(251)اى پسر آدم ! خود وصى خويش باش و نسبت به
مال خود چنان رفتار كن كه مى خواهى پس از تو در آن رفتار كنند
يا بن آدم ، كن
وصى نفسك ، و اعمل فى مالك ما توثر ان يعمل فيه من بعدك .
(85)
اى پسر آدم ! خود وصى خويش باش و نسبت به مال
خود چنان رفتار كن كه مى خواهى پس از تو در آن رفتار كنند .
شك نيست كه آدمى دوست دارد پس از او اموالش در راه خير و صدقات و امورى
كه مايه نزديكى به خداوند است ، هزينه شود تا ثوابش به او برسد ولى به
هنگام زندگانى به سبب محبت به دنيا و بيم از تنگدستى و نيازمندى به
مردم در پايان عمر، نسبت به اين كار بخل مى ورزد و كسى را وصى خويش
قرار مى دهد كه اين كار را پس از مرگش انجام دهد. اميرالمؤ منين عليه
السلام سفارش مى فرمايد كه آدمى در حالى كه زنده است خودش اين كار را
انجام دهد ولى اين حالتى است كه توان انجام دادن آن را ندارد مگر اينكه
توفيق دستش را بگيرد.
(252)تند خويى نوعى از ديوانگى است كه تندخو
پيشمان مى شود و اگر پشيمان نشود، ديوانگى او استوار است
الحده ضرب من الجنون ، لان صاحبها يندم ؛
فان لم يندم فجنونه مستحكم .
(86)
تند خويى نوعى از ديوانگى است كه تندخو پيشمان
مى شود و اگر پشيمان نشود، ديوانگى او استوار است .
گفته شده است : تند خويى كينه جهل است .
و گفته شده است : تند خو را انديشه درستى نيست كه تندخويى عقل را تيره
مى كند، همان گونه كه سركه آنه را؛ در نتيجه تندخو در آينه عقل نه صورت
پسنديده اى مى بيند كه به آن عمل كند و نه صورت زشتى كه از آن پرهيز
كند.
و گفته شده است : آغاز تندخويى ديوانگى و فرجامش پشيمانى است .
و گفته شده است : تند خويى تو را به ارتكاب گناه واندارد كه موجب آيد
خشم خود را تسكين و آرامش دهى و دين خود را بيمار و دردمند سازى .
(253)صحت تن از كمى حسد است
صحه الجسد، من قله الحسد.
صحت تن از كمى حسد است .
يعنى كسى كه اندك حسد مى برد همواره از لحاظ بدن سلامت است و كسى كه
بسيار حسد مى برد، اندوه حسد و همچشمى و خشمى كه مى خورد، او را بيمار
مى كند و مزاج بدن ، پيرو احوال نفسى است . مامون مى گفته است : هرگز
به كسى رشك نبردم جز به ابودلف ،(87)
آن هم براى شعر كه شاعرى براى او سروده است : جز
اين نيست كه دنيا در گذشته و حال فقط ابودلف است و هر گاه ابودلف پشت
كند و برود دنيا هم از پى او مى رود.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عبدوس پسر ابى دلف از قول پدرش نقل مى كرد
كه مى گفته است : مامون به من گفت : اى قاسم ! تو همانى كه على بن جبله
درباره تو چنين سروده است : جز اين نيست كه دنيا
ابودلف است ... شتابان گفتم : اى اميرالمؤ منين ! اين شعر او در
قبال شعر ديگرى كه سروده و گفته است : اى ابادلف
كه از همه مردم دروغگوترى ، جز از من كه در ستايش تو دروغگوتر هستم
، چه اثرى دارد.
وانگهى بكر بن نطاح هم درباره من چنين سروده است :
اى ابادلف ! فقير واقعى كسى است كه ريزش دست تو را اميد و آرزو داشته
باشد، در خانه ات را همواره بسته و پاسدارى شده مى بينم و چون آن را مى
گشايند درون آن خانه بينوايى است ، گويى طبل
بلند بانگ در باطن هيچ هستى .
ابودلف مى گفته است : چون برگشته بودم مامون به اطرافيان خود گفته بود
آفرين بر او باد كه شعر نكوهش خود را حفظ كرده بود تا در حضور من از آن
بهره مند گردد و آتش رشك و همچشمى را خاموش كند.
(254) و آن حضرت به كميل بن زياد نخعى فرموده
است :
و قال عليه السلام لكميل بن زياد النخعى
:
يا كميل ، مراهلك ان يروحوا فى كسب المكارم ، و يدلجوا فى حاجه من
هونانم ، فو الذى وسع سمعه الاصوات ؛ ما من احد اودع قلبا سرورا الا و
خلق الله له من ذلك السرور لطفا، فاذا نزلت به نائبه جرى اليها كالماء
فى انحداره ؛ حتى يطردها عنه كما تطرد غريبه الابل .
(88)
و آن حضرت به كميل بن زياد نخعى فرموده است :
اى كميل ! كسان خود را فرمان بده شبانگاه در پى كسب مكارم روند و در دل
شب پى برآوردن نيازهاى كسى باشند كه خود خفته است ، و سوگند به كسى كه
شنوايى او همه بانگها را فرامى گيرد، هيچ كس دلى را شاد نمى كند مگر
اينكه خداوند براى او از آن شادى لطفى آفريند و چون براى او گرفتارى
پيش آيد، آن لطف همانند آبى كه در سراشيبى حركت مى كند به سوى او
سرازير مى شود، تا آن گرفتارى را از او دور سازد، همان گونه كه شتران
بيگانه را از آبشخور دور سازند.
عمروعاص به معاويه گفت : از خوشى و لذت چه چيز براى تو باقى مانده است
؟ گفت : هيچ لذتى كه مردم در پى آن باشند، نيست مگر آنكه آن قدر به آن
رسيده ام كه از آن ملول شده ام . امروز براى من هيچ چيز خوشتر از آن
نيست كه در روز گرم تابستانى شربتى از آب سرد بياشامم و به دختران و
پسرانم بنگرم كه برگرد من باشند، باى تو چه لذتى باقى مانده است ؟ گفت
: زمينى كه در آن درختكارى كنم و ميوه اش را بخورم و لذت ديگرى باقى
نمانده است . معاويه به وردان غلام عمروعاص نگريست و گفت : اى وردان از
لذت تو چه باقى مانده است ؟ گفت : شادى كه در دل برادران در آورم و
كارهاى پسنديده اى كه برگردن اشخاص گرامى آويزم . معاويه به عمرو گفت :
مرگ بر اين نشست من و نشست تو، كه اين بنده در سخن خود بر من و بر تو
چيره شد و سپس به وردان گفت : من براى چنين كارى از تو سزاوارترم ، گفت
: تو كه امكان دارى انجام بده .
و اگر بگويى شادى خود عرض است چگونه خداوند متعال از آن لطف مى
آفريند؟ مى گويم : كلمه من در اين جا به
معنى عوض است : نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد:
ولو نشاء لجعلنا منكم ملائكه فى الارض يخلفون
(89)، اگر بخواهيم عوض شما بر
زمين فرشتگان را قرار مى داديم .
و نظير آن اين بيت است كه شاعر مى گويد: فليت
لنا من ماء زمزم شربه *يعنى اى كاش به عوض آب زمزم جرعه اى آب
سرد مى داشتيم .
(255)هر گاه درويش شويد با صدقه دادن با خداوند
بازرگانى كنيد
اذا املقتم فتاجروا الله بالصدقه .(90)
هر گاه درويش شويد با صدقه دادن با خداوند
بازرگانى كنيد .
سخن درباره صدقه پيش از اين گذشت و حكيمان گفته اند: بهترين عبادتها
صدقه دادن است كه سود آن به ديگران مى رسد و حال آنكه نماز و روزه سودش
به ديگران نمى رسد. در خبر آمده است كه على عليه السلام براى مردى
يهودى به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله مزدورى كرد و درختان
خرماى او را آب داد و يك مد جو گرفت و از آن يك گرده نان ساخت و چون
خواست با آن روزه بگشايد، درويشى پيش او آمده و از او خوراك خواست .
على عليه السلام آن گرده نان را به درويش داد و خود آن شب را گرسنه
گذاردند و با اين صدقه با خداوند بازرگانى كرد. مردم اين كار را از
بزرگترين سخاوتها شمردند و هم بزرگترين عبادات دانستند. يكى از شاعرانت
شيعه بازگشت قرص خورشيد را براى على عليه السلام نتيجه اين بازرگانى او
با خداوند دانسته و چه نيكو سروده است :
على عليه السلام در حالى كه گرسنه بود گرده نان خود را كه مايه پركردن
شكم خويش بود، بخشيد و قرص تابان خورشيد آن گرده نان را بر او
برگرداند، آرى قرض دادن به افراد گرامى بسيار پر بهره است .
(256)وفا كردن براى اهل غدر در نزد خدا بى وفايى
است ، و غدر كردن بااهل غدر در پيشگاه خداوند وفاست
الوفاء لاهل الغدر غدر عندالله ، و الغدر
باهل الغدر وفاء عندالله .
(91)
وفا كردن براى اهل غدر در نزد خدا بى وفايى است
، و غدر كردن با اهل غدر در پيشگاه خداوند وفاست .
معنى اين كلمه اين است كه اگر خوى و سرشت دشمن اين باشد كه غدر ورزى
كند و پايبند به گفته هاى و سوگندها و پيمانهاى خود نباشد، جايز نيست
به او وفادار بود بلكه واجب است كه عهد و پيمان او شكسته شود و به آن
اعتنايى نشود، زيرا وفادارى نسبت به كسى كه حال او اين چنين باشد نه
تنها در پيشگاه خداوند وفادارى نيست بلكه از لحاظ زشتى همچون غدر شمرده
مى شود. غدر نسبت به كسى كه چنين باشد نه تنها رشت نيست كه پسنديده است
و در پيشگاه خداوند به منزله وفادارى نسبت به وفادار است .
(257)چه بسا افرادى كه با نيكى نسبت به او
گرفتار استدراج است و...
كم من مستدرج بالاحسان اليه ، و مغرور
بالستر عليه ، و مفتون بحسن القول فيه ، و ما ابتلى الله سبحانه احدا
بمثل الاملاء له .
(92)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد مضى هذالكلام فيما تقدم ، الا ان فيه
ها هنا زياده جيده مفيده .
چه بسا افرادى كه با نيكى نسبت به او گرفتار
استدراج است و چه بسا كه به سبب پرده پوشى مغرور است و چه بسا كسانى كه
به سبب خوشنامى به خود شيفته و فريب خورده اند و خداوند سبحان هيچ كس
را چيزى چون مهلت دادن نيازموده است .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : اين سخن در گذشته هم نقل شد ولى
اين جا در آن زيادتى پسنديده و سودمند است .
درباره استدراج و مهلت دادن پيش از اين سخن گفته شد.
يكى از حكيمان گفته است : هر گاه نعمتها بر تو پيوسته باشد، برحذر باش
كه استدراج نباشد، همان گونه كه جنگجو از تعقيب دشمن اگر بگريزد، بايد
از كمين برحذر باشد كه چه بسا دشمن كه براى گول زدن نخست مى گريزد و
سپس بر مى گردد و چه بسيار بز و ميش شيرده كه در دست توست و ناگاه
متوجه مى شوى كه گرگ است .
(258)(93)
و من كلامه عليه السلام المتضمن الفاظا
من الغريب تحتاج الى تفسير: قوله عليه السلام فى حديثه : فاذا كان كذلك
ضرب يعسوب الدين بذنبه ، فيجتمعون اليه كما يجتمع قزع الخريف .
(94)
قال الرضى رحمه الله تعالى : يعسوب الذين :
السيد العظيم المالك لامور الناس يومئذ؛ و القزع : قطع الغيم التى
لاماء فيها .
از جمله آن حضرت كه متضمن الفاظ غريبى است و
نيازمند به شرح و تفسير؛ و اين گفتار آن حضرت در حديث خود كه چون چنين
شود يعسوب دين با پيروان خود به راه افتد و آنان بر او جمع مى شوند.
همچون پاره اى ابر پاييزى كه در آن آب نيست .
سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : مقصود از يعسوب دين ، مهتر
بزرگى است كه در آن هنگام مالك امور مردم است و مقصود از
قزع پاره اى ابر بى باران است .
ابن ابى الحديد ضمن توضيح برخى ار لغات و اصطلاحات و اعتراض بر سيد رضى
كه در معنى قزع تسامح فرموده است : مى
گويد: اگر بگويى كه اين سخن اعتقاد مذهب اماميه را استوار مى سازد كه
مهدى عليه السلام ترسان و پوشيده است و به سير و سياحت در زمين سرگرم
است و در آخر الزمان ظاهر مى شود و در مركز حكومت خود مستقر مى گردد،
مى گويم به عقيده ما هم اين موضوع بعيد نيست كه امام مهدى چون آخر
الزمان ظهور كند، نخست براى مصلحتى كه خداوند متعال سبب آن را مى داند
حكومتش پا بر جاى نباشد و سپس پا بر جاى و منظم شود. اميرالمؤ منين
كلمه يعسوب را در مورد ديگرى هم به كار برده است و روز جنگ جمل چون از
كنار كشته عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد عبور فرموده گفت :
اين يعسوب قريش است .، يعنى سالار و مهتر
ايشان .
(259)
و فى حديثه عليه
السلام هذا الخطيب الشحشح .
(95)
قال : يريد الماهر بالخطبه ، الماضى فيها، و كل
ماض فى كلام او سير فهو شحشح . الشحشح فى غير هذا الموضع : البخيل
الممسك .
در حديث آن حضرت است كه : اين خطيب شحشح است .
سيد رضى گويد: مقصود آن حضرت اين است كه او خطيبى ورزيده و در پيگيرى
سخن تواناست و هر كه در سخن گفتن يا راه رفتن توانا باشد به او شحشح مى
گويند و در غير اين دو مورد، شحشح به معنى بخيل و ممسك است .
ابن ابى الحديد مى گويد: شحشح به معنى غيرتمند و دلير و مواظب بر كار و
هم به معنى حاوى و در بردارنده است و كلمه شحشحان هم نظير آن است .
اين كلمه را على عليه السلام براى صعصعه بن صوحان عبدى كه خدايش رحمت
كناد فرموده است و همين افتخار براى صعصعه بسنده است كه كسى چون على
عليه السلام او را به فصاحت و سخنورى وصف فرمايد. صعصعه همان گونه كه
شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است از سخنورتر مردمان بوده است .
(260)
و منه : ان للخصومه قحما.
(96)
قال : يريد لاقحم المهالك ، لانها تقحم اصحابها فى المهالك و المتالف
فى الاكثر، فمن ذلك قحمه الاعراب ، و هو ان تصيبهم السنه فتتفرق
اموالهم ، فذلك تقحمها فيهم . قال : و قيل فيه وجه آخر، و هو انها
تقحمهم بلاد الريف ، اى تحوجهم الى دخول الحضر عند محول البدو .
و از جمله سخنان آن حضرت است كه دشمنى را قحمى
است .
سيد رضى گويد: مراد آن حضرت از قحم جايگاههاى هلاكت است ، كه دشمنى در
بيشتر موارد ايشان را به هلاكت و نابودى مى افكند. لغت و اصطلاح
قحمه الاعراب هم از همين است يعنى
خشكسالى ايشان را فرا گيرد و اموال آنان پراكنده و سبب نابودى ايشان
گردد. براى اين اصطلاح معنى ديگرى هم كرده اند و گفته اند قحطى موجب مى
شود كه ايشان به شهرها و مرغزارها در آيند.
اصل اين كلمه به معنى وارد شدن در كارى بدون روش درست و مى گويند فلان
كس اسب خود را با زور ميان آب راند و اسب به آب در آمد. در مورد به
زمين انداختن اسب سوار خود را نيز به كار رفته است و هم در موردى ديگر.
اين كلمه را اميرالمؤ منين هنگامى فرمود كه عبدالله بن جعفر را در
خصومتى از سوى خود وكيل قرار داد، در حالى كه خودش حاضر بود.
(261)
و منه : اذا بلغ النساء نص الحقاق
فالعصبه اولى .
(97)
قال : و يروى نص الحقاق و النص منتهى
الاشياء و مبلغ اقصاها كالنص فى السير لانه اقصى ما تقدر عليه الدابه ؛
و يقال : نصصت الرجل عن الامر اذا اسقصيت مسالته لتستخرج ما عنده فيه ،
و نص الحقاق يريد به الادراك ؛ لانه منتهى الصغر، و الوقت الذى يخرج
منه الصغير الى حد لكبر، و هو من افصح الكنايات عن هذا الامر و
اغربها...
قال : و الذى عندى ان المراد بنص الحقاق هاهنا بلوغ المراه الى الحد
الذى يجوز فيها تزويجها و تصرفها فى حقوقها... .
و از سخنان آن حضرت است كه چون زنان به نص
الحقاق رسيدند، خويشاوندان پدرى بر آنان اولى تر باشند.
گويد: به صورت نص الحقائق هم روايت شده
است . نص به معنى نهايت هر چيزى است و به پايان رسيدن آن ، مثلا اگر در
مورد حركت چهار پا گفته شود نص السير
يعنى نهايت توان آن در راه رفتن ، و چون بگويند
نصصت الرجل عن الامر يعنى كه تا حد نهايت از او بپرسى تا آن چه
را در دل دارد بدانى ، و منظور از اين كلمه در سخن فوق رسيدن به مرحله
بلوغ است كه پايان دوره كودكى و آغاز ورود به دوره بزرگى است و اين از
فصييح ترين و غريب ترين كناياتى است كه از اين مرحله شده است ...
سيد رضى گويد: آن چه به نظر من مى رسد، اين است كه مراد از اين كنايه
رسيدن دختر به مرحله بلوغ است كه در آن شوى گرفتن و تصرف او در حقوق
خودش براى او روا باشد و تشبيهى است به شترى كه سه سالگى او تمام شده و
به چهار سالگى در آمده باشد كه در خور سوارى است ...
(262)
و منه ان الايمان يبدو لمظه فى القلب ،
كلما ازداد الايمان از دادت اللمظه .
(98)
قال : اللمظه مثل النكته او نحوها من البياض ، و منه قيل : فرس المظ
اذا كان بجحفلته شى من البياض .
و از سخنان آن حضرت است كه ايمان همچون نقطه اى
سپيد در دل آشكار مى شود و هر چه ايمان فزونى يابد سپيدى فزون مى شود.
سيد رضى گويد: لغت لمظه نطه يا چيزى شبيه به آن از سپيدى است ، و هر
گاه در لب اسب سپيدى وجود داشته باشد به آن اسب المظ مى گويند.
ابوعبيد مى گويد: اين كلمه بر وزن نكته است هر چند محدثان به فتح اول
هم گفته اند ولى معروف اين است كه به ضم اول و بر وزن دهمه و حمره و
شهبه است ، بعضى هم آن را با طاء بدون
نقطه روايت كرده اند كه ما آن را نمى شناسيم .
(263)
و منه ، ان الرجل اذا كان له الدين
الظنون يجب عليه ان يزكيه لما مضى اذا قبضه .
(99)
قال : الظنون : الذى لايعلم صاحبه ايقضيه من الذى هو عليه ام لا، فكان
الذى يظن به ذلك ، فمره يرجوه ، و مره لايرجوه ، و هو من افصح الكلام ،
و كذلك كل امر تطلبه لاتدرى عل اى شى ء انت منه فهو ظنون ، و على ذلك
قول الاعشى :
و الجد: البئر العاديه فى الصحراء. و الظنون : التى لايعلم هل فيها ماء
ام لا .
و از سخنان آن حضرت است كه چون مردى از كسى طلبى
دارد ظنون پس از گرفتن آن طلب ، بر او واجب است كه زكات گذشته اش را
بدهد.
گويد: ظنون چيزى است كه صاحب آن نداند آيا كسى كه تاديه طلب بر عهده
اوست آن را مى پردازد يا نه . گويى به آن گمان دارد، گاهى اميد مى بندد
و گاه قطع اميد مى كند و اين از فصيح ترين سخنهاست . همچنين هر چيز كه
در جستجوى آنى و نمى دانى سرانجام چه مى شود - آيا به آن مى رسى يا نمى
رسى - ظنون است و شعرا اعشى هم از اين معنى است كه گفته است :
چاهى كه فقط گمان آب داشتن به آن مى رود و از ريزش بارانهاى ابرهاى
بارنده به دور است ، همچون رودخانه فرات نيست كه چون آكنده شود قايق و
شناور ورزيده را اين سو و آن سو راند.
جد، چاه كهنا در بيابان است و ظنون ، چاهى است كه ندانند در آن آب هست
يا نه .
ابوعبيده مى گويد: در اين سخن ملاك فقهى هم وجود دارد و آن اين است كه
هر كس از مردم طلب دارد تا آن را نگرفته است بر او واجب نيست زكاتش را
بپردازد و چون آن را گرفت زكات مدت گذشته اش را بايد بدهد، هر چند به
وصول آن اميدى نداشته است . اين سخن عقيده كسى را كه مى گويد: زكات آن
بر عهده مديون است كه از آن استفاده مى كرده است ، رد مى كند.
(264)
و منه : انه شيع
جيشا يغزنه فقال : اعزبوا(100)
عن النساء ما استطعتم .
(101)
و معناه : اصدفوا عن ذكر النساء و شغل القلوب بهن ، و امتنعوا من
المقاربه لهن ، لان ذلك يفت فى عضد الحميه ، و يقدح فى معاقد العزيمه ،
و يكسر عن العدو، و يلفت عن الابعاد فى الغزو، فكل من امتنع من شى ء
فقد اعزب عنه ، و العازب و العزوب : الممتنع من الاكل و الشرب .
و از سخنان آن حضرت است كه چون لشكرى را كه به
جنگ روانه مى كرد به بدرقه آنان رفت و چنين فرمود: چندان كه توانستيد
خود را از زنان باز داريد.
معنى آن اين است كه از ياد زنان و دل مشغولى به آنان خوددارى كنيد و به
زنان نزديكى مكنيد كه آن سبب بروز سستى در بازوى حميت و گسستن پيوندهاى
عزيمت مى گردد و از دويدن و تعقيب دشمن جلوگيرى مى كند و هر كس از
انجام دادن كارى خوددارى كند، از آن روى گردان شده است . و عازب و عزوب
به معنى كسى است كه از خوردن و آشاميدن خوددارى كند.
(265)
و منه : كالياسر الفالج ، ينتظر اول فوزه
من قداحه .
(102)
قال : الياسرون هم الذين يتضاربون بالقداح على الجزور، و الفالج :
القاهر الغالب ، يقال : قد فلج عليهم و فلجهم ، قال الراجز: لما رايت
فالجا قد فلجا .
و از سخنان آن حضرت است : همچون قمار باز پيروزى
كه انتظار اول شدن خود را از تيرهاى خويش دارد.
گويد: ياسرون كسانى هستند كه تيرهاى خود
را بر شتر نحر شده مى زنند و فالج به معنى پيروز است و چيره . گفته مى
شود قد فلج عليهم يعنى بر آنان پيروز شد
و گفته مى شود فلجهم يعنى آنان را مغلوب
ساخت ، راجز
(103) گفته است : هنگامى كه فيروزى يابنده را ديدم كه
پيروز شد.
(266)
و منه : كنا اذا الباس اتقينا برسول الله
فلم يكن احد منا اقرب الى العدو منه .
(104)
قال : معنى ذلك انه اذا عظم الخوف من العدو، و اشتد عضاض الحرب فزع
المسلمون الى قتال رسول الله صلى الله عليه و آله بنفسه ، فينزل الله
تعالى عليهم به ، و يامنون ما كانوا يخافونه بمكانه .
و قوله : اذا احمر الباس
: كنايه عن اشتداد الامر؛ و قد قيل فى ذلك اقوال ؛ احسنها انه
شبه حمى الحرب بالنار التى تجمع الحراره و الحمره بفعلها ولونها، و مما
يقوى ذلك قول الرسول صلى الله عليه و آله و قد راى مجتلد الناس يوم
حنين و هى حرب هوازن : الان حمى الوطيس ،
و الوطيس : مستو قد النار، فشبه رسول الله صلى الله عليه و آله ما
استحر من جلاد القوم باحتدام النار و شده التهابها .
و از جمله حديث آن حضرت است كه چون كارزار سخت
مى شد ما به رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه مى برديم و هيچ يك از
ما به دشمن نزديكتر از وى نبود.
سيد رضى مى گويد: معنى آن اين است كه چون بيم از دشمن بسيار مى شد و
جنگ به سختى دندان نشان مى داد، مسلمانان به رسول خدا پناه مى بردند و
به جنگ كردن آن حضرت به تن خويش دل مى بستند و خداوند متعال به بركت
آن حضرت نصرت بر مسلمانان نازل مى فرمود و از آن چه مى ترسيدند، امان
مى يافتند.
و درباره معنى اين سخن على عليه السلام كه گفته است
اذا احمر الباس و كنايه از سختى كار زار
است ، سخنانى گفته اند كه از همه نيكوتر اين است كه امام عليه السلام
گرمى جنگ را به آتش تشبيه كرده است كه هم سوزندگى دارد و هم سرخى ،
كارش سوزنده و رنگش سرخ است و از جمله چيزها كه اين معنى را تقويت مى
كند سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه در جنگ حنين كه همان جنگ
هوازن است چون كارزار مردم را ديد، فرمود: حمى
الواطيس و طيس ، افروختنگاه آتش است و رسول خدا صلى الله عليه و
آله گرمى نبرد مردمان را به گرمى آتش و سختى سوزش آن : تشبيه فرموده
است .
ابن ابى الحديد مى گويد: تفسير بهتر درباره اين
لفظ اين است كه گفته شود لغتباس به معنى خود جنگ است ، خداوند متعال
فرموده است : و شكيبايان در راحتى و سختىو هنگام
باس جنگ
(105) در اين سخن مضاف حذف شده است و تقدير كلام چنين
بودهكه چون جايگاه جنگ سرخ شود و زمينى كه آوردگاه است و قرمزى آن به
سبب خونى استكه بر آن مى ريزد و جريان مى يابد.
ابن ابى الحديد سپس مى گويد: چون ديديم كه سيد رضى رحمه الله
فقط اندكى از سخنان على عليه السلام را كه در آن الفاظ غريب و محتاج به
شرح و تفسير آمده ، آورده است ترجيح داديم برخى ديگر از سخنان آن حضرت
را كه مولفان كتابهاى غريب الحديث آورده اند بياوريم و توضيح دهيم . آن
گاه در سى صحفه مواردى را از كتاب غريب الحديث ابوعبيد قاسم بن سلام و
غريب الحديث ابن قتيبه آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد از هر يك
بسنده مى شود.
از جمله سخنان آن حضرت به گروهى كه ايشان را سرزنش مى فرمود، اين است
كه شما را چه مى شود كه عذرات خود را پاك و نظافت نمى كنيد كه در اين
سخن لغت عذرات به معنى كنار خانه است ، و شاهدى از شعر حطئه مى آورد كه
همين لغت را به همين معنى در نكوهش قومى به كار برده و گفته است :
سوگند به جان خودم شما را آزمودم و داراى چهره هاى زشت يافتم و كنار
خانه هايتان بد و كثيف است .
ديگر اين سخن آن حضرت است كه فرموده است : لا
جمعه و لاتشريق الا فى مصر جامع ، نماز جمعه و نماز عيد جز در
شهرى كه شهر باشد، برگزار نمى شود، كه در اين عبارت لغت تشريق به معنى
نماز عيد است و چون هنگام گزاردن آن هنگام درخشش و نورانى بودن خورشيد
است به تشريق از آن تعبير شده است . همچنان كه در حديث مرفوع آمده است
: من ذبح قبل التشريق فليعد يعنى هر كس
پيش از نماز عيد قربانى كند بايد آن را اعاده كند.
ابن قتيبه در كتاب غريب الحديث خود براى على عليه السلام كلمات ديگرى
هم نقل كرده است كه از آن جمله اين سخن است :
من اراده البقاء، و لابقاء، فليبا كر الغداء و
ليخفف الرداء و ليقل غشيان النساء، فقيل له : يا اميرالمؤ منين و ما
خفه الرداء فى البقاء؟ فقال : الدين .
هر كس بقاء را مى خواهد هر چند كه بقايى وجود ندارد، غذاى خود را ناشتا
بخورد و رداى خود را سبك دارد و آميزش با زنان را كم كند.، گفته شد: اى
اميرالمؤ منين مقصود از سبك ساختن ردا چيست ؟ فرمود: يعنى وام .
ابن قتيبه مى گويد: اين تعبير بسيار پسنديده و نيكو و درست است زيرا
وام امانت است و معمول بر آن است كه مى گويى بر عهده و بر گردن من است
تا آن را بپردازم ، گويى پرداخت وام بر گردن است و جايگاه اتصال ردا بر
بدن دو گرانه گردن است ، بدين سبب على عليه السلام به صورت كنايه از
وام به گردن تعبير كرده است . در شعر عم اين كنايه آمده و شاعرى گفته
است :
گفتمش مرا به تو نيازى است ، گفت آن چه مى خواهى ميان گوش و دوش من است
- يعنى ضامن آن هشتم و بر عهده من خواهد بود.
به همين مناسبت گاهى به شمشير هم ردا گفته اند، از اينكه محل آويختن آن
دوش و جايگاه ردا است . در موارد ديگر بيشتر به معنى عطا و بخشش به كار
مى رود، البته ممكن هم هست كه ردا كنايه از پشت باشد كه وام همچون ردا
بر پشت آدمى سنگينى مى كند و واقع مى شود.
ديگر از كلمات مشكل و قابل توصيح اين رجز اميرالمؤ منين عليه السلام به
روز جنگ خبير است كه فرموده است : من همانم كه
مادرم ، حيدره ام نام نهاده است .
ابن قتيبه مى گويد: ابوطالب به هنگام تولد على عليه السلام حضور نداشته
و مادرش او را نام پدرش اسد بن هاشم بن عبد مناف ، اسد نام نهاده است و
چون ابوطالب آمده است نام او را به على تغيير داده است و حيدره هم از
نامهاى شير است . ابن ابى الحديد سپس مى گويد: من اينك از غرايب سخن
على عليه السلام خطبه اى را مى آورم كه ابوعبيده و ابن قتيبه آن را
نياورده اند و آن خطبه را شرح مى دهم . در اين خطبه نسبتا مفصل حرف الف
به كار نرفته است و آن را بسيارى از مردم از قول آن حضرت نقل كرده و
گفته اند: گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتگو كردند كه
كدام حرف از حروف هجا در كلام عرب بيشتر آمده است و اتفاق نظر پيدا
كردند كه آن حرف الف است . اميرالمؤ منين عليه السلام خطبه اى ايراد
فرمود كه در آن هيچ الفى به كار نرفته است .
(106)
(267)
و قال عليه السلام ، لما بلغه اغاره
اصحاب معاويه على الانبار، فخرج بنفسه ماشيا حتى اتى النخيله ، و ادركه
الناس و قالوا: يا اميرالمؤ منين ، نحن نكفيكهم ، فقال عليه السلام :
و الله ما تكفونى انفسكم ، فكيف تكفوننى غيركم ! ان كانت الرعايا يا
قلبى لتشكو حيف رعاتها، فانى اليوم لاشكو حيف رعيتى كاننى المقود و هم
القاده ، او الموزوع و هم الوزعه .
قال : فلما قال هذا القول فى كلام طويل قد ذكرنا
مختاره فى جمله الخطيب ، تقدم اليه رجلان من اصحابه ، فقال احدهما:
انى لا املك الا نفسى و اخى ، فمرنا
بامرك يا اميرالمؤ منين ننفذ، فقال : و اين تقعان مما اريد.
(107)
چون خبر حمله و غارت بردن ياران معاويه به شهر انبار به آن حضرت رسيد،
پياده حركت كرد تا به نخيله رسيد. مردم به او پيوستند و گفتند: اى امير
مومنان ما كار آنان را كفايت مى كنيم . فرمود:
به خدا سوگند شما براى من از عهده كار خود بر نمى آييد چگونه كار ديگرى
را برايم كفايت مى كنيد؟ اگر پيش از من رعايا از ستم اميران ناله مى
كردند، امروز من از ستم رعيت بر خود مى نالم ، گويى من پيروم و ايشان
پيشوايان هستند و من بر كار گماشته ام و ايشان بر كار گمارندگان .
سيد رضى گويد: امام اين سخن را ضمن خطبه اى طولانى فرموده است كه گزيده
آن را ضمن خطبه ها آوردم .
(108) دو مرد از يارانش پيش او آمدند يكى از آن دو گفت
: من جز خود و برادرم را در اختيار ندارم .
(109)، اى امير مومنان فرمان خود را به ما بگو تا آن را
انجام دهيم . امام فرمود: شما كجا آن چه مى خواهم كجا!
(268)
و قيل : ان الحارث
بن حوط
(110) اتى عليا عليه السلام ، فقال له : اترانى اظن ان
اصحاب الجمل كانوا على ظلاله ؟
فقال عليه السلام :
يا حارث انك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك ، فجرت ؛ انك لم تعرف الحق فتعرف
اهله ؛ و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه .
فقال الحارث :
فانى اعتزل مع سعد بن مالك و عبدالله بن عمر.
فقال عليه السلام : ان سعدا و عبدالله بن عمر لم ينصرا، و لم يخذ
لاالباطل .
(111)
گفته اند حارث بن حوط پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا مرا چنين
مى پندارى كه اصحاب جمل را گمراه مى پندارم ؟ فرمود: اى حارث ، تو پيش
پاى خود را مى نگرى و فراز خود را نمى نگرى و بدان سبب سرگردان مانده
اى ، تو حق را نشناخته اى كه اهل آن بشناسى و باطل را هم نشناخته اى تا
بدانى چه كسى مرتكب آن مى شود.
حارث گفت : من همراه سعد بن مالك - سعد بن وقاص - و عبدالله بن عمر
كناره گيرى مى كنم . آن حضرت فرمود: سعد و عبدالله بن عمر حق را يارى
ندادند و باطل را زبون نساختند.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن پيش از اين به اين صورت نقل شده بود
(112) كه آنان گروهى هستند كه حق را زبون ساختند و باطل
را يارى ندادند، و حال آنان همان گونه بوده است كه آنان هر چند از يارى
على عليه السلام خوددارى كردند ولى معاويه و اصحاب جمل را هم يارى
ندادند. اما در اين سخن اشكالى به نظر مى رسد و آن اين است كه به جان
خودم سوگند هر چند سعد بن ابى وقاص و عبدالله ، حق را كه جانب على عليه
السلام بود يارى ندادند ولى باطل را كه جانب معاويه و اصحاب جمل بوده
است ، زبون ساختند، و در هيچ يك از جنگها با حضور خود يا فرزندان و
اموال خود آنان را يارى ندادند. بدين سبب مناسب است سخن على عليه
السلام را تاويل كنيم بگوييم منظور اين است كه سعد و عبدالله در مورد
روشن ساختن باطل بودن روش معاويه و اصحاب جمل چنانكه بايد شايد اقدام
نكرده اند و در آن باره ميان مردم سخنرانى نكرده اند و شبهه را از مردم
نزدوده اند و وجوب اطاعت از اميرالمؤ منين على عليه السلام را به مردم
گوشزد نكرده اند و آنان را از پيروى معاويه و اصحاب جمل باز نداشته اند
كه در اين صورت ، همان گونه است كه على عليه السلام فرموده است .
نام پدر حارث ، حوط با حاء بدون نقطه است ، هر چند گفته مى شود در نسخه
نهج البلاغه كه به خط سيد رضى (ره ) است به صورت خوط ثبت شده است .
(269)همنشين سلطان ، همچون شير سوار است كه به
موقعيت او رشك مى برند و او به جايگاه خود داناتر است
صاحب السلطان كراكب الاسد يغبط بموقعه ،
و هو اعلم بموضعه .
(113)
همنشين سلطان ، همچون شير سوار است كه به موقعيت
او رشك مى برند و او به جايگاه خود داناتر است .
ابن ابى الحديد مى گويد: درباره مصاحبت با پادشاه امثال و حكم پسنديده
فراوانى آمده و نمونه هايى را در سه صفحه آورده است كه به ترجمه چند
مورد از آن بسنده مى شود.
گفته شده است : عاقل كسى است كه از كار پادشاه كناره گيرى كند، كه اگر
در كار سلطان عفت پاكدامنى ورزد موجب برانگيختن دشمنى نزديكان پادشاه
مى شود، و اگر دست بگشايد و هر چه مى خواهد انجام دهد، گشاده دستى موجب
مى شود زبان رعيت بر او دراز شود.
سعد بن حميد مى گفته است : كار كردن براى پادشاه همچون گرمابه گرم است
، كسانى كه بيرون از آن هستند مى خواهند داخل حمام شوند و كسانى كه
درون آن هستند، خواهان برون آمدن از آن هستند.
ابن مقفع گفته است : توجه و روى كردن پادشاه به يارانش موجب خستگى
ايشان است و روى برگرداندن او از ايشان موجب خوارى و زبونى است .
و گفته : همنشينى با قدرتمندان و پادشاهان بدون رعايت ادب همچون رفتن
به بيابان بدون آب است .
(270)نسبت به بازماندگان ديگران نيكى كنيد تا
نسبت به بازماندگان شما حقوق شمارا نگه دارند
احسنوا فى عقب غيركم تحفظوا فى عقبكم .
(114)
نسبت به بازماندگان ديگران نيكى كنيد تا نسبت به
بازماندگان شما حقوق شما را نگه دارند .
بيشتر كارهاى اين جهانى در عمل به صورت قرض و مكافات است و ما آشكارا
ديده ام هر كس به مردم ستم مى كند، سرانجام نسبت به بازماندگان و
فرزندانش ستم مى شود. و مى بينيم هر كس مردم را مى كشد، فرزندان رو
بازماندگان كشته مى شوند؛ و هر كس خانه ها را ويران مى كند و خانه اش
ويران مى شود. و مى بينيم هر كس به بازماندگان اهل نعمت نيكى مى كند،
خداوند نسبت به بازماندگان و اعقاب او نيكى مى فرمايد. در تاريخ احمد
بن طاهر
(115) خواندم كه رشيد به يحيى بن خالد كه در زندان بود
پيامى سرزنش آميز فرستاد و ضمن سرزنش او در قبال گناهانى كه انجام داده
بود، گفت : چگونه ديدى ! خانه ات را خراب كردم ، پسرت جعفر را كشتم و
اموالت را به تاراج بردم . يحيى به فرستاده گفت : به او بگو: اينكه
خانه مرا ويران كردى به زودى خانه ات ويران خواهد شد، و اينكه پسرم
جعفر كشتى ، پسرت محمد به زودى كشته خواهد شد، و اينكه اموال من مرا به
تاراج دادى به زودى اموال و گنجينه هاى تو به تاراج خواهد رفت . چون
فرستاده آن پيام را به رشيد داد، اندوهگين شد و مدتى دراز خاموش ماند و
سپس گفت : به خدا سوگند آن چه او گفته است ، خواهد شد كه او هيچ چيزى
به من نگفته است مگر آنكه همان گونه شده است .
گويد: خانه هارون كه همان كاخ خلد بوده است در محاصره بغداد ويران شد و
پسرش محمد كشته شد، گنجينه و اموالش را هم طاهر بن حسين به تاراج برد.
(271)همانا سخن حكيمان چون درست باشد، درمان است
و چون نادرست باشد، درد است
ان كلام الحكماء اذا كان صوابا دواء، و
اذا كان خطاء كان داء
(116)
همانا سخن حكيمان چون درست باشد، درمان است و
چون نادرست باشد، درد است .
و اين بدان سبب است كه مردم از سخن ايشان پيروى مى كنند، اگر حق باشد
رستگار مى شوند و براى آنان پاداش حاصل مى شود و اگر نادرست باشد
رستگار نمى شوند و همچون بيمارى و درد خواهد بود.
(272)
و قال عليه السلام حين ساله رجل ان يعرفه
ما الايمان ، فقال :
اذا كان غد فاتنى حتى اخبرك على اسماع الناس ، فان نسيت مقالتى حفظها
عليك غيرك ، فان الكلام كالشارده يثقفها هذا و يخطئها هذا.
قال : و قد ذكرنا ما اجابه به عليه السلام فيما تقدم من هذا الباب ، و
هو قوله : الايمان على اربع شعب .
مردى از آن حضرت خواست تا ايمان را به وى
بشاساند، فرمود: فردا پيش من بيا تا رد حضور مردم تو را خبر دهم ، كه
اگر گفته مرا فراموشى كردى ، ديگرى آن را به خاطر بسپرد، كه گفتار چون
شتر رمنده است يكى را به دست شود و ديگرى را از دست برود.
سيد رضى مى گويد: ما پيش ارا اين پاسخ آن حضرت را آورده ايم كه فرموده
است ايمان به چهار شعبه است .
(117)
(273)اى پسر آدم ، اندوه روز نيامده ات را بر
اندوه روز آمده ات ميفزاى كه اگر فردا هم از عمر تو باشد، خداوند روزى
تو را در آن مى رساند
يا بن آدم ،
لاتحمل هم يومك الذى لم ياتك على يومك الذى قد اتاك ، فانه ان يكن من
عمرك يات الله فيه برزقك .
(118)
اى پسر آدم ، اندوه روز نيامده ات را بر اندوه
روز آمده ات ميفزاى كه اگر فردا هم از عمر تو باشد، خداوند روزى تو را
در آن مى رساند .
خلاصه معنى اين گفتار نهى از حرص ورزيدن بر دنيا و اهتمام بر آن است و
فهماندن به مردم كه خداوند متعال براى همه آفريدگان خويش روزى را قسمت
مى فرمايد و اگر آدمى در آن مورد خود را به زحمت هم نيندازد، خداوند
روزى او را از راهى كه گمان ندارد مى رساند. و در مثل آمده است كه اى
روزى دهنده پرندگان كوچك در لانه هاشان .
(274)دوست دار، دوست خود را آهسته و نرم ، شايد
كه روزى دشمنت شود و دشمن دار، دشمن خود را آهسته و نرم ، شايد روزى
دوست تو گردد
احبب حبيبك هوناما، عسى ان يكون بغيضك
يوما ما. و ابغض بغيضك هونا ما، عسى ان يكون حبيبك يوما ما.
(119)
دوست دار، دوست خود را آهسته و نرم ، شايد كه
روزى دشمنت شود و دشمن دار، دشمن خود را آهسته و نرم ، شايد روزى دوست
تو گردد .
خلاصه اين سخن نهى از افراط در دوستى و دشمنى است كه گاه ممكن است آن
كسى را كه دوست مى دارى ، دشمنت شود و آن را كه دشمن مى دارى ، دوست تو
گردد. عدى بن زيد در اين باره چنين سروده است :
از هيچ دشمنى در امان مباش ، از اينكه خانه دلش به خانه دلت نزديك شود
و از هيچ دوستى ، از اينكه ملول شود و از تو دورى گزيند.
(275)مردم دنيا در كار دنيا دو گونه اند:
الناس فى الدنيا عاملان :
عامل فى الدنيا للدنيا، قد شغلته دنياه عن آخرته ، يخشى على من يخلف
الفقر، و يامنه على نفسه ، فيفنى عمره فى منفعه غيره .
و عامل عمل فى الدنيا لما بعدها، فجاء الذى له من الدنيا بغير عمل
فاجرز الحظين معا. و ملك الدارين جميعا، فاصبح وجيها عندالله ؛ لايسال
الله حاجه فيمنعه .
مردم دنيا در كار دنيا دو گونه اند: يكى كه در
دنيا فقط براى كار مى كند و دنيا او را از آخرتش باز مى دارد و بر
بازماندگانش از درويشى بيم دارد و خود را از آن در امان مى پندارد و
عمر خود را در منفعت ديگرى نابود مى سازد. ديگر آنكه در دنيا براى پس
از دنيا كار مى كند و آن چه كه براى او باشد بدون كار به او مى رسد و
هر دو بهره را به دست مى آورد و صاحب هر دو جهان و در پيشگاه خداوند
آبرومند مى شود و از خداوند هيچ نيازى مسالت نمى كند مگر آنكه خداوندش
از آن باز نمى دارد.
(276)
وروى انه ذكر عند عمر بن الخطاب فى ايامه
حلى الكعبه و كثرته ، فقال قوم : لو اخذته فجهزت به جيوش المسلمين ،
كان اعظم اللاجر، و ما تصنع الكعبه بالحلى ! فهم عمر بذلك ، و سال عنه
اميرالمؤ منين عليه السلام ، فقال :
ان هذا القرآن انزل على محمد صلى الله عليه و آله و والاموال اربعه ،
اموال المسلمين ، فقسمها بين الورثه فى الفرائض ، و الفى ء فقسمه على
مستحقيه ، و الخمس فوضعه الله حيث وضعه ، و الصدقات فجعلها الله حيث
جعلها ، و كان حلى الكعبه فيها يومئذ، فتركه الله على حاله ، و لم
يتركه نسيانا، و لم يخف عنه مكانا، فاقره حيث اقره الله و رسوله ،
فقال له عمر: لولاك لافتضحنا و ترك الحلى بحاله .
(120)
روايت شده است كه به روزگار حكومت عمر خطاب در حضور او درباره زيورهاى
كعبه و فراوانى آن سخن گفته شد. گروهى به عمر گفتند: اگر آن را تصرف
كنى - بفروشى - و سپاههاى مسلمانان را تجهيز كنى ، پاداش آن بزرگتر است
و كعبه را چه نيازى به زيور است . عمر قصد چنان كارى كرد و از اميرالمؤ
منين پرسيده ، فرمود:
قرآن كه بر محمد صلى الله عليه و آله نازل شد،
اموال چهار گونه بود: اموال مسلمانان كه آن را ميان وارثان بر طبق سهم
هر يك تقسيم فرمود، غنايم جنگى كه آن را ميان مستحقان آن تقسيم فرمود،
و خمس كه خداوند خود آن را آن جا كه بايد بنهاد و صدقات كه خداوند مصرف
آن را هر جا بايد، نهاد. در آن هنگام هم كعبه زيور داشت و خداوند آن را
به حال خود گذاشت و آن را از روى فراموشى يا آنكه جايش بر خدا پوشيده
مانده باشد، رها نفرموده است . تو هم آن را در جايى تنه كه خدا و رسولش
قرار داده اند. عمر گفت :
اگر نبودى رسوا مى شديم و زيور كعبه را به حال خود رها كرد.
(277)
روى انه رفع اليه رجلان سرقا من مال الله
، احدهما عبد من مال الله ، و الاخرا من عرض الناس ، فقال :
اما هذا فهو من مال الله فلاحد عليه ، مال الله اكل بعضه بعضا، و اما
الاخر فعليه الحد الشديد، فقطع يده .
(121)
و روايت شده است دو مرد را پيش او آوردند كه از مال خدا دزدى كرده
بودند، يكى از آن دو خودش برده اى از بيت المال بود و ديگرى از بردگان
مردم بود. فرمود:
اين يكى كه خودش هو برده بيت المال است ، بر او
حدى نيست كه مال خدا بخشى از مال خدا را خورده است ، اما بر ديگرى حد
شديد است و دست او را بريد.
اين عقيده فقهى شيعه است كه هرگاه برده اى كه خود از بيت المال است ،
دزدى كرد و چيزى را كه دزديد از بيت المال و غنايم بود، دستش قطع نمى
شود ولى اگر برده اى بيگانه ، از غنايم بيش از حق خود و به حد نصاب
ربع دينار دزدى كرد. واجب است دست او را ببرند و اين حكم در مورد آزاده
هم همين گونه است .