صفات جمال و جلال خدا در نهج البلاغه

محمدحسين مختارى مازندرانى

- ۲ -


عقيده فلاسفه و متكلمان اسلامى

حكماى اسلامى بر اين عقيده اند كه صفات كماليه ذات اقدس حق عين ذات وى و هر صفتى نيز، عين صفت ديگر مى باشد به عنوان مثال: ذات حق علمى است غيرمتناهى و اين علم، قدرت، حيات غيرمتناهى است و همينطور ساير صفات كماليه.

و كثرت اسماء و صفات، فقط در مقام لفظ و تعبير و از حيث مفهوم ذهنياست وگرنه در عالم خارج يك واقعيت مرسل و مطلق و غير متناهى است كه هم علم است و هم قدرت و هم حيات و هم ساير صفات كماليه.

بنابراين بى شك خداى متعال موجو دى است كه وجودش فى نفسه و ثبوتش بذاته است و غير او هيچ موجودى بدين صفت نيست و او هر چه از صفات كمال كه دارد عين ذات مى باشد نه زائد بر آن و همچنين خود صفاتش نيز زايد بر يكديگر نيست بلكه عين هم است.

حاجى سبزوارى در منظومه مى گويد:

  • و الاشعرى بازدياد قائله و نغمه الحدوث فى الطنبور ما واجب وجوده بذاته فواجب الوجود من جهاته

  • و قال بالنيابه المعتزله قد زادها الخارج عن مفطور فواجب الوجود من جهاته فواجب الوجود من جهاته

اشعرى صفات را زايد بر ذات دانسته و معتزلى ذات را نائب مناب صفات مى داند و طايفه ى كراميه كه از فطرت عقل و خرد به دور افتاده در طنبور معرفت صفات نغمه حدوث صفات حقيقى را سر داده اند. در حالى كه وجود واجب غير ذات و قائم به ذات نمى باشد بلكه وجودش همان ذات مى باشد، بنابراين ذات اقدس حق از جميع جهات واجب الوجود است.

سخنان اعجازآميز امير مومنان بيان بسيار رسائى است در تشريح و توضيح اين موضوع، چه آنكه او نخستين فردى است كه در مسائل فلسفه ى الهى اقامه ى برهان نموده و همه ى حكماى اسلامى را به پژوهش و تحقيق واداشته است.

لذا در اولين خطبه ى ايشان در نهج البلاغه آمده است:

اول الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به و كمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه، لشهاده كل صفه انها غير الموصوف و شهاده كل موصوف انه غير الصفه فمن وصف الله فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار اليه و من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده. [ نهج البلاغه، خطبه اول. ]

يعنى سرآغاز دين شناخت ذات پاك اوست و كمال شناخت او ايمان به اوست و كمال ايمان به او گواهى بر يكتائى اوست و كمال توحيد اخلاص به اوست و كمال اخلاص به ساحت ربوبى نفى صفات زائد بر ذات اوست، كه هر صفتى غير از موصوف و هر موصوفى غير از صفت است.

هركس او را به صفتى "زايد بر ذات" توصيف كند او را به چيزى مقرون ساخته است و هركس او را به چيزى مقرون بدارد به دوگانگى او معتقد شده است و هركس به دوگانگى او معتقد شود، اجزائى بر او قائل شده است و هر كس اجزائى بر ذات ربوبى قائل شود او را نشناخته است و هركس او را نشناسد به سوى او اشاره كرده است و هركس به سوى او اشاره كند او را حد و مرزى قائل شده است و هركس براى ذات اقدس حق، حد و مرزى قائل شود او را قايل شمارش دانسته است.

مرحوم ملاصدراى شيرازى در جلد ششم كتاب اسفار در توضيح و تفسير كلام اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد:

و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه

مراد نفى صفاتى است كه غير ذات باشد و الا ذات به ذاتش مصداق جميع نعوت كماليه بر اوصاف الهيه است بدون آنكه امر زايدى قيام به ذات او كرده باشد. پس علم و قدرت و اراده و حيات و سمع و بصر در واحب موجود به وجود ذات احديت اند با آنكه مفهومات آنها متغاير و معانى آنها متخالف است، و كمال حقيقت وجوديه در جاهليت معانى كثيره كماليه است با وحدت وجود.

و اينكه فرموده است:لشهاده كل صفه بانها غير الموصوف و شهاده كل موصوف بانه غير الصفه اشاره است به برهان نفى صفات عارضه خواه به قدم آن صفات قائل شوند چنانكه اشاعره مى گويند و خواه به حدوث آنها، زيرا هر صفتى كه عارض باشد مغاير موصوف خواهد بود، و هر دو چيزى كه در وجود متغايرند البته از يكديگر متمايزند در چيزى و مشارك اند در چيزى و ممتنع است كه جهت امتياز عين جهت اشتراك باشد و الا لازم مى آيد كه واحد كثير، بلكه وحدت كثرت باشد، پس ناچار بايد هر يك مركب باشند از ما به الاشتراك و ما به الامتيار، پس در ذات واجب تركيب خواهد بود و حال آنكه به ثبوت رسيده است كه بسيط الحقيقه است.

و آنچه فرموده است:فمن وصفه فقد قرنه... فقد جهله اشاره به همين مطلب است و منظور اين است كه هر كه او را به صفت زايده وصف نمايد در وجود به غير مقرون گردانيده است و چون به غير مقرون شود ثانى در وجود براى او اثبات مى شود و چون ثانى به هم رسيد ناگزير بايد مركب باشد از دو جزء كه به يكى مشارك با ثانى باشد در وجود و به ديگر مباين از آن.

بنابراين كلام آن حضرت عليه السلام كه منبع علوم مكاشفه و مطلع انوار معرفت است نص است بر غايت تنزيه واجب از شوب امكان و تركيب.

و لازمه ى اين تنزيه و تقديس، آن است كه موجود حقيقى نبايد غير او باشد و اين ممكنات از لوامع نور مى باشند پس او است كل در وحدت.

پيرامون صفات ثبوتيه خداوند، حضرت امير عليه السلام در نهج البلاغه در مواضع مختلف، سخن بسيار فرموده اند و اينك نمونه هاى چند از سخنان نغز و پرمغز آن حضرت:

كائن لاعن حدث موجود لاعن عدم [ نهج البلاغه ظ، خطبه ى 1. ]

خداى سبحان هميشه بوده است نه آنكه حادث و نو پيدا شده باشد، موجود و هستى است كه مسبوق به عدم نيست.

آنگاه مى فرمايد:

فاعل لابمعنى الحركات و الاله، بصير اذ لا منظور اليه من خلقه، متوحد اذ لاسكن يستانس به، و لا يستوحش لفقده

فاعل و كارگزاران است و فعل از او صادر مى شود نه به معناى حركات و انتقالات از حالى به حالى و نه به توسط آلت، و همچنين بينا بوده هنگامى كه هيچ چيز از آنچه كه آفريده، موجود نبوده و منفرد و يگانه است زيرا يار و مونسى ندارد تا با آن انس گرفته و از فقدان آن به وحشت افتد.

در خطبه ى 83 مى فرمايد:

الحمدلله الذى علا بحوله و دنا بطوله مانح كل غنيمه و فضل و كاشف كل عظيمه و ازل.

ستايش مختص خدايى است كه به نيروى خود بلند و علو دارد و با لطف خود نزديك گرديده است، هر نعمت و غنيمتى را اعطاء فرموده و از هر عظمت و تنگنايى پرده برداشته است." در خطبه ى 90 مى فرمايد:

هو المنان بفوائد النعم و عوائد المزيد و القسم عياله الخلائق ضمن ارزاقهم و قدر اقواتهم.

اوست احسان كننده به نعمتهاى سودمند و بهره هاى بسيار، موجودات جهان، جيره خوار او هستند و او ضامن و عهده دار روزى آنان است و آنچه كه مى خورند مقدر و تعيين فرموده است.

در خطبه ى 131 مى فرمايد:

الباطن لكل خفيه و الحاضر لكل سريره، العالم بما تكن الصدور.

خدايى كه از هر چيز پنهانى آگاه است و در كنار هر موجود آشكارى حاضر، خدايى كه به نيتهاى سينه ها آگاه است.

در خطبه ى 228 مى فرمايد:

هو الظاهر عليه بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته و العالى على كل شى ء منها بجلاله و عزته.

اوست كه به سلطنت و بزرگى خود بر زمين غالب و مسلط است و اوست كه با علم و معرفت خود از وضع جهان آگاه است و به بزرگوارى و ارجمنديش بر هر چيز آن بلند و برتر است.

در خطبه ى 95 مى فرمايد:

و الظاهر فلا شى ء فوقه و الباطن فلا شى ء دونه.

او ظاهر است و چيزى آشكارتر از او نيست و باطن است و چيزى نهانتر از او نيست. در خطبه 227 مى فرمايد:

الذى صدق فى ميعاده و ارتفع عن ظلم عباده و قام بالقسط فى خلقه و عدل عليهم فى حكمه.

خدايى كه در وعده ى خود صادق است و منزه و برتر است از اينكه بر بندگانش ستم روا دارد و درباره ى آفريدگانش به عدل رفتار مى نمايد و حكم خود را بر ايشان از روى راستى و درستى تعيين فرموده است.

هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته [ نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه ى 186 . ]

خدا با قدرت و عظمت خويش بر موجودات جهان تسلط دارد.

و هو الباطن لها بعلمه و معرفته [ نهج البلاغه خطبه ى 228. ]

خدا با علم و معرفت خود از وضع جهان آگاه است.

براهين يگانگى خدا در نهج البلاغه

فبعث الله محمدا- صلى الله عليه و آله- بالحق ليخرج عباده من عباده الاوثان الى عبادته و من طاعه الشيطان الى طاعته. بقرآن قد بينه و احكمه ليعلم العباد ربهم اذ جهلوه و ليقروا به بعد اذ جحدوه و ليثبتوه بعد اذ انكروه، فتجلى لهم سبحانه فى كتابه من غير ان يكونوا راوه بما اراهم من قدرته و خوفهم من سطوته و كيف محق منم محق بالمثلات، و احتصد من احتصد بالنقمات [ نهج البلاغه خطبه 147. ]

پس خداوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم به حق برانگيخت تا بندگانش را از ظلمات بندگى بتها به روشنايى بندگى خويش و از اطاعت شيطان به اطاعت خود درآورد. با قرآنى كه روشن گر و استواريش قرار داد تا بندگانش از پس دوران جهالت، پروردگار خويش را بازشناسد و در پى موضع گيريهاى جهل آلود به وجودش معترف شوند. و هستى او را اثبات نمايند بعد از آنكه باور نداشتند، پس خود را در كتابش به ايشان هويدا ساخت، به آنچه از قدرت و توانائيش به آنها نشان داد بى آنكه او را ببينند و نشان داد كه در مورد گذشتگانى كه پند و اندرز نگرفته اند چه سختيها و كيفرهايى به وجود آورده و چه عذاب هايى به آنها چشانيده است.

در خطبه ى 101 مى فرمايد:

الحمدلله الاول قبل كل اول و الاخر بعد كل آخر و باوليته وجب ان لا اول له و بآخريته وجب ان لا اول له و بآخريته وجب ان لا آخر له و اشهد ان لا اله الا الله شهاده يوافق فيها السر الاعلان و القلب اللسان.

او نخستين پيش از هر نخست و پايانى پس از هر پايان است، نخست بودنش بى آغازى را رقم زده است و آخر بودنش بى پايانى را، و اين حقيقت را من با تمام وجودم گواهى مى دهم كه جز الله خدايى نيست چنان گواهى كه در آن درون و برون و قلب و زبان هماهنگ اند.

اساسا اعتقاد به يگانگى خدا زيربناى همه مكاتب آسمانى به ويژه مكتب اسلام را تشكيل مى دهد و آن يك اصلى است خدشه ناپذير و تمامى احكام و مسائل اسلامى فرع بر آن است.

لذا در قرآن و نهج البلاغه كمتر موردى به چشم مى خورد كه از خدا و يگانگى او و پرهيز از شرك و دوگانه پرستى سخن به ميان نيامده باشد و اين خود بر اهميت موضوع تاكيد دارد.

زيرا خدا كمال مطلق و هستى محض است و آن ابدا تعدد بردار نيست. به ديگر سخن:

ذات بارى تعالى وجود محض و محض وجود است، محال است كه ثانى داشته باشد، به قول شيخ اشراق، صرف الشى ء لا يثنى و لا يتكرر يعنى هر چيزى خودش در حالى كه فقط خودش است بدون اينكه چيز ديگر با او ضميمه شود دو تا نمى شود و قابل تعدد نيست.

آرى، خدا يكى است ولى برخلاف نظر كسانى كه از ارباب انواع سخن مى گويند و براى هر يك از انواع مانند انسان، زمين، درياها، صحراها، خدايى توهم مى كرده و زمام امور همان نوع را به دست وى مى داده است، گاهى خورشيد و ماه و ستاره را به مناسبت تاثيرات آنها، مى پرستيده است و از يك سوى خدايان اتفاقى يا اختصاصى تشريفى مانند خداى فلان شاه، خداى فلان قبيله را پرستش مى نموده است و درختهاى پير و كهنسال، بناهاى كعبه، كوههاى سركشيده و رودخانه هاى نيرومند نيز مورد عبادت قرار مى گرفتند. [ اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد پنجم، ص 121 علامه طباطبائى "ره". ]

اسلام يك خدا براى همه چيز و همه كار معرفى مى كند.

اسلام مى گويد: خدا يگانه است و پدر و پسر و شريك و همكار ندارد سبحان الله عما يصفون [ سوره ى مومنون: آيه ى 91. ] و حتى شفيعانى هم كه بدون اراده و اذان او بخواهند وساطت كنند براى او نيست من ذ الذى يشفع عنده الا باذنه [ كيست كه در نزد او جز به فرمان او شفاعت كند، بقره آيه: 254. ]

اما خود خدا ممكن است اراده كند كه براى بعضى از كارها اسباب و علل و عواملى خاص بيافريند مثلا خورشيد را براى گرم كردن و نور دادن و ديگر منافعى كه دارد يا غذا را براى سير شدن و لذت بردن مردم، اينها شريك و همكار خدا نيستند بلكه آلت اجراى فرمان خدا و وسائلى هستند كه خدا آنها را آفريده است .

بندگان واقعى خداوند قولا و عملا با تمامى اعضاء و جوارح و با همه ى وجود و هستى اشان گواهى مى دهند به وحدانيت و يگانگى او، و با امير مومنان هم آوا شده و مى گويند:

اشهد ان لا اله الا الله غير معدول به، و لا مشكوك فيه، و لا مكفور دينه و لا مجحود تكوينه. [ نهج البلاغه: خطبه 177. ]

گواهى مى دهم خدايى غير از خداى يكتا وجود ندارد و كسى در رديف او نيست، نه در وجودش شك دارم، نه به دينش كافرم و نه در موجوديتش ترديد دارم.

در قرآن كريم دهها و صدها آيه از سوره هاى مختلف با تعابير متفاوت درباره ى توحيد و يگانگى خدا آمده كه دقت و تامل در آن، هرگونه غبار حيرت و ترديد را از ضمير انسان مى زدايد.

ما تخذ الله من ولد و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض سبحان الله عما يصفون، عالم الغيب و الشهاده فتعالى عما يشركون. [ سوره مومنون آيه 91 و92. ]

خدا هرگز فرزندى براى خود اتخاذ نكرده و معبود ديگرى با او نيست كه اگر چنين مى شد هر يك از خدايان مخلوقات خود را تدبير و اراده مى كردند و بعضى بر بعضى ديگر تفوق مى جستند، منزه است خدا از توصيفى كه آنها مى كنند.

همانگونه كه موحدان با شعار توحيد لا الا اله الله بر وحدانيت و يگانگى خداوند گواهى مى دهند خدا خود نيز در قرآن كرينم، بر اين معنا شهادت مى دهد، نظير اين آيه:

شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكه و اولوالعلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم [ سوره ى مومنون، آيه ى 91 و 92. ]

خداوند گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست و فرشتگان و صاحبان دانش "نيز" گواهى مى دهند در حالى كه "خداوند" قيام به عدالت دارد، معبودى جز او نيست كه هم توانا و هم حكيم است.

لازم به يادآورى است منظور از شهادت خداوند، شهادت عملى و فعلى است نه قولى ، يعنى خداوند با پديد آوردن جهان آفرينش كه نظام واحدى در آن حكومت مى كند و قوانين آن در همه جا يكسان و برنامه آن يكى است و در واقع يك واحد بهم پيوسته و يك نظام يگانه است، عملا نشان داده كه آفريدگار و معبود در جهان يكى بيش نيست و همه از يك منبع، سرچشمه مى گيرند، بنابراين ايجاد اين نظام واحد، شهادت و گواهى خداست بر يگانگى ذاتش.

اما شهادت و گواهى فرشتگان و دانشمندان، جنبه ى قولى دارد، چه اينكه آنها هر كدام با گفتار شايسته ى خود، اعتراف به اين حقيقت مى كنند و اين گونه تفكيك در آيات فراوان است مثلا در آيه ى ان الله و ملائكته يصلون على النبى صلوات و درود از ناحيه ى خدا چيزى است و از ناحيه ى فرشتگان، چيز ديگر، از جانب خدا فرستادن رحمت است و از سوى فرشتگان تقاضاى رحمت.

البته گواهى فرشتگان و دانشمندان جنبه ى عملى نيز دارد، زيرا آنها تنها او را مى پرستند و در برابر هيچ معبود ديگر، سر تعظيم فرود نمى آورند.[ ر. ك، تفسير نمونه، ذيل آيه ى مورد بحث. ]

ابطال فرضيه چند خدايى

در سوره ى معروف توحيد مى فرمايد:

قل هو الله احد، الله الصمد، لم يلد و لم يولد، و لم يكن له كفوا احد. [ سوره ى اخلاص آيات 4 -1. ]

بگو خداوند يكتا و يگانه است، خدايى است بى نياز، نزاده و زاييده نشده، و براى او هرگز شبيه و مانندى نبوده است.

على عليه السلام به فرزندش اما مجتبى عليه السلام مى فرمايد:

و اعلم يا بنى انه لو كان لربك شريك لاتتك رسله و لرايت آثار ملكه و سلطانه و لعرفت افعاله و صفاته ولكنه اله واحد كما وصف نفسه، لا يضاده فى ملكه احد و لايزول ابدا. [ نهج البلاغه نامه ى 31. ]

پسرم ! بدان اگر پروردگارت شريكى داشت، رسولان او نيز به سوى تو مى آمدند آثار قدرتش را مى ديدى و افعال و صفاتش را مى شناختى، اما او خدايى يكتا همانگونه كه خود را توصيف كرد است. هيچ كس در ملك و مملكتش قادر به ضديت با او نيست و او هرگز از بين نخواهد رفت.

در جملات فوق اميرالمومنين عليه السلام به دو برهان عقلى درباره ى وحدانيت و يگانگى خداوند اشاره نموده است:

برهان اول: خدا يگانه و يكتا است و نمى توان براى او شريكى قائل شد چه آنكه اگر واقعا براى خداى همتا و نظيرى وجود داشت آثار قدرت و سلطنت او را مى ديديم و به افعال و صفات او شناخت پيدا مى كرديم و حال آنكه نه آثار قدرت و تسلط غير خداى يگانه را مشاهده نموده و نه به افعال و صفات غير او آشنا شديم بدين ترتيب بايد پذيرفت كه او خدايى است كه مثل و مانند ندارد.

برهان دوم: خداى يگانه انسانها را خوسرانه رها نكرده بلكه براى هدايت و راهنمايى آنان پيامبرانى را اعزام نموده تا همگان از رهنمودها و ارشادهايشان بهره مند گردند، ولى اگر چنانچه خداى ديگرى وجود داشت مى بايست براى هدايت بندگان پيامبرانى را مى فرستاد و آنها را به سمت كمال سوق داده و از ضلالت گمراهى نجات دهد، در صورتيكه هيچ پيامبرى از جانب چنين خدايى نيامده است و بدين ترتيب هرگز نمى توان براى خداى متعال شريك و همتايى قائل شد.

اين دليل از نوع قياس استثنايى است، ملازمه اى ميان مقدم و تالى برقرار شده و از نفى تالى نفى مقدم استنتاج شده است.

ملازمه ميان آن دو بدين منوال است كه اگر خداى ديگرى مى بود رسولانى هم مى داشت و از جانب او نيز به انبياء و رسل وحى مى شد، يعنى وحى و ارسال پيامبران و مبعوث ساختن افرادى براى هدايت بشر لازمه خدائى و وجوب وجود است.

اما نفى تالى: بديهى است كه هيچيك از پيامبرانى كه با آيات و بينات آمده اند جز از خداى واحد سخن گفته اند و افراد ديگرى هم غير اينها نيامده اند كه از طرف خداى ديگرى به آنها وحى شده باشد. همه از خداى واحد كه شريكى براى او نيست دم زده اند.

اين برهان از طرفى مبتنى بر اصالت وحى است يعنى كسى مى تواند چنين برهان اقامه كند كه صداقت و حقانيت وحى هاى موجود را صددرصد ادراك مى كند و از طرف ديگر مبتنى بر يك اصل كلى است و آن اينكه واجب الوجود يا لذات واجب من جميع الجهات و الحيثيات است يعنى امكان ندارد كه موجودى قابليت خاصى پيدا كند و از طرف ذات واجب افاضه فيض نشود، پس ممكن نيست كه بشرى آماده تلقى وحى بشود و از طرف واجب الوجود به او وحى نشود و

ديهى است كه در اين برهان به قول پيامبران استناد شده است يعنى نمى گوئيم چون پيامبران مى گويند خدا يكى است ما هم تعبدا مى گوئيم خدا يكى است. بلكه مى گوييم نبوتها به عنوان پديده هاى خاص كه نشانه هايى از ماوراءالطبيعى بودن دارند از ماوراء افق طبيعت تحريك و برانگيخته شده اند و همه تحت تاثير يك عام ماوراءالطبيعى هستند و اگر عامل ديگرى هم در كار مى بود آثارى از او ظهور مى كرد. [ اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 5، پاورقى به قلم استاد شهيد مطهرى. ]

بنابراين خدائى غير از خداى يكتا وجود ندارد، خدائى كه با نور خود همه ى تاريكى ها را روشن مى گرداند، و با ظلمت خود تمام روشنايى ها را برطرف مى سازد.

وحدت حق، وحدت عددى نيست

از نظر موالى الموحدين حضرت على عليه السلام، خدا را نمى توان با توحيد عددى توصيف نمود، زيرا وحدت عددى يعنى وحدت چيزى كه فرض تكرر وجود در او ممكن است و اين نوع وحدت زمانى به كار مى رود كه بتوان براى آن، فرد ديگرى درخارج و يا ذهن تصور كرد و اين معنا درباره ى خدا جريان ندارد چون منظور از وحدت و يگانگى خدا اين است كه او يكى است ولى هرگز دوم براى او فرض نمى شود.

افزون بر اينكه، وحدت عددى در مورد فردى صادق است كه تحت ماهيت كلى قرار گيرد و اين معنا راجع به خدا صحيح نيست چه آنكه ذات اقدسش از ماهيت پيراسته است.

وحدت شخصى نيز بر حق تعالى اطلاق نمى گردد

وحدت شخصى معمولا در برابر وحدت صنفى، نوعى، جنسى و... به كار مى رود. براى مثال، محمود و قنارى خوش صدايى كه همدم اوست وحدت جنسى دارند. چون هر دو از حيوانات هستند، ولى وحدت نوعى، صنفى و شخصى ندارند، محمود و رفيق سياهپوست وى، وحدت جنسى و وحدت نوعى دارند، چون هر دو انسان اند، ولى وحدت صنفى ندارند چون محممود از نژاد سفيد است و ديگرى از نژاد سياه، وحدت شخصى هم ندارن، چون دو موجود مششخص و از هم جدا هستند.

محمود و برادر همزادش احمد، وحدت جنسى، نوعى و صنفى دارند، هر دو انسان و از نژاد سفيد هستند، از يك پدر و مادرند، حتى شكل و اندام و روحيات آنها با هم شبيه است مانند يك سيب كه دو نيمه شده باشد ولى وحدت شخصى ندارند، زرا به هر حال دو نفر هستند.

وحدت شخى به اين معنا كه گفتيم معمولا با وحدت عددى همراه است و بنابراين خدا را با اين ديد نمى توان شخص و داراى وحدت شخصيه شمرد.

ولى از ديد فلسفى وحدت شخصى معنايى دقيق و ظريف دارد كه در خدا نيز هست و نمى تواند نباشد، با اين ديد فلسفى دقيق مى گوييم هر واقعيت عينى ناچار وحدت شخصيه دارد، يعنى از هر واقعيت عينى ديگر مشخص و قابل باز شناختن است، خواه آن واقعيت از نظر ذات، دوتايى برادر باشد و خواه نباشد، اگر از نظر ذات اصولا دوتايى پذير نباشد وحدت شخصى لازمه ى او خواهد بود و لازم نيست تحت تاثير عوامل خارجى تشخص پذير شود، ولى اگر از نظر ذاتش دوتايى پذير باشد، بايد عامل يا عوامل ديگرى به او تشخص بدهند تا وحديت شخصيه پيدا كند، به اين معنا است كه مى گوييم خدا نيز وحدت شخصيه دارد، زيرا او ذاتى است مشخص كه مى توان او را از واقعيتهاى ديگر بازشناخت و وحدت شخصيه لازمه ى ذات اوست، بنابراين تشخص او از ذات خويش است، ولى تشخص و وحدت شخصيه ى موجودات ديگر از ذات خود آنها نيست، اين خداست كه به آنها تشخص و وحدت شخصيه داده است. [ ر. ك، توحيد در قرآن، مقاله ى شهيد دكتر بهشتى. ]

صدرالمتالهين در اين باره مى گويد:

... و لا تشخص له بغير ذاته... و لا برهان عليه الا ذاته فشهد بذاته على ذاته و على وحدانيه ذاته كما قال شهد الله انه لا اله الا هو لان وحدته ليست وحده شخصيه توجه بفرد من طبيعته و لانوعيه و لا جنسيه... و لا غير ذلك من الواحدات النسبيه... بل وحدته وحده اخرى مجهوله الكنه كذاته تعالى الا ان وحدته اصل كل الواحدات كما ان وجوده اصل الوجودات فلا ثانى له...

... هيچ چيز ذاتش موجب تشخص او نشده... و هيچ چيز جز ذاتش دليل بر وجودش نيست، ذاتش دليل وجود و گواه يگانگى ذات اوست همانطور كه گفتته: خدا گواه آن است كه جز او خدايى نيست چون وحدت او وحدت شخصى كه در وجود يك فرد از يك نوع مى شناسيم نيست، وحدت نوعى يا وحدت جنسى... يا وحدتهاى نسبى ديگر هم نيست، وحدت او وحدت ديگرى است كه كنه آن چون كنه ذات والايش ناشناخته است، وحدت او ريشه و زيربناى همه ى وحدتهاست، چنانكه هستى او نيز سرچشمه ى همه ى هستى هاست، بنابراين دومى براى او وجود ندارد... [ عرشيه، ص 220 و 221. ]

امير مومنان عليه السلام در اين باره مكرر بحث كرده اند كه وحدت ذات حق، وحدت عددى يا شخصى نيست و به اين نوع وحدت، توصيف نمى شود و تحت عدد در آمدن ذات حق ملازم است با محدوديت او.

از سخنان آن حضرت است:

الاحد بلا تاويل عدد. [ نهج البلاغه، خطبه 151. ]

خدا، يكتايى است كه عدد در آن دخالت ندارد. واحد لابعدد. [ نهج البلاغه، خطبه 229. ]

خدا واحد است اما نه به شماره ى عددى.

لايشمل مجد و لايحسب بعد و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الى نظائرها.[ نهج البلاغه، صبحى صالح خطبه 186. ]

هيچ حد و اندازه اى او را شامل نمى شود و با شمارش به حساب نمى آيد زيرا ادوات تعريف جز ممكنات را فرانگيرد و اسماء اشاره جز به ممكنات اشاره نكند.

در جاى ديگر مى فرمايد:

من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده [ نهج البلاغه، خطبه اول. ]

كسى كه به خدا اشاره كند او را محدود ساخته و كسى كه خدا را محدود سازد او را تحت شمارش درآورده است.

بازمى فرمايد:

و من وصفه فقد حده و من حده فقد عده و من عده فقد ابطل ازله. [ نهج البلاغه، خطبه ى 151. ]

هركس بخواهد اوصاف خدا را بيان كند قطعا او را محدود كرده و كسى كه او را محدود كند وى را شماره كرده است و كسى كه خدا را مورد شماره قرار دهد ازلى بودن او را باطل ساخته است

و بالاخره مى فرمايد:

كل مسمى بالوحده غيره قليل. [ نهج البلاغه، خطبه ى 63. ]

يعنى چيزى كه با وحدت نامبرده شود كم است جز او كه با اينكه واحد است به كمى و قلت موصوف نمى شود.

چه قدر زيبا و عميق و پرمعنا است اين جمله ! اين جمله مى گويد هر چه جز ذات حق اگر واحد است كم هم هست يعنى چيزى است كه فرض ديگر مثل او ممكن است، پس خود او وجود محدودى است و با اضافه شدن فرد ديگر بيشتر مى شود و اما ذات حق با اينكه واحد است به كمى و قلت موصوف نمى شود زيرا وحدت او همان عظمت و شدت وجود و عدم تصور ثانى و مثل و مانند براى اوست. اين مساله كه وحدت حق وحدت عددى نيست از انديشه هاى بكر و بسيار عالى اسلامى است در هيچ مكتب فكرى ديگر سابقه ندارد، خود فلاسفه ى اسلامى تدريجا بر اثر تدبر در متون اصيل اسلامى به ويژه كلمات على عليه السلام به عمق اين انديشه پى بردند و آن را رسما در فلسفه ى الهى وارد كردند. در كلمات قدما از حكماى اسلامى از قبيل فارابى و بوعلى اثرى از اين انديشه ى لطيف ديده نمى شود، حكماى متاخر كه اين انديشه را وارد فلسفه ى خود كردند بام اين نوع وحدت را وحدت حقه ى حقيقيه اصطلاح كردند. [ سيرى در نهج البلاغه، استاد شهيد مطهرى "ره". ]

اقسام توحيد

توحيد ذات

مقصود از توحيد ذاتى اين است كه خداوند واحد و يكتاست و براى او نظير و همتايى متصور نيست مضافا بر اينكه او نه تنها يگانه است بلكه براى ذات او جزء نيست و از چيزى تركيب نيافته است نه جزء عقلى دارد و نه جزء خارجى و از هر نظر بسيط است.

يعنى بساطت و عدم تركيب از اجراء بالفعل و اجزاء بالقوه و يا عدم تركيب از ماهيت و وجود. دليل نفس اجزاء بالفعل از ذات الهى اين است كه اگر اجزاء مستقل از يكديگر باشند لازمه اش تعدد واجب است و اگر نيازمند باشند با وجوب وجود منافات دارد و اگر جزئى از آن ممكن الوجود باشد محتاج به واجب الوجود خواهد بود پس اگر فرض شود كه معلول جزء ديگر است همان جزء ديگر در واقع، واجب الوجود خواهد بود نه مركب مفروض و اگر معلول واجب الوجود ديگرى باشد لازمه اش شرك در وجوب وجود است.

دليل نفى اجزاء بالقوه اين است كه موجودى كه داراى اجزاء بالقوه باشد عقلا قابل تقسيم به چند موجود ديگر و در نتيجه قابل زوال خواهد بود در صورتى كه واجب الوجود، زوال ناپذير است.

افزون بر آن، اگر اجزاء بالقوه ممكن الوجود باشند لازمه اش اين است كه اجزاء با كل، سنخيتى نداشته باشند و اگر واجب الوجود باشند لازمه اش امكان تعدد واجب و نيز امكان معدوم بودن آنها قبل از تقسيم است.

اما دليل عدم تركيب از ماهيت وجود اين است كه عقل تنها مى تواند موجودات محدود را به دو حيثيت ماهيت و وجود تحليل كند اما وجود خداى متعال، وجود صرف است و عقل نمى تواند هيچ ماهيتى را به آن نسبت دهد.

بدين ترتيب هرگونه تركيب حتى تركيب از اجزاى تحليلى عقلى از ساحت مقدس الهى نفى مى گردد.

لذا نتايجى كه بر بساطت به معناى صرافت و نامتناهى بودن وجود خداى متعال، مترتب مى شود اين است كه هيچ كمالى را نمى توان از خداى متعال سلب كرد و به ديگر سخن: همه صفات كماليه براى ذات واجب الوجود، ثابت مى شود بدون اينكه امورى زائد بر ذات بشمار روند و در نتيجه، توحيد صفاتى نيز اثبات مى گردد. [ ر. ك: آموزش فلسفه، ج 2- استاد محمدتقى مصباح. ] اميرمومنان عليه السلام در اين باره مى فرمايد:

و لا تناله التجزئه و التعبيض. [ نهج البلاغه خطبه ى 84. ]

خدا تجزيه و تبعيض بردار نيست.

و در خطبه ى ديگر مى فرمايد:

لايجرى عليه السكون و الحركه و كيف يجرى عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه نما هو احدثه؟! اذا لتفاوتت ذاته و لتجزا كنهه [ نهج البلاغه، خطبه ى 228. ]

سكون و حركت بر او جارى نيست، چگونه ممكن است مصنوع در صنعتگر دخالت كند و يا اثر آغاز شده جاى موثر را بگيرد و يا چيزى كه به وجود آورده در خودش اثر بگذارد، كه در اين صورت ذات خدا تغيير مى كند و حقيقت او متجزى مى گردد.

پرواضح است كه حضرت امير عليه السلام در فراز ياد شده از بيانات خويش، اتصاف حركت و سكون به ذات اقدس حق را مستلزم تفاوت در ذات و تجزيه در كنه و حقيقت خداوند مى داند و با استدلال و برهان قاطع، انتساب چنين اوصافى را به ذات باريتعالى منفى و مطرود مى شمارد.

و سپس مى فرمايد: و لا يوصف بشى ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لا بعرض من الاعراض و لا بالغيريه و الابعاض [ نهج البلاغه، خطبه 228. ]

به چيزى از اجزاء و به جوارح و اعضاء و نه به عرضى از اعراض و نه به غيريت و ابعاض وصف نمى شود. بديهى است طبق اين بيان حضرت على عليه السلام خداوند نه جزء دارد تا از اين طريق معرفى شود، نه استخوان و پوست و گوشت دارد تا از اين راه شناخته شود، نه حالتى است كه بر جسمى پياده شود تا از طريق فرودگاهش درك شود و نه مى توان براى او اجزايى فرض كرد تا با مشاهده ى اختلاف آن، به وجودش پى برد، چه آنكه لازمه ى همه ى اينها، تركيب است و خداى متعال از آن منزه است.

توحيد صفات

منظور از توحيد صفاتى اين است كه صفات خدا عين ذات او است و هيچيك از صفات خدا زايد بر ذات او نيست.

به ديگر سخن: توحيد صفاتى يعنى نفى هرگونه كثرت و تركيب و نفى مغايرت صفات با ذات است يعنى صفاتى كه به خداوند نسبت داده مى شود مانند صفات ماديات از قبيل اعراض نيستند كه در ذات وى تحقق يابند و زايد بر ذات باشند بلكه مصداق آنها همان ذات مقدس الهى است و همه ى آن صفات عين يكديگر و عين ذات مى باشند.

به عنوان مثال اگر مى گوئيم خدا عالم و قدرتمند است اين چنين نيست كه علم و توانايى زايد بر ذات او است بلكه مقصود اين است كه ذات او، عين علم و قدرت است زيرا در غير اين صورت مستلزم اتصاف تركيب بر ذات اقدس حق است و بديهى است تركيب با احتياج و نيازمندى همراه است و خدا كه غنى مطلق است از آن منزه مى باشد چه آنكه تركيب كه نتيجه مغاير صفات با ذات است مختص صفات مخلوقين مى باشد و اين معنا بر خداوند صادق نيست و هرگز نمى توان آن را بر ذات اقدس الهى نسبت داد.

سبحان ربك رب العزه عما يصفون [ سوره شورى آيه ى 53. ]

افزون بر آن اختلاف ذات با صفات و اختلاف صفات با يكديگر لازمه ى محدوديت وجود است. براى وجود لايتناهى همچنانكه دومى قابل تصور نيست، كثرت و تركيب و اختلاف ذات و صفات نيز متصور نيست، توحيد صفاتى مانند توحيد ذاتى از اصول معارف اسلامى و از عالى ترين و پراوج ترين انديشه هاى بشرى است كه بخصوص در مكتب شيعى تبلور يافته است [ جهان بينى توحيدى، استاد شهيد مطهرى. ] و پيرامون آن بحث و فحص و دقت نظر فراوانى از سوى علماى شيعه صورت گرفته و نتايج درخشانى هم به دنبال داشته است و آن هم با الهام از اولين خطبه ى نهج البلاغه اميرالمومنين و سيدالموحدين عليه ازكى صلوات المصلين، موضوع را تعقيب نموده و حق مطلب را اداء نموده اند.

اينك مى پردازيم به بيان آن حضرت در اولين خطبه نهج البلاغه كه در آن آفريدگار بزرگ گيتى را ثنا گفته و آنگاه مى فرمايد:

اول الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به و كمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص نفى الصفات عنه، لشهاده كل صفه انها غير الموصوف و شهاده كل موصوف انه غير الصفه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله.

يعنى آغاز و اساس دين و معرفت خداست و كمال شناخت خدا اعتراف به وجود اوست و غايت تصديق به او درك يكتائى اوست، و حد اعلاى توحيد او اخلاص به مقام كبريائش و اخلاص كامل، نفى صفات از پروردگار است زيرا صفت گواهى مى دهد كه او چيزى است غير از موصوف، و موصوف گواهى مى دهد كه ذاتش غير از صفت است و هركس خداوند را به صفتى توصيف كند، ذات او را مقارن چيز ديگر قرار داده و هركس خدا را مقارن چيزى قرار دهد، دوئيت براى او قائل گرديده، و مآلا او را به تجزيه كشانيده است و هركس او را تجزيه و تقسيم كند قطعا او را نشناخته است.

آنچه كه در همه ى موارد صفات و موصوفها به عنوان قانون كلى وجود دارد تركب است، زيرا صفت و موصوف دو حقيقت جداگانه اى هستند كه در يك موجود جمع شده و آن را مركب مى سازند كه اگر آن دو از نظر حقيقت واقعى كه دارند يكى بودند، انتزاع صفت و موصوف از آن يك حقيقت واقعى امكان پذير نمى گشت و چون تركب از دو حقيقت از هر نوعى كه باشد چه تركب اتحادى مانند ماهيت و وجود و چه تركب انضمامى مانند آب گل آلود در ذات احديت امكان ناپذيراست، لذا ذات و صفات الهى فوق مجراى صفت و موصوفهاى معمولى است و اين مطلب دليل آن نيست كه خدا صفتى ندارد، زيرا خداوند داراى اوصاف جلال و حمال فراوانى است و اميرالمومنين عليه السلام در جمله هاى اول همين خطبه فرموده است:

الذى ليس لصفته حد محدود

خدايى است كه براى صفت او حد محدودى نيست.

مقصود اين است كه صفات الهى از سنخ صفات ساير موجوداتى كه با موصوف خود تركب دارند، نمى باشد [ ترجمه و تفسير نهج البلاغه - ج دوم، خطبه اول، محمد تقى جعفرى. ] چه آنكه او ذاتى است محدوديت ناپذير و بى مرز، و اگر صفات او زائد بر ذاتش باشد خود موجب الزام و اعتقاد به انكار محدوديت ناپذيرى اوست زيرا زيادى صفت بر موصوف، مختص موجوداتى است كه محدود به حد و مرز و نهايتى است خواه آن موجود متحرك باشد و يا ساكن، موجود متحرك نيز دائما مرزها را عوض مى كند ولى ذات اقدس حق حد و مرزى ندارد.

از جمله سخنان حضرت امير در نهج البلاغه كه دلالت بر توحيد صفاتى و ذاتى دارد عبارات زير است:

كل مسمى بالوحده غيره قليل و كل عزيز غيره دليل و كل قوى غيره ضعيف و كل مالك غيره مملوك و كل عالم غيره متعلم و كل قادر غيره يقدر و يعجز و كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها و كل بصير غيره يعمى عن حفى الالوان و لطيف الاجسام و كل ظاهر غيره باطن و كل باطن غيره ظاهر. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 64. ]

هركس غير او به وحدت و يگانگى ناميده شود كم "بى ارزش" است و هر عزيزى غير او ذليل و هر توانايى غير او ناتوان است و هر مالك و متصرفى غير او مملوك، و هر دانايى غير او متعلم و يادگيرنده است و هر قدرتمندى غير از خدا قدرتش محدود و عاجز است و هر شنونده اى غير او را آوازهاى بلند كر مى گرداند و آوازهاى آهسته و دور را نمى شنود و هر بينايى غير از او از ديدن رنگهاى پنهان و اجسام لطيف نابيناست و هر ظاهرى غير از خدا پنهان نيست و هر پنهانى غير از خدا آشكار نيست.