جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۶
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۹ -
داستان فيروز پسر يزدگرد هنگام جنگ او با شاه هياطله
از سخنان پسنديده كه در بدفرجامى ستم گفته شده است
مطلبى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آلوده است : كه چون فيروز، پسر
يزدگرد، پسر بهرام به پادشاهى رسيد با لشكرهاى خود آهنگ سرزمين هياطله كرد. چون به
سرزمين ايشان رسيد، پادشاه آنان ، كه نامش اخشنوار بود، به شدت از او ترسيد و با
وزيران و ياران خود در كار او رايزنى كرد. مردى از آنان به اخشنوار گفت : اگر براى
من به خدا سوگند خورى و عهدى كنى كه آرام بگيرم و بدانم اندوه خاطرم را در مورد زن
و فرزندانم كفايت مى كنى و نسبت به آنان محبت مى ورزى ، كارى مى كنم كه آنان را به
ورطه هلاك مى كشانم ، در آن صورت تو دستها و پاهاى مرا قطع كن و مرا در راه فيروز
بينداز و چون او و يارانش از كنار من بگذرند، من كار ايشان را از تو كفايت خواهم
كرد. اخشنوار به او گفت : در صورتى كه تو خود هلاك شوى و در پيروزى ما شريك نباشى
از صلاح حال و سلامت ما چه بهره اى مى برى ؟ گفت : من به آنچه از دنيا دوست مى
داشته ام رسيده ام و يقين دارم كه از مرگ چاره اى نيست و باقى مانده روزگار اندك
است . بر فرض كه مرگ چند صباحى ديرتر برسد، بدين سبب دوست مى دارم كارنامه عمر خود
را با بهترين اعمال كه خير خواهى نسبت به پادشاه خودم و درمانده ساختن دشمن است به
پايان برم و خود به بهره و سعادت جهان ديگر برسم و اعقاب من به شرف برسند. اخشنوار
نسبت به او چنان كرد او را به جايى كه گفته بود برد و در راه افكند. فيروز با
سپاهيان خود از كنارش گذشت و از حالش پرسيد. او به فيروز گفت : اخشنوار اين كار را
كه مى بيند بر سرش آورده است و او بسيار متاسف است كه نمى تواند پيشاپيش سپاه
فيروز در جنگ با اخشنوار و ويران كردن سرزمين او شركت كند ولى شاه را به راهى كه
نزديكتر و پوشيده تر است راهنمايى خواهد كرد، به گونه اى كه اخشنوار بدون آنكه
متوجه شود مورد هجوم قرار خواهد گرفت و خداوند به دست شان از او انتقام خواهد گرفت
، و افزود در اين راهى كه مى گويم هيچ ناخوشايندى جز اينكه دو روز در بيابان سپرى
كنيد نيست و سپس به آنچه دوست مى داريد دست خواهيد يافت .
با آنكه وزيران فيروز به او سفارش كردند كه از آن مرد بر حذر باشد و او را متهم
ساختند و سخنان ديگر هم گفتند، ولى او با راى ايشان مخالفت كرد و همان راهى را كه
آن مرد پيشنهاد كرده بود پيمود. پس از دو روز به جايى از بيابان رسيدند كه نه آب
همراه داشتند و نه بيرون رفتن از آن بيابان ممكن بود و نزديكى آنان هم نشانى از آب
نبود و براى آنان روشن شد كه ايشان را فريب داده اند. در آن بيابان به جستجوى آب از
چپ و راست پرداختند، تشنگى بيشتر آنان را كشت و فقط شمارى اندك با فيروز به سلامت
ماندند. اخشنوار با سپاه خود به ايشان رسيد و آنان را در حال درماندگى و سختى و كمى
شمار فرو گرفت و ايشان پس از تحمل درماندگى و رنج بسيار تسليم شدند.
فيروز اسد شد و به اخشنوار پيشنهاد كرد بر او و باقيماندگان سپاهش منت گزارد و
آزادشان سازد و فيروز عهد و پيمان الهى مى كند كه ديگر هرگز تا زنده باشد با آنان
جنگ نكند و ميان كشور خود و كشور ايشان مرزى را مشخص كند كه سپاهيان از آن نقطه
تجاوز نكنند. اخشنوار راضى شد و او را رها كرد و ميان دو كشور مرزى مشخص كردند كه
هيچ يك از آن تجاوز نكنند (آنجا سنگى نهادند).
فيروز مدتى بر آن عهد باقى ماند، ولى كبر و سركشى او را بر آن واداشت كه به جنگ
هياطله باز گردد و ياران خود را بر آن كار فراخواند. ايشان او را منع كردند و گفتند
تو با او پيمان بسته اى و ما بر تو از فرجام بد ستم و مكر مى ترسيم ، علاوه بر
اينكه در اين كار ننگ و عار نهفته است و موجب ياوه گويى است .
فيروز گفت : من براى او شرط كرده ام كه از آن سنگ در نگذرم ، اينك مى گويم آن سنگ
را بر گردونه اى قرار دهند و پيشاپيش ما ببرند.
گفتند: پادشاها! عهد و پيمانى كه مردم ميان يكديگر مى نهند بر مبناى آنچه در سينه
پنهان دارند نيست و فقط بر خواست دل پيمان دهنده استوار نمى باشد بلكه بر مبناى
چيزى است كه طرف مقابل آشكارا بيان مى دارد و تو براى او عهد و پيمان و سوگند را بر
مبناى چيزى كه مى شناسد، تعهد كرده اى نه بر مبناى چيزى كه به خاطر او نگذشه است .
فيروز نپذيرفت و به جنگ او رفت و چون به سرزمين هياطله رسيد و دو لشكر براى جنگ صف
كشيدند، اخشنوار به فيروز پيام داد كه از صف بيرون آيد تا با او سخن گويد.
فيروز پيش او رفت ، اخشنوار گفت : گمان نمى كنم هيچ چيز جز غيرت و غرور از آنچه بر
سرت آمده است ترا بر اين كار واداشته باشد و به جان خودم سوگند اگر ما نسبت به تو
آن گونه كه تو مى انديشيدى ، رفتار مى كرديم با التماس چيزهاى بزرگترى را مى خواستى
.
ما نسبت به تو آغاز به ستم و ظلم نكرديم و فقط مى خواستيم ترا از خويشتن دفع كنيم و
از حريم خود دفاع كنيم ، و حال آنكه شايسته بود در قبال مى خواستيم ترا از خويشتن
دفع كنيم و از حريم خود دفاع كنيم ، و حال آنكه شايسته بود در قبال آنكه ما بر تو و
همراهانت منت نهاديم و از شكستن عهد و ميثاقى كه به صورت استوار پذيرفتى ، غيرت
بيشترى داشته باشى تا شكستى كه از ما به تو رسيده است ، در صورتى كه ما شما را كه
اسير بوديد رها ساختيم و در حالى كه مشرف بر هلاك بوديد بر شما منت نهاديم و در
حالى كه بر ريختن خون شما توانا بوديم ، خون شما را حفظ كرديم . وانگهى ما ترا
مجبور به پذيرفتن شرطى كه براى ما پذيرفتى نكرديم و اين تو بودى كه چنان پيشنهادى
دادى ما متعهد شدى . اينك در اين مورد بينديش و بنگر كه كدام يك داراى ننگ و عار
بيشتر و زشت تر است . اينكه مردى در پى كارى باشد و بر آن دست و پيروزى نيابد و
راهى را رفته باشد كه به سبب بغى و ستم به نتيجه نرسيده است و دشمن بر او پيروز شده
باشد و او و همراهانش را كه در بدبختى و تباهى بوده اند دستگير كرده باشد، در عين
حال بر آنان منت نهاده و با شرطى كه خودشان پيشنهاد كرده اند با آنان صلح كرده
باشد، اگر شخص مغلوب با سرنوشت ناخوشايند خود صبر و از شكستن پيمان و غدر و مكر خود
دارى كند، بهتر از آن نيست كه گفته شود پيمان شكنى و سست عهدى كرده است ؟ و گمان مى
كنم چيزى كه موجب فزونى لجبازى تو شده است اعتمادى است كه بر بسيارى سپاهيان خود
دارى و به شمار و ساز و برگ ايشان متكى هستى ، و حال آنكه من در اين موضوع هيچ
ترديد ندارم كه همه يا بيشتر سپاهيان تو اين كار را ناخوش مى دارند كه ايشان را
با خود آورده اى و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه ناخوش مى دارند كه ايشان
را با خود آورده اى و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه كشانده اى و به چيزى
فراخوانده اى كه خداوند را خشمگين مى كند و در جنگ با ما بينش و شناختى ندارند و
نيت آنان در مورد خير خواهى تو تباه است . اينك بنگر كسى كه با چنين حال جنگ مى
كند، چه ارزش دارد و بعيد است دشمن را درمانده سازد. وانگهى خودش مى داند، بر فرض
كه پيروز شود، همراه ننگ و عار است و اگر كشته شود مسيرش دوزخ است . من ترا به
همان خداوندى كه او را بر خود كفيل قرار دادى سوگندت مى دهم و نعمتى را كه بر تو و
همراهانت ارزانى داشتم فريادت مى آورم كه پس از نااميد شدن شما از زندگى و قرار
گرفتن شما در پرتگاه مرگ - شما را رها ساختم - و ترا فرا مى خوانم كه به بهره و
سعادت خودت در وفاى عهد بنگرى و به شيوه نيا كانت كه در اين باره در آنچه خوش و
ناخوش مى داشتند رفتار كنى كه فرجام پسنديده و حسن اثر آن را در خود ديدند. با همه
اين احوال تو نمى توانى مطمئن باشى كه بر ما پيروز مى شوى و به خواسته خود در مورد
ما مى رسى و تو در صدد كارى هستى كه ديگرى هم در مورد تو در صدد همان كار است ، و
دشمنى را به جنگ فرا مى خوانى كه شايد پيروزى بر تو نصيب او شود. بنابر اين ، اين
پند و خير انديشى را كه بر تو عرضه داشتم بپذير كه من در حجت آوردن بر تو مبالغه
كردم و در پوزش خواهى و متوجه ساختن تو پيشگام شدم . ما به خداوندى كه حجت بر او
عرضه داشتيم پشت گرم هستيم و به آنچه از عهد خداوند كه با ما بستى اعتماد داريم ،
بر فرض كه تو بر بسيارى سپاهيان و شمار افزون ياران خود مستظهر باشى . و بر تو باد
كه اين نصيحت را بپذيرى و به خدا سوگند كه هيچ يك از ياران تو بيشتر از آن در خير
خواهى تو مبالغه نمى كند و افزون از آن نمى گويد، و نبايد به بهانه آنكه اين سخن را
من مى گويم از به كار بستن آن محروم بمانى زيرا در نظر خردمندان صدور مصالح و منافع
از سوى دشمنان چيزى از ارزش آن نمى كاهد، همان گونه كه صدور كارهاى زيان بخش از سوى
دوستان چيزى از زيان و صدمه آن كاهش نمى دهد. اين را هم بدان كه اين گفتگوى من با
تو از ناتوانى و كمى سپاه من سرچشمه نمى گيرد بلكه دوست دارم كه برهان و استظهار
خود را بيفزايم و از خداوند متعال يارى و نصرت يابم ، و من تا هنگامى كه راه به
عافيت و سلامت داشته باشم هيچ گاه چيز ديگرى را بر آن دو ترجيح نمى دهم .
فيروز گفت : من از كسانى نيستم كه تهديد و بيم دادن و ترس آنان را از كار باز مى
دارد، و اگر آنچه را كه در طلب آن هستم عذر و فريب بدانم هيچ كس از خودم شايسته تر
و سزاوارتر نيست كه خويشتن را از آن كنار خواهم كشيد و خداوند مى داند كه من براى
تو عهد و ميثاقى جز آنچه در ضمير داشته ام نكرده ام و مبادا كه مغرور شوى و آن حال
ضعف و درماندگى و كمى سپاهيان ما را كه در گذشته ديدى گولت بزند.
اخشنوار به فيروز گفت : مبادا اين خدعه و فريبى كه ساز كرده اى و آن سنگ را پيشاپيش
خود حركت مى دهى ؛ ترا مغرور سازد كه اگر قرار بر اين باشد كه مردم عهد و پيمان را
بر مبناى اظهار موضوعى و پوشيده داشتن نيت خود ببندند، نبايد هيچ كس به هيچ عهد و
امان اعتماد كند و نبايد هيچ تعهدى را بپذيرند؛ پيمانها بر مبناى همان چيزى است كه
آشكار مى گويند و بر نيت كسى است كه پيمان براى او بسته مى شود. و برگشت .
فيروز به ياران خود گفت : اخشنوار خوش گفتار بود و من براى اسبى هم كه زير او بود
هيچ مانندى ميان اسبها نديدم ، كه در تمام مدتى كه ايستاده بوديم ، پايش را تكان
نداد. و سمهاى خود را بلند نكرد و شيهه نكشيد و هيچ كارى كه موجب قطع گفتگو شود
انجام نداد. اخشنوار هم به ياران خود گفت : همان گونه كه ديديد من با فيروز ايستادم
و سخن گفتم و او تمام سلاحها را بر تن داشت ، با وجود آن تكان نخورد و پاى خود را
از ركابش بيرون نكشيد و پشت خود را خم نكرد و به چپ راست توجه نكرد، در حالى كه
من چند بار بر اسب خود حركت كردم و اين پا و آن پا نمودم و به پشت سر خود نگريستم و
چشم به مقابل خود دوختم و او همچنان پابرجا و بر يك حال بود و اگر گفتگوى او با من
نبود، تصور مى كردم مرا نمى بيند. فيروز و اخشنوار اين سخنان را از اين جهت مى
گفتند كه ميان مردم منتشر شود و با گفتگو درباره آن سرگرم شوند و درباره حقيقت
گفتگوى آن دو نينديشند. روز دوم اخشنوار صحيفه اى را كه فيروز عهد خويش را بر ايشان
بر آن نوشته بود بيرون آورد و بر نيزه اى نصب كرد تا لشكريان فيروز آن را ببينند و
مكر و فريب او را بشناسند و از پيروى هواى نفس او خود را بيرون كشند، همينكه آن
عهدنامه را ديدند ميان ايشان اختلاف افتاد و لشكرگاه آنان درهم ريخت و اندكى درنگ
كردند و سپس روى به گريز نهادند و گروهى بسيار از ايشان كشته شدند و فيروز هم هلاك
شد.
اخشنوار گفت : چه نيكو و راست گفته است آن كس كه گفته است ، براى آنچه مقدر شده است
باز دارنده اى نيست ، و هيچ چيز چون هوس و لجبازى منافع انديشه را از ميان نمى برد
و هيچ چيز تباه تر از پند و خير خواهى به كسى كه پذيراى آن نباشد نيست به ويژه كه
ياراى صبر بر ناخوشايندى آن نداشته باشد. و هيچ چيز سرعت عقوبت و بد فرجامى ستم و
فريب را ندارد و هيچ چيز به اندازه تكبر و خود شيفتگى موجب ننگ و رسوايى نيست .
(17)
(276) از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه معاويه به او
(277)
در اين نامه كه با عبارت و اما طلبك الى الشام فانى
لم اكن لاعطيك اليوم ما منعتك امس (اما خواستن تو شام را از من ، من چيزى را
كه ديروز از تو باز داشته ام امروز آن را به تو نمى بخشم ) شروع مى شود. پس از
توضيح پاره اى از لغات و اختلاف نسخه ها چند نكته تاريخى را طرح كرده است كه به اين
شرح است :
مقتضاى حفظ ترتيب چنين بوده است كه امير المومنين عليه السلام در سخن خود هاشم را
در قبال عبدشمس قرار دهد كه هر دو برادر و پسران عبد مناف بوده اند، و اينكه اميه
در قبال عبدالمطلب و حرب در قبال ابوطالب و ابوسفيان در رديف و قبال امير المومنين
عليه السلام قرار گيرند، كه هر يك در طبقه و رديف ديگرى است ، ولى چون على عليه
السلام در جنگ صفين در برابر معاويه قرار گرفته است ناچار شده است هاشم را رديف و
برابر اميه بن عبد شمس قرار دهد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): على عليه السلام در اين سخن خود تعريض زده و فرموده است
: مهاجر همچون اسير آزاد شده نيست . و ممكن است بپرسى
مگر معاويه از طلقاء - اسيران آزاد شده - بوده است ، مى گويم آرى ، هر كس كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله در مكه با شمشير بر او وارد شده باشد در واقع برده و اسير
بوده است و هر كس از آن گروه را كه بر او منت نهاده و آزادش فرموده است ، چه اسلام
آورده باشد مانند معاويه و چه اسلام نياورده باشد مانند صفوان بن اميه ، همگى از
بردگان آزاد شده - طلقاء - شمرده مى شوند، و همين گونه اند همه كسانى كه در جنگهاى
پيامبر صلى الله عليه و آله اسير شده اند و پيامبر با گرفتن فديه نظير سهيل بن عمرو
يا بدون گرفتن فديه نظير ابو عزه جمحى آنان را آزاد فرموده است يا اسيرى را با آنان
مبادله فرموده است نظير عمرو بن ابى سفيان . همه آنان در زمره بردگان آزاد شده به
شمار مى آيند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر بپرسى معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه
فرموده است ولا الصريح كاللصيق (آن كه والاتبار و
نژاده است چون وابسته و خود را چسبانده نيست ) آيا در نسبت معاويه شبهه اى است كه
على عليه السلام اين سخن را به او مى گويد؟ مى گويم هرگز على عليه السلام اين موضوع
را اراده نفرموده است ، بلكه منظور نسبت به اسلام است .
صريح يعنى كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است و لصيق كسى است كه زير
شمشير و براى منافع دنيايى مسلمان شده است و در چند جمله بعد تصريح فرموده و گفته
است شما از كسانى هستيد كه يا از بيم يا براى دنيا مسلمان شده ايد.
(278)
و اگر بگويى معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است :
چه بد پسر است پسرى كه از نيا كانى پيروى كند كه در آتش دوزخ
در افتاده اند مگر مسلمان را به كفر نياكانش سرزنش مى كنند؟ مى گويد آرى ،
در صورتى كه از آثار نياكان خود پيروى كند و روش ايشان را داشته باشد و امير
المومنين معاويه را از اين جهت سرزنش نفرموده است كه نياكانش كافرند، بلكه از اين
جهت كه پيرو ايشان سرزنش كرده است .
بيان برخى از آنچه ميان على و معاويه
در جنگ صفين بوده است
نصر بن مزاحم بن بشار عقيلى در كتاب صفين گفته است كه اين نامه را على عليه
السلام دو يا سه روز پيش از شب هرير براى معاويه نوشته است . نصر مى گويد: و چون
على عليه السلام اظهار داشت كه فردا بامداد بر معاويه حمله و با او جنگ خواهد كرد و
اين سخن شايع شد، شاميان به هراس افتادند و دلشكسته شدند. معاويه بن ضحاك بن
سفيان پرچمدران قبيله بنى سليم در حالى كه همراه معاويه بود، مردم شام را خوش نمى
داشت و بر آنان كينه مى ورزيد و در بر هواى على بن ابى طالب و عراقيان داشت و اخبار
معاويه را براى عبدالله بن طفيل عامرى كه همراه عراقيان بود مى نوشت و او آن را به
على عليه السلام گزارش مى داد.
چون سخن عليه السلام شايع شد و شاميان از آن به بيم افتادند، معاويه بن ضحاك را
متهم نمى ساخت كه داراى فضل دليرى و زبان آور بود، او شبانه براى اينكه يارانش
بشنوند چنين سرود:
اى كاش امشب بر ما جاودانه باقى بماند و ما فردايى از پى آن نبينيم ، و اى كاش اگر
بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گريز و بر شدن به كهكشان باشد، براى گريز از على
كه او در همه روزگار و مادام كه لبيك گويان لبيك مى گويند هيچ وعده اى را خلاف نمى
كند، براى من پس از آن در هيچ سرزمينى قرار نخواهد بود هر چند از جابلقا هم فراتر
روم ...
شاميان چون شعر او را شنيد او را پيش معاويه آوردند كه تصميم به كشتن او داشت ولى
قومش از او مراقبت كردند معاويه او را از شام تبعيد كرد. معاويه بن ضحاك به مصر رفت
و معاويه بن ابى سفيان از تبعيد او و رفتن او به مصر پشيمان شد و گفت : همانا شعر
او براى مردم شام سخت تر از ديدار و رويارويى با على است ، خدايش بكشد او را چه مى
شود، اگر آن سوى جابلقاى هم برود از على در امان نخواهد بود، و به شاميان مى گفت :
آيا مى دانيد جابلقا كجاست ؟ مى گفتند: نه . مى گفت : شهرى در دورترين نقطه مشرق
است كه پس از آن چيزى نيست .
نصر مى گويد: چون مردم اين سخن على عليه السلام را كه گفته بود
بامداد بر آنان خواهم تاخت ... بازگو مى كردند، اشتر
اين ابيات را سرود:
بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا مى رسد كه براى صلح و سلامت جويى مردانى و براى جنگ
مردانى ديگرند، مردان جنگ دليران استوارى هستند كه خويشتن را ناگهان در آوردگاه مى
افكنند، و بيمها آنان را سست نمى كند، سوار كار سراپا مسلح را هنگامى كه ميان
فرومايگان و درماندگان مى گريزد با شمشير خود فرو مى كوبند، اى پسر هند! كمربندهايت
را براى مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقيقت بيرون نبرد، اگر زنده بمانى سپيده
دمان كارى خواهد بود كه از بيم آن دليران خويشتندارى و پرهيز مى كنند...
گويد: چون شعر اشتر به آگهى معاويه رسيد، گفت : شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار كه
سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ايشان و آغاز و انجام فتنه است . اينك
چنين مصلحت مى بينم كه سخن خود را با على تكرار كنم و از او بخواهم كه مرا در شام
مستقر دارد، هر چند كه اين موضوع را براى او نوشته ام و نپذيرفته و پاسخ نداده است
. اينك براى بار دوم مى نويسم و در دل شك و رحمت بر مى انگيزم . عمرو بن عاص ، در
حالى كه مى خنديد، گفت : اى معاويه تو كجا و فريب داد على كجا. معاويه گفت : مگر ما
همگى فرزند زادگان عبد مناف نيستيم ؟ گفت : چرا ولى نبوت از ايشان است و نه از تو،
اگر هم مى خواهى بنويسى ، بنويس . معاويه همراه مردى از قبيله سكاسك به نام عبدالله
بن عقبه كه از پيكهاى عراقيان بود، اين نامه را براى على عليه السلام نوشت :
اما بعد، اگر تو مى دانستى كه جنگ در مورد ما و تو به اينجا رسيد كه رسيده است و
اگر ما مى دانستيم كه چنين مى شود، با يكديگر به جنگ نمى پرداختيم ، و هر چند كه در
اين كار بر عقل و خرد ما چيره شدند ولى هنوز چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته
است پشيمان باشيم و نسبت به آنچه باقى مانده است به فكر اصلاح باشيم و سازش . من از
تو خواسته بودم بدون اينكه ملزم به بيعت و فرمانبردارى از تو باشم ، شام را به من
واگذارى . اين كار را نپذيرفتى و خداوند آنچه را كه تو باز داشتى به من ارزانى
فرمود. امروز هم همان چيزى را كه ديروز خواسته بودم از تو مى خواهم . من از زندگى
آرزويى جز همان آرزو كه تو دارى ندارم ، از مرگ هم افزون از آنچه تو بيم دارى بيم
ندارم . به خدا سوگند سپاهيان كاسته شده اند و مردان از ميان رفته اند و ما فرزندان
عبدمناف بر يكديگر فضيلتى نداريم ، جز اين فضيلت كه عزيزى خوار و آزاده اى برده
نگردد، والسلام .
چون نامه معاويه به على عليه السلام رسيد آن را خواند و گفت : جاى شگفتى از معاويه
و نامه اوست و دبير خود عبيدالله بن ابى رافع را خواست و فرمود پاسخ معاويه را اين
چنين بنويس :
اما بعد، نامه ات رسيد. گفته اى كه اگر تو و ما مى دانستيم كه اين جنگ چه بر سر تو
و ما آورده است هيچ يك با ديگرى درگير نمى شديم . من اگر در راه خدا كشته شوم و باز
زنده شوم و باز كشته شوم و اين كار هفتاد بار تكرار شود باز هم از كوشش در راه خدا
و پيكار با دشمنان خدا باز نمى ايستم . اما اينكه گفته اى از عقل و خرد ما چندان
باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان شويم . عقل من هيچ گاه كاستى نداشته و
بر آنچه اتفاق افتاده است پشيمان نيستم . اينكه شام را از من خواسته اى ، من چنان
نيستم كه چيزى را كه ديروز از تو باز داشته ام امروز به تو بدهم . اما اينكه ما
يكديگر در بيم و اميد يكسان باشيم و تو در شك خود همچون من در يقين خودم باشى صحيح
نيس و مردم شام هم نسبت به دنياى خود حريص تر از مردم عراق نسبت به آخرت خود
نيستند. اما اين سخن تو كه ما فرزندان عبدمناف را بر يكديگر فضل و برترى نيست ، هر
چند به جان خودم سوگند كه ما همگى پسران يك پدريم ، ولى هرگز اميه چون هاشم و حرب
چون عبدالمطلب نيست و مهاجر با برده جنگى آزاد شده و كسى كه بر حق است با آن كس كه
بر باطل است ، مساوى نيست . وانگهى فضيلت پيامبرى در دست ماست كه بدان وسيله
نيرومند را خوار و زبون را نيرومند ساخته ايم ، والسلام .
چون نامه على عليه السلام به معاويه رسيد، چند روزى آن را از عمر و بن عاص پوشيده
داشت ، سپس او را خواست و نامه را برايش خواند. عمرو او را سرزنش كرد. هيچ كس از
قريش - كه همراه معاويه بودند - همچون عمرو بن عاص از آن روزى كه با على روياروى
شده بود و على عليه السلام از خون او در گذشته بود، در تعظيم على كوشا نبود. عمرو
در مورد آنچه به معاويه اشاره كرده بود اين اشعار را سرود:
اى پسر هند! جاى بسى شگفتى از تو و آنانى است كه به تو اين پيشنهادها را مى دهند.
اى بى پدر، آيا در فريب دادن على جمع مى بندى ؟ اين آهن سرد به آهن كوفتن است .
اميدوارى او را با شك سرگردان كنى و آرزو مى كنى كه با تهديد تو بترسد، او پرده و
كنار زده و جنگى را دامن است كه از بيم آن موهاى سر كودك سپيد مى شود...
چون اين اشعار او به اطلاع معاويه رسيد، و گفت : شگفتا از تو كه مرا سست راى مى
دانى و در بزرگداشت على مى كوشى با آنكه ترا رسوا ساخت است .
عمرو عاص گفت : اينكه ترا سست راى خوانده ام همان گونه بوده است و اما بزرگداشت من
از على تو به بزرگى او از من آگاه ترى ولى پوشيده مى دارى و من آن را آشكار مى سازم
، اما رسوايى من ، هر كس كه ياراى رويارويى با على داشته باشد، رسوا نمى شود.
(18) از نامه آن حضرت به عبدالله بن عباس كه كار گزارش بر
بصره بوده است(279)
در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود و اعلم ان
لبصره مهبط ابليس و مغرس الفتن ... (و بدان كه بصره جاى فرود آمدن ابليس و
جاى رويش آشوبهاست ...) ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات ، به مناسبت
آنكه على عليه السلام در اين نامه نسبت به بنى تميم سفارش فرموده است ، بحث
تاريخى اجتماعى زير را آورده است :
فصلى درباره بنى تميم و ذكر برخى
ازفضايل ايشان
ابو عبيده معمر بن مثنى در كتاب التاج گفته است ، بنى تميم را فضايلى است كه
هيچ كس در آن با ايشان شريك نيست ، و براى قبيله بنى سعد بن زيد مناه سه خصلت است
كه همه اعراب آن را مى شناسند:
نخست ، فراوانى شمار ايشان است . آن چنان كه شمارشان بر بنى تميم فزونى دارد و دشت
و كوهستان را انباشته اند و از لحاظ فزونى نفرات ، معادل قبيله مضر هستند و بن
مغراء
(280) چنين سروده است : خاندان و تبار من از
بهتر و گزيده تر قبيله كعب است چه از لحاظ سوار كارى و چه از لحاظ اعقاب ، معادل و
همسنگ تميم است .
فرزدق هم در مورد ايشان اين ابيات را سروده است :
اگر بدانى در ريگزارهاى مويسل (نام سرزمين و آبى است ) و ميان دهكده هاى عمان تا
ذوات حجور چه كسانى سكونت دارند، خواهى دانست كه قبايل بسيارى از آل سعد آنجا ساكن
هستند كه تسليم فرمان هيچ اميرى نشده اند.
همچنين فرزدق گفته است : بر قبيله سعد گريه كن كه در ناحيه
يبرين
(281) مقيم بود و نزديك بود شمارش بر هم مردم فزونى گيرد.
و به همين سبب به سعدالاكثرين هم ناميده شده اند و در
مثل آمده است در هر وادى بنى سعد زندگى مى كنند
(282)
خصلت دوم اين قبيله اين است كه در دوره جاهلى اجازه حركت از عرفات در اختيار خاندان
بنى عطارد بوده است و آنان اين موضوع را از يكديگر به ارث مى برده اند و تا هنگام
ظهور اسلام همانگونه بوده است . چون در موسم حج مردم در منى جمع مى شده اند، هيچ كس
براى رعايت احكام دين و حفظ سنت از جاى خود حركت نمى كرده است تا آنكه سالار خاندان
كرب بن صفوان حركت كند و اجازه دهد. در همين مورد اوس بن مغراء چنين سروده است :
مردم براى وقوت در عرفات آهنگ جاى خود نمى كنند تا گفته شود
اى خاندان صفوان حركت كنيد.
فرزدق هم در اين مورد چنين سروده است :
بامدادان روز عيد قربان چون در محصب منى به يكديگر رسيديم ، از همانجا كه در عرفات
وقوف مى كنند، مردم را چنان مى بينى كه چون ما حركت كنيم آنان هم بر گرد ما حركت مى
كنند و چون ما به مردم اشاره كنيم وقوف مى كنند.
خصلت سوم اين است كه ايشان شريف ترين خاندان عرب هستند كه پادشاهان لخم آنان را به
شرف رسانده اند. منذر بن ماء السماء
(283) روزى كه نمايندگان قبايل عرب پيش او بودند، دو جامه و برد
پدرش محرق بن منذر را آورد و گفت : اين دو برد را بايد عزيزترين و گرامى ترين اعراب
از لحاظ تبار بپوشد. مردم خاموش ماندند. احيمر بن خلف بن بهدله بن عوف بن كعب بن
سعد بن زيد مناه بن تميم گفت : من شايسته آن دو جامه ام . پادشاه گفت : به چه سبب ؟
گفت : به اين سبب كه قبيله مضر گرامى ترين و نيرومندترين و پرشمارترين قبيله عرب
است و تميم از لحاظ شمار از همه شاخه هاى آن افزون و برترين ايشان است و شمار اصلى
و خاندان شريف بنى تميم در اعقاب بهدله بن عوف است كه او جد من است . پادشاه گفت :
اين درباره اصل و عشيره ات پذيرفته است ولى در مورد عترت و نزديكان وضع تو چگونه
است ؟ گفت : من پدر ده پسر و برادر ده برادر و عموى ده تن . او آن دو برد - جامه -
را به او سپرد و زبرقان بن بدر در اين شعر بر شمرده شدن فضايل پوشيد.
ابو عبيده مى گويد: آنان را در اسلام هم خصلتى است كه چنين است . قيس بن عاصم
منقرى همراه تنى چند از بنى سعد بن حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا
درباره او فرمود: اين سالار مردم باديه نشين است . و
بدين گونه او را سالار قبايل خندف و قيس كه در باديه ها سكونت دارند توصيف فرمود.
ابوعبيده مى گويد: براى قبيله بنى حنظله من مالك بن زيد مناه بن تميم خصال فراوانى
است و خاندان دارم بن مالك بن حنظله گزيده ترين خاندان مضر است و زراره هم داراى
عدس بن زيد بن دارم برگزيده ترين خاندان بنى تميم است و حاجب بن زراره هم داراى
كمانى بود كه از سوى تمام افراد قبيله مضر در گرو خسرو ساسانى بود و در اين باره
چنين سروده شده است :
خسرو سوگند خورده است كه با هيچ يك از مردم مصالحه نكند مگر آنكه حاجب بن زراره
كمان خويش را در گرو او نهد.
و از جمله ايشان در خاندان مجاشع بن دارم ، صعصعه بن ناجيه بن عقال بن محمد بن
سفيان بن مجاشع است . او نخستين كسى است كه دختركان بى گناهان را كه اعراب از بيم
تنگدستى و فقر زنده به گور مى كردند زنده مى ساخت . هنگامى كه اسلام ظهور كرد، او
سيصد دختر را از خانواده هاى ايشان خريد و آزاد كرد و پرورش و تربيت آنان را بر
عهده گرفت .
غالب بن صعصعه هم كه پدر فرزدق شاعر است ، از همين خاندان و قبيله است .
غالب همان كسى است كه ميزبانى صد ميهمان ناشناس و پرداخت ده خونبها را براى قومى كه
آنان را نمى شناخت بر عهده گرفت . اين داستان چنين است كه افراد خاندان كلب بن وبره
ميان خود و در انجمنهاى خويش افتخار مى كردند و مى گفتند ما خردمندان و برگزيدگان
عرب هستيم و از لحاظ تبار و كرم كسى با ما برابرى و ستيز نمى كند. پيرمردى از ايشان
گفت : اعراب به اين موضوع براى شما اقرار ندارند كه خود داراى تبارى نژاده و كارهاى
پسنديده و خردمندانى هستند. شما صد تن از افراد خود را در بهترين صورت و با جامه
هاى مرتب گسيل داريد و آنان از قبايل اعراب كه از كنارشان مى گذرند بخواهند كه از
ايشان پذيرايى كنند و پرداخت ده خونبها را بر عهده بگيرند و نسبت و تبار خويش را هم
نگويند. هر كس آن صد نفر را ميهمان و پذيرايى كند و آن ده خونبها را بپردازد همو آن
بزرگوار و كريمى است كه در فضل او ستيزى نمى شود. آن صد تن بيرون آمدند و خود را به
سرزمينهاى قبايل بنى تميم و اسد رساندند و ميان يك يك قبايل و آبها حركت كردند و
هيچ كس را پيدا نكردند كه آنچه را مى خواهند بر آورد. چون پيش اكثم بن صيفى رسيدند
و از او تقاضا كردند، گفت : شما كيستيد و كشته شدگان كيستند و داستان شما چيست ؟
زيرا با اختلافى كه در گفتار داريد شما را داستانى است ، آنان از پيش او رفتند و از
كنار قتيبه بن حارث بن شهاب يربوعى گذشتند و خواسته خود را از او خواستند.
پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از قبيله كلب بن وبره ايم . گفت : من خود از قبيله كلب
خونخواهى و در صورتى كه ماههاى حرام تمام شود و شما در اين سرزمين باشيد و سواران
من به شما برسند مادرانتان را به مرگ شما سوگوار مى كنم و شما را درمانده مى سازم .
ايشان ترسان از پيش او رفتند و از كنار عطارد بن حاجب بن زراره عبور كردند و تقاضاى
خود را طرح كردند. گفت : سخنى آشكار بگوييد و خواسته خود را بگيرند.
گفتند: اين يكى پيش از آنكه چيزى به شما بدهد چيزى از شما خواست و رهايش كردند و
رفتند. و چون از كنار خاندان مجاشع بن دارم گذر مى كردند به صحرايى انباشته از شتر
رسيدند كه غالب بن صعصعه سرگرم قطران ماليدن به شترى بود. از او تقاضاى ميزبانى و
پرداخت خونبها كردند. گفت : پيش از آنكه فرود آييد شتران مورد نياز خود را از ميان
اين شتران به اندازه خونبها جدا كنيد، سپس فرود آييد. ايشان فرود آمدند و موضوع را
به او گفتند و افزودند خداوندت ارشاد فرمايد كه چه سالار بزرگى هستى ، ما را از رنج
و تعب آسوده كردى و اگر مى دانستيم از نخست تو مى آمديم و آهنگ تو مى كرديم .
همين داستان منظور نظر فرزدق است كه مى گويد: شما را به خدا
سوگند چشمهاى چه كسى مانند غالب را ديده است كه صد ميهمان را پذيرايى كند و هيچ
سخنى نگويد...
ابو عبيده مى گويد: از قبيله بنى يربوع بن حنظله و از خاندان رياح بن يربوع عتاب بن
هرمى بن رباح ، ردافت پادشاهان ، يعنى پادشاهان خاندان منذر، را بر عهده داشته است
.
ردافت پادشاه چنين بوده است كه در باده نوشى پس از شاه او مى نوشيده است و هرگاه
پادشاه حضور نداشته است عهده دار كارهاى او در مجلس مى شده است ، و اين منصب را
پسرانش يكى پس از ديگرى به ارث بردند و تا هنگام ظهور اسلام اين مقام پا برجا بوده
است . لبيد بن ربيعه
(284) چنين مى گويد: گزيدگان گرامى خاندان
غالب و هم نشينان و همتاهاى پادشاهان قوم و قبيله من هستند.
نخستين كسى كه فردى از مشركان را كشته است از خاندان يربوع بوده است و او واقدبن
عبدالله بن ثعلبه بن يربوع هم سوگند عمر بن خطاب است كه در سريع نخله عمرو بن حضرمى
را كشت و عمر بن خطاب ضمن مباهات به اين موضوع چنين سروده است : در سريه نخله
هنگامى كه واقد جنگ را بر افروخت ، نيزه هاى خود را از خون عمرو بن حضرمى سيراب
ساختيم و عثمان بن عبدالله هم ميان ما اسير شد و غل و زنجير و تازيانه با او ستيز
مى كرد.
(285)
افراد بخشنده و شهره به جود اعراب هم از آن قبيله بوده اند. پيشتازترين اعراب در
جود، خالد بن عتاب بن ورقاء رياحى بوده است . فرزدق پيش سليمان بن عبدالملك
(286) رفت ، و سليمان او را به سبب بسيار افتخار كردن بر خود خوش
نمى داشت و با فرزدق ترشويى كرد و خود را به ناشناسى زد و در شب سخن گفت و كار را
به آنجا رساند كه به او گفت : اى بى مادر تو كيستى ؟ فرزدق گفت : اى امير المومنين
آيا مرا مى شناسى ؟ من از قبيله اى هستم كه باوفاتر و بردبارتر و سرورتر و بخشنده
تر و شجاع تر و شاعرتر عرب از ايشان است . سليمان گفت : به خدا سوگند بايد بر آنچه
گفتى حجت آورى وگرنه پشتت را - با تازيانه - به درد مى آورم و ترا از خانه و ديارت
تبعيد مى كنم . فرزدق گفت : باوفاترين فرد عرب حاجب بن زراره است كه كمان خود را از
سوى همه اعراب گرو گذارد و به آنچه تعهد كرده بود وفا كرد. بردبارترين عرب احنف بن
قيس است كه در بردبارى به او مثل زده مى شود. سرورتر همه اعراب - باديه نشين - قيس
بن عاصم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او فرمود:
اين سالار مردم باديه است . دلير و شجاع ترين عرب قريش بن هلال سعدى است .
بخشنده ترين عرب خالد بن عتاب بن ورقاء رياحى است .
اما شاعرترين عرب من هستم كه اينك پيش توام . سليمان گفت : چه چيزى ترا پيش ما
آورده است ؟ براى تو پيش ما چيزى نيست ، برگرد. سليمان از شنيدن آن سخنان درباره
عزت فرزدق كه ياراى رد كردن آن را نداشت غمگين شد و فرزدق ضمن اشعارى اين بيت را هم
گفته است :
ما پيش تو براى نيازى كه براى ما پيش آمده باشد و به تو نيازمند باشيم يا به سبب
بينوايى و اندكى خاندان مجاشع نيامده ايم .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر فرزدق عتيبه بن حارث بن شهاب يربوعى را هم نامه مى
برد و مى گفت دليرترين اعراب است غير قابل رد كردن بود. مى گويند اعراب باديه مى
گفته اند: اگر ماه بر زمين افتد كسى جز عتيبه بن حارث نمى تواند با شتاب آن را
بگيرد و اين به سبب مهارت او در نيزه زدن بوده است . به عتيبه لقب شكارچى دليران و
زهر كشنده سوار كاران داده بودند، و هموست كه بسطام بن قيس را كه سوار كار نامى و
دلير قبيله ربيعه بود به اسيرى گرفت و بسطام مدتى پيش او در بند ماند تا آنكه عتيبه
فديه كامل از او گرفت و موهاى جلو سرش را بريد و سپس او را رها كرد، آن هم با اين
شرط كه ديگر با بنى يربوع جنگ نكند. در كتابهاى طبقات دليران و جنگجويان نام عتيبه
بن حارث مقدم بر همه آمده است ولى فرزدق از او با اينكه از قبيله تميم است نام
نبرده است ، زيرا جرير هم ، چون از بنى يربوع است ، به او افتخار مى كرده است و
دشمنى فرزدق با جرير او را از بردن نام عتيبه باز داشته است .
ابو عبيده مى گويد: براى خاندان عمرو بن تميم هم خصالى است كه همه اعراب براى آنان
قبول دارند و هيچ كس در آن باره با ايشان ستيز نمى كند. يكى از آن آن خصال اين است
كه گرامى ترين افراد از لحاظ عمو و عمه و جد پدرى و جده از آن خاندان است و او هند
بن ابى هاله است . نام اصلى ابى هاله ، نباش بن زراره است و او يكى از افراد خاندان
عمرو بن تميم است . خديجه دختر خويلد پيش از آنكه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله
شود، همسر ابوهاله بوده است و هند را براى او آورده است . پس از آن خديجه را پيامبر
صلى الله عليه و آله به همسرى گرفت و هند پسر بچه اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و
آله او را به فرزندى خويش پذيرفت .
سپس خديجه براى پيامبر صلى الله عليه و آله قاسم و طاهر و زينب و رقيه و ام كلثوم و
فاطمه را آورد هند بن ابى هاله برادر مادر ايشان است . هند بن ابى هاله داراى پسرى
به نام هند شد، و اين پسر از لحاظ جد و جده كه پيامبر و خديجه باشند و از لحاظ عمو
و عمه يعنى پسران و دختران رسول خدا گرامى ترين افراد است .
ديگر از خصال ايشان اين است كه اكثم بن صيفى
(287) از ايشان است . او از خاندان اسد بن عمرو بن تميم است و به
روزگار خويش حكيم عرب بوده است و در دوره جاهلى امثال و حكم و مواعظ فراوانى كه
ميان مردم متداول بوده است از او نقل شده است . از ديگرى ويژگيهاى ايشان اين است كه
ذوالاعو از هم از ايشان است كه او را خراجى بر عهده مردم مضر بود و آن را به او مى
پرداختند. او چندان پير شد كه بر سريرى مى نشاندند و از كنار آبهاى اعراب عبور مى
دادند و خراج را به او پرداخت مى كردند. اسود بن يعفر نهشلى كه كور بود چنين سروده
است :
بر خلاف آنچه تو مى پيمايى من دانسته ام كه راه همان راه ذوالاعواز است .
هلال بن احوز مازنى هم كه در اسلام بر همه تميم سرورى كرده است و كسى جز او بر آن
قبيله سرورى نكرده است از ايشان است .
گويد: خالد بن عبدالرحمان بن وليد بن مغيره مخزومى وارد مسجد كوفه شد، به گروهى
رسيد كه ابوالصقعب تيمى هم كه از قبيله تيم الرباب بود ميان ايشان نشسته بود و خالد
بن عبدالرحمان او را نمى شناخت . ابوالصقعب از داناترين مردم بود و خالد، همينكه
علم و گفتارش را شنيد، بر او رشك برد و گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت : از تيم
الرباب هستم . خالد بن عبدالله پنداشت فرصتى يافته است . گفت : بنابراين به خدا
سوگند تو نه از تيره سعد كه از همه بيشترند هستى و نه از تيره حنظله كه گرامى ترين
افراد هستند و نه از تيره عمرو كه شديدترين مردمند. ابوالصقعب گفت : تو از كدام
قبيله اى ؟ گفت : از بنى مخزوم . گفت : به خدا سوگند نه از خاندان برگزيده هاشم
هستى و نه از بنى اميه كه جوياى خلافت بودند و نه از خاندان عبدالدار كه پرده داران
كعبه بوده اند، پس به چه چيز افتخار مى كنى ؟ گفت : ما ريحانه قبيله قريش هستيم .
ابوالصقعب گفت : چه استناد زشتى كردى ، آيا مى دانى چرا مخزوم را ريحانه قريش گفته
اند؟ براى اينكه زنان ايشان در نظر مردان گرم و دلپذير بودند و بدين گونه او را
محكوم ساخت .
ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل
(288) روايت كرده است كه معاويه بن ابى سفيان به احنف بن قيس و
جاريه بن قدامه و تنى چند از مردان سرشناس بنى سعد كه همراه آن دو بودند سخنى
درشت گفت تا آنان را خشمگين سازد. آنان هم به او پاسخى زشت دادند.
همسر معاويه ، فاخته دختر قرظه ، در حجره اى نزديك آنان بود و سخن ايشان را شنيد.
فاخته كه مادر عبدالله بن معاويه است همينكه آنان رفتند گفت : اى امير المومنين از
اين اشخاص سبكسر سخنى شنيدم كه تو به روى خود نياوردى و نزديك بود من بيرون آيم و
بر آنان حمله آورم . معاويه گفت : قبيله مضر بزرگتر و مشهورتر قبايل عرب است و تميم
مشهورتر ساخته مضر است و سعد شهره تر ساخته تميم است و اين گروه روى شناس ترين
افراد قبيله سعد هستند.
همچنين ابو العباس روايت مى كند كه عبدالملك بن مروان روزى از بنى دارم سخن به ميان
آورد، يكى از همنشين هاى او گفت : اى امير المومنين آن قوم از لحاظ كثرت نسل و
فراوانى ذريه بهره مند هستند، و به اين سبب شهره شده اند. عبدالملك گفت : چرا اين
سخن را مى گويى و حال آنكه از ايشان لقيط بن زراره و قعقاع بن معبد بن زراره و محمد
بن عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره در گذشته اند و هيچ فرزندى باقى نگذاشته اند، در
حالى كه به خدا سوگند عرب هرگز اين سه تن را فراموش نمى كند.
(289)
ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد اصمعى گفته است : جنگى در باديه در گرفت كه دامنه اش
به بصره هم كشيد و كار نخست به دشوارى كشيد، سپس درباره صلح گفتگو شد و همگان در
مسجد جامع جمع شدند. مرا كه نوجوانى بودم پيش ضرار بن قعقاع كه از بنى دارم بود
فرستادند كه پيام ببرم . اجازه گرفتم اجازه داده شد و همينكه وارد شدم ديدم جامه
كوتاه لنگ مانندى بر تن دارد و مشغول مخلوط كردن دانه و علف براى بزى شيرى است كه
در خانه داشت . خبرش دادم كه قوم جمع شده اند، درنگ كرد تا آن بز خوراكش را خورد و
ظرف را شست و فرياد بر آورد كه اى كنيزك براى ما چاشت بياور. كنيزك روغن و خرما
آورد. ضرار مرا هم به خوردن دعوت كرد. خوش نداشتم كه با او چيزى بخورم و او را كثيف
پنداشتم . چون هر چه مى خواست خورد، برخاست و با مقدارى گل كه در گوشه خانه بود
دستهايش را پاك كرد و شست و گفته : اى كنيزك براى من آب بياور. كنيز آب آورد آن را
آشاميد و باقيمانده اش را به صورت خود ريخت و سپس گفت : سپاس خدا را، آب فرات همراه
خرماى بصره و روغن زيتون شام ، چه هنگام مى توانيم شكر اين نعمتها را بگزاريم . سپس
گفت : رداى مرا بياور، كنيزك ردايى عدنى
(290) براى او آورد كه آن را روى همان جامه لنگ مانند كه بر تن داشت
پوشيد. اصمعى مى گويد: من به سبب زشتى - كهنگى - جامه هاى او خود را از او كنار
كشيدم ، ضرار همينكه وارد مسجد شد نخست دو ركعت نماز گزارد و سپس پيش آن قوم رفت .
هيچ حلقه اى از مردم باقى نماند مگر آنكه براى بزرگداشت او همگى برخاستند. او نشست
و تمام خونبهايى را كه ميان قبايل بود پذيرفت كه از اموال خودش بدهد و برگشت .
ابوالعباس مبرد مى گويد: ابو عثمان مازنى از قول ابوعبيده براى من نقل كرد كه مى
گفته است : پس از كشته شدن مسعود بن عمرو عتكى
(291) زياد بن عمور بن اشرف عتكى به بازار مال فروشان بصره آمد كه
از بنى تميم انتقام بگيرد. او ياران خود را به صف كرد.
در ميمنه افراد قبيله بكر بن وائل و در ميسره افراد قبيله عبدالقيس را قرار داد كه
اعقاب لكيز بن اقصى بن دعمى بن جديله بن اسد بن ربيعه هستند. زياد بن عمرو هم در
قلب ياران خود ايستاد. چون اين خبر به احنف بن قيس رسيد، گفت : اين زياد بن عمرو
نوجوان و خواهان نام است و اهميت نمى دهد كه خود را به چه گرفتارى افكند. احنف
ياران خود را فراخواند و در حالى كه بنى تميم جمع شده بودند، حارثه بن بدر غدانى هم
پيش او آمد.
احنف همينكه او را ديد به حاضران گفت : برخيزيد از سالار خود استقبال كنيد. سپس را
كنار خود نشاند و با او رايزنى كرد. آنان افراد قبايل سعد و رباب را در قلب لشكر
خود جاى دادند و فرمانده ايشان عبس بن طلق طعان بود كه معروف به اخوكهمس و از افراد
خاندان صريم بن يربوع بود. آنان در مقابل و روبه روى زياد بن عمرو و همراهان ازدى
او بودند. حارثه بن بدر غذانى هم به سرپرستى افراد بنى حنظله و مقابل قبيله بكر بن
وائل قرار گرفت . قبيله عمرو بن تميم را هم برابر افراد عبدالقيس قرار دادند. حارثه
بن بدر براى احنف اين ابيات را خواند:
عبس يعنى اخوكهمس در جنگ بازار مال فروشان كوفتن ازديان را به زودى از تو كفايت مى
كند، عمرو هم با آرامى افراد قبيله لكيز بن اقصى و هر چه را فراهم ساخته ايد كفايت
خواهد كرد. ما هم با ضربه هايى كه موى نوجوانان را سپيد خواهد كرد، قبيله بكر را از
تو كفايت مى كنيم .
لكيز بن اقصى همان قبيله عبدالقيس هستند. گويد همينكه آنان روياروى ايستادند، احنف
به ايشان پيام داد كه اى مردم قبيله ازد يمن و اى مردم قبيله ربيعه بصره ، به خدا
سوگند كه شما براى ما محبوب تر از افراد قبيله تميم كوفه ايد، وانگهى شما همسايگان
ماييد و بايد دست در دست با دشمن مقابله كنيم و اين شما بوديد كه در گذشته نسبت به
ما جنگ را آغاز كرديد و حريم ما را زير پا نهاديد و بر ما آتش افروختيد ما از
خويشتن دفاع كرديم و تا هنگامى كه به خير و آشتى راهى باشد نيازى به جنگ و شر
نداريم .
اينك با ما راست باشيد و راهى درست بر گزينيد. زياد بن عمرو به احنف پيام داد يكى
از اين سه پيشنهاد را بپذير، اگر مى خواهى تو و قومت تسليم فرمان ما شويد، و اگر مى
خواهى بصره را براى ما بگذار و تو و قومت هر كجا مى خواهيد كوچ كنيد، و اگر مى
خواهيد خونبهاى كشته شدگان ما را بپردازيد و از خونبهاى كشته شدگان خود بگذريد و
خونبهاى مسعود هم بادى ده برابر پرداخت شود.
مبرد مى گويد: مقصودش اين بوده است كه بايد خونبهاى مسعود چون خونبهاى پادشاهان و
وابستگان در دوره جاهلى پرداخت شود. در روزگار جاهلى اگر كسى از افراد خانواده
پادشاه كشته مى شد خونبهاى او ده خونبها بود.
احنف پيام داد به همين زودى يكى از اين پيشنهادها را مى پذيريم ، امروز برگرديد.
آنان پرچمهاى خود را به اهتزاز در آوردند و رفتند. فرداى آن روز احنف كسى را پيش
آنان فرستاد و پيام داد شما ما را به پذيرش پيشنهادهايى مختار قرار داده ايد و
راه ديگرى براى ما نيست . اما تسليم شدن به فرمان شما در حالى كه هنوز از زخمها خون
مى چكد چگونه ممكن است . اينكه سرزمين خود را ترك كنيم ، اين كار همانند كشته شدن
است كه خداوند متعال مى فرمايد: و اگر ما بر آنان مى نوشتيم
- مقرر مى داشتيم - كه خويشتن را بكشيد يا از ديار خويش رويد جز گروهى اندك آن را
انجام نمى دادند. ولى پيشنهاد سوم شما كه بر عهده گرفتن مال است ، ما
خونبهاى خونهاى خود را باطل مى كنيم - مى بخشيم - براى كشتگان شما خونبها مى
پردازيم ، با توجه به اينكه مسعود هم مردى از مسلمانان است و خداوند سنت جاهلى را
از ميان برده است قوم هماهنگ شدند كه شمشيرها را غلاف كنند و ديگر كشته شدگان از
قبيله هاى ازد و ربيعه را خونبها دهند و موضوع خونبهاى مسعود هم فعلا متوقف بماند.
احنف ضمانت پرداخت خونبهاى كشتگان را رد كرد و اياس بن قتاده مجاشعى را به عنوان
ضمانت پرداخت خونبهاى كشتگان را رد كرد و اياس بن قتاده مجاشعى را به عنوان گروگان
به آنان سپرده تا آن مال را بپردازد. قوم بر آن راضى شدند، فرزدق به اين موضوع
افتخار كرده و خطاب به جرير اين چنين سروده است :
آن كس كه براى آن دو لشكر عرب كه از نسل معد بن عدنان بودند در جنگى كه به جمجمه ها
ضربت مى زدند خود را گروگان قرار داد از ماست ...
و گفته مى شود افراد قبيله تميم و باديه نشينان ايشان و هم سوگندان آنان از
ايرانيان و هنديان و سنديان بيش از هفتاد هزار تن بودند و جرير در همين مورد چنين
سروده است :
از يمنى ها و دار و دسته محرق و ازديان بپرس كه چون خبر مرگ مسعود را به ما دادند
هفتاد هزار مرد مسلح زره پوشيده و غرق در آهن به جانب ايشان آمدند.
احنف بن قيس مى گويد، پرداخت ديه هاى براى من بسيار و سنگين شد و ميان اردوگاههاى
بنى تميم آن اندازه شتر پيدا نكردم ، ناچار به سودى يبرين و صحراها بنى تميم رفتم و
آنجا به جستجو پرداختم و مقصود خود را مسالت كردم ، مرا به خيمه اى راهنمايى كردند.
پيرمردى كه لنگى بر كمر داشت و ريسمانى بر آن بسته بود آنجا نشسته بود، بر او سلام
دادم و نسب خود را گفتم . به من گفت : رسول خدا، كه درود خدا بر او و آلش باد، چه
كرد؟ گفتم : رحلت فرمود: پرسيد: عمر بن خطاب كه عرب را حفظ و احاطه مى كرد چه كرد؟
گفتم : در گذشت . گفت : بنابر اين پس از آن دو چه خيرى در شهر نشينى شما باقى مانده
است ؟ احنف مى گويد: تعهدى را كه براى پرداخت خونبها به قبيله هاى ازد و ربيعه كرده
بودم براى او گفتم . به من گفت : همين جا بمان . شامگاه ساربانى آمد كه هزار شتر با
خود پيش او آورد. آن مرد به من گفت : اين شترها را براى خود بگير. پس از آن ساربان
ديگرى با همان مقدار شتر آمد، گفت : اين هزار شتر را هم بگير. گفتم : نيازى به آنان
نيست .
احنف مى گويد: با هزار شتر كه گرفتم از پيش او برگشتم و به خدا سوگند تا اين ساعت
نفهميده ام كه او كه بود.
(292)
(24)
(293) از وصيت آن حضرت كه با اموال او چه كنند و آن را پس از بازگشت
ازصفين مرقوم فرموده است
(294)
در اين وصيت كه با اين عبارت شروع مى شود هذا ما امر
به عبدالله على بن ابى طالب امير المومنين
(295) فى ماله ابتغاء وجه الله ليولجه به الجنه و يعطيه به الامنه
(اين چيزى است كه بنده خدا على بن ابى طالب ، امير المومنين ، درباره اموال
خود دستور مى دهد و براى خشنودى خدا و اينكه او را به بهشت در آورد و امانش دهد.)
ابن ابى الحديد در شرح خطبه ، نخست چنين اظهار داشته است : طرفداران عثمان در اين
مورد عتاب آغاز كرده و گفته اند ابوبكر مرد و دينار و درهمى باقى نگذارد و حال آنكه
على عليه السلام در گذشت و اموال بسيارى از خود به جا گذارد و مقصود ايشان
نخلستانها است . در پاسخ آنان گفته مى شود، همگان مى دانند كه على عليه السلام با
دسترنج خود و به تن خويش در مدينه و ينبع و سويعه آبهاى فراوانى استخراج كرده و به
عنوان صدقه جاريه براى مسلمانان وقف فرموده است و در حالى كه چيزى از آن در اختيارش
باشد نمرده است .
مگر نمى بينى كه كتابهاى اخبار و سيره متضمن منازعه زيد بن على و عبدالله بن حسن در
مورد سرپرستى اوقاف و صدقات على عليه السلام است ، و على عليه السلام هيچ چيزى نه
كم و نه بيش براى فرزندانش به ارث نگذاشته است جز بردگان و كنيزكانش و هفتصد درهم
از مقررى خود كه آن را هم براى خريدن خادمى براى اهل خانه خويش كنار نهاده بود و
بهاى آن خادم بيست و هشت دينار بود. به حساب آنكه هر صد درهم چهار دينار باشد و در
آن هنگام چنين معامله مى شده است . وانگهى اگر ابوبكر چيزى ميراث ننهاده است ، نه
كم و نه بيش ، بدين سبب است كه چندان زندگى نكرده است ، اگر او هم بيشتر زنده مى
ماند بدون ترديد ميراث باقى مى نهاد. مگر نمى بينى كه عمر براى ام كلثوم چهل هزار
درهم مهر قرار داد و به او پرداخت كرد و اين بدين سبب است كه اينان عمرى درازتر
داشتند، بر گروهى از ايشان سودهاى بازرگانى فرو ريخت و گروهى ديگر از صحابه به
آبادى زمين و كشاورزى پرداختند و گروهى ديگر از سهم غنايم و منافع عمومى داراى روزى
و ثروت فراوان شدند. و امير المومنين على عليه السلام ثروت بيشترى داشته است از اين
سبب كه به دست خويش كار و كشاورزى و آبيارى و احداث نخلستان مى فرمود و همه اين
كارها را به نفس شريف خويش انجام مى داد. وانگهى هيچ چيز از آن را نه كم و نه بيشى
براى خود و روزگار خود و اعقاب خود نيندوخت و اموالش همه وقف و صدقه بود. پيامبر
صلى الله عليه و آله هم رحلت فرمود، در حالى كه داراى زمينهاى زراعتى فراوانى در
خيبر و فدك و محل سكونت بنى نضير بود و داراى نخلستان و آب و زمين بسيار ديگرى در
طائف بود كه فقط طبق خبر واحدى ، كه آن را ابوبكر نقل كرده است ، پس از رحلت آن
حضرت صدقه و وقف بر مسلمانان بوده است . بنابر اين اگر بتوان به سبب دارا بودن آب و
زمين و نخلستان بر على عليه السلام عيب گرفت ، نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله
هم همين سخن را بايد گفت و اين كفر و الحاد است و اگر فرض شود كه پيامبر صلى الله
عليه و آله آن را صدقه قرار داده و وقف فرموده است ، همان طور كه گفته شد اين خبر
را كسى جز يك تن از مسلمانان - ابوبكر - روايت نكرده است و حال آنكه در مورد اموال
على عليه السلام به روزگار زنده بودنش اين موضوع در نظر همه مسلمانان مدينه ثابت
شده بود كه وقف و صدقه است و در اين صورت بر آن حضرت هيچ تهمتى در اين باره وارد
نيست و او از هر تهمتى به دور است .
ابن ابى الحديد سپس مى گويد: على عليه السلام ولايت و سرپرستى اموال صدقه و وقف خود
را به پسر خود حسن عليه السلام واگذار كرده و به او اجازه داده است از در آمد آن به
صورت پسنديده ، يعنى دور از اسراف ، بهره مند شود و به ميزان نياز خود همان گونه كه
كارگزاران زكات از منافع واصل آن بهره مى برد، بهره مند باشد. همان گونه كه خداوند
متعال در مورد مصرف زكات و صدقات فرموده است و براى كار
گزاران آن .
(296)
على عليه السلام سپس فرموده است : اگر حسن مرد و حسين پس از او زنده بود سرپرستى
امور صدقات با حسين عليه السلام است و بايد آن را در همان مصارفى كه حسن عليه
السلام صرف مى كرده است صرف كند. على عليه السلام تصريح فرموده است كه براى اين دو
پسرش هم سهم آنان را منافع صدقات همچون فرزندان ديگر محفوظ است . اين سخن را از اين
جهت فرموده است كه ممكن است كسى گمان كند آن دو چون سرپرست و ناظر مصرف نافع آن
صدقات هستند، از اينكه سهمى چون ديگر فرزندان داشته باشند محروم هستند و بايد منافع
آن بين ديگر فرزندانى كه سرپرستى صدقات را بر عهده ندارند تقسيم شود.
سپس درباره علت اعطاى سرپرستى صدقات به اين دو فرموده است كه به سبب شرافتى كه آن
دو از لحاظ نسبت به رسول خدا دارند اين كار را انجام داده ام و خواسته ام با قرار
دادن اين سرپرستى براى دو نوه پيامبر به رسول خدا تقرب جويم و در اين سخن رمز و
اعتراضى نهفته است نسبت به كسانى كه فرماندهى حكومت را از خاندان پيامبر در ربودند
آن هم با وجود داشتن كسى كه براى حكومت شايسته بوده است . يعنى سزاوارتر و لايق تر
براى مسلمانان اين بوده است كه پس از رسول خدا به منظور تقرب به پيامبر و گرامى
داشتن حرمت و اطاعت او و احترام به منزلت آن حضرت ، حكومت را براى افراد خاندان
پيامبر بگذارند و اجازه ندهند كه وارثان رسول خدا رعيت باشند و اشخاص دور و كسانى
كه از شجره و ريشه پيامبر نيستند بر آنان حاكم باشند. مگر نمى بينى اگر سلطان و
حاكم مسلمانان از خاندان پيامبر باشد هيبت و حرمت رسالت و نبوت در سينه هاى مردم
بزرگتر و بيشتر است و در صورتى كه سلطان اعظم مسلمانان از صاحب شريعت داراى نسب
دورى باشد در سينه هاى مردم چنان هيبت و جلالى نسبت به مقام پيامبرى احساس نمى شود.
سپس شرط كرده است كه كسى كه سرپرست اين اموال و صدقات است بايد درختان را همچنان پا
برجا بدارد و از در آمد ميوه هاى آن هزينه كند و نبايد درختان خرما و ديگر درختان
ميوه دار را قطع كند كه از فروش چوب آن بهره مند گردد و اين كار موجب خرابى نخلستان
و از بين رفتن ارزش زمين مى گردد. ابن ابى الحديد در ادامه چند نكته فقهى درباره
كنيزكان فرزند دار يا حامله را كه امير المومنين در اين وصيت خود مورد اشاره قرار
داده اند طرح كرده است كه خارج از بحث ماست .
|