آقاى شهرستانى درباره ارادت خود به سيد و تأثير سيد در بعض علما مى گويد:
«چون اين بنده (سيد هبةالدين شهرستانى) از اوايل جوانى ارادت غايبانه به اين
بزرگوار داشته، نظر به اشتياق نامى كه به شنيدن اخبار و آثار اين مصلح نامدار داشتم
يادداشت هاى بسيارى را نسبت به احوالات ايشان جمع آورى كرده و قبل از هركس از مرحوم
استاد اكبر و علامه مشتهر حاجى ميرزاحسين شهرستانى مرعشى (متوفاى سنه 1315ق) كه در
سنه 1306 قمرى از طهران عودت به وطن مقدس خود كربلا فرموده و در مجالس شان براى
علما و ادبا از مرحوم فيلسوف نامدار شرق آقا سيد جمال الدين الحسينى بياناتى به طور
ارمغان آورده و افكار تازه ايشان را نقل و نقل مجلس مى فرمودند و امثال بنده از
خوشه چينان محضرشان بوده و بياناتشان را يادداشت مى نموديم. مكرر ايشان از آن
شادروان سابق الذكر تعبير به همدانى مى نمودند و افكار عالى او را مى ستودند».(26)
سيد جمال در سفر اوّل خود به اروپا كه عروةالوثقى را انتشار مى داد، متوجه
اهميّت نفوذ روحانيان براى انجام اصلاحات شده بود و «در نوشته ها و در اعمالش نشان
داد كه همواره علاقه داشته است بكوشد تا از طريق علما، كه رهبران متنفّذ جامعه
اسلامى بودند، عمل كند و ديگر ايرانيان را تحت تأثير قرار مى داده كه به همين نحو
عمل كنند»(27)
و موقعى كه در تهران مى زيست «به هيچ وجه تظاهرى مخالف مذاق روحانيون از او سر نزد،
بلكه بر عكس پيوسته مى كوشيد كه با علما حسن تفاهم داشته باشد. رساله نيچريه او كه
هنگام ورود به ايران تازه در بيروت به عربى ترجمه شده و انتشار يافته بود، نسخه
هايى از آن به دست آورده به طلاب و فضلا اهدا مى كرد و در مجلس ملاقات با مدرسين
معقول و منقول سعى مى كرد سخنى كه از آن حس غرور و خودپسندى شنيده بشود، گفته
نشود.... به مرحوم جلوه در ملاقات اوّل كه از سيد پرسيده بود: "شنيدم شما در مصر
كلمات شيخ را تدريس مى كرده ايد"، براى اين كه خفض جناحى كرده باشد، جواب مناسب
داده بود كه مرحوم جلوه را بر ضد خود نيانگيزد».(28)
سيد در نامه اى كه در همان اوان در اروپا (1881 م) به يكى از ايرانيان مقيم مصر
(حاج مستان مراغه اى)- كه او هم براى نجات از دست مأموران ايرانى خود را داغستانى
ناميده بود- نوشته است، در دفاع از علماى ايران، صريحاً مى گويد كه علماى ايران در
انجام وظايف خود كوتاهى نكرده اند و مأموران دولت ايران مسؤول همه عقب ماندگى هاى
كشور هستند؛ «كى دولت ايرانى خواست در مملكت راه آهن بسازد و علماى دين مقاومت
كردند... كى دولت خواست مكاتب و مدارس را انشا نمايد و... علماى ايران... گفتند علم
صحيح با شرع مقدّس مغايرت دارد؟ كى دولت ايران خواست عدالت را در ميان مردم استوار
كند، محاكم عدليه را تأسيس نمايد، مجلس شورا را ايجاد كند... و علما در مقابل اراده
دولت قيام نموده با عدالت و قانون آغاز ستيز كردند؟ كى دولت خواست مريض خانه هاى
جديد تأسيس كند... دارالعجزه ها و دارالايتام ها تأسيس نمايد و علما از اين كارهاى
جديد خشنود نشدند و يا گفتند اين كار تازه بدعت است و هر بدعتى باعث هلاك؟ كى دولت
ايران خواست قواى خود را بيفزايد... و براى دفاع مملكت موافق علم امروزه و مطابق
اقتضاى زمان ما به اسلحه جديد مسلح سازد و علما مخالفت نمودند؟».(29)
مسأله شايان توجه اين كه اين نامه به طور خصوصى و براى شخصى نوشته شده كه به دور
از هرگونه برنامه تبليغاتى و يا كار سياسى بوده است و لذا براى شناخت افكار سيد و
اعتقادش به علما مى تواند به بهترين وجه مورد استناد قرار گيرد و قاطع ترين دليل و
مدرك باشد عليه كسانى كه معتقدند سيد مبارز سياسى بوده و نه مذهبى، و از علما به
عنوان «تاكتيك هاى مذهبى» استفاده مى كرده است.
سيد در اين نامه مسائلى را مطرح مى كند كه حاكى از آگاهى دقيق او از مسائل ايران
است، از جمله احتكار و انحصار غلات به دست بعضى عالم نمايان (كه باعث شده بود حاج
مستان نامه شكايت آميزى به سيد بنويسد)، فتنه اكراد، خون ريزى ها در ساوجبلاغ و
مراغه و رضاييه در اثر قحط و غلا، فساد و ظلم دربار و دولت و خريد و فروش مشاغل و
مناصب، پراكندگى و بيكارى بيشتر مردم در خارج و داخل به دليل كثرت ظلم حكام و فقر،
وضع و حال سفرا و سفارتخانه هاى ايران با هزينه هاى زياد و كارايى كم، كه همه اينها
به خوبى اوضاع ايران را تصوير مى كند. اما با اين حال، از نامه سيد برمى آيد كه
هنوز (تا زمان تبعيد و اخراج از حضرت عبدالعظيم و ايران) به شاه حُسن ظن دارد و روى
همين اميدوارى بود كه چهارسال بعد با قبول دعوت اعتمادالسلطنه به تهران آمد تا براى
استقرار اساسى عدالت و قانون كوشش كند.
مؤلف تاريخ بيدارى ايرانيان درباره برخورد سيد با مرحوم شريعتمدار و ميرزاى
جلوه، مى نويسد:
«مرحوم شيخ محمدحسن شريعتمدار مدعى شد كه با سيد مباحثه علمى كند، ولى از عهده
اش برنيامد و مغلوب گرديد. اگرچه شيخ مرحوم گفت: سيدجمال الدين خلط مبحث كرد، لكن
سيد جمال الدين كسى نبود كه در مباحثه بى انصافى كند. حكايت كرد مرا كسى كه او را
غرضى نبود كه هيبت سيد، شيخ را مبهوت كرد. مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه هم طرف مذاكره
با سيد شد، ولى به حدّى از سيد مغلوب شد كه كينه سيد را همواره داشت».(30)
البته اين نظر ناظم الاسلام در مورد كينه فيلسوف و عالم بزرگوار ميرزاى جلوه از
سيد، به خصوص با توجه به تماس ها و همكارى هايى كه اين دو با هم در دوران بست نشينى
سيد درحضرت عبدالعظيم داشتند، به هيچ وجه درست به نظر نمى رسد. ميرزاى جلوه مردى
پارسا و از بزرگان علم و فلسفه و اخلاق بود و حتى سراسر عمر را مجرد زيست.(31)
آقا سيد احمد اديب پيشاورى حكايت كرد: وقتى سيد جمال الدين به تهران آمد، «سيد خيلى
ميل داشت كه ميرزاابوالحسن جلوه، حكيم مشهور، را ملاقات كند، هر چه دوستان سيد به
ميرزا اصرار نمودند، مورد قبول واقع نشد، تا بالأخره پس از چندى حكيم به ديدار سيد
رفت. سيد جمال الدين آغاز صحبت كرد و خطابه اى هيجان انگيز درباره اتحاد اسلام و
لزوم آزادى ايراد نمود. جلوه در تمام مجلس خاموش نشسته و تماشا مى كرد، پس از پايان
خطابه برخاسته و از مجلس بيرون رفت. حاضران سبب را پرسيدند، ميرزا گفت: مى روم كفنى
براى خود تهيه كرده تا جهاد كنم».(32)
حاج سيد اسداللّه مجتهدخرقانى نيز در اين باره حكايت كرده است:
«در آن زمان از شاگردان ميرزاى جلوه حكيم معروف بودم. ميرزا دستور داد كه در يكى
از شب ها به زاويه حضرت عبدالعظيم رفته و سلام او را به سيد برسانم و احوالش را
جويا شوم... پيام هايى مابين سيد و ميرزاى جلوه به وسيله من رد و بدل شد».(33)
ايشان در جاى ديگر مى گويد:
«شبى كه روز آن سيد را مأمورين دولتى از بست حضرت عبدالعظيم بدان رسوايى و خفت
بيرون كشيده و با خود برده بودند و هنوز سرنوشت او معلوم نبوده است، مرحوم جلوه...
اين واقعه را از حاجى سياح محلاتى شنيد و طورى آثار تأثر در جلوه نمودار شد كه وضع
مجلس برهم خورد».(34)
از جمله چهره هاى روحانى سرشناس و مبارزى كه با سيد در تماس بودند آقا شيخ هادى
نجم آبادى بود كه گويند: «در نخستين روزهاى ورود سيد به تهران، با آقا شيخ هادى نجم
آبادى كه از دانشمندان روشنفكر تهران بود ملاقات ها كرد تا نقشه اى براى بيدارى
ايرانيان ريخته و مردم را به آزادى و مساوات و برادرى كه پايه اتحاد اسلامى است
آشنا سازند و حكومت مشروطه را جايگزين دولت استبدادى قاجار نمايند. آقا شيخ هادى
پيشنهاد كرد كه چون بيشتر مردم ايران بى سوادند، در خواب غفلت و نادانى به سر مى
برند، از فهم سخنان شما ناتوان هستند، چماق تكفير بزرگ ترين حربه ناجوانمردانه است.
بنابراين، خوب است درس تفسير قرآن مجيد را آغاز كنيد و كم كم مفهوم آزادى را در طى
تفسير كلمات آسمانى بيان نماييد تا عده اى از طلاب معرفت را به حقايق آشنا كنيد،
آنان را تربيت نماييد تابه مرور ايّام مقدمات تحوّل اساسى را در كشور عقب افتاده
ايران فراهم سازيد».(35)
شيخ هادى نجم آبادى كه همواره در تلاش براى سقوط استبداد و نجات مسلمانان بود،
هنگامى كه ميرزا رضا كرمانى براى كشتن ناصرالدين شاه آمد، در حالى كه تحت تعقيب و
فرارى بود، او را تأمين داد و از او حمايت و پشتيبانى كرد. در وقت بازجويى از ميرزا
رضا سؤال مى شود: «شما از كجا در تمام اين شهر حاج شيخ هادى را انتخاب كرديد و به
منزل او آمديد، مگر سابقه و آشنايى اختصاصى به او داشتيد؟ (ميرزا جواب مى دهد) اگر
سابقه اختصاصى نداشتم كه از من مهماندارى نمى كرد. حاج شيخ هادى كه به احدى اعتنايى
ندارد، تمام مردم را در كوچه روى خاك پذيرايى مى كند».(36)
حتى هنگامى كه ميرزا رضا اعدام و شهيد شد، حاج شيخ هادى على رغم مخالفت و فشار
شديد استبداد حاكم، براى او مجلس ختم و نيز شب سال گرفت.
مؤلف تاريخ بيدارى ايرانيان مى نويسد: «اشخاصى كه با مقاصد سيد همراه شدند؛ از
علما مرحوم حاج شيخ هادى نجم آبادى و جناب آقاى طباطبايى (بودند)... حاج سياح نيز
از دوستان سيد بود. از قبيل ميرزا رضا، متجاوز از پنجاه نفر بودند كه در مجالس سيد
مات و مبهوت و ساكت مى نشستند و به خدمتش افتخار مى نمودند».(37)
در حقيقت در اين مرحله از فعاليت و ارتباط سيد با علما، سيد برنامه ها و مقاصد
خاصى را در مبارزه با استبداد داشت كه مى خواست با همكارى علما جامه عمل بپوشاند،
لذا برخلاف دفعه قبل، اين بار سيد جمال كاملاً در فشار و محدوديت از نظر آزادى
فعاليت بود.
الگار مى نويسد: زمانى كه سيد در بست حضرت عبدالعظيم نشسته بود «از جمله علما دو
تن، يعنى سيد صادق طباطبايى و شيخ هادى نجم آبادى با او ملاقات يا تماس داشته
اند... طباطبايى به سبب تماس هايى كه با جمال الدين داشت مظنون بود... تماس او با
روحانيانى كه مقام بالاترى (نسبت به طلبه هايى كه به ديدارش مى آمدند) داشتند
اكيداً محدود بود».(38)
مجاهد بزرگوار آقا سيد محمد طباطبايى نيز با سيد تماس ها و مكاتباتى داشت
(39) و حتى پس از تبعيد سيد از تهران اين دو با هم در تماس بودند. سيد از بس با
نفاق و دورويى و جاسوسى دستگاه جبار شاهنشاهى و عمّال آنها روبه رو شده بود، در يكى
از نامه هايش به آقاى طباطبايى در توصيه به كتمان و استتار مقصد نوشته است:
«لاصداقة إلّا باتحاد المشرب ولاقرابة إلّا بوحدة المأرب و بعد ذلك ليس لك أن تقول
مارأيتك و مارأيتني».(40)
همچنين ابوتراب، خادم آقاى طباطبايى، چون مجذوب سيد جمال شده بود، با اجازه ايشان
به خدمت سيد جمال در مى آيد و مدتى نمى گذرد كه تحت تربيت ها و تعليمات سيد به
«عارف افندى» و مصاحب سيد جمال الدين معروف مى شود.
بعد از اخراج سيد از ايران، او در بصره با حاجى سيد على اكبر شيرازى كه او نيز
تبعيد شده و از علماى بزرگ ايران بود ملاقات مى كند و به وسيله او نامه و رساله
عربى موسوم به «حجةالبالغة» و «حملة القرآن» را در تاريخ 1308 قمرى از بصره به
مرحوم حاج ميرزاحسن شيرازى و ساير علما و مجتهدان كربلا و نجف و سامره براى حمايت
اسلام و محو ريشه ظلم و استبداد و قطع نفوذ اجانب مى فرستد كه «بسيارى از كسان،
نامه سيد به ميرزا را عامل اصلى فتواى شيرازى در تحريم استعمال تنباكو دانستند»(41)
و سيد «در مدت كوتاهى توانست رابطه ميان دربار ناصرالدين شاه و حوزه هاى علميه
سامرا و نجف و كربلا را تيره كند».(42)
سيد در نامه اش به ميرزا او را چنين مورد خطاب قرار مى دهد:
«پيشواى دين، پرتو درخشان انوار ائمّه، پايه تخت ديانت، زبان گوياى شريعت، جناب
حاج ميرزا حسن شيرازى - خدا قلمرو اسلام را به او محفوظ بدارد و نقشه شوم كفار پست
فطرت را به واسطه وجود او به هم زند. خدا نيابت امام زمان را به تو اختصاص داده و
از ميان طايفه شيعه تو را برگزيده و زمام ملت را از طريق رياست دينى به دستت داده و
حفظ حقوق ملت را به تو واگذارده و برطرف ساختن شك و شبهه را از دل هاى مردم جزء
وظايف تو قرار داده، چون تو وارث پيغمبرانى، سررشته كارهايى را به دستت سپرده كه
سعادت اين جهان و رستگارى آن جهان بدان وابسته است. خدا كرسى رياست تو را در دل ها
و خردهاى مردم نصب كرده تا به وسيله آن ستون عدل محكم شود و راه راست روشن گردد و
در مقابل اين بزرگى كه به تو ارزانى داشته، حفظ دين و مدافعه از جهان اسلامى را نيز
در عهده ات نهاده است، تا آن جا كه به روش پيشينيان به فيض شهادت نايل شوى».(43)
سيد به وظيفه علما اشاره مى كند و اين كه مردم به آنها نگاه مى كنند:
«توده نادان در معتقدات خود جز استقامت و ثبات قدمى كه طبقه دانا در عقايدش نشان مى
دهد دليلى ندارد. هرگاه طبقه علما در انجام وظيفه اى كه برعهده دارند سستى كنند يا
در نهى از منكر كوتاهى نمايند، توده عامى دچار ترديد و بدگمانى شده و هر كسى از دين
بيرون رفته و به عقايد اوّليّه خود برمى گردد و از راه راست منحرف مى شود».(44)
«حق را بايد گفت، تو رئيس فرقه شيعه هستى. تو مثل جان در تن همه مسلمانان دميده
اى. هيچ كس جز در پناه تو نمى تواند براى نجات ملت برخيزد و آنها نيز به غير از تو
اطمينان ندارند».(45)
بعد سيد مى گويد: علما به شدت با اين مرد احمق خائن (شاه) مبارزه كردند، ولى چون
هم سطح هم هستند بين آنها اتحاد و هماهنگى در مبارزه نيست. درباره اذيّت و آزارى كه
عمّال استبداد به علما كرده اند مى نويسد: «مسلّماً پيشواى مذهب از رفتار زشتى كه
جاسوسان كفر و ياران مشركين با دانشمند پرهيزكار واعظ حاجى ملافيض اللّه دربندى (كه
از مريدان سيد شده بود) نمودند مطلع است و قريباً هم از بدرفتارى كه نسبت به
دانشمند مجتهد و نيكوكار حاجى سيدعلى اكبر شيرازى مرتكب شده اند مطلع مى شوى».(46)
البته بررسى اين نامه كه مسائل بسيارى را در بردارد در اين جا موضوعيت ندارد،
مگر آنچه كه مربوط به موضوع مورد بحث هست.
سيد بعد از شرح رفتارى كه در مورد او كردند، درباره علت تبعيدش به بصره مى
نويسد:
«از... والى درخواست كردند مرا به بصره تبعيد نمايد، زيرا مى دانست اگر مرا در
عراق آزاد و به حال خود بگذارد نزد تو رئيس مذهب خواهم آمد و گزارش او و اوضاع كشور
را به تو گفته و بدبختى هايى را كه اين مرد زنديق براى ملت ايران آماده كرده شرح
خواهم داد. و تو را به كمك دين و فريادرس مسلمانان خواهم خواند. او مى دانست اگر من
و تو يك جلسه با هم مصاحبه كنيم ديگر نمى تواند وزارت ملت كُشِ كشور خراب كن خود را
نگاهدارى نموده و كفر را ترويج كند».(47)
بنابراين، تبعيد سيد به بصره از اشتباهات بزرگ شاه بود كه باعث شد سيد از طريق
سيدعلى اكبر فال اسيرى - كه او هم تبعيد شده بود - با ميرزا تماس بگيرد.
وقوع جنبش تنباكو كه در آن ميزان نفوذ روحى علما و تأثير دخالت مستقيم آنها در
امور به تجربه ثابت شده بود، «توجه كامل سيد را در تبليغات بر ضد ناصرالدين شاه به
سوى علماى روحانى معطوف ساخت. نامه هايى كه او به علما نوشته و سواد بعضى از آنها
باقى مانده است، درست به هدف منظورش اصابت مى نمود و علماى بزرگ را با ذكر دلايل
منطقى متوجه اهميّت وظيفه اى مى كرد كه حفظ دين و مذهب در برابر ظلم و خيانت و
اجحاف و اسراف ايجاد مى كرد».(48)
محيط طباطبايى درباره شدّت فعاليت سيد عليه شاه و استعمار و فعاليت متقابل
استعمار و بيگانگان عليه سيد مى نويسد:
«اين وضع تا آغاز مشروطيت دنباله پيدا كرد و كسانى كه در تهران يا عتبات از
روحانيون و يا طبقات ديگر مردم پرچمدار مخالفت با دستگاه استبداد قجرى مى شدند، به
طور مستقيم يا غيرمستقيم تحت نفوذ تبليغات سيد قرار گرفته بودند.بيگانگانى كه در
اين مبارزه سياسى و اقتصادى شريك شكست شاه و صدراعظم شده و خدمت گزار مؤثرى چون
امين السلطان را به عذر عدم حمايت وى هنگام خطر از دست داده بودند (عزل امين
السلطان)، تيغ تيز تبليغ خود را متوجه سيد كردند، چنان كه مرحوم ميرزا ابوالقاسم
طباطبايى نقل مى كرد و بعدها هم اين قضيه را از آقايان سيد هبةالدين شهرستانى و سيد
محمدصادق طباطبايى برادر آن مرحوم شنيدم: مرد بيگانه اى، بلندقد و سفيدرو و موبور و
درويش مآب! در لباس جهانگردى همان ايام از هندوستان به عراق عرب آمد، در مجالس علما
و طلاب عتبات حاضر مى شد و از سابقه علاقه خود در سفر دريا با سيدجمال الدين داستان
ها مى گفت و سيد را بى دين و باده نوش و بى مبالات در مسائل مذهبى معرفى مى كرد!!
اين گونه تبليغات دامنه دار بر ضد سيدجمال الدين در حوزه علميه سامرا، علاوه بر
شهادت برخى از نوكرهاى دربارى كه سيد را از بست حضرت عبدالعظيم بيرون آورده و جامه
را بر اندام او پاره كرده يا بيرون كشيده بودند بر كفر سيد، اثر ضمنى خود را
بخشيد».(49)
اما هر چند تبليغات شديد بيگانگان و ايادى داخلى آنها در كشورهاى مختلف عليه سيد
را نمى توان انكار كرد و اصلاً همواره انگليسى ها سيد را تعقيب كرده عليه او جوسازى
مى كردند و او را به بى دينى و كفر و بابى بودن و انواع تهمت هاى ديگر متّهم مى
نمودند تا فعاليت هاى او را عليه خود خنثى بكنند، ولى تأثير اين تبليغات در ميرزاى
شيرازى قابل شك و ترديد است.
محيط طباطبايى درباره تيرگى روابط سيد با ميرزاى شيرازى مى نويسد: «مرحوم ميرزاى
شيرازى كه از جريان حوادث ايران و تأثير فتواى خود چندان رضايت نداشت، سيد جمال
الدين را مسؤول مى پنداشت. سيد پس از آن كه دعوت عبدالحميد را پذيرفت و به اسلامبول
آمد، خواست در سامرا با ميرزا ملاقاتى كند و اين سوءتفاهم ها را برطرف سازد، اما
ميرزا وى را نمى پذيرفت».(50)
ايشان دليل و سندى كه براى اين موضوع مى آورند اين است كه «مرحوم حاجى ميرزا
عبداللّه صبوحى از قول مرحوم حاج شيخ عبدالنّبى مجتهد نورى نقل مى كرد كه در سفر حج
وقتى بر اسلامبول گذشت، سيد او را ملاقات كرد و از او خواست كه به هر نحوى ميسر
باشد وسيله ملاقات وى را با ميرزاى شيرازى فراهم آورد»(51).
كه وقتى حاجى نورى اين تقاضاى ملاقات را با ميرزا در ميان مى گذارد متوجه مى شود كه
ايشان مايل به ملاقات با سيد نيست
(52).
اين كه ميرزا از نتيجه جنبش تنباكو چندان رضايت نداشت، به اين علت بود كه وى
خواهان لغو تمام امتيازات بود، ولى بعد از لغو امتياز تنباكو متوجه مى شود كه اين
خواسته او طرفداران چندانى در ايران ندارد و لذا كوتاه مى آيد. امّا سيدجمال كه در
زمان جنبش تنباكو و قبل و بعد از آن شديداً عليه اجانب و رژيم استبدادى و شاه
مبارزه كرده و در نامه اى به علماى ايران خواهان خلع شاه شده بود و در همين نامه اش
به ميرزاى شيرازى، تمامى اين امتيازات و زيان ها و مفسده هايى كه از آنها حاصل مى
شود را براى ميرزا برشمرده بود، چگونه مى توانست موافق الغاى تمام امتيازات نباشد و
اگر اين علت نبوده، تأثير تبليغات در ميرزا هم نمى توانسته مهم و مؤثر باشد. به
علاوه سيدجمال در اسلامبول تحت نظر انگليسى ها و عثمانى ها و كنترل ايرانى ها بود،
لذا چگونه مى توانسته به سامرا بيايد كه ميرزا نپذيرفته باشد، همان طور كه خود سيد
جمال در نامه اش به ميرزا مى نويسد نمى گذاشتند وى به سامرا و نزد ميرزا برود كه
اگر مى رفت منافع انگليس كه با منافع ايران گره خورده بود و اين منافع در گرو حفظ
شاه و رژيم استبدادى و صدر اعظمش بود، به خطر مى افتاد. تنها آن نامه را ديدند كه
آن همه به ضرر منافع انگليس تمام شد. با اين وجود، مرحوم سيد غلامرضا سعيدى بر اين
باور بود كه اطرافيان ميرزا عامل تيرگى روابط او با سيد بودند.(53)
بعدها هم كه ناصرالدين شاه كوشيد دستگاه طباطبايى (سيد محمد) را در مقابل دستگاه
آشتيانى، مجتهد تهران، علم كند موفق نشد، زيرا مرحوم طباطبايى خود نيز از مخالفان
استبداد و هواخواه آزادى بود و در اثر ارتباط و تماسى كه از سامرا با سيدجمال الدين
داشت، تحت تأثير افكار و مقاصد ضداستعمارى و ضداستبدادى او قرار گرفته بود.
آقاى محيط بار ديگر درباره روابط سيد و ميرزا و علت دل آزردگى ميرزا از سيد و
همچنين تأثير افكار سيد در علما و طلاب حوزه و نقش اين امر در مشروطيت ايران، مى
نويسد:
«در حقيقت غير از مرحوم ميرزاى شيرازى كه از بابت سؤال مهم و جامع سيد براى صدور
فتواى حرمت دخانيات دل آزرده بود، ساير طلاب و علماى حوزه درس آن مرحوم با افكار و
آمال سياسى سيدجمال الدين همراه شده بودند و يك دسته از آنها كه پس از فوت مرحوم
ميرزاى شيرازى به حوزه نجف انتقال يافتند، در پيرامون آخوند ملا كاظم خراسانى و
ساير علماى طرفدار حكومت آزاد و ملى گرد آمدند و در موقع كشمكش استبداد و مشروطه،
اينان از هواخواهان سرسخت مشروطه شدند».(54)
سيد در نامه اش به علماى ايران (حملة القرآن) آنها را چنين مورد خطاب قرار مى
دهد:
«اى قرآنيان، اى نگاهبانان ايمان، اى پشتيبانان دين، اى ياوران شرع مبين، اى
لشكريان پيروز خدا و سركوب كنندگان گمراهان، جناب حاجى ميرزا محمدحسن شيرازى و جناب
حاجى ميرزا حبيب اللّه رشتى و جناب سيد ميرزا ابوالقاسم كربلايى و جناب حاج شيخ
هادى نجم آبادى و جناب ميرزا حسن آشتيانى و جناب حاجى سيد طاهرزكى صدرالعلما و جناب
حاج آقا محسن عراقى و جناب حاج شيخ محمدتقى اصفهانى و جناب حاجى محمدتقى بجنوردى و
ساير رهبران ملت و رؤساى دين و علماى بزرگوار كه نايبان ائمه طاهرين هستند. خدا
اسلام و مسلمين را به وجودشان عزيز كرده، دماغ كفار سرسخت را به خاك بمالد، آمين».(55)
سيد در اين نامه با اشاره به نقشه دولت هاى اروپايى براى نفوذ در كشور و نيرنگ
ها و دسيسه هاى آنها مى نويسد:
«ولى ضمناً هم مى دانند علما فريبشان را نمى خورند و در مقابل اراده آنها تسليم
نمى شوند، زيرا كه توده، دل بسته به علما و گوش به فرمان رؤساى دينى است. هر چه
بگويند مى پذيرد و هر كجا بايستند در نظر توده فرمان علما ردشدنى نيست و هر چه
بخواهند تغييرپذير نخواهد بود. دانشمندان هم پيوسته همّت خود را صرف نگهبانى دين
نموده، نه غفلت مى ورزند، نه فريفته مى شوند، نه مغلوب هوا و هوس خواهند شد.
اروپايى ها نيز از موقعيت علما مطلع بوده و پيوسته منتظر تحوّل و مراقب فرصتند».(56)
سپس سيد بر اساس اين تجربيات، قاعده اى به دست مى دهد كه «در هر نقطه اى كه
نيروى علما كم شده، قدرت اروپاييان در آن جا بيشتر گرديده، به حدّى كه شوكت اسلام
را درهم شكسته، نام دين را از آن جا محو ساخته اند».(57)
سيد كه در اين نامه به شديدترين وجهى به پادشاهى و سلطنت و ناصرالدين شاه حمله
كرده، از علما مى خواهد كه فرمان خلع شاه را صادر كنند: «نابود باد اين پادشاهى،
واژگون باد اين سلطنت. اگر اين پادشاه خلع شود (و خلع وى هم با يك كلمه، كلمه اى كه
روى غيرت دينى از زبان اهل حق خارج مى شود) آن كه جانشين وى خواهد بود، نمى تواند
از فرمان شما سرپيچى كند و جز خضوع در پيشگاه شما مقدورش نيست، زيرا كه او قدرت
خدايى شما را به چشم خود مى بيند، قدرتى كه با آن سركشان را از تخت گمراهى پايين مى
كشند. ملت وقتى زير سايه دين از داد برخوردار شود، رغبتش به شما زيادتر خواهد شد و
گرد شما خواهند گرديد، آن گاه همه درپناه خدا و حزب علما كه دوستان خدا هستند در مى
آيند. هر كس خيال كند خلع اين پادشاه جز با قشون و توپ و بمب ممكن نيست خيال بيهوده
اى كرده، اين طور نيست، چون يك عقيده و ايمانى در كلّه مردم رسوخ نموده و در دل
آنها جا گرفته و آن عقيده اين است كه مخالفت علما مخالفت خداست؛ راستى هم همين طور
است و پايه مذهب هم روى اين عقيده مى باشد».(58)
الگار در مورد رابطه سيدجمال با علما مى نويسد:
«به تجربه مى توان دريافت كه علما از جمال الدين به گرمى استقبال نكردند و تا
حدى به همين سبب، وى مى كوشيد تا آنان را در نقشه هاى خود دخالت دهد، لكن علما نقشه
هايى براى خود داشتند كه به رغم شباهتى كه با نقشه هاى جمال الدين داشت مستقلاً
اجرا مى كردند»(59)
و «نفوذ او (سيد) بر افق فكرى عامه روشن است، هر چند علما رهبران مؤثر ملت و در عمل
پيشگام بودند، تماس سيد با آنان محدود بود. نكته مهم اين است كه هر كس با سيد
همكارى مى كرد از لحاظ مذهب عامه
(60) مظنون مى شد؛ يكبار در بحبوحه نارضايى خواسته بود كه با علما همكارى كند،
اما علما هرگز بيشتر از عبدالحميد يا ناصرالدين شاه به او روى خوش نشان ندادند؛
علما به ابتكار خود بر اساس مرجعيّت كه بر سيدجمال الدين روا نبود عمل مى كردند.
اين امر را به خوبى در هيجانى كه عليه امتياز تنباكو درگرفت مى توان ديد».(61)
اما استاد شهيد مطهرى مى نويسد: «روش سيدجمال در قبال روحانيّت شيعه، تأثير
فراوانى داشت، هم در جنبش تنباكو كه منحصراً وسيله علما صورت گرفت و مشتى آهنين بود
بر دهان استبداد داخلى و استعمار خارجى و هم در نهضت مشروطيت ايران كه به رهبرى و
تأييد علما صورت گرفت».(62)
سيدجمال الدين «با تيغ زبان و نوك قلم خود زمينه سازى كرد و شالوده اصلى قبول
حكومت مشروطه جديد را در ذهن علماى روحانى مملكت فراهم آورد و در روزى كه علماى
بزرگ تهران و عتبات در صدر نهضت مشروطه قرار گرفته بودند، معلوم شد حسن ظن و حدس
صايب سيدجمال الدين درباره عنصر مشروطه ساز ايران به خطا نرفته بود و از حركت تمرد
تنباكو تا مهاجرت به قم و پشتيبانى علما از مشروطه خواهان در برابر كودتاى باغ شاه،
همه جا روح او، راهنماى كسانى بود كه هر يك در مقام مقتدى الانامى قرار دارند. آرى،
سيد با فكر روشن و توانا و اراده نيرومند و عقيده ثابت و زبان گويا و قلم نيرومندى،
كارى را در خاورميانه عملى ساخت كه در نقاط ديگر جهان بى كمك توپ و تفنگ ميسر نمى
شد».(63)
همان كارى كه به بهترين وجهى در انقلاب اسلامى ايران صورت گرفت و سيدى روح اللّه
نام آن را رهبرى و هدايت كرد.
در خاتمه اين فصل، نظر دو تن از علماى بزرگ اهل تسنن و تشيّع آن دوره و بعد از
آن را درباره سيدجمال ذكر مى كنيم.
شيخ محمد عبده، عالم بزرگ و مفتى اعظم مصر، در نامه خصوصى اش به سيد در پنجم
جمادى الاولى 1300 مى نويسد:
«از سوى تو به من حكمتى رسيده است كه با آن دل ها را منقلب مى كنم و عقول را در
مى يابم و در خاطرهاى مردم تصرف مى كنم. تو به من قدرتى بخشيده اى؛ من از تو سه روح
دارم كه اگر يكى از آنها در جهان حلول مى كرد جماد انسان مى شد. صورت ظاهر تو در
قوه خيالم تجلى كرد و حكمت تو را جلوه گر مى بينم. روح حكمت تو مردگان ما را زنده
كرد و عقل هاى ما را روشن ساخت. ما براى تو اعداديم و تو واحدى، ما مخفى و تو
آشكار. عكس روى تو (فوتغرافى) را من قبله نمازم گزارده ام و آن را ناظر اعمال و
كردار خود قرار داده ام و آن را در همه حالات بر خودم چيره مى بينم و جنبش نمى كنم
و سخنى نمى گويم و به هدفى نمى رسم و از مقصدى باز نمى گردم تا در عمل خود با احكام
روح تو مطابق آيم. من در پى حكم آن ارواح سه گانه رفتم تا به خير برسم و سخن حق را
بلند سازم و شوكت حكمت و سلطان فضيلت را نيرو بخشم. من در اين زمينه براى اجراى راه
هاى سه گانه ابزار و آلتى بيش نيستم و از خود اراده اى ندارم تا مبادا چهارگانه
شويم. قواى عاليه من در نامه نگارى به تو از من دور شد، چه معلول در علت خود تأثير
نمى كند.
نوشته هاى من در پيش تو جز تضرّع و زارى نيست و گمان نمى كنم كه من در اين نامه
ها پوشيده اى را آشكار بسازم. با اين همه از غلِق عبارت خود و مخالفتى كه با قواعد
بلاغت در آن هست طلب عفو مى كنم. شفيع من آن است كه عقل من از ديدن تو ناتوان است و
انديشه من از خشيت تو در تو فرونتواند رفت و چه شفيعى از مهربانى تو نسبت به ضعفا
نيرومندتر است».(64)
علامه محقق شيخ آقا بزرگ تهرانى كه با اواخر عمر سيد همزمان بوده است، در كتاب
طبقات اعلام الشيعه، سيد جمال را با اين تعبير معرفى كرده است: «من أعاظم الفلاسفة
و كبار رجال الشيعة المصلحين؛ در شمار بزرگ ترين فيلسوفان و از مصلحان بزرگ شيعه».(65)