پيشگفتار
تهاجم فرهنگى دوپايه دارد، پايه اول ((تحقير))
فرهنگ خودى است و پايه دوم ((تكبير))
فرهنگ بيگانه . تا مردمى به پستى و بى هويتى و احساس حقارت در خويش
نرسند، شيفته و شيداى فرهنگ ديگران نمى شوند. جامعه اى كه از سرمايه
هاى مادى و معنوى خود بى خبر باشد و قدر و قيمت گوهرهاى خويش را نداند،
گوهرهاى گرانبهاى خود را به ((ثمن بخس
)) و بهاى ناچيز مى فروشد و كالاهاى بنجل ديگران
را با التماس و منت به قيمت گزاف مى خرد، تمدن به اصطلاح بزرگ رژيم از
خود بيگانه پهلوى در ايران و همكاسگان سياسيش در جهان بر اين دو پايه
قرار داشته و دارد، اينان غرب را تا سرحد ((خداى
علم و هنر و صنعت و حتى اخلاق و دين ،)) ستايش
كرده و مى كنند و شرق را، وحشى و بى هويت و عقب مانده و به اصطلاح
((در حال توسعه )) معرفى
مى نمايند و با استفاده از اين دو شيوه ى به هم پيوسته ، آرمان هاى
اقتصادى و سياسى خود را تاءمين مى كنند.
در اوج كاربرد اين سياست شيطانى ، ناگاه روح خدائى در كالبد امت بزرگ
اسلام دميده شد و انقلاب اسلامى ايران نغمه بيدارى سرداد، بسيارى از
فرزندان اسلام در ايران و جهان به ((خودباورى
)) رسيدند و سيماى پليد غرب را عليرغم
((ماسك حقوق بشر)) و
((نقاب دموكراسى )) و
((رنگ و لعاب آزادى ))
بخوبى شناختند. و بازگشت به خويش ، يعنى بازگشت به فطرت و قرآن و مكتب
و آرمان هاى اسلامى خود را آغاز كردند.
اما هنوز - سوگمندانه - بايد اعتراف كنيم كه خود باختگى در برابر غرب
در زواياى ((فكر))،
((عمل ))،
((تصميم )) و ((نگرش
)) بسيارى از مردم جامعه ما نهفته است . هنوز
كاربرد واژه هاى فرنگى ، نشان دانشورى و مايه افتخار و برترى گروهى از
روشنفكران و دانشگاهيان و گاه ، حوزويان ما شناخته مى شود. هنوز پسوند
((بين الملل )) براى
روابط عمومى ها، سمينارها، و شركت ها، پز و پرستيژ اجتماعى و غرور علمى
و رياستى و اقتصادى به همراه دارد.
هنوز، داروها، اگر نام فرنگى نداشته باشد، براى غرب باوران تاءثير
نخواهد داشت .
و هنوز، بازى ها، جدول هاى سرگرمى و آموزشى ، اسباب بازى ها، و لوازم
تفريحى و ورزشى و آرايشى با نام هاى فرهنگى ، احساس برترى و زيبائى مى
كند.
و با كمال تاءسف هنوز مدال ها و مدلهاى دنياى كفر و الحاد و غارت و
استثمار، مايه افتخار برخى از غرب گرايان و غربزدگان دنياى اسلام و
مشرق زمين است .
آيا نظام بين المللى كه جز حرص و آز و كبر و غرور قساوت و غفلت از
ارزشهاى انسانى چيزى ندارد، معيارهايش مى تواند ميزان ارزيابى قرار
گيرد؟ و ارتباط با آن و تاءئيد و حمايت آن مايه فخر و باليدن باشد؟
آيا ((آفرين )) و
((احسنت )) و
((به به )) و
((كف شديد)) جلادان قرن
پانزدهم هجرى ارزش مغرور شدن دارد. و يا انتقاد و رد و تكذيب آنان به
پشيزى مى ارزد؟
دنيايى كه ((جايزه ادبى ))
را به بى ادب ترين قلم بمزد تاريخ - رشدى - مى دهد و دانش آموزان
برگزيده و پرتلاش يك كشور را به جرم مسلمانى و ايرانى بودن از حضور در
المپياد فيزيك محروم مى سازد، معيارهاى عادلانه و عاقلانه اى دارد.
اشتباه ماست كه سرنوشت خويش را به اين معيارها، و داوران و روش ها گره
زده ايم .
دنياى اسلام بايد به فكر تشكيل ((نظام بين
المللى اسلام )) باشد و از دموكراسى و آزادى و
حقوق بشر غربى و مؤ سسات وابسته به اين نظام هرچه سريعتر قطع اميد كند
و از تجربه ((بوسنى )) و
((الجزاير)) و
((فلسطين )) عبرت گيرد و
بداند كه تكيه جز بر خويش كردن كافرى است . ديدار با ابرار، تلاشى بسوى
خودباورى و بازگشت به خود و خداى خويش است . اين مجموعه ستارگانى كه
حتى برجسته ترين و بزرگترين چهره هاى مذاهب و مكاتب را تحت الشعاع
نورانيت خويش قرار داده اند.
ستارگانى كه شناسائى تمام آنان كارى بس دشوار است و ما تاكنون هفتاد
ستاره را براى ديدار برگزيده ايم .
((ابرار)) و نيكانى كه
اينك در مقابل از خود گذشتگى و به خداپيوستگى ايشان سر تعظيم فرود مى
آوريم و به ديدار سيماى پرنورشان مى رويم ، قبل از آنكه الگوى خودسازى
و سازندگى و مبارزه با كفر و بيداد باشند، اسناد افتخار اسلام و
مسلمانى اند.
اسنادى كه غرب از بروز و ظهور آن سخت بيم دارد و سالهاست كه بر چهره
زيباى آنان ، گرد نسيان و اتهام مى پاشد و با همه امكانات به
((محو)) و
((مسخ )) آنان پرداخته است .
((ديدار با ابرار))
دستاورد يك ((زيارت ))
است ، زيارتى همراه با قصد قربت و به آهنگ آشنائى با پاسداران فرهنگ
قرآن و سنت ، آنان كه پرچم دفاع از پيام خدا و پيامبران الهى را
برافراشتند. و گوشه هاى زندان و بالاى دار را بر سازش و همزيستى با
جباران ترجيح دادند.
بخش نخست : پرنده اى در دام
ماه ، نور خاكسترى خويش را بى دريغ بر خانه ها، ديوارها و كوچه
هاى خاكى حله مى پاشيد. نخلستانهاى پيرامون شهر در تابش مهتاب چون
سپاهى بزرگ و نيرومند مى نمود، سپاه گرانى كه حله را از تاراج تنگدستى
، نادارى و گرسنگى نگاهبانى مى كرد. خاموشى تا ژرفاى همه خانه ها ريشه
دوانيده بود. جز صداى گامهاى گزمگان و آواى سگانى كه در دوردستها پارس
مى كردند، هيچ چيز آرامش متروك آن ديار فراموش شده را درهم نمى شكست
.
ابو ابراهيم
(1) نگران به آسمان مى نگريست ، دلشوره رهايش نمى كرد.
آيا امشب بى هيچ حادثه ناگوارى پايان خواهد پذيرفت ؟ يا...
البته او در اين دلواپسى تنها نبود. اندكى آن سوتر ورام ؛ دانشور
كهنسال شهر نيز نگران به آينده مى انديشيد. آيا شامگاه چهاردهم محرم
589 چون ديگر شبها در آرامش سپرى خواهد شد و بامداد دوباره آفتاب
استمرار شادكامى را بر ما تبريك خواهد گفت ؟
سرنوشت چنان تدبير كرده بود كه ابوابراهيم و ورام هر دو در آن شب
آسمانى به يك چيز بينديشند: زنى كه نوزادش را به دنيا خواهد آورد. با
اين تفاوت كه پارساى پير حله در انديشه دخترش بود و ابوابراهيم به
همسرش مى انديشيد(2).
ستاره سبز
سرانجام دعاهاى پير پارساى حله به بار نشست و همگام با
پانزدهمين روز محرم 589 ه . ق
(3) ستاره تابناك دودمانش از افق خانه ابوابراهيم
برآمد. ستاره اى كه به ياد نياى ارجمندش على ناميده شد(4).
على اندك اندك در محضر پدر بزرگى چون ورام بن ابى فراس
(5) و پدرى مانند ابوابراهيم ، سعدالدين موسى رشد يافت
(6) و با الفباى زندگى آشنا شد. او به زودى دانست كه
ريشه در آسمان دارد و با سيزده واسطه
(7) با دومين پيشواى مؤمنان ، امام حسن مجتبى (عليه
السلام) پيوند مى خورد.(8)
ورام برايش گفت كه چگونه نسبش به شيخ طوسى
(9) مى رسد(10)
و محمد بن اسحاق نياى بزرگوارش چگونه ، به دليل زيبايى چهره و ناموزونى
پاها به طاووس شهرت يافت
(11). البته اين همه آموخته هاى سيد نبود. او در محضر
پدربزرگ وارسته اش به زيورهاى فراوان آراسته شد و بسيارى از علوم را
فرا گرفت . ولى دريغ كه روزهاى خوش زيستن در آغوش پير پارساى حله ديرى
نپاييد و على در دوم محرم 605 هجرى قمرى
(12) با نخستين تصوير غم انگيز زندگى خويش آشنا شد.
در اين روز ورام بن ابى فراس
(13) دانشمند نامور حله به ديدار حق شتافت و همه پيروان
خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را در اندوهى جانكاه فرو
برد.
رحلت خورشيد فروزان عراق ، براى سيدعلى ، تنها مرگ پدربزرگى مهربان
نبود. او احساس مى كرد استادى دلسوز و مرشدى گرانمايه را از دست داده
است . اين دانشور ارجمند شيعه چنان در روان آسمانى سيد اثر نهاده بود
كه همواره از وى به عنوان الگو نام مى برد و او را با كلماتى چون :
((كان جدى ورام بن ابى فراس قدس الله جل جلاله
روحه ممن يقتدى بفعله ...(14))).
- پدربزرگم ورام بن ابى فراس ، كه خداى بزرگ روانش را پيراسته سازد، از
كسانى بود كه كردارش مورد پيروى قرار مى گيرد - مى ستود(15).
برزيگران نور
هر چند دوم محرم 605 روز پايان زندگى مادى ورام به شمار مى آمد،
ولى هرگز واپسين روز دانش اندوزى نوجوان كوشاى خاندان طاووس نبود. او
اينك علاوه بر پدر بزرگوارش از محضر دانشمندانى چون ابوالحسن على بن
يحيى الحناط السوراوى الحلى
(16) و حسين بن احمد السوراوى
(17) نيز سود مى برد.
البته ستاره حله تنها بدين دانشوران بسنده نكرد و از ناموران ارجمندى
چون شيخ نجيب الدين ابن نما(18)،
سيد شمس الدين فخار بن معدالموسوى
(19)، سيد صفى الدين محمد بن معدالموسوى
(20)، شيخ تاج الدين الحسن الدربى ، شيخ سديد الدين
سالم بن محفوظ بن عزيزه السوراوى
(21)، سيد ابو حامد محيى الدين محمد بن عبدالله بن زهره
الحلبى
(22)، شيخ نجيب الدين يحيى بن محمد السوراوى ، شيخ
ابوالسعادات اسعد بن عبدالقاهر اصفهانى ،(23)
سيد كمال الدين حيدر بن محمد بن زيد بن محمد بن عبدالله الحسينى
(24) و سيد محب الدين محمد ابن محمود(25)
مشهور به ((ابن نجار بغدادى ))
نيز بهره مند شد.(26)
ناگفته پيداست استفاده سيد از بسيارى از نامبردگان به شيوه معمول در
روزگار ما تحقق نيافته ، بلكه بيشتر بهره ورى ستاره حله از آنان در
قالب قرائت روايتها و اجازه نقل حديث از آنها(27)
بوده است .
او در حله با شتابى شگفت انگيز مدارج گوناگون علمى را پشت سر نهاد و
آنچه ديگران با تلاش فراوان در سالهاى متمادى مى آموختند، يك ساله فرا
گرفت . كوشش شبانه روزى و استفاده از كتابخانه ارزشمند پدربزرگ دانشورش
از او دانشجويى پيروز ساخته بود، به گونه اى كه در بحثهاى علمى بر
ديگران به آسانى چيرگى مى يافت . استعداد درخشان ، نبوغ كم نظير،
تشويقهاى فراوان پدر، كتابخانه غنى پدربزرگ و تلاش خستگى ناپذيرش سبب
شد تا همه فقه را در دو سال و نيم به پايان برده ، از استاد بى نياز
شود و بدين ترتيب سفارش هميشگى بزرگترين معمار شخصيتش
((ورام )) را عملى سازد. او خود در اين
باره چنين نگاشته است :
((وقتى كودك بودم ورام مى گفت : فرزندم ! هرگاه
در امورى كه مصلحت تو در آن است وارد شدى ، به مرتبه پست آن بسنده نكن
، كوشش كن از متخصصان آن رشته پايينتر نباشى .(28)
من دوسال و نيم بيشتر به فقه نپرداختم ،(29)
آنچه ديگران در چند سال فرا مى گرفتند طى يك سال آموختم .(30)
نخست ((الجمل و العقود))
را حفظ كردم ...(31)
و سپس به ((نهايه )) روى
آوردم . چون جزء نخست آن كتاب را خواندم در فقه به اندازه اى نيرومند
شدم كه استادم ، ابن نما، در پشت جزء اول اجازه اى به خط خويش برايم
نگاشت ... و مرا به امورى ستود كه خود را شايسته آنها نمى دانم ... پس
جزء دوم نهايه را خواندم ... آنگاه مبسوط را نيز به پايان رساندم ...
تا اين كه از استاد بى نياز شدم ... از آن پس تنها به منظور نقل روايت
- در محضر استادان - كتابها خواندم و به سخن آنان گوش سپردم ...(32))).
فقيه انديشناك
پس از فراز آمدن بر بام بلند فقه برخى از استادان حوزه حله از
سيد خواستند تا راه دانشوران گذشته پيش گرفته به تدريس علوم دينى
پردازد و با نشستن در جايگاه فقيهان و صدور فتوا مردم را با حلال و
حرام آيين پاك اسلام آشنا سازد. ولى ستاره خاندان طاووس هرگز نمى
توانست بدين پيشنهاد پاسخ مثبت دهد.
آيات پايانى سوره الحاقه :
و لو
تقول علينا بعض الاقاويل ، لاخذ نامنه باليمين ، ثم لقطعنا منه الوتين
، فما منكم من احد عنه حاجزين
(33).
و اگر - محمد - به دروغ سخنانى را به ما نسبت مى داد، او را گرفته ، رگ
گردنش را قطع مى كرديم و هيچ يك از شما نمى توانست ما را از اين كار
بازداشته ، نگهدارنده او باشد.
همواره در ژرفاى روانش طنين مى افكند و او را از نزديك شدن به فتوا و
نشستن در جايگاه فتوا و نشستن در جايگاه فتوا دهندگان باز مى داشت .
دانشمندن پارسا حله چنان مى انديشيد كه وقتى پروردگار، پيامبر بزرگوارش
را چنين تهديد كرده او او را از نسبت دادن سخنان و احكام خلاف واقع
به خويش بازداشته است ، هرگز اشتباه و لغزش مرا در مقام فتوا نخواهد
بخشيد. بنابراين با همه دانش و نبوغ راه خويش را از مفتيان جدا ساخت و
در سايه عنايتهاى ويژه پروردگارش به انجام كردار نيك روى آورد(34).
دام داورى
هر چند ستاره پارساى خاندان طاووس توانست پيروزمندانه از
پيشنهاد فتوا بگريزد و راهى ديگر براى انجام رسالت خويش برگزيند ولى
صرافان حله هرگز نمى توانستند گوهر يگانه آن ديار را ناديده گرفته ، در
برابرش بى تفاوت بمانند. بنابراين ديگر بار به آستانش روى آورده ، از
او خواستند تا داورى به عهده گيرد و به شيوه فقيهان گذشته ، پايان دادن
به درگيريها را سرلوحه برنامه هاى خويش قرار دهد. سيد در پاسخ آنان گفت
:
((مدتهاست ميان خرد و نفسم درگيرى است . عقل مرا
به خودسازى و اصلاح مى خواند و نفس هوس پيشه ، به سوى هلاكتم دعوت مى
كند. نفس ، هوى ، هوس و شيطان دست به دست هم داده ، بر آنند مرا به
دنيا مشغول ساخته ، از سراى ديگر بازدارند. من براى آنكه ميان اين دو
دشمن به دادگرى و انصاف داورى كنم ، حق را به خرد دادم و براى متحد
ساختن نفس با عقل تلاش كردم ولى نفس و هوى و هوس سرپيچى كردند و دنبال
خرد نرفتند، عقل نيز از اطاعت نفس سرباز زد و گفت كه براى من پيروى از
او جايز نيست .
من در مدت عمر نتوانستم ميان اين دو دشمن داورى كرده ، به درگيريشان
پايان دهم و آشتى و صلح بين آنها برقرار سازم . كسى كه در همه مدت عمرش
از يك داورى و رفع اختلاف ناتوان است چگونه مى تواند در اختلافهاى بى
شمار جامعه وارد شده ، داورى نمايد؟ شما بايد در پى كسى باشيد كه خرد و
نفسش آشتى كرده ، به يارى هم بر شيطان چيرگى يافته باشند و در جهت
خشنودى پروردگار گام بردارند. چنين كسى توان داورى درست و پايان دادن
به درگيريها و اختلافات را دارد(35).))
پيوند بزرگان
ابوابراهيم كه خود را در برابر آينده ستاره فروزان حله مسؤ ول
مى دانست ضمن هماهنگى با همسرش بر آن شد تا مقدمات ازدواج وى را فراهم
آورد. دخترى كه براى اين امر ارجمند گزينش شد، زهرا خاتون فرزند ناصر
بن مهدى ، وزير شيعى آن روزگار بود. سيد پارساى آل طاووس كه به ادامه
پژوهشهاى علمى و پى گيرى برنامه هاى عرفانى خويش مى انديشيد با اين
پيشنهاد مخالفت كرد.
ابوابراهيم به عنوان پدر، در راستاى انجام مسؤ وليتهاى خويش بر اين
خواسته خود پافشارى مى كرد و رضى الدين به عنوان دانشورى ارجمند و
عارفى روشن بين ، مصلحت خويش در گريز از اين امر خطير مى ديد. كشمكش
مدتها ادامه يافت و عرصه چنان بر ستاره حله تنگ شد كه راهى جز پناهندگى
به حرم امام كاظم (عليه السلام) برايش نماند. او چنان تدبير كرده بود
كه به آستان آن پيشواى پاك پناهنده شود و پس از مدتى تلاش در راه
پاكسازى روان از آلودگيهاى مادى ، با پروردگارش به رايزنى پردازد و هر
چه خداوند شايسته ديد، انجام دهد.
نتيجه اقامت در حريم آسمانى هفتمين جانشين رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) و استخاره با كتاب آفريدگار چيزى جز پاسخ مثبت به پيشنهاد
پدر نبود. بنابراين موافقت خويش را اعلام داشت و آخرين مانع در برابر
ازدواج فروريخت .
اندكى بعد رضى الدين ، ابوالقاسم ، على بن موسى با زهرا خاتون دختر
پرهيزگار ناصر بن مهدى ازدواج كرد و آل طاووس در شادمانى فرو رفت .(36)
ابرهاى سوگ
620 را بايد سال سوگ ستاره حله ناميد. در اين روزگار ابوابراهيم
سعد الدين ، موسى بن جعفر، درگذشت و آل طاووس را داغدار ساخت .(37)
دانشور بزرگ شيعه اينك علاوه بر كارهاى پژوهشى توانفرساى خويش رسالتى
نوين نيز بر دوش داشت ، انبوه ورقهاى برجاى مانده از پدر فرزانه كه
ثمره سالها تحقيق و تلاش بود اكنون دستى توانا و انديشه اى روشن مى
طلبيد تا به رشته تحرير و تنظيم كشيده شده ، از گزند روزگار در امان
ماند.
ستاره پارساى آل طاووس پس از حمل محترمانه پيكر پاك پدر به حريم آسمانى
نخستين پيشواى مؤمنان ، على (عليه السلام) و انجام مراسم خاكسپارى و
ترحيم ، پرداختن به كرهاى نيمه تمام پدر را سرلوحه كار خويش قرار داد.
او مجموعه روايتهاى پراكنده را در بخشهاى گوناگون تنظيم كرده ، بر هر
بخش مقدمه اى نگاشت و به عنوان كتاب ((فرحة
الناظر و بهجة الخواطر)) براى استفاده همه
پژوهشگران آماده ساخت .(38)
بخش دوم : شهر تزوير
پايتخت شيطان
اندك اندك آوازه شهرت رضى الدين در سراسر عراق پيچيد و نامه هاى
فراوان از بغداد به سوى حله سرازير شد. نامه هايى كه دست اندركاران
مؤمن حكومت مى فرستادند و او را به حضور در مركز كشور فرامى خواندند.
هر چند رضى الدين خود از پادشاهان ستم پيشه عباسى متنفر بود و هرگز
هواى نزديكى به توانگران جامعه را در سر نمى پروراند ولى دعوت دوستان
خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، احساس مسؤ وليت و موافقت
كتاب خداوند، سرانجام وى را به شهر طنابها و دامهاى شيطان ، بغداد،
كشاند.
در آن ديار مؤ يد الدين محمد بن احمد بن العلقمى وزير فرزانه عباسيان
وى را در يكى از خانه هاى خويش سكونت داد.(39)
دانشمند پرهيزگار عراق در اين خانه با دوستان اهل بيت ، دانشوران و
مقامات مذهبى و سياسى متمايل به مذهب خاندان پيامبر (صلى الله عليه و
آله و سلم) ديدارهاى فراوان انجام داد. يكى از انبوه ملاقات كنندگان
ستاره تابناك حله در بغداد پژوهشگر بزرگ اسعد بن عبدالقاهر اصفهانى
بود، كه نامش در شمار مشايخ رضى الدين آورده شده است . اين محقق شيفته
اهل بيت (عليه السلام) در ماه صفر 635 ه . ق به ديدار سيد پارساى آل
طاووس شتافت و ميان آنها گفتگوهاى فراوان علمى انجام يافت .(40)
هر چند پايتخت محل ديدارهاى سودمند با دانشوران ، انديشمندان و
سياستمداران دوستدار خاندان پيامبر بود و رضى الدين توانست با وساطت
خويش نزد مستنصر خليفه عباسى به دانشمندانى چون بدرالاعجمى و كثيرالدين
محمد بن محمد كمك كند،(41)
ولى با اين همه سيد عارفان عراق ، بغداد را جايگاه دامها و طنابهاى
شيطان خوانده است .(42)
نگاهى به آنچه ميان او و خليفه روزگارش گذشت ، مى تواند درستى اين
تعبير را آشگار سازد.
نفير كركس
اندكى پس از استقرار دانشمند نامدار عراق در بغداد، مستنصر از
وى خواست تا مقام افتاى دارالخالافه را به عهده گرفته ، مردم را در
تشخيص حلال و حرام آيين مقدس نبوى يارى دهد. رضى الدين كه با هدف
پنهان خليفه در پشت اين الفاظ زيبا و فريبنده آشنا بود، پيش از حضور در
برابر وى و پاسخ بدين فرمان ، فروتنانه نزد خداوند سر بر خاك ساييد و
به تضرع پرداخت و از آن توانمند هميشه پيروز خواست تا او را در عدم
پذيرش مقام شوم شيخ الاسلامى خليفه و توجيه ستمگرايهاى آشكار وى يارى
دهد. تضرعى كه مؤ ثر واقع شد و سيد پارسايان آل طاووس توانست در برابر
فشارها، استدلالها و تهديدهاى مستنصر ايستادگى كرده ، از پذيرش فرمانش
سرباز زند.
البته اين سرپيچى از امر ملوكانه براى رضى الدين بسيار گران تمام شد.
از آن پس بدخواهان حجم تلاشهايشان را گسترده ساختند تا ذهن بيمار خليفه
را براى انجام نقشه هاى هولناك آماده سازند. تلاشهايى كه مؤ ثر افتاد و
دانشور بزرگ شيعه را در آستانه كيفرى دردناك قرار داد ولى دست پنهان
پروردگار به ياريش شتافت و نسيم عنايتهاى ويژه ربانى وضعيت را به سود
وى دگرگون ساخت .(43)
آواى سياه
هنگامى كه مستنصر از اجراى نقشه نخست خويش نوميد شد، افراد
بسيارى را واسطه ساخت تا فقيه و دانشمند بزرگ آل طاووس مقام نقابت
(44) طالبيان را عهده دار شود. رضى الدين پوزش خواست
ولى خليفه ديگر بار پيشنهاد خويش را تكرار كرد. كشمكش ميان سيد پارساى
حله و مستنصر چندين سال به درازا كشيد، در اين مدت پيوسته خواسته حكومت
از زبانهاى گوناگون تكرار مى شد و رضى الدين بر موضع خويش پافشارى مى
كرد. سرانجام وزير كه به اهل بيت نيز گرايش داشت ، گفت : اين مقام را
بپذير و آنچه خداوند مى پسندد، عمل كن .
سيد پاسخ داد: تو چرا در وزارت به آنچه پروردگار را خشنود مى سازد عمل
نمى كنى ؟ اگر چنين شيوه اى ممكن بود، تو به كار مى بستى .
بدين ترتيب ديگر بار حكومت در رسيدن به مراد خويش ناكام ماند. ولى هنوز
نوميد نشده بود. تهديد آخرين اهرم ستمگران بود كه در اين راستا به كار
گرفته شد. اما اراده الهى سيد بر تهديدهاى مكرر جنايتكار بغداد چيرگى
يافت و دربار؛ تهيدست و نوميد از پيشنهاد خويش دست كشيد. در واپسين
پرده هاى اين سناريو مستنصر به دانشور ارجمند آل طاووس گفت : با ما
همكارى نمى كنى در حالى كه سيد مرتضى و سيد رضى
(45) در حكومت وارد شدند و مقام پذيرفتند، آيا آنها را
ستمگر مى دانى يا معذور مى شمارى ؟ بى ترديد معذور مى دانى ، پس تو نيز
مانند آنان معذورى داخل كار شو و مقام بپذير.
رضى الدين گفت : آنان در روزگار آل بويه مى زيستند كه ملوكى شيعى بودند
و در برابر خلفاى مخالف اعتقاد خويش قرار داشتند. بدين جهت ورود آنها
به حكومت با خشنودى پروردگارشان همراه بود.(46)(47)
با اين پاسخ مستنصر براى هميشه از پيشنهاد پذيرش نقابت طالبيان چشم
پوشيد و براى سود جويى از دانشور پرهيزگار حله چاره اى ديگر انديشيد.
نديم ابليس
نوميدى از پذيرش مقام پيشنهادى خليفه ، او را بر آن داشت تا با
طرح نقشه اى نوين راه همه عذرها بر ستاره تابناك عراق فروبندد و وى را
در دام نيرنگ خويش گرفتار سازد. بدين ترتيب مساءله لزوم همنشينى سيد با
خليفه جان گرفت و دوست و دشمن هر يك به گونه اى در تاءييد آن كوشيدند.
يكى از كسانى كه در تحقق اين امر بسيار تلاش كرد. فرزند مؤ يدالدين
محمد بن احمد بن العلقمى وزير شيعى عباسيان بود. او در برابر پاسخ منفى
رضى الدين سرسختانه ايستادگى كرده ، وى را به پذيرش اين پيشنهاد
فراخواند. در ديدگاه فرزند پاكدل وزير، اين خواست خليفه نه تنها زيانى
مادى و معنوى براى سيد در پى نداشت بلكه فرصتى بود تا دوستان اهل بيت
هر چه بيشتر در دستگاه حاكم نفوذ يابند.
دانشمند روشن بين حله كه پذيرش اين امر را موجب هلاكت خويش مى دانست
سرانجام در نشستى محرمانه وزير زاده را هشيار ساخته ، فرمود: اگر من
همنشين و همزبان آنها شوم و براى تو و پدرت رازهاى آنان را فاش نسازم
مرا متهم مى سازيد كه سخنان بسيار ضد شما شينده ام و بازگو نكردم .
آنگاه در شمار دشمنانم جاى مى گيريد و كار دشمن به جايى خواهد رسيد كه
خود بهتر مى دانيد.(48)
ناگفته پيداست اين همه حقايق نبود و سيد براى عدم پذيرش پيشنهاد خليفه
مطالب ديگر نيز در سينه داشت كه حتى براى فرزند علقمى نمى توانست بازگو
كند. ولى همين اندك كافى بود تا دوستان ناآگاه از پافشارى بى مورد چشم
پوشند و دانشور بيدار عراق را به حال خويش واگذارند.
دشنه تدبير
در اين روزگار، كاميابيهاى پيوسته مغولان خليفه را در نگرانى
فرو برد. مستنصر چنان تدبير كرد تا سيد را كه دانشورى زبان آور بود به
عنوان سفير نزد پادشاه مغول فرستد. هنگامى كه فرستاده خليفه ، خواست
حكومت را با رضى الدين در ميان نهد، بى درنگ با پاسخ منفى روبرو شد.
دانشمند روشن بين آل طاووس در توضيح پاسخ خويش گفت : سفيرى نتيجه اى جز
ندامت نخواهد داشت اگر كامياب شوم پشيمان خواهم شد و اگر پيروزمند
بازنگردم نيز پشيمان مى شوم .
فرستاده مستنصر با شگفتى پرسيد: چگونه چنين خواهد بود؟