(12):
اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان ، و اعجز
منه من ضيع من ظفر به منهم
ناتوان تر مردم
كسى است كه از به دست آوردن برادران ناتوان شد و ناتوان تر از او كسى
است كه دوستانى را كه به دست آورده است ، تباه سازد و از دست بدهد.
(239)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن شواهدى از روايات و اخبار و اشعار
آورده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از كشته شدن
در جنگ موته گريست و فرمود: مرد با برادرش فزون است .
جعفر بن محمد عليه السلام فرموده است : هر چيز را زيورى است و زيور مرد
دوستان صميمى اويند.
ابن الاعرابى
(240) چنين سروده است سوگند به
جان خودت كه ثروت جوانمرد، اندوخته پسنديده نيست ، بلكه برادران باصفا،
اندوخته هاى پسنديده ترند.
ابوايوب سختيانى
(241) مى گفته است : هرگاه خبر مرگ يكى از دوستانم
برادرانم به من مى رسد، چنان است كه گويى اندامى از اندامهاى من فرو مى
افتد.
گفته شده است ، دوست تو همچون رقعه پيراهن توست ، بنگر پيراهن خود را
با چه چيزى وصله مى زنى .
(13): خذلوا الحق و لم
ينصروا الباطل
(242)
اين سخن را على عليه السلام در مورد كسانى كه از همراهى او در
جنگ جمل خوددارى و كناره گيرى كرده اند و فرموده است .
حق را خوار و زبون ساختند و باطل را هم يارى
ندادند.
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد: نامهاى اين گروه را در مباحث
پيشين آورديم كه عبدالله بن عمر بن خطاب و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن
زيد بن عمرو بن نفيل و اسامة بن زيد و محمد بن مسلمه و انس بن مالك و
جماعتى ديگر بودند.
شيخ ما ابوالحسين در كتاب الغرر آورده است كه اميرالمؤ منين عليه
السلام هنگامى كه آنان را براى شركت در جنگ فرا خواند و آنان بهانه
آوردند، به آنان فرمود: آيا منكر اين بيعت هستيد؟ گفتند: نه ، ولى جنگ
هم نمى كنيم . فرمود: اينك كه بيعت كرده ايد، چنان است كه در جنگ هم
شركت كرده ايد و بدين گونه آنان از نكوهش به سلامت ماندند كه امام
ايشان از آنان خشنود بوده است . معنى سخن على عليه السلام هم اين است
كه مرا يارى ندادند و همراه من با معاويه جنگ نكردند. گروهى از ياران
بغدادى ما درباره اين قوم متوقف هستند و اظهارنظر نمى كنند، از جمله
شيخ ما ابوجعفر اسكافى هم به همين عقيده مايل است .
(14):
اذا وصلت اليكم اطراف النعم ، فلا تنفروا اقصاها
بقلة الشكر
هرگاه طليعه نعمتها به شما رسيد، دنباله
آن را با كمى سپاس مرانيد.
(15): من ضيعه الاقرب
اقيح له الا بعد
هر كس را نزديك رها كند، دور يار او مى
شود.
(243)
گاهى آدمى را كسانى يارى مى دهند كه اميدى به يارى دادن آنان ندارد، و
اگر خويشاوندان نزديكش او را يارى ندهند و رها سازند، گروهى از مردم
بيگانه در مورد كار او قيام مى كنند. اين موضوع را در مورد رسول خدا
صلى الله عليه و آله به وضوح مى بينيم كه نزديكان و خويشاوندانش از
قريش ، او را يارى ندادند بلكه بر ضد او دست به دست دادند ولى افراد
قبايل اوس و خزرج كه از لحاظ نسبت از همه مردم از او دورتر بودند كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله عدنانى است و ايشان قحطانى ، به يارى او
قيام كردند. هيچ يك از آن دو گروه يعنى انصار و قريش يكديگر را دوست
نمى داشتند تا سرانجام خونها ريخته شدند. قبيله ربيعه هم در جنگ صفين
به نصرت على عليه السلام قيام كرد و حال آنكه دشمنان مضر بودند كه
خويشاوندان و عشيره على بودند. يمانيها نيز در صفين به نصرت معاويه
برخاستند و آنان هم دشمنان مضر بودند. خراسانيها كه عجم بودند به يارى
بنى عباس كه دولتى عرب بود، قيام كردند و اگر به سيره و تاريخ تاءمل
كنى نظير اين موضوع را فراوان و به صورتى شايع خواهى ديد.
(16): ماكل مفتون يعاتب
(244)
هر فريب خورده سرزنش نمى شود.
اين سخن را على عليه السلام به سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه و
عبدلله بن عمر فرموده است و اين به هنگامى بوده كه آنان از بيرون رفتن
با او به جنگ جمل خوددارى كردند، ابوالطيب متنبى هم شعرى نظير و نزديك
به اين معنى دارد و گفته است :
هركسى را به كارى كه كرده است ، مكافات نمى كنند
و به نظر من هر گوينده را نبايد پاسخ داد چه سخنان بسيار كه از كنار
گوش من مى گذرد، همچنان كه مگس در نيمروز وزوز مى كند.
(17):
تذل الامور للمقادير، حتى يكون الحتف فى التدبير
كارها چنان در گرو و ذليل تقديرهاست كه
گاه مرگ در تدبير است .
هرگاه در احوال عالم تاءمل كنى ، درستى اين كلمه را آشكار مى بينى و
اگر بخواهيم شواهد بسيارى در اين مورد ارائه دهيم ، مى توانيم معادل
همه اين كتاب شاهد بياوريم ولى ما فقط به نكته ها و لطايف و پاره اى از
سخنان گزيده و اشاراتى بسنده مى كنيم .
هنگامى كه مروان بن محمد با عبدالله بن على سالار بنى عباس روياروى شد
چنان به پيروزى خويش مطمئن بود كه سفره هايى گسترد و سكه ها را بر آنها
ريخت و گفت هر كس براى من يك سر دشمن بياورد، صد درهم جايزه اش خواهد
بود، ولى پاسداران و نگهبانان از حمايت او ناتوان شدند و گروهى از
سپاهيان سرگرم غارت آن پولها شدند و بقيه لشكر هم براى تاراج آن سفره
ها هجوم آوردند، در نتيجه عبدالله بن على با همه لشكرهاى خود آنان را
فرو گرفت و بيش از حد شمار از ايشان كشت و كسانى هم كه باقى ماندند،
گريختند.
ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن در منطقه باخمرى ، لشكر ابوجعفر
منصور را شكست داد و به ياران خود دستور تعقيب ايشان را صادر كرد.
سيلاب گسترده اى ميان آنان و لشكر منصور قرار داشت كه ابراهيم و يارانش
خوش نداشتند از آن عبور كنند، ابراهيم به پرچمدار خود دستور داد پرچم
را به سوى باريكه اى از خشكى ببرد تا از آنجا بگذرند و او چنان كرد و
پرچم را به سوى آن خشكى برد. لشكر ابوجعفر منصور كه چنان ديدند،
پنداشتند كه ايشان روى به گريز نهاده اند، بر آنان حمله آوردند و
كشتارى بزرگ انجام دادند و در همين حال تير ناشناخته اى به ابراهيم
اصابت كرد و او را كشت . قريش هم در جنگ بدر براى حمايت از كاروان خود
سوار بر مركوبهاى رام و سركش شدند و شتاب كردند كه به پندار خويش
پيامبر صلى الله عليه و آله را از تصرف كاروان بازدارند، و حال آنكه با
اين تدبير همگى نابود شدند.
در جنگ احد، انصار مى پنداشتند براى پيروزى و فتح بايد پيامبر را براى
جنگ از مدينه بيرون ببرند و همين كار موجب شدن قريش بر ايشان شد و حال
آنكه اگر در مدينه باقى ماندند، قريش بر ايشان پيروز نمى شد.
ابومسلم خراسانى با تدبير بسيار دولت هاشمى بنى عباس را برپا ساخت و با
اين تدبير زمينه مرگ خود را فراهم ساخت . در مغرب هم در مورد
ابوعبدالله محتسب و عبدالله مهدى همين كار صورت گرفت .
ابوالقاسم بن مسلمه كه معروف به رئيس الروساء است براى بيرون راندن
بساسيرى از عراق چاره انديشى كرد ولى نابودى خود او به دست بساسيرى
صورت گرفت ، همچنان كه چاره انديشى او در مورد نابودى دولت بويهى از
سلجوقيان با اين پندار كه شر را از ميان بردارد، نتيجه معكوس بار آورد
و گرفتار شر بزرگترى شد، نظاير اين امور برون از حد شمار است .
(18):
و سئل عليه السلام عن قول الرسول صلى الله عليه
و آله : غيروا الشيب ، ولا تشبهوا باليهود؛ فقال عليه السلام : انماقال
صلى الله عليه و آله ذلك والدين قل ، فاما الان و قد اتسع نطافة ، و
ضرببجرانه ، فامرؤ و ما اختار
از على عليه السلام درباره اين سخن
پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : موهاى سپيد را خضاب كنيد و
خود را همانند يهود مگردانيد پرسيدند، گفت : اين سخن را پيامبر صلى
الله عليه و آله هنگامى فرموده است كه شمار متدينان اندك بوده است ولى
اينك كه دامنه اش گسترده و همه جا كشيده شده است هر كس هرگونه كه مى
خواهد رفتار كند.(245)
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين گفته است : يهوديان خضاب نمى بستند
و پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمان داده بود خضاب ببندند
تا در نظر مردم جوان ديده شوند و مشركان در حال جنگ از ايشان بترسند
زيرا داشتن موهاى سپيد موجب گمان ناتوانى است . شارح سپس درباره لغات و
كنايات آن توضيح داده است و پس از آن سخنانى را در مورد موى سپيد و
خضاب كردن آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
گروهى روايت كرده اند كه چند تار موى سپيد در ريش پيامبر صلى الله عليه
و آله ظاهر شد و آن حضرت آن را با خضاب تغيير داد و با حنا و كتم دانه
اى رنگى رنگ كرد.
گروهى هم گفته اند كه هرگز خضاب نبسته است ، و روايت شده است كه عايشه
مى گفته است : خداوند پيامبر خود را با موى سپيد معيوب نفرمود. گفتند:
ام المؤ منين ! مگر موى سپيد عيب است ؟ گفت : آرى كه همه تان خوش نمى
داريد.(246)
اما در مورد ابوبكر اخبار صحيح رسيده است كه خضاب مى كرده است . همچنين
در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام ، هر چند كه درباره ايشان گفته شده
است كه خضاب نبسته است .
امام حسين عليه السلام روز عاشورا در حالى كه موهايش را خضاب فرموده
بود، كشته شد. و در حديث مرفوعى كه آن را عقبة بن عامر روايت كرده چنين
آمده است : بر شما باد به حنا كه خضاب اسلام است
، چشم را پرنور مى كند، دردسر را از ميان مى برد، بر نيروى جنسى مى
افزايد و از رنگ سياه برحذر باشيد كه هر كس موهاى خود را سياه كند
خداوند چهره اش را روز رستاخيز سياه مى كند.
گروهى هم در مورد كراهت خضاب بستن از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت
مى كند كه فرموده است : اگر با فروتنى پذيراى موهاى سپيد باشيد، براى
شما بهتر است .
و از امام حسين عليه السلام در مورد خضاب پرسيدند، فرمود: بى تابى زشتى
است .
كسانى كه معتقدند على عليه السلام خضاب نبسته است ، چنين استناد مى
كنند كه به آن حضرت گفته شد چه مى شود كه موهاى سپيد خود را خضاب ببندى
، فرمود: خضاب زينت است و ما سوگواريم يعنى سوگوار رحلت رسول خدا صلى
الله عليه و آله .
(19): من جرى فى عنان
امله اثر باجله
(247)
هر كه همراه آرزوى خويش تازد مرگش به سر دراندازد.
(248)
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: در مباحث گذشته سخنان بسيارى
در مورد آرزو گفته ايم و اينك برخى ديگر مى گوييم .
امام حسن عليه السلام فرموده است : اگر درباره مرگ و مسير آن بينديشى ،
آرزو و فريب آن را فراموش مى كنى ، تقديركنندگان براى خود پندارها
دارند و سرنوشت مى خندد.
ابوسعيد خدرى روايت مى كند كه اسامة بن زيد كنيزكى را به صد دينار خريد
كه پس از يك ماه آن را بپردازد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا
از اسامه شگفت نمى كنيد كه چيزى را يك ماهه خريدارى مى كند؟ همانا كه
اسامه دراز آرزوست .
ابوعثمان نهدى گويد: به حدود يكصد و سى سالگى رسيده ام ، هيچ چيز نيست
كه در آن كاستى مگر آرزويم كه همچنان بر حال خود است .
شاعرى چنين سروده است :
مى بينمت كه روزگار، حرص تو را بر دنيا مى
افزايد، گويى كه نمى ميرى ، آيا حد و نهايتى دارى كه اگر روزى بر آن
برسى ، بگويى مرا بس است و خشنود شدم . ديگرى گفته است
هر كس آرزوها را آرزو كند و در آن غرقه شود پيش
از رسيدن به آرزويش مى ميرد...
(20):
اقيلوا ذوى المروآت عثراتهم فما يعثر منهم عاثر
الا و يده بيدالله يرفعه
(249)
از لغزشهاى خداوندان مروت درگذريد، كه
هيچ يك از ايشان لغزشى نمى كند مگر اينكه دست او در دست خداوند است و
او را برمى كشد.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را به صورت مرفوع هم روايت كرده اند و
ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و بهترين سخنى كه
درباره مروت گفته شده اين سخن است كه لذت در ترك مروت است و مروت در
ترك لذت .
و در حديث آمده است كه مردى برخاست و به پيامبر صلى الله عليه و آله
گفت : اى رسول خدا آيا من فاضل ترين خود نيستم ؟ فرمود: اگر تو را خردى
باشد، فضلى خواهد بود، و اگر اخلاقى پسنديده باشد مروتى خواهد بود، و
اگر تو را مالى باشد شرفى خواهد بود، و اگر تو را تقوايى باشد تو را
دينى خواهد بود.
از حسن بصرى در مورد مروت پرسيده شد، گفت : در حديث مرفوع آمده است كه
خداوند متعال كارهاى برتر و پسنديده را دوست مى دارد و كارهاى پست و
فرومايه را خوش نمى دارد. و همو گفته است دين جز با جوانمردى وجود
نخواهد داشت .
و گفته شده است از مروت مرد اين است كه بر در خانه خويش نشيند.
ابن ابى الحديد سپس داستان زير را آورده است كه بى ارتباط به تاريخ و
اوضاع اجتماعى نيست .
معاويه پسر خود يزيد را به سبب گوش دادن به موسيقى و دوست داشتن
كنيزكان سرزنش كرد و به او گفت : مروت خود را تباه كرده و بر باد داده
اى . يزيد گفت : آيا حق دارم يك كلمه از زبان خودم بگويم ؟ گفت : آرى و
مى توانى از زبان ابوسفيان بن حرب و هند دختر عتبه هم بگويى . يزيد گفت
: به خدا سوگند، عمرو بن عاص براى من اين سخن را نقل كرد و پسرش
عبدالله را هم به راستى گفتار خويش گواه گرفت كه ابوسفيان در قبال
آواز خوش مغنى ، جامه هاى اضافى خويش را از تن بيرون مى آورده است ، و
نيز براى من نقل كرد كه روزى دو كنيز آوازه خوان عبدالله بن جدعان براى
او ترانه خواندند و او را چنان به طرب آوردند كه جامه هاى خود را يكى
يكى بيرون آورد تا آنجا كه همچون گورخر برهنه شد. او و عفان بن ابى
العاص گاهگاه كنيز آوازه خوان عاص بن وائل را بر دوش خود مى نهادند و
همان گونه او را به ناحيه ابطح مى بردند و تمام بزرگان قريش بر آن دو
مى نگريستند و آن كنيزك گاه بر دوش پدر تو ابوسفيان و گاه بر دوش عفان
سوار بود. اينك پدر چه چيز را بر من خرده مى گيرى ؟! معاويه گفت :
خاموش باش كه خدايت زشت روى كناد، به خدا سوگند هيچ كس چنين سخنى را
به پدربزرگ تو نسبت نمى دهد مگر براى اينكه تو را فريب دهد و رسوا
سازد، تا آنجا كه من مى دانم ابوسفيان خردمند و روشن بين و بركنار از
هوس و پرتحمل و ژرف انديش بود و قريش او را فقط به سبب فضل و برترى ،
سيادت داده بود.
(21):
قرنت الهيبة بالخيبة ، والحياء بالحرمان ،
والفرصة تمر مر الحساب ،فانتهزوا فرص الخير
(250)
بيم با نااميدى و آزرم با بى بهرگى همراه
است ، فرصت همچون گذر ابر مى گذرد، فرصتهاى پسنديده را دريابيد.
(22):
لنا حق فان اعطيناه و الا ركبنا اعجازالابل ، و
ان طال السرى
(251)
ما را حقى است اگر بدهندمان مى ستانيم
وگرنه بر ترك شتران سوار مى شويم ، هر چند شبروى به درازا كشد.
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين از سخنان لطيف و فصيح است و
معناى آن چنين است كه اگر حق ما داده نشود، زبون خواهيم بود و اين بدان
جهت است كه كسى كه پشت سر سوار بر شتر مى نشيند همچون برده و اسير و
نظير آنان خواهد بود.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را ابوعبيد هروى در كتاب الجمع بين
الغريبين به اين صورت آورده است ما را حقى است
اگر آن را به ما بدهند، مى گيريم و اگر ندهند بر ترك شتران سوار مى
شويم ، هر چند شبروى به درازا كشد. ابوعبيد مى گويد: اين سخن را
به دو گونه تفسير كرده اند، يكى اين است كه سوار بر ترك شتر را سختى و
دشوارى بسيارى است و على عليه السلام خواسته است بگويد هرگاه حق ما را
ندهند، بر سختى و دشوارى شكيبا خواهيم بود، همان گونه كه سوار بر ترك
شتر آن سختى را تحمل مى كند و اين تفسير نزديك همان تفسيرى است كه
سيدرضى از اين سخن كرده است . معنى دوم اين است كه آن كس كه سوار بر
پشت شتر است به هر حال مقدم بر كسى است كه بر ترك شتر سوار است و مقصود
اين است كه هرگاه حق ما را ندهند، ما عقب مى افتيم و ديگران بر ما پيشى
مى گيرند و به هر حال پشت سر ديگرى واقع مى شويم ، و به هر صورت سخن
خود را تاءكيد مى فرمايد كه اگر شبروى به درازا كشد، باز هم شكيبا
خواهيم بود و بديهى است در آن صورت مشقت شبروى بر آن كس كه بر ترك شتر
سوار است بيشتر و دشوارتر است و شكيبايى او هم از آن كس كه بر پشت شتر
و جلوتر نشسته است ، بيشتر و دشوارتر است .
اماميه چنين مى پندارند كه على عليه السلام اين سخن را به روز سقيفه يا
همان روزها فرموده است ، ولى ياران معتزلى ما بر اين عقيده اند كه اين
سخن را پس از مرگ عمر و به روز شورى و هنگامى كه آن گروه شش نفره براى
انتخاب يك تن از ميان خود اجتماع كرده بودند، گفته است . و بيشتر
مورخان و سيره نويسان هم آن را همين گونه نقل كرده اند.
(23): من ابطا به عمله ،
لم يسرع به حبسه .
(252)
هر كس را كردارش از پيشرفت بازدارد، نسب
و حسب او، او را جلو نخواهد برد.
اين سخن تشويق بر عبادت و بندگى است و نظير آن در مباحث گذشته بسيار
آمده است . و نظير اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه
فرموده است : اى فاطمه دختر محمد! از من براى تو
در قبال خداوند متعال كارى ساخته نيست ، اى عباس بن عبدالمطلب از من
براى تو در قبال خداوند متعال كارى ساخته نيست .،
همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند
پرهيزگارترين شماست .
(253)
(24):
من كفارات الذنوب العظام اغاثه المهلوف ، و
التنفيس عن المكروب
(254)
از كفاره هاى گناهان بزرگ ، يارى دادن
اندوه رسيده و زدودن اندوه از اندوهگين است .
در اين مورد اخبار و روايات فراوان رسيده است و سخنان پسنديده بسيارى
گفته شده است . عتابى
(255) تنگدست شده بود. بر در بارگاه ماءمون آمد و
ايستاد تا خداوند به دست ماءمون او را گشايشى ارزانى فرمايد. در اين
هنگام يحيى بن اكثم رسيد، عتابى به او گفت : اى قاضى ! اگر مصلحت مى
بينى كه به اميرالمؤ منين بگويى من اين جا هستم . بگو.
يحيى گفت : من پرده دار نيستم . گفت : اين را مى دانم ولى شخصى بافضيلت
هستى و انسان بافضيلت يارى دهنده است . يحيى گفت : مى خواهى مرا به
راهى غير از راه خودم ببرى . گفت : خداوند به تو جاه و نعمت ارزانى
فرموده است اگر سپاسگزارى كنى ، نعمت را بر تو افزون مى فرمايد و اگر
كفران ورزى ، آن را دگرگون مى سازد، و امروز من براى تو از خودت بهتر و
سودمندترم كه تو را به انجام دادن كارى فرا مى خوانم كه در آن افزونى
نعمت تو خواهد بود ولى تو پيشنهاد مرا نمى پذيرى ، وانگهى هر چيزى را
زكاتى است و زكات جاه و مقام ، يارى كردن يارى خواه است . يحيى پيش
ماءمون رفت و او را از بودن عتابى بر در خانه آگاه كرد. ماءمون عتابى
را احضار كرد و با او سخن گفت و مهربانى كرد و جايزه اش داد.
(25):
يابن آدم ، اذا راءيت ربك سبحانه يتابع عليك
نعمه و انت تعصيه فاحذره
(256)
اى پسر آدم ! هرگاه ديدى پروردگار سبحان
، نعمتهاى خود را پياپى به تو ارزانى مى دارد و تو او را نافرمانى مى
كنى از او بترس .
(26):
ما اضمر احد شياء الا ظهر فى قتلتات لسانه و
صفحات وجهه(257)
كسى چيزى را در انديشه نهان نمى دارد مگر
اينكه در سخنان بى انديشه و صفحه رخسارش آشكار مى شود.
(27): امش بدائك ما مشى
بك
(258)
با درد و بيمارى خود تا آنجا كه با تو
راه مى آيد، بساز.
(28): افضل الزهد اخفاء
الزهد
(259)
برترين پارسايى پوشيده داشتن پارسايى است
.
(29):
اذا كنت فى ادبار الموت فى اقبال فما اسرع
الملتقى
(260)
هرگاه تو در حال پشت كردن و مرگ در حال
روى آوردن است ، ديدار چه شتابان خواهد بود.
(30):
الحذر الحذر فوالله لقد ستر حتى كانه قد غفر
(261)
پرهيز كنيد پرهيز كنيد! به خدا سوگند كه
چنان پرده پوشى كرده كه گويى آمرزيده است .
(31):
و سئل عليه السلام عن الايمان ، فقال : الايمان
على اربع دعائم : على الصبرو اليقين و العدل و الجهاد
از آن حضرت درباره ايمان پرسيدند، فرمود:
ايمان بر چهار پايه استوار است . بر شكيبايى و يقين و دادگرى و جهاد.
درباره اين گفتار على عليه السلام كه در واقع خطبه اى است ، ابن ابى
الحديد چنين آورده است : سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گفته است ، اين
كلام را تتمه اى است كه ما از ترس به درازاكشيدن مطلب و بيرون شدن از
غرض و مقصود از آوردن آن خوددارى مى كنيم .
سپس مى گويد: صوفيان و ياران طريق حقيقت بسيارى از فنون و سخنان خود را
از اين فصل گرفته اند و هر كس به سخنان سهل بن عبدالله تسترى و جنيد و
سرى و ديگران با دقت بنگرد، اين سخنان را در گستره سخنان ايشان مى بيند
كه همچون ستارگان درخشان مى درخشد، و البته درباره همه احوال و مقامات
مذكور در اين فصل در مباحث گذشته سخن و عقيده ما بيان شده است .
ابن ابى الحديد سپس مبحث آموزنده و لطيف زير را آورده است .
پاره اى از حكايات لطيف
كه در حضور پادشاهان صورت گرفته است
ما اينك مواردى را درباره صدق گفتار در مواطن دشوار و حضور
پادشاهان بيان مى كنيم و اينكه چه كسانى به پاس خداوند خشم گرفته و نهى
از منكر كرده اند و به حق قيام كرده اند و از پادشاه بيم نكرده و
اعتنايى به او نداشته اند.
عمر بن عبدالعزيز پيش سليمان عبدالملك رفت ، ايوب پسر سليمان هم كه در
آن هنگام وليعهد بود و براى خلافت او پس از پدرش بيعت گرفته شده بود،
حضور داشت . در اين هنگام كسى آمد و ميراث يكى از زنان خلفا را مطالبه
كرد. سليمان گفت : تصور نمى كنم زنان از زمين و ملك چيزى به ارث برند.
عمر بن عبدالعزيز گفت : سبحان الله ! حكم كتاب خدا چه مى شود! سليمان
به غلام خود گفت : برو و فرمانى را كه عبدالملك در اين مورد نوشته است
بياور. عمر بن عبدالعزيز گفت : گويا خيال مى كنى مى خواهى قرآن را براى
من بياورى . ايوب پسر سليمان گفت : به خدا سوگند هر كس چنين سخنى به
اميرالمؤ منين بگويد شايسته است بدون توجه او، سرش را ببرند. عمر بن
عبدالعزيز گفت : آرى هنگامى كه حكومت به تو و امثال تتو برسد آنچه كه
بر سر اسلام آيد سخت تر از اين گفتار تو خواهد بود و برخاست و بيرون
رفت .
ابراهيم بن هشام بن يحيى مى گويد: پدرم ، از قول پدربزرگم براى من
روايت كرد كه عمر بن عبدالعزيز همواره سليمان بن عبدالملك را از كشتن
خوارج نهى مى كرد و مى گفت : آنان را به زندان افكن تا توبه كنند. روزى
يكى از خوارج را كه اعلان جنگ داده و پيكار كرده بود، پيش سليمان
آوردند، عمر بن عبدالعزيز هم حاضر بود. سليمان به آن مرد خارجى گفت :
چه مى گويى و حرف حساب تو چيست ؟ گفت : اى تبهكار پسر تبهكار چه بگويم
. سليمان به عمر بن عبدالعزيز گفت : اى اباحفص عقيده تو چيست ؟، عمر
سكوت كرد. سليمان گفت : تو را سوگند مى دهم كه عقيده و حكم خود را در
مورد او به من بگويى ، عمر بن عبدالعزيز گفت : چنين عقيده دارم كه او و
پدرش را دشنام دهى همان گونه كه او تو و پدرت را دشنام داد. سليمان به
سخن او اعتنايى نكرد و فرمان به زدن گردن مرد خارجى داد.
ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است كه شبى منصور در حال طواف
شنيد مردى مى گويد: بارخدايا من از ظهور تباهى و ستم و طمعى كه ميان حق
جويان و حق مانع مى شود به پيشگاه تو شكوه مى كنم . منصور از طواف
بيرون شد و در گوشه اى از مسجد نشست و كسى را پيش آن مرد فرستاد و او
را فرا خواند. آن مرد دو ركعت نماز طواف گزارد و حجر را استلام كرد و
پيش منصور آمد و بر او به خلافت سلام داد.
منصور گفت : اين چه سخنى بود كه از تو شنيدم كه درباره ظهور تباهى و
ستم در زمين و اينكه طمع ميان حق جويان و حق مانع شده است مى گفتى ؟ به
خدا سوگند با اين سخن سراپاى گوش مرا آكنده از سوز و گداز كردى . آن
مرد گفت : اى اميرالمؤ منين اگر مرا بر جانم امان دهى ، خرابى كارها را
از بن و ريشه براى تو بازگو مى كنم وگرنه از تو كناره مى گيرم و به
اندوه خويش مى پردازم كه گرفتار تن خويشتنم . منصور گفت : تو در امانى
هرچه مى خواهى بگو. گفت : آن كس كه پايبند طمع شده است و طمع مانع ميان
او و اصلاح آنچه از تباهى و ستم ظاهر شده ، گرديده است ، بدون ترديد تو
هستى . منصور گفت : اى واى بر تو، چگونه ممكن است طمع در من نفوذ كند و
حال آنكه سيمينه و زرينه در دست من و خوراك ترش و شيرين براى من حاضر
است ! گفت : مگر طمع در كسى به اندازه تو نفوذ كرده است ! خداى عزوجل
تو را به رعايت احوال مسلمانان و اموال ايشان گماشته است و تو از
كارهاى ايشان غفلت مى ورزى و به جمع آورى اموال ايشان همت مى گمارى و
ميان خودت و ايشان پرده هايى از گچ و آجر كشيده اى و درهاى آهنى نهاده
اى و پرده داران مسلح گماشته اى و خود را از مسلمانان ميان اين موانع
زندانى كرده اى ، و كارگزاران خود را براى گردآورى و انباشتن اموال
گسيل داشته اى و آنان را با مردان و ستوران و سلاح نيرو بخشيده اى و
فرمان داده اى كه جز فلان و بهمان و تنى چند كه نام برده اى حق ورود
پيش تو را نداشته باشند، و فرمان نداده اى كه ستمديده و اندوه رسيده و
گرسنه و فقير و ناتوان برهنه بتوانند به حضورت آيند و نه هيچ كس كه او
را حقى در اين اموال است . همان كسانى كه ايشان را براى خود برگزيده اى
و آنان را بر رعيت خود ترجيح نهاده اى و فرمان داده اى مانع از آمدن
آنان به حضورت نشوند، اموال را مى چينند و براى خود گرد مى آورند و
اندوخته مى سازند، آنان مى گويند: اين منصور مردى است كه نسبت به خدا
خيانت مى كند به چه سبب اينك كه ما را تسخير كرده است كه بر او خيانت
نكنيم . آنان با يكديگر رايزنى كردند كه چيزى از اخبار مردم جز آنچه را
كه خود مى خواهند به اطلاع تو نرسانند، هر كارگزارى از تو كه با فرمان
ايشان مخالفت كند چندان او در نظرت دشمن جلوه گر مى كنند و چندان براى
او غائله برمى انگيزند تا منزلتش فرو افتد و ارج او كاسته شود، و چون
اين موضوع از جانب تو و ايشان ميان مردم شايع شده است كارگزاران و مردم
از آنان مى ترسند و كار ايشان را بزرگ مى شمرند. در نتيجه كارگزاران تو
نخست با همان گروه زد و بند مى كنند و هديه هاى گران و اموال فراوان به
آنان مى دهند تا بدان وسيله براى ستم به رعيت نيرو يابند. ديگر
توانگران و نيرومندان رعيت تو همچنين رفتار مى كنند تا بتوانند به
زيردستان خود ستم كنند، بنابراين همه سرزمينهاى خدا را به سبب طمع ،
تباهى و ستم انباشته است و آن قوم در سلطنت تو با تو شريك شده اند و تو
غافلى . اگر متظلمى به درگاه تو آيد، بين او و آمدن پيش تو مانع مى
شوند و هرگاه كه آشكار مى شوى اگر بخواهد داستان خود را به اطلاع تو
برساند، مى بيند كه تو خود از اين كار منع كرده اى هر چند به خيال خويش
مردى را براى رسيدگى به دادخواهى ايشان گماشته اى ، ولى اگر شخص
دادخواه پيش او رود، همانها به او پيام مى دهند كه قصه او را به تو
گزارش ندهد و حال او را براى تو آشكار نسازد و او هم از ترس تو سخن
ايشان را مى پذيرد، بدين گونه آن شخص مظلوم پيوسته پيش او مى رود و به
او پناه مى برد و از او فريادرسى مى خواهد ولى او همچنان بهانه مى آورد
و او را سرگردان مى دارد: و وقتى شخص مظلوم چنان درمانده شود كه اگر تو
براى كارى بيرون آمده باشى فرياد برآورد كه صدايش به گوش تو برسد او را
چنان مى زنند كه مايه عبرت ديگران گردد و تو مى نگرى و اعتراضى نمى كنى
، چگونه بر اين حال ممكن است اسلام باقى بماند. من به روزگار جوانى
قريش به چين سفر مى كردم ، يك بار كه وارد چين شدم ، پادشاه آن سرزمين
كر شده بود. او سخت گريست ، همنشينانش او را به شكيبايى فرا خواندند،
گفت : من بر اين بلا كه بر من نازل شده است نمى گريم ، بلكه از آن مى
گريم كه ممكن است ستمديده اى بر درگاه من فرياد برآرد و من فريادش را
نشنوم . سپس گفت : اينك اگر شنوايى من از ميان رفته است ، بينايى من
برجاى است ، ميان مردم ندا دهيد كه هيچ كس جز ستمديده فريادخواه ، جامه
سرخ نپوشد. آن گاه روز صبح و عصر سوار بر فيل مى شد و مى نگريست كه آيا
مظلومى را مى بيند يا نه .
او مشرك به خدا بود ولى مهربانى او نسبت به مشركان بر بخل او چيره شد،
و تو مؤ من به خدا و از خاندان رسول خدايى در عين حال مهربانى تو نسبت
به مؤ منان بر بخل تو چيره نمى شود. اگر تو براى فرزندانت مال اندوزى
مى كنى ، خداوند متعال براى تو عبرتى در كودك نوزاد قرار داده است كه
چون از شكم مادر زاييده مى شود هيچ مال و ثروتى بر روى زمين ندارد و هر
مالى هم كه داشته باشد دستى بخيل آن را تصرف مى كند، در عين حال لطف
خداوند همواره آن كودك را فرو مى پوشد تا آنكه رغبت مردم به او فزون مى
شود و اين تو نيستى كه عطا مى كنى بلكه خداوند هر چه بخواهد به هر كس
كه اراده فرمايد، لطف و عطا مى كند.
و اگر مى گويى براى استوارساختن پايه هاى حكومت مال جمع مى كنى ، همانا
خداوند متعال براى تو در بنى اميه عبرتى را نشان داد و ديدى آنچه سيم و
زر و مردان و سلاح و مركوب فراهم آوردند و كارى براى ايشان فراهم نساخت
و اراده خداوند درباره آنان صورت گرفت . و اگر مى گويى مال را براى
رسيدن به هدف و نهايتى بزرگتر از آنچه در آن هستى گرد مى آوريى ، به
خدا سوگند منزلت بزرگتر از آنچه در آن هستى منزلتى است كه آن را درك
نمى كنى مگر آنكه به خلاف آنچه اكنون هستى رفتار كنى يعنى وصول به
منزلت آخرت . وانگهى دقت كن مگر تو كسانى را كه نسبت به تو عصيان كنند،
عقوبتى دشوارتر از كشتن ايشان مى كنى ؟ تصور گفت : نه . آن مرد گفت :
ولى آن پادشاهى كه چنين مال و حكومتى به تو ارزانى داشته است كسى را كه
از فرمانش سرپيچى كند با كشتن عقوبت نمى كند بلكه او را جاودانه در
شكنجه دردناك قرار مى دهد، و آن پادشاه خداوند عقيده قلبى و اعمال و
آنچه را چشم بر آن اندازى و دست بر آن يازى و به سويش گام بردارى ، مى
بيند و مى داند. اينك بنگر هرگاه كه خداوند اين پادشاهى را از دست تو
بيرون كشد و تو براى حساب پس دادن نعمتهايى كه به تو ارزانى داشته است
، فرا خواند آيا اين اموال كه با بخل و امساك فراهم آورده اى ، گرهى از
كار تو مى گشايد!
منصور گريست و گفت : ايكاش آفريده نمى شدم ، اى واى بر تو، من چگونه
بايد براى خويش چاره سازى كنم ؟ گفت : براى مردم بزرگانى هستند كه در
كارهاى دينى خود به ايشان مراجعه مى كنند و به سخن ايشان راضى مى شوند،
آنان را نزديكان خود گردان تا تو را هدايت كنند و در كار خود با آنان
رايزنى كن تا تو را در كار خير استوار بدارند. منصور گفت : به آنان
پيام دادم كه بيايند ولى از من گريختند. گفت : آرى ، بيم آن دارند كه
مبادا تو ايشان را به راه و روش خود كشانى . اينك در دربار خويش را
بگشاى و دسترسى به خودت را آسان گردان و بر ستمديده با مهر بنگر و
ستمگر را سركوب كن ، و غنايم و زكات و صدقات را از آنچه روا و پاكيزه
است ، بگير و با حق و عدالت ميان مستحقان تقسيم كن . من ضمانت مى كنم
كه آن فرزانگان و بزرگان خود به حضورت آيند و براى صلاح كار امت تو را
يارى دهند و سعادتمند كنند.
در اين هنگام آمدند و سلام دادند و بانگ نماز برداشتند. منصور برخاست و
نماز گزارد و برجاى خود بازگشت و به جستجوى آن مرد برآمدند، او را
نيافتند.
ابن قتيبة همچنان در همان كتاب مى افزايد كه عمرو بن عبيد به منصور گفت
: خداوند تمام نعمت اين جهانى را به تو ارزانى فرموده است و با پرداخت
اندكى از آن خويشتن را خريدارى كن و شبى را فراياد آور كه فرداى آن روز
رستاخيز را براى تو آشكار مى سازد يعنى شب مرگ . منصور خاموش ماند.
ربيع به عمرو بن عبيد گفت : كافى است كه اميرمؤ منان را اندوهگين ساختى
. عمرو بن عبيد به منصور گفت : اين شخص ربيع وزير بيست سال با تو
مصاحبت كرده است و وظيفه خود ندانسته است كه يك روز براى تو خيرخواهى
كند و اندرزت دهد، و در بيرون درگاه تو، به چيزى از احكام كتاب خدا و
سنت پيامبرش رفتار نكرده است . منصور گفت : چه كنم ؟ همانا به تو گفته
ام كه اين انگشترى من در دست تو باشد، تو و يارانت بياييد و مرا كفايت
كنيد. عمرو گفت : تو براى ما دادگرى خود را ارزانى دار تا ما هم به
يارى ، جانبازى كنيم ، بر درگاه تو ستمهاى بسيارى است ، داد ستمديدگان
را بده تا بدانيم كه راست گويى .
ابن قتيبه در همان كتاب مى افزايد: عربى صحرانشين برخاست و به سليمان
بن عبدالملك سخنى مانند سخن عمرو بن عبيد گفت . گويد آن اعرابى گفت :
اى اميرمؤ منان من با تو سخنى مى گويم كه اندكى درشت است اگر آن را
ناخوش مى دارى تحمل كن كه در پى آن چيزى است كه آن را دوست مى دارى .
سليمان گفت : بگو. گفت : من براى اداى حق خداوند زبان خود را در مورد
پنددادن تو مى گشايم و چيزى مى گويم كه زبانها از گفتن آن فرو مانده
است . همانا گروهى تو را زير چتر حمايت خود گرفته اند كه براى خويشتن
هم بدى را برگزيده اند، بدين معنى كه دين خود را به دنياى خود فروخته
اند، آنان هم بدى را برگزيده اند، بدين معنى كه دين خود را به دنياى
خود فروخته اند، آنان با آخرت درستيزند و با دنيا درآشتى . تو در مورد
آنچه خدايت در آن امين دانسته است از ايشان در امان مباش ، آنان امانت
را نابود مى كنند و كار دين و امت را به تباهى مى كشند. تو نسبت به
آنچه ايشان انجام مى دهند مسئولى و ايشان از آنچه تو مى كنى بازپرسيده
نمى شوند. دنياى ايشان را با تباهى آخرت خويش آباد مكن كه مغبون تر
مردم كسى است كه آخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد. سليمان گفت : اى
اعرابى تو شتابان زبان خود را كه برنده تر از شمشير توست بر ما كشيدى .
گفت : آرى چنان كردم ولى به سود تو نه به زيان تو.
(31)
(262): فاعل الخير منه ، و فاعل الشر شر منه
(263)
انجام دهنده كار خير از خود خير بهتر است
و انجام دهنده كار شر از خود شر بدتر است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين مى گويد: من اين سخن و معنى آن را
به نظم سروده ام و ضمن اشعارى چنين گفته ام :
بهترين كالاها براى انسان مكرمت است كه هرگاه ديگر كالاهايش از ميان
برود، آن رشد و نمو مى كند، خير پسنديده است و بهتر از انجام دهنده آن
است و شر ناپسند است و بدتر از آن انجام دهنده آن است .
اگر بگويى چگونه ممكن است انجام دهنده خير از خير بهتر و انجام دهنده
شر از شر بدتر باشد و حال آنكه انجام دهنده خير به سبب خير پسنديده و
انجام دهنده شر به سبب شر نكوهيده است و با اين ترتيب خود خير و شر سبب
ستايش و نكوهش است پس چگونه ممكن است انجام دهنده خير از خير بهتر و
انجام دهنده شر از شر بدتر باشد؟
مى گويم خير و شر به خودى خود دو چيز زنده نيستند بلكه عبارت از انجام
دادن و انجام ندادن است و اگر منطبق بر ذات زنده و توانايى نباشد، سود
و زيانى از آن از آن دو به كسى نمى رسد و سود و زيان آنها وابسته به
موجود زنده اى است كه آن دو كار از او سر مى زند نه از خير و شر به
تنهايى و بدين سبب انجام دهنده خير از خير بهتر است و انجام دهنده شر
از شر بدتر.
(32):
كن سمحا و لا تكن مبذرا و كن مقدرا و لا تكن
مقترا
(264)
بخشنده باش و اسراف كار مباش و اندازه
نگهدار و سختگير مباش .
ابن ابى الحديد در شرح اين كلمه مى گويد: اين سخنان همه مقتبس از آيات
27 و 29 سوره بنى اسرائيل است .
(33): اشرف الغنى ترك
المنى
(265)
شريف ترين توانگرى رهاكردن آرزوهاست .
(34):
من اسرع الى الناس بما بكرهون ، قالوا فيه ما لا
يعلمون
هر كس شتابان نسبت به مردم آن كند و
بگويد كه خوش ندارند درباره اش چيزهايى را كه نمى دانند مى گويند.
اين معنى گسترده و بسيار است و ما فقط به داستانى كه آن را مبرد در
كتاب الكامل آورده است قناعت مى كنيم .
در مجلس قتيبة بن مسلم
باهلى
(266)
مبرد مى گويد: هنگامى كه قتيبه بن مسلم سمرقند را گشود به ابزار
و اثاثى دست يافت كه نظير آنها ديده نشده بود. قتيبه تصميم گرفت
نعمتهاى بزرگى را كه خداوند به او ارزانى فرموده بود به مردم نشان دهد
تا قدر و منزلت كسانى را كه بر ايشان چيره شده بود بدانند. بدين منظور
دستور داد خانه اى را فرش كنند كه در صحن آن چنان ديگهاى بزرگى قرار
داشت كه براى ديدن درون آن بر نردبان بالا مى رفتند، همچنان كه مردم بر
طبق منزلت خود بر جايگاه خويش نشسته بودند، حصين بن منذر بن حارث بن
وعله رقاشى
(267) كه پيرى فرتوت بود آمد. عبدالله بن مسلم برادر
قتيبه از قتيبه اجازه خواست تا با خضين گفتگوى عتاب آميزى كند. قتيبه
گفت : چنين مكن كه او پاسخ نكوهيده مى دهد و حاضرجواب است . عبدالله
نپذيرفت و اصرار كرد كه به اجازه داده شود، عبدالله متهم به سستى و
سبكى بود و پيش از اين گفتگو از ديوار خانه زنى بالا رفته بود. عبدالله
روى به حضين كرد و پرسيد: اى ابوساسان آيا از در خانه وارد شدى ؟ گفت :
آرى ، مگر عموى تو سنت از ديوا بالارفتن را نهاده است . عبدالله گفت :
آيا اين ديگها را ديدى ؟ گفت : آرى بزرگتر از اين است كه ديده نشود.
گفت : خيال نمى كنم قبيله بكر بن وائل نظير اين ديگها را ديده باشد.
حضين گفت : آرى ، قبيله غيلان آن را نديده است كه اگر ديده بود شعبان
سير و شكم پر نام مى داشت نه غيلان مردم خوار عبدالله گفت : اى
ابوساسان سراينده اين بيت را مى شناسى كه گفته است :
ما حكومت كرديم و عزل شديم در حالى كه قبيله بكر
بن وائل در حالى كه خايه كشيده هاى خود را از پى مى كشيد در جستجوى كسى
بود كه با او هم سوگند شود.
گفت : آرى ، هم او را مى شناسم و هم كسى را كه اين ابيات را سروده است
:
با كمترين تصميم ، بنى قشير و كسى را كه اسيران
بنى كلاب را در اختيار داشت زير فرمان خود كشيد.
عبدالله گفت : آيا سراينده اين بيت را مى شناسى كه گفته است :
گويى در آن هنگام كه دهان قبيله بكر بن وائل عرق مى كند، خوشه هاى
خرماهاى بنى ازد بر گرد ابن مسمع است .
حضين گفت : آرى ، او را مى شناسم ، آن را هم كه شعر زير را سروده است
مى شناسم :
مردمى كه قتيبه هم مادر ايشان است و هم پدرشان و
اگر قتيبه نمى بود آنان ناشناخته باقى ماندند.
عبدالله گفت : در مورد شعر مى بينم كه خوب مى دانى ، آيا چيزى از قرآن
هم مى خوانى ؟ گفت : آرى بيشترين و بهترين آن را مى خوانم و آيه نخست
سوره دهر را خواند كه آيا آمد بر آدمى زمانى از
روزگار كه نبود چيزى ياد كرده شده ، بدين گونه عبدالله را به
خشم آورد. عبدالله گفت : به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه همسر
حضين را در حالى پيش او برده اند كه از ديگرى آبستن بوده است . گويد:
پيرمرد بدون اينكه حركت كند و تكانى بخورد و با همان وضع كه نشسته بود
گفت : چيز مهمى نيست ، در آن صورت در خانه من پسرى مى آورد كه به او
فلان بن حضين مى گفتند، همان گونه كه عبدالله بن مسلم مى گويند. قتيبه
روى به عبدالله كرد و گفت : خداوند كسى جز تو را دور نگرداند.(268)
مى گويم ، حضين با ضاد نقطه دار صحيح است و در عرب كس ديگرى نيست كه
نامش حضين با ضاد باشد.