جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۶
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۱۸ -
فصلى در بيان پاره اى از
مناقب جعفر بن ابى طالب
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين
مى گويد: كنيه جعفر بن ابى طالب ابوالمساكين - پدر بينوايان - بود. او
برادر سوم از فرزندان ابوطالب است كه بزرگترين ايشان طالب و پس از او
عقيل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر يك از ديگرى ده سال
بزرگتر بوده و على عليه السلام از همه برادران كوچكتر بوده است . مادر
همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستين زن هاشمى است
كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضايل فاطمه بنت اسد بسيار است .
تقرب او به پيامبر صلى الله عليه و آله و تعظيمى كه پيامبر از او مى
فرموده است ، پيش هم كه محدثان معلوم است .
ابوالفرج براى جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، فضيلت بسيارى نقل كرده
است
(262) و در آن باره احاديث بسيار هم وارد شده است . از
جمله آنكه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را فتح فرمود، جعفر
بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله او را در
آغوش كشيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش را كرد و فرمود: نمى دانم از
كدام كار بيشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر يا فتح خيبر.
گويد: خالد حذاء از عكرمه از ابو هريره نقل مى كند كه مى گفته است : پس
از رسول خدا هيچ كس با فضيلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مركبى سوار
نشده و كفش نپوشيده است . گويد: عطيه از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه
مى گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: بهترين مردم به
ترتيب حمزه و جعفر و على هستند.
جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش روايت مى كرده است كه پيامبر صلى
الله عليه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفريده شده اند
ولى من و جعفر از يك شجره يا از يك طينت آفريده شده ايم . گويد: با
اسناد به رسول خدا نقل شده كه به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و
خوى شبيه منى .
ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر عليه السلام
روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است .
ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر عليه السلام
روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است .
ابو عمر مى گويد: سعيد بن مسيب نقل مى كرده است كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله فرمود: براى من جعفر و زيد و عبدالله بن رواحه در خيمه اى
كه از در و مرواريد بود ممثل شدند كه هر يك بر سريرى - تخته اى - قرار
داشتند، در گردن زيد و ابن رواحه خميدگى و كژى اى ديدم و حال آنكه گردن
جعفر راست و بدون خميدگى بود. سبب آن را پرسيدم ، گفته شد: چون مرگ آن
دو فرا رسيد، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نكرد.
ابو عمر همچنين مى گويد: از شعبى روايت شده كه گفته است ، از عبدالله
بن جعفر شنيدم مى گفت : هرگاه از عمويم على عليه السلام چيزى مى خواستم
و عنايت نمى فرمود همينكه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنايت مى كرد.
ابو عمر همچنين در حرف ز ضمن شرح حال زيد
بن حارثه مى نويسد: چون خبر كشته شدن جعفر و زيد در موته به اطلاع
پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد گريست و فرمود: دو برادر و دو همدم و
دو هم سخن من بودند.
(263)
و بدان اين سخنانى كه سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است - يعنى
نامه شماره نهم - برگرفته از نامه اى است كه على عليه السلام در پاسخ
نامه اى كه معاويه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته
است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در
كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى كند كه مى گفته است : ابو
مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى
خود آورده اند. نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقا
نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاريان -
پارسايان - شام پيش از حركت امير المومنين على عليه السلام به صفين پيش
معاويه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگيزه با على جنگ و
ستيز مى كنى و حال آنكه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه
ايمان و نه آن خويشاوندى نزديك اوست . معاويه گفت : من مدعى نيستم كه
مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به
من خبر دهيد آيا نمى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفتند: آرى ،
چنين است . معاويه گفت : بنابر اين على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا
آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و ديگر جنگى ميان ما نخواهد بود.
گفتند: براى او نامه اى بنويس تا يكى از ما آن را پيش او ببرد، او
همراه ابو مسلم خولانى نامه زير را نوشت :
(264)
از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو
خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم ، و سپس ، خداوند به علم
خود محمد را برگزيد و او را امين بر وحى خود و رسول به سوى خلق خويش
قرار داد و براى او از مسلمانان يارانى برگزيد كه خداوند با ايشان او
را تاييد فرمود كه منزلت هر يك از ايشان در پيشگاه او به ميزان
فضيلتهاى ايشان در اسلام بود. برترين اين ياران در اسلام و خير خواه
ترين ايشان براى خدا و رسولش همان خليفه پس از پيامبر بود و سپس خليفه
او و سپس آن خليفه سوم مظلوم عثمان ! كه تو بر همه آنان رشك بردى و بر
همه شان ستم ورزيد و سركشى كردى . اين موضوع را از نگاه خشم آلود و
گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ كردن تو از بيعت با
آنان مى ديديم و مى فهميديم و سرانجام همچون شترى نر كه در بينى آن
حلقه افكنده باشند با زور كشانده شدى و با اكراه بيعت كردى . وانگهى
نسبت به هيچ يك از آنان بيشتر از پسر عمويت عثمان اين كار را نكردى و
حال آنكه او به سبب خويشاوندى و دامادى بيش از آن سزاوار بود كه با او
چنين نمى كردى .
پيوند خويشاوندى او را گسستى و نكوييهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه
آشكار و گاه نهان چنين كردى تا آنكه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر
او حمله كردند، و در حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او اسلحه
كشيدند و عثمان كنار تو كشته شد و تو بانگ ناله فرايد را از خانه او مى
شنيدى و با هيچ گفتار و كردارى تهمت را او خود دور نكردى . و به راستى
سوگند مى خورم كه اگر فقط يك اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى
كردى هيچ كس از مردمى كه اينجا و پيش ما هستند از تو بر نمى گشتند و
موجب مى شد كه همه كناره گيرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از ميان
ببرد. موضوع ديگرى كه از نظر ياران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو
كشندگان عثمان راست كه آنان اينك ياران و ويژگان و دست و بازوى تو
هستند. براى من گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ،
اگر در او موضوع راست مى گويى دست ما را بر كشندگان او باز بگذار تا
آنان را به قصاص خون عثمان بكشيم . و در آن صورت ما براى بيعت با تو از
همه مردم شتابان تر خواهيم بود، وگرنه براى تو و يارانت چيزى جز شمشير
نخواهد بود.
سوگند به خداوندى كه جز او خدايى نيست ما در كوهستانها و ريگزارها و در
خشكى و دريا كشندگان عثمان را جستجو مى كنيم تا خداوند آنان را به دست
ما بكشد يا جان ما به خدا بپيوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه ابومسلم خولانى اين نامه را به حضور
على عليه السلام آورد، ايستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على
عليه السلام چنين گفت : اما بعد، تو به كارى قيام كردى و كارى را به
عهده گرفتى كه به خدا سوگند دوست ندارم كه براى كس ديگرى غير از تو
باشد به شرط آنكه از خويشتن انصاف دهى . عثمان در حالى كه مسلمان و
محروم و مظلوم بود كشته شد. قاتلانش را به ما بسپار كه تو امير مايى و
اگر كسى از مردم با تو مخالفت كرد دستهاى همه ما ياور تو و زبان همه ما
گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.
على عليه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پيش
من بيا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را
كه از موضوع نامه آگاه شده بودند ديد كه شيعيان سلاح پوشيده و مسجد را
پر كرده بودند و فرياد مى كشيدند كه همه ما قاتل عثمانيم و اين سخن را
تكرار مى كردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على عليه
السلام پاسخ نامه معاويه را به او سپرد. ابو مسلم گفت : گروهى را ديدم
كه با وجود آنان ترا فرمانى نيست . على فرمود: موضوع چيست ؟ گفت : به
اين قوم خبر رسيده است كه تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسليم كنى
، سلاح پوشيده و جمع شده اند و فرياد مى كشند كه همگان كشندگان عثمان
هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى يك چشم بر هم زدن هم تصميم
نداشته ام كه آنان را به شما تسليم كنم ، من همه جوانب اين كار را
سنجيدم و براى خود شايسته نديدم كه ايشان را به تو ياد ديگرى تسليم كنم
. ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اينك پيكار و زد و خورد پسنديده
آمد.
پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على امير المومنين به معاويه بن
ابى سفيان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد كه در آن
از محمد صلى الله عليه و آله و نعمتهايى كه خداوند از وحى و هدايت بر
او ارزانى فرموده است ياد كرده بودى .
سپاس خداى را كه وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تاييد كرد و
قدرتش را بر سرزمينها استوار كرد و او را بر دشمنان و ستيزه گران از
قوم خودش كه او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگويش خواندند و
با او مبارزه كردند و براى را براى جنگ با او آماده كردند و تمام كوشش
خود را انجام دادند و كارها را بر او دشوار ساختند پيروز فرمود. حق آمد
و فرمان خدا پيروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحريك
مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بيشتر پافشارى مى كردند مگر
آنان كه خداوندشان در پرده عصمت بداشت .
(265) و گفته بودى كه خداوند از مسلمانان يارانى را
براى او برگزيد و او را با ايشان تاييد و فرمود و منزلت آنان در نظر
پيامبر و پيشگاه خداوند به ميزان فضايل ايشان در اسلام بود و پنداشته
اى كه افضل آنان در اسلام و خير خواه ترين ايشان نسبت به خدا و پيامبرش
آن خليفه نخست و جانشين او بوده اند، به جان خودم سوگند كه مكانت آن دو
در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگين شمرده مى شود،
خداوند آن دو را رحمت فرمايد و به بهتر از آنچه عمل كرده اند پاداش
دهد. و توشه بودى كه عثمان هم در فضيلت همچون آنان بوده است . اگر
عثمان نيكو كار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد ديد كه
هيچ گناهى را اگر بخواه بيامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند
اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضايل آنان در اسلام و خير
خواهى ايشان براى پيامبر و خداوند پاداش دهد اميدوارم كه بهره ما در
اين مورد فزون تر باشد. همانا هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله به
ايمان به خدا و يكتا پرستى دعوت فرمود، اهل بيت نخستين كسان بوديم كه
به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و سالها به طور كامل بر آن
حامل بوديم و در پهنه زمين از اعراب كسى جز ما خدا را عبادت نمى كرد.
قوم ما خواستند پيامبر را بكشند و ما را ريشه كن سازند، قصدهاى بزرگ
نسبت به ما كردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شيرين را از
ما باز داشتند، و ما را قريب ترس و بيم كردند و جاسوسان بر ما گماشتند
و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر
افروختند، و ميان خود عهد نامه اى نبستند كه با ما خوراكى نخورند و آبى
نياشامند و با ما ازدواج نكنند و خريد فروشى انجام ندهند. و از آنان در
امان نخواهيم بود مگر اينكه محمد صلى الله عليه و آله را به آنان
بسپريم تا او را بكشند و مثله اش كنند، و ما از ايشان فقط در موسم حج
امان داشتيم تا موسم ديگر.
خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت كه درباره حفظ حرمت او
با تير و شمشير در همه ساعتهاى وحشتناك و شب و روز قيامت كنيم ، مومن
ما از اين كار خود آرزوى پاداش داشت و كافر ما براى حفظ ريشه بر آن
قيام مى كرد. و آن كسانى از قريش كه مسلمان شده بودند، از اين غم و
اندوه بر كنار بودند، برخى از ايشان هم پيمان بودند كه آزارشان ممنوع
بود و برخى داراى قوم و عشيره بودند كه از ايشان دفاع مى كردند و به
هيچ كس از آنان چنان گزندى كه از قوم ما به ما رسيد نرسيد و آنان از
كشته شدن هم در امن و نجات بودند. اين حال تا هنگامى كه خداوند مى
خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پيامبرش را به هجرت فرمان داد و
پس از آن هم اجازه جنگ با مشركان داد. و چون آتش جنگ افروخته مى شد و
هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بيت پيامبر بر مى خاستند و پيش
مى رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان ديگر ياران خود را از
لبه شمشير و پيكان محفوظ مى داشت . عبيده در جنگ بدر كشته شد و حمزه در
جنگ احد و جعفر و زيد در جنگ موته شهيد شدند، و كسى كه اگر مى خواستم
از او نام مى بردم - يعنى خود امير المومنين - مى خواست همچون آنان در
ركاب پيامبر شهيد شود، آن هم نه يك بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و
مرگ او به تاخير افتاد، و خداوند نسبت به ايشان نيكى خواهد فرمود و به
سبب كارهاى پسنديده كه انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هيچ كس
را نديده و نشنيده ام كه در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و
موطن دشوار همراه پيامبر صلى الله عليه و آله خير انديش تر و
فرمانبردارتر و شكيباتر از اين گروهى كه نام بردم باشد. البته در
مهاجران خير فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از
كردارهايشان ايشان را پاداش دهاد. و از رشك بردن من نسبت به خلفا و
درنگ و خود دارى من از بيعت با ايشان و ستيزه و ستم من نام بردى .
درباره ستيز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود
دارى از بيعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ايشان ، عذرى از مردم نمى
خواهم ، زيرا هنگامى كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را،
كه درود و سلام خدا بر او باد، قبض روح فرمود، قريش گفتند: بياد امير
از ما باشد و انصار گفتند: بايد امير از ما باشد. قريش پاسخ دادند كه
چون محمد صلى الله عليه و آله از ماست ما به حكومت سزاوارتريم ، انصار
اين حق را براى آنان شناختند و حكومت و قدرت را به ايشان تسليم كردند.
بنابر اين در صورتى كه قريش به سبب اينكه محمد صلى الله عليه و آله از
آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حكومت باشند، بدون ترديد
شايسته ترين مردم براى حكومت نزديكترين مردم به آن حضرت است ، و در غير
اين صورت نصيب انصار از همگان بيشتر است . به هر حال من نمى دانم آيا
اصحاب خودم - مهاجران - از اينكه حق مرا گرفته اند به سلامت دين خود
باقى مانده اند يا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته
ام اين است كه حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها كردم
و خداوند از ايشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اينكه من پيوند
خويشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان كارى
كرد كه خبرش به تو رسيده است و مردم با او كارى را كردند كه ديدى و تو
به خوبى مى دانى كه من از كار عثمان بر كنار بودم ، مگر اينكه بخواهى
تهمت بزنى كه در آن صورت هر تهمتى كه مى خواهى بزن . اما آنچه در مورد
قاتلان عثمان گفته و پيشنهاد كرده اى . من در آن باره نگريستم و همه
جوانب آن را سنجيدم و صلاح نمى بينم كه آنان را به تو يا غير تو تسليم
كنم و به جان خودم سوگند كه اگر تو از گمراهى و ستيز خود دست بر ندارى
، پس از اندك مدتى خواهى دانست كه آنان به جستجوى تو بر مى آيند و به
تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى كه ابوبكر بر مردم ولايت و حكومت
يافت پدرت پيش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شايسته تر از
همه مردم به اين حكومتى و من براى تو متعهد مى شوم كه در قبال هر كس كه
مخالفت كند بايستيم . دست بگشاى تا با تو بيعت كنم ، و من اين كار را
نكردم . تو خوب مى دانى كه پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و
اين من بودم كه به سبب نزديكى روزگار مردم به زمان كفر و بيم بروز
تفرقه ميان مسلمانان از پذيرش آن خود دارى كردم . پدرت بيش از تو حق
مرا مى شناخت .
اگر تو هم همان قدر كه پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدايت
خواهى رسيد و اگر چنان نكنى خداوند به زودى مرا از تو بى نياز مى
فرمايد.
والسلام .
(10) نامه آن حضرت به معاويه
در اين نامه - كه با عبارت و كيف انت
صانع اذا تكشفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها و خدعت
بلذتها ... (و چه خواهى كرد آنگاه كه اين جامه هاى اين جهانى كه
در آن هستى و خود را با زيور خود آراسته و با خوشى خويش فريبا ساخته
است ، از تو برداشته شود...)
(266) شروع مى شود - ابن ابى الحديد، پس از توضيح
درباره لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين نامه در پاسخ نامه اى از
معاويه نوشته شده است كه ابن ابى الحديد آن را در كتاب ابوالعباس يعقوب
بن احمد صيمرى ديده است و اينكه به نامه ديگرى هم از على عليه السلام
به معاويه كه متضمن همين معانى است دست يافته است ، بحث تاريخى مختصرى
آورده كه چنين است :
از نقيب ابوزيد پرسيدم كه آيا معاويه همراه مشركان در جنگ بدر شركت
داشته است ؟ گفت : آرى ، سه تن از پسران ابوسفيان در جنگ بدر شركت
كردند كه حنظله و عمرو و معاويه اند. يكى از ايشان كشته و ديگرى اسير
شد و معاويه از معركه پياده گريخت و چون به مكه رسيد پاها و ساقهايش
متورم شده بود و دو ماه خويشتن را مداوا كرد تا بهبود يافت .
نقيب ابو زيد گفت : در اين موضوع كه على عليه السلام حنظله را كشته و
برادرش عمرو را اسير كرده است هيچ كس اختلاف نكرده است . وانگهى كسانى
كه بسيار بزرگتر و مهم تر از آن دو برادرشان - معاويه - بودند، از بدر
پياده گريختند كه از جمله ايشان عمرو بن عبدود سوار كار جنگ احزاب است
كه در بدر شركت داشت و با آنكه پيرمردى بود پياده گريخت و او را در
حالى كه زخمى شده بود از معركه بيرون برده بودند و هنگامى كه به مكه
رسيد مشرف بر مرگ بود. او در جنگ احد شركت نكرد و چون بهبود يافت ، در
جنگ خندق شركت كرد و كشنده دليران او را كشت و همان كسى كه روز جنگ بدر
عمرو بن عبدود از چنگ او گريخته بود، در جنگ خندق او را به چنگ آورد.
نقيب ، كه خدايش رحمت كناد، سپس به من گفت : آيا سخن طنز و لطيف اعمش
را نشنيده اى ؟ گفتم : نمى دانم چه چيز را در نظر دارى . گفت : مردى از
اعمش پرسيد آيا معاويه از اهل بدر است ؟ و آن مرد در آن باره با يكى از
دوستان خود مناظره مى كرد، اعمش گفت : آرى ولى همراه مشركان و از آن
طرف شركت كرده بود.
ابن ابى الحديد سپس خطبه را به روايت نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين
آورده است و پاسخ معاويه را هم از همان كتاب نقل كرده است .
(11) از وصيت آن حضرت به لشكرى كه آن را به سوى
دشمن گسيل فرمود
در اين گفتار - كه با عبارت فاذا نزلتم
بعدو او نزل بكم
(267) (و چون شما كنار دشمن فرو آييد يا دشمن كنار شما
فرو آيد...) شروع مى شود - ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و
آوردن شواهدى از گفتار شبيب خارجى و يكى از پادشاهان موضوع مختصر زير
را كه خالى از لطف و جنبه تاريخى نيست آورده است .
هنگامى كه قحطبه از خراسان با سپاهى كه خالد بن برمك هم از ايشان بود
حركت كرد. روزى بر پشت بام خانه اى در دهكده اى كه فرود آمده بودند
نشسته بودند و چاشت مى خوردند. به صحرا نگريستند و گله هاى آهو را
ديدند كه از صحرا آمدند و آن چنان نزديك شدند كه گويى وارد لشكرگاه
گرديدند. خالد به قحطبه گفت : اى امير ميان مردم جار بزن كه اى لشكر
خدا سوار شويد، كه دشمن به تو نزديك شده است و هنوز عموم سپاهيان و
ياران تو از زيبن بستن و لگام نهادن آسوده نشده با پيشاهنگان سوار دشمن
بر مى خورند و آنان را خواهند ديد.
قحطبه ترسان از جاى خود برخاست ولى چيزى كه او را بترساند نديد و گرد و
خاكى مشاهده نكرد. به خالد گفت : اين چه انديشه است ؟ خالد گفت : اى
امير خود را با من سرگرم مدار و جار بزن ، مگر اين گله هاى پراكنده
جانواران وحشى را نمى بينى كه از جايگاه خود گريخته و چندان به ما
نزديك شده اند كه مى خواهند خود را ميان مردم بيندازند، اين دليل آن
است كه از پى لشكرى گران در حركت است . گويد: به خدا سوگند هنوز از زين
و لگام بستن فارغ نشده بودند كه گرد و غبار را ديدند و به سلامت ماندند
و اگر چنان آماده نمى شدند، همه لشكر درمانده مى شد.
(12) از وصيت آن حضرت به معقل بن قيس رياحى
هنگامى كه او را با سه هزار تن به عنوان مقدمه به شام گسيل فرمود.
در اين وصيت و سفارش - كه با اين عبارت شروع مى شود:
اتق الله الذى لا بدلك من لقائه (بپرهيز
از خداوندى كه ترا از ديدارش گريزى نيست ...)
(268) - ابن ابى الحديد نخست چند سطرى درباره معقل بن
قيس نوشته است كه از مردان نامدار و دليران كوفه بوده و داراى رياست و
احترام و عمار ياسر او را همراه هرمزان براى ابلاغ خبر فتح شوشتر پيش
عمر گسيل داشته است . معقل از شيعيان و سر سپردگان على عليه السلام
بوده است و آن حضرت او را به نبرد بنى ساقه فرستاده است كه گروهى از
ايشان را كشته و اسير گرفته است . معقل با مستورد بن علقه از قبيله تيم
الرباب هم جنگ كرد و هر يك ديگرى را كنار دجله كشت و ما خبر آن دو را
در مباحث گذشته آورديم .
(269)
ابن ابى الحديد سپس به نقل احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله در
مورد چگونگى جنگ كردن و نصايحى از ابوبكر بن ابى قحانه به يزيد بن ابى
سفيان و عكرمه بن ابى جهل هنگامى كه آنان را با سپاه به شام و عمان
گسيل داشت آورده است و از كتابهاى قديم ايران و هند نيز يكى دو شاهد
ارائه داده است .
(13) از نامه اى از آن حضرت به دو امير از
اميران سپاهش
در اين نامه - كه با اين عبارت و قد امرت
عليكما و على من فى حيزكما مالك بن الحارث الاشتر... (همانا بر
شما و كسانى كه در حوزه شمايند مالك بن حارث اشتر را فرمانده كردم ...)
(270) شروع مى شود - ابن ابى الحديد پيش از شرح لغات و
اصطلاحات بحت تاريخى زير را آورده است :
فصلى در نسب اشتر و پاره
اى از فضايل او
نام و نسب او مالك بن حارث بن عبد يغوث بن مسلمه بن ربيعه بن
خزيمه بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن عله بن خالد بن مالك بن ادد
است . مالك مردى سوار كار و دلير و سالارى از سران و بزرگان شيعه است و
سخت پايبند دوستى و يارى دادن امير المومنين على عليه السلام بوده است
و على عليه السلام پس از مرگ مالك فرموده است : خداوند مالك را رحمت
فرمايد. او براى من همان گونه بود كه من براى پيامبر صلى الله عليه و
آله بودم .
هنگامى كه على عليه السلام در قنوت نماز بر پنج تن نفرين و لعنت
فرمودآن پنج تن معاويه و عمروعاص و ابولاعور سلمى و حبيب بن مسلمه و
بسر بن ارطاه بودند، معاويه هم بر پنج تن لعن و نفرين مى كرد و حسن و
حسين ، عليهم السلام ، و عبدالله بن عباس و اشتر بودند.
روايت شده است كه چون على عليه السلام پسران عمويش عباس را بر حجاز و
يمن و عراق والى ساخت ، مالك اشتر گفت : پس چرا ديروز (در گذشته ) آن
پيرمرد (عثمان ) را كشتيم . چون اين سخن او به اطلاع على عليه السلام
رسيد مالك را احضار كرد و پس از مهربانى نسبت به او و عذر خواهى فرمود:
آيا من حسن يا حسين يا يكى از فرزندان برادرم جعفر يا برادرم عقيل و
يكى از پسرانش را ولايت داده ام ؟ من از اين جهت پسران عمويم عباس را
ولايت دادم كه خود شنيدم او چند بار از پيامبر اميرى ولايت را مطالبه
كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : اى عمو، اگر تو به جستجوى
امارت باشى موكل و نيازمند به حفظ آن خواهى بود و اگر آن به جستجوى تو
بر آيد بر آن رنجه خواهى شد. وانگهى پسرانش را در دوره حكومت عمر و
عثمان مى ديدم از اينكه پسران اسيران آزاد شده فتح مكه به حكومت مى
رسند و كسى از آنان به حكومت نمى رسند دلگيرند. خواستم بدين گونه پيوند
خويشاوند را رعايت كنم و آنچه را در دل دارند زايل سازم . اينك هم اگر
ميان همان پسران اسيران آزاد شده افرادى بهتر از پسران عباس مى شناسى
بياور. اشتر در حالى كه آنچه در سينه داشت از ميان رفته بود از حضور
على عليه السلام بيرون رفت .
محدثان حديثى را نقل كرده اند كه دليل است بر فضيلت بزرگى براى مالك
اشتر، كه خدايش رحمت كناد، و آن شهادت و گواهى قاطع پيامبر صلى الله
عليه و آله بر مومن بودن اوست .
اين حديث را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب استيعاب در حرف جيم در باب
جندب آورده است .
(271)
ابو عمر نقل مى كند هنگامى كه مرگ ابوذر در ربذه فرا رسيد همسرش ام ذر
گريست ، ابوذر گفت : چه چيز ترا به گريه واداشته است ؟ گفت : به چه سبب
نگريم كه تو در فلاتى از زمين مى ميرى و من جامه و پارچه اى كه كفن ترا
كفايت كند ندارم و مرا چاره اى از كفن كردن تو نيست . ابوذر گفت : گريه
مكن و بر تو مژده باد كه من خود شنيدم كه رسول خدا، كه درود بر او و
خاندانش باد، مى فرمود: ميان هيچ زن و شوى
مسلمان دو يا سه فرزند نمى ميرد كه آنان شكيبايى ورزند و سوگ خود را در
راه خدا حساب كنند و هرگز دوزخ و آتش را نبينند و سه فرزند از
ما مرده اند. همچنين از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه خطاب به
گروهى كه من هم ميان ايشان بودم فرمود: بدون
ترديد يك از شما در سرزمين فلات دور افتاده اى مى ميرد كه گروهى از
مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند همه آنان در شهر و دهكده و
ميان جماعتى در گذشته اند و هيچ ترديد ندارم كه آن مرد من هستم و به
خدا سوگند كه نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ، اينكه هم
به راه بنگر.
ام ذر مى گويد: گفتم از كجا، و حال آنكه حاجيان همه رفته اند و راهها
را پيموده اند. ابوذر گفت : برو و بنگر. ام ذر مى گويد: بر تپه هاى
ريگى بالا مى رفتم و مى نگريستم و باز براى پرستارى كركس مى نمودند و
مركوبهايشان را شتابان پيش من رسيدند و ايستادند و گفتند: اى كنيزك خدا
ترا چه مى شود؟ گفتم : مردى از مسلمانان در حال مرگ است آيا او را كفن
مى كنيد؟ گفتند: او كيست ؟ گفتم : ابوذر. گفتند: صحابى رسول خدا؟ گفتم
: آرى . گفتند: پدر و مادرمان فداى او باد، و شتابان خود را پيش او
رساندند و كنارش در آمدند. ابوذر به آنان گفت : مژده بر شما باد كه من
خود از رسول خدا شنيدم خطاب به گروهى كه من هم از آنان بودم ، فرمود:
مرى از شما در سرزمين فلاتى مى ميرد و گروهى از
مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند. هم آنان جز من در شهر يا
دهكده و ميان جمعيت در گذشته اند و به خدا سوگند كه دروغ نمى گويم و به
من دروغ گفته نشده است و اگر خودم يا همسرم پارچه و جامه اى مى داشتيم
كه براى كفن من كافى مى بود، جز در پارچه خودم يا او كفن نمى شدم و
اينك شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از ميان شما كه امير يا
سالار گروه يا مامور بريد يا نقيب است مرا كفن نكند. همسر ابوذر مى
گويد: ميان آن جماعت هيچ كس نبود كه مشمول يكى از مواردى كه ابوذر گفته
بود نباشد، مگر جوانى از انصار و همو بود كه به ابوذر گفت : اى عموجان
من ترا در همين رداى خودم و دو جامه اى در جامه دان من و بافته مادرم
است كفن من ترا در همين رداى خودم و دو جامه اى كه در جامه دان من و
بافته مادرم است كفن خواهم كرد. ابوذر گفت : آرى تو مرا كفن و چون مرد
كسانى كه حاضر شده بودند او را غسل دادند و همان جوان انصارى او را كفن
كرد و همراه آنان كه همگى يمانى بودند او را به خاك سپردند.
ابو عمر بن عبدالبر قبل از نقل اين حديث و در آغاز بحث مى گويد: كسانى
كه هنگام مرگ ابوذر به طور اتفاق در ربذه حاضر شدند گروهى بودند كه حجر
بن ادبر و مالك بن حارث اشتر همراهشان بودند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): حجر بن ادبر همان حجر بن عدى است كه معاويه
او را كشت و او از افراد بسيار بزرگ و مشهور شيعه است . مال اشتر هم
ميان شيعيان معروفتر از ابوالهذيل ميان معتزله است .
كتاب استيعاب را در حضور شيخ ما، عبدالوهاب بن سكينه محدث مى خواندند
من هم حضور داشتم همينكه خواننده كتاب به اين خبر رسيد، استاد من عمر
بن عبدالله بن دباس كه من همراه او براى شنيدن حديث مى رفتم ، گفت :
شيعه پس از اين حديث هر چه كه مى خواهد بگويد خواهد گفت و آنچه شيخ
مفيد و سيد مرتضى گفته اند، چيزى جز برخى از معتقدات حجر بن عدى و مالك
اشتر در مورد عثمان و كسان پيش از او - ابوبكر و عمر - نيست . شيخ
عبدالوهاب بن سكينه به و اشاره كرد ساكت شود و او سكوت كرد.
ما آثار و مقامات مالك اشتر را در جنگ صفين ضمن مباحث گذشته آورده ايم
.
اشتر همان كسى است كه در جنگ جمل با عبدالله بن زبير دست به گريبان شد
و مدتى همچنان كه هر دو سوار بر اسبهايشان بودند، ستيز كردند و سرانجام
هر دو بر زمين افتادند و عبدالله بن زبير زير اشتر قرار گرفت و فرياد
مى كشيد كه من و مالك را با هم بكشيد ولى از شدت درگيرى و گرد و خاك
فهميده نشد ابن زبير چه مى گويد: (مردم مالك را به اشتر مى شناختند و
از نامش آگاه نبودند.) اگر ابن زبير مى گفت من و اشتر را بكشيد بدون
ترديد هر دو كشته مى شدند. اشتر در اين باره اين اشعار را سروده است :
اى عايشه ! اگر اين نبود كه سه روز بود گرسنه بودم خواهر زاده ات را
كشته مى يافتى . بامدادى كه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفته بود و
بانگ هياهو چون فرو ريختن دژها بود، او فرايد مى كشيد من و مالك را
بكشيد، سيرى و جوانى او موجب نجات او از چنگ من شد كه من پيرمرد نسبتا
ناتوان بودم .
و گفته مى شود در جنگ جمل عايشه عبدالله بن زبير را گم كرد و از او
پرسيد، گفتند: آخرين بارى كه او را ديديم با اشتر گلاويز بود. عايشه
گفت : واى بر اندوه بى پسر شدن اسماء.
اشتر در سال سى و نهم هجرت كه از سوى على عليه السلام به حكومت مصر مى
رفت ، در راه در گذشت . گفته شده است به او شربت مسمومى خورانده شد و
هم گفته اند اين موضوع صحيح نيست و او به مرگ طبيعى در گذشته است .
ستايش امير المومنين على عليه السلام در اين عهدنامه از مالك اشتر با
همه اختصارش به جايى رسيده است كه با سخن طولانى هم نمى توان به آن
رسيد: و به جان خودم سوگند كه اشتر شايسته اين مدح است ، دلير و
نيرومند و بخشنده و سالار و بردبار و فصيح و شاعر بود و نرمى و درشتى
را با هم داشت . گاه خشم و درشتى درشت بود، و گاه نرمى و مدار نرمى مى
كرد.
(14) از سفارش از آن حضرت به لشكر خويش پيش از
ديدار دشمن
(272)
در اين سفارش كه با عبارت لا تقاتلونهم
حتى يبدوكم فانكم بحمدالله على حجه ... با آن جنگ مكنيد تا آنان
بر شما دست يازند - شروع كنند - كه سپاس خداى را شما بر حجت هستيد...)
شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات و
بيان نكاتى در مورد صرف و نحو، مباحث زير را آورده است : از مواردى كه
اين معنى در شعر آمده است اين گفتار شاعر است كه مى گويد:
همانا از بزرگترين گناهان كبيره در نظر من كشتن بانوى آزاده سپيد جوان
است ، كشتار و كشته شدن براى ما مردان مقرر شده است و براى پرده نشينان
دامن بر زمين كشاندن - خراميدن - است .
(273)
پس از اينكه على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد، چون از در خانه همسر
عبدالله بن خلف خزاعى عبور فرمود، آن زن گفت : اى على ! اى قاتل ياران
محبوب ، خوشامد بر تو مباد، خداوند فرزندانت را يتيم كند كه فرزندان
عبدالله بن خلف را يتيم كردى . على عليه السلام پاسخى نداد، ولى ايستاد
و اشاره به گوشه اى از خانه آن زن كرد، زن متوجه اشاره على شد و سكوت
كرد و بازگشت . او در خانه خود عبدالله بن زبير و مروان بن حكم را
پنهان كرده بود. على عليه السلام به آنجا اشاره فرمود كه آن دو پنهان
بودند، يعنى اگر بخواهم آن دو را بيرون مى كشم ، و آن زن همينكه فهميد
سكوت كرد و برگشت و على عليه السلام بردبار و بزرگوار بود.
عمر بن خطاب هرگاه فرماندهان لشكرها را گسيل مى داشت مى گفت : به نام
خدا و يارى و بركت خداوند و به اميد تاييد و نصرت خداوند برويد، شما را
به پرهيز از خداوند و پاى بندى به حق و صبر سفارش مى كنم . در راه خدا
با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد و ستم و عدوان مكنيد كه خداوند
ستمگران را دوست نمى دارد. هنگام رويارويى با دشمن ترسو نباشيد و به
هنگام حمله و هجوم كسى را مثله مكنيد و چون پيروز شديد در كشتار زياده
روى مكنيد. هيچ مرد فرتوت و زن و كودكى را مكشيد و بر حذر باشيد كه به
هنگام رويارويى و گرمى حمله ها و هجوم اين افراد را لگدكوب مكنيد. به
هنگام غارت كردن غل و غش مورديد، جهاد را از اغراض اين جهانى پاك
داريد، و بر شما مژده باد به سودهاى معنوى در معامله اى كه انجام داده
ايد كه آن رستگارى بزرگ است .
قومى با اكثم بن صيفى درباره جنگ با گروهى ديگر مشورت كردند و از او
خواستند آنان را نصيحت و به چيزى سفارش كند، او گفت : مخالفت با اميران
خود را كم كنيد و پايدار باشيد كه دور انديش تر و شكيباتر دو گروه
نيرومندتر است و چه بسا شتاب مايه درنگ و عقب ماندگى است . قيس بن عاصم
منقرى
(274) هرگاه به جنگ مى رفت ، سى تن از پسرانش او را
همراهى مى كردند و به آنان مى گفت : هان از ستم و سركشى بپرهيزند كه
هيچ قومى ستم نمى كردند و به آنان مى گفت : هان از ستم و سركشى
بپرهيزند كه هيچ قومى ستم نمى كند مگر آنكه خوار و زبون مى شود و گاه
نسبت به برخى از فرزندانش ستم مى شد و از ترس زبونى انتقام گيرى نمى
كرد.
ابوبكر به روز جنگ حنين گفت : امروز از كمى جمعيت و به سبب اندكى مغلوب
نخواهيم شد و شمار مسلمانان در آن جنگ دوازده هزار تن بود و به زشت تر
صورتى گريختند و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود:
و روز جنگ حنين كه بسيارى شما، شما را شيفته كرد
و براى شما كارى نساخت
(275) و گفته شده است با ستم پيروزى نيست و با آزمندى
سلامتى نيست و با تكبر ستايشى و با بخل ورزى سرورى نيست .
|