اما ابوعمر
بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب چنين مى گويد: كه چون معاويه به سال چهل
و چهارم مدعى شد زياد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق
ساخت ، دختر خود را به همسرى محمد پسر زياد درآورد تا با اين كار صحت
اين موضوع را تاءييد كند. ابوبكره برادر مادرى زياد بود و سميه مادر هر
دو بود. ابوبكره سوگند خورد كه هرگز با زياد سخن نگويد و گفت اين مرد
مادرش را به زناكارى نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه
به خدا سوگند من اطلاع ندارم كه سميه ابوسفيان را هرگز ديده باشد. اى
واى بر او، با ام حبيبه چه خواهد كرد تت مگر نمى خواهد او را ببيند،
اگر ام حبيبه خود را از پوشيده بدارد و او را نپذيرد، زياد را رسوا
كرده است و اگر با او ديدار كند، واى از اين مصيبت كه حرمت بزرگ پيامبر
صلى الله عليه و آله را دريده است .
زياد همراه معاويه حج گزارد و به مدينه رفت و چون مى خواست پيش ام
حبيبة برود، سخن ابى بكره را به خاطر آورد و از آن كار منصرف شد و هم
گفته اند ام حبيبه او را نپذيرفت و به زياد اجازه ورود به خانه اش را
نداد، و هم گفته شده است كه زياد حج گزارد و به سبب سخن ابوبكره به
مدينه نرفت و مى گفت خداوند ابوبكره را پاداش دهاد كه به هر حال نصيحت
و خيرخواهى را رها نمى كند.
همچنين ابوعمر بن عبدالبر در همان كتاب نقل مى كند كه گروهى از بنى
اميه كه عبدالرحمان بن حكم ميان ايشان بود به هنگامى كه معاويه زياد را
به خود پيوند داده بود، پيش معاويه آمدند. عبدالرحمان گفت : اى معاويه
اگر هيچ كس جز زنگيان نيابى گويا با همان هم مى خواهى از اندكى و زبونى
بر شمار خودت بر ما يعنى خاندان ابى العاص فزونى بگيرى . معاويه روى به
مروان كرد و گفت : اين فرومايه را از مجلس ما بيرون كن . مروان گفت :
آرى به خدا سوگند كه او فرومايه است و طاقت آن را ندارد.
معاويه گفت : به خدا سوگند اگر گذشت و بردبارى من نمى بود، مى ديدى كه
طاقت آن را دارد، گويا مى پندارد شعر او ددر مورد من و زياد به اطلاع
من نرسيده است . آن گاه مروان گفت : شعر او را براى من بخوان و معاويه
شعر او را براى مروان خواند كه چنين است :
هان بن معاوية بن حرب بگو دستها از آنچه كرده است بسته و تنگ شده است ،
آيا از اينكه گفته شود پدرت پاكدامن بوده است خشمگين مى شوى و از اينكه
بگويند پدرت زناكار بوده است خشنود مى گردى ، گواهى مى دهم كه پيوند
خويشاوندى تو با زياد چون پيوند فيل و كره خر است و گواهى مى دهم كه
سميه به زياد بار گرفت بدون آنكه ضحر ابوسفيان به او نزديك شده باشد.
(88)
معاويه سپس گفت : به خدا سوگند از او راضى نخواهم شد مگر آنكه پيش زياد
رود و از او پوزش خواهى و رضايتش را جلب كند. عبدالرحمان براى پوزش
خواهى زياد پيش زياد رفت و اجازه ورود خواست ، اجازه اش نداد. قريش
با زياد در اين باره گفتگو كردند، و چون عبدالرحمان وارد شد، سلام داد.
زياد از تكبر و خشم با گوشه چشم به او نگريست و چشم زياد همواره
فروهشته بود، زياد به او گفت : تو خود سراينده ابياتى هستى كه سروده اى
؟ عبدالرحمان گفت : چه چيزى را؟ گفت : چيزى گفته اى كه قابل بازگفتن
نيست . گفت : خداوند كار امير را به صلاح آورد. براى كسى كه به صلاح
برمى گردد و پوزش خواه است ، گناهى نيست ، وانگهى براى كسى هم كه گنه
كرده است ، گذشت پسنديده است ، اينك بشنو از من كه چه مى گويم ، گفت :
بگو و عبدالرحمان اين ابيات را خواند:
اى ابا مغيره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در
شام به سوى تو توبه مى كنم ، من خليفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم
كه از بسيارى خشم مرا هجو گفت ...، زياد گفت : تو را مردى احمق
و شاعرى تبه زبان مى بينم كه در حال خشم و رضا هر چه به زبانت مى رسد،
مى گويى . به هر حال اينك شعرت را شنيديم و پوزشت را پذيرفتيم ، نيازت
را بگو. گفت : نامه اى در مورد خشنودى از من براى اميرالمؤ منين يعنى
معاويه بنويس . زياد گفت : چنين مى كنم و دبير خويش را خواست و براى او
رضايت نامه نوشت . عبدالرحمان نامه او را گرفت و پيش معاويه رفت ،
معاويه چون آن نامه را خواند گفت : خداوند زياد را لعنت كند كه متوجه
معنى فلان شعر او نشده است و از عبدالرحمان راضى شد و او را به حال خود
برگرداند. ابن ابى الحديد سپس ابياتى از يزيد بن مفرغ حميرى و هجو او
از عبيدالله و عباد پسران زياد را كه زياد مدعى پدرى آنان بود، آورده و
گفته است مى گويند اشعارى هم كه عبدالرحمان بن حكم منسوب است از يزيد
بن مفرغ است . آن گاه مى نويسد: ابن كلبى روايت كرده است كه زياد مدعى
پدرى عباد شد و او را به خود ملحق ساخت ، همان گونه كه معاويه هم زياد
را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعايى بيش نبود. گويد: چون به
زياد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده مى شد كه حركت كند و خويشاوندان
خويشى خود را به او عرضه مى داشتند، عباد كه پينه دوز بود آمد و خود را
به زياد نزديك ساخت و با او به گفتگو پرداخت . زياد گفت : واى بر تو،
تو كيستى ؟ گفت : من پسر تو هستم . گفت : اى واى بر تو كدام پسرم .
عباد گفت : تو با مادرم فلان زن كه از فلان عشيره بود زنا كردى و مادرم
مرا زاييد و من ميان بنى قيس بن ثعلبه و برده زر خريد ايشان بودم و هم
اكنون هم برده ايشانم .
زياد گفت : به خدا سوگند راست مى گويى و من مى دانم چه مى گويى و كسى
فرستاد كه او را از بنى قيس خريد و آزاد كرد و زياد مدعى پدرى او شد و
او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبيله قيس بن ثعلبه
دلجويى مى كرد و به آنان صله مى پرداخت . كار عباد چندان بالا گرفت كه
معاويه پس از مرگ زياد، او را حاكم سيستان كرد و برادرش عبيدالله بن
زياد را به ولايت بصره گماشت . عباد، ستيره دختر انيف بن زياد كلبى را
كه به روزگار خود سالار قبيله كلب بود به همسرى گرفت و شاعرى خطاب به
انيف اشعار زير را سروده است :
اين پيام را به ابوتركان برسان كه آيا خواب بودى
يا گوشت كر و سنگين است كه دخترى پاكيزه نسب را كه نياكانش از خاندان
عليم و معدن كرم و بزرگوارى هستند به همسرى برده و بنى قيس درآوردى ،
مگر عباد و تبارش را نمى شناختى .
حسن بصرى مى گفته است : سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكى از آن سه
را هم مرتكب شده بود، كار درمانده كننده اى بود. نخست اينكه همراه
سفلگان بر اين امت شورش كرد و حكومت را به زور درربود. دو ديگر پيوستن
زياد را به خويشتن آن هم بر خلاف سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه
فرموده است : فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ .
و سوم كشتن حجر بن عدى واى بر او از كشتن حجر و ياران حجر.
شرقى بن قطامى
(89) روايت كرده و گفته است : سعيد بن سرح وابسته و
آزادكرده حبيب بن عبد شمس ، شيعه على بن ابى طالب عليه السلام بود. چون
زياد به حكومت كوفه آمد به جستجوى او پرداخت و او را به بيم افكند.
سعيد بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ايشان پناهنده شد.
زياد برادر و فرزندان و همسر سعيد را گرفت و زندانى كرد و اموال سعيد
را مصادره و خانه اش را ويران كرد. حسن بن على عليه السلام براى زياد
چنين نوشت :
اما بعد، تو به مردى از مسلمانان كه هر چه براى ايشان و برعهده ايشان
است ، براى او هم خواهد بود هجوم برده اى ، خانه اش را ويران كرده اى ،
اموالش را گرفته اى و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افكنده اى ،
اگر اين نامه من به دست تو رسيد، براى او خانه اش را بساز و مال و زن و
فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذير كه من او را پناه
داده ام ، والسلام .
زياد در پاسخ چنين نوشت :
از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمة ! اما بعد، نامه ات كه در آن نام
خودت را پيش از نام من نوشته بودى رسيد. تو چيزى مى خواهى و نيازمندى ،
و من دولتمرد هستم و تو رعيتى ولى چنان به من فرمان مى دهى كه مى گويى
همچون فرمان سلطان بر رعيت بايد اطاعت شود. در مورد تبهكارى كه با
بدانديشى او را پناه داده اى و به كار او راضى هستى ، براى من نامه
نوشته اى و به خدا سوگند كه تو درباره او بر من پيشى نخواهى گرفت هر
چند ميان پوست و گوشت تو جاى داشته باشد و من اگر بر تو دست يابم نه با
تو مدارا مى كنم و نه تو را رعايت خواهم كرد و همانا دوست داشتنى ترين
گوشتى كه مى خواهم آنرا بخورم ، گوشتى است كه تو از آنى . اينك او را
در قبال گناهش به كسى تسليم كن كه از تو بر او سزاوارتر است ، بر فرض
كه او را عفو كنم چنان نيست كه شفاعت تو را درباره او پذيرفته باشم و
اگر او را بكشم فقط به سبب آن است كه پدر تبهكار تو را دوست مى دارد،
والسلام
چون اين نامه به حسن عليه السلام رسيد آن را خواند و لبخند زد و موضوع
را براى معاويه نوشت و نامه زياد را هم ضميمه آن كرد و به شام فرستاد.
براى زياد هم فقط دو كلمه نوشت كه چنين بود از حسن بن فاطمه به زياد بن
سميه ، اما بعد، همانا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است :
فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ است . والسلام .
و چون معاويه نامه اى را كه زياد براى حسن عليه السلام نوشته بود
خواند، شام بر او تنگ شد و براى زياد چنين نوشت :
اما بعد، حسن بن على نامه تو را كه در پاسخ نامه او را در مورد ابن سرح
نوشته بودى براى من فرستاده است بسيار از تو شگفت كردم و دانستم كه تو
داراى دو منش و انديشه اى يكى از ابوسفيان و ديگرى از سميه . آنچه از
ابوسفيان است ، بردبارى و دورانديشى است و آنچه از سميه است چيزهايى
شبيه به خود اوست . از جمله اين كارها نامه تو به حسن است كه در آن
پدرش دشنام داده اى و او را تبهكار شمرده اى و حال آنكه به جان خودم
سوگند كه تو در تبهكارى از پدر سزاوارترى . اما اينكه حسن براى نشان
دادن برترى خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است ، اگر درست
بينديشى چيزى از تو نمى كاهد، اما اينكه او در فرمان دادن بر تو مسلط
باشد، براى كسى همچون حسن اين تسلط حق است . اما نپذيرفتن تو شفاعت او
را بهره و ثوابى بوده است كه از خود كنار زده اى و آن را براى كسى
واگذار كرده اى كه از تو به آن ثواب شايسته تر است . اينك چون اين نامه
من به دست تو رسيد، آنچه از سعيد بن ابى سرح در دست دارى رها كن ، خانه
اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من براى حسن
كه بر او درودباد نوشته ام كه سعيد را مخير كند، اگر مى خواهد پيش او
بماند و اگر مى خواهد به سرزمين خود برگردد، و تو را هيچ تسلطى بر او
نيست نه زبانى و نه به گونه ديگر. اما اينكه نامه ات براى حسن را به
نام خودش با اضافه به نام مادرش نوشته اى و او را به پدرش نسبت نداده
اى ، حسن از كسانى نيست كه به او اهانت شود، اى بى مادر، مى دانى كه او
را به چه مادر بزرگوارى نسبت داده اى ، مگر نمى دانستى كه او فاطمه
دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است و انتساب به او اگر مى دانستى و
مى انديشيدى براى حسن افتخارآميزتر است ، معاويه پايين نامه اشعارى هم
نوشت كه از جمله اين ابيات است :
همانا حسن پسر آن كسى است كه پيش از او بود و
چون حركت مى كرد مرگ هم با او همراه بود، مگر شير ژيان جز مانند خود،
چيزى مى زايد و اينك حسن شبيه و نظير همان شير است ، و چون بخواهند خرد
و بردبارى او را بسنجند، خواهند گفت همسنگ دو كوه يذبل و ثبير است
ابن ابى الحديد سپس موضوعى را درباره برنده شدن عباد پسر زياد در اسب
دوانى آورده است كه خارج از مسائل تاريخى است و در ادامه چنين گفته است
:
نخستين بار كه زياد بركشيده شد، آن بود كه ابن عباس به هنگام خلافت على
عليه السلام او را به جانشينى خود در بصره گماشت . اشتباهها و سستيهايى
از او به اطلاع على عليه السلام رسيد و براى او نامه هايى نوشت و او را
ملامت و سرزنش كرد و از جمله آنها نامه اى است كه سيدرضى كه خدايش
بيامرزد، بخشى از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقدارى
را كه سيدرضى آورده است ، شرح داديم .
و على عليه السلام ، سعد وابسته خويش را پيش زياد گسيل فرمود تا او را
به فرستادن بيشتر اموال بصره به كوفه تشويق كند. ميان سعد و زياد بگو
مگو و ستيز درگرفت و سعد كه پيش على عليه السلام برگشت از زياد شكايت
كرد و بر او عيب گرفت ، على عليه السلام براى زياد چنين نوشت :
اما بعد، سعد مى گويد كه تو با ستم او را دشنام و بيم داده اى و با
تكبر و جبروت با او رويارويى كرده اى چه چيزى تو را به تكبر واداشته
است و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است
كبر رداى خداوند است و هر كس با رداى خداوند
ستيز و برابرى كند خدايش در هم مى شكند(90)
و به من خبر داده است كه تو در يك روز از خوراكهاى گوناگون و بسيار
فراهم مى سازى و همه روزه بر خويشتن روغن مى زنى . چه زيانى براى تو
دارد كه چند روزى خداى را پاس داشته و روزه بدارى و بخشى از خوراكى را
كه در اختيار توست ، در راه خدا صدقه دهى و نان بدون نان خورش خورى كه
اين كار شعار صالحان است . آيا در حالى كه در نعمتها مى چرى ، طمع به
لطف خدا دارى ، خوراك خود را به همسايه و بينوا و ناتوان و فقير و يتيم
و بيوه زن اختصاص بده تا براى تو پاداش صدقه دهندگان حساب شود. به من
خبر داده اند كه در گفتار، سخن صالحان و نكوكاران را بر زبان مى آورى و
در كردار، كردار خطاكاران دارى و اگر چنين مى كنى بر خويشتن ستم روا مى
دارى و عمل خود را نابود مى سازى . به بارگاه خدايت توبه كن تا كارت به
صلاح انجامد. در كار خود ميانه رو باش و افزونيها را براى روز نيازمندى
خود رستاخيز به پيشگاه خدايت پيشكش كن ، وانگهى روز در ميان بر سر و
موى خويش روغن بزن كه من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:
روز در ميان روغن بماليد و فراوان چنان مكنيد.
زياد براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين ! سعد پيش من آمد هم در سخن و هم در كردار
بى ادبى كرد كه او را از بر خويش راندم و سزاوار بيش از اين بود. اما
آنچه درباره اسراف و مصرف كردن خوراكهاى رنگارنگ و نعمتهاى گوناگون
فرموده اى ، اگر آن گزارشگر راستگوست خدايش پاداش صالحان ارزانى دارد و
اگر دروغگوست خدايش از عقوبت دشوار دروغگويان حفظ فرمايد، اما اين سخن
او كه من دادگرى را توصيف و جز آن عمل مى كنم ، در اين صورت من از زيان
كاران خواهم بود. اى اميرالمؤ منين در اين سخن كه فرمودى به مقتضاى
مقامى كه در آن هستى قضاوت فرماى ، دعوى بدون گواه چون تير بدون پر و
پيكان است ، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد، درست است وگرنه دروغ و
ستم او براى تو روشن مى شود.
ابن ابى الحديد سپس برخى از كلمات و خطبه هاى زياد را آورده است كه
براى نمونه و از باب آن كه
مرد بايد كه گيرد اندر گوش
|
ور نوشته است پند بر ديوار
|
به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
از سخنان اوست :
نسبت به خراج دهندگان نيكويى كنيد كه تا آنان فربه باشند شما فربه
خواهيد بود.
خردمند كسى نيست كه چون به كارى درافتاد به چاره انديشى پردازد، خردمند
كسى است كه پيش از درافتادن در كار چاره سازى كند كه در آن نيفتد.
هرگز نامه كسى را نخواندم مگر آنكه اندازه خردش را از آن دانستم .
ديركردن در پاداش نيكوكار پستى و فرومايگى است و شتاب در عقوبت گنهكار
خطا و سبكى است .
شعبى روايت مى كند كه چون زياد خطبه بدون حمد و ثناى خدا و درود به
پيامبر را در بصره ايراد كرد و به همين سبب به خطبه بتراء مشهور است و
از منبر فرود آمد، همان شب صداى مردم را شنيد كه از خود پاسدارى مى
كردند، گفت : اين چيست ؟ گفتند: اين شهر گرفتار فتنه است ، آن چنان كه
گاه زنى از مردم شهر را جوانان تبهكار مى گيرند و به او مى گويند فقط
حق دارى سه بار فرياد بكشى ، اگر كسى پاسخت را داد كه هيچ وگرنه براى
ما هر كارى را كه انجام دهيم سرزنشى نيست . زياد خشمگين شد و گفت : پس
من چكاره ام و براى چه آمده ام . چون صبح شد ميان مردم جار زده شد كه
جمع شوند و چون جمع شدند گفت : اى مردم من از آنچه شما در آن هستيد،
اطلاع يافتم و بخشى از آن را شنيدم . اينك شما را بيم و يك ماه مهلت مى
دهم كه مدت لازم براى پيمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از
آن هر كس را پيدا كنيم كه پس از نماز عشاء از خانه خود بيرون آمده
باشد، خونش هدر خواهد بود. مردم برگشتند و مى گفتند: اين سخن هم همانند
سخنانى اميرانى است كه پيش از او آمده اند. چون مدت يك ماه سپرى شد،
سالار شرطه خويش عبدالله بن حصين يربوعى را خواست كه چهارهزار پاسبان
داشت و به او گفت : سواران و پيادگان خويش را آماده ساز و چون نماز
عشاء را گزاردى و كسى كه قرآن مى خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و
بانگ طبل از قصر بلند شد، راه بيفت و هر كس را كه ديدى از پسرم
عبيدالله گرفته تا هر كس ديگر سرش را براى من بياور، و اگر در موردى
براى كسب اجازه يا شفاعت به من مراجعه كنى گردنت را خواهم زد.
گويد: بامداد آن شب هفتصد سر بريده بر در كاخ ريخته بود، شب دوم پنجاه
سر آورد و شب سوم فقط يك سر آورد و پس از آن چيزى نياورد و چنان شد كه
مردم همينكه نماز عشاء مى گزاردند، شتابان به خانه هاى خود برمى گشتند
و چنان بود كه برخى كفشهاى خود را رها مى كردند.
عايشه براى زياد مى خواست نامه بنويسد و نمى دانست عنوان آنرا چه
بنويسد، اگر مى نوشت زياد بن عبيد يا زياد بن ابيه را خشمگين مى ساخت و
اگر مى نوشت زياد بن ابى سفيان مرتكب گناه مى شد، ناچار نوشت از ام
المؤ منين به پسرش زياد، همين كه زياد عنوان نامه را خواند خنديد و گفت
ام المؤ منين براى انتخاب اين عنوان به زحمت افتاده است .
(45): از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف انصارى
كه كارگزارش بر بصره بود به آن حضرت خبر رسيده بود كه به هر ميهمانى
گروهى از مردم بصره دعوت شده و رفتهاست .
(91)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما
بعد، يابن حنيف فقد بلغنى ان رجلا من فتية اهل
البصره دعاك الى ماءدبة فاسرعت اليها اما
بعد، اى پسر حنيف ! به من خبر رسيده است يكى از جوانمردان بخشنده بصره
تو را به سفره ميهمانى دعوت كرده است و شتابان پذيرفته اى ، ابن
ابى الحديد شرح اين نامه را چنين شروع كرده است :
عثمان بن حنيف و نسب او
نام پدرش با ضمه حاء است و او پسر واهب بن عكم بن ثعلبة بن حارث
انصارى و از قبيله اوس و برادر سهل بن حنيف است . كنيه اش ابوعمرو يا
ابوعبدالله بوده است .
نخست براى عمر كارگزارى كرد و سپس براى على عليه السلام ، عمر او را
براى تعيين مساحت زمينهاى عراق و جمع آورى خراج آن گماشت و او ميزان
خراج و جزيه مردم عراق را تعيين كرد. و على عليه السلام او را به حكومت
بصره گماشت كه چون طلحه و زبير به بصره آمدند او را از آن شهر بيرون
كردند. عثمان بن حنيف پس از رحلت على عليه السلام ساكن كوفه شد و به
روزگار حكومت معاويه در همان شهر درگذشت .
ابن ابى الحديد سپس به توضيح و شرح لغات و آوردن شواهدى از شعر پرداخته
است و در شرح اين جمله از اين نامه كه فرموده است :
بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء،
فشحت عليها نفوس قوم و سخت عليها آخرين ،
آرى ، از همه آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده است ، فدك در دست ما
بود، گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروهى ديگر درباره آن سخاوت ورزيدند،
مبحثى مفصل در هفتاد و پنج صفحه در مورد فدك ايراد كرده كه به ترجمه
مطالب تاريخى آن بسنده مى شود.
آنچه در سيره و اخبار
درباره فدك آمده است
بدان كه ما شرح اين كلمات را در سه فصل بيان مى كنيم ، فصل نخست
درباره آنچه كه در حديث و خبر در مورد فدك آمده است ، فصل دوم در اينكه
آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود يا نه . فصل سوم در
اينكه آيا فدك از سوى رسول خدا به فاطمه عليه السلام واگذار و بخشيده
شده است يا نه .
فصل اول : در مورد اخبار و احاديثى كه از قول اهل حديث اهل سنت و در
كتابهاى ايشان نقل شده است ، نه كتابهاى شيعه و رجال ايشان كه ما با
خويشتن شرط كرده ايم كه از آنها چيزى نياوريم
(92) و همه آنچه را در اين فصل مى آوريم و آنچه از
اختلاف و اضطرابى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است
، بيان مى داريم از نوشته ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب
السقيفة و فدك
(93) است . و اين ابوبكر جوهرى محدثى پارسا و مورد
اعتماد و اديب بوده است كه ديگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روايت
كرده اند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه
(94)، از حيان بن بشر، از يحيى بن آدم از ابن ابى زائدة
، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از
مردم خيبر كه باقى مانده بودند، متحصن شدند و سپس از رسول خدا
خواستند كه در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعيد كند، و چنان فرمود:
چون مردم دهكده فدك
(95) اين موضوع را شنيدند، آنان هم با همان شرط تسليم
شدند و سرزمين ايشان مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه در آن اسب
و ركابى زده نشده بود بدون جنگ تسليم شده بودند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن اسحاق همچنين روايت مى كند
(96) كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از فتح خيبر
آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدك بيم انداخت و فرستادگان ايشان در خيبر
يا ميان راه يا پس از رسيدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه به
حضورش آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادشان را پذيرفت و بدين
گونه فدك مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه براى گشودن آن جنگى
صورت نگرفت و با نيمى از فدك مصالحه كردند. گويد: روايت شده است كه
پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال فدك صلح فرمود و خدا داناتر است كه
چگونه بوده است .
گويد مالك بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بكر بن عمرو بن حزم روايت مى
كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال نيمى از زمينهاى فدك با
آنان صلح فرمود و كار همان گونه بود تا آنكه عمر آنان را تبعيد كرد و
عوض نيمه ديگر به آنان شتر چيزهاى ديگر پرداخت .
كس ديگرى غير از مالك بن انس مى گويد: هنگامى كه عمر مى خواست ايشان را
تبعيد كند، كسانى را براى تقويم اموال آنان فرستاد كه ابوالهيثم بن
التهيان و فروة بن عمرو و حباب بن صخر و زيد بن ثابت بودند. آنان
نخلستانها و سرزمين فدك را تقويم كردند، عمر بهاى نيمه اى را كه از
ايشان بود، پرداخت كه پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق كه
براى عمر رسيده بود، پرداخت و ايشان را به شام تبعيد كرد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا براى من ، از جعفر بن محمد بن
عماره كندى ، از پدرش ، از حسين بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى
هاشم ، از قول زينب دختر على بن ابى طالب عليه السلام ، و جعفر بن محمد
بن على بن حسين هم ، از پدرش ، همچنين عثمان بن عمران عجيفى ، از نائل
بن نجيح بن عمير بن شمر، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على عليه
السلام ، همچنين احمد بن محمد بن يزيد، از عبدالله بن محمد بن سليمان ،
از پدرش ، از عبدالله بن حسن بن حسن ، همگى نقل كرده اند: چون به فاطمه
عليهاالسلام خبر رسيد، ابوبكر تصميم به منع از تصرف فدك گرفته است ،
چادر خويش را پوشيد و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دختركانش حركت
فرمود و چگونگى حركت و راه رفتن او را راه رفتن پيامبر هيچ تفاوت نداشت
. به مسجد و پيش ابوبكر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، ميان
او و ايشان پرده اى سپيد قبطى آويخته شد. فاطمه عليهاالسلام ناله اى
اندوهناك برآورد كه همگان فرياد گريه شان برآمد. مدتى طولانى سكوت
فرمود تا آنان از گريستن آرام گرفتند و سپس چنين فرمود:
سخن خود را با ستايش آن كس كه از همگان به ستايش و نعمت و بزرگوارى
شايسته تر است آغاز مى كنم ، سپاس و ستايش خداوند را در قبال آنچه از
نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و
پسنديده را نقل كرده اند كه در پايان آن چنين فرموده است : از خداى آن
چنان كه شايسته اوست ، بترسيد و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را
فرمان بريد كه از ميان بندگان دانشمندان از خدا بيم مى ورزند. و
خداوندى را كه به سبب عظمت و نورش هر كه در آسمانها و زمين است براى
تقرب به او وسيله اى جستجو مى كند، سپاس داريد و ما وسيله خداوند
ميان خلق خدا و ويژگان او و محل قدس و حجت خداونديم و ما وارثان
پيامبران خداييم ، سپس گفت : من فاطمه دختر محمدم ، اين سخن را مى گويم
و تكرار مى كنم و اين سخن را ياوه و بيهوده نمى گويم ، اينك با گوشهاى
شنوا و دلهاى موافق گوش دهيد و اين آيه را تلاوت فرمود
همانا رسولى از خودتان براى شما آمد كه پريشانى
شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است
.
(97) و اگر با ديده انصاف بنگريد پدرم را فراتر از
پدران خود و او را برادر پسرعمويم ، نه مردان ديگر خواهيد يافت .
آن گاه سخنان طولانى ديگرى نقل كرده است كه ما در فصل دوم آن را خواهيم
آورد و در پايان گفته است : و شما اينك تصور مى كنيد كه براى من ارثى
وجود ندارد آيا حكم جاهلى را مى جويند و براى
كسانى كه يقين داشته باشند چه كسى از خداوند نيكو حكم تر است .
(98) هان اى گروههاى مسلمانان ! بايد ميراث پدرم با زور
از من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است كه خداوند مقرر فرموده است
تو از پدرت ميراث ببرى ولى از پدرم ميراث نبرم ،
عجب كار شگفتى آورده اى
(99) اينك آن را لگام زده براى خود بگير تا روز حشر تو
به ديدارت آيد. بهترين حكم ، خداوند است و محمد صلى الله عليه و آله
سالار و وعده گاه قيامت خواهد بود و آن گاه كه
رستاخيز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند كرد.
(100) براى هر خبرى وقتى معين
است و به زودى خواهيد دانست
(101) كه چه كسى را عذابى خواهد
رسيد كه زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود
(102)، فاطمه عليهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش
كرد و به اين ابيات هند دختر اثاثه تمثل جست :
همانا كه پس از تو كارها و هياهوهايى صورت گرفت
كه اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود، چون تو درگذشتى و
توده هاى ريگ و خاك حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سينه داشتند
براى ما آشكار ساختند، مردانى نسبت به ما تحقير و ترش رويى كردند و
اينك كه تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود.
گويد: تا آن روز آن همه مرد و زن گريه كننده ديده نشده بود، فاطمه
عليهاالسلام سپس بر جاى مسجد كه ويژه انصار بود، توجه كرد و فرمود: اى
كسانى كه بازمانده كسانى هستيد كه بازوهاى دين و پاسداران اسلام بوده
اند و خود نيز چنان بوده ايد، اين سستى در يارى دادن و خوددارى از كمك
به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چيست ؟
مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى فرمود:
بايد حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش رعايت شود چه زود و با
شتاب بدعتها كه پديد آورديد، بر فرض كه پيامبر صلى الله عليه و آله
رحلت فرموده باشد، بايد شما دين او را بميرانيد. آرى كه به جان خودم
سوگند مرگ او مصيبت بزرگى است كه رخنه و شكاف آن ، فراخ و غيرقابل
جبران است .
زمين از اين مصيبت تيره و تار و كوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از
او، حريم تباه و پرده حرمت دريده و مصونيت از ميان برداشته شد. آرى اين
گرفتارى و سوگى است كه كتاب خدا پيش از مرگ او آن را اعلان كرده و پيش
از فقدانش شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنين مى گويد
محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او پيامبران
درگذشتند، آيا اگر بميرد يا كشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهيد
گشت و هر كس چنان كند هرگز زيانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى
سپاسگزاران را پاداش مى دهد.
(103) هان اى انصار! بايد ميراث پدرم به تاراج برده شود
و حال آنك شما مى بينيد و مى شنويد، صداى فريادخواهى و فرا خواندن را
مى شنويد و به شما مى رسد، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستيد، اين
خانه و ديار از آن شماست و شما نخبگانى هستيد كه خدايتان انتخاب فرموده
است و گزيدگانى هستيد كه خدايتان برگزيده است .
شما جنگ و ستيز را با عرب آغاز كرديد و با آنان چندان نبرد كرديد تا
آسياى اسلام به يارى شما به گردش آمد و كارش سامان گرفت و سرانجام آتش
جنگ خاموش شد و فوران شرك آرام گرفت و دعوت به باطل تسكين يافت و نظام
دين استوار شد، اينك پس از آن پيشتازى و شدت و شجاعت خود را كنار
كشيديد و سستى و ترس بر شما چيره شد، آن هم در قبال مردمى كه سوگندهاى
خود را گسستند، آن هم پس از عهدكردن و طعنه زدن در دين شما،
با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه براى آنان سوگند
استوارى نيست ، شايد بس كنند
(104) هان كه شما را چنان مى بينم كه به سستى و صلح
جويى گرايش يافته ايد و آنچه را كه شنيديد، منكر شديد. و روا داشتيد
آنچه را كه انجام داديد، بر فرض كه شما و همه كسانى كه در زمين هستند
كافر شويد، همانا خداوند بى نياز ستوده است . من آنچه را كه به شما
گفتم با توجه به زبونى و خفتى است كه شما را فرو گرفته است و ضعف يقين
و سستى نيزه ها كه بر شما عارض شده است . اينك همان را داشته باشيد،
در حالى كه پشت به جنگ مى دهيد و كفشهايتان دريده است كنايه از
درماندگى و گريز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر
چه مى خواهيد انجام دهيد كه به آتش برافروخته خداوند كه بر دلها سر مى
كشد خواهيد رسيد و آنچه مى كنيد در مقابل چشم خداوند است ،
و آنان كه ستم مى كنند به زودى خواهند دانست كه
به كدام بازگشت گاه باز مى گردند.
(105)
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از محمد بن ضحاك ، از هشام بن
محمد، از عوانة بن حكم براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام آن
سخنان خود را با ابوبكر گفت ، ابوبكر نخست ستايش و نيايش خدا را به جاى
آورد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و چنين گفت : اى
برگزيده ترين زنان و اى دختر بهترين پدران به خدا سوگند من از راءى
رسول خدا تجاوز نكرده ام و فقط فرمان او را به كار بسته ام و ديده بان
به اهل خود دروغ نمى گويد. تو سخن گفتى و ابلاغ كردى و درشتى و سختى در
گفتار كردى ، خداوند ما و تو را بيامرزد، وانگهى من مركب و وسايل شخصى
و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را به على عليه السلام تسليم كردم
، اما در مورد چيزهاى ديگر من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله
شنيدم كه مى فرمود از ما گروه انبيا سيمينه و
زرينه و زمين و خانه و ملك و آب ارث برده نمى شود بلكه از ما ايمان و
حكمت و علم و سنت به ارث مى برند.، و من به آنچه فرمان داده است
عمل كردم و براى رسول خدا خيرخواهى ورزيديم و
توفيق من جز به خدا نيست بر او توكل كرده ام و به سوى او پناه مى برم .
(106)
ابوبكر جوهرى مى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت مى كند كه مى گفته
است : فاطمه عليه السلام به ابوبكر فرمود: ام ايمن گواهى مى دهد كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله فدك را به من عطا فرموده است . ابوبكر
گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند كه خداوند كسى را نيافريده است كه
از رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و
روزى كه پدرت رحلت فرمود، دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد و به
خدا سوگند اگر عايشه فقير باشد بهتر است تا تو فقير باشى ، وانگهى آيا
تصور مى كنى منى كه حق سرخ و سپيد را مى پردازم نسبت به حق تو كه دختر
رسول خدايى ستم مى كنم . اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نيست
بلكه مالى از اموال عمومى مسلمانان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله
با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزينه مى كرد و
اينك كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است من همان گونه كه
او رفتار مى فرمود، در آن مورد رفتار مى كنم . فاطمه گفت : به خدا
سوگند ديگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .
ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پريشان گويى نمى كنم .
فاطمه فرمود: به خدا سوگند كه خدا را به زيان تو فرا مى خوانم نفرينت
مى كنم ابوبكر گفت : به خدا سوگند كه من خدا را به سود تو فرا مى خوانم
براى تو دعا مى كنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسيد، وصيت فرمود كه ابوبكر
بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاك سپرده شد و عباس بن
عبدالملك بر او نماز گزارد و فاصله ميان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب
بود.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن
عماره با همان اسناد روايت نخستين روايت كرد كه چون ابوبكر سخنان فاطمه
عليهاالسلام را شنيد بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم !
اين توجه و گرايش به هر سخن چيست ! اين آرزوها به روزگار رسول خدا صلى
الله عليه و آله كجا بود؟ هان ، هر كس كه شنيده است بگويد و هر كس
گواهى مى دهد گواهى دهد. همانا او يعنى على عليه السلام روباهى است كه
گواهش دم اوست و پيوسته به هر فتنه است ، اوست كه مى گويد بگذاريد به
حال نخستين و فتنه و آشوب برگردد. از فرد ناتوان و زنها يارى مى جويند،
همچون ام طحال كه خويشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند.
همانا من اگر بخواهم مى گويم و اگر بگويم درمانده مى سازم ، ولى من تا
آن گاه كه رهايم كنند، ساكت خواهم ماند. سپس روى به انصار كرد و گفت :
اى انصار! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسيده است ، و حال آنكه شايسته
ترين افرادى كه بايد عهد پيامبر را رعايت كنند شماييد كه او پيش شما
آمد و شما بوديد كه پناه و يارى داديد، همانا كه من بر هيچ كس كه
سزاوار نباشد دست و زبان نمى گشايم و از منبر فرود آمد و فاطمه
عليهاالسلام هم به خانه اش برگشت .
مى گويم ، اين سخنان ابوبكر را بر نقيب ابويحيى جعفر بن يحيى بن ابى
زيد بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبكر به چه كسى تعريض زده است ؟
تعريض نيست كه تصريح كرده است . گفتم : اگر تصريح مى كرد كه از تو
نمى پرسيدم . خنديد و گفت : به على بن ابى طالب عليه السلام گفته است .
گفتم : يعنى تمام اين سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسركم
موضوع پادشاهى است . پرسيدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ايشان با
صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بيعت با او فرا مى خواندند
و ابوبكر از پريشان شدن كار حكومت خودشان مى ترسيده است . سپس لغات
مشكل كلام ابوبكر را از نقيب پرسيدم برايم توضيح داد
(107) و گفت : اينكه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است
براى كسى كه گواهى جز پاره اى از تن خويش نداشته باشد و درباره اصل آن
گفته اند، روباه مى خواست شير را بر گرگ بشوراند، به شير گفت گرگ
گوسپندى را كه تو براى خود نگه داشته بودى دريد و خورد و من حضور داشتم
. شير گفت : چه كسى در اين باره براى تو گواهى مى دهد؟ روباه دم خود را
كه خون آلود بود بلند كرد. شير هم كه گوسپند را از دست داده بود گواهى
او را پذيرفت و گرگ را كشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى
است كه به بسيارى زناكارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان
زناكارتر از ام طحال است .
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از قول ابن عايشه ، از قول پدرش
، از عمويش براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر سخن
گفت ، ابوبكر نخست گريست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دينار و
درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پيامبران ميراثى برده نمى
شود. فاطمه گفت : فدك را پيامبر صلى الله عليه و آله به من بخشيده است
. ابوبكر گفت : در اين باره چه كسى گواهى مى دهد؟ على بن ابى طالب عليه
السلام آمد و گواهى داد، ام ايمن هم آمد و گواهى داد. در اين هنگام عمر
بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله درآمد فدك را تقسيم مى فرموده است . ابوبكر گفت : اى دختر
رسول خدا تو و على و ام ايمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتيد و
چنان بوده است كه اين مال تو از پدرت به آن صورت بوده است كه پيامبر
صلى الله عليه و آله از درآمد فدك هزينه زندگى و خوراك شما را پرداخت
مى كرده و باقى مانده آن را تقسيم مى فرموده است ، و به گروهى در راه
خدا مركوب مى داده است . اينك تو مى خواهى با آن چه كار كنى ؟ فاطمه
گفت : مى خواهم همان كار را انجام دهم كه پدرم انجام مى داد. ابوبكر
گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود كه من هم همان گونه رفتار كنم كه
پدرت رفتار مى فرمود. فاطمه گفت : خدا را كه چنان عمل خواهى كرد؟
ابوبكر گفت : خدا را كه چنان عمل مى كنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدايا
گواه باش ، و ابوبكر درآمد غله فدك را مى گرفت و به اندازه كفايت به
ايشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد. ابوبكر و عثمان و
على هم همين گونه عمل مى كردند، و چون معاويه به حكومت رسيد پس از رحلت
امام حسين عليه السلام ، يك سوم آن را به مروان بن حكم و يك سوم را به
عمرو و پسر عثمان و يك سوم آن را به پسر خود يزيد داد و آنان همچنان
فدك را در دست داشتند تا آنكه در دوره حكومت مروان تمام فدك در اختيارش
قرار گرفت و آن را به پسر خويش عبدالعزيز بخشيد. عبدالعزيز هم آن را به
پسر خود عمر بن عبدالعزيز بخشيد و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد،
نخستين دادى كه داد برگرداندن فدك بود. حسن پسر امام حسن عليه السلام و
گفته شده است امام على بن حسين عليه السلام را خواست و آن را به ايشان
برگرداند و در مدت حكومت عمر بن عبدالعزيز كه دو سال و نيم بود فدك در
دست فرزندان فاطمه عليهاالسلام بود. چون يزيد بن عاتكه به حكومت رسيد،
فدك را از ايشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت
تا آنكه حكومت آنان سپرى شد. چون ابوالعباس سفاح به حكومت رسيد، فدك را
به عبدالله بن منصور آن را از ايشان بازستد. پسرش مهدى عباسى آن را به
فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و
همچنان در دست ايشان بود تا ماءمون به حكومت رسيد و آن را به فاطمى ها
برگرداند.
ابوبكر جوهرى مى گويد: محمد بن زكريا، از قول مهدى بن سابق براى من نقل
كرد كه ماءمون براى رسيدگى به مظالم نشست ، نخستين نامه كه به دستش
رسيد بر آن نگريست و گريست و به كسى كه بالاسرش ايستاده بود گفت : جار
بزن كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست كه دراعه بر تن و عمامه بر
سر و كفشهاى دوخت تعز شهرى از يمن بر پاى داشت و پيش آمد و با ماءمون
در مورد فدك به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت
مى آورد، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدك به نام ايشان نوشته شود و
سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا كرد.
در اين هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصيده معروف خود را
كه مطلعش اين بيت است براى او خواند:
با برگرداندن ماءمون فدك را به بنى هاشم چهره
روزگار خندان شد.
(108)
و همچنان فدك در دست اولاد فاطمه عليهاالسلام بود تا روزگار متوكل كه
او آن را به عبدالله بن عمر بازيار بخشيد. در فدك يازده نخل باقى بود
كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش كاشته بود و بنى فاطمه
خرماى آن نخلها را مى چيدند و در موسم به حاجيان هديه مى دادند و
حاجيان هم اموال گران و فراوان به ايشان مى دادند. عبدالله بن عمر
بازيار، مردى به نام بشران بن ابى اميه ثقفى را به مدينه فرستاد تا به
فدك برود و آن نخلها را قطع كند. او چنان كرد و چون به بصره برگشت ،
فلج شد.
(109)
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از سويد بن سعيد و حسن بن
عثمان ، از قول وليد بن محمد، از زهرى ، از عروه ، از عايشه نقل مى كند
كه عايشه مى گفته است : فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد و
ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه فرمود و او در آن
هنگام آنچه را كه در مدينه و فدك از پيامبر صلى الله عليه و آله بود و
همچنين باقى مانده خمس خيبر را مطالبه مى كرد. ابوبكر گفت : پيامبر صلى
الله عليه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى
شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم بايد از
درآمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چيزى از صدقات رسول خدا را
از همان حالى كه در عهد او بوده است تغيير نمى دهم و در آن مورد همان
گونه رفتار مى كنم كه پيامبر رفتار مى فرمود. ابوبكر از اينكه چيزى از
آن را به فاطمه تسليم كند، خوددارى كرد و بدين سبب فاطمه از ابوبكر
دلگير شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت .
فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على عليه السلام شبانه
پيكرش را به خاك سپرد و ابوبكر را آگاه نكرد.
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول اسحاق بن ادريس ، از قول محمد بن
احمد، از معمر، از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى
گفته است ، فاطمه عليهاالسلام و عباس پيش ابوبكر آمدند و ميراث خود از
پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه كردند و موضوع آن ، زمين فدك و
سهم خيبر بود. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه
و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه
از ما باقى بماند صدقه است . و ديده ام رسول خدا چگونه انجام مى
داده است ، تغيير نمى دهم و همان گونه عمل خواهم كرد. فاطمه بر ابوبكر
خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت .
(110)
ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوزيد، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعيل ،
از حماد بن سلمه ، از كلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل مى كند كه مى
گفته است فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : هنگامى كه تو بميرى چه كسى
از تو ارث مى برد، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود: پس به چه سبب تو
بايد به جاى ما از پيامبر ارث ببرى ؟ ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا از
پدرت خانه و مال و سيم و زرى باقى نمانده است كه ارث برده شود.
فاطمه گفت : سهمى كه خداوند براى ما قرار داده است و اينك در دست تو
قرار گرفته است . ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى
فرمود: اين روزى و طعمه اى است كه خداوند به ما
ارزانى فرموده است و هنگامى كه من مردم ميان همه مسلمانان خواهد بود.