ديدار با ابرار - سيد بن طاووس

عباس عبيرى

- ۲ -


سيد پاكراى پاسخ داد: اگر توفيق رفيق راهم باشد و تلاشهايم به بار نشيند، شما دست از من بر نخواهيد داشت و تا واپسين لحظات زندگى مرا براى سفارت خواهيد فرستاد. بدين ترتيب از عبادت و كردار نيك بازخواهم ماند. و اگر كامياب نشوم ، حرمتم از ميان خواهد رفت و راه آزارم گشوده خواهد شد تا جايى كه در مقام بى حرمتى و رنجش خاطرم برآييد و مرا از پرداختن به دنيا و آخرتم بازداريد.(49) تازه اگر تن بدين سفر دهم ممكن است پس از رفتنم بدخواهان چنان شايع كنند كه فلانى رفته است تا با پادشاه مغول بسازد و به يارى وى دودمان خليفه سنى مذهب را براندازد. در نتيجه شما نيز باور كرده ، كمر به نابوديم بنديد و مسمومم سازيد.
برخى از حاضران گفتند: چاره چيست ؟ فرمان خليفه است .
سيد چون هميشه گفت : مشورت با خداوند، استخاره ، مى دانيد كه من بر خلاف استخاره هرگز عمل نمى كنم .
آنگاه با همه وجود به قرآن روى آورده ، آن را گشود و آيه اى كه بر نيك نبودن اين سفر دلالت داشت براى همه خواند، تا دريابند به چه دليل فرمان مستنصر را ناديده گرفته است .(50)(51)
بيمار هرقل
ستاره تابناك آل طاووس به ديدار بستگان و آشنايان بسيار اهميت مى داد بنابراين هر چندگاه ، بار سفر مى بست و به ملاقات حله نشينان مى پرداخت . در يكى از سفرها، جوان رنجورى به نام اسماعيل خود را به وى رساند تا دانشور پارساى عراق چاره اى انديشد و از انبوه دردهايش بكاهد.
سيد نگاهى مهرآميز به مرد بيمار افكند و گفت : چه نام دارى ، جوان ؟
- اسماعيل بن حسن .
رضى الدين پرسيد: از كجا مى آيى ؟
- هر قل .
- چه پيش آمده است ؟ چهره اى چنين پريده رنگ ، و پيكرى اينگونه ناتوان از جوانى چون تو بعيد مى نمايد.
اسماعيل در حالى كه انبوه پارچه هاى پيچيده بر پاى چپش را مى گشود، پاسخ داد: آقاى من ، دملى در ران چپم پديد آمده كه هر سال هنگام بهار سرباز كرده ، از آن خون و عفونت بيرون مى آيد. درد اين دمل مرا از دنيا و آخرت بازداشته است . ديروز يكى از آشنايان گفت : دانشمندى پارسا و انسان دوست از بغداد به حله شتافته تا با بستگانش ديدار كند. او مردى جهانديده و مهربان است ، نزد او برو، بى ترديد در ياريت كوتاهى نخواهد كرد. اينك به ديدارتان آمده ام ، شايد چاره اى برايم بينديشيد.
سيد نگاهى به دمل انداخته ، سپس در پى جراحان شهر فرستاد تا در خانه اش حضور يافته ، راهى براى رهايى اسماعيل بيابند. اندكى بعد جراحان خود را به اسماعيل رسانده ، به بررسى زخم پرداختند.
رضى الدين كه به انتظار پايان كار پزشكان نشسته بود، پرسيد: آيا بايد جراحى شود؟
يكى از پزشكان كه كهنسالتر از ديگران به نظر مى رسيد، سربلند كرد و با چهره اى متفكرانه گفت : اين دمل بر بالاى رگ اكحل برآمده ، تنها راه نجات بيمار برداشتن آن است .
اسماعيل كه براى رهايى از درد لحظه شمارى مى كرد، ميان سخن پزشك كهنسال پريده ، گفت : خوب برداريد، من حاضرم . هر چه دردناك باشد از اين رنج شباه روزى بهتر است !
جراح ادامه داد: آرى ما نيز به نجات تو مى انديشيم ولى مساءله اى كار را مشكل كرده است .
سيد با نگرانى پرسيد: كدام مساءله ؟
پزشك در حالى كه به دمل بيمار مى نگريست پاسخ داد: مساءله اين است كه اين دمل درست بر روى رگ اكحل پديد آمده ، من و همكارانم بر اين باوريم كه برداشتن دمل ممكن است موجب پاره شدن رگ و مرگ بيمار شود. بنابراين چون جراحى با خطرى بزرگ همراه است ما نمى توانيم بدان دست يازيم .
پزشكان با اين سخن خانه سيد را ترك كرده و بيمار هر قلى را با درد جانكاهش تنها نهادند. اسماعيل دوباره پارچه ها را گرد زخمش پيچيده ، اندك اندك آماده رفتن شد.
سيد چون پدرى مهربان به وى نگريسته ، گفت : نه ، نه اسماعيل نوميد مشو! به زودى عازم بغداد مى شوم ، اينجا بمان تا تو را نيز همراهم ببرم ، شايد تجربه جراحان آن ديار بيشتر باشد و براى بيماريت چاره اى بينديشند.
دانشمند پرهيزگار عراق بيمار درمانده هر قل را به پايتخت برد و با استفاده از نفوذ خويش پزشكان ماهر بغداد را بر بالاين وى فراخواند. ولى تلاشهاى سيد پارساى آل طاوسس با شكست روبرو شد و جراحان پرآوازه پايتخت ضمن تاءييد نظر پزشكان حله ، از انجام عمل جراحى بر زخم اسماعيل خوددارى كردند.
بيمار هر قل نوميد و دلگير ديگر بار پارچه هاى خون آلود را بر زخمش بست و اندوهناك سر در گريبان فرود برد. رضى الدين مهربانانه دست بر دوش ‍ اسماعيل نهاد و گفت : اندوهگين مباش ، شكيبايى در اين درد بى پاداش ‍ نيست . براى نماز خود را در رنج بيش از حد ميفكن ، خداوند نمازت را با همين خون و عفونتى كه بدان آلوده اى مى پذيرد، مى توانى تا هر زمان كه بخواهى در اين سرابمانى .
جوان رنجور هر قل با سپاس از مهربانيها و كوششهاى بى دريغ سيد انديشمندان شيعه گفت : حال كه چنين است به سامرا رفته ، از پيشوايان پاك يارى مى جويم ، آنگاه خداحافظى كرد و در ميان دعاهاى خالصانه ميزبان پرهيزگارش راه سامرا پيش گرفت .(52)
سواران دشت سامرا
مدتى پس از ترك بغداد توسط اسماعيل ، مؤ يدالدين محمد بن احمد بن العلقمى ، دانشمند پرهيزگار عراق را به دفتر كارش احضار كرد و گفت : ناظر بين النهرين در نامه اى گزارش داده است كه مردى هر قلى در سامراء با ادعاى مشاهده مهدى اهل بيت (عليه السلام) غوغا بر پا كرده ، جوانى نحيف كه با شما نيز ارتباطهايى داشته است . بنابراين شايسته مى بينم هرچه زودتر خبرى درست از وى به دست آورى و در اختيار ما قرار دهى .
رضى الدين ضمن پاسخ مثبت به ابن العلقمى ، به خانه بازگشت تا راههاى كسب خبر درست را مورد بررسى قرار داده ، سريعترين و آسانترين را برگزيند. ولى خبرى كه دوستان پايتخت نشين خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در شهر پخس كرده بودند، او را از هر تلاشى بى نياز ساخت . خبر، كوتاه و روشن بود: بامداد فردا اسماعيل وارد بغداد مى شود.
بامداد روز بعد سيد پارساى خاندان طاووس همراه گروهى از دوستانش به سوى پل ورودى شهر روان شد تا ضمن ديدار با مدعى مشاهده امام عصر (عليه السلام) درستى يا نادرستى گفتارش را آشكار سازد.
هنگامى كه رضى الدين به نزديكى پل رسيد، با شگفتى ، جمعيت انبوهى را ديد كه به نقطه اى هجوم برده اند. يكى از همراهان سيد از رهگذرى پرسيد: چه شده است ؟
رهگذر شتابان پاسخ داد: نمى دانيد؟ مگر شما اهل بغداد نيستيد، مردى كه مهدى (عليه السلام) را ديده است ، به اينجا آمده ، مردم از هر سو بر او يورش برده اند تا قدرى از لباسش را به عنوان تبرك بگيرند. خدا كند در اين هجوم دسته جمعى خلايق آسبى نبيند.
چون سخنان رهگذر به گوش دانشور پرهيزگار حله رسيد، بر شتابش ‍ افزوده ، خود را به جمعيت رساند و به يارى همراهانش آنها را از گرد مسافر سامرا پراكنده ساخته ، گفت : اين مردى كه مى گويند شفا يافته تو هستى كه چنين غوغايى در شهر بر پا كرده اى ؟
- آرى
آنگاه از اسب به زير آمده در چهره مسافر خسته نگريست و ادامه داد: آه اسماعيل تويى ؟ بگذار زخمت را ببينم .
مرد هر قلى پوشش ران چپش را كنار زد، سيد نگاهى بدان انداخت و بى درنگ از هوش رفت .
همراهان تلاش كرده ، رضى الدين را به هوش آوردند.(53) پس اسماعيل را با خويش به خانه برد و گرامى داشت .
هنگامى كه رنج سفر از پيكر اسماعيل زدوده شد، سيد پارساى حله پرسيد: خوب ، اى برادر هر قلى ! اينك شرح آن زخم و چگونگى درمانش را بى كم و كاست بيان كن ، كه سخت منتظرم .
اسماعيل سر به زير افكنده ، ماجرا را چنين بازگو كرد: آقاى من ! هنوز نيكيها و مهربانيهاى پدرانه شما را به خاطر دارم و البته هرگز فراموش نخواهم كرد. وقتى تلاشهاى بى دريغتان به جايى نرسيد و طبيبان بغداد نيز چون جراحان حله از برداشتن دمل و مداواى بيماريم عذر خواستند من چنانكه به شما نيز گفته بودم ، نوميد، دلگير و پريشان حال به سامرا رفتم . در اين ديار آسمانى نخست به زيارت پيشوايان پاك امام على النقى و امام حسن عسكرى (عليه السلام) شتافتم . سپس به سرداب (54) مشرف شده همه شب را در آن مكان ارجمند گريسته ، از حجه بن الحسن (عليه السلام) خواستم تا ياريم كند و خداوند را براى درمان بيمارى دردناكم بخواند. بامداد به سوى دجله رفتم ، جامه ام را شسته ، غسل زيارت كردم و ديگر بار با ابريقى كه پر آب بود، به سمت حرم روان شدم تا از زيارت معصومان بهره مند شوم . ولى هنوز به قلعه سامرا نرسيده بودم كه مشاهده كردم چهار سوار به سويم مى آيند. چون در حوالى سامراء گروهى از مردم زندگى مى كنند، با خود گفتم از ساكنان پيرامون حرمند.
هنگامى كه آنها به من نزديك شدند، ديدم دو تن از سواران جوانند و شمشير به كمر بسته اند، يكى از سواران نيز مرد كهنسال پاكيزه اى مى نمود كه نيزه اى در دست داشت ، ديگر شمشيرى به خود آويخته ، جامه اى ردا مانند پوشيده ، عمامه بر سر نهاده ، و نيزه اى به دست گرفته بود. چون به من رسيدند مرد كهنسال در سمت راستم قرار گرفته ، انتهاى نيزه اش بر زمين نهاد، دو جوان سمت چپم ايستادند، چهارمين سوار ميانه راه جاى گرفت و همگى سلام كردند.
من ، پاسخ سلام دادم . پس مردى كه در ميانه راه ايستاده بود، گفت : فرا روانه مى شوى ؟
جواب دادم : آرى . آنگاه ادامه داد: پيش آى تاببينم چه چيز تو را آزار مى دهد.
من با خود گفتم : تو تازه غسل كرده اى ، جامه ات هنوز خيس است ، اينها باديه نشينند و از نجاست نمى پرهيزند، چه بسا پاك نباشند، اگر دستش به تو نرسد بهتر است . در اين انديشه بودم كه مرد خم شده ، مرا به سوى خويش كشيد و دست بر زخم نهاده ، به گونه اى فشرد كه من دردش را احساس كردم . آنگاه پيكرش را دوباره بر زين استوار ساخت . در اين لحظه مرد كهنسال گفت : اسماعيل ! رهايى يافتى و رستگار شدى .
من از اينكه نام مرا مى دانست در شگتى فرو رفته ، جواب دادم : شما نيز رستگار شديد.
مرد كهنسال ديگر بار گفت : امام است ، امام !
من دويده ، ران و ركابش را بوسه زدم . امام روان شد و من ناله كنان در ركابش ‍ مى رفتم . در اين زمان حضرت فرمود: بازگرد.
من پاسخ دادم : هرگز از شما جدا نمى شوم .
ديگر بار فرمود: بازگرد! مصلحت تو در بازگشتن است .
عرض كردم : هرگز از شما جدا نمى شوم .
پس مرد كهنسال گفت : اى اسماعيل ! شرم ندارى ؟ امام دوبار فرمود بازگرد، مخالفت مى كنى ؟!
اين سخن در من مؤ ثر افتاد ناچار ايستادم . چون اندكى فاصله گرفتند، حضرت به من عنايت كرده ، فرمود: چون به بغداد رسى ، مستنصر تو را خواهد طلبيد و هديه اى خواهد داد. از او نپذير و به فرزندم رضى بگو تا چيزى درباره تو به على بن عوض نويسد. من به او سفارش مى كنم هرچه خواهى نيازت را بر آورده سازد. با اين گفتار، گفتگوى ما پايان پذيرفت و آنها اندك اندك از ديدگانم پنهان شدند.
من بسيار متاءسف از اين وصال ديررس و جدايى نابهنگام همانجا ساعتى نشستم . سپس به حرم بازگشتم . اهالى چون مرا ديدند، گفتند: حالتى دگرگون دارى ، از چيزى رنج مى برى ؟
پاسخ دادم : نه .
ديگر بار پرسيدند: آيا با كسى درگير شدى ؟
گفتم : نه ، ولى بگوييد آيا سوارانى كه از اينجا گذشتند، مشاهده كرديد؟
پاسخ دادند: آنها از باديه نشينان اين نواحى بودند كه در حوالى سامراء زندگى مى كنند.
گفتم : نه ، آنها باديه نشين نبودند، يكى از آنها امام بود.
پرسيدند: كداميك ؟ آن مرد كهنسال يا كسى كه جامه اى چون رداء در بر داشت ؟
جواب دادم : همانكه جامه اى چون رداء پوشيده بود.
گفتند: آيا زخمت را به وى نشان دادى ؟
پاسخ دادم : آرى . آن را فشرد من دردش را احساس كردم .
در اين لحظه به پايم نگريستم ، اثرى از زخم نبود. وحشت زده شدم و در درديد فرورفتم ، پس ران ديگر را گشودم ، اثرى از بيمارى نيافتم . مردم بر من يورش بردند و پيراهنم را پاره پاره كردند، اگر گروهى مرا نجات نمى دادند، زير دست و پا مى ماندم . ناظر بين النهرين به دليل ازدحام بيش از اندازه جمعيت از مساءله آگاه شد و رفت تا واقعه را به پايتخت گزارش كند.
من شب در سامراء ماندم ، با مداد در ميان بدرقه گروهى آن سرزمين را ترك گفته ، راهى بغداد شدم . صبح روز بعد به دروازه پايتخت رسيدم و مردم بسيارى مشاهده كردم كه بر پل گرد آمده اند و از نام و نسب مسافران مى پرسند. چون نام خود را فاش كردم ، بر من هجوم آوردند و لباسهايم را پاره پاره كردند.(55) ازدحام جمعيت چنان بود كه نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنم كه شما رسيديد و مرا با آن لباس و وضعيتى كه ديديد، نجات بخشيديد.
ستاره تابناك آل طاووس كه سر به زير افكنده ، مشتاقانه گوش جان به گفتار اسماعيل سپرده بود، در اين لحظه ، سربلند كرده ، گفت : برخيز، برخيز نزد مؤ يدالدين ابن العلقمى رويم ، او چون نامه ناظر بين النهرين را دريافت كرد، از من خواست درباره تو تحقيق كنم و درستى و نادرستى گفته هايت را آشكار سازم .
اشك ابو جعفر
محمد بن احمد بن العلقمى وزير مستنصر در دفتر كارش نشسته ، چون هميشه به امور گوناگون كشورى رسيدگى مى كرد كه سيد و اسماعيل به ديدارش شتافتند. مؤ يدالدين از جاى برخاسته ، آداب ويژه احترام رضى الدين به جاى آورد و گفت : آن مرد همين است ؟
دانشور پرهيزگار عراق پاسخ داد: آرى ، اسماعيل بن حسن . آنگاه روى به نيكبخت هر قل كرده ، گفت : اسماعيل ! اين مرد كه مى بينى برادر و نزديكترين دوستانم به من است .
وزير كه به چيزى جز شنيدن داستان شگفت مرد نمى انديشيد، از وى خواست تا ماجرا را برايش بازگو كند. و جوان پاك نهاد هر قلى قصه خويش ‍ باز گفت .
ابن العلقمى با شنيدن سخنان اسماعيل بى درنگ كر گزارانش را در پى پزشكان ماهر پايتخت فرستاده ، همه را در دفتر خويش گرد آورد و پرسيد: همه شما زخم اين مرد را ديده ايد؟
پاسخ گفتند: آرى .
سپس پرسيد: داروى آن چيست ؟
- جز با برداشتن دمل درمان نمى پذيرد و البته اگر زخم را برداريم امكان زنده ماندنش بسيار اندك است .
وزير ديگر باز پرسيد: بر فرض اگر برجايى زخمش را درمان كنند و نميرد، چه مدت طول مى كشد تا محل جراحى التيام پذيرد.
يكى از پزشكان كه سمت استادى بر ديگران داشت ، كمى انديشيده ، گفت : دست كم دو ماه ، دو ماه به درازا مى كشد تا محل زخم التيام يابد. و البته نبايد فراموش شود كه در مكان زخم فرورفتگى سفيدى باقى خواهد ماند كه ديگر بر آن موى نمى رويد.
مؤ يدالدين باز پرسيد: شما چند روز پيش در منزل ابوالقاسم رضى الدين على بن موسى زخم را بررسى كرديد؟
پزشكان پاسخ دادند: ده روز پيش .
آنگاه وزير در حضور سيد، ران نيكبخت هر قل را برهنه ساخت و جراحان را به مشاهده دوباره زخم فراخواند. پزشكان ناباورانه ، پاى اسماعيل را ديده ، پوشش از ران راستش نيز برداشتند. شايد زخم را در آنجا بيابند، ولى جز تندرستى و شادابى چيزى نيافتند. يكى از جراحان مسيحى با مشاهده اين درمان شگفت فرياد زد: به خدا سوگند، اين كار عيسى بن مريم است .
وزير گفت : مى دانم چه كسى اين مهم را انجام داده است .
چند روز بعد داستان به خليفه رسيد. مستنصر وزير را فراخواند، مؤ يدالدين با اسماعيل نزد او رفت . خليفه از جوان پاك نهاد هر قل خواست داستانش ‍ را بيان كند و او سرگذشت خويش بازگفت . مستنصر خدمتكارش را فرمان داد كيسه اى با هزار سكه طلا حاضر كند و چون كيسه حاضر شد، گفت : اين مبلغ از آن توست ، بگير و مشكلات ماديت را از ميان بردار.
اسماعيل جواب داد: نمى توانم .
خليفه پرسيد: از كه مى ترسى ؟
نيكبخت هرقل گفت : از آن كسى كه بيماريم را شفا بخشيد او از ابوجعفر(56) چيزى مپذير. مستنصر نارحت شد و گريست .(57)
سوغات عرفات
سيد پارسايان حله در طول زندگى پربار خويش تنها يك بار از مرزهاى عراق خارج شد. هر چند تاريخ ، شرح دقيق درازترين سفر دانشمند وارسته آل طاووس را ثبت نكرده است ، وى مى تواند با مدارك گوناگون گواهى دهد كه اين سفر به مقصد مكه ، با هدف انجام مراسم حج و در سال 627 ه . ق يعنى زمان توقف پانزده ساله در پايتخت انجام يافته است .(58)
عارف كامل عراق در اين سفر آسمانى كه از آغاز تا انجامش در پرده اى از ابهام و سكوت فرورفته ، اسرار فراوانش در هيچ كتابى نگنجيده است ، از شور، عشق و نشاطى الهى سرشار بود. او از آغاز توقف در عرفات تا پايان روز، كفنش را به شيوه اى خاص ، بلند كرده ، بر دست نگاه داشت . سپس آن را به خانه خدا، حجرالاسود آرامگاه پيامبر بزرگوار اسلام و معصومان خفته در بقيع ساييده ، تبرك ساخت . و به عنوان نفيس ترين هديه براى خويش از آن سفر الهى باز آورد.(59)
خاطرات سبز
گروه بسيارى از مردم به اميد بهره بردارى از دانش ، موقعيت معنوى يا جايگاه سياسى - اجتماعى عارف بزرگ حله به ديدارش شتافته يا وى را به كاخ و سفره خويش فرامى خواندند. در اين شرايط كه تشخيص دوستان واقعى از سودجويان هزار چهره بسى دشوار بود، سيد پارساى آل طاووس ‍ قرآن را پناهگاه خويش قرار داده ، از دام هولناك سياست بازان به سلامت گريخت . نگاهى به يكى از خاطرات رضى الدين در اين باره مى تواند بسيار سودمند باشد:
((هنگامى كه در جانب غربى بغداد ساكن بودم يكى از صاحب منصبان مرا نزد خويش فراخواند. 22 روز براى ملاقات هر روز استخاره كردم چيزى جز ((لا تفعل )) - انجام مده - بيرون نيامد. ناچار از ديدار چشم پوشيدم . پس از مدتى دريافتم كه سعادت من در اين ملاقات نبوده است .(60)))
البته تنها دشمنان آگاه و دانش پژوهان و حق جويان در سراى سيد حضور نمى يافتند، بلكه گاهى دوستان نا آگاه نيز به اميد ارشاد مرشد وارسته كمال جويان عراق ، به ديدارش شتافته با وى گفتگو مى كردند. چنانكه روزى يكى از فقهاى عصر او را مخاطب قرار داده ، گفت : ائمه در مجلس خلفا و سلاطين حاضر شده ، با آنها آميزش داشتند، پس ورود ما به محفل آنان نيز امرى نكوهيده و زيان آور نيست .
سيد پاسخ داد: پيشوايان ما در مجالس آنها حضور مى يافتند در حالى كه دلشان از شهوترانان حاكم رويگردان بود و در قلب چنانكه پروردگار مى خواست بر آنان خشمناك بودند؛ ولى تو، آيا خود را چنين مى دانى ؟ بويژه هنگامى كه نيازت را بر آورده مى سازند و تو را از نزديكان خويش قرار داده ، نيكيها درباره ات روا مى دارند آيا از آنان رويگردان و برايشان خشمگينى ؟
فقيه گفت : نه ، درست مى گويى ، حضور ناتوانان نزد پادشاهان هرگز چون حضور اهل كمال نزد آنها نيست .(61)
واحه اى در برهوت
حضور سيد در پايتخت ، چون حضور پامبرى در ميان گمراهان ، سودمند و سازنده بود. در سايه استدلالهاى منطقى و دليلهاى محكم او بسيارى از دشمنان اهل بيت ، توبه كرده ، در شمار ارادتمندان خاندان پاك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جاى گرفتند.
هر چند بررسى همه مناظرات دانشمند سخت كوش حله خود كتابى مستقل مى طلبد و در حوصله اين نوشتار نمى گنجد ولى نگاهى گذرا به برخى از آنها، مى تواند در شناخت چهره پرهيزگار و خردگراى سيد، بسيار سودمند باشد.
روزى بزرگى آمده ، گفت : مردى كه در شمار دوستانم جاى دارد، اهل بيت پيامبر (عليه السلام) رها كرده ، از فقيهى نامور كه خود را برابر آل رسول (عليه السلام) شخصيتى مى داند، پيروى مى كند. با او بحث كن ، شايد حق را دريابد.
سيد او را فراخوانده ، گفت : چون رستاخيز بر پا شود و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از تو بپرسد چرا اين همه دانشمندن فقيه را واگذاشته به فلان شخص روى آورده اى ، آيا دليلى از كتاب يا سنت بر درستى كار خويش دارى ؟ تازه مگر مسلمانان حق را نمى دانستند كه فلان فقيه امام آنها شده ، حق بديشان آموخت ؟ آن كسى كه از او پيروى مى كند دانش و باورهاى خويش را از كه آموخته است ؟
اگر پيش از روى كار آمدن فقيه ياد شده ، مردم راه حق را مى دانستند، پس ‍ چرا آن مردم هدايت شده را امام خويش قرار ندهيم ؟ مردم گفت : پاسخى باى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) ندارم .
سيد ادامه داد: پس اگر ناچار بايد از دانشمندى تقليد كنى ، بيا و از اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پيروى كن زيرا خاندان هر كس به باورها و اسرار او از ديگران آگاهترند.
مرد توبه كرده ، در شمار دوستان خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جاى گرفت .(62)
روزى ديگر مردى كه در برابر اهل بيت از فقيهى پيروى مى كرد به اميد هدايت نزد سيد شتافت . رضى الدين پرسيد: آيا گذشتگان تو كه پيش از فقيه ياد شده زندگى مى كردند آنها برترند يا كسانى كه پس از آن فقيه پاى به عرصه وجود نهاده اند؟ بى ترديد مى گويى گذشتگان كه پيش از فقيه مذكور زندگى مى كردند، چون به روزگار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نزديكتر بودند.
مرد گفت : بى ترديد همنطور است كه گذشتگان برترند زيرا به عصر نبوى (صلى الله عليه و آله و سلم) نزديكتر بودند.
دانشمند بيدار حله ادامه داد: پس وقتى چنين است چرا از عقايد مردم برتر روى گردانده از اين فقيه پيروى مى كنى . كه نسبت به آنها در مقامى پايينتر جاى دارد.
مرد با اين دليل منطقى از دنباله روى فقيه ياد شده دست برداشت و در شمار پيروان اهل بيت (عليه السلام) قرار گرفت .
زمانى مردى زيدى نزد سيد آمده ، گفت : اماميه بى هيچ منطقى از من مى خواهند عقايدم را كنار نهم .
رضى الدين پاسخ داد: من مردى علوى حسنى هستم اگر راهى براى اثبات حقانيت زيديه مى يافتم برايم سودهاى دنيايى و آخرتى داشت و اسباب رياستم را فراهم مى آورد(63) اين مرام را مى پذيرفتم ؛ ولى دليلى بر درستى اين مرام نيافتم . بى ترديد هيچ عاقلى نمى تواند بپذيرد كه خداوند پس از فرستادن پيامبر و ارائه معجزات و زحمات بسيار، امر هدايت بشر را مهمل نهاده ، زحمات طاقت فرساى پيامبر را ناديده گيرد و مبناى اسلام را بر گمان مردم قرار دهد.
مرد زيدى پرسيد: كدام زيدى مدعى است اسلام بر ظن استوار است ؟
سيد پاسخ داد: شما، شما بر اين باوريد كه امامت امرى الهى نيست و امت بايد گزينش كند. بنابراين مردم بايد شخص عادل ، امانتدار و نيك اخلاق را به امامت برگزينند در حالى كه براى تشخيص عدالت ، امانتدارى و ديگر شرطها مردم راهى جز گمان خويش ندارند.(64)
ناگفته پيداست در ميان انبوه هدايت شدگان به دست رضى الدين ، برخى از دانشوران نيز به چشم مى خوردند. دانشوران ارجمندى كه قدر گوهر هدايت دانسته ، در برابر عظمت دانش سيد سر تعظيم فرود مى آوردند. در يكى از مناظرات فقيهى به راه درست رهنمون شده ، توبه كرد. چون از توبه فراغت يافت ناگهان مردى از پشت سر در آمده خود را روى دستهاى دانشور بيدار حله افكنده ، گريه كنان آنها را غرق بوسه ساخت .
سيد پرسيد: كيستى ؟
مرد پاسخ داد: با نامم چه كار دارى ؟
رضى الدين گفت : تو اينك دوست و رفيق منى و شايسته نيست من نام دوستم در نيافته ، در مقام جبران زحماتش بر نيايم . ولى مرد باز از معرفى خود چشم پوشيد. سيد از فقيه توبه كننده پرسيد: اين مرد كيست ؟؟
فقيه هدايت شده گفت : فلان بن فلان از فقهاى نظاميه است ...(65).
سفرهاى رازناك
عارف بزرگ حله هرگاه فرصتى مى يافت به حرم پيشوايان پاك مى شتافت و از درياى معنويت آن مكانهاى نورانى بهره مند مى شد. البته او در اين سفرها تنها نبود. برخى از دوستان نيز به اميد برخوردارى از نسيم رحمتى كه در پيرامون سيد پارسايان عراق مى وزيد، رهسپار سرزمينهاى مقدس مى شدند و خاطراتى آسمانى در گنجينه روان خويش و ديگر همسفران پديد مى آوردند. يكى از نيكمردانى كه در راه سامرا با رضى الدين همراه شد رشيد ابوالعباس بن ميمون واسطى بود. آنها سراسر راه با يكديگر درباره مسائل علمى ، عرفانى ، اعتقادى و سياسى به گفتگو پرداختند. بخشى از اين گفتگوها، چنان براى سيد ارجمند جلوه نمود كه با ثبت آن در كتاب گرانقدر فرج المهموم ، لباس جاودانگى بر اندامش پوشاند. گذرى كوتاه بر اين بخش از خاطرات دانشور وارسته شيعه مى تواند در شناسايى ساختار روانى همسفرانش سودمند باشد: