جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۶
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۵ -
مى گويد (ابن ابى
الحديد): سريه نخله ، سريه اى است كه پيش از جنگ بدر صورت گرفت و اميرش عبد الله بن
جحش بود و در آن سريه عمرو بن حضرمى هم پيمان بنى عبد شمس كشته شد، او را واقد بن
عبد الله تميمى با تيرى كه به او زد كشت . حكم بن كيسان و عثمان بن عبد الله بن
مغيره هم اسير شدند و مسلمانان شتران ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در
ربودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و ايشان را
كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم
را به پنج بخش كرد و چهار صد شتر را ميان مسلمانانى كه در آن سريه شركت داشتند و
شمارشان دويست تن بود تقسيم فرمود كه به ره مرد دو شتر رسيد.
(87)
واقدى مى گويد: اسبها در اختيار توانگران و نيرومندان ايشان بود، سى اسب در خاندان
مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد
بود، علاوه بر آن ميان پيادگان هم كسانى زره داشتند.
واقدى مى گويد: ابوسفيان همراه كاروان همچنان پيش مى آمد. او و يارانش همين كه
نزديك مدينه رسيدند به شدت ترسيدند، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن
قريش بسيار دير شده بود. چون شبى فرا رسيد كه فرداى آن كنار آب بدر مى رسيدند شتران
متوجه رسيدن به آب بودند، كاروانيان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و
در اين فكر بودند كه اگر مورد حمله قرار نگيرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران
براى رسيدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران
دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسيدن به آب نعره مى كشيدند. با اينكه نيازى
نداشتند، كه روز قبل آب خورده بودند. كاروانيان مى گفتند: عجيب است كه اين شتران از
هنگام بيرون آمدن از مكه تا كنون چنين نكرده بودند. كاروانيان نقل مى كردند كه در
آن شب چنان تاريكى سختى ما را فرا گرفت كه هيچ چيز نمى ديديم .
واقدى مى گويد: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم كه براى كسب خبر به بدر آمده
بودند در قبيله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون كنار آب بدر رسيدند شتران خود را
نزديك چاه خواباندند و مشكهاى خود را به منظور آب گيرى برداشتند؛ در همين حال
شنيدند دو زن جوان كه نام يكى از ايشان برزه و از زنان جهينه بودند با يكديگر سخن
مى گويند. برزه درباره يك درهمى كه از زن ديگر طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر
كن كاروان فردا يا پس فردا اينجا رسيد. مجدى بن عمر هم كه حرف او را شنيد گفت راست
مى گويد.
(88) بسبس و عدى همين كه اين سخن را شنيدند حركت كردند كه به حضور
پيامبر صلى الله عليه و آله برگردند و در عرق الظبيه
(89) به حضور رسول خدا رسيدند و خبر را به اطلاع رساندند.
واقدى مى گويد: كثير بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش كه يكى از
بسيار گريه كنندگان بود نقل مى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است :
موسى عليه السلام اين تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائيل پيموده است
و همگان در مسجدى كه در عرق الظبيه است نماز گزارده اند.
واقدى مى گويد: عرق الظبيه در دو ميلى (حدود 3 كيلومتر) روحاء بر جانب مدينه و در
سمت راست جاده به طرف مدينه است .
واقدى مى گويد: ابوسفيان صبح زود آن شب ، در حالى كه از كمين مى ترسيد، پيش از
كاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آيا احساس نكردى كسى اينجا باشد، و كسى
را نديده اى ؟ تو مى دانى كه در مكه هيچ مرد و زن قرشى نيست مگر آنكه از بيست درهم
تا هر چه بيشتر در اين كاروان سرمايه گذارى كرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو
اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى تا دنيا دنياست و دريا خروشان ، هيچكس از قريش با
تو آشتى نخواهد كرد. مجدى گفت : به خدا سوگند من هيچكس را كه نشناسم اينجا نديدم و
در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست كه اگر مى بود بر ما پوشيده نمى ماند،
وانگهى من بر تو پوشيده نمى داشتم . فقط دو سوار ديدم كه اينجا آمدند و شتران خود
را خواباندند - مجدى در همين حال اشاره به جايى مى كرد كه شتران آن دو زانو بر زمين
زده بودند - و با مشكهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفيان خود را به جايى كه شتران
خوابيده بودند رساند و چند پشكل را شكافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا
سوگند اين نشانه علوفه يثرب است و اين دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از ياران او،
و من اين قوم را نزديك مى بينم . اين بود كه كاروان را به سرعت راند و بدر را سمت
چپ خويش قرار داد و به طرف ساحل پيش رفت . قريش هم از مكه پيش مى آمدند، در هر
آبشخور فرو مى آمدند، شتران پروار مى كشتند و هر كسى را كه پيش ايشان مى آمد اطعام
مى كردند. همچنانكه در راه بودند عتبه و شيبه خود را عقب مى كشيدند و در حال شك و
ترديد بودند، ضمن گفتگو يكى از آن دو به ديگرى گفت : آيا خواب عاتكه دختر عبد
المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسيدم و بيم دارم . ديگرى گفت : دوباره آن را
براى من بگو و او شروع به گفتن كرد؛ در همين حال ابوجهل به ايشان رسيد و پرسيد:
درباره چه چيز گفتگو مى كرديد؟ گفتند: درباره خواب عاتكه . ابوجهل گفت : شگفتا از
فرزندان عبد المطلب به اين بسنده نكردند كه مردانشان براى ما پيامبرى و پيشگويى
كنند كه اينك زنان ايشان هم براى ما پيامبرى و پيشگويى مى كنند. به خدا سوگند اگر
به مكه برگرديم با آنان چنين و چنان خواهيم كرد. عتبه گفت : براى آنان حق خويشاوندى
نزديك محفوظ است آنگاه يكى از آن دو برادر به ديگرى گفت : آيا عقيده ندارى برگرديم
؟ ابوجهل گفت : اينك كه مقدارى از راه پيموده ايد مى خواهيد برگرديد و قوم خود را
يارى ندهيد و آنان را خوار سازيد، آن هم پس از اينكه خونهايى را كه طلب داريد مقابل
چشم مى بينيد؟ شايد تصور مى كنيد كه محمد و يارانش به ملاقات خصوصى شما مى آيند، به
خدا سوگند هرگز چنين نيست . وانگهى يكصد و هشتاد تن همراه منند كه همگان خويشاوندان
و افراد خانواده من هستند كه چون بار بگشايم و فرود آيم چنان مى كنند، و چون بار
بندم و حركت كنم همانگونه رفتار مى كنند. اگر شما دو نفر مى خواهيد برگرديد چنان
كنيد. عتبه و شيبه گفتند: به خدا سوگند كه خود و قوم خود را به هلاك مى افكنى .
پس از آن عتبه به برادرش شيبه گفت : اين ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى
خويشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بيا برگرديم
و به سخن او اعتنا مكن .
مى گويم : مقصود از اين سخن عتبه كه مى گويد فرزندم همراه محمد است ، ابوحذيفه پسر
عتبه است كه مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام ركاب رسول خدا صلى الله عليه و
آله بود.
واقدى مى گويد: شيبه گفت : اى ابوالوليد اينك پس از آنكه مقدارى راه را پيموده ايم
اگر برگرديم مايه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه
(90) رسيدند؛ جهيم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابيد و
خوابى ديد و گفت : ميان خواب و بيدارى بودم ، ديدم مردى كه سوار بر اسب بود و شترى
هم همراه داشت آمد و كنار من ايستاد و گفت : عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه و زمعه
بن اسود و اميه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحكم - ابوجهل - و نوفل بن خويلد همراه
مردانى ديگر از اشراف قريش بودند و نامش را برد كشته شدند و سهيل بن عمرو اسير شد و
حارث بن هشام از برادرش گريخت . در همين حال گوينده اى مى گفت : به خدا سوگند ايشان
را همان گروهى مى پنداريم كه به كشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه ديدم آن مرد ضربتى
زير گلوى شتر خود زد و آن را ميان لشكر رها كرد - و هيچ قيمه اى از خيمه هاى
لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه از خون آن شتر آغشته شد -
(91).
ابوجهل گفت : اين هم پيشگو و پيامبرى ديگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا
خواهى دانست چه كسى كشته خواهد شد، ما يا محمد و يارانش . قريشيان هم به جهيم
گفتند: شيطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را كه در خواب
ديده اى خواهى ديد. گويد: عتبه با برادر خود شيبه خلوت كرد و گفت : آيا نمى خواهى
برگردى ؟ اين خواب هم مانند خواب عاتكه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند
عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند كه اگر محمد دروغگو باشد افراد
ديگرى در عرب هستند كه شر او را از ما كفايت كنند، و اگر راستگو باشد ما كامياب
ترين اعراب به وجود او خواهيم بود كه خويشاوندان نزديك و پاره تن اوييم .
شيبه گفت : چنان است كه تو مى گويى ، آيا مى توانيم از ميان مردم لشكرگاه برگرديم ؟
در همين حال كه آن دو چنين مى گفتند ابوجهل رسيد و پرسيد آهنگ چه داريد؟ گفتند:
بازگشت ؛ مگر خواب عاتكه و خواب جهينم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنيدى ؟ گفت :
شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهيد كرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا
سوگند كه تو خود و قومت را به هلاك خواهى انداخت ؛ و با وجود اين بر همان حال به
راه خود ادامه دادند.
واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان كاروان را در برد و دانست كه آن را و مردم همراهش را
از خطر نجات داده است ، قيس بن امرو القيس را كه از مكه همراه كاروان بود و از
كاروانيان به حساب مى آمد پيش قريش گسيل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت :
كاروان و كالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم يثرب درگير مكنيد و به كشتن
مدهيد، كه شما را خواسته و هدفى غير از اين نبوده است . بيرون آمده ايد كه كاروان و
اموال خود را پاس داريد و خداوند آن را نجات بخشيده است . ابوسفيان به قيس گفت :
و اگر اين موضوع را نپذيرفتند بايد موضوع ديگرى را كه برگرداندن كنيزكان آوازه خوان
است حتما انجام دهند. قيس بن امرو القيس آنچه با قريش گفتگو كرد از بازگشت خود دارى
كردند و گفتند كنيزكان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانيم ، و ايشان را از جحفه
برگرداندند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): نمى دانم مقصود ابوسفيان از فرمان دادن به برگرداندن
كنيزكان آوازه خوان چه بوده است و حال آنكه خود ابوسفيان در جنگ احد آنان را همراه
خود برد تا قريش را به خونخواهى تحريض كنند و آواز بخوانند و دايره و دف بزنند،
چگونه از اين كار در جنگ بدر نهى مى كند و حال آنكه خود در جنگ احد آن را انجام مى
دهد. من خيال مى كنم هر كس در اين كار تامل كند مى داند كه براى قريش در جنگ بدر
امكان انتقام گيرى فراهم نبوده است زيرا ميان آنان سستى و زبونى و كار را بر ديگرى
واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رايى ريشه دوانده
بود، وانگهى بنى زهره و كسان ديگرى هم از ميان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان
درباره جنگ چنان بود كه اگر با مردمى ترسو و غير شجاع هم رو به رو مى شدند، پاره اى
از اين گرفتاريها كه بر شمرديم براى شكست ايشان كافى بود، تا چه رسد به اينكه آنان
مى خواستند با افراد قبيله هاى اوس و خزرج كه شجاع ترين قبايل عربند رو به رو شوند.
على بن ابى طالب عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم كه شجاع ترين افراد بشرند و
گروهى از مهاجران كه همگى دليران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد
بن عبد الله بوده است كه رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحيد و مويد به نيروى
خداوندى است ، بگذر از اينكه همانگونه كه قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ
بدر به يارى مسلمانان شتافته اند.
واقدى مى گويد: فرستاده ابوسفيان در هده كه نام جايى در هفت ميلى
(92) گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكه است پيش ابوسفيان برگشت و به
او خبر داد كه قريش رفتند.
ابوسفيان گفت : واى بر قوم من ! اين كار عمرو بن هشام - ابوجهل - است كه خوش نمى
دارد برگردد زيرا بر مردم رياست مى كند و ستم مى ورزد و ستمكارى مايه كاستى و
نافرخندگى است و اگر ياران محمد نيكو و با درستى حركت كنند ما زبون شديم و آنان
وارد مكه هم خواهند شد.
واقدى مى گويد: ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گرديم تا وارد بدر شويم - بدر در
دوره جاهلى يكى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت - و بايد آنجا برسيم و سه
روز اقامت كنيم ، پرواريها بكشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما
بنوازند و آواز بخوانند تا آنكه عرب همواره از ما بترسيد.
قريش همينكه از مكه بيرون آمدند فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبر
بيرون آمدن و مسيرشان را به اطلاع او برساند و بگويد چه چيزها فراهم ساخته اند، ولى
او از راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود كه ابوسفيان از راه كناره و ساحلى بر مى
گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .
فرات در جحفه به مشركان قريش پيوست و گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت بر نمى گرديم
، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو ديگر رغبتى به آنان ندارم و آن كسى كه امكان
خونخواهى خود را نزديك ببيند و برگردد ناتوان است ؛ اين بود كه فرات با قريش رفت و
ابوسفيان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسيارى برداشته و پياده گريخت و مى
گفت : هيچ كارى را اينچنين نافرخنده نديدم و همانا كه ابوجهل و كار او نافرخنده است
.
واقدى مى گويد: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابى است و هم پيمان بنى زهره بود به
بنى زهره گفت : خداوند كاروان و اموال شما را نجات داد، و سالارتان مخرمه بن نوفل
هم رهايى يافت . شما براى اين بيرون آمديد كه از او و اموالش دفاع كنيد، محمد هم
مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پيامبر باشد شما با انتساب به او از همگان
نيك بخت تر خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بگذاريد كس ديگرى غير از شما عهده دار
كشتن او باشد كه بهتر از آن است كه خودتان خواهر زاده خويش را بكشيد، برگرديد، شما
مهم نيست بيرون رويد، آنچه را كه اين مرد يعنى ابوجهل مى گويد رها كنيد كه او هلاك
كننده قوم خود و شتابان در تباهى ايشان است .
بنى زهره از اخنس بن شريق كه ميان ايشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى
دانستند اطاعت كردند و به او گفتند اينك براى بازگشت چه چاره انديشى كنيم تا
بتوانيم باز گرديم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ايشان مى رويم ، منه شبانگاه خود را
از شتر خويش فرو مى افكنم و شما بگوييد اخنس را چيزى گزيد، و چون به شما گفتند
برويد و حركت كنيد بگوييد ما نمى توانيم از اين دوست و سالار خود جدا شويم تا
ببينيم زنده مى ماند يا مى ميرد و اگر مرد او را به خاك بسپريم و همينكه آنان رفتند
ما به مكه بر مى گرديم . بنى زهره همينگونه رفتار كردند و فردا كه ايشان را در
ابواء در حال بازگشت ديدند، براى مردم روشن شد كه بنى زهره باز گشته اند، و هيچكس
از بنى زهره در جنگ بدر شركت نكرد. آنان صد تن بودند و گفته اند كمتر از صد بوده
اند و همين صحيح تر است . برخى هم گفته اند ايشان سيصد تن بوده اند بوده اند ولى
اين موضوع ثابت شده نيست .
واقدى مى گويد: عدى بن ابى الزغباء در حالى كه از بدر به مدينه بر مى گشت و سواران
و مسافران بر گرد او پرا كنده بودند چنين سرود:
اى بسبس براى جنگ سينه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند،
بردن آنان به شاهراه زيركانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گريخت .
(93)
واقدى مى گويد: ابوبكر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برايم نقل
كرد و گفت بنى عدى نخست كه بانگ حركت كردن برخاسته بود با قريش بيرون آمده بودند
ولى چون به گردنه لفت
(94) رسيدند سحرگاه خود را به كنار دريا كشاندند و آهنگ مكه كردند.
ابوسفيان با آنان برخورد كرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته ايد؟ نه همراه
كاروانيد و نه همراه سپاه . گفتند: تو براى قريش پيام فرستاده كه برگردند. گروهى
برگشتند و گروهى رفتند. و بدينگونه هيچكس از بنى عدى هم در جنگ بدر شركت نكرد. و
گفته اند ابوسفيان با آنان در مرالظهران برخورد كرد و اين سخن را گفت .
واقدى گويد: و اما پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود
چهاردهم رمضان در عرق الظبيه بود. در اين هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. ياران
پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفتند: آيا مى دانى ابوسفيان بن حرب كجاست ؟ گفت
: از او خبرى ندارم . گفتند: بيا به رسول خدا سلام كن . گفت : مگر ميان شما كسى
رسول خداوند است ؟ گفتند: آرى . مرد عرب پرسيد: كدامتان رسول خداييد؟ گفتند: اين .
او به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : آيا تو رسول خدايى ؟ فرمود: آرى . گفت :
اگر راست مى گويى در شكم اين ماده شتر من چيست ؟ - كره اش نر است يا ماده - سلمه بن
سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزديكى كرده اى و از تو بار دارد است .
پيامبر صلى الله عليه و آله را اين سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نيامد و از او روى
برگرداند.
واقدى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نيمه
رمضان در روحاء بود و به ياران خود فرمود: اينجا سجاسج يعنى وادى روحاء و بهترين
واديهاى عرب است . پيامبر صلى الله عليه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از
ركوع ركعت آخر برداشت كافران را لعنت و بر ايشان نفرين فرمود و عرضه داشت :
پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام كه فرعون اين امت است و زمعه بن اسود
بگريزند. خدايا! چشم پدر زمعه را بر او بگريان ، خدايا! چشم پدرش را كور فرماى ،
بار خدايا! سهيل بن عمرو مگريزد. سپس براى قومى از قريش دعا فرمود و چنين عرض داشت
: بار خدايا! سلمه بن هشام و عياش بن ابى ربيعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در
آن هنگام براى وليد بن وليد
(95) دعا نفرمود، وليد در جنگ بدر اسير شد و چون پس از جنگ بدر به
مكه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدينه كرد، او را گرفتند و زندانى كردند و در آن هنگام
پيامبر صلى الله عليه و آله براى او هم دعا فرمود.
واقدى مى گويد: خبيب بن يساف مردى شجاع بود كه از اسلام آوردن خود دارى كرده بود
ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدر بيرون آمدند، او و قيس بن محرث كه نام
پدرش را حارث هم گفته اند در حالى كه بر آيين خود بودند بيرون آمدند و در عقيق به
پيامبر رسيدند. خيبب سراپا پوشيده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله او را از زير مغفر شناخت و به سعد بن معاذ كه كنارش بود
فرمود اين خبيب بن يساف نيست ؟ سعد گفت : آرى . خبيب جلو آمد و تنگ ناقه پيامبر صلى
الله عليه و آله را به دست گرفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او و قيس بن محرث
فرمود: چه چيزى شما را همراه ما بيرون آورده است ؟ خبيب گفت : خواهر زاده و در پناه
ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنيمت بيرون آمده ايم . پيامبر صلى الله عليه و
آله فرمود: كسى كه بر آيين ما نيست نبايد با ما بيرون آيد.
خبيب گفت : قوم من مى داند كه من در جنگ دلير و آزموده و جنگجويم ، اينك اسلام نمى
آوردم و براى كسب غنيمت همراه تو جنگ مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ كن . چون به روحاء رسيدن ، خبيب به حضور پيامبر صلى
الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسليم فرمان خداى جهانيان شدم و گواهى
مى دهم كه تو رسول خدايى . پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود: در جنگ
شركت كن و او در جنگ بدر و ديگر جنگها پر كار بود. اما قيس بن حارث - محرث - آنجا
مسلمان نشد و به مدينه برگشت و چه پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر مراجعت فرمود
مسلمان شد و در جنگ احد شركت كرد كشته شد.
واقدى مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه بيرون آمد يك يا دو روز
روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد كه اى گروه سركشان من روزه گشادم شما هم
روزه بگشاييد و اين بدان سبب بود كه پيش از آن فرمان داده بود روزه بگشايند و
نگشاده بودند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين راز نبوت و ويژگى آن است و هرگاه كسى دقت كند مى
بيند كه دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله و دوستى اطاعت از او و پذيرش فرمانش چنان
بوده كه كار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با
محبت و توجه آن را مى پذيرند كه چون آن حكم را از ايشان بر مى دارد و وجوب آن را -
در سفر - ساقط مى فرمايد، آن كار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى كنند مگر پس
از تاكيد تمام . اين موضوع مهم تر از معجزات و كارهاى خارق العاده است ، بلكه خود
اين معجزه اى مهم تر از شكافتن دريا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همينكه
نزديك بدر رسيد از خبر آمدن قريش آگاه شد و مردم را از حركت قريش آگاه فرمود و با
آنان رايزنى كرد و نظرشان را خواست . ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت : سپس عمر
برخاست و سختى نيكو گفت و چنين افزود كه اى رسول خدا، اين قريش است كه به خدا سوگند
از هنگامى كه عزت يافته اند هيچگاه زبون نشده اند و از هنگامى كه كافر شده اند
ايمان نياورده اند و به خدا سوگند كه عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى
جنگ خواهد كرد. بايد براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى . سپس مقداد بن
عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا! براى انجام فرمان خدا حركت فرماى و ما همراه تو
هستيم . به خدا سوگند ما آنچنان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند:
تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و و ما اينجا نشستگانيم
(96) نمى گوييم بلكه عرضه مى داريم ، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و
ما هم همراه شما جنگ كنندگانيم . سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است اگر
ما را به بركت الغماد ببرى همراه تو خواهيم آمد. برك الغماد در فاصله پنج شب راه از
مكه از راه كناره و هشت شب راه از مكه از ره كناره و هشت شب راه از مكه در راه يمن
قرار دارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى پسنديده به مقداد داد و براى او دعاى خير فرمود.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله زا فرمود: اى مردم آرى خود را به من بگوييد و
مقصود آن حضرت انصار بودند، كه گمان مى فرمود انصار جز در مدينه او را يارى نمى
دهند و اين به آن سبب بود كه انصار شرط كرده بودند كه همانگونه كه از خود و فرزندان
خود دفاع مى كنند از آن حضرت دفاع خواهند كرد، اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و
آله باز هم فرمود: رايزنى كنيد و آرى خود را به من عرضه داريد. در اين هنگام سعد بن
معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گويى ما را اراده
فرموده اى ؟ فرمود: آرى . سعد گفت : شايد لازم باشد از كارى كه به تو وحى شده است
با وحى به كار ديگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ايمان آورده ايم و ترا تصديق
كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پيمان
استوار خود را به شنيدن و فرمانبردارى با تو بسته ايم . اينك اى پيامبر خدا به هر
كارى كه اراده فرموده اى قيام كن و سوگند به كسى كه ترا به حق گسيل فرموده است اگر
پهنه اين دريا را بپيمايى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهيم بود حتى اگر فقط يك
تن از ما باقى بماند. اينك به هر كس كه مى خواهى بپيوند و از هر كس كه مى خواهى
بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگير كه هر چه را بگيرى براى ما خوشتر از آن است
كه باقى بگذارى . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست با آنكه اين راه را هرگز
نپيموده ام و مرا به آن علمى نيست اگر فردا با دشمن خويش روياروى شويم ناخوش نمى
داريم كه ما در جنگ شكيبا و به هنگام رويا رويى راست و استواريم و شايد خداوند كارى
از ما به تو ارائه دهد كه چشمت به آن روشن شود.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه در آن
روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدينه مانده اند كه محبت ما
نسبت به تو از آنان بيشتر نيست و ما مطيع تر و راغب تر از آنان به جهاد نيستيم .
اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند كه تو با دشمن رويا روى مى شوى هرگز از همراهى
با تو باز نمى ايستادند ولى آنان پنداشتند كه فقط كاروان خواهد بود و بس . اينك
براى تو سايبانى مى سازيم و مركوبهاى ترا پيش تو آماده مى داريم ، آنگاه ما با دشمن
روياروى مى شويم ، اگر كار بر گونه اى ديگر شد، تو سوار مركبهاى خود مى شوى و به
كسانى كه پشت سر ما - در مدينه - هستند مى پيوندى . پيامبر صلى الله عليه و آله به
او پاسخى پسنديده داد و فرمود: اميد است كه خداوند خير مقدر فرمايد.
واقدى مى گويد: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پيامبر فرمود: در
پناه بركت خداوند حركت كنيد كه خداوند پيروزى بر يكى از دو طايفه - كاروان يا قريش
- را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گويى هم اكنون بر كشتارگاههاى آن قوم مى
نگرم .
واقدى مى گويد: گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام محل كشته شدن
آنان را به ما نشان داد و فرمود اينجا محل كشته شدن فلان است و اينجا محل كشته شدن
بهمان ، و هيچكس از هما محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نشان داده بود مستثنى
نگشت . گويد: در اين هنگام مسلمانان دانستند كه با جنگ رويا روى خواهند بود و
كاروان گريخته است و به سبب گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله آرزوى پيروزى داشتند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز درفشها را كه سه درفش بود
برافراشت و سلاحها را آشكار ساخت و حال آنكه از مدينه بدون اينكه درفش برافراشته
باشد بيرون آمده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه با قتاده بن نعمان و
معاذ بن جبل در حال حركت بود به سفيان ضمرى برخورد، پيامبر صلى الله عليه و آله از
او پرسيد: تو كيستى ؟ ضمرى گفت : شما كيستند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو
به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهيم . گفت : باشد اين به آن . پيامبر فرمود: آرى
. ضمرى گفت : از هر چه مى خواهيد بپرسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
درباره قريش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسيده است كه ايشان فلان روز از
مكه بيرون آمدند، اگر اين خبر درست باشد آنان بايد كنار همين وادى باشند.
(97) ضمرى گفت حالا بگوييد شما كيستيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله
فرموده ما از آب هستيم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت : عجب از آب
هستيد! كدام آب ؟ آب عراق يا جاى ديگر! و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش باران خود
برگشت . واقدى مى گويد هر دو گروه آن شب را سپرى كردند بدون اينكه هر يك از جاى
ديگرى آگاه باشد كه ميان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار دو كوه عبور كرد و پرسيد نام آن
دو چيست ؟ گفتند: مسلح و مخرى . فرمود: چه كسانى در آن ساكنند؟ گفتند: بنى ناز و
بنى حراق .
(98) از آنجا گذشت و آن دو كوه را سمت چپ خويش قرار داد. در اين
هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ايشان رسيدند و گزارش كار قريش را
دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد -
يعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان -. على عليه السلام و زبير و سعد بن ابى و قاص و
بسبس بن عمرو را روانه كرد كه از كنار آب بررسى كنند و براى آنان به كوه كوتاهى
اشاره كرد و فرمود: اميدوارم كنار چاهى كه در دامنه همين كوه كوتاه قرار دارد خيرى
به دست آوريد. آنان به آن سو رفتند و كنار همان چاه شتران آبكش و سقاهاى قريش را
ديدند و آنان را اسير كردند، برخى از آنان گريختند و از جمله كسانى كه گريخت و او
را شناختند عجير بود. عجير نخستين كسى بود كه خبر پيامبر صلى الله عليه و آله و
يارانش را براى قريش آورد و فرياد كشيد كه اى آل غالب ! اين ابن ابى كبشه - پيامبر
صلى الله عليه و آله - و ياران اويند و سقاهاى شما را به اسيرى گرفتند. لشكر از اين
خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را كه آورد خوش نداشتند.
واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خيمه خود بوديم و مى
خواستيم از گوشت شتر كباب تهيه كنيم و سرگرم آن كار بوديم كه ناگاه خبر را شنيديم و
اشتهاى ماكور شد و برخى به ديدار برخى ديگر مى رفتند. عتبه بن ربيعه مرا ديد و گفت
: اى ابو خالد! هيچكس را نمى شناسم و نمى دانم كه راهى شگفت تر از راه ما بپيمايد،
كاروان ما نجات يافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمين قومى آمده ايم و آن را
كارى دشوار مى بينم در عين حال كسى كه اطاعت نشود رايى ندارد - چه بگويم كه كسى
فرمان نمى برد - و اين نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آيا بيم آن
دارى كه ايشان بر ما شبيخون زنند؟ گفتم : من از اين كار احساس ايمنى نمى كنم ، مگر
تو احساس امان مى كنى ؟ گفت : چاره چيست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهيم تا صبح
شود و بينديشيد و تصميم بگيرند. عتبه گفت : آرى راى درست همين است . گويد: آن شب را
تا صبح پاسدارى داديم . ابوجهل گفت : اين فرمان عتبه است كه از جنگ با محمد و
يارانش كراهت دارد، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى كنيد كه محمد و
يارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خويشاوندان خود گوشه اى جمع مى شويم
، هيچكس هم از ما پاسدارى نكند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى باريد. عتبه
گفت : به هر حال اين مرد مايه شومى و نافرخندگى است .
واقدى مى گويد: از سقاهايى كه كنار آن چاه بودند، يسار، غلام سعيد بن عاص و اسلم ،
غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام اميه بن خلف اسير شدند و آنان را به حضور
پيامبر صلى الله عليه و آله بردند. آن حضرت به پا ايستاده و در حال نماز بود.
مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشيم كه براى آب بردن
فرستاده اند، مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند؟ گفتند: ما سقاهاى قريشى كه براى آب
بردن فرستاده اند. مسلمانان اين خبر را خوش نمى داشتند كه اميدوار بودند آنان
سقاهاى ابوسفيان باشند، آنان را زدند و چون ايشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از
افراد كاروان و سقاهاى ابوسفيانيم و كاروان پشت اين تپه است و چون اين سخن را گفتند
از زدن آنان خود دارى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خود را سلام داد و
فرمود: عجيب است وقتى كه به شما راست مى گويند آنان را مى زنيد و هنگامى كه دروغ مى
گويند آنان را رها مى كنيد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا
ايشان مى گويند قريش آمده اند. فرمود: كاملا درست مى گويند، قريش از شما بر كاروان
خود ترسيده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقايان فرمود و پرسيد:
قريش كجايند؟ گفتند: پشت اين تپه ها كه مى بينيد. فرمود: شمارشان چند است ؟
گفتند: بسيارند. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: نمى دانيم . فرمود: چند شتر مى
كشند؟
گفتند: يك روز ده شتر و يك روز نه شتر. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شمارشان
ميان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مكه بيرون آمده اند؟
گفتند: هر كس كه توان داشته ، بيرون آمده است . پيامبر صلى الله عليه و آله روى به
مردم كرد و فرمود: مكه پاره هاى جگر خود را به سوى افكنده است . پيامبر صلى الله
عليه و آله سپس از ايشان پرسيد: آيا كسى هم برگشته است ؟ گفتند: آرى ابن ابى شريق -
با بنى زهره برگشته است . پيامبر فرمود: با آنكه خود كامياب و رهنمون شده نيست آنان
را كامياب ساخته است ، هر چند تا آنجا كه مى دانم كه خدا و كتاب خدا ستيزه گر است .
پيامبر صلى الله عليه و آله سپس پرسيد: آيا كس ديگرى هم غير از ايشان برگشته است ؟
گفتند: آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن كعب هم برگشته اند. پيامبر صلى الله عليه و آله
آنان را رها كرد و به ياران خود فرمود: راى خود را در مورد اين جايگاه كه در آن
فرود آمده ايم بازگو كنيد و به من بگوييد. حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا
آيا اينجا كه فرود آمده اى جايگاهى است كه خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟
اگر چنين است كه ما را نشايد گامى از آن فراتر يا عقب تر رويم ، اگر چاره انديشى و
جنگ و رايزنى است سخن گوييم . رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رايزنى و چاره انديشى است
. حباب گفت : در آن صورت اينجا لشكرگاه مناسبى نيست . ما را به نزديكترين آبهاى اين
قوم ببر كه من به همه جا و چاههاى آن دانايم ، آنجا چاهى است كه شيرينى آب آن را مى
دانم وانگهى آبش چندان فراوان است كه فروكش نخواهد كرد، كنار آن حوضى مى سازيم و در
آن ظرفها را قرار مى دهيم و آب مى آشاميم و جنگ مى كنيم و دهانه چاههاى ديگر را با
خاك انباشته مى كنيم .
واقدى مى گويد: ابن عباس مى گفته است : جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه
و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است كه حباب مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و
آله فرمود: اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پيشنهادهاى او را انجام داد.
واقدى مى گويد: خداوند آن شب را بر انگيخت - باران آمد - دره بدر در جانب مسلمانان
نرم و ملايم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنكه در جانب قريش چنان
نبود و با آمدن باران قادر به حركت و كوچ كردن از آن نبودند و ميان دو لشكر تپه ها
و بر آمدگيهاى شنى بود.
واقدى همچنين مى گويد: در آن شب بر مسلمانان خواب چيره شد و آسوده خوابيدند و باران
چندان نبود كه آنان را آزار دهد. زبير بن عوام مى گويد: خداوند آن شب چنان خواب را
بر مسلمانان چيره ساخت كه من با آنكه سخت پايدارى مى كردم و زمين زيرم ناهموار بود
ولى طاقت نياوردم و جز خواب چاره نبود. پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش هم بر
همان حال بودند. سعد بن ابى وقاص مى گويد: چنان خوابم گرفت كه چانه ام روى سينه ام
مى افتاد و ديگر چيزى نفهميدم و به پهلو دراز كشيدم . رفاعه بن رافع به مالك هم مى
گويد: چنان خواب بر من چيره شد كه خوابيدم و محتلم شدم و آخر شب غسل كردم .
واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از گرفتن سقاها از جايگاه
نخست به جاى ديگر كوچ فرمود عمار بن ياسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به
اطراف لشكرگاه قريش روانه فرمود. آن دو گرد قريش دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى
رسول خدا! قريش سخت ترسيده اند و بيمناكند، آسمان هم كه بر ايشان به شدت مى بارد و
آنچنان ترسيده اند كه چوب اسبها مى خواهند شيهه بكشند، بر چهره شان مى زنند تا آرام
گيرند.
واقدى مى گويد: قريش چون صبح كردند منبه
(99) بن حجاج كه مردى كف بين و پى شناس بود گفت : اين رد پاى پسر
سميه است و اين ديگرى نشان پاى ابن ام عبد - عمار و عبد الله بن مسعود - است و هر
دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل يثرب آهنگ ما
كرده است و سپس اين بيت را خواند:
گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد، ناچار بايد بميريم يا
بميرانيم .
(100)
ابو عبد الله گويد: به محمد بن يحيى بن سهيل بن ابى خيثمه گفتم : منبه چنان گفته
است كه گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد. گفت : به جان خودم
سوگند كه گرسنه بودند. پدرم برايم نقل كرد كه از نوفل بن معاويه شنيده كه مى گفته
است : شب جنگ بدر ده شتر كشته بوديم و در يكى از خيمه هاى سر گرم درست كردن كباب
جگر و كوهان و گوشتهاى پاكيزه بوديم ولى از شبيخون مى ترسيديم و تا هنگامى كه سپيده
دميد پاسدارى داديم . چون صبح شد شنيدم كه منبه مى گويد: اين نشان پاى پسر سميه و
اين مسعود است و شنيدم اين بيت را مى خواند.
تس اجازه خوابيدن و آسايش را به ما نمى دهد، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم .
اى گروه قريش ! بنگريد فردا اگر با محمد و يارانش رو به رو شديم جوانان و جوانمردان
دلير خود را بپاييد كه كشته نشوند، مردم مدينه را بكشيد كه ما اگر جوانان خود را به
مكه برگردانيم از گمراهى خود بر مى گردند و از آيين پدران خود جدا نمى شوند.
واقدى مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله كنار چاه فرود آمد براى ايشان
سايبانى از چوبهاى خرما ساخته شد، سعد بن معاذ با شمشير آويخته به گردن بر در
سايبان ايستاد و پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر وارد آن شدند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): من از موضوع ساختن سايبان شگفت مى كنم كه از كجا براى
آنان ممكن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى كه سايبانى بسازند داشته باشند يا
همراه خود آورده باشند. سرزمين بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندكى هم چوب
خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از
مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشير بوده است ، و ديگران همگى مسلح به شمشير و تير و
كمان بوده اند. اين هم سخن نادرى است و صحيح آن است كه هيچيك از مسلمانان بدون سلاح
نبوده است ، مگر اينكه چند شاخه اى همراهشان بوده است كه با انداختن پارچه اى بر آن
سايه اى فراهم مى كرده اند، وگرنه به من امكانى براى ساختن و برپا كردن سايبانى از
چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بينم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه قريش فرود آيند اصحاب خود
را به صف كرد. قريش در حالى ظاهر شدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را
به صف كرده بود و آرايش جنگى مى داد. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله حوضى كنده
بودند و از هنگام سحر در آن آب ريخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند. پيامبر
صلى الله عليه و آله رايت خويش را به مصعب بن عمير داد و او آن را پيش برد و جايى
كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده بود قرار داد. پيامبر صلى الله عليه و
آله ايستاد و به صفها نگريست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار
داده بود. مشركان چون آمدند ناچار رو به خورشيد ايستادند. پيامبر صلى الله عليه و
آله بر كناره نزديكتر و سمت چپ لشكرگاه كرده بود و مشركان بر كناره دورتر كه سمت
راست بود قرار گرفتند. در اين هنگام مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آمد
و عرضه داشت كه اى رسول خدا! اگر اين كار را طبق و حى انجام داده اى بر همين حال
باش وگرنه من چنين مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر افروز
آن نسيمى به جنبش مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر فراز
آن نسيمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى يارى تو وزيدن گرفته است . پيامبر صلى
الله عليه و آله فرمود: اينك كه صفهاى خود را مرتب و درفش
خود را مستقر داشته ام آن را تغيير نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با
فرشتگان ياريش داد - و جبرئيل عليه السلام اين آيه را نازل كرد
ياد آوريد هنگامى را كه از خداى خود مى خواستيد ياريتان كند،
اجابت فرمود شما را، كه من هزار فرشته را كه از پى يكديگرند به يارى شما مى فرستم .
-
(101)
واقدى مى گويد: عروه زبير روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن
هنگام صفها را استوار و بر يك خط مرتب فرموده بود. سواد بن غزيه اندكى جلوتر از
صفها قرار داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با چوبه تيرى به شكم او زد و فرمود:
سواد! در خط و رديف بايست .
سواد گفت : سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اينك قصاص
مرا بازده . پيامبر صلى الله عليه و آله شكم خويش را برهنه فرمود و گفت : انتقام
بگير و قصاص كن . سواد، رسول خدا را در آغوش كشيد و ايشان را بوسيد. فرمود: چه چيزى
ترا بر اين كار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا! مى بينى كه فرمان خدا در رسيده است ،
از كشته شدن ترسيدم ، خواستم آخرين عهد من با تو چنين باشد كه در آغوشت كشم و ببوسم
.
واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از ابوالحويرث ، از محمد بن جبير بن مطعم ، از قول
مردى از قبيله اود برايم نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر
كوفه ضمن خطبه اى فرمود: همچنان كه سرگرم آب كشيدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزيدن
گرفت كه به آن شدت نديده بودم و چون آن سپرى شد، بادى ديگر وزيد كه فقط همان باد
نخست را به آن شدت ديده بودم . نخست جبرئيل عليه السلام بود كه همراه هزار فرشته در
خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت ، دومى ميكائيل بود كه با هزار فرشته
بر ميمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافيل بود كه با هزار فرشته بر ميسره سپاه مستقر
شد. چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود، كه شتابان
رم كرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم كردم و خداى خود را
فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه كار كه من صاحب
گوسفندم - شتر سوارم ؟ - و چون بر اسب مستقر شدم با اين دست خود چندان بر دشمنان
نيزه زدم كه تا زير بغلم خون آلوده شد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): بيشتر راويان روايت بالا را اين چنين نقل كرده اند كه
پيامبر صلى الله عليه و آله مرا بر اسب خود سوار فرمود
ولى صحيح همين است كه ما مى آوريم ، زيرا در جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله از
خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى كه سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى
همينكه صفها درگير شدند و گروهى از سوار كاروان مشركان كشته شدند پيامبر صلى الله
عليه و آله على عليه السلام را بر يكى از اسبهايى كه از ايشان گرفته شده بود سوار
كرد.
واقدى مى گويد: فرمانده ميمنه لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر و فرمانده
ميسره على عليه السلام . فرمانده ميمنه قريش هبيره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده
ميسره ايشان عمرو بن عبدود، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند
زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنين گفته اند كسى كه فرمانده سوار كاران
بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبيره فرمانده ميمنه نبوده است بلكه
حارث بن عامر بن نوفل فرمانده ميمنه بوده است .
واقدى مى گويد: محمد بن صالح ، از يزيد بن رومان و ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد
كه مى گفته اند: بر ميمنه و ميسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هيچكس فرماندهى نداشته
است و از كسى نام برده نشده است ، همچنين بر ميمنه و ميسره مشركان فرمانده خاصى
نبوده است و نام هيچكس را در اين مورد نشنيده ايم . واقدى مى گويد: در نظر ما هم
سخن صحيح همين است .
|