سيد جمال الدين اسد آبادي : مصلحي متفکر و سياستمدار

احمد موثقي

- ۶ -


سيد جمال و گروه هاى مختلف اجتماعى

1. سيد و علما (روحانيّت)

سيد جمال براى علم و عالم به طور كلى ارزش بسيارى قائل بود و با درك عميقى كه از مقام علم و نقش علما در رشد و تكامل مادى و معنوى جوامع و سيادت و عزّت ملل مسلمان داشت، همواره از يك سو مردم را به نزديكى با آنها تشويق مى كرد و از سويى ديگر علما را تحريك و تشويق مى كرد به دخالت هرچه بيشتر در امور سياسى و اجتماعى و نجات ملل مسلمانى كه تحت سلطه اجانب قرار مى گرفتند و مبارزه با استعمار و نفوذ بيگانگان.

همچنين سيد به نقش علما در رشد فضايل اخلاقى و كسب معارف الهى امت ها واقف بود. با اين حال، در برخورد با علمايى كه در وظايف خطيرشان كوتاهى مى كردند و يا مشغول مسائل فرعى و جزئى بودند، آنها را نصيحت مى كرد و به ناآگاهانشان، آگاهى و هشدار مى داد كه مواظب توطئه هاى استعمارگران باشند و نيز با جدا كردن علماى واقعى از عالم نمايان و روحانى نماها، مفاسد و مضار اين دسته را همواره گوشزد مى كرد. همچنين سيد به علماى بزرگ و مراجع شيعه نهايت احترام را مى كرد و سعى در نزديكى هرچه بيشتر با روحانيّت شيعه داشت، زيرا خود برخاسته از اين قشر بود و در نجف از محضر دو شخصيت بزرگ شيعه، شيخ مرتضى انصارى و آخوند ملاحسينقلى همدانى بهره مند شده و با دو شخصيت بزرگ ديگر، مرحوم آقا سيداحمد تهرانى كربلايى و مرحوم سيد سعيد حبّوبى دوستى و معاشرت داشته است.

استاد شهيد مطهرى در مورد اهميّت و تأثير اين علماى بزرگ بر سيد مى نويسد:

«كسانى كه شرح حال سيد را نوشته اند به علت آن كه با مكتب اخلاقى و تربيتى و سلوكى و فلسفى مرحوم آخوند همدانى آشنايى نداشته اند و همچنين شخصيت مرحوم آقا سيداحمد تهرانى كربلايى و مرحوم سيدسعيد حبّوبى رإ؛ خ خ نمى شناخته اند به گزارش ساده اى قناعت كرده، درنگ نكرده و از آن به سرعت گذشته اند، توجه نداشته اند كه شاگردىِ سيد در محضر مرحوم آخوند همدانى و معاشرتش با آن دو بزرگ ديگر چه آثار عميقى در روحيه سيد تا آخر عمر داشته است».(1)

سيدجمال خود درباره اهميّت علم و عالم مى گويد:

«سبب فقر وفاقه و مسكنت و ذلّ و بدبختى اهالى مشرق زمين از آن است كه آنها به هيچ وجه مقدار علم و عالم را نمى دانند و شرف و منزلت دانشمندان را نمى شناسند و خداوندان معارف را توقير و تعظيم نمى كنند... اين را ندانستند كه جميع سعادات آبا و اجداد ايشان بلكه جميع سعاداتى كه در عالم يافت شده است همه نتيجه علم و معرفت بوده است».(2)

وى سپس به نقش علما در اصلاح و درمان بيمارى ملل اسلامى اشاره مى كند و مردم را به نزديكى به آنها به جاى نزديكى به ستمكاران تشويق مى نمايد و بعد معناى عالم را چنين بيان مى كند:

«اگر اهالى مشرق زمين از اين خواب غفلت بيدار نشوند و به جهت اصلاح شأن خويش و خلاصى از بيمارى ذلّ و بيچارگى به تعظيم دانشمندان نكوشند، البته آنها رفته رفته - استجير باللّه - مضمحل و نابود خواهند گرديد و شرف آبا و اجداد خود را به عار و ننگ مبدّل خواهند ساخت و عجيب آن است كه اين بيماران بيچارگى به جاى احترام اطبّاى خود كه علما بوده باشند، سعى مى كنند در توقير اغنياى بُخلا، و كوشش مى نمايند در تعظيم اولاد ظالمان و ستمكاران، و جدّ بليغ به جا مى آورند در تكريم آنان كه عظام باليه مختال و محتالى را بر دوش گرفته باشند...

افسوس، هزار افسوس از اين روش و ازاين بينش و ازاين دانش... و بايد دانست كه مراد ما از عالم آن عالم است كه معارف آن گمراهانِ طريق سعادت را هادى و راهنما باشد،... نه آن عالمى كه در ظلمتكده وحشتناك اوهام نشسته على الدوام به همهمه و دمدمه مشغول مى باشد و افساد را اصلاح گمان مى كند».(3)

سيد در مقاله «لكچر در تعليم و تعلّم» ضمن شرح علوم اسلامى و بيان حقيقت اين علوم و واقعيتى كه از آن در ميان علما مى گذرد، براى مثال در مورد علم فقه مى گويد: «علم فقه مسلمانان حاوى است بر جميع حقوق منزليه و حقوق بلديه و حقوق دوليه را، پس مى بايد شخصى كه متوغل در علم فقه شود لايق آن باشد كه صدراعظم ملكى شود يا سفير كبير دولتى گردد».(4) در اين راستا در مورد عالم مى گويد: «عالم حقيقتاً نور است اگر عالم باشد، پس اگر عالم، عالم است مى بايست كه بر همه عالم نور بپاشد و اگر بر همه عالم نور او نرسد اقلاً مى بايد كه قطر خود را و يا شهر خود را و يا قريه خود را و يا خانه خود را منوّر سازد».(5)

همچنين درباره نقش علما در تعليم و تربيت ملل مى نويسد:

«چون به احوال پدران و مادران نظر اندازيم ظاهر مى شود كه آنها غالباً از خود چيزى نداشته اند، بلكه هر چه در ايشان بوده است از نيكى و بدى و استقامت و اعوجاج همه به نهج ارث و وديعه بوده است و حلقات اين سلسله در آخر به علما و دانشمندان و پيشوايان آنها منتهى خواهد گرديد... پس فى الحقيقه سائق و قائد و روح حيات و محرّك دولاب هر امّتى از امم، علما و پيشوايان آن امت مى باشند... چون تأثيرات پيشوايان در امم و عظم شأن علماى كاملين و مضار و مفاسد ناقصين عالم نما روشن گرديد پس بايد دانست كه خسّت و شرف و قوّت و ضعف معلولات، چه در عالم كبير و چه در عوالم صغير و چه در افعال اختياريه، انسان بر حسب علل آنهاست».(6)

او در جاى ديگر چنين مى گويد:

«هرگز اصلاح از براى مسلمانان حاصل نمى شود مگر آن كه رؤساى دين ما اوّلاً اصلاح خود را نمايند و از علوم و معارف خويش ثمره بردارند و حقيقتاً چون نظر شود دانسته مى شود كه اين خرابى و تباهى كه از براى ما حاصل شده است اين تباهى اوّلاً در علما و رؤساى دين ما حاصل شده است، پس از آن در سائر امت سرايت كرده است».(7)

البته نظر سيد درباره روحانيّت شيعه و طرز برخوردش با آنها در مقايسه با روحانيّت اهل سنت فرق مى كند و سيد با آن همه تجربه، به خوبى اين دوگانگى را درك كرده بود. با اين توجه و اهميّتى كه سيد به علما مى دهد، طبيعى است كه همواره اين قشر مهم را در برنامه ها و فعاليت هايش در نظر بگيرد. لذا به مناسبت هاى مختلف و از راه هاى گوناگون، از قبيل نشريات و مقالات و نامه ها و تماس هاى مستقيم و غيرمستقيم، علما را متوجه حساسيت زمان و ابعاد نفوذ اجانب و شگردهاى آنها در كشورهاى اسلامى و وظيفه سنگين آنها در قبال انحطاط و تفرقه و ضعف و عقب ماندگى مسلمانان مى كرد، از جمله در عروةالوثقى، طى مقالات مختلفى به اين امر توجه داشته و مى نويسد:

«بر علماى هرامت كه به منزله روح آن جامعه هستند و پيشوايان دين اسلام محسوب مى شوند، واجب است كه در متنبه ساختن كسانى كه از واجبات خداوندى غفلت مى كنند تلاش نمايند و در بيدار ساختن كسانى كه دل هاى شان در برابر تكاليف الهى به خواب رفته جدّيت نمايند، نادانان را تعليم دهند، مردمان غافل را متوجه غفلت خود كنند... و آنها را بترسانند از نتايج شومى كه اگر پيروى از دستورات اسلام و متابعت از رفتار مسلمانان بدو اسلام نكنند در انتظار آنهاست، و سعى كنند همه بدعت هايى كه داخل آيين اسلام كرده اند از بين ببرند، و همه عادات زشت را دور بيندازند؛ عاداتى كه با نصّ صريح قرآن مطابقت ندارد، و داستان امت هاى گذشته را با آنچه كه در اثر انحراف از راه شريعت از بدبختى و مذلّت به آنان فرود آمده براى آنان بگويند».(8)

«اگر علماى پارسا قيام كنند و وظايفى را كه به گردن دارند انجام دهند و روح قرآن را زنده كنند و مؤمنان را به يارى شريعت وادار نمايند و معانى قرآن را به آنان بفهمانند و آنان را متوجه عهد خداوند كه هيچ وقت خلاف نمى شود بكنند، آن وقت مى بينيد كه حق رونق مى گيرد و باطل از بين مى رود؛ در آن زمان نورى مى بينيد كه چشم ها را روشن و خيره مى كند و كارهايى مشاهده مى كنيد كه انديشه ها را متحير مى سازد... بر علما لازم است كه براى قيام به اين عمل نيك شتاب كنند، آن عمل عبارت از جمع كردن سخنان مسلمانان و توليد وحدت در افكار و اعمال آنهاست. فضيلت اين اقدام براى عالمى است كه زودتر از ديگران قيام نمايد».(9)

سيد در جاى ديگرى به اين نقش علما در ايجاد وحدت و يگانگى ميان مسلمانان اشاره مى كند: «من يقين دارم اگر علماى فعال اسلام همّ خود را معطوف به اين سازند كه صداى بعضى از مسلمانان را به گوش مسلمانان ديگر برسانند، موفق خواهند شد كه آمال و هدف هاى افراد مسلمين را در نزديك ترين مدت با هم مربوط سازند و آنان را با يكديگر متحد نمايند».(10)

همچنين سيد، علما را به قيام براى اداى فريضه «امر به معروف و نهى از منكر» دعوت كرده و مى گويد:

«ما از علماى اسلام كه ورثه پيامبر هستند انتظار داريم كه با بيان حق، مزاحم دروغگويان باشند و با توسل به آيات قرآن و آن چيزهايى كه خداوند در نهاد آنان براى تلاش در راه اعتلاى كلمه حق گذارده به ياد آنان بياورند، و آنان را از درنگ كردن و خوددارى از اداى چيزهايى كه خداوند بر آنان واجب كرده نهى كنند. من گمان مى كنم اگر علماى اسلام مدت كوتاهى به اداى فريضه امر به معروف و نهى از منكر قيام كنند، همه ظاهر خواهد شد و نام نيك آنان در ميان امت اسلام جاودانه خواهد ماند».(11)

سيد جمال بنا بر اهميّت خاصى كه به بيدارى علما و رهبرى آنها در نهضت هاى سياسى و فكرى مشرق زمين مى داد، در كشورهاى اسلامى به سراغ علما رفت و سعى كرد آنها را در جهت آرمان ها و مقاصد عالى اسلامى به تلاش هرچه بيشتر وا دارد و طبيعتاً برخوردهايى نيز داشت.

او در ياداشت هاى خود در بيان «مجملى از حال افغانستان»، وضعيت موجود علماى آن جا را اين طور ترسيم مى كند:

«مثل جاهلان آن مملكت كه دعوى علم مى نمايند و طالبان دنياى آن بلاد كه خود را طالب علم گمان كرده اند مثل خمر و ميسر... است، اگرچه منفعتى قليل بر آنها مترتب مى شود، چون تعليم مسائل ضروريّه صلات و صوم ولكن إثمها أكبر من نفعهما به جهت آن كه تصرفات بسيار و تبدلّات بى شمار من عند أنفسهم در أحكام اللَّه مى نمايند و به مشت هاى نفس خود احكام هاى كثير احداث مى كنند و بر كسى كه به خلاف مرضاى آن جماعت سخنى گويد، حكم كفر جارى مى سازند، و من لم يحكم بما أنزل اللَّه أولئك هم الظالمون».(12)

سيد در مورد علماى هندوستان در مقاله اى ضمن بحث درباره مسائل مختلف علوم اسلامى و الهيات و قبول اين كه كُتب متقدمين از حكماى مسلمان و مسلمانانِ قبل بهتر از كتب و مسلمانان اين زمان هستند، قناعت كردن علماى هندوستان به آنچه از گذشتگان رسيده و عدم توجه به عقب ماندگى مسلمانان و اين همه پيشرفت هاى علمى و فنى و صنعتى جهان بشرى و غرب و صرف نيروها و استعدادها و اوقات گران بهاى خود در مسائل جزئيه و فرعيه را مطرح مى كند كه در حقيقت طرز تفكر علماى آن زمان هندوستان و تفكر خود سيد را نشان مى دهد؛ سيد مى نويسد:

«هيچ صرف فكر نمى كنيد در اين امر كلى مهم لازم بر هر عاقلى كه آيا سبب فقر و فاقه و بيچارگى و پريشان حالى مسلمانان چيست و اين حادثه عظما و بليه كبرا را علاجى هست يا نه؟ و آيا مبدأ اوّل و حق مطلق از براى اصلاح آنان سببى و مقتضيى و موجبى قرار داده است يا نه؟ و آيا نفس اصلاح اين امت ممكن است يا محال و اگر ممكن است آيا وقوع مى تواند پذيرفت و يا ممتنع بالغير است و اگر ممكن الوقوع است آيا اسباب و شرايط و معدّات آن چه باشد و علت ماديه و صوريه آن كدام است؟ و موجد آن چه و جزء اخير علت تامه آن را چه نام است؟... هرگز يكبارهم بر اسلاك تلغرافيه اى كه ممتد است به جميع ارجاى هندوستان نظر نكنيد و از اسباب آن سؤال ننماييد و كهربا را كه منشأ اعمال عجيبه و افعال غريبه است جولانگاه فكر خود نسازيد و هر روزه تقرير كنيد كه رؤيت به خروج شعاع است و اين فنگرافى كه اكنون منتشر است در همگى بلاد، اذهان شما را تحريك ندهد و به هيچ وجه عطف عنان فكر را به طرف او نكنيد و از قوّت بخارى كه احمال و اثقال را به سرعت تمام بر روى قضبان آهن حركت داده، از ملكى به ملكى نقل مى كند پرسش ننماييد و آلات حافظةالصوت و نقالةالصور و نظاره رصديه و نظاره معظمه و امثال آنها را محل و موضوع بحث قرار ندهيد و آيا جايز است كه شما بحث در اين امور جديده را ترك نماييد به جهت آن كه در شفاى ابن سينا و حكمت اشراق شهاب الدين مذكور نيست!! و آيا نه واجب است بر شما كه خدمت كنيد آيندگان را به افكار عاليه خود چنانچه سابقين گرام از براى شما خدمت كردند؟ آيا نه لازم است بر حكيم بلكه بر هر عاقلى كه به جهل راضى نشود و به غفلت خرسند نگردد؟ آيا نقص نيست انسان را كه فكرش از براى طلب اسباب حركت نكند؟ آيا عيب نمى باشد از براى عالم دانا و حكيم بينا كه جميع عالم را فنون جديده و اختراعات نور و انشاآت تازه فراگرفته باشد، با وجود اين او را از علل و بواعث آنها هيچ گونه خبرى نباشد و عالم از حالى به حالى ديگر متحوّل شده باشد و او سر از خواب غفلت برندارد؟ آيا لايق است محقق را كه سخن ها در مجهول مطلق براند و معلوم مطلق را نداند و در ماهيات موهومه موشكافى ها كند و از معرفت امور ظاهره بازماند».(13)

شايان ذكر است كه سيدجمال در ميان علماى اهل تسنن كمتر مى توانست تحرك و همكارى لازم را جلب كند و بيشتر، با توجه به طرز تفكر آنها و پيوند آنان با حكومت هاى وقت، حالت برخورد و مخالفت و تهمت و درگيرى حاكم بود.

در مصر سيد با انواع مخالفت ها از ناحيه تعدادى از علما مواجه شد، به طورى كه جو مصر را عليه او بسيج كرده بودند، هرچند كه در اين امر دست هاى پليد انگلستان هم دخالت داشت. شيخ محمد عبده، عالم بزرگ و مفتى اعظم مصر كه شاگرد و مريد سيد بود، با اشاره به اوّلين سفر سيد به مصر مى گويد:

«سيدجمال الدين در اواخر سال 1286 به مصر درآمد و من از اوّل محرم سال 1287 بااو مصاحب شدم. نخستين كسى كه خبر ورود او را داد... گفت: يك مرد عالم بزرگ افغانى به مصر آمده... به ديدنش رفتم و بعضى علوم رياضى، فلسفى و كلامى را از او آموختم و ديگران را به استفاده از او دعوت كردم؛ اما مشايخ و دانشجويان الازهر برضد او سخن ها گفتند و چنان پنداشتند كه اين علوم انسان را گمراه مى كند».(14)

سعد زغلول پاشا نيز كه از شاگردان و مريدان سيد بود و از شخصيت هاى معروف مصر شد، درباره برخوردش با سيد در دوران جوانى مى نويسد:

«در دوران جوانى، آن زمان كه در الازهر مصر تحصيل مى كردم شنيدم كه سيدجمال الدين آمده و در الازهر علوم جديد را نشر مى دهد؛ كره اى دارد و از جغرافيا بحث مى كند. علما او را از تدريس جغرافيا و مسائل اجتماعى باز مى داشتند و مى گفتند اين درس ها در الازهر صحيح نيست. من هم مانند اغلب جوان هاى آن روز جامد و خشك بودم. با چند نفر تصميم گرفتيم برويم و او را بزنيم و تصور مى كرديم كه با آن كار اجر دينى و ثواب اخروى(!) نيز خواهيم برد. با چند نفر از رفقا به نزديك خانه اش رفتيم. در آستانه درى كه متصل به اتاقش بود، از «ابوتراب» ايرانى كه مستخدم او بود، سراغ سيد را گرفتيم، پرده اى را بالا زد. ديديم سيد در آن گوشه اتاق نشسته و در كنار او يك كره جغرافيا بود. سلام كرديم و داخل شديم و از سيد راجع به كره جغرافيا سؤالاتى كرديم. سيد كره جغرافيا را در دست گرفت و با كلماتى لبريز از عشق به ميهن بزرگ اسلامى، كشورهاى اسلامى را روى كره به ما نشان داد. از فقر و تيره روزى و جهل مسلمانان و نقشه هاى شوم استعمارى دولت هاى مغرب زمين براى مان سخن گفت و در پايان خاطرنشان ساخت كه نجات مردم مسلمان، بدون شناخت صحيح كشورهاى اسلامى و بازگشت به وحدت صدراسلام امكان پذير نيست... من كه مسحور قيافه و سخنان او شده بودم به رفقا گفتم: نبايد ديگر با اين مرد معارضه كنيم».(15)

تدريس فلسفه ابن سينا در جامع الازهر و نيز تدريس جغرافيا، باعث مخالفت علماى سنى با او و علت اخراجش از الازهر بود. در واقع اين سيدجمال بود كه پس از مدت ها دوباره فلسفه را در مصر رونق بخشيده بود.

در استانبول نيز سيد با اين مخالفت ها مواجه شد. هنگامى كه بنا به خواهش تحسين افندى مدير مدرسه دارالفنون، او خطابه اى براى مردم در ترويج صنعت ايراد نمود، زندگى اجتماعى انسان را به يك بدن زنده تشبيه كرد و هريك از صنعت ها را به منزله اندام او دانست و اين كه جسم زنده نيست، مگر به روان و روان اين تن يا نبوّت است يا حكمت، ولى نبوّت متكى به وحى آسمانى است كه در آن خطا راه ندارد و حكمت و حكيم جايزالخطاست.(16) اين خطابه فلسفى كه چيزى جز تكرار نظريه حكماى اسلام در تفسير «كار» و رابطه دين و فلسفه و علم نبوده، باعث مى شود كه شيخ الاسلام عثمانى كه به دلايل گوناگون مترصد بهانه و فرصتى براى تحريك مردم و دربار عثمانى عليه او بود به سيد ايراد گيرد كه چرا در خطابه اش نبوّت را به مرتبه صنعت پايين آورده است. اين جريان ادامه پيدا مى كند و عده اى از علماى قشرى به طرفدارى از شيخ الاسلام برخاستند و دسته اى از روشنفكران و دانشمندان هم جانب سيد را گرفتند، تا اين كه اين مسأله عاملى براى اخراج سيد از استانبول شد(17).

سيد جمال كه به عضويت شوراى عالى آموزشى يعنى بالاترين هيأت مأمور تجديد سازمان فرهنگى عثمانى منصوب شده بود، اين سخنرانى اش دستاويزى براى شيخ الاسلام فهمى افندى و روحانيان پيروش فراهم كرد؛ حملات و مخالفت ها عليه دارالفنون و نظام آموزشى تازه صورت مى گرفت و تحسين افندى و سيدجمال بيش از ديگران مورد حمله قرار داشتند. كدى دراين باره مى نويسد:

«محتمل تر آن است كه كهنه انديشانى كه در جامعه روحانيّت وجود داشتند، نه تنها با سيد و تحسين افندى و دارالفنون، بلكه با كوشش هايى كه براى اشاعه آموزش عالى به شيوه نو انجام مى گرفت مخالف بوده اند و علاوه بر نگرانى از تأثير آنها بر معتقدات دينى مردم، به حق بيم داشته اند كه با اين اقدامات، انحصار تعليمات عالى از دستشان بيرون رود».(18)

البته ناگفته نماند كه در ميان علماى اهل تسنن بلاد اسلامى كسانى بودند كه عليه استعمار به پاخاسته و مردم را به ديانت حقه و وظايف سياسى دينى خود آشنا مى كردند كه نمونه برجسته آن خود شيخ محمد عبده است. همچنين سيد در نامه اى به جوانان مصر، ضمن حمله شديد به استعمار انگليس و توفيق پاشا (احمقى كه پاى انگليسى ها را به مصر كشانيده و مخالفان انگليس را تبعيد و اخراج مى كند)، درباره آزار و تبعيد علماى اسلام مى نويسد:

«با اين كه هنوز يك سال نشد انگليس ها پا به سرزمين مصر گذارده اند، درهاى الازهر را به روى مردم بسته، علما را به سودان تبعيد، مراسم مذهبى را متوقف، ايراد وعظ و خطابه را در منابر قدغن، نماز جماعت را در روزهاى جمعه موقوف كرده اند، چنانچه نظير اين رفتار را در تمام كشورهاى اسلامى كه تحت سلطه و نفوذ آنان درآمده، انجام داده اند. هرگاه نظرى به جزاير فيليپين و اندونزى و استراليا بيندازيد خواهيد ديد كه چگونه پر از علماى اسلام است كه انگليسى ها آنان را از هندوستان به آن مملكت تبعيد كرده اند. كسان ديگر وقتى كه اين معامله را با برادران و همدينان خود مشاهده كرده و متوجه شدند كه دير يا زود آنها نيز به همان سرنوشت گرفتار خواهند شد، از هند به شهر مقدس مكه پناه بردند. شكى نيست كه شما از جريان قرار مولانا رحمت اللّه و مولانا نوال افغانى و ساير علماى بزرگ كه هند را ترك و به مكه پناه آورده اند، به خوبى مستحضر بوده و مى دانيد كه چه بلايى بر سر آنان آورده اند».(19)

اما در ايران و كلاً در برخورد با روحانيّت شيعه، سيد جمال موضع متفاوتى داشت و آن را يك نهاد مستقل و قدرتى مردمى كه همواره در كنار مردم و در برابر حكمرانان بوده است، مى شناخت. لذا او اين قشر را بهترين پايگاه براى مبارزه با استبداد و استعمار تشخيص داد و اوّل به سراغ آنها رفت كه از نامه اش به ميرزاى شيرازى و نامه ديگرش - كه صورت بخشنامه را دارد - خطاب به علماى معروف ايران، اين مطلب آشكار مى شود. عنايت و احترام او به روحانيّت شيعه به حدى بود كه «در تاريخ سيد جمال به عنوان يك شخصيت مسلمان انقلابى آگاه هرگز ديده نشده است كه روحانيّت شيعه را بكوبد يا تضعيف كند، با آن كه شخصاً در اثر برخى ناآگاهى ها صدمات و آزارهايى هم ديده است».(20)

سيد در مسافرت سه ماهه اش به تهران به سال 1303قمرى، بر اثر تماس با همه اقشار جامعه در برانگيختن روحيه خاموش و بيدار ساختن احساسات خفته آنها به ويژه جامعه روحانى، تأثيرى فوق العاده داشت، هرچند در اين مرحله به طور واضح برنامه خاصى براى همكارى با علما نداشت. بر خورد سيد با علما بر حسب طرز فكر آنها مختلف بود؛ گاهى جنبه ارشادى، گاهى همفكرى و گاهى جنبه همكارى عملى داشت. در بوشهر «مجذوب شدن مجتهد بوشهر از يك مجلس ملاقات با سيد و شرح حال ميرزا باقرخان بواناتى كه در آن زمان ادعاى يوحنايى داشته و ادب شدنش از دست مرحوم سيد و نادم شدن او عاقبت از عقايد و دعوى خود و مطيع شدن او به امر سيد، معروف و مشهور است»(21)، همچنين در مدت پنج شش ماهى كه در سفر قبلى (1277ق) در تهران به بيدارسازى خلق مشغول بود «ميرزاباباى ذهبى، سرسلسله ذهبيه، خدمت سيد مى رسد، از يك توجه، درس ارشاد را فراموش كرده حيران و مبهوت آن حالاتى كه ديده است مى شود و طوق اطاعتش را به گردن مى اندازد».(22)

زمانى كه سيد به دعوت ناصرالدين شاه به ايران آمد (1303ق)، در اوج شهرت در اروپا و آسيا بود. او در مدت شش هفت ماهى كه در بوشهر و شيراز اقامت كرد «فرصت شيرازى (مؤلف كتاب آثارالعجم و دبستان الفرصه و مقالات علمى و سياسى) با ميرزا نصراللّه اصفهانى مشهور به ملك المتكلّمين همه روزه در شيراز (بوشهر) به خدمت سيد مى رسيد و از محضرش استفاده مى كرد».(23)

ملك المتكلّمين، از شخصيت هاى معروف انقلاب مشروطيت، كه تحت تأثير سيد جمال قرار گرفته بود، در مورد ديدارش با سيد مى گويد: «با اين كه عجله داشتم كه بوشهر را زودتر ترك كنم چنان مجذوب افكار عاليه و سجاياى پسنديده آن مرد بزرگ شدم كه عزيمتم به اقامت مبدل شد و مدت سه ماه از آن خرمن علم و دانش، خوشه چين و بهره مند بودم و روز و شب از مجالسش استفاده مى كردم».(24)

به هر حال در جريان دو مسافرت سيد جمال الدين به ايران در سال هاى 1304 (1887-1886م) و 1309-1307 قمرى (1889 - 1891م)، «او با اشخاص گوناگونى تماس گرفت و معلوم شد تأثير قابل ملاحظه اى بر روى آنها گذاشته است. در ميان اينان مى توان سيدصادق طباطبايى پدر سيّد محمّد طباطبايى، يكى از برجسته ترين مجتهدين فعّال در حمايت از انقلاب مشروطيّت را خاطرنشان كرد، و ميرزا نصراللّه اصفهانى ملك المتكلّمين، مشهورترين واعظ مشروطيت را نام برد».(25)