جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۶

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۶ -


پرچم بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله كه همان روايت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمير بود، و رايت قبيله خزرج با حباب بن منذر، و رايت قبيله اوس به دست سعد بن معاذ بود. قريش هم سه رايت داشتند: رايتى همراه ابوعزيزه و رايتى همراه منذر بن حارث و رايتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود: اما بعد، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان بر آن بر انگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن باز داشته است .
پروردگار كه منزلتش بسيار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد. خداوند اهل خير را در قبال كار خير و به نسبت منزلتهاى ايشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پيشگاه خدا نام برده مى شوند و فضيلت و برترى مى يابند. اينك شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد، و خداوند چيزى را در اين منزل از هيچكس نمى پذيرد مگر اينكه فقط براى رضاى او باشد. شكيبايى در گرفتارى و سختى از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم رهايى مى بخشد و با شكيبايى رستگارى در آخرت را به دست مى آوريد. پيامبر خدا ميان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد، پس امروز شرم كنيد از اينكه خداوند بر كار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گيرد كه خداى متعال مى فرمايد: همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است (102) توجه كنيد به آنچه در كتاب خود به شما فرمان داده است و آياتى كه به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشيده است . به كتاب خدا تمسك جوييد تا خدايتان از شما خشنود گردد. براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شويد كه آن را به شما وعده فرموده است ، كه وعده خداوند حق و گفتارش راست و شكنجه اش شديد است . همانا كه من و شما و همگان متوكل به خداوند زنده و پاينده ايم ، تكيه بر او داده ايم و بر او پناه برده و توكل كرده ايم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بيامرزد
.
واقدى مى گويد: همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله قريش را ديد كه پيش ‍ مى آيند و نخستين كس كه آشكار شد، زمعه بن اسود بود كه سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود. زمعه با اسب خويش گردشى كرد تا جايى براى فرود آمدن لشكر در نظر گيرد، پيامبر صلى الله عليه و آله به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت : بار خدايا! تو بر من كتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف يكى از دو گروه - كاروان يا قريش - را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمايى . پروردگارا! اين قريش است كه با همه نخوت و غرور خود براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده ات پيش مى آيد، بار خدايا! نصرتى را كه وعده فرمودى عنايت فرماى . خدايا! همين بامداد نابود شان فرماى . در اين هنگام عتبه بن ربيعه بر شترى سرخ موى آشكار شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر در يكى از اين قوم خيرى باشد در همين صاحب شتر سرخ موى است و اگر قريش از او فرمان برند رستگار و كامياب خواهند شد.
واقدى مى گويد: ايماء بن رحضه يكى از پسران خود را هنگامى كه قريش از كنار سرزمين او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پيش آنان فرستاد و پيام داد اگر دوست مى داريد شما را از لحاظ نيرو و سلاح كمك كنيم و ما آماده اين كاريم و انجام مى دهيم .
قريش به او پيام دادند پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ كنيم در مقابل ايشان ضعفى نداريم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ كنيم هيچكس را يارا و توان جنگ با خدا نيست .
واقدى مى گويد: خفاف پسر ايماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هيچ چيز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح ميان مردم نبود و همواره عهده دار اين كار بود، همينكه كاروان قريش از پيش ما گذشت مرا با ده شتر پروار كه به ايشان هديه داده بود روانه كرد، من شتران را پيشاپيش بردم و پدرم از پى من مى آمد، من شتران را تسليم قريش كردم پذيرفتند و ميان قبايل توزيع كردند. در اين هنگام پدرم رسيد و با عتبه بن ربيعه كه در آن زمان سالار قريش به حساب مى آمد ملاقات كرد و به او گفت : اى ابوالوليد اين چه راهى است كه مى رويد؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشيره اى ، چه چيز مى تواند مانع تو باشد كه با اين مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود (103) و كالاها و شترانى را كه در نخله گرفته اند بر عهده بگيرى و سپس ميان قوم خود تقسيم كنى . به خدا سوگند شما از محمد بيش از اين چيزى مطالبه نمى كنيد و اى ابو وليد به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به كشتن مى دهيد.
واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است نشنيده ام هيچكس بدون مال حركت كرده باشد، مگر عتبه بن ربيعه .
واقدى همچنين مى گويد: محمد بن جبير بن مطعم روايت مى كند كه چون قريش فرود آمدند پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود: برگرديد اگر كس ديگرى غير از شما عهده دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بيشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با ديگران غير از شما بشوم برايم بهتر و دوست داشتنى تر است . حكيم بن حزام گفت : او منصفانه پيشنهاد كرده است . از او بپذيريد و به خدا سوگند اينك پس از آنكه او منصفانه پيشنهاد كرده است شما بر او پيروز نخواهيد شد. ابوجهل گفت : اينك كه خداوند آنان را در اختيار ما گذاشته است هرگز بر نمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم و از اين پس هيچكس متعرض ‍ كاروان ما نخواهد شد.
واقدى مى گويد: تنى چند از قريش كه حكيم بن حزام هم در زمره ايشان بود پيش آمدند و خود را كنار حوض رساندند. مسلمانان خواستند ايشان را از آن دور كنند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آزادشان بگذاريد، آنان كنار حوض آمدند و آب آشاميدند. هر كس از ايشان كه آب آشاميد كشته شد، مگر حكيم بن حزام .
واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب هم مى گفت : چون خداوند براى حكيم بن حزام اراده خير فرموده بود او دو بار از مرگ رهايى يافت ؛ يك بار گروهى از مشركان به قصد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از كنارشان عبور فرمود و سوره يس را خواند و مشتى خاك بر سرشان افشاند و هيچكس از آنان جز حكيم بن حزام از كشته شدن نجات پيدا نكرد. بار ديگر روز جنگ بدر بود كه همراه گروهى از مشركان خود را كنار حوض رساند، هر كس از مشركان كه كنار حوض آمد كشته شد مگر حكيم بن حزام كه زده ماند.
واقدى مى گويد: و چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمير بن وهب جمحى را كه تيرهاى قرعه كشى را در اختيار داشت فرستادند و گفتند: شمار ياران محمد را براى ما تخمين بزن . او اسب خود را گرد لشكرگاه مسلمانان به حركت آورد و سمت بالا و پايين دره را بررسى كرد كه كمين و نيروى امدادى نداشته باشند. برگشت و گفت : نه نيروى امدادى دارند و نه در كمين كسى دارند و شمارشان سيصد تن است يا اندكى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند. آنگاه خطاب به قريش گفت : اى گروه قريش ناقه ها و شتران آبكش يثرب مگر سختى را همراه خود مى كشند، اين قوم هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشيرهاى خود ندارند، مگر نمى بينيد چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گويند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعيها بيرون مى آورند، به خدا سوگند نمى بينم هيچيك از ايشان كشته شوند مگر اينكه يكى را خواهد كشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ايشان كشته شوند پس از آن خيرى در زندگى نيست ، نيكو رايزنى كنيد و بينديشيد.
واقدى مى گويد: يونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد كه چون عمير بن وهب اين سخنان را به قريش گفت آنان ابواسامه جشمى را كه سوار كار دليرى بود فرستادند. او گرد پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش ‍ گشتى زد و برگشت : پرسيدند چه ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابك و دليرى ديدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را ديدم كه آهنگ بازگشت پيش زن و فرزند خود را ندارند، تن به مرگ داده اند و هيچ مدافع و پناهگاهى جز شمشيرهايشان ندارند، كبود چشمانى هستند كه گويى زير سپرهايشان همچون سنگ استوارند. ابواسامه سپس گفت : مى ترسم كه نيروهاى امدادى يا گروهى در كمين داشته باشند. او بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت : نه كمين دارند و نه نيروى امدادى ، نيكو بينديشيد و رايزنى كنيد.
واقدى مى گويد: چون حكيم بن حزام سخنان عمير بن وهب را شنيد ميان مردم راه افتاد و خود را پيش عتبه بن ربيعه رساند و گفت : اى ابوالوليد! تو بزرگ و سرور قريشى و فرمانت اطاعت مى شود. آيا مى توانى كارى انجام دهى كه با توجه به آنچه در جنگ عكاظ انجام داده اى تا پايان روزگار از آن به نيكى ياد شود؟ عتبه كه در آن هنگام سالار مردم بود به حكيم بن حزام گفت : آن چه كار است ؟ گفت : اينكه با مردم برگردى و خون بهاى هم پيمان خود و غرامت كالاهايى را كه محمد در سريه نخله گرفته است بپردازى كه شما چيزى از محمد غير از همان خون بها و غرامت كالا را نمى خواهيد. عتبه گفت : پذيرفتم و تو خود در اين مورد وكيل منى . سپس عتبه بر سر شتر خويش نشست و ميان مشركان قريش حركت كرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذيريد و با اين مرد و يارانش جنگ مكنيد و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بيندازيد و بر سر من ببنديد، گروهى از ايشان خويشاوندى نزديك با ما دارند و همواره بر قاتل پدر يا برادر خود نظر مى افكنيد و اين موجب كينه و ستيز مى شود، وانگهى بر فرض كه همه ياران محمد را بكشيد اين در صورتى خواهد بود كه آنان به شمار خودشان از شما كشته باشند. از اين گذشته من ايمن نيستم كه شما شكست نخوريد، شما كه چيزى جز خون بهاى آن كشته خود و غرامت كالاهاى غارت شده را نمى خواهيد، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گيرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما كفايت مى كنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهيد بود و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله باشد كامياب ترين مردم خواهيد بود. اى مردم ، پند مرا رد مكنيد و راى و انديشه مرا بيخردانه مدانيد.
ابوجهل همينكه سخن عتبه را شنيد بر او رشك برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند، عتبه سالار قوم خواهد شد، و عتبه از همگان گوياتر و زبان آورتر و زيباتر بود. عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ اين چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم كه برابر آن چهره ها كه همچون چهره مارهاست قرار ندهيد. و چون عتبه از سخن خويش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنين مى گويد كه محمد پسر عموى اوست و از سوى ديگر بيم دارد و خوش نمى دارد كه پسرش و پسر عمويش كشته شوند. اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اينك كه حلقه را تنگ و كار را دشوار مى بينى ترسيدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گرديم تا خداوند ميان ما و محمد حكم كند. در اين هنگام عتبه خشمگين شد و گفت : اى كسى كه نشيمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست كداميك از ما ترسوتر و نافرخنده تريم . قريش هم به زودى خواهد دانست كداميك ترسو و تباه كننده قوم خود است و اين شعر را خواند:
آيا من ترسويم كه چنين فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گريستن مژده بده . (104)
واقدى مى گويد: در اين هنگام ابوجهل پيش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى كه در سريه نخله كشته شده بود رفت و به او گفت : اين هم پيمان تو - عتبه - مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است كه تو خون بها مى پذيرى ، شرم نمى دارى كه با آنكه به قاتل برادرت دست يافته اى خون بها بگيرى ؟ اينك برخيز و خون خود را فراياد آور و انتقام خويش را بگير. عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه كرد و بر سر خويش خاك پاشيده (105) و فرياد بر آورد: واى بر عمرو بن ! با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود مورد نكوهش قرار داد و راى پسنديده اى را كه عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد كه باز نخواهد گشت مگر آنكه كسى از ياران محمد را بكشد. ابوجهل به عمير بن وهب گفت مردم را برانگيز و حمله كن . عمير حمله كرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ريخته شود، ولى مسلمانان در صف خود پايدار ماندند و تكان نخوردند. در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و حمله آورد و آتش ‍ جنگ برافروخته شد.
واقدى مى گويد: نافع بن جبير از حكيم بن حزام نقل مى كرد كه مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستين كس از مسلمانان كه به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر او را كشت و نخستين كشته انصار حارثه بن سراقه بود كه او را حبان بن عرقه كشت . (106).
واقدى مى گويد: عمر به هنگام حكومت خود در دار الحكومه به عمير بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما را براى مشركان بررسى مى كردى ، گويى هم اكنون پيش چشم من است كه سوار بر اسبت و در دره بالا و پايين مى رفتى و به مشركان خبر مى دادى كه ما نه نيروى امدادى داريم و نه كمين . گفت : آرى ، اى امير المومنين همينگونه بود و بدتر آنكه اين من بودم كه آتش ‍ جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را كه اسلام را آورد و ما را به آن هدايت فرمود ولى شرك و كفرى كه در آن گرفتار بوديم گناهش بزرگتر از شركت در جنگ بدر بود. عمر گرفت : آرى همينگونه است ، راست مى گويى .
واقدى مى گويد: عتبه بن ربيعه با حكيم بن حزام گفتگو كرد و گفت هيچكس جز ابوجهل با پيشنهاد من مخالف نخواهد بود، پيش او برو و او بگو عتبه پرداخت خون بها هم سوگند خويش و غرامت كالاهاى كاروان را بر عهده مى گيرد. حكيم مى گويد: پيش ابوجهل رفتم مشغول ماليدن عطر و مواد خوشبو بود، زره او كنارش بود.
گفتم : عتبه بن ربيعه مرا پيش تو فرستاده است . ابوجهل خشمگين بر من نگريست و گفت : عتبه كس ديگرى را پيدا نكرد كه بفرستد؟ گفتم : به خدا سوگند اگر كس ديگرى جز او مى خواست مرا بفرستد نمى پذيرفتم و من به قصد اصلاح ميان مردم پذيرفتم ، وانگهى عتبه سالار و سرور عشيره است . دوباره خشمگين شد و گفت : تو هم به او سالار مى گويى ! گفتم : هم من اين را مى گويم و هم تمام قريش . ابوجهل به عامر بن حضرمى فرمان داد بانگ خون خواهى بردارد. عامر سر خود را برهنه كرد و بانگ برداشت و گفت : عتبه خمار است ، شرابش دهيد! مشركان هم اين شعار را تكرار كردند و بانگ برداشتند عتبه خمار است ، شرابش دهيد. ابوجهل از اين كار مشركان نسبت به عتبه شاد شد. حكيم گويد: من پيش منبه بن حجاج رفتم به او هم همان سخنى را كه به ابوجهل گفته بودم گفتم . او را نرمتر و بهتر از ابوجهل يافتم . گفت : چيزى كه عتبه به آن فرا مى خواند و كارى كه تو انجام مى دهى بسيار خوب است . او قبلا سوار بر شتر ميان لشكر حركت كرده بود و آنان را به خود دارى از جنگ فرا خوانده بود كه نپذيرفته بودند، به همين سبب برافروخته شده و از شتر پياده شده بود. عتبه زره خود را پوشيد. براى او به جستجوى كلاه خود بر آمدند ولى ميان لشكر كلاه خودى چنان بزرگ پيدا نشد كه سر عتبه بزرگ و درشت بود. او كه چنين ديد، عمامه اى بزرگ بر سر خود بست و پياده در حالى كه ميان برادرش شبيه و پسرش وليد حركت مى كرد به ميدان آمد و آهنگ نبرد كرد. در همان حال ابوجهل در صف سوار بر ماديانى ايستاده بود. عتبه همينكه از كنار او گذشت شمشير خود را بيرون كشيد، مرد گفتند به خدا سوگند ابوجهل را خواهد كشت ، عتبه با شمشير پى پاشنه هاى اسب ابوجهل را قطع كرد، اسب از عقب بر زمين افتاد. عتبه به ابوجهل گفت : پياده شو كه امروز هنگام سوارى نيست و همه قوم تو سوار نيستند؛ ابوجهل پياده شد. عتبه گفت : به زودى معلوم مى شود كداميك از ما در اين بامداد براى عشيره خود شوم تر است . حكيم مى گويد: با خود گفتم به خدا سوگند كه تا كنون چنين روزى نديده ام .
واقدى مى گويد: در اين هنگام عتبه هماورد خواست و مسلمانان را به جنگ فراخواند. پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و يارانش در صفهاى خود ايستاده بودند.
پيامبر صلى الله عليه و آله كه دراز كشيده بود خوابش برد. قبلا فرموده بود تا اجازه نداده ام جنگ را شروع مكنيد و اگر به شما حمله آوردند فقط تير بارانشان كنيد و شمشير مكشيد، مگر آنكه شما را فرو گيرند. ابوبكر گفت : اى رسول خدا اين قوم نزديك شدند و به ما رسيدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد و خداوند متعال شمار مشركان را در خواب به پيامبر صلى الله عليه و آله اندك نشان داده بود و هر يك از دو گروه در نظر ديگرى كم جلوه مى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله بيمناك شد، دستهاى خود را برافراشت و از خداوند مسالت كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت فرمايد و چنين عرضه داشت : بار خدايا! اگر اين گروه بر من پيروز شود، شرك و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو بر پا نمى شود ابوبكر مى گفت : به خدا سوگند كه خداوند ياريت مى دهد و سپيدروى خواهى شد. عبد الله بن رواحه گفت : اى راهنمايى كنم ولى عرض مى كنم كه خداوند بزرگتر و شكوه مندتر از آن است كه وعده اى را كه فرموده است يا چيزى را كه از او مسالت شود، بر آورد نفرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى پسر رواحه ! با آنكه مى دانم كه خداوند هيچگاه خلاف وعده نمى فرمايد، بايد از درگاهش مسالت كنم . در اين هنگام عتبه روى به جنگ آورد. حكيم بن حزام گفت : اى ابو وليد آرم باشد، آرام . تو نبايد در كارى كه خود از آن نهى مى كردى آغازگر باشى .
واقدى مى گويد: خفاف بن ايماء مى گفته است در جنگ بدر با آنكه مردم آماده حمله بودند ديدم ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شمشيرها را بيرون نكشيدند ولى كمانهاى خود را آماده كرده بودند و صفهاى آنان پيوسته به يكديگر بود و برخى جلو برخى ديگر همچون سپر ايستاده بودند و ميان ايشان هيچ فاصله اى نبود. حال آنكه ديگران - سپاه مشركان - همينكه ظاهر شدند شمشيرهايشان را بيرون كشيدند، من از اين موضوع شگفت كردم . پس از آن مردى از مهاجران در آن باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمان داده بود تا ما را فرو نگرفته اند، شمشيرهاى خود را بيرون نكشيم .
واقدى گويد: چون مردم آماده حمله شدند و آهنگ جنگ كردند اسود بن عبد الاسد مخزومى همينكه نزديك حوض آب مسلمانان رسيد، گفت : با خداى عهد كرده ام كه بايد از حوض آنان آب بخورم يا آن را ويران كنم ، هر چند در آن راه كشته شوم . اسود با شتاب حركت كرد و همينكه نزديك حوض رسيد، حمزه بن عبد المطلب با او روياروى شد و ضربتى به او زد كه يك پايش را از مچ قطع كرد. اسود پيش رفت كه سوگند خود را بر آورد كنار حوض ايستاد و از آب آن آشاميد و با پاى سالم خود حوض را ويران كرد، حمزه او را تعقيب كرد و ميان حوض او را كشت و مشركان همچنان كه در صفهاى خود ايستاده بودند به اين منظره مى نگريستند.
واقدى مى گويد: مردم به يكديگر نزديك شدند، آنگاه عتبه و شيبه و وليد بيرون آمدند و از صف فاصله گرفتند و هماورد خواستند. سه جوان از انصار كه معاذ و معوذ و عوف پسران عفراء و حارث (107) بودند بيرون آمدند و گويند نفر سوم ايشان عبد الله بن رواحه بود، و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه آنان همان سه پسر عفراء هستند.
پيامبر صلى الله عليه و آله از اين موضوع آزرم فرمود كه خوش نمى داشت در نخستين رويا رويى مشركان با مسلمانان انصار عهده دار آغاز جنگ باشند و خوش مى داشت كه زحمت آن بر عهده پسر عموها و خويشاوندان خودش باشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داد به جايگاه خود برگردند و براى ايشان طلب خير فرمود. آنگاه منادى مشركان بانگ برداشت كه اى محمد هماوردان ما را از خويشاوندان خودمان گسيل كن . پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به بنى هاشم فرمود: اى بنى هاشم ! برخيزند و براى حق و حقيقتى كه خداوند كه خداوند پيامبرتان را بر آن برانگيخته است ، جنگ كنيد كه اينان باطل خويش آمده اند نور خدا را خاموش كنند. حمزه بن عبد المطلب و على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف برخاستند و به سوى آنان رفتند. عتبه گفت : سخن بگوييد تا شما را بشناسم - چون كلاه خود نقابدار پوشيده بودند ايشان را نشناختند - و اگر همتاى ما بوديد با شما نبرد خواهيم كرد.
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود خلاف اين خبر روايت كرده و گفته است بنى عفراء و عبد الله بن رواحه به نبرد عتبه و شيبه و وليد رفتند. عتبه و همراهانش به ايشان گفتند: شما كيستند؟ گفتند: گروهى از انصار. گفتند: برگرديد كه ما را نيازى به نبرد با شما نيست . سپس منادى ايشان ندا داد كه اى محمد! هماوردان همتاى ما را از ميان قوم خودمان بفرست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى فلان برخيز، اى فلان برخيز، و اى فلان برخيز. (108)
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين روايت از روايت واقدى مشهورتر است . در روايت واقدى هم مطلبى است كه درستى روايت محمد بن اسحاق را تاكيد مى كند و آن اين سخن اوست كه منادى مشركان ندا داد كه اى محمد هماوردان همتاى ما را پيش ما روانه كن اگر بنى عفراء با آنان سخن نگفته بودند و آنان ايشان را برنگردانده بودند، معنى نداشت كه منادى ايشان چنين ندا دهد. وانگهى سخن يكى از قريشيها هم نسبت به يكى از انصار فخر مى كرده است دلالت بر همين دارد. او به مرد انصارى مى گفته است : من از قومى هستم كه مشركان ايشان رضى نشدند، مومنان قوم ترا بكشند.
واقدى مى گويد: حمزه گفت : من حمزه بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدايم . عتبه گفت : همتايى گرامى ، من هم شير حلفاء - بيشه يا همان پيمانان - هستم ، اين دو تن كه همراه تواند كيستند؟ على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب ، گفت : دو همتاى گرامى .
واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد برايم نقل كرد كه پدرم مى گفت : براى عتبه كلمه اى سبكتر از اين نشنيده ام كه بگويد شير حلفايم و او حلفا را به معنى بيشه گرفته است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): كلمه حلفا به دو صورت ديگر هم روايت شده است كه حلفاء و احلاف است و گفته اند منظور عتبه اين بوده است كه من سرور و شير شركت كنندگان در حلف المطيبين هستم . خاندانهايى كه در آن پيمان شركت كرده بودند پنج خاندان بن فهر. گروهى هم اين تاويل را رد كرده و گفته اند به ايشان حلفاء و احلاف نمى گفته اند، بلكه اين دو كلمه بر دشمنان و مخالفان ايشان گفته مى شده است كه براى مقابله با ايشان پيمان بسته شده است و آنان پنج خاندان هستند كه عبارتند از اعقاب عبد الدار و مخزوم و سهم و جمح و عدى بن كعب . گروهى هم در تفسير سخن عتبه عتبه گفته اند مقصودش اين بوده است كه من سالار حلف الفضول هستم و آن پيمانى است كه پس از حلف المطيبين بسته شده است و در خانه ابن جدعان صورت گرفته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به هنگامى كودكى خود در آن شركت فرموده است . سبب انعقاد اين پيمان چنين بود كه مردى از يمن كالايى به مكه آورد، عاص بن وائل سهمى از آن را خريد و در پرداخت بهاى آن چندان امروز و فردا كرد كه آن مرد را به ستوه آورد. ناچار ميان حجر اسماعيل برپا خاست و قريش را سوگند داد كه از او رفع ستم كنند. بنى هاشم و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم در خانه ابن جدعان جمع شدند و پس از اينكه دستهاى خود را در آب زمزم كه با آن اركان كعبه را شسته بودند فرو بردند پيمان بستند كه هر مظلومى را در مكه يارى دهند و از او رفع ستم كنند و تا دنيا برپاست دست ستمگر را كوتاه و از هر كار ناپسندى جلوگيرى كنند. اين پيمان به سبب فضل و برترى آن به حلف الفضول معروف شده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم از آن ياد كرده و فرموده است : من در آن شركت كردم و آن را از همه شتران سرخ موى كه از من باشد دوست تر مى دارم و اسلام هم چيزى جز استوارى بر آن نيفزوده است .
اين تفسير هم صحيح نيست زيرا خاندان عبد شمس كه عتبه از ايشان است در آن شركت نداشته اند بنابر اين روشن مى شود كه آنچه واقدى نقل كرده ، صحيح و ثابت تر است .
واقدى مى گويد: سپس عتبه به پسرش وليد گفت برخيز، وليد برخاست و على عليه السلام مقابل او آمد و آن دو از نظر سنى كوچك ترين افراد آن شش تن بودند. دو ضربه رد و بدل كردند و على بن ابى اطالب عليه السلام وليد را كشت . سپس عتبه برخاست ، حمزه آهنگ او كرد.
دو ضربه رد و بدل كردند و حمزه عتبه را كشت . آن گاه شيبه برخاست و عبيده كه مسن ترين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بود آهنگ او كرد، شيبه با زبانه شمشير ضربتى به پاى عبيده زد كه عضله ساق پايش را قطع كرد. در اين حال حمزه و على به شيبه حمله كردند و او را كشتند و عبيده را بر دوش ‍ بردند و كنار صف رساندند، در حالى كه مغز استخوان ساق عبيده فرو مى ريخت گفت : اى رسول خدا، آيا من شهيد نيستم ؟ فرمود: آرى كه شهيدى .
عبيده گفت : همانا به خدا سوگند اگر ابوطالب زند بود مى دانست كه من نسبت به شعرى كه سروده است سزاوار ترم ، آنجا كه مى گويد:
سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد، ما محمد را رها نمى كنيم تا آنكه در دفاع از او نيزه بزنيم و تير بيندازيم . او را تسليم نمى كنيم تا آن هنگام كه برگرد او كشته شويم و در راه او از پسران و همسران خود خواهيم گذشت . (109)
و اين آيه در مورد آن گروه نازل شده است : اين دو گروه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاسته اند. (110)
محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عتبه با عبيده بن حارث و شيبه با حمزه بن عبد المطلب و وليد با على مبارزه كرده اند، حمزه و على به شيبه و وليد مهلت ندادند و آن دو را فورا كشتند. عبيده و عتبه هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو زمين گير شدند و در اين هنگام حمزه و على با شمشيرهاى خود به عتبه حمله كردند و او را كشتند و يار خود را بر دوش كشيدند و كنار صف بردند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين روايت موافق است با آنچه امير المومنين على عليه السلام در سخن خود خطاب به معاويه فرموده است : كه همان شمشير كه با آن برادر و دايى و پدر مادرت را از پاى در آوردم هنوز پيش من است ؛ و در مورد ديگرى فرموده است : فرود آمدن آن شمشير را بر برادر و دايى و پدر و مادرت به خوبى مى شناسى و آن ضربه و شمشير از برخورد به ستمگران دور نيست .
بلاذرى همين روايت واقدى را برگزيده و گفته است : حمزه عتبه را كشته است و على عليه السلام وليد را كشته و در كشتن شيبه هم شركت داشته است .
متقضاى سن آن سه تن هم در قبال آن سه تن ديگر همين است ، كه شيبه از آن دو بزرگتر بوده است و با عبيده كه از دو يار خود بزرگتر بوده است مبارزه كند و وليد كه كوچكتر بوده است با على عليه السلام كه كوچكتر بوده است جنگ كند و عتبه كه از لحاظ سن ميان شيبه و وليد بوده است با حمزه كه همين حال را داشته است جنگ كند. وانگهى عتبه از آن دو تن ديگر دليرتر بوده است و مقتضاى حال آن است كه هماوردش دليرترين آن سه تن باشد و در آن هنگامى حمزه معروف به دلير و دلاورى بوده است و على عليه السلام در آن هنگام بسيار مشهور به شجاعت نبوده و شهرت كامل او پس از جنگ بدر بوده است .
در عين حال كسانى كه بخوانند روايت ابن اسحاق را بپذيرند كه گفته است حمزه يا شيبه جنگ كرده است مى توانند به اين ابيات هند عتبه كه پدرش را مرثيه گفته است ، استناد كنند:
دو چشم من ! با اشك ريزان خود بر بهترين فرد قبيله خندف كه هرگز دگرگون نشد بگرييد. بنى هاشم و بنى مطلب كه خويشاوندان نزديكش ‍ بودند او را فراخواندند و سوزش شمشيرهاى خود را به او چشاندند...
هنگامى كه هند در اين ابيات گفته است كه بنى هاشم و بنى مطلب سوزش ‍ شمشيرهاى خود را به پدرش چشانده اند ثابت مى شود كه كسى كه با عتبه نبرد كرده است عبيده بوده است و اوست كه از خاندان و اعقاب مطلب است ، او عتبه را زخمى كرد و زمين گير ساخت ، سپس حمزه و على عليه السلام بر او هجوم بردند و او را كشتند.
شيعيان چنين روايت مى كنند كه حمزه به جنگ با عتبه پيشى گرفت و او را كشت و اشتراك على عليه السلام و حمزه در مورد كشتن شيبه است آن هم پس از اينكه عبيده بن حارث او را زخمى كرد. اين موضوع را محمد بن نعمان - شيخ مفيد - در كتاب الارشاد آورده است و اين موضوع برخلاف چيزى است كه در نامه هاى امير المومنين على عليه السلام به معاويه آمده است ، و اين امر در نظر من در اين مورد مشتبه است . همچنين محمد بن نعمان از قول امير المومنين على عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت ضمن ياد كردن از جنگ بدر مى فرموده است (111) من و وليد بن عتبه ضربتى رد و بدل كرديم ، ضربه او خطا كرد و چون من ضربه را وارد كردم او دست چپش را سپر قرار داد كه شمشير آن را بريد و گويى هم اكنون به پرتو انگشترش در دست راستش مى نگرم . سپس ضربتى ديگر بر او زدم و كشته بر زمين افكندش و چون اسلحه او را از تنش بيرون آوردم در بدنش اثر زعفران معطر ديدم و دانستم كه تازه داماد است .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون عتبه بن ربيعه هماورد خواست پسرش ابوحذيفه براى نبرد با او برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: بنشين و بر جاى خود باش و چون آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابوحذيفه هم بر پدر خويش ضربتى زد.
واقدى همچنين از قول ابن ابى الزناد از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است شيبه از عتبه سه سال بزرگتر بوده است و حمزه از پيامبر صلى الله عليه و آله چهار سال و عباس از آن حضرت سه سال بزرگتر بوده اند. (112)
واقدى مى گويد: در جنگ بدر ابوجهل هم از خداوند پيروزى خواست و گفت : بار خدايا هر كدام از ما را كه پيوند خويشاوندى را بيشتر بريده و چيزهاى غير معلوم براى ما آورده است همين بامداد نابود فرماى و خداوند متعال در اين مورد اين آيه را نازل فرموده است : اگر فتح و ظفر مى خواهيد همانا براى شما رسيد و اگر از كفر باز ايستيد براى شما بهتر است . (113)
واقدى مى گويد: عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر براى مهاجران شعار با بنى الرحمن و براى خزرجيان شعار يا بنى عبد الله و براى اوسيان شعار يا بنى عبيد الله را مقرر فرمود.
گويد: زيد بن على بن حسين ، عليه السلام ، روايت كرده است كه شعار پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر يا منصور امت اى يارى داده شده بميران بوده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن ابوالبخترى منع فرموده بود، زيرا پيش از هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخت از مشركان آزار مى ديد، روزى ابوالبخترى سلاح بر تن كرد و گفت : امروز هيچ كسى متعرض محمد صلى الله عليه و آله نخواهد شد مگر اينكه شمشير بر او خواهم نهاد، و پيامبر صلى الله عليه و آله سپاسگزار اين موضوع بود. ابوداود مازنى كه تسليم شوى از كشتن تو نهى فرموده است ، گفت پس تو از من چه مى خواهى ، اگر محمد از كشتن من نهى كرده است ، من هم در مورد او چنين كارى كرده بودم ، اما اينكه خود را تسليم كنم ، سوگند به لات و عزى كه زنان مكه هم مى دانند من تسليم نمى شوند و مى دانم كه تو مرا را نمى كنى ، اينك هر چه مى خواهى انجام بده . ابوداود تيرى بر او انداخت و گفت : پروردگارا اين تير، تير تو و ابوالبخترير بنده تو است ، خدايا اين تير را در محلى كه او را خواهد كشت قرار بده . با آنكه ابوالبخترى زره پوشيده بود تير زره او را درهم دريد و او را كشت . واقدى مى گويد و گفته شده است ، مجذر بن زياد بدون اينكه ابوالبخترى را بشناسد او را كشته است .
مجذر در اين بار ابياتى سروده است كه از آنها فهميده مى شود او قاتل ابوالبخترى است . (114)
در روايت محمد بن اسحاق آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر از كشتن ابوالبخترى كه نام و نسبش وليد بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى است ، نهى فرموده بود كه او در مكه مردم را از آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى داشت ، خودش هم آزارى نمى رساند و از كسانى بود كه براى شكستن پيمان نامه اى كه قريش بر ضد بنى هاشم نوشته بودند، اقدام كرد. مجذر بن زياد بلوى هم پيمان انصار با او روياروى شد و به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله ما را از كشتن تو منع فرموده است . همراه ابوالبخترى يكى از همكارانش به نام جناده بن مليحه بود كه از مكه با او همراه شده بود. ابوالبخترى گفت : آيا اين همكار من هم در امان است ؟ مجذر گفت : به خدا سوگند ما دوست ترا رها نمى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فقط از كشتن خودت به تنهايى منع كرده است . ابوالبخترى گفت : در اين صورت به خدا سوگند كه من و او هر دو مى ميريم ، نبايد زنان مكه درباره من بگويند كه دوست و همكار خود را به سبب حرص زنده ماندن رها كرده ام ؛ ناچار مجذر با او نبرد كرد. ابوالبخترى چنين رجز مى خواند:
فرزند زن آزاده هيچگاه دوست خود را رها نمى كند، مگر آنكه بميرد يا راه نجات خود را بيابد.
و به نبرد پرداختند و مجذر او را كشت . آنگاه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و خبر داد و گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است ، كوشش كردم كه تن به اسيرى دهد و او را پيش تو آورم ، ولى چيزى جز جنگ را نپذيرفت ، ناچار جنگ كردم و كشتمش .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده و گفته بود اسيرش كنيد و مكشيدش . او خوش نمى داشت به بدر بيايد و او را با زور آورده بودند خبيب بن يساف با او روياروى شد و بدون اينكه او را بشناسد، حارث را به قتل رساند، چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: اگر پيش از آنكه كشته شود بر او دست مى يافتم او را براى زنهايش رها مى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن زمعه بن اسود هم نهى فرموده بود، ثابت بن جذع بدون اينكه زمعه را بشناسد او را كشت .
واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء روز بدر چنين رجز مى خواند:
 

انا عدى و السحل
 
امشى بها مشى الفحل
 
من عدى هستم و همراه زره راه مى روم ، راه رفتن مرد نيرومند.
و مقصودش از كلمه سحل زره خودش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله - كه اين رجز را شنيده بود - پرسيد: عدى كيست ؟ مردى از مسلمانان گفت : اى رسول خدا منم ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نشانى ديگر چيست ؟ گفت : پسر فلانم . فرمود: نه تو عدى نيستى . آنگاه عدى بن ابى الزغباء برخاست و گفت : اى رسول خدا منم ، فرمود: ديگر چه ؟ گفت : والسحل ... پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: سحل يعنى چه ؟ گفت : يعنى زره من . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عدى بن ابى الزغباء چه عدى خوبى است .
واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود عقبه بن ابى معيط در مكه - براى تهديد پيامبر صلى الله عليه و آله - چنين سروده بود:
اى كسى كه سوار بر ناقه گوش بريده از پيش ما هجرت كردى ، پس از اندكى مرا سوار بر اسب خواهى ديد، نيزه خود را از خون شما پياپى سيراب خواهم كرد و شمشير هر گونه شبهه اى را از شما خواهد زدود.
چون اين سخن او به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، عرضه داشت بار خدايا او را بر روى در افكن و بكش . روز جنگ بدر پس از آنكه مردم گريختند اسب او رم كرد. عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسير گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله به عاصم بن ابى الافلح فرمان داد گردنش را زد.
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر پس از گريز مردم من مشغول جمع كردند زره ها بودم ، ناگاه اميه بن خلف كه در دوره جاهلى با من دوست بود مرا ديد. نام من در دوره جاهلى عبد عمرو بود و همينكه اسلام آمد و به عبد الرحمان ناميده شدم ولى اميه بن خلف هرگاه مرا مى ديد، همچنان عبد عمرو صدا مى كرد و مى گفت من به تو عبد الرحمان نمى گويم زيرا مسيلمه در منطقه يمن نام رحمان بر خود نهاده است و من ترا عبد الرحمان نمى گويم ، من هم پاسخش نمى دادم و سر انجام به من عبد الاله مى گفت . روز جنگ بدر او را همراه پسرش على ديدم كه شتابان همچون شترى كه آن را برانند در حال گريز است . (115) مرا صدا كرد كه اى عبد عمرو! پاسخش ندادم . صدا زد كه اى عبدالاله پاسخش ‍ دادم . گفت : شما را نيازى به شير فراوان نيست ؟ (116) ما براى تو بهتر از اين زره هايت هستيم ، گفتم حركت كنيد. هر دو را پيش انداختم و مى بردم . اميه بن خلف همينكه ديد نسبتا امنيتى كرده است به من گفت : امروز مردى را ميان شما ديدم كه به سينه خود پر شترى مرغى زده بود، او كيست ؟ گفتم : حمزه بن عبد المطلب بود. گفت : همو بود كه بر سر ما اين همه بلا آورد، (117) سپس گفت : آن كوچك اندام كوته قامت كه دستارى سرخ بر سر بسته بود كيست ؟ گفتم : مردى از انصار است به نام سماك بن خرشه .
گفت : اى عبدالاله او هم از كسانى بود كه به سبب كارهايش ما امروز قربانيان شما شديم ! عبدالرحمان بن عوف مى گويد: در همان حال كه او و پسرش را جلو خود مى بردم ، ناگاه چشم بلال كه مشغول خمير كردن بود بر او افتاد. با شتاب و چالاكى دست خود را از خمير بيرون كشيد و پاك كرد و فرياد بر آورد كه اى گروه انصار اين اميه بن خلف سرو سالار كفر است ! و خطاب به اميه گفت : در اين حال انصار چنان به اميه هجوم آوردند كه شتران تازه زاييده به كره هاى خود و اميه را بر پشت افكندند، من خود را روى او تكيه دادم تا از او حمايت كنم . خباب بن منذر آمد و با شمشير خود گوشه بينى اميه را بريد، همينكه اميه بينى خود را از دست داد به من گفت مرا با ايشان واگذار. عبدالرحمان مى گويد: در اين حال اين سخن حسان را به ياد آوردم كه مى گويد: آيا پس از اين ، بينى بريده .
گويد: در اين هنگام خبيب بن يساف پيش آمده و ضربتى بر او زد و او را كشت .
اميه هم به خبيث بن يساف ضربتى زد كه دستش را از شانه قطع كرد ولى پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به پيكر خبيب وصل فرمود كه بهبود يافت و گوشت بر آورد. پس از اين جريان خبيب بن يساف با دختر اميه بن خلف ازدواج كرد و چون همسرش نشانه آن ضربت را ديد گفت : خداوند دست آن مردى را كه چنين ضربتى زده شل مدارد! خبيب گفت : به خدا سوگند من آن مرد را به كام مرگ در آوردم . خبيب مى گفته است : چنان ضربتى بر دوش ‍ او زدم كه تا تهيگاه او را دريد با وجود آنكه زره بر تن داشت و گفتم : بگير كه من پسر سيافم ! آنگاه اسلحه و زره او را برداشتم . در اين هنگام على پسر اميه پيش آمد كه خباب بر او حمله كرد و پايش را قطع كرد. على بن اميه چنان فريادى كشيد كه نظيرش شنيده نشده بود. سپس عمار با او رو ياروى شد و ضربه ديگرى بر او زد و او را كشت . و گفته شده است عمار او پيش از آنكه خباب ضربه بزند ديده است و چند ضربه رد و بدل كرده اند و عمار او را كشته است . اما همان گفتار نخست در نظر ما صحيح تر است كه عمار پس ‍ از آنكه پاى على قطع شده است به او ضربتى زده و او را كشته است .
واقدى مى گويد: در مورد چگونگى كشته شدن اميه بن خلف به گونه ديگرى هم شنيده ايم و چنين است كه عبيد بن يحيى از معاذ بن رفاعه از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : روز جنگ بدر اميه بن خلف را كه ميان مشركان مقام و منزلتى داشت احاطه كرديم . من و او هر دو نيزه در دست داشتيم و نخست چندان نيزه به يكديگر زديم كه سر نيزه هاى ما از كار افتاد، سپس دست به شمشير برديم و چندان ضربه زديم كه شمشيرها كند شد. من ناگهان متوجه شكافى در زره او شدم كه زير بغل او بود، شمشير خود را همانجا فرو كردم و او را كشتم و شمشير از سوى ديگر در حالى كه آلوده به پيه و چربى بود سر برون آورد.
واقدى مى گويد، در اين باره گونه ديگرى هم شنيده ايم : محمد بن قدامه بن موسى از قول پدرش از عايشه دختر قدامه بن مظعون براى من نقل كرد كه روزى صفوان بن اميه بن خلف به قدامه بن مظعون گفت : آيا روز بدر، تو مردم را به پدرم شوراندى ؟ قدامه گفت : به خدا سوگند من چنان نكردم و اگر هم كرده بودم از كشتن يك مشرك پوزش نمى خواستم . صفوان پرسيد: پس چه كسى مردم را بر او شوراند؟ قدامه گفت : گروهى از جوانان انصار بر او حمله بردند كه معمر بن حبيب بن عبيد بن حارث هم ميان ايشان بود. و همو شمشيرش را بلند مى كرد و بر او فرو مى آورد. صفوان گفت : اى بوزينه ! (معمر مردى زشت روى بود) حارث بن حاطب كه اين سخن را شنيد سخت خشمگين شد و پيش مادر صفوان بن اميه رفت و گفت : صفوان چه در جاهليت و چه در اسلام دست از آزار ما بر نمى دارد. حارث سخن صفوان را كه به معمر لقب بوزينه داده بود براى او نقل كرد.
مادر صفوان به او گفت : اى صفوان ! آيا به معمر كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است دشنام مى دهى ، به خدا سوگند تا يك سال هيچ گونه كرامتى را از تو نمى پذيرم . صفوان گفت : مادر جان به خدا سوگند هرگز اين كار را تكرار نخواهم كرد و من بدون توجه و منظور كلمه اى بر زبان آورده ام .