برسد سؤ ال نمايد، حكما خداوند
عالم يا همان مطلب را او مى فهماند و يا راه فهميدنش را
ياد مى دهد.
ودر اينكه اين گونه مطالب عاليه و اسرار ربانيه در دين حق
هست ، حرفى نيست ، حتى اجمال اين را متوغلين در جمود هم
تصديق دارند و راه وصول به اين مطالب را تزكيه نفس با تقوا
و رياضات شرعيه قرار داده اند، كه با اين جمله قوه حيوانيه
را تضعيف نموده و قوه روحانيه و ايمانه را تقويت كرده ؛ آن
وقت چشم بصيرتش باز شده به حقيقت اين مطالب (با لكشف و
الشهوده ) مى رسد؛ چنانكه در آيه مباركه مى فرمايد: ( و
الذين جهدوا فينا لنهدينهم سبلنا)
(9)
(و كسانى كه در ما مجاهده مى نمايند، ما راههاى خودمان را
به آنان رهبرى مى كنيم .)
و از حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله روايت است كه
هر كسى را دو چشم سر هست كه با آنها غيب را مى بيند؛
خداوند عالم اگر به بنده اى اراده خير داشته باشد، چشمهاى
سر او را باز مى كند.
حالا برادر من ! اگر همت داى از اهل معرفت شوى ، و انسان
بشوى ؟ بشر روحانى باشى ، سهيم و شريك ملائكه باشى ، و
رفيق انبياء و اولياء بوده باشى ؛ كمر همت به ميان زده از
راه شريعت بيا يك مقدار لز صفات حيوانات را از خود دور كن
، و متخلق به اخلاق روحانيين باش ؛ راضى به مقام حيوانات
وقانع به مرتبه جمادات نشو! حركتى از اين آب و گل به سوى
وطن اصلى خود كه از عالم عليين و محل مقربين است بكن تا
بالكشف و العيان به حقيقت اين امر بزرگ نائل باشى و راه
وصول به اين كرامت عظمى معرفت نفس است ، همت بكن بلكه نفس
خود را بشناسى كه شناختن او راه شناختن خداوند - جل جلاله
- است كه ( من عرف نفسه فقد عرف ربه
.
(10)( كسى كه خود را شناخت تحقيقتا
پروردگارش را شناخته است .
اگر چه بعضى ها معنى اين روايت را حمل بر تعليق به محال
كرده اند، غافل از اينكه همين معنى در اخبار ديگر صريح است
در معنى اول .
چنانكه در ممباح الشريعة
وارد است كه سؤ ال كردند: مقصود از علمى كه فرموده اند او
را طلب نماييد اگر چه در چين باشد، كدام علم است ؟!
فرمودند: مراد معرفت نفس است كه در اوست معرفت رب .
وهكذا در خبر است كه سؤ ال كردند از حضرت رسول صلى اللّه
عليه و آله :
كيف الطريق الى معرفة الرب ؟! فرمودند:
معرفة النفس ! و بالجمله اين
را داشته باش كه انسان انسانيتش به صورت نيست چراكه صورت
در در حمام هم مى كشند. و به جسمانيت هم نيست ؛ چراكه
حيوانات خبيثه هم جسم دارند. و با شره طعام و جماع هم نيست
چراكه خرس و خنزير هم قوه غضبيه شان خيلى است . بلكه خاصه
انسانيت كه تو را انسان كند و در شركاء ديگر يافت نشود،
علم است و معرفت و اخلاق حسنه .
علم و معرفت حاصل نشود مگر به تحسين اخلاق ، چنانچه مى
فرمايد:
ليس العلم فى السماء ليزل اليكم ، و
لا فى الارض ليصعد لكم ؛ بل مجبول فى قلوبكم . تخلقوا
باخلاق الروحانيين حتى يظهر لكم !
(11)
نيست علم در آسمان تا به سوى
شما فرود آيد، و نيست در زمين تا براى شما بالا آيد؛ بلكه
علم در دلهاى خودتان سرشته و خمير شده است . به اخلاق
صاحبان روح و معنى متخلق گرديد تا براى شما آشكار شود!)
و تفصيل اين اجمال آنكه : اين انسان كذايى طرفه معجونى است
كه در او از همه عوالم امكان نمونه اى هست ؛ بلكه از تمام
صفات و اسماء الهى جل جلاله تاثيرى در او موجود است .
كتابى است كه اءحسن الخالقين او را با دست خود نوشته است .
و اوست اكبر حجة اللّه . و اوست حامل امانت كه سموات و
ارضين نتوانستند آن را حمل نمايند. و به عبارت اخرى از
عالم محسوسات و عالم مثال و عالم معقول هر سه عالم در
انسان حظ وافرى گذاشتند.
و اگر انسان ، عالمين حس و مثال خود را تابع عقلش نمايد
يعنى توجهش و همتش را به آن عالمش كند و قوه آن را به
فعليت بياورد، سلطنت عالمى الشهادة و المثال بر او موهبت
مى شود. خلاصه به مقامى رسد كه بر قلب احدى خطور نكرده از
شرافت و لذت و بهجت و بها و معرفت حضرت حق تعالى . بلى
آنچه اندر وهم نايد آن شود.
و اگر عقلش را تابع عالم حس و شهاده اش كه عالم طبيعت بشود
و (اخلد الى الارض )
(12)باشد، خدا مى داند كه بعد از مفارقت
روحش از اين بدن چه ابتلايى ، و چه شقاوتى ، وچه شدتى ، به
او خواهد رسيد؛ لا سيما در قيامت كبرى كه
( يوم تبلى السرار) است .
و بالجمله ، اگر انسان اخلاق خود را تزكيه نمايد و
اعمال و حركت و سكون خود را به ميزان شرع و عقل مطابق
نمايد - چون شرع و عقل مطابق اند - در اينكه انسان را امر
مى كنند كه متصف به صفات و اخلاق روحانيين بشود، و مراقبت
باشد كه حركات و سكونش موجب ترقى به عوالم عليين و مقام
والاى روحانيين بشود، بالجمله تحصيل معرفت (
باللّه و ملئكة و رسله و اليوم الاخر )
(13)نمايد بالمعرفة الوجدانيه ؛ آن وقت
موجودى مى باشد انسانى روحانى ، نه انسانى جسمانى .
به عبارت اخرى :
صار موجودا بما هو انسان دون اءن
يكون موجودا بما هو حيوان . ( و به عبارت دگر،
موجودى مى شود از جهت انسانيتش ؛ نه آنكه موجودى شود از
جهت حيوانيتش .)
چنانكه علم الهدى در غرر و درر
از حضرت شاه ولايت پناه عليه السلام روايت فرموده ، در
جواب سؤ ال از عالم علوى كه در آن روايت فرمودند:
خلق الانسان ذا نفس ناطقه ، ان
زكاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها، و اذا
اعتدل مزاجها وفا رقت الاضداد فقد شارك بها السبع الشداد.
(14)
(و انسان را با نفس ناطقه آفريد كه اگر آن نفس را
با دو بال علم و عمل پاك كند، پس از آن نفس ناطقه با
گوهرهاى علت هاى نخستينش مشابه خواهد گشت ، و اگر مزاجش را
معتدل سازد و از صفات متضاده دورى جسته ، طريق وسط و عدل
را بپويد، پس با هفت آسمان مستحكم مشاركت خواهد نمود.)
و هكذا در خبر ديگر دز بيان خليفه مى فرمايد( بعد از بيان
چند فقره :
فمن تخلق بالاخالاق فقد صار موجودا
بما هو انسان دون اءن يكون موجودا بما هو حيوان ؛ فقد دخل
فى الباب الملكى الصورى و ليس له من هذه الغاية مبر
.
(پس كسى كه متخلق به اخلاق الهى شود، موجودى خواهد شد از
جهت انسانيت خود، بدون آنكه موجود شود از جهت حيوانيت ؛
بنابراين چنين فردى داخل مى شود در زمره فرشتگان كه داراى
صورتند، و از اين مقام مقامى برتر وجود ندارد.)
لذت معرفت
شهودى و وجدانى
و اگر اين دولت براى كسى دست دهد و از عوالم آب و
گل كه عالم ظلمت است ترقى نمايد، و خود را به مقام معرفت
نفس برساند يعنى حقيقت نفس و روح خود را مكه از عالم نور
است و مفتاح معرفت رب است بالكشف و العيان ببيند؛ خواهد
ديد كه نفس از مجردات است .
آن وقت از حجب ظلمانيه نجات يافته ؛ و نمى ماند ما بين او
وصول به مقامى كه ممكن است از معرفت حضرت او جل جلاله ،
مگر حجب نورانيه ؛ و در طى اين حجب و وصول به اين مقام
منيع ، لذات و بهجات و لوازم و عوالمى هست كه آن عوالم و
لوازم راكسى غير از اهلش چنانكه شايد و بايد نمى داند.
و اگر كسى هم علما و يا از راه برهان ، اعتقاد دست بياورد،
چنانكه مثلاشيخ الرئيس و غيره مقامات عرفاء نوشته اند، و
يا تقليداء از اهلش ياد بگيرد؛ باز هزاران فرقها ما بين
اين علم و معرفت با معرفت شهودى و وجدانى اهلش مى باشد ؛
و لذتى كه در شهود اين مراتب بر اهلس دست مى دهد، همان است
كه در كافى از حضرت صادق
عليه السلام روايت كرده است كه مى فرمايد:
لو علم الناس ما فى فضل معرفة اللّه
، ما مدوا اءعينهم الى ما متع اللّه به الاعدا من زهرة
الحيوة الدنيا و نعمتها، و كانت دنياهم عندهم اقل يطونه
بارجلهم ، و ليتنعموا بمعرفة اللّه تعالى و تلذذوا بها
تلذذ من لم يزل فى روضات الجنات مع اولياءاللّه .
ان معرفة اللّه انس من كل وحشة ، و
صاحب من كل وحده ، و نور من كل ظلمه ، وقوة من كل ضعف ، و
شفاء من كل سقم .(15)
- انتهى .
اگر مردم بدانند چه چيزهايى در فضيلت معرفت خداوند بدان
دشمنان را متمتع و بهره مند كرده است از جلوه زندگى دنيا و
نعمت آن . و دنياى آنها در نظرشان پست تر بود از آنچه را
كه زير گامهايشان پايمال مى كنند؛ و تحقيقا به معرفت خدا
متنعم و متلذذ مى گشتند به مثابه تلذذى كه پيوسته در
باغهاى بهشت و با اولياى خدا پيدا مى نموده اند.
معرفت خدا انيس انسان است از هر دهشتى ، و همنشين اوست از
هر تنهايى و وحدتى ، و نور است از هر ظلمتى ، قوه است از
ضعفى ، و شفا است از هر دردى .)
و در مصباح الشريعة در تعريف
عارف مى فرمايد:
العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع
اللّه ، ولو سهى قبله عن اللّه طرف عين لمات شوقا اليه . و
العارف امين و دائع اللّه ، و كنز اسراره و معدن نوره ، و
دليل رحمة على خلقه ، و مطية علويه ، و ميزان فضله و عدله
. قد غنى عن الخلق ولااءشارة ولانفس الا باللّه ، للّه من
اللّه مع اللّه .
فهو فى رياض قدسه متردد، و من لطائف فضله اليه متردد و
المعروفه اصل و فرعه الايمان .
(16)
( شخص عارف پيكرش بامخلوقات است و دلش با خداست ؛
به طورى كه اگر به قدر يك رد شعاع نور چشم از خدا غفلت
ورزد در آن دم از اشتياق به سوى او مى ميرد. و عارف امانت
دار گنجينه ها و ذخاير امانتهاى خداست ، و گنج اسرار اوست
و معدن نوراوست ، و راهنمايى رحمت اوست بر خلائقش ، و مركب
راهوار علوم و عرفان اوست ، و ترازوى سنجش فضل و عدل اوست
. او از جميع خلق عالم و از مرادهاى خود و از دنيا بى نياز
گرديده است ، مونسى ندارد به جز خدا، و گفتارى و اشاره اى
نداردو نفسى بر نمى آورد مگر به خدا و براى خدا و از خدا و
با خدا.
اوست كه در باغهاى قدس و طهارت حريم خداوند رفت آمد مى
كند، و از لطائف فضل او توشه بر مى دارند. معرفت ، اساس و
بنيان است و ايمان فرع آن است .)
و در كافى و
توحيد روايت كرده از حضرت
امام صادق عليه السلام كه فرمودند:
ان روح المومن لاشد اتصالابروح اللّه من اتصال شعاع الشمس
بها . (اتصال روح مومن به خدا شديدتر است از اتصال
شعاع خورشيد به آن .)
و در حديث قدسى كه متفق عليه ميانه همه اهل اسلام است مى
فرمايد:
ما يتقرب الى عبدى بشى احب الى مما
افترضته عليه .و انه ليتقرب الى بالنوافل حتى احبه ، فاذا
احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصره به و
لسانه الذى ينطق به ويده التى يبطش بها .
ان دعانى
اجبه وان سالنى اعطيته .
(17)
خواجه نصيرالدين قدس سره مى فرمايد:
العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل
بالحق ، راى كل قدرة مستعرقة فى علمه الذى لايغرب عنه شى
من الموجودات ، و كل ارادته التى لايتابى عنها شى من
الممكنات ؛ بل كل وجود فهو صادر عنه فائض من لدنه . فصار
الحق حينئذ بصره الذى به يبصر، و سمعه الذى به يسمع ، و
قدرته التى بها يفعل ، و عمله الذى به يعلم ، و وجوده الذى
به يوجد.
فصار العارف حينئذ متخلفا باخلاق اللّه بالحقيقة
(18)
(عارف چون از خودش ببرد و متصل به حق گردد، تمام
قدرتها را مستغرق در قدرت او مى بيند كه به جميع مقدورات
در عالم تعلق گرفته است ، و تمام علوم را مستغرق در علم او
مى بيند كه هيچ چيز از موجودات از آن پنهان نيست ، و تمام
خواسته ها را در خواست او مى بيند كه هيچ يك از ممكنات از
آن اباء و امتناع ندارد ؛ بلكه هر گونه وجود و كمالى صادر
از او مى باشد و از پيشگاه او فائض مى گردد.
و در اين حال حق تعالى چشم او مى شود كه با آن مى بيند، و
گوش او مى شود كه با آن مى شوند، او مى شود كه با آن كار
مى كند، و علم او مى شود كه با آن مى داند، و وجود او مى
شود كه با آن ايجاد مى كند. و بنابراين در آن هنگام عارف
حقيقه به اخلاق خداوند متخلق مى شود.)
و باز در مصباح الشريعة مى
فرمايد:
المشتاق لا يشتهى طعاما و لا يستلذ
شرابا و لا يستطيب رقادا و لا يانس حميما و لا ياوى دارا و
لا يسكن عمرانا ولا يلبس لينا و لايقر قرارا، و يعبد اللّه
ليلا و نهارا راجيا ان يصل الى ما يشتاق اليه ، و يناجيه
بلسان شوقه معتبرا عما فى سريرته ، كما اخبر اللّه عن موسى
بن عمران فى ميعاد ربه بقوله :
و عجب اليك رب لترضى .
(19)
و فسر النبى صلى اللّه عليه و آله و سلم عن حاله : انه ما
اكل و لا شرب و لا اشتهى شيئا من ذلك فى ذهابه و مجيبه
اربعين يوما شوقا الى ربه .
فاذا دخلت ميدان الشوق فكبر على نفسك و مرادك من الدنيا،
ودع المالوفات و احرم عن سوى مشوقك و لب بين حيوتك و موتك
- الخ .
( شخص مشتاق لقاى خداوند اشتها به غذاندارد، و از آشاميدنى
لذت نمى برد، و گوار نمى كند، و با دوستى ماءنوس نمى شود،
و در خانه اى ماءوى نمى گزيند و در آبادانى مسكن نمى كند،
و لباس نرم نمى پوشد، و آرامش و قرار ندارد؛ و خدا را شب و
روز عبادت مى نمايد به اميد آنكه به خداوند كه به وى مشتاق
است واصل گردد. و در دل با زبان اشتياق كه از سر سويداى او
خبر مى دهد با خدايش راز و مناجات دارد همانطور كه خداى
تعالى از حضرت موسى عليه السلام - خبر داده است كه در وعده
گاهش به خدا گفت :و من اى پروردگارم ، به سويت شتافتم تا
تو را خشنود سازم و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله از حالت
موسى اين طور تفسير نموده است كه : (وى نه خوراك خورد، و
نه آب آشاميدن ، و نه به خواب رفت ، و نه به چيزى اشتهاد
داشت از اين امور، در رفتن و آمدنش به سوى خدا در چهل روز؛
از اشتياق به پروردگارش . و هنگامى كه وارد ميدان شوق شدى
بر وجود خودت و بر مرادت كه از دنيادارى تكبير مرگ را بزن
، و جميع آنچه مايه الفت است رها كن ، و از غير آنكه به او
اشتياق دارى روى بگردان ، و در ميان حبات و مرگت دوبار به
الهم لبيك : نداى خدا را پاسخ بگو؛ خداوند اجرت را عظيم مى
گرداند. و مثل شخص مشتاق به خدا، مانند شخص غريق مى باشد
كه تمام هم وغم خود را مصروف براى نجات خودش مى كند و
همه چيز را غير از آن فراموش مى نمايد.)
و در علل الشرائع روايت كرده
است از حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله :
ان شعيبا بكى من حب اللّه عز وجل
حتى عمى فرداللّه عليه بصره ، ثم بكى حتى عمى فرداللّه
عليه بصره ، ثم بكى حتى عمى (فرد اللّه عليه ) بصره .
فلما كانت الرابعة او حى اللّه اليه : يا شعيب ! الى متى
يكون هذا منك ابدا؟! ان يكن شوقا الى الجنة فقد ابحتك !
فقال : الهى و سيدى ! انت تعلم انى ما بكيت خوفا من نارك و
لا شوقا الى جنتك ، ولكن عقد حبك على قلبى فلست اصبر او
اراك !
فاوحى اللّه جل جلاله : اما اذا كان هذا هكذا فمن اجل ذلك
ساخذمك كليمى موسى بن عمران .(20)
شعيب پيغمبر از محبت خداوند آن قدر گريست تا كور شد.
خداوند چشمش را به او باز گردانيد.چون نوبت چهارم فرا رسيد
خداوند به او وحى كرد: اى شعيب ! تا كى اين حالت براى نو
دوام دارد؟! اگر از ترس آتش گريه مى كنى من تو را پناه
دادم ، و اگر از اشتياق به بهشت گريه مى كنى من بهشت را به
تو بخشيدم !
شعيب گفت : اى خدا من ! و اى سيد و سرور من ! تو مى دانى
كه من از ترس آتشت ، و از شوق بهشت گريه نمى كنم ، وليكن
محبتت بر دل من گره خورده است ؛ لهذا نمى توانم شكيبا باشم
مگر تو را ببينم !
خداوند جل جلاله به او وحى فرستاد: حالا كه اين داستان از
تو آن چنان است ، بدين سبب من به زودى كليم خودم موسى بن
عمران را خادم تو قرار مى دهم !
و در دعاى كميل عليه الرحمة است كه :
وهبنى يا الهى و سيدى و مولاى !
صبرت على عذابك فكيف اءصبر على فراقك ؟!
اى خداى من ! و اى سرور و سالار من
! و اى مولاى من ! مرا چنانكه بپندار كه بتوانم بر عذابت
شكيبا باشم ؛ پس چطور مى توانم بر فراقت شكيبا باشم ؟!
و در مناجات شعبانيه مى فرمايد:
و هب لى قلبا يدينه منك شوقه ، و
لسانا يرفع اليك صدقه ،و نظرا يقربه اليك حقه .
و به من دلى عطا كن تا اشتياق مرا
به تو نزديك كند!. زبانى كه صدقش به سوى تو بالا برود! و
نظرى كه حقش آن را به تو قريب نمايد.
و ايضا مى فرمايد:
والحنفى بنور عزاك الا بهج فاكون لك
عارفا و عن سواك منحرفا . و
مرا ملحق كن به نور عزتت كه بهجت آورترين مى باشد؛ تا آنكه
عارف تو گردم و از غير تو منصرف شوم !
و در دعاى ابو حمزه ثمالى مى خوانى :
و انك لا تحجب عن خلقك الا يحجهم
الا مال السيئة دونك .
(21)
و تو پنهان نيستى از
مخلوقاتت مگر آنكه افعال ناشايسته ايشان آنها را از تو
پنهان مى كند!)
عزيزم ! اگر از اين قبيل عبارات كه صريح اند در معرفت و
محبت و وصول به مقام قرب و وصال معنوى بخواهم عرض كنم ، يك
كتابى مى شود؛ لا سيما در ادعيه و مناجات ائمه هدى . و
اينها كه نقل كردم اخبارى است كه اءسناد معتبره دارند و
علماى اماميه اينها را تلقى به قبول كرده اند؛ و از اين
قبيل خيلى هست ؛ مثلا چه مقدار در اخبار تجلى او جل جلاله
به اسماء و به نور عظمت ، و در دعاها و از همه بالاتر در
قرآن مجيد وارد شده است .
دعاى سمات را كه همه علماء مى خوانند. و چه قدر در ادعيه
و ارزقنى النظر الى وجهك ،
ودر بعضى ها ولانحرمنى النظر الى
وجهك الكريم وارد شده ، و در مناجات خمسة عشر چه
مقدار تصريحات به وصول و نظر و لقاء و قرب معرفت وارد شده
، و بنده آنها رااگر چه به جهت عدم ثبوت سندش ذكر نكردم
؛وليكن براى مقلدين علماء اعلام همه آنها حجت است .
چرا؟! كه جهت اينكه آن مناجات را علماى اعلام مى خوانند، و
مطالبش را امضا دارند.
و هكذادر الحاقى دعاى عرفه حضرت سيدالشهداء عليه السلام آن
همه تصريحاتى كه واقع شده است ، با اينكه علماى اعلام مى
خوانند بنده به جهت عدم ثبوتش ذكر نكردم .
در ابتداعرض شد كه اين تعبيرات را حمل بر لقاء ثواب كردن
خلاف نص است ؛ و اگر احيانا در اخبار، رويت ولقاء را
تفسير به ثواب كرده باشند، قطعا از جهت اين خواهد شد كه
سائل از رويت غير از رويت چشم نمى فهميده است ؛ چنانكه خلت
حضرت خليل عليه السلام راهم در جواب بعضى از سائلين خضرت
رسول صلى اللّه عليه و آله بغير معنى دوستى تفسير فرمودند.
چراكه اگر بدان سائل اين طور تفسير نفرمايد كافر مى شود.
چون او از دوستى غير از محبت آدميان را به همديگر فرض نمى
تواند كرد؛ و آن هم كه واقعا كفر است .
بارى ، اگر زيادتر از اينها كه عرض شد مى خواهى ، رجوع كن
به ادعيه و مناجات ائمه هدى عليه السلام ، ودر اخبارى كه
در مثوبات اعمال وارد شده است .مثلا دعاى رجبيه كه سيدين
بن طاووس عليه الرحمة آن را به سند عالى در اقبال از توقيع
مبارك حضرت امام - اءرواح العالمين فداه - روايت كرده ؛ و
قطعا خودشان مى خوانده اند مى فرمايد:
الهم انى اسالك بمعانى جميع ما
يدعوك به ولاة امرك المامون على سرك - الى ان قال و
بمقاماتك التى لافرق بينها و بينك الاانهم عبادك و خلقك ،
رتقها و فتقها بيدك .
(22)
بار خداوندا! من از تو پرسش مى نمايم به معانى همگى
آنچه را كه واليان امر تو كه مامون بر اسرار تو بوده اند،
تو را بدان معانى مى خوانند - تا اينكه مى گويد:
و به مقامات تو آنچنان مقاماتى كه هيچ فرقى ميان آنها و
ميان تو وجود ندارد مگر آنكه آنها بندگان تو و مخلوق تو مى
باشند، فتق و رتق آنان (گشودن و بستن به دست توست !)
و دعاهاى ليالى ماه مبارك را ملاحضه كن !
ءاه ء ا ه ! الى من يرانى ولا اراه
آه آه از شوقى كه به ديدار كسى دارم كه مرا مى بيند
و من او را نمى بينم ! را ببين ! دعاى عرفه ، دعاى جمعه و
ساير مناجات حضرت مولى الموالى عليه السلام را ملاحظه نما!
و در اخبار مثوبات نظركن به حديث معراج كه در وافى از
علماى اعلام او را روايت كرده ، مى فرمايد: يااحمد! تا
آنجا كه :
قال : يا رب ما اول العبادة ؟!
قال : الصمت و الصوم . تعلم يا احمد ما ميراث الصوم ؟!
قال : لا، يا رب !
قال : ميراث الصوم قلة الاكل ، و قلة الكلام ، و العبادة .
الثانية الصمت ؛ و الصمت يورث الحكمة ؛ و يورث الحكمة
المعروفة ؛ و يورث المعرفة اليقين . واذا استيقن العبد لا
يبالى كيف اصبح بعسر ام بيسر. فهذا مقام الراضين !
فمن عمل رضاى الرمة ثلاث خصال : اعرفه شكرا لا يخالطه
الجهل ، و ذكرا لا يخالطه النيسان ، و محبة لايوثر على
محبتى محبة المخلوقين !
فاذا احبنى احببته و حببته الى خلقى و افتح عين قلبه الى
عظمتى و جلالى !فلا اخفى عليه علم خاصة خلقى !
فاناجيه فى ظلم الليل و ضوء النهار حتى ينقطع حديثه مع
المخلوقين و مجالستة معهم و اسمعه كلامى و كلام ملئكتى و
اعرفه سرى الذى سترته من خلقى .
الى ان قال : ثم ارفع الحجب بينى و
بينه فانعمه بكلامى و الذده بالنظر الى . - الى ان
قال :
و لا جعلن ملك هذا العبد فوق ملك الملوك حتى يتضعضع له كل
ملك ملك و يهابه كل سلطان جائر و جبار عنيد و يتمسح له كل
سبع ضار، ولا شوقن اليه الجنة وما فيها ولاستغر قن عقله
بمعرفتى ، ولا قومن له مقام عقله ، ثم لاهونن عليه الموت و
سكراته و حرارته و فزعه حتى يساق الى الجنة شوقا.
و اذا نزل به ملك الموت يقول : مرحبابك ! فطوبى لك ! طوبى
لك ! ان اللّه اليك لمشتاق .
اعلم يا ولى اللّه ! ان الابواب التى كان يصعد منها عملك
يبكى عليك ! و ان محرابك و مصلاك يبكيان عليك !
فيقول : انا راض برضوان اللّه و كرامة ؛ و يخرج الروح من
بدنه كما تخرج الشعرة من العجين .و ان المتئكة تقومون عند
راسه ، بيدى كل ملك كاس من ماء الكوثر و كاس من الخمر
يسقون روحه حتى يذهب سكرته و مرارته و يبشرونه بالبشارة
العظمى ، و يقولون : طبت و طاب مثواك ! انك تقدم على
العزيز الكريم الحبيب القريب !
فيطير الروح من ايدى الملئكة فيسرع الى اللّه فى اسرع من
طرقه عين ؛ فلا يبقى حجاب و لا ستر بينها و بين اللّه
تعالى . واللّه تعالى اليها لمشتاق . فتجلس على عين عن
يمين العرش .
ثم يقال لها: ايتها الروح ! كيف تركت الدنيا؟!
فتقول :الهى و سيدى و عزتك و جلالك لا علم لى بالدنيا! انا
منذ خلقتنى الى هذه الغاية خائف منك !
فيقول اللّه : صدقت ! كنت بجسدك فى الدنيا و بروجك معى !
فانت بعينى اعلم سرك و علابينك !سل اعطك و تمن على فاكرمك
!
هذه جنتى فتبحج فيها، و هذا جوارى فاسكنه !
فتقول الروح : الهى عرفتنى نفسك فاستغنيت بها عن جميع خلقك
! و عزتك و جلالك او كان رضاك فى ان اقطع اربا اربا او
اقتل سبعين قتله باشد ما يقتل به الناس لكان رضاك احب الى
. الى ان قال :
قال اللّه عز وجل : و عزتى و جلالى
لااحجب بينى و بينك فى وقت من الاوقات حتى تدخل على اى وقت
شئت و كذلك افعل باحبائى !
پيامبر گفت : اى پروردگار من ! اول عبادت كدام است ؟!
خدا فرمود: سكوت كردن و روزه داشتن اى احمد! آيا مى دانى
روزه چه چيز به جا مى گذارد؟!
پيامبر عرض كرد: نه اى خدا من !
خداوند فرمود: آنچه روزه به جاى كى گذارد كم خوردن و كم
گفتن و عبادت مى باشد!
دوم سكوت است ؛ و سكوت از خود حكمت به جاى مى گذارد؛ و
حكمت معرفت به جاى مى گذارد؛ و معرفت يقين به جاى مى
گذارد؛ و هنگامى كه بنده من به مقام يقين رسيد، ديگر باكى
ندارد كه چطور روزگارش را بگذارد ؛ آيا در عسر وشدت باشد،
و يا در يسر و آسانى . و اين است مقام كسانى كه به رضاى من
واصل گشته اند.
و كسى كه به رضاى من عمل كند من سه صفت را هميشه ملازم با
وى مى گردانم ! من شكر و سپاسى را به او مى فهمانم كه
مخلوط با جهل و نادانى نمى باشد؛ و ياد و توجهى راكه مخلوط
بانيسان و فراموشى نمى گردد؛ و محبت و مودتى را كه بر محبت
من ، محبت مخلوقات را اختيار نمى كند!
پس چون مرا دوست داشت ،من هم او را كه دوست مى دارم و
دوستى او را در دل خلائق خودم مى نهم .و چشم دل او را به
مقام عظمت و جلال خودم مى گشايم . و علم خاصان از وى پنهان
نمى دارم !
و در اين حال با وى در سر و نهان ، در ظلمت شب و درخشانى
روز، از باطل سخن مى گويم و باب مناجات را بر روى وى مى
گشايم و او به طورى مى شود كه گفتارش با خلائق بريده مى
گردد و همنشينى اش با ايشان منقطع مى شود. و كلام خودم و
كلام فرشتگانم را به او مى شناسانم . و به او مى فهمانم
سرى را كه از مخلوقاتم پنهان داشته بودم . تا اينكه مى
فرمايد: سپس بر مى گردانم حجابها و پرده هاى كه فى مابين
من و او بوده است و او را به نعمت گفتار متنعم و و به لذت
نظر به سوى من متلذذ مى نمايم . تا اينكه مى فرمايد:
و بطور حتم و مسلما من سلطنت و قدرت اين بنده ام را برتر و
عاليتر از سلطنت سلاطين و ملك الموك قرار مى دهم ؛ به طورى
كه تمام پادشاهان در برابر وى خرد و شكسته مى شوند، و تمام
سلاطين حائز از او را در ترس و دهشت مى افتند، و هر جبار
عنود و لجوجى از وى مى هراسد، و تمام حيوانات وحشى درنده
در برابر او رام مى شوند و بدنهاى خود را براى بركت و رحمت
به بدن او مى مالند، و من بهشت را و آنچه در بهشت وجود
دارد عاشق او مى نمايم ، و عقل او را مستغرق به معرفت خودم
مى كنم ، و من خودم به جاى عقل او مى نشينم . و سپس مرگ را
براى وى آسان مى نمايم ، و تكرار و حرارت و فزع آن را از
او برمى دارم تا آنكه از روى شوق به سوى بهشت روانه مى
شود. و در وقتى كه ملك الموت بر فرود آيد، به او مى گويد:
خوش آمدى ! به به خوشا به حال شما! خوشا به حال شما خداوند
مشتاق توست !
اى خداوند بدان كه آن درهاى كه از آنها اعمال تو به سوى
آسمان بالا مى رفت بر تو گريه مى كنند؛ و محراب مصلايت بر
تو در حال گريستن مى باشند!
بنده مومن عارف مى گويد: من راضى هستم به رضوان خداوندى و
به كرامت وى ؛ بيرون مى رود روح از بدنش همانطورى كه مو از
خمير بيرون مى رود ؛ و در اطراف سر او فرشتگان ايستاده اند
در حالتى كه در دو دست هر يك از آنان يك كاسه اى پر از آب
كوثر، تا بكرات موت و تلخى آن از ميان مى رود. و او را به
بشارت عظيمى بشارت مى دهند و به او مى گويند: پاك و پاكيزه
اى ! و محل سكونت تو نيز پاك و پاكيزه مى باشد! تو بر
خداوند صاحب عزت و صاحب كرامت كه حبيب است و قريب ، وارد
شده اى !
در اين حال روح از دست فرشتگان در پرواز مى آيد ؛ و در
سرعتى بيشتر از سرعت بازگشت شعاع نور چشم به چشم ، به سوى
خدا مى رود ؛ در اين صورت نه ديگر از حجابى وجود دارد، و
نه پرده اى در ميان او خداى تعالى . و خداوند هم مشتاق
اوست . و مى نشيند بر كنار چشمه اى از سمت راست عرش خدا!
سپس به او گفت مى شود: اى روح ! چگونه تو دنيا را ترك كردى
؟ روح مى گويد: اى خداى من و اى سيد و آقاى من ! سوگند به
مقام عزت و جلالت كه من هيچ علمى و توجهى به دنيا ندارم و
از هنگامى كه مرا آفريدى تا الان من متوجه تو و نگران به
سوى تو بودم !
خداوند مى فرمايد: راست گفتى ! تو با جسمت و پيكرت در دنيا
بودى و را روح و جانت با من بودى ! بنابراين تو در برابر
ديدگان من هستى ! من از پنهان و از آشكارت خبر دارم ! بپرس
از من هرچه مى خواهى كه من به تو اعطا مى كنم ، و خواهش كن
از من كه من تو را گرامى مى دارم ! اين است بهشت من !
آرامش در آن سير كن و گام برادر! و اين است عهد و امان در
آن سكونت گزين !
روح عرض مى كند: اى خداى من ! تو خودت را به من شناساندى و
من به واسطه عرفان به ذات تو از جميع آفريدگانت بى نياز
شدم ! سوگند به مقام عزت و جلالت اگر رضاى تو در آن باشد
كه من پاره پاره گردم و يا هفتاد مرتبه با شديدترين قسمى
كه مردم را بدان مى كشند مرا بكشند تحقيقا رضاى تو محبوب
تر مى باشد نزد من !
تا اينكه مى گويد:
خداوند مى فرمايد: سوگند به مقام عزت و جلال مى خوردم كه
من در هيچ وقتى از اوقات ميان خودم و ميان تو را حاجب قرار
نمى دهم ؛ تا در هر وقت كه دلت بخواهد بر من وارد شوى ، و
اين است روش و منهاج من راجع به اولياى من !
و بعد از اين ، در تفسير حياة باقية مى فرمايد كه : صاحب
او را چنين و چنان مى كنم - تا اينكه مى فرمايد:
وافتح عين قلبه و سمعه حتى يسمع
بقلبه منى و ينظر بقلبه الى عظمتى و جلالى .
( و باز مى كنم چشم دل و گوشش را؛ تا آنكه با دلش بدون
واسطه از من بشنود، و با دلش نگاه به عظمت و جلال من
تمايد.)
و باز در همين حديث مى فرمايد:
ان ادنى ما اعطى الزاهدين فى الاخرة ان اعطيهم مفاتيح
الجنان كلها حتى يفتحوا اى باب شائوا ولا احجب عنهم وجهى
ولا نعهم بانواع التلذذ من كلامى . - الى ان قال :
و افتح لهم اربعه ابواب : باب تدخل عليهم الهدايا منه بكره
و عشيا، و باب ينظرون منه الى كيف شاءوا .
(كوچكترين وكمترين چيزى كه من زاهدان ، در آخر
عنايت مى كنم ، آن است كه تمام كليدهاى بهشت را به ايشان
مى دهم تا از هر درى كه بخواهند داخل شوند.
و صورت خودم رااز آنان پوشيده نمى دارم ، و به انواع و
القسام التذاذ از سخنانم آنها را بهره مند و متنعم مى
نمايم !
تا اينكه گويد:
به روى آنان چهار در رامى گشايم : درى كه براى ايشان در هر
شامگاه هديه مى برند، و درى كه از آن نظر مى كنند به هر
كيفيتى كه بخواهند.)
و باز در وصف اهل آخرت در همين حديث مى فرمايد:
ولارفعن الحجب لها دونى .
و تحقيقاتى من حجابها را از آن روح
در برابر خودم بر مى دارم .
و مى فرنايد:
ولايلى قبض روحه غيرى ؛ و اقول عند
قبض روحه : مرحبا واهلا يقدومك على .
(23)
و قبض روح او را نمى كند غير از خود من . و هنگام
قبض روحش من به او مى گويم : خوش آمدى ! و اءهليت دارى
براى ورود بر من و قدومت بر بساط من !)
و اينها كه اين بى بضاعت در اينجا روايت كرده ام همه اش
روايات صحيحه و معتبره است ، اگر يك مقدار توسعه بدهم آنها
كه در اخبار داود وارد شده است ، و آنها كه در مناجات خمسه
عشر هست ، و آنها كه در مناجات الحاقى دعاى عرفه كه سيد در
اقبال و علامه در
مزار روايت كرده ذكر نمايم ،
تنها اينها از حد تواتر زيادتر است .
و در حديث نماز روايت كرده ، در فقره قرائت مى فرمايد:
ترقى مى كند به هر آيه اى درجه اى از فلان و فلان . - الى
ان قال :
ودرجة من نور رب العزة . (و
درجه اى از نور رب العزة .)
ودر حديث ملاقات مومن در مستدرك
از مجموعه شهيد نقلا از كتاب
انوار لابى على بن محمد بن همام روايت كرده ، تا
آنجا كه مى فرمايد:
اشهدكم عبادى بانى اكرمه بالنظر الى
نورى وجلالى وكبريائى !
گواه مى گوييم شما را اى بندگان من
به اينكه من او را گرامى مى دارم به واسطه نظر نمودنش به
نور من و جلال من وكبريايى من !
و در حديث ثواب جهاد در تهذيب
روايت كرده است در حديثى كه مى شمارد در خصال سبعه
را كه براى شهيد هست ، - تا اينكه مى فرمايد:
السابع ان ينتظر فى وجه اللّه ، و
انها لراحة لكل نبى و شهيد.
(24) هفتم خصلت آن
است كه او نظر مى كند به وجه خدا، و آن نظره به سوى خدا
راحت است براى هر نبى و هر شهيد.
و در ثواب سجده شكر نمازهاى واجبه در حديث صحيح وارد شده
است :
ان العبد اذا صلى و سجد سجدة الشكر
فتح الرب تعالى الحجاب بينه و بين الملئكة ، فيقول : يا
ملئكتى ! انظروا الى عبدى ؛ اذى فريصتى و اتم عهدى ثم سجد
لى شكرا على ما انعمت به عليه !
ملئكتى ! ما ذاله ؟!
فتقول الملئكة : يا ربناكفاية مهمه ! فيقول الرب تعالى :
ثم ماذا؟!
فتقول الملئكة : يا ربنا كفاية مهمه ! فيقول الرب : ثم
ماذا؟ قلايبقى شى من الخير الا قالته الملئكة . فيقول
اللّه تعالى : يا ملئكتى ! ثم ماذا!
فيقول الملئكة : ياربنا لا علم لنا!
فيقول اللّه تعالى : لا شكرنه كما شكرنى ،و اءقبل عليه
بفضلى ، و اريه وجهى
(25).
بنده خدا هنگامى كه نماز بگزارد و سجده شكر به جا
آورد، خداوند حجاب ما بين وى و فرشتگان را بر مى دارد، و
مى فرمايد: اى فرشتگان من ! نظر كنيد به بنده من كه فريضه
مرا اداكرده است و عهده مرا نموده است وسپس براى من سجده
شكر در برابر آن نعمتى كه به وى داده ام به جا آورده است .
اى قرشتگان من ! پاداش وى چه چيز مى باشد؟!
فرشتگان مى گويند: اى پروردگار ما! رحمت تو! سپس پروردگار
مى گويد: از اين گذشته چه چيز است ؟!
فرشتگان مى گويند: اى پروردگار ما! كفايت مهمات وى !
پروردگار مى فرمايد: از اين گذشته چيست ؟! در اين حال هيچ
يك از اقسام خير را فرشتگان به جاى نمى گذارد مگر اينكه مى
شمرند.
خذاوند تعالى مى فرمايد: اى فرشتگان من ! از اين كه بگذريم
چه چيز مى باشد؟!
قرشتگان مى گويند: اى پروردگار ما! ما بدان علم نداريم .
خداوند مى فرمايد: من سپاس وى را به جا مى آورم همانگونه
كه تو سپاس مرا به جاآورده است ، و من اقبال مى نمايم و
رو مى آورم بر او به فضل خودم ، و نشان مى دهم به او وجه
وسيماى خودم را!
ودر ثواب نابينا وارد شده است كه مى فرمايد:
و اريك وجهى (و من به تومى
نمايم سيماى خودم را.
و در روايت مهمانى اهل بهشت خبرى كه وارد شده است كه بعد
از قرآن خواندن استدعاى استماع كلام حضرت پرورگار را مى
نمايد، تقضل مى شود واز لذت استماع مدتهاى مديده بيهوش مى
شوند؛ و بعد كه به هوش آيند، استدعاى زيارت جمال حضرت جميل
تعالى را مى نمايدكه از تجلى مى نمايد كه از تجلى آن نور
بيهوش مى افتد. آن مقدار در آن بيهوشى مى مانند كه
حورالعين شكايت مى نمايند.
و در فقره ديگر از همين حديث در ثواب آنها كه زبانهايشان
را از كلام و بطن هايشان را از فصول كلام خقظ كرده اند، مى
فرمايد:
انظر اليهم فى كل يوم سبعين مرة
واكلمهم كلما نظرت اليهم .
نظر مى كنم به سوى آنان در هر روز هفتاد مرتبه ، ودر هر
مرتبه اى كه به سويشان نظر مى كنيم با آنان تكلم مى نمايم
!
عزيز من انصاف بده ! اين آيات واخبار وادعيه وارده به
تعبيرات مختلفه را ممكن است كه انسان رد نمايد؟! اگر از
حيث سند اعتبار مى خواهى ، درجه تواتر اگر چهل تا گفته اند
من پانصد تا بلكه هزار تا سند براى تو بياورم ، و حال آنكه
قرآن سند نمى خواهد؛ و اگر دلالت بخواهى ، از نص بالاترنمى
شود؛ و دلالات بعضى از اين الفاظ كه نقل شد ابدا شكى
ومحملى و احتمال مجازى در آنها نيست .
بلى ، انسان بايد ملتقت باشد كه لقاى حضرت اوجل جلاله مثل
لقاى ممكن نيست ، و رويت او باچشم نيست ، ومثل رويت
جسمانيت نيست ؛ بلكه رويت قلبى هم منزه از كيفيت رويت
متخيلات ، و رويت عقليه هم منزه از كيفيت رويت معقولات است
. چنانچه در دعاى صحيفه علويه عليه
السلام مى فرمايد:
و تمثل فى القلوب بغير مثال تحده
الاوهام او تدركه الحلام .
(26)
( خداوند در دلها بطور تمثل جاى مى گيرد، بدون شكل وصورتى
كه انديشه هاى وهميه او را محدود كند، و بدون آنكه افكار
عقليه بتواند به او دست يابد.
و چنانكه سيدين بن طاووس در فلاح
السائل مى فرمايد:
فقد روى ان مولانا جعفربن محمد
الصادق عليه السلام كان يتلوا القرءان فى صلالة فعشى عليه
.
فلما افاق سئل : مت الذى اوجب ما انتهت حالك اليه ؟! فقال
عليه السلام ما زلت اكرر ءايات القران حتى بلغت الى حال
كانتى سمعتها مشافهة ممن انزلها على المكاشفة و العيان .
فلم تقم القوة البشرية بمكاشفه الجلالة الالهية .
و اياك يامن لا تعرف حقيقة ذلك ان تستبعده او يجعل الشيطان
فى تجويز الذى رويناه عندك شكا! بل كن مصدقا! اما سمعت
اللّه يقول :
فلما تجلى ربه للجلبل جعله دكا و خر موسى صعقا .- انتهى .
روايت شده است كه مولانا جعفربن
محمد الصادق عليه السلام در نمازش قرآن تلاوت مى نمود؛ و
در آن حال بيهوش شد.
چون افاقه پيدا كرد، از وى پرسيدند: علت آنكه حالتت بدينجا
منتهى گشت چه بود؟!
حضرت عليه السلام بدين معنى مطلبى را افاده فرمود
كه : من پيوسته آيات قرآن را تكرار
مى نمودم تا رسيدم به حالتى كه گويا من از خدائى كه آنها
را نازل كرده است با مكاسفه و عيان شنيدم .
(27) و بنابراين قوه بشريه ام در برابر
مكاشفات جلال الهى تاب نياورد.
و اى كسى كه حقيقت اين وقايع را نمى شناسى ؛مبادا آن را
مستبعد بشمارى ! و يا شيطان در جايز بودن آنچه را كه ما
براى تو روايت كرديم ، راه شكى را مفتوح سازد! بلكه بايد
تصديق كننده باشى !
آيا نشنيده اى كه خداوند مى گويد: چون پروردگار او(موسى )
بر كوه تجلى كرد، آن را خرد و پاره ساخت و موسى به حالت
بيهودش بر روى زمين اقتاد!) (فلاح السائل )ص 107 و 108)
بارى انسان اگر بحواهد كه اين عوالم راكه با لكشف و الشهود
به دست آورد بايد بزرگى مقصود بقدر خود تعيين نمايد و
بداند كه طالب چيست ؟! و عظمت مطلوبش به چه اندازه است ؟!
تا جدش در طلب لايق مطلوب باشد.
مثلا طالب كدخدايى يك ده جدش قطعا به اندازه طالب سلطنت
عالم نمى شود ؛ وليكن چون اين مطلوب بزرگى و عظمتش در شرف
و نور بها و سلطنت و لذت به اندازه اى است كه ابدا تصور
كنه او را لا سيما مبتدى نمى تواند بكند، بلكه هر چه تصوير
نمايد يكى از هزاران حقيقت آن نخواهد شد؛ لذا اجمالا بايد
قياس به قدر معقولات و معلومات خود نمايد. مثلا شرافتهايى
كه در عالم حق و شهادت مى بيند از بزرگان دنيوى ، و قرب
سلاطين ، و چخود سلطنت و سلطنتهاى تمام عالم را فرض كند و
بعد از آن قياس كند سلطنت آسمانها زا ببيند كه چه درجه
عظمت و شرافت مى بيند؟
آن وقت قياس بكند عالم محسوس را به عالم عيبت ملكوت و
جبروت و غيره ، آن وقت برگردد در كيفيت سلطنت سلاطين دنيا
فكرى كند، آن وقت به سلطنت معنوى قياس بكند؛ خواهد ديد كه
مدت سلطنت اين سلاطين كه چند سالى بيش نيست نسبتش به سلطنت
گ چه خواهد شد؟!
وكيفا هم زياده به جهاتى چند نيست كه هزاران نقصها در او
موجود و متوقع است .
اما سلطنت معنويه سلطنت واقعى است ؛ مثل سلطنت انسان است
به اعضاى خود و قوا و خيال خود. مثلا ملاحظه نمايد كه در
وصف سلطنت اخروى ، از جمله اخبارى كه در باب سلطنت اهل
بهشت وارد شده است كه فرمانى از جانب حضرت تعالى برايش مى
آوردند كه در آن نوشته است كه :
جعلتك حيا لا تموت نو تقول للشى ء: كن فيكون !
(28)(من تو رازنده قرار دادم كه نمى ميرى !
و به چيز مى گويى : باش ! و آن مى باشد!)
و بالجمله ، آن سلطنتى كه خلاق عالم براى هر انسان صحيح
المشاعر در احداث صور خياليه عطا فرموده ؛ نظير و فوق آن
را براى بندگان خاص خودش از انبيا و اوليا درد اين دنيا،
و به جمهور و يا همه امل بهشت در آخرت ، در احداث و ايجاد
اعيان خارجيه باذن اللّه كرامت مى فرمايد.
اهل معرفت ، اعجاز انبياو ائمه را از اين راه مى گويند.
خلاصه اگر انسان هر مطلبى را با عقل بسنجند، خواهد ديد كه
درجات و حدود اشياء همه در جاى خود، و از روى عدل است . و
اگر عقل را كنار بگذارد، آن وقت حكمت باطل ، و ابدا فرق
ميانه نور و ظلمت ، خوب و بد، وضيع و شريف نخواهد ماند.
بالجمله ، اين چند كلمه در قياس شرافت اين مطلب و مطلوبهاى
ديگر كافى است و هكذا لذت و بجهت اين مطلوب را اگر بخواهى
فى الجمله تصوير نمايى ، يك نمره از لذت آن عالم را بعضى
از اهل معرفت چنين گويد كه : آن مقام دارالخيوان و حياه
حقيقى است ، كانه حيوة تغلى وتفور.
گويا چشمه وعين حيات و زندگى است كه
مى جوشد و فوران مى كند.
و در آن حال در هر لحظه براى اهلش تمام انواع لذات بى
اينكه بعضى تداخل نمايد و كسر و انكسار نموده ، كيفيت ديگر
حاصل شود موجودات است ؛ مثلا تمام لذات همه افراد هر نوع
از مطعومات ، و هكذا مرئيات و مسمومات و مشموعات وملموسات
در هر آنى بى اينكه يكى در ديگرى اثر نمايد و يا باطل سازد
حاصل است .
حالا اين لذات از قبيل لذات عوالم حسنيه جنه النعيم است ؛
واگر از اين قياس كنى لذات و بهجات تجليات انوار جمال و
جلال حضرت جميل و جليل تعالى را، آن وقت لعل در بذل تمام
جهات جد و جهد و طاقت كفايت نمايد. و در اخبار ائمه صلوات
اللّه و سلامه عليهم اجمعين اشاراتى به اين عوالم كه در
عرض شده است . مثلا در خبر هست كه آبى در بهشت هست كه در
آن طعم همه مشروبات ومطعومات مى باشد. و ايضا در حديث
معراج گذشت كه در جواب حضرت او جل جلاله كه مى فرمايد:
هذه جنتى
فتبحبح فيها ! عرض مى كند: وقتى كه خودت را
به من شناسانيدى از همه چيزها مستغنى شدم !
و در حديث مهمانى گذشت كه از تجلى حضرت حق تعالى چنين
بيهوش مى شوند كه ابدا بهوش نيايد تا آخر حورالعين شكايت
مى كنند تا خداوند جليل به هوششان مى آورد.
اى عزيز! جهد كن كه ايمان به خدا و رسول و ائمه صلى اللّه
عليه و آله بياورى ، و ثواب و عقاب و بهشت وجهنم و قرب و
بعد را مثل ملاحده اين زمان ، موهوم توهم نكنى !
حالا اينها كه عرض شد چيزهاى است كه خطور به قلب بشر مى
كند، و ولا خطر على قلب بشر
رااز اينها قياس كن ! بلى :
ديوانه كنى هر دو جهانش
بخشى
|
ديوانه تو هردو جهان را
چه كند؟
|
از در خويش خدايا به
بهشتم مفرست
|
كه سركوى تو از كون و
مكان مارابس
|
خاك درت بهشت من ،مهر
رخت سرشت من
|
عشق تو سرنوشت من ،
راحت من رضاى نو
|
ما عبدتك خوفا من نارك و لاطعما فى
جنتك ، بل وجدتك اهلا لعلبادة فعبدتك .!
(29) من تو را
نپرستيدم از ترس آتشت ؛ و نه به طمع بهشتت ؛ بلكه تو را
سزاوار ولائق پرستش ديدم فلهذا عبادت و پرستش تو را نمودم
! در حديث حضرت شعيب على نبينا و اله عليه السلام
شنيدى كه عرض نمود:
من به تو ازترس آتش نالم ، و نه از محبت بهشت ؛ وليكن از
جهت بعد از تو مى نالم ، صبر مى كنم تا به ديدار تو برسم !
و از دعاى كميل عليه الرحمة شنيدى كه سيد و رئيس المناجين
عرض مى كند:
وهبنى صبرت على عذابك فكيف اصبر على
فراقك !
ومراچنان بپندار كه
قدرت صبرو شكيبايى بر عذابت را داشته باشم ، پس چطور مى
توانم بر فراقت شكيبا باشم ؟!
اى نفس بى حياى :نويسنده ! و اى بينوا شنونده ! اگر قطع به
اين عوالم دارى ، كوائرش و آرامى ؟! چرابر سر كوهها نمى
روى ؟! چرا به بيابانها فرار نمى كنى ؟! چرا ورد شب و ورزت
و احسرتا على ما فرطت فى جنب اللّه
نيست ؟!
بلكه اگر منطقه هم دارى چرا كه از غصه نمى ميرى ؟! بلكه
اگر احتمالش هم مى دهى بايد اين احتمال ، عيش تو را منغض
كند؛ ولذت را از اعراض اين دنياى فاقيه قطع كند.
بگو:
و
احسرناه ! و احسرتاه ! ولحسرتاه ! و اثبورة ! واحيرناه !
يا و يلى ! يا دمارى ! يا علوى ! يا شقوتى !
بلى ! ايمان ضعيف است كه هست ، ولى قلوب هم از محبت دنيا
مريض شده ؛ و الا اگر ايمان نشد، شك هم كافى است .
احتمال هم كافى است .
نعوذ باللّه ، و المشتكى الى اللّه
، والى حضرة رسول اللّه و حضرة اميرالمومنين و الهما
الطاهرين ، لا سيما الى خليفة عصرنا، وامام زماننا،
وسلطاننا وسيدنا، و معاذناو ملاذنا، وعصمتنا، و نورنا، و گ
، وغاية امالنا، ارواحنا و ارواح العالمين فداهم صلوات
اللّه عليهم اجمعين .
مطالبى را كه اينك از
رسالة لقاء
اللّه آية الحق و سند العرفان مرحوم آية اللّه حاج
ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى - اعلى اللّه درجاته الساميه -
حقير در اينجا آوردم ، طبق نسخه خطى خود حقير است كه در
ايام طلبگى در بلده طيبه قم در سته 1368 هجريه قمريه يعنى
تا الان كه سند 1415 مى باشد، چهل و هفت سال مى گذرد،
استنساخ نموده ام و حقا چه اين مطالب و چه بقيه مطالب
رساله كه اثر نفس گرم و آه آتشين و اصالت نيت آن فقيد مى
باشد، فوق العاده موثر و محرك ومطالعه وتامل در محتويات آن
براى سالكين سبيل خدا ضرورى است ...