شيخ بهائى در آيينه عشق

اسدالله بقائى

- ۷ -


آثار ديگر شيخ بهائى
در مورد آثار به جا مانده از شيخ بهائى روايات مختلف ذكر گرديده است ، علاوه بر آن ، افسانه هاى زيادى نيز سينه به سينه نقل شده كه از جمله ، آن قصه چگونگى ايجاد شهر نجف آباد است :
گويند وقتى كاروانى موقوفات حرم مطهر حضرت على (ع ) را به نجف اشرف حمل مى نمود، در اولين منزل كه در محل فعلى نجف آباد صورت گرفت ، شيخ بهائى در خواب ، مولا على (ع ) را زيارت نمود و به او فرمودند: از محل وجوهات اين محموله ، شهرى در همين محل ساخته شود. آن گاه شيخ بهائى دستور داد، امتعه كاروان را بفروشند و از وجوه به دست آمده و هزينه ايجاد و ساختمان شهر كوچكى به نام نجف آباد را پردازند.
طراحى و معمارى و شيوه شهر سازى نجف آباد كه به وسيله شيخ بهائى صورت گرفته ، نه تنها در آن زمان بى نظير بوده ، بلكه اينك نيز پس از گذشت قريب چهار قرن همچنان مطلوب است . كوچه ها و محلات از شيوه و روش بسيار پيشرفته علمى پيروى نموده ، به طورى كه هنوز هم رفت و آمد در كوچه هاى عموما شمالى - جنوبى و شرقى - غربى آن شهر به صورت ساده و راحتى انجام مى شود. محلات طورى طراحى شده كه مشكلات رايج در شهرهاى مشابه را ندارد و اصولا در اين محلات درگيريهاى قومى و محله اى وجود ندارد. طراحى و معمارى شهر نجف آباد نشانگر قدرت و دانش بى نظير شيخ در زمينه شهر سازى و معمارى است ؛ همين طور قدرت تصميم گيرى و فتواى شيخ در مورد هزينه موقوفات حرم مطهر حضرت على (ع ) در آن محل ، نشانه اقتدار، ابتكار، نفوذ معنوى و روشنفكرى وى است .
علاوه بر آن ، همان طور كه در تاريخ مذكور است ، معمارى و طراحى حصار نجف آباد اشرف نيز از اقدامات ديگر وى مى باشد.
طرح كاريز نجف آباد نيز از جمله آثار ماندنى شيخ بهائى مى باشد، اين كاريز از بزرگترين قناتهاى ايران و طول آن از ابتداى مظهر قنات تا انتهاى آبخور آن ، بيش از نه فرسنگ است و به نام قنات زرين كمر معروف مى باشد. اين كاريز به يازده جوى بزرگ تقسيم مى شود و هنوز هم روش توزيع آب آن ، مورد استفاده و عارى از هر گونه خطا و اشتباه محاسبه مى باشد و همه كشاورزان از آن تبعيت مى نمايند. اين روش توزيع ، چنان است كه هم اكنون نيز آبهاى كمكى حاصل از چاههاى الكتريكى و يا كانالهاى آبيارى اضافى را از طريق همين جويها تقسيم و توزيع مى كنند و هيچ گونه اختلاف يا برخوردى بين رعايا پيش نمى آيد.
شيخ بهائى در مورد كارهاى معمارى علاوه بر حمام معروف شيخ و ساختن شهر نجف آباد و حصار نجف اشرف و مسجد امام و غيره ، در اتمام بناى معروف مسجد شيخ لطف الله و به خصوص كتيبه زيباى سر در آن و شعر رساى عربى شيخ كه بر آن منقوش است نيز دست داشته است . طراحى و معمارى شهر نجف آباد و طرح كاريز آن شهر كه به موازات آن تهيه شده ، نشانگر اين واقعيت است كه شيخ بهائى در كار تاءمين آب زراعى و آشاميدنى شهر، سعى و اهتمام وافر مبسوطى كه درباره طومار تقسيم آب زاينده رود آمد، مدتها توان و وقت خود را صرف تهيه آن نمود، اگر چه به علت كار شكنى مالكان عمده ، سرانجام اين طرح جامع در نطفه خفه شد و جامه عمل نپوشيد.
از ديگر كارهاى ماندنى شيخ بهائى ، ساختن شاخص مسجد امام اصفهان مى باشد كه به وسيله آن ، اوقات در روز به كمك آفتاب محاسبه مى گردد و به ساعتى ظلى معروف و در مغرب مسجد شاه نصب گرديده است .
بنا به قولى شيخ بهائى در طراحى و پرداختن كاروانسراهاى معروف مذكور يارى و مساعدت نمايد، زيرا عمده اين كاروانسراها در مسير جاده ابريشم قرار دارند.
قتل صفى ميرزا
قساوت و سنگدلى لازمه ديكتاتورى است ، اصولا حكومتهاى ديكتاتورى بدون دست افزار خشونت و قساوت راه به جايى نمى برند. در طول تاريخ پر نشيب و فراز اين ملت ، بارها رژيمهاى فاسق و جابر و ضد مردمى حكومت كرده اند كه اقتدار خود را در سايه ارعاب و وحشت و كشتار جمعى تاءمين نموده اند. در اين حكومتها احساس يا احتمال خطر از ناحيه هر كس ، معادل حكم قتل اوست .
شاه عباس صفوى نيز با همه خدمات نسبى كه به ايران نمود كه از همه مهمتر، وحدت ملى و احياى قدرت از دست رفته آن بود. از آغاز سلطنت ، روش خشونت و قتل و كشتار را با پدر و اعضاى خانواده اش تجربه كرد تا اين رسم و آيين منحوس سلطنتى در مرام و مسلك اينان جاويد بماند. اين رسم ناميمون و بدهنجار تا بدان جا بر مسلك و مرام او تاءثير گذارد كه بر اثر يك احتمال ضعيف ، كمر به قتل فجيع فرزند شايسته و صالح خويش ‍ صفى ميرزا بست .
چنان كه در تاريخ مذكور است ، (43) زمانى كه شاه عباس صفوى در صفحات شمال به سر مى برد و قصد رفتن به مازندران داشت ، به تحريك فرماندهان چركسى سپاه خود بر فرزندش صفى ميرزا مظنون گرديد و از اين كه مبادا او نيز چون خودش بر پدر بشورد و كار قصاص به شمشير سپارد، قتل او را به غلام وحشى تنومند بى باك خيره سر بدفرجام خود سپرد و اوزن بهبود غلام موصوف نيز به طرز بسيار فجيع و وحشتناكى ، جوان خوشنام با اخلاص خاندان شاهى را بر سر راه باز آمدن از حمام به ضربه هاى مكرر خنجر بكشت و او را به خون غلتانيد. اوزن بهبود خون اين پروانه بى آزار را در كوچه پس كوچه هاى رشت آن زمان به زمين ريخت و به لابه و تضرع نه چندان زياد وى وقعى نگذارد، غافل از اين كه خون ناحق ، پروانه شمع را چندان امان نمى دهد كه شب را سحر كند، اين بود كه اوزن بهبود سركش ديو سيرت ، خود نيز به سرنوشتى غم انگيزتر از مقتول گرفتار آمد و ذكر آن در تواريخ به تفصيل آمده و نقل مكرر آن ملال انگيز است .
بدين ترتيب شاه سفاك خود خواه صفوى به احتمال ظن و گمان نادرست خويش دست به فجيع ترين قتل ممكن مى زند و خشم و غضب مضاعف حاصل از اين ددمنشى چنان بر وجود او مستولى مى شود كه رحم و شفقت را به يكباره از خاطر مى برد و اين خاصيت مذموم و ديرينه شقاوت است .
اين قتل فجيع چنان وحشت و رعبى بر خاطر همه اطرافيان انداخته بود كه كسى را جراءت دخالت و حداقل پاك كردن ظاهرى لكه هاى ننگ از كوچه هاى رشت نبود. در اين بين ، خبر به شيخ بزرگوار بهاء الدين عاملى مى رسد. شيخ مغموم و افسرده به صحنه مى شتابد، پرخاشگر و بى محابا به قتلگاه فرزند شاه صفوى قدم مى گذارد. شيخ و عارف وارسته ، پشت پا به دنيا و مافيها زده و لذا بيم جنون پادشاهش نيست ، چرا كه هيبت پرخاشگر و چشمان به خون نشسته شيخ نيز جراءت دژخيمان به نظاره نشسته را باز مى ستاند.
شيخ بهائى قدم به صحنه مى گذارد و در كنار جسد پاره پاره شده صفى ميرزا مى نشيند و طلسم گام نخستين مى شكند تا ديگران نيز پيروى كنند و به ميان آيند و جنازه را از زمين بر مى گيرند: ميرزا رضى صدر آستين بالا مى زند و به غسل و كفن وى مى پردازد.
بدين ترتيب ، نفوذ كلام و هيبت عارفانه و وقار هميشگى و جذبه روحانى شيخ بزرگوار، نه تنها بر اطرافيان كه بر شاه غضبناك قهر آلود و فرزندكش نيز تاءثير مى گذارد و او را از تكرار مضاعف جور زندگى سوز، باز مى دارد و در نهايت از كرده بى حاصل و سراپا اشتباه خود پشيمان مى شود، اما غافل از اين پند جانانه است كه : عاقلا مكن كارى كاورد پشيمانى .
شيخ بهائى و عرفان و تصوف و عشق
شيخ قلندر صوفى مرام شيرينكار، عمرى را صرف قرابت محمود عرفان و تصوف راستين نمود تا در پناه اين تجانس و تجاذب ميمون بر دور تفاخر و تخاصم ديرين آن دو، خط بطلان كشد و ميانه اين دو همزاد فرزانه ، انس و الفت ماءلوف بر قرار سازد و فقه را از حجره بودن ، قرنها به طريق خجسته شدن رهنمون گردد و تثليث عرفان و تصوف و عشق را در حكم طريقى واحد انگارد كه بدين گونه وجه الله را در نهايت و برابر دارد.
شعر شيخ نشانه گوياى اين تفكر معقول است كه عشق را علم اول مى شمارد و آن را به كار تصوف و عرفان خوش مى پندارد:
 

علم نبود غير علم عاشقى
 
مابقى تلبيس ابليس شقى
 
يعنى آن كس را كه نبود عشق يار
 
بهر او پالان و فسارى بيار
 
سينه گر خالى ز معشوقى بود
 
سينه نبود كهنه صندوقى بود
 
در كار عشق سختى ها مى بيند و ابرام مى گزيند، چنان كه :
 
ايها القلب الحزين المبتلا
 
فى طريق العشق انواع البلا
 
تا نسازى بر خود آسايش حرام
 
كى توانى زد به راه عشق گام
 
غير ناكامى در اين ره كام نيست
 
راه عشق است ، اين ره حمام نيست
 
و عشق را مى ستايد و پرده پندار مى درد كه صفت صوفى ، صافى بودن است :
 
ساقيا يك جرعه از روى كرم
 
بر بهائى ريز از جام قدم
 
تا كند شق پرده ى پندار را
 
هم به چشم يار بيند يار را
 
شيخ در طريق عشق (44)، دين و دل در كفه اى مى نهد و فى الحال از معاملت نيكوى خويش اظهار مسرت مى نمايد كه :
 
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم
 
در قمار عشق اى دل ، كى بود پشيمانى
 
و آن گاه كه شهپر خيال انگيز دل به سوداى عشق جولانى مى دهد و آرام و مى گيرد چنين زمزمه مى نمايد:
 
آن دل كه تو ديديش ز غم خون شد و رفت
 
وز ديده خون گرفته بيرون شد و رفت
 
روزى به هواى عشق سيرى مى كرد
 
ليلى صفتى بديد و بيرون شد و رفت
 
اما قصه عاشقان را دلكش مى پندارد كه دل بى عشق غير از آب و گل نيست :
 
او را كه دل از عشق مشوش باشد
 
هر قصه كه گويد همه دلكش باشد
 
تو قصه عاشقان همى كم شنوى
 
بشنو بشنو كه قصه شان خوش باشد
 
شيخ ، عالم را خالى از ناله عشاق نمى خواهد و حصه اى از اين نواى محزون را به كار دل ، شايسته مى داند:
 
از ناله عشاق نوايى برادر
 
از درد و غم دوست دوايى برادر
 
از منزل يار تا تو اى سست قدم
 
يك گام زياده نيست پايى برادر
 
شيخ بهائى عشق را در نهايت مى بيند و مى پذيرد و مى خواند كه علم عشاق را نهايت نيست . او زندگى و حيات آدمى را در عشق جستجو مى كند و در پناه اين اكسير هستى بخش ، سرى به گوشه محراب دارد و دلى به ديدن جمال يار، فقه مى گويد و تفسير را به نعمت عشق هدايت شده تعليم مى دهد. اين همه كارگران به لطف بى دريغ دولت عشق صورت مى دهد و گاه چنان در جلوه معشوق مستغرق مى شود كه علم را مردود مى شمارد و بودن در مدرسه را تكذيب مى كند. گويى حافظ زمانه باز سر بيان عشق دارد و بر خط كمرنگ علم ، نقش باطل شد مى كشد، چنان كه خواجه شيراز فرمايد:
 
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
 
عشق داند كه در اين دايره سر گردانند
 
يا مولانا كه مى فرمايد:
 
عشق جز دولت و عنايت نيست
 
جز گشاد دل و هدايت نيست
 
عاشقان غرقه اند در شكر آب
 
وز شكر مصر را شكايت نيست
 
شيخ بهائى اگر چه در كسوت روحانيان و در زمره اهل فقه و اصول نيست ، اما طريقت و شريعت را جدا از هم نمى داند و سعى بى پايان در آشتى و همراهى آن دو دارد. شيخ ، تصوف (45) راستين و شريعت مهين را همه راهى به سوى معبود مى داند و قبا و عبا و دلق و خرقه و زنار و دستار را مانعى در راه وصال نمى شناسد. شيخ در جلوه خلوت حق ، آن چنان غرق است كه بيم هلاك را به سر راه نمى دهد، چه رسد به صورت ظاهر و پشمينه پوشى و يك لاقبايى !
اين صوفى صافى ، چنان در عشق يار غوطه ور است كه پرواى ديگرش ‍ نيست و لذا گاه مسجد و محراب را به يكسو مى نهد و پاى در ركاب رفتن مى كند و باديه ها و شهرها پشت سر مى نهد كه همه نشان از بى قرارى او دارد و بى قرارى نشانه راستين عشق است .
شيخ صوفى صافى شده عمرى را سر به چوگن گردان عشق سپرد و انگار پاى بى موزه و دستار بر گردن آويخته ، رندانه ، و سرمست و سينه چاك طريق پر آشوب عشق را مى پيمود و باكى از طعنه محافظه كاران روزگار نداشت و رسم و عرف و عادت تخديرى زمانه را به بازى عشق مى گرفت و تنها به پيمان و اعتقاد ازلى مى انديشيد كه :
 
عشاق به غير دوست عارى دارند
 
از حسرت آرزوى او بيزارند
 
و آنانكه كنند طاعت از بهر بهشت
 
عشاق نيند بهر خود در كارند
 
و هم از اين روى بود كه در حدود دو اربعين حياتش به شيشه صافى نشست و زنگار و كدورت و ملال روزگاران را به سرپنجه با كفايت عشق از جبين زدود و هر گاه كه خمر ساقى ازلى ، جان جانش را بر مى افروخت ، چنين زمزمه مى نمود كه :
 
تا نيست نگردى ، ره هستت ندهند
 
اين مرتبه با همت پستت ندهند
 
چون شمع قرار سوختن گر ندهى
 
سر رشته روشنى به دستت ندهند
 
شيخ در تحكيم الفت بين طريقت و شريعت راستين و بيان جذبه هاى عاشقانه سعى وافر نمود و سلسله جنون عشق را بر پاى دل ، عين خردمندى مى دانست :
 
به عالم هر دلى كو هوشمندست
 
به زنجير جنون عشق ، بندست
 
شيخ بهائى از ديد تذكره نويسان
محمد مهدى بن محمد رضا الاصفهانى در كتاب نصف جهان فى تعريف الاصفهان صفحه 177 مى نويسد: و شهر اصفهان در زمان او (شاه عباس ‍ اول ) مجمع افاضل و اهل علم گشت . از مشاهير ايشان يكى مير ابوالقاسم فندرسكى و ديگر مير محمد باقر شهير به مير داماد و ديگر شيخ بهاء الدين عاملى كه هر يك فريد زمان و عصر خود بودند، به اصفهان آمده ، ساكن گشتند و مردمان همه روى به تربيت نهادند و مؤ دب و مهذب گشتند و از هر جاى نيز روى به اين شهر آوردند و گفته اند تا زمان وفات او عدد نفوس شهر اصفهان به هفت صد هزار رسيده بود و او در اواخر ايام حيات ، رود كورنگ را كه سرچشمه آن ، عقب كوه منبع زاينده رود بود به جهت زيادتى زراعت و آبادى خواست ، قدرى از آن را به اصفهان آورده ، مزيد زنده رود نمايد.
مؤ لف قصص العلماء (در صفحه 178) مى گويد: در جوانى با پدر به خراسان رفت و منظومه اى در وصف هرات گفته كه در كشكول آمده است .
مؤ لف خلاصة الاثر در جلد سوم صفحات (440 - 444) مى گويد: هنگامى كه در مصر بود با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ديدار كرد و وى او را بزرگ مى داشت و در ميانشان مشاعره رفت و سپس به قدس رفت ئ رضى بن ابى اللطف مقدسى حكايت كرد كه : وى از مصر مى آمد و جامه جهان گردان در بر داشت و خويشتن را پنهان مى كرد و فروتنى مى كرد، از او خواستم كه چيزى از او آموزم . گفت : به شرط آن كه نهفته بماند و هندسه و هياءت را برو خواندم و سپس به شام و از آن جا به ايران رفت و چون به دمشق رسيد، در محل خراب در سراى يكى از بزرگان بزرگ فرود آمد و حافظ حسين كربلائى قزوينى يا تبريزى ، ساكن دمشق ، مؤ لف روضات در مزارات تبريز نزد او رفت و شعر خود را بر او خواند و ميل ديدار حسين بودينى داشت و آن بازرگان ، وى را به خانه خود خواند و با هم ديدار كردند و بيشتر از دانشمندان شهر را در آن مهمانى فراهم آورد و در آن مجلس ، جامه جهان گردان پوشيده بود و بر بالاى مجلس نشسته و همه او را گرامى مى داشتند و به او ادب مى كردند و بودينى را از او شگفت آمد و وى را نمى شناخت و چون پى به دانش او برد بزرگش داشت و بهائى از او خواست كه آمدنش را پنهان دارد، و از آن جا به حلب رفت و شيخ ابوالوفا عرضى گويد كه : در زمان سلطان مراد بن سليم پوشيده به حلب آمد و به صورت درويشان بود و در درسهاى پدرم شيخ عمر حاضر مى شد و او دانست كه رافضى و شيعى است و بهائى از يك تن از بازرگانان ايرانى خواست كه مهمانى كند و پدرم را با او آشنائى دهد و در آن مجلس گفت كه : من پيرو سنتم و صحابه را دوست مى دارم ، ليكن چه كنم كه پادشاه ما شيعه است و سنيان را مى كوشد و وى پاره اى از تفسيرى به نام شاه عباس ‍ مى نوشت و چون به ديار اهل سنت رسيد، ديباچه آن را به نام سلطانمراد كرد و چون مردم جبل عامل از آمدن او آگاه كرديدند، گروه گروه نزد او رفتند و ترسيد كه كارش آشكار شود. از حلب رفت و از سياق سخن عرضى پيداست كه چون به حج به حج مى رفته به حلب رفته است و در اين سفر، لغزى براى آزمايش يكى از اديبان نام نوشت .
شرح فوق ، سير مسافرت و سياحت عمده شيخ را به اجمال بازگو مى كند:
مؤ لف مطلع الشمس نيز در جلد دوم (صفحه 387) گفته هاى مذكور در خلاصة الاثر را بازگو مى كند و در جاى ديگر گويد: شيخ بهائى مايل به فقر بود و سياحت و نيت حج كرد و سى سال در مصر و حجاز و عراق و شام سياحت كرد و به آن همه شهرتى كه داشت پنهان سفر مى كرد.
گفته مذكور با توجه به قراين و شواهد از نظر زمانى قابل قبول نيست ، چرا كه شيخ بهائى هيچ گاه سى سال مستمر در سفر نبوده است .
مؤ لف سلافة العصر گويد: از مناصب خود دست كشيد و به فقر و جهانگردى مايل شد و به حج و زيارت تربت پيامبر و خاندان او رفت و سى سال سياحت كرد و به ديدار دانشمندان بسيار رسيد و سپس به ايران بازگشت و به تاءليف پرداخت و آوازه اش در جهان پيچيد و دانشمندان هر ديار نزد وى مى رفتند و در سفر و حضر همواره با شاه عباس بود.
مؤ لف قصص العلماء (در صفحه 175 - 177) مى گويد: سفرى به نجف و سفرى به مصر و سفرى به مكه و سفرى به سر نديب رفته و در مكه چهار سال و در مصر دو سال مانده است .
توضيحات :
1. موضوع كندن تونل كوهرنگ ، همان مطلب علمى است كه در بحث مربوط به طومار شيخ بهائى از زبان او شنيديم . شيخ عقيده داشت ، رفع مشكل كشاورزان به دو طريق مقدور است : اول ازدياد آب زاينده رود كه صرفا به وسيله تغيير جهت آب در سرچشمه كوههاى زرد كوه ميسور است و دوم توزيع منطقى و علمى آب موجود كه همان طومار معروف شيخ باشد و به شرح معروضه بر اثر مخالفتهاى عديده در نطفه از ميان رفت و جز نامى از آن باقى نماند، اما هنوز هم مردم نحوه توزيع آب زاينده رود را با نام شريف شيخ همراه مى دانند و در آغاز توزيع نامه اى كه به خط فارسى و نيز خط سياق تحت عنوان الحاقيه در پايان اين كتاب آورده شده ، نام پراحتشام و پر احترام شيخ بهائى بر آن مى درخشد. اگر چه تاريخ سيزده رجب المرجب سال 923 نيز در سرلوحه آن قيد گرديده و ما صرفا به لحاظ ضبط مطالب و سهم بنديها و اسامى دهها و قصبات و نيز ثبت املا و نگارش ‍ اعداد سياق ، آن را به صورت الحاقيه درج نموده ايم تا محققان و پژوهندگان در صورت لزوم و ضرورت از اين دو سند موجود استفاده لازم بنمايند و احيانا باقى مانده آن نيز در بوته فراموشى همواره تاريه اين ملت ، مذبوح نگردد.
مرگ شيخ
چهار شوال سال 1030 هجرى قمرى است . از چه روى مريخ در عقرب افتاده است ؟! مگر فلك را قصد كين در سر فتاده ؟ واى از اين گردش ‍ ناميمون گويهاى فلكى ! واى از اين چرخى كه گردون مى زند ناگاه بد! اين در هم فتادن ستارگان آسمانى چه معنا دارد؟ مگر قران سعدين به خواب غفلت افتاده است كه قرابت زحل و مريخ را خبر مى دهند؟ اين انجمان سر در گم چه بيراهه مى تازند در تاريكخانه آسمان امشب ! قران سعدم كو كه پريشانى خاطر بدو زدايم ؟ اين قراولان فلكى گويى فكر مذمومى به سر دارند! اين قربوس منحوس بر پهنه آسمان چه مى گويد؟ قران نحسين را چه خوابى بر سر است امشب ؟! و در خانه شيخ بزرگوار نشانه هاى رنجورى و بيمارى بهاء الدين عاملى هويدا مى شود.
قريب هشتاد سال پيش جبل عامل لبنان به ذهن مى نشيند. اين جنب و جوش سر در گم و ماتم وار در آن روز جبل ديگر گونه بود. آن روز، جبل مولودى تازه مى يافت كه افتخار عالم و عالميان گردد و امروز اصفهان ، عالمى را رنجور مى بيند كه قلب تپنده شريعت راستين محمدى است . جبل در آن سال ، آغوش گشود و اصفهان اينك سر وداع دارد گويى اين راه هشتاد ساله پر نشيب و فراز به سر مى رسد! طلوع فرخنده جبل ، قصد غروبى زودرس دارد. اين تن تكيده ، حال هر روزى ندارد. اين هرم و جوش درونى است كه ژاله بر جبين شيخ مى نشاند. اين تبخانه دو روزه پيغامى سوء دارد و در كنار شيخ ، همسر با وفايى پروانه وار به گرد او مى چرخد و اندوه و پريشانى دل را به ذكر دعا و تهيه دوا كم مى كند.
همسر شيخ هر چه مى كند قرارى نمى يابد، سر بهبود ندارد اين بيمار خفته در بستر، احساس عجيبى دارد، حال غريبى دارد اين بانوى همراه همسفر. نگاه شيخ نيز فروغ ديگرى دارد، آرام است و بى قرار، كلامى ندارد اگر چه نگاهش گوياست . شيخ گويى خود را به تسليم مى سپارد، به آرامش ‍ مى دهد، آرام و مطمئن در بستر آرميده است و نگاهى به گذشته پربار حيات خويش دارد و چشمى به دربوازه هاى جاويد. آه كه چه آرامشى مى آورد اين پيام جاودانگى ! اين خود رسيدن است ، اين هماغوشى محبوب است ، اين وصل معشوق است ، در آستانه در، آغوش گشوده است ، چه سبكبار و سبكبال مى شود اين جسم خاكى ! پرواز، عروج و وصول هر چه هست ، رسيدن به اوست ، كمال است ، ديدن جمال يار الست ، منظر جلوه ذات است ، هر چه هست :
حال خوشى دارد شيخ مانده در بستر؛ به آلام تن رنجور طعنه مى زند اين پير؛ به درد اعضا لبخند مى زند اين خسته ، به بانگ بيگاه جرس مى سپارد دل را، تنش به درازى تاريخ ، بار خستگى دارد؛ دلش به حجم زمان در فشار غصه دوست ؛ لبش به وزن غزل ، حرف عاشقانه دارد اين عاشق ؛ ولى هوايى ديدار دوست گشته كنون .
و صحن خانه پر از جمع بى قراران است ، همه در فكر مداواى شيخند، همه را سوداى بهبود آن مراد در سر است ، همه را ذكر دعا و اميد اجابت در دل است .
و همهمه اى در مى گيرد، جمعيت مانده در صحن خانه راهى مى گشايند. شانه هاى خميده از رنجورى شيخ را به كنارى مى كشند و راه به مير مى سپارند. ميرداماد به ديدار مى آيد. صلابت صلحاى پيشين را دارد اين صالح . سلامش را در چهارچوب در عرضه مى دارد و در كنار شيخ مانده در بستر مى نشيند، اينك لحظه هايى است كه مير داماد خاموش است و بر منظر غم گستر كمان خميده شيخ بهائى مى نگرد كه بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد.
دو پير، دو مراد، دو حبيب ، دو محبوب ، دو عاشق ، دو معشوق ، دو همراه ، دو همسفر، دو عالم ، دو عارف در كنار يكديگر قرارى يافته اند. چه انس و الفت ديرينه اى دراند اين دو عارف ، اما مير را ديگر سر مشاعره نيست ، مير ديگر توان جنگ و جدل در خود نمى بيند، مگر ديگر همه سازش است و سكون ، تعريض مرده است در الفاظ مير ديروزى ، تلميح در كلام سترگش ‍ نمى توان ديدن ، اما نگاه اين دو عجب حرفها مى زنند! مير در كنار شيخ بهائى قرارى مى گيرد. كنايتى به مزاح مى گويد: قصد شكوفايى لبخند شيخ را دارد، اما تلاشش بى ثمر مى ماند. مير جبين به هم مى كشد، دل به اندوه مى سپارد، آخر تاب تحمل رنجورى شيخ را ندارد اين همراه .
قفلى است بر زبان و سر گفتگو ندارد مير. غم بر دلش نشسته و محتاج شيون است . ديوان اشعار شيخ بهائى بر مى گيرد و تفاءل مى زند:
 
ايها القلب الحزين المبتلا
 
فى طريق العشق انواع البلا
 
سهل باشد در ره فقر و فنا
 
گر رسد تن را تعب جان را عنا
 
رنج ، راحت دان چو شد مطلب بزرگ
 
گرد گله توتياى چشم گرگ
 
تا نسازى بر خود آسايش حرام
 
كى توانى زد به راه عشق گام
 
غير ناكامى در اين ره كام نيست
 
راه عشق است ، اين ره حمام نيست
 
مير مى خواند و محزون ترنمى مى نمايد. شيخ تنها گوش مى دهد و با نگاه مخمور خويش پاسخ مى دهد. مير ديگر زبان طعنه ندارد. تلميح شعر مير به بغض فشرده اى ماند. كو آن عتاب شاعرانه هر روزى ؟ كو آن مجادله در كسوت رساى غزل ؟
سكوت سنگينى بر اتاق حاكم مى شود، در حالى كه صحن خانه از انبوه دوستان شيخ موج مى زند، درون خلوت شيخ را تنها حضور روحانى مير پر كرده است ، گويى اين دو، هزاران سخن ناگفته دارند، اما كو آن مجادله علمى پيشين ، كو آن مشاعره روحانى ديرين . به ذهن خسته مير نقش پر نگارى مى نشيند، كتابى از خاطرات روزگاران ، پرده اى از محاورات و مجادلات علمى و ادبى . آه كه چه خوش بود آن ايام ، چه خوش بود آن روزگاران ، آن همه شيدايى در كسوت مشاعره ادبى ، آن همه دوستى در محاورت علمى ! كو آن اسب سبكبال كه شيخ را همپاى شاه صفوى مى برد؟ كو آن زبان ايهامى كه سراپا طعنه بود و تلميح ؟
مير در بهت و اندوهى شگرف فرو رفته است . چگونه اين همه بزرگى به چنگال ناخوشى در افتاده است . دريغ از سر و سيمين خط زرين كاكل افتاده در بستر! دريغ از بدر سيماى مهين مانده در هاله ! توان ديدن تسليمى اين شير. بس سنگين است . قرار از دل گرفته است و تاب ديدن رنجورى بيمار بس سخت است .
و مير سكوت و سكون ، اين همه بزرگى را باور ندارد، مگر نه اين كه از گردش ‍ افلاك و راز ستارگان و هيبت هماره اختران افلاكى خبر مى داد، پس اينك چه گاه خفتن است ، تن به رنجورى مرام او نيست ، ولى اين تبخاله ناميمون سر ناسازگارى دارد امشب .
اگر چه ديگر در كلام مير شعر تلميحى انشا نمى شود و سر مجادله در ساز دهر نيست ، اما شيخ به آرامى خطاب به مير نجوا مى كند:
 
شمشير مكش سپر نداريم
 
بگذار كمان خطر نداريم
 
سر باخته حريم عشقيم
 
خونريز مباش ، سر نداريم
 
با دوست دمى به كنج خلوت
 
سوداى دگر به سر نداريم (46)
 
اين مى گويد و آرام مى ماند، گويى ديگر سر تسليم دارد اين جنگاور ديرين ! گويى قرار يافته است اين بى قرار هميشه ايام ! گويى شمشير در نيام كشيده است اين پيكارى هميشه تاريخ !
اما باز هم نگاه سوزان و پر فروغ دو پير كه گاه بر هم تلاقى مى كنند، گردش ‍ چشمان جز تبسمى شيرين و پررمز و راز ارمغانى ندارد. كلامشان خاموش ‍ گشته ، اما نگاهشان حرفها مى زند. ديگر چه بگويند؟ زبان خسته توان ابراز درد مانده در سينه را ندارد. اما چه بيگاه در مى گذرد اين زمان زمانه سوز! حالا كه وقت جدايى نيست ، در سر هزار گونه اميد و علايق است . فصل بيان گفته ناگفته دل است . گويى هم اينك زمان گفتن طالع شده ! انگار تازه ، زبان به تكلم گشوده است ! گويى هم امروز است كه قصد افشاى راز خلوتيان كرده است پير!
مير در جدال با افكار در هم خويش ، فلسفه حيات را مرور مى كند: اما چرا دست اجل امان نداد كه شب را سحر كند؟
مير چشمى به چهره رنجور شيخ دارد و ذهنى به جدال اسرار شك آلود حيات سپرده است : زود است ، حيف است ، دريغ است اين درد و رنجورى نابهنگام ، زمان چه بيرحمانه مى تازد بر اين سرو تناور! اجل را گو زمانى در پس ديوار هستى دست در كارى دگر بنما.
و مير از دست دادن اين درخت تناور را به چشم مى بيند. زمانى انسان پيش ‍ از زمان مى نگرد، زمان را در خود مى شكند، وقايع را پيش بينى مى كند و اينك درد نهانسوز جدايى از شيخ بزرگوار از اين مقوله است . نگاه شيخ همين سخن را پر فروغ اوست كه كم كم رنگ مى بازد. فروغش همچنان پا بر جاست ، اما توان ديدنش هر لحظه كمتر مى شود. ديگر آن دو ديده جذاب پر فروغ نافذ به آرامى و آرامش گراييده است ، گويى رخت بر مى بندد، انگار هر ساعت ، روغن چراغش كاستى مى گيرد و به كردار چراغ نيم مرده در تاريكخانه رواق منظر چشم آرميده است . چشمان شيخ ديگر ميل تماشاى بوستان را ندارد، گويى آثار صنع الهى را به صندوقخانه ذهن سپرده و هم كار به سامان رسانده ، ديگر چشمان شيخ به هر منظر نيكويى نمى نشيند، اينك سياق ديدن آنها نه مثل هر روز است .
مير داماد دعا مى كند و از كنار بستر شيخ قامت راست مى نمايد. صحنه وداع اين دو عزيز بس سنگين است . چگونه اين همه مهربانى را تنها گذارد مير؟! چگونه تنها گذارد كسى را كه رفيق خيل سفر بود و اينك همعنان فراق ؟! جمال چهره محبوب دوست در نظر است ، نمى توان به سهولت گذشت زين منظر.
مير داماد پاى در ركاب رفتن دارد و با پس مانده هاى نگاه واپسين ، بر قامت خميده شيخ مى نگرد. اين اول بارى است كه كلام در زمان وداع ، نقشى ندارد و تنها نگاه دو عارف به هم عجين شده اند. مير با تمام سختى ، رشته الفت از تير نگاه پاره مى كند و قدم به صحن خانه مى گذارد؛ در ميان مريدان مانده در حياط خانه ، چشمان مشتاقى از حال شيخ جويا مى شوند:
 
حال از دهان دوست شنيدن چه خوش بود
 
يا از دهان آنكه شنيد از دهان دوست
 
اما مير سر سخن ندارد، تنها دلى به غم نشسته و قلبى حزين به همراه است . با اشارتى از سر ناعلاجى به پرسشها پاسخ مى دهد. همين كلام كوتاه نيز تسكينى براى خيل دوستان مضطرب مى گردد. مير قدم تند مى كند كه تاب ديدن ياران را ندارد به گاه غمگينى .
گروهى از ياران شيخ نيز به دنبال مير از خانه خارج مى شوند، گويا اميد شنيدن جمله اى ديگر دارند، اميد و انتظارى كه به سينه هاى مانده در زير بار تنفس ، فرصت انبساط مجدد مى بخشد.
و شيخ در تب جانگدازى مى گدازد كه سوز و مويه هزاران ساله دارد. شيخ در بستر رنجورى و بيمارى افتاده و گر چه كار جهان را به اهل جهان واگذارده و هر لحظه انتظار ورود به عالمى برتر، تن تكيده اش را در هرم و تب جانكاهى مى گذارد، اما گه گاه فكر و خيال كارى ناتمام و عملى بر زمين مانده ذهنش را مشغول مى دارد. اين فطرت آدمى است كه با وجودش ‍ سرشته شده و تا آخرين لحظات حيات ، رتق و فتق امور دنيوى دست از دامان راحل بر نمى دارد. شيخ كمر راست مى كند و به گونه اى كه انگار بيمارى را از ياد برده مى گويد: استاد معمار را بخوانيد! استاد على اكبر معمار را!
اين جمله كوتاه اگر چه به سختى از لبان شيخ جارى شد، ولى نگاه پيگير او پشتوانه اجراى سريع درخواست او گرديد.
ديرى نمى گذارد كه استاد معمار در آستانه در اتاق ظاهر مى شود، تنى خسته از كار روزانه دارد و دلى ملول از رنجورى شيخ بزرگوار، سلامى در چهارچوب در هديه مى كند و مى گويد: جناب شيخ ! قوس قطاع مقصوره اول را تمام كرديم ، اينك تصديق حضورى جناب شيخ را مى طلبد تا دستمان به ادامه كار باز شود... كاشى هاى مقرنس ايوان ورودى در بوته كوره كاشى ساز رنگ باخته اند، اين درهم شدن رنگها نقصان به كارمان مى نمايد:
شيخ بهائى اگر چه در تب بيمارى مى سوزد، اما با شنيدن حرفهاى استاد على اكبر معمار به يكباره از جاى مى جهد و پرخاشگر و منقلب مى گويد: كاشى زرين فام و كاشى هفت رنگ ، بنا به نوع خويش در درجات حرارت مختلف ، شكل مى گيرند. آنها را به يك چوب نسوزيد استاد! رنگها را بپروريد، رنگها را مناسب خود آتش دهيد.
ديگر بار شاگردى در ارائه درس اشتباه نموده ، شيخ تاب و تحمل اين گونه خطا را ندارد. تن وامانده و رنجور هم تسليم شيخ پرخاشگر و تهييج شده نيست . اگر درسى به نادرستى پاسخ داده شود، استاد به هم مى خروشد. آن همه تسليم بستر بيمارى شدن از آن جهت بود كه كار دنيا را تمام كرده مى ديد، اما اينك رنگهاى الوان كاشيها مقرنس ايوان اول ، مطلوب نيفتاده ، چاره چيست ؟ فرياد از جگر بر آمده شيخ را مى طلبد، اين است كه شيخ اين چنين مى خروشد، پر خاش مى كند تا امر ناتمامى اصلاح و اتمام گردد.
شيخ از فرط بيمارى دمى آرام مى گيرد و پس از لحظاتى با لحن مانده در گلو به سختى ادامه مى دهد: استاد على اكبر! پرداختن كاشيهاى الوان را چنان كه گفتم صورت دهيد. استاد كاشيكار كه شيوه عمل را آموخته است ، همان گونه كه آموختم به انجام رسانيد. كار يكسره سازيد كه كار ما هم يكسره مى شود.
شيخ پايان راه را به چشم مى بيند و استاد على اكبر معمار از اين كه شيخ بهائى بيمار را به هيجان آورده و موجبات ناراحتى او را فراهم ساخته ، سخت پريشان است . استاد معمار پيوسته سعى مى كند با جمله اى يا عملى خاطر شيخ را آسوده سازد. استاد معمار خود را در برابر چشمان شيخ قرار مى دهد و با حالتى كه همه تضمين و تعهد است خطاب به او مى گويد: جناب شيخ ! مطمئن باشيد، چنين خواهيم كرد، رنگها را به نيكويى مى پردازيم ، همه حالات را رعايت مى كنيم و سقف ايوان را نيز خواهيم زد؛ خيالتان از بابت مسجد آسوده باشد.
آن گاه استاد معمار در حالى كه براى شفاى شيخ دعا مى كرد، قطرات اشك لغزيده بر گونه هايش را با پشت دست مى سترد و به آرامى از در اتاق خارج شد.
بدين گونه كار ساختمان مسجد كه از آرزوهاى ديرينه شيخ بود ادامه مى يابد و هر روز چهره الوان ديوارها و سقفها و گنبدهاى مسجد به نور رنگين كاشيهاى ابداعى ارمغان شيخ روشنتر مى شود، در حالى كه زمانه از نور چهره شيخ مى كاهد.
چند روز اوليه بيمارى سپرى شده و نه تنها نشانه اى از بهبود مشاهده نمى شود كه روز به روز آثار ضعف و سستى بيشترى نيز ظاهر مى گردد. شيخ كم كم توان گفت و شنود را از دست مى دهد، قامت خميده شيخ به كمان جنگاوران مى ماند و چهره روحانى او آرام و منتظر وصال دوست در بستر آرميده است .
ديگر ملاقات كنندگان را نيز تنها با اشارت سر و تير نگاهى ، ميزبان مى شود و باقى لحظه هاى حضور دوستان را به سكوتى روحانى مى گذارند، اما گه گاه با ديدن دوستى يا شاگردى قد راست مى كند، همه توان پاشيده در اندامش را به ديده مى كشاند، جوهره مختصر توان جسمانى اش را به ساعد دستى مى فرستد و با تمام سعى و تلاش ممكن اتمام كارى را توصيه مى نمايد و اينك شاگردى ديگر به ديدار آمده است : نظام بن حسين ساوجى .
- بيا نزديك نظام .
و نظام ساوجى مغموم و محزون دستان بى رمق استاد را در ميان دو دست مى فشارد و بر ديده مى نهد و زانو مى زند كه : من علمنى حرفا فقد صيرنى عبدا.
نظام نه طاقت كلامى دارد و نه بيان مطلبى را جايز مى شمارد. او مى داند شيخ بيمار پاسخ را جواب مى شمارد و توان پاسخش نيست ، لذا پس از سكوتى مختصر، شيخ بار ديگر همه نيروى مانده در اعضايش را به رعايت مى گيرد و مى گويد: جامع عباسى را تكميل كن نظام !
نظام به نيكويى مى داند كه شيخ بزرگوار تنها پنج باب اوليه كتاب شريف جامع عباسى را تمام كرده و پانزده باب تبويبى ديگر بر زمين مانده است ، لذا پريشان از لحن وصيت گونه استاد به دعا مى پردازد: جناب شيخ ! به لطف الهى بهبود كامل حاصل مى شود و كاغذ و قلم در افتخار كلام و جملات جناب شيخ به خود مى بالد.
شيخ ديگر سر تكريم و احترام ندارد. آفتاب حيات او را به لب بام رسيده و چراغ هستى اش سوسو مى زند، لذا چهره درهم مى كشد و نظام نارضايتى استاد را در مى يابد و در مقام اصلاح سخن مى گويد: جناب شيخ ! جامع را تمام مى كنيم ، همان گونه كه تبويب فرموديد. ابواب خمسه تحريرى جناب شيخ ، الگوى كارمان خواهد شد. خاطر آسوده داريد جناب شيخ !
آه كه كار دنيا چقدر بى اعتبار است . شيخ مانده در بستر گمانش بود همه امور دنيوى را به اتمام رسانده ، همه تكاليف را ادا نموده ، به كار دنيا سر و سامان داده است و لذا خود را آماده سفر مى ديد. بار سفر بسته بود اين پير خسته ، كوله بار سفر را در چهارچوب در نهاده بود. اما هنوز هم به هر زاويه نگاه مى كرد كار ناكرده اى مى ديد، به هر كس مى نگريست جلوه اى از تعلقات ناتمام تجلى مى نمود، هر كس و هر چيز و هر نگاهى تداعى امرى مى شود. اين لحظه وداع بس دشوار است ، نگاه مانده بر صف اندر صف كتابها، آه از نهاد شيخ بر مى گيرد.
- گيرم كه جامع را به نظام سپردى اى شيخ ! با اين همه حاشيه و تحشيه مانده بر جا چه مى كنى ؟
شيخ بهائى با خود نجوا مى كند: كشكول هميان عطارى من است ، در هر كجاى آن ، رايحه اى به مشام مى رسد، كشكول را نه زمان محصور مى كند نه كلام . آه كه چه شيرين سخن است اين طوطى همراه من ! كشكول را شمايل ديگر كتاب نيست . كشكول ساده است و پر از مهربانى است . در برگ آخرين سفيدش چه آورم ؟ كشكول درد و غصه و شادى و خرمى است . اين شرح زندگانى هشتاد ساله من است كشكول مانده بر كنارى ، من مى روم كنون .
چند روزى از بيمارى شيخ مى گذرد. ديگر خانه شيخ از آن اهل خانه نيست . همسر شيخ كمتر فرصت و امكان حضور در كنار بستر وى را مى يابد. شب و روز جمعيت انبوهى در حياط خانه و گروهى نيز در اندرون به سر مى برند. همه يارانند، همه دوستانند، همه شاگردانند. او كيست در كنارى سر به ديوار غم ساييده و ماتم گرفته است . حال غريبى دارد. شيخ بيمار با اشارت سر او را به نزديك مى خواند. شيخ علينقى كمره اى به نزديك مى آيد. اوست كه بعدها قاضى القضات شيراز و شيخ الاسلام اصفهان مى شود، اما اينك سر سخن ندارد، اگر چه شاعرى است شيرينكار. شعر، ديگر بار، جسم و جان شيخ را پر مى كند. جذبه هماره شعر به جان شيخ بيمار مى دود كه از او مى خواهد: بخوان شيخ ! غزل بخوان علينقى !
و علينقى كمره اى با درد و افسوس فراوان تنها مطلع اين غزل سوزانش را زمزمه مى كند كه :
 
مژگان يار از خم آن ابروان گذشت
 
بايد زجان گذشت چو تير از كمال گذشت
 
و جادوى شعر بار ديگر رمق ته مانده حيات شيخ را به زبان مى كشاند تا پير مانده در بستر غزل بخواند، از كلام كليم :
 
پيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشت
 
بار تن از تحمل رطل گران گذشت
 
افسانه حيات دو روزى نبود بيش
 
آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت
 
يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن
 
روز ديگر به كندن دل زين و آن گذشت
 
و ديگر نه توان شيخ اجازه مى دهد و نه بغض فشرده در گلوى شيخ كمره تحمل شنيدن دارد، گويى زمان كندن دل فرا رسيده ، از اين رو روزها پيش و از آن شايد ايامى ديگر كه هر بستن را گشودنى است لامحاله . شاگردان همه هستند، از كدام بگويم ؟ نظام ، كمره اى ، محمود جزايرى ، امام الحديث ، ملا محمد تقى مجلسى ، ابو طالب تبريزى ، آقا خليل اصفهانى ، محقق ، يحيى لاهيجى ، ملا محسن فيض كاشى ، ميرزا رفيع نائينى ، ملا خليل غازى ، محمد صالح مازندرانى ، و صدر الدين محمد بن ابراهيم شيرازى ، تقريبا همه هستند، اما اين باران مضطرب و اندوهگين در حياط كوچك خانه پا به پا مى گذارند، سر به هم مى نهند، نجوا مى كنند، دعا مى خوانند، آرزوى بهبود استادشان را دارند.
اينك نوبت ملاصدرا است كه در برابر چشمان خسته شيخ قرار گيرد: اسفار، اسفار؟
(چه مى خواهد؟ چه مى گويد؟)
- آرى استاد، اسفار به اتمام رسيد و شواهد الربوبيه نيز كامل شد.
سرى به علامت رضايت و خرسندى تكان مى دهد و خاموش مى ماند:
آه عجب روزگارى است ، آن همه شور و شر مجادله را چه كردى استاد؟ منم ، چرا خاموشى ؟ كلامت با من افزون بود در ايام بهروزى ، پس چرا جدل را در خموشى پيچيده اى ؟ با تو هزاران سخن ناگفته دارم اى پير! زبان بگشا و رمز و راز اين ره بازگو كن !
اما ديگر كلام معنا ندارد، لوح ضمير شيخ ، عجب پاك و ساده است . نقش ‍ غلط مخوان كه همان لوح ساده ايم . هنگامه ستردن الفاظ نابجاست . فصل قبول فلسفه مرگ و زندگى اوست . گوياترين كلام ، نگاه تحسر است !
دوازدهم شوال (47) كم كم فرا مى رسد، تلاش گويهاى فلكى در تثبيت زمان به جايى نمى رسد، سرانجام مى آيد اين روز موعود شيخ يا هنوز روز نيامده در نيمه هاى شب ، آمدنش اثبات مى شود.
بانگ اذان مؤ ذن به گلدسته هاى مساجد مى پيچد. زنگهاى كليسا چه بيگاه مى نوازند! چه سوز و مويه اى دارد اين تكبير نيم شبى ، مگر قران نحسين كارگر افتاد كه همنوا شده اند بلال و ناقوس كليسا؟
و در خانه كوچك شيخ ، فرياد وامصيبتا بر هواست ! شيخ بزرگوارمان چشم از جهان و رؤ يت بى حاصلش ببست . كوهى از صلابت و بزرگى خاموش ‍ مانده است . ملا علينقى كمره اى ، صالح مازندرانى ، نظام ساوجى و... دهها شاگرد پريشان در كنار جسد بى جان استاد بزرگاشان حضور دارند.
كمره اى خطاب به نظام ساوجى مى گويد: فصل احكام غسل ميت را كه خود نگاشته است . جامع عباسى را تو نيكو مى شناسى ، پس چرا آرامى نظام ؟! آداب عمل به جاى آور. نظام ! حصه شريف شيخ از اين جامع مبارك عرضه كن .
و نظام ساوجى آستين بالا مى زند تا آداب مذكور در جامع شريف عباسى به جاى آورد.
كمره اى همچنان سخن مى گويد و اين خطاب به صالح مازندرانى : سكرات و وقت احتضار شيخ را نديديم ، چه خوش تسليم حق شد؟
و ملا صالح مازندرانى در حالى كه شيخ را چشم و دهان مى بندد و تحت الجنك مى كند زير لب پاسخ مى دهد: شيخ در دو اربعين حياتش هميشه تسليم حق بود. كيست كه اقرار به امامت و تلقين كلمه اسلام بر او بخواند كه او خود اقرار محض بود؟
و شيخ كمره اى زبان مى گشايد: يا عبدالله اذكر العهد الذى فاوتتنا من دار الدنيا الى دار الآخره شهادة ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله ، ارسله بالهدى و دين الحق . ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون . و ان خليفته من بعده امير المؤ منين و سيد الوصيين على ابن ابيطالب ثم ولده الحسن ثم الحسين ثم على بن الحسين ثم محمد الباقر ثم جعفر الصادق ثم موسى الكاظم ثم على الرضا ثم محمد التقى ثم على النقى ثم حسن العسكرى ثم خلف المنتظر المهدى صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين على هذا حييت و على هذا مت و على هذا تبعث ان شاء الله تعالى .
و تلاوت شيرين سوره مباركه و الصافات و سوره مباركه يس آغاز مى شود و بانگ بيگاه مؤ ذن و ناقوس كليسا و شيون اهل كوى و برزن به هم در مى آميزد و شهر را از ماتمى بزرگ خبردار مى نمايد. چراغها را روشن نگه داريد و شمعها را بسوزانيد، مؤ منان را خبر كنيد و قرآن بخوانيد كه تعجيل امرى در ميان است . اين سپيده صادق كى به سياهى شب مى تازد؟ كم كم خورشيد به خون نشسته طالع مى شود و هم در اين گاه است كه جنازه شيخ بزرگوار بر دوش و سر دست ياران از زمين حسرت بار خانه كنده مى شود و عزم راه مى نمايد.
چه خوش صلابتى دارد اين عمارى پروازى ؟ چه خوش مى خرامد بر سر انگشتان ياران همرهى ؟ چه تعجيل فزاينده اى دارد اين راحل ؟ به رفتن سخت مشتاق است و پاى رفتنش رهوار! و در تاريك - روشن صبحگاهان به آب چاه مسجد عتيق غسل مى دهند او را و به آداب هر چه تمامتر كفن مى كنند كه آخرين كوله بار سفر بر تن است و پاى در ركاب رفتن دارد اين راحل .
شهر به هم ريخته است . زن و مرد سرگردان و پريشان به هر سو مى دوند، به ميدان روند يا مسجد عتيق ؟! به هم خبر مى دهند: آوردند، آوردند، جنازه شيخ را آوردند! در اندك زمانى ميدان نقش جهان ، نقش جهانى مى گيرد. افزون بر پنجاه هزار نفر تابوت شيخ را در ميان گرفته اند. شيخ ديگر در ميانه نيست ! وا مصيبتا! واشريعتا! وا محمدا! چه درد آلود دردى بود كاوردى فلك بر ما؟ اين طلبه پريشان مغموم كه سر بر ستودنى نهاده و تنها زمزمه مى كند كيست ؟ چه مى گويد؟ چه مى خواند؟ انگار شعر شيخ است كه زمزمه مى كند به راه حجاز!
 
جاء البريد مبشرا من بعد ما طال المدا
 
اى قاصد جانان ترا صد جان و دل بادا فدا
 
بالله اخبر نى بما قد قال جيران الحمى
 
حرف دروغى از لب جانان بگو بهر خدا
 
يا ايها الساقى ادر كاس المدام فانها
 
مفتاح ابواب النهى ، مشكاة انوار الهدى
 
قد ذاب قلبى يا بنى شوقا الى اهل الحمى
 
خوش آنكه از يك جرعه مى سازى مرا از من جدا
 
گويى اين سوز و اين مويه جمع است در بيان و لحن دردآلود اين مشتاق ! زبان خيل عظيمى است اين كلام سترگ . چه خوش ترنم آواز كردى به حجاز! بخوان كه درد عظيمى است درد رفتن يار!
و ديگر روز در ميان غم و اندوه و ماتم فراوان اهل شهر، جنازه پاك شيخ را رهسپار بارگاه مقدس امام هشتم مى نمايند و اصفهان پس از يك ربع قرن ميزبانى بهاء الدين عاملى ، اينك على رغم ميل باطنى ، جور و مصيبت رفته بر خويش را تمكين مى كند و گل سرخ محمدى اش را ارمغان بارگاه امام هشتم مى نمايد و او را در آستانه مقدسه كه زمانى مجلس درس ديرينه اش ‍ بود به خاك مى سپارند كه خوش ماءمنى است اين ماءوا.
و اين بود قصه عشق و شرح اشتياق و روايت پريشانى عاشقى كه در سيزده سالگى ، پس از شهادت شهيد ثانى وطن ماءلوف را به قصد كعبه منظور ترك نمود و در مهجورى و مخمورى به ديدار بت ساقى شتافت و در اين مرتبه ، قرب و بعد را به بازى گرفت و تنعم سازگارى به سويى افكند كه عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد.
و هم او بود كه در دو اربعين شريف حياتش دو بار به شيشه صافى نشست و صوفى صافى شده ، سخن عشق و شيوه رندى و مرام عاشقى را به وجه نيكو تصوير نمود و پرده ظريف دل را به صفاى عاشقى جاودانه كرد كه :
 
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت
 
جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند
 
شيخ بهائى عقل را به كار عمارت و ساماندهى امور خلق خدا گماشت و عشق را مايه قرار دل شناخت تا در اين تلفيق جانانه ، مجموعه مراد را در كف با كفايت گيرد كه : چون جمع شد معانى گوى بيان توان زد.
شيخ رندانه و سرمست ، زمانى به درس مدرسه مى نشست و روزگارى اوراق درس مى شست و سفر به عزم مرحله عشق مى نمود و بى قرارى دل سودايى به سود سفر، درمان مى نمود و حصه ياران با التفات تمام مى داد كه :
 
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمى
 
كه سودها كنى ار اين سفر توانى كرد
 
بدين گونه قصه عشق شيخ به روايت دل عرضه كرديم ، در حالى كه سير تسلسل تاريخى آن را نيز در نظر داشتيم و اين همه به خاطر تحصيل رضايت خاصه مهرورزان مهربان اين سرزمين نموديم تا علم عشق پيوسته بر پهنه عزيز اين خاك ، جاودانه ماند، چنان كه :
 
كوس ناموس تو از كنگره عرش زنيم
 
علم عشق تو بر بام سماوات بريم
 
توضيحات :
1. نصرالله فلسفى در زندگانى شاه عباس اول ، ج 2، ص 748 به نقل از كتاب التنبيهات محمد قاسم بن مظفر مى نويسد: ملامظفر منجم جنابدى پس از تفكر و تدبر بسيار از ضعف و تباهى حال مشترى در آن وقت به خاطرش رسيد كه يكى از علماى زمان خواهد مرد و از آن شكستى بر مذهب خواهد شد و چون بزرگترين علماى وقت ، شيخ بهاء الدين محمد عاملى بود قرعه مرگ به نام او افتاد. پس اين خبر را به شاه عرض كرد و او بسيار از اين پيش بينى تاءسف خورد، ولى منجم دلداريش داد كه در اين باب ، دغدغه به خاطر اشرف نرسد كه طالع اين قوى است و از قضا چند ماه بعد شيخ بهائى مرد.
2. پروفسور پوپ در كتاب معمارى ايران مى گويد: كار كاشى معرق اگر چه به مهارت و تخصص احتياج دارد، اما در واقع نسبتا ساده است . امتياز بزرگ كاشى زرين فام و كاشى هفت رنگ اين است كه رنگهاى گوناگون حداكثر براقى خود را در درجات مختلف مى گيرند كه 800 درجه سانتيگراد براى لعابهاى سربى و تا دو برابر اين مقدار براى قلعى و كبالت مى باشد و در مورد هفت رنگ 1050 درجه سانتيگراد است .