(64): از نامه آن حضرت است در پاسخ نامه معاويه
(166)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما
بعد فانا كنا نحن و انتم على ما ذكرت من الالفة
و الجماعة ، ففرق بيننا و بينكم امس انا آمنا و كفرتم
اما بعد، آرى ما و شما همان گونه كه گفته اى
دوست و متحد بوديم ولى ديروز آنچه كه ميان ما و شما تفرقه انداخت اين
بود كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد.، ابن ابى الحديد پيش
از شروع به شرح دادن ، نامه اى را كه معاويه نوشته بوده و اين نامه
پاسخ آن است آورده است .
نامه معاويه به على عليه
السلام
نامه اى كه معاويه به على نوشته است و اين نامه پاسخ آن است ،
چنين بوده است : از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب اما بعد،
ما خاندان عبد مناف همواره از يك آبشخور بهره مند بوديم و از يك ريشه
بوديم و همچون اسبان مسابقه در يك خط حركت مى كرديم ، هيچ يك ما را بر
ديگرى فضيلتى نبود و ايستاده ما را بر نشسته ما فخرى نبود. سخن ما
هماهنگ و دوستى ما پيوسته و خانه ما يكى بود. شرف و كرم ، اصالت ما را
به يكديگر پيوسته مى داشت . نيرومند ما بر ناتوان محبت مى ورزيد و
توانگر ما با بينواى ما مواسات مى كرد و دلهاى ما از نفوذ رشك رهايى
يافته و سينه هاى ما از فتنه انگيزى پاك شده بود. همواره بر همين حال
بوديم ! تا آن هنگام كه تو نسبت به پسرعمويت عثمان دغلى كردى و بر او
رشك بردى و مردم را بر او شوراندى ،
(167) تا سرانجام در حضور تو كشته شد و هيچ گونه دفاعى
از او به دست و زبان نكردى ، و اى كاش به جاى آنكه مكر و تزوير خود را
پنهانى در مورد او انجام دهى ، نصرت خويش را براى او آشكار مى ساختى تا
ميان بهانه و عذرى هر چند ضعيف مى داشتى و از خون او تبرى مى جستى و از
او دفاع مى كردى ، هر چند دفاع سست و اندك . ولى تو در خانه خود نشستى
، انگيزه ها برانگيختى و افعى هاى خطرناك به سوى او گسيل داشتى و چون
به هدف و خواسته خود رسيدى ، شادى خود و زبان آورى خويش را آشكار ساختى
و براى رسيدن به حكومت آستين و دامن خود را بالا زدى و آماده شدى و
مردم را به بيعت با خود فرا خواندى و اعيان مسلمانان را با زور به بيعت
كردن با خود واداشتى ، و پس از آن كارها كه انجام دادى . دو پيرمرد
مسلمانان ، ابومحمد طلحه و ابوعبدالله زبير را كه به هر دو وعده بهشت
داده شده بود و به قاتل يكى از ايشان وعده دوزخ داده شده بود، كشتى .
همچنين ام المؤ منين عايشه را آواره كردى و خوار و زبون ساختى ، آن
چنان كه ميان اعراب باديه نشين و سفلگان فرومايه كوفه كسانى بودند كه
او را مى راندند و دشنام مى دادند و مسخره مى كردند.
(168) آيا مى پندارى پسرعمويت يعنى حضرت ختمى مرتبت اگر
اين كار را مى ديد از تو راضى مى بود يا بر تو خشمگين بود و تو را از
انجام دادن آن باز مى داشت ؟ آن هم كارى كه در آن همسرش را آزار دهى و
آواره سازى و خونهاى پيروان دين او را بريزى . وانگهى مدينه را كه
جايگاه هجرت است ، رها كردى و از آن بيرون آمدى و حال آنكه پيامبر صلى
الله عليه و آله درباره آن شهر فرموده است :
مدينه زنگ و زنگار را از خود بيرون مى راند و نابود مى سازد، همان گونه
كه كوره آهنگر، زنگ آهن را مى زدايد. به جان خودم سوگند كه وعده
پيامبر و سخن او راست آمد كه مدينه زنگار خود را زدود و هر كس را كه
شايسته سكونت در آن نبود از خود بيرون راند.
(169) و تو از حرمت هر دو حرم مكه و مدينه دور ماندى و
ميان دو شهر كوفه و بصره اقامت گزيدى و از كوفه به جاى مدينه راضى شدى
و همسايگى با خورنق و حيره را به همسايگى با خاتم پيامبران ترجيح دادى
. پيش از آن هم بر دو خليفه رسول خدا در تمام مدت زندگى ايشان خرده
گرفتى و از يارى آن دو خوددارى كردى و گاه مردم را بر آنان شوراندى و
از بيعت با آن دو سر بر تافتى و آهنگ كارى كردى كه خداوند تو را شايسته
آن نديد و خواستى بر نردبانى دشوار برآيى و بر مقامى كه براى تو لغزنده
بود دست يابى و ادعايى كردى كه بر آن هيچ ياورى نيافتى . به جان خودم
سوگند كه اگر در آن هنگام عهده دار حكومت مى شدى چيزى جز اختلاف و
تباهى نمى افزودى و حكومت تو نتيجه اى جز پراكندگى و ارتداد مسلمانان
نداشت كه تو سخت به خو شيفته و مغرورى و دست و زبان بر مردم گشاده مى
دارى . هان كه من با لشكرى از مهاجران و انصار كه مسلح به شمشيرهاى
شامى و نيزه هاى قحطانى هستند، آهنگ تو دارم تا تو را در پيشگاه خداوند
محاكمه كنند، پس در مورد خود و مسلمانان بينديش و قاتلان عثمان را كه
نزديكان تو هستند و ياران و اطرافيان تو شمرده مى شوند به من تسليم كن
. اگر بخواهى راه ستيز و لجاج بپيمايى و اصرار بر گمراهى ورزى ، بدان
كه اين آيه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است كه
و خداوند مثل مى زند شهرى را كه مردمش در كمال
امنيت و اطمينان بودند، روزى ايشان از هر سو فراوان مى رسيد، نعمت خدا
را كفران كردند و خداوند به سبب آنچه كردند مزه جامه گرسنگى و بيم را
به آنان چشانيد.
(170)
اينك به تفسير معانى كلمات و عباراتى كه على عليه السلام در پاسخ نوشته
است ، مى پردازيم . على عليه السلام هم مى گويد: آرى به جان خودم سوگند
كه در دوره جاهلى همگى ، افراد يك خاندان و فرزندزادگان عبد مناف بوديم
ولى جدايى ميان ما و شما از هنگامى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله
را مبعوث فرمود شروع شد كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد و امروز
اين جدايى بيشتر شده است كه ما بر راه راست ايستادگى كرديم و شما به
فتنه درافتاديد. و سپس مى گويد: كسى هم كه از
شما اسلام آورده است ، با زور مسلمان شده است . همچون ابوسفيان
و پسرانش يزيد و معاويه و ديگران از خاندان عبد شمس ، آن هم در حالى كه
مسلمان شدند كه در آغاز اسلام با پيامبر صلى الله عليه و آله سخت جنگ
كرده بودند، و بديهى است كه ابوسفيان و افراد خانواده اش از خاندان بنى
عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مكه دشمن ترين مردم نسبت به رسول خدا صلى
الله عليه و آله بوده اند. آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد
آنكه معاويه گفته است طلحه و زبير را تو كشته اى و عايشه را آواره
ساخته اى و ميان دو شهر كوفه و بصره سكونت گزيده اى ، پاسخ معاويه را
با سخنى مختصر داده است و براى تحقير معاويه نوشته است : اين موضوع
كارى است كه تو در آن حضور نداشته اى ، ستمى كه مى پندارى ، بر تو
نبوده است و اگر هم عذرخواهى و حجت آوردن بر من واجب شود، نبايد از تو
عذر بخواهم يا حجت خويش را به تو عرضه دارم . و پاسخ مفصل در اين مورد
چنين بايد گفته شود كه طلحه و زبير به سبب ستم و پيمان شكنى خودشان خود
را به كشتن دادند و اگر بر طريقه حق استقامت مى كردند، سالم مى ماندند
و هر كس را كه حق بكشد، خون او تباه است . و اينكه آن دو از پيرمردان
محترم مسلمان بوده اند، هيچ ترديدى در آن نيست ولى عيب و گناه در هر
سنى سر مى زند و ياران معتزلى ما را عقيده بر اين است كه آن دو توبه
كردند و در حالى كه از كرده خود پشيمان بودند از دنيا رفتند. ما هم
همين عقيده را داريم و اخبار در اين مورد بسيار است و آن دو شرطى كه
توبه كرده باشند، اهل بهشت هستند و اگر توبه ايشان نباشد آن دو هم
همچون ديگران هلاك شده اند كه خداوند متعال درباره تقوى و اطاعت با هيچ
كس رودربايستى ندارد كه هركس هلاك شدنى است با
حجت هلاك شود و هركس زنده جاويد مى شود با حجت چنان شود.
(171)
وعده بهشتى هم كه به آن دو داده شده به شرط اين است كه فرجام آنان به
سلامت بوده باشد و سخن همين جاست و اگر توبه ايشان ثابت شود، اين وعده
براى آنان صحيح و محقق خواهد بود. و اين سخن كه
قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده ، تا اندازه اى مورد اختلاف
است ، برخى از سيره نويسان و محدثان آن را به طور قطع كلام اميرالمؤ
منين على مى دانند و برخى آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته
اند و به هر حال سخنى بر حق و درست است ، زيرا ابن جرموز، زبير را در
حالى كه به معركه پشت كرده و از صف نبرد بيرون آمده و جنگ را رها كرده
بود، كشته است ، يعنى او را در حالى كه كشته كه از باطل روى گردان شده
و توبه كرده بود و قاتل كسى كه حالش اين چنين است ، بدون ترديد فاسق و
سزاوار آتش است . اما در مورد ام المؤ منين عايشه ، بدون ترديد توبه اش
صحيح است و اخبارى كه درباره توبه او رسيده است از اخبار مربوط به توبه
طلحه و زبير بيشتر است ، زيرا عايشه پس از جنگ جمل مدتى دراز زنده بوده
است و حال آنكه آن دو زنده نمانده اند. وانگهى آنچه بر سرش آمد نتيجه
خطاى خودش بود و در آن باره چه گناهى بر اميرالمؤ منين على عليه السلام
است . اگر عايشه در خانه خود مى ماند، هرگز ميان مردم كوفه و اعراب
باديه نشين خوار و زبون نمى شد و حال آنكه با همه اين كارها اميرالمؤ
منين او را گرامى و محفوظ داشت و شاءن او را رعايت فرمود و هر كس
دوست دارد به چگونگى رفتار على عليه السلام با او آگاه شود به كتابهاى
سيره مراجعه كند. اگر عايشه كارى را كه نسبت به على انجام داد نسبت به
عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را عليه عمر برهم زده و شمشير
كشيده بود و عمر بر او پيروز مى شد، بدون ترديد او را كشته و پاره پاره
كرده بود، ولى على بردبار و بزرگوار بود.
اما اين سخن معاويه كه گفته است اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده
مى بود و كردار تو را مى ديد، آيا راضى مى بود كه همسرش را آزار دهى ،
على مى تواند بگويد آيا تصور مى كنى اگر زنده مى بود، راضى مى بود كه
همسرش ، وصى و برادرش را چنين آزار دهد.
وانگهى اى پسر ابوسفيان ، مى پندارى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله
زنده مى بود از كار تو راضى مى بود اى پسر ابوسفيان ، مى پندارى كه اگر
پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود از كار تو راضى مى بود كه در
مورد خلافت با على ستيز كنى و وحدت امت را پراكنده سازى ، و آيا براى
طلحه و زبير راضى بود كه نخست بيعت كنند و بدون هيچ سببى پيمان شكنى
كنند و بگويند به جستجوى پولها به بصره آمده ايم كه ما خبر داده شده
است در بصره اموال بسيارى است ، آيا اين سخنى است كه فردى مثل ايشان
بگويد؟! اما اين سخن معاويه كه گفته است : سراى
و سرزمين هجرت را رها كرده اى ، در اين كار عيبى بر على عليه
السلام نيست كه اگر سرزمينهاى اطراف با تباهى و ستم بر او بشورند، از
مدينه بيرون آيد و آنجا برود و مردمش را تهذيب كند. چنين نيست كه هر كس
از مدينه بيرون رود، پليد باشد كه عمر چند بار از مدينه به شام رفت .
وانگهى على عليه السلام مى تواند اين سخن را به خود او برگرداند و
بگويد اى معاويه ! مدينه تو را هم از خود بيرون رانده است ، بنابراين
تو هم ناپاكى ، همچنين طلحه و زبير و عايشه كه تو در مورد ايشان تعصب
مى ورزى و با آنان براى مردم حجت مى آورى . از اين گذشته گروهى از
صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و ديگران از مدينه بيرون رفته اند و در
سرزمينهاى دور از آن درگذشته اند.
اما اين سخن معاويه كه گفته است : از حرمت دو
حرم مكه و مدينه و مجاورت مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله دور گشتى
، سخنى بى اعتبار است كه بر امام واجب است مصالح اسلام را به
صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهميت آن رعايت كند و بديهى است كه جنگ
با اهل ستم و طغيان مهمتر از اقامت در دو حرم است . اما آنچه كه معاويه
در مورد يارى ندادن عثمان و شادشدن از مرگ او و دعوت مردم پس از كشته
شدن عثمان براى بيعت با خود و مجبورساختن طلحه و زبير و ديگران را به
بيعت كه به على عليه السلام نسبت داده است همه اش ادعاى ياوه است و
خلاف آنچه كه او مدعى شده است ، بوده است . هركس به كتابهاى سيره
بنگرد، خواهد دانست كه معاويه بر او تهمت زده است و چيزهايى را كه از
او سر نزده ، مدعى شده است .
اما اين سخن معاويه كه گفته است : به ابوبكر و
عمر پيچيدى و از بيعت با آن دو خوددارى كرده است و به فكر خلافت پس از
رسول خدا افتادى ، على عليه السلام كه منكر چنين چيزى نبوده است
و شكى در اين نيست كه او پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله مدعى
خلافت براى خود بوده است يا آن چنان كه شيعيان مى گويند به سبب وجود نص
يا به سبب ديگرى كه ياران معتزلى ما مى گويند. اما اينكه معاويه گفته
است : اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت مى شدى
كار تباه و اسلام گرفتار اختلاف مى شد، علم غيب است كه جز خدا
كسى نمى داند. شايد اگر در آن هنگام على عليه السلام عهده دار خلافت مى
شد، كار استقامت مى يافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر مى گرديد، زيرا
سبب عمده اضطراب كار على كه پس از كشته شدن عثمان به خلافت رسيد، اين
بود كه به سبب مقدم شدن ديگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگى شاءن
على عليه السلام در نظر مردم كاسته شد و تقدم ديگران در دل مردم اين
شبهه را انداخت كه لابد صلاحيت كامل براى خلافت ندارد و مردم اسير
پندارهاى خود هستند. اگر على در آغاز عهده دار خلافت مى شد با توجه به
منزلت رفيع و اختصاصى كه نزد پيامبر در روزگار زندگى آن حضرت داشت ،
كار به گونه ديگر مى بود نه آن چنان كه در حكومت او پس از عثمان مى
بينيم ، اما اين سخن معاويه كه گفته است تو متكبر و خودبين بوده اى ،
سخت بى انصافى كرده است . در اين ترديد نيست كه على عليه السلام حالت
ترفع داشته است ولى نه آن چنان كه معاويه گفته است .
و على عليه السلام در عين ترفع خوشخوترين مردم بوده است .
اينك به تفسير برخى ديگر از كلمات آن حضرت برگرديم ، اينكه فرموده است
هجرت ، همان روز كه برادرت اسير شد، تمام شد، تكذيب سخن معاويه است كه
گفته است من با لشكرى از مهاجران و انصار مى آيم ، يعنى همراه تو
مهاجرى نيست زيرا بيشتر كسانى كه با تو هستند. فقط پيامبر صلى الله
عليه و آله را ديده اند و آنان فرزندان اسيران جنگى آزاد شده اند يا با
كسانى هستند كه پس از فتح مكه مسلمان شده اند و پيامبر صلى الله عليه و
آله فرموده است : پس از فتح مكه ديگر هجرتى نيست
.
ضمنا اميرالمؤ منين از فتح مكه ، با عبارات پسنديده اى سخن گفته است كه
معاويه و خاندانش را با كفر سرزنش كرده و گفته است كه آنان از مردم
باسابقه در اسلام نيستند، و افزوده است هجرت از
آن روز كه برادرت اسير شد، تمام شده است . مقصود اسيرشدن يزيد
پسر ابوسفيان به روز فتح مكه در دروازه خندمه است . يزيد با تنى چند از
قريش براى جنگ و جلوگيرى از ورود مسلمانان به مكه به دروازه خندمه رفته
بودند كه تنى چند از قريش كشته شدند و يزيد بن ابى سفيان را خالد بن
وليد به اسيرى گرفت .
ابوسفيان ، يزيد را از چنگ خالد بن وليد نجات داد و او را به خانه خود
برد و در امان قرار گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز
فرموده بود: هركس به خانه ابوسفيان درآيد، در
امان است .
خبر فتح مكه
اينك واجب است كه در شرح اين نامه خلاصه اى از آنچه را كه واقدى
درباره فتح مكه نوشته است ، بياوريم ، زيرا مقتضاى آن همين جاست . كه
على عليه السلام خطاب به معاويه نوشته است :
مسلمان شما هم اسلام نياورد، مگر به زور، و فرموده است :
روزى كه برادرت اسير شد. محمد بن عمر
واقدى در كتاب المغازى چنين گفته است :
پيامبر صلى الله عليه و آله در سال حديبيه صلح ده ساله اى را با قريش
برقرار ساخته بود كه از شاخه هاى بزرگ كنانة بود در حمايت خويشتن قرار
داد. ميان بنى خزاعه و بنى بكر از دوره جاهلى خونها و كينه هايى
بود.قبيله خزاعه پيش از اين هم از هم پيمانان عبدالمطلب بودند و پيمان
نامه اى از عبدالمطلب همراه خزاعه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله هم
اين موضوع را مى دانست . چون صلح حديبيه تمام شد و مردم در امان قرار
گرفتند، نوجوانى از قبيله خزاعه شنيد كه مردى بنى كنانه به نام انس بن
زنيم دولى شعرى را كه در نكوهش پيامبر سروده بود، مى خواند. او انس را
زد و سرش را شكست . انس پيش قوم خود رفت و شكستگى سر خود را به ايشان
نشان داد كه موجب برانگيخته شدن فتنه ميان آن دو قبيله شد. آنان كينه
هاى كهن را هم به ياد آوردند، بنى بكر كه مجاور مكه بودند به چاره جويى
پرداختند و قبيله بكر بن عبد مناة از قريش براى فروگرفتن قبيله خزاعه
يارى خواستند. برخى از قرشيان اين موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما
پيمان با محمد را نمى شكنيم ، برخى هم انجام دادن اين كار را مهم
ندانستند. ابوسفيان از كسانى بود كه اين كار را خوش نمى داشت ، صفوان
بن امية و حويطب بن عبدالعزى و مكرز بن حفص از كسانى بودند كه بنى بكر
را يارى دادند و پوشيده ، مردان مسلحى را به يارى فرستادند و بنى بكر
بر خزاعه شبيخون زدند و به ايشان درافتادند و بيست مرد را كشتند. فرداى
آن شب خزاعه بر قريش اعتراض كردند و قريش منكر اين شدند كه بنى بكر
را يارى داده باشند و آن را تكذيب كردند. ابوسفيان و تنى چند از قريش
هم از آنچه پيش آمده بود، تبرى جستند. گروهى از بنى خزاعه براى
فريادخواهى از پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفتند. هنگامى كه
پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بود پيش او رفتند، عمرو بن سالم
خزاعى برخاست و اين اشعار را خواند:
پروردگارا من محمد را كه از ديرباز همپيمان ما و
پدرش همپيمان پدر ما بوده است به يارى مى جويم ، تو همچون پدر و ما
همچون فرزندان بوديم و اسلام آورديم و دست از يارى نكشيديم ، همانا
قريش با تو بر خلاف وعده رفتار كردند و پيمان استوار تو را شكستند،
آنان در منطقه وتير بر ما شبيخون زدند در حالى كه ما شب زنده دار بوديم
و در حال ركوع و سجود و تلاوت قرآن ، و چنين پنداشتند كه هيچ كس را به
يارى فرا نمى خوانى .
(172)
آن گاه موضوعى را كه موجب برانگيخته شدن شر شده بود براى پيامبر بازگو
كردند كه انس بن زنيم تو را هجو كرد و صفوان بن اميه و فلان و بهمان هم
مردانى مسلح از قريش را پوشيده گسيل داشتند و در منطقه سكونت ما بر ما
شبيخون زدند و ما را كشتند و اينك براى فريادرسى به حضور تو آمده ايم .
گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين برخاست و در حالى كه كناره
جامه خويش را جمع مى كرد، فرمود: خدايم يارى
ندهد اگر خزاعه را يارى ندهيم ، همان گونه كه خود را يارى مى دهم .
مى گويم ابن ابى الحديد قضا را اين كار بر خلاف ميل پيامبر صلى الله
عليه و آله هم نبود كه آن حضرت دوست مى داشت مكه را فتح كند. در سال
حديبيه چنان قصدى داشت كه از ورود او به مكه جلوگيرى شد. در عمرة
القضية چنان تصميمى داشت ولى به حرمت پيمانى كه با آنان بسته بود،
خوددارى فرمود و چون نسبت به خزاعه اين كار و ستم از سوى قريش صورت
گرفت آن را مغتنم شمرد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى همه مسلمانان گوشه و
كنار حجاز و نقاط ديگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در
مدينه باشند. نمايندگان قبايل و مردم از هر سو مى آمدند و پيامبر صلى
الله عليه و آله روز چهارشنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بيرون آمده
از مهاجران هفتصد تن بودند كه سيصد اسب همراه داشتند، انصار چهارهزار
تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند، افراد قبيله مزينة هزار تن بودند و
صد اسب همراه داشتند، افراد قبيله جهينة هشتصد تن بودند كه پنجاه اسب
همراه داشتند و بقيه تا ده هزار مرد از ديگر قبايل بودند كه بنى ضمره و
بنى غفار و اشجع و بنى سليم و بنى كعب بن عمرو و قبايلى ديگر بودند.
پيامبر صلى الله عليه و آله براى مهاجران سه لواء بست ، يكى را به على
و يكى را به زبير و ديگرى را به سعد بن ابى وقاص سپرد و ميان انصار و
ديگران هم رايت هايى بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و نيت خود و خبر را از مردم پوشيده داشت و
كسى جز اصحاب نزديك از آن آگاه نبود. قريش در مكه از كارى كه نسبت به
قبيله خزاعه انجام داده بود، پشيمان شد و دانست كه اين كار در واقع
پايان يافتن مدت صلحى است كه ميان ايشان و پيامبر صلى الله عليه و آله
است . حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه پيش ابوسفيان رفتند و
گفتند: اين كارى است كه از اصلاح آن چاره اى نيست و به خدا سوگند اگر
اصلاح نشود، ناگاه محمد با يارانش شما را فرو خواهند گرفت . ابوسفيان
گفت : آرى ، هند دختر عتبه هم خوابى ديده كه آن را سخت ناخوش داشته و
از آن ترسيده است و من هم از عشر آن مى ترسم . گفتند: چه خواب ديده است
؟ گفت : چنين ديده است كه گويى سيلى از خون از جانب حجون سرازير شده و
در خندمه به صورت متراكم متوقف مانده و پس از اندكى از ميان رفته است ،
آن چنان كه گويى هرگز نبوده است ، آنان هم اين خواب را ناخوش داشتند و
گفتند دليل بر شر و بدى است .
واقدى مى گويد: چون ابوسفيان آثار شر را ديد، گفت : به خدا سوگند اين
كارى است كه من در آن حضور نداشته ام ، در عين حال نمى توانم بگويم از
آن بركنارم و اين كار فقط برعهده من گذاشته خواهد شد و نه آن را كار
آسان و سبكى پنداشته ام . به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد كه درست
هم هست ، محمد با ما جنگ خواهد كرد و مرا چاره اى نيست جز آنكه پيش
محمد روم و با او سخن گويم تا بر مدت صلح بيفزايد و پيش از آن كه اين
موضوع به اطلاع او برسد، پيمان صلح را تجديد كند. قريش گفتند: به خدا
سوگند كه راءى درست را مى گويى ، و قريش از كار خود نسبت به خزاعه
پشيمان شدند و دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ناچار با آنان
جنگ خواهد كرد. ابوسفيان همراه يكى از بردگان آزادكرده خود سوار بر دو
ناقه ، از مكه براى رفتن پيش پيامبر بيرون آمده است . واقدى مى گويد:
اين خبر به صورت ديگرى هم نقل شده و چنين گفته اند كه چون سواران و
نمايندگان خزاعه به حضور پيامبر آمدند و خبر دادند كه چه كسانى از
ايشان كشته شده اند، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: شما خودتان چه
كسى را متهم مى داريد و از چه كسى خون خود را مطالبه مى كنيد؟ گفتند:
قبيله بكر بن عبد مناة . فرمود: همه شان ؟ گفتند: نه ، متهم اصلى بنى
نفاثه است نه ديگران و سالارشان نوفل بن معاويه نفاثى است . فرمود:
اينها شاخه اى از بنى بكر هستند و من كسى را به مكه مى فرستم و در اين
باره مى پرسم و چند پيشنهاد مى كنم و آنان را در انتخاب يكى مخير مى
دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله ضمره را پيش مردم مكه فرستاد و آنان
را مخير مى فرمود كه يكى از سه پيشنهاد را بپذيرند، يا خونبهاى كشته
شدگان قبيله خزاعه را بپردازند يا پيمان خود را از نفاثه بردارند يا
آنكه پيمان ميان پيامبر و ايشان لغو شود. و اعلان جنگ دهند ضمره پيش
آنان رفت و براى پذيرفتن يكى از سه پيشنهاد مذاكره كرد، قريظة بن عبد
عمرو اعجمى
(173) گفت : اگر خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بدهيم
براى خودمان هيچ چيز باقى نمى ماند، و اينكه از پيمان با افراد قبيله
نفاثه تبرى بجوييم و آن را لغو كنيم صحيح نيست كه هيچ قبيله اى چون
ايشان نسبت به حج و اين خانه تعظيم نمى كنند وانگهى آنان هم سوگندان ما
هستند و از پيمان با ايشان دست بر نمى داريم و پيمان خود را نيز با
محمد لغو مى كنيم . ضمره با اين خبر به حضور پيامبر صلى الله عليه و
آله برگشت و قريش از اينكه ضمره را با پذيرفتن لغو پيمان برگردانده
بود، پشيمان شد.
واقدى مى گويد: به گونه ديگر هم روايت شده است كه چون قريش از كشته شدن
افراد خزاعه پشيمان شدند و گفتند بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله
با ما جنگ خواهد كرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه در آن هنگام از دين اسلام برگشته و كافر
شده بود و پيش آنان اقامت داشت گفت : من در اين باره نظرى دارم ، محمد
با شما جنگ نخواهد كرد مگر اينكه حجت را بر شما تمام كند و او شما را
در پذيرفتن چند پيشنهاد كه هر كدام براى شما آسان تر از جنگ با او
خواهد بود، مخير سازد. گفتند: فكر مى كنى پيشنهادهاى او چه باشد؟ گفت :
به شما پيام خواهد داد كه خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بپردازيد
(174) يا از بنى نفاثه حمايت خود را برداريد يا آماده
جنگ شويد و پيمان ميان ما لغو گردد. قريش گفتند: سخن آخر و درست همين
است كه ابن ابى سرح مى گويد و در اين صورت چه بايد كرد. سهيل بن عمرو
گفت : هيچ پيشنهادى براى ما آسان تر از پذيرش برداشتن حمايت از خود بنى
نفاثه و لغو پيمان با ايشان نيست . شيبة بن عثمان عبدرى گفت : جاى
شگفتى است كه دايى هاى خود يعنى بنى خزاعه را مى پايى و به پاس آنان
خشم مى گيرى . سهيل گفت : آن كدام قرشى است كه خزاعه او را نزاييده
باشد همگى منسوب به خزاعه اند. شيبه گفت : اين كار را نمى كنيم خونبهاى
كشته شدگان خزاعه را مى پردازيم كه براى ما آسان تر و سبك تر است .
قريظة بن عبد عمرو گفت : نه ، به خدا سوگند كه نه خونبهاى آنان را مى
پردازيم و نه با بنى نفاثه قطع رابطه مى كنيم كه نيك رفتارترين قبايل
عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه پروردگار ما را آبادتر مى دارند،
ولى پيمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ مى كنيم .
ابوسفيان گفت : اين كار، كار درستى نيست و راءى درست اين است كه اين
قضيه را منكر شويم و بگوييم قريش پيمان شكنى نكرده و زمان صلح را رعايت
كرده است و بر فرض كه گروهى بدون خواست و مشورت با ما چنين كرده باشند،
بر ما چه گناهى است ! قريش گفتند: آرى راءى صحيح همين است و چاره جز
انكار همه چيزهايى كه اتفاق افتاده است ، نيست . ابوسفيان گفت : من
سوگند مى خورم كه نه در آن كار حضور داشته ام و نه با من مشورت شده است
و من در اين سخن راستگويم و آنچه را كه شما كرديد، خوش نمى داشتم و مى
دانستم اين كار را روزى دشوار از پى خواهد بود. قريش به ابوسفيان
گفتند: خودت به اين منظور به مدينه برو، و او بيرون رفت .
واقدى مى گويد: عبدالله بن عامر اسلمى ، از قول عطاء بن ابى مروان براى
من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بامدادى كه قريش و بنى
نفاثه خزاعه درافتادند و در وتير آنان را كشتند، به عايشه فرمود: اى
عايشه ، ديشب براى خزاعه كارى پيش آمده است .
عايشه گفت : اى رسول خدا، آيا تصور مى فرمايى قريش گستاخى پيمان شكنى
ميان تو و خود را دارند، آيا با آنكه شمشير ايشان را نابود ساخته است ،
آن پيمان را لغو مى كنند؟ پيامبر فرمود: آرى ، براى كارى كه خداوند
براى آنان اراده فرموده است ، پيمان شكنى خواهند كرد. عايشه پرسيد: اى
رسول خدا آيا براى آنان خير است يا شر؟ فرمود: خير است .
واقدى مى گويد: عبدالحميد بن جعفر، از عمران بن ابى انس ، از ابن عباس
نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و كنار رداى خود را
جمع كرد و فرمود: يارى داده نشوم اگر بنى كعب
يعنى خزاعه را يارى ندهم ، همان گونه كه خويشتن را يارى مى دهم !
واقدى مى گويد: حرام بن هشام ، از قول پدرش برايم نقل كرد كه پيامبر
صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود: گويا ابوسفيان پيش شما خواهد
آمد و خواهد گفت پيمان را تجديد كنيد و بر مدت صلح بيفزاييد و نااميد و
خشمگين برخواهد گشت . به افراد خزاعه هم كه آمده بودند يعنى عمرو بن
سالم و يارانش گفت : برگرديد و در راهها پراكنده شويد.
آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و پيش عايشه رفت و در حالى
كه خشمگين بود آب براى شست وشوى خود خواست . عايشه مى گويد: شنيدم
پيامبر صلى الله عليه و آله ضمن آب ريختن روى پاهاى خود مى فرمود:
يارى داده نشوم ، اگر بنى كعب را يارى ندهم !
واقدى مى گويد: ابوسفيان از مكه بيرون آمد و بيمناك بود كه عمرو بن
سالم و گروهى از خزاعه كه همراهش بودند زودتر از او رفته باشند. افراد
خزاعه همين كه از مدينه بيرون آمدند و به ابواء رسيدند، همان گونه كه
پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش فرموده بود، پراكنده شدند. تنى چند
راه كناره دريا را پيش گرفتند كه غير از راه اصلى بود و بديل بن ام
اصرم با تنى چند در همان راه اصلى به حركت خود ادامه دادند. ابوسفيان
با ايشان برخورد و همين كه آنان را ديد، ترسيد كه ايشان پيامبر صلى
الله عليه و آله را ملاقات كرده باشند و يقين داشت كه همچنان بوده است
. ابوسفيان به آنان گفت : چه هنگام از مدينه بيرون آمده ايد؟ گفتند:
مدينه نبوده ايم ، فهميد كه از او پوشيده مى دارند. پرسيد آيا چيزى از
خرماى مدينه كه از خرماى تهمامه بهتر است همراه نداريد كه به ما
بخورانيد؟ گفتند: نه . باز هم آرام نگرفت و سرانجام پرسيد بديل ! آيا
پيش محمد نبودى ؟ گفت : نه ، من در سرزمينهاى ساحلى بنى خزاعه براى
اصلاح مساءله كشته شده اى بودم و موفق شدم ميان ايشان را اصلاح دهم .
ابوسفيان گفت : آرى به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم شخصى نيكوكار و
پيونددهنده امور خويشاوندى هستى . همين كه بديل و يارانش رفتند
ابوسفيان كنار پشكل شتران ايشان آمد و آن را شكافت و در آن دانه خرما
ديد، در جايى هم كه آنان منزل كرده بودند دانه هاى بسيار باريك خرماى
عجوه مدينه را كه از ظرافت همچون زبان گنجشك است پيدا كرد و گفت : به
خدا سوگند مى خورم كه اين قوم پيش محمد رفته بودند. او به راه خود
ادامه داد و چون به مدينه رسيد، به حضور پيامبر رفت و گفت : اى محمد بن
در صلح حديبيه حضور نداشتم ، اينك آن پيمان را تاءييد كن و بر مدت صلح
بيفزاى . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: اى ابوسفيان تو براى همين
كار به مدينه آمده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آيا خبر تازه اى پيش نيامده
است ؟ گفت : پناه بر خدا، هرگز. پيامبر فرمود: ما بر همان پيمان و صلح
حديبيه هستيم و هيچ تغيير و تبديلى نداده ايم . ابوسفيان از حضور
پيامبر صلى الله عليه و آله بنشيند، ام حديبية آن را جمع كرد. ابوسفيان
گفت : اين تشك را براى من مناسب نديدى يا مرا براى آن ؟ ام حيبيه گفت :
اين تشك پيامبر صلى الله عليه و آله است و تو مرد مشرك و نجسى .
ابوسفيان گفت : اى دختركم ! پس از من به تو شر و بدى رسيده است . گفت :
هرگز خداوند مرا به اسلام هدايت فرموده است و تو پدرجان كه سرور و بزرگ
قريشى چگونه فضيلت اسلام از تو پوشيده مانده است و سنگى را كه نه مى
بيند و نه مى شنود مى پرستى ؟ ابوسفيان گفت : اين هم مايه شگفتى است ،
مى گويى آنچه را كه نياكانم مى پرستيده اند رها سازم و آيين محمد را
پيروى كنم .
سپس از خانه ام حبيبه برخاست و به ديدار ابوبكر رفت و به او گفت : تو
با محمد گفتگو كن و تو مى توانى از ميان مردم پناه و جوار دهى . ابوبكر
گفت : پناه دادن من در صورتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پناهت
دهد. ابوسفيان سپس با عمر ملاقات كرد، با او هم همان گونه كه با ابوبكر
سخن گفته بود، سخن گفت . عمر گفت : به خدا اگر ببينم گربه
(175) با شما مى ستيزد او را عليه شما يارى مى دهم .
گفت : ميان اين گروه از لحاظ خويشاوندى كسى به اندازه تو با من نزديك
نيست ، كارى كن كه پيمان تجديد و بر مدت صلح افزوده شود كه دوست تو
پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز پيشنهاد تو را رد نمى كند و به خدا
سوگند من هرگز مردى را نديده ام كه پيش از محمد ياران خود را گرامى
بدارد. عثمان گفت : حمايت و پناه دادن من مشروط به اين است كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله تو را پناه دهد.
ابوسفيان به خانه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و با او
سخن گفت كه مرا در حضور مردم پناه بده . فاطمه گفت : من زن هستم .
ابوسفيان گفت : حمايت كردن تو از كسى جايز است و خواهرت ابوالعاص بن
ربيع را حمايت كرد و محمد آن حمايت را تاءييد كرد. فاطمه فرمود: اين
كار در اختيار رسول خداست و تقاضاى ابوسفيان را نپذيرفت . ابوسفيان گفت
: به يكى از اين پسرانت بگو در حضور مردم در حمايت خود بگير. فرمود: آن
دو كودك اند و كودكان كسى را جوار نمى دهند، و چون فاطمه اين پيشنهاد
او را هم نپذيرفت ، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى
اباحسن ، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلى الله عليه و آله
گفتگو كن تا بر مدت صلح بيفزايد.
على عليه السلام فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو! كه پيامبر صلى الله
عليه و آله تصميم گرفته است اين كار را انجام ندهد و در كارى كه خوش
نداشته باشد، كسى را ياراى گفتگوى با او نيست .