جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه
ابن ابى الحديد
جلد ۵
ترجمه و تحشيه : دكتر محمود
مهدوى دامغانى
- ۹ -
ابوعلى دقاق
(213) مى گفته است : خوف داراى مراتبى است كه عبارت است
از خوف و خشيت
و هيبت . خوف از شرايط و لوازم
ايمان است و خداوند متعال فرموده است اگر مومن
هستيد از ايشان خوف نداشته باشيد و از من خوف داشته باشيد
(214) و خشيت از شروط علم است كه خداوند متعال فرموده
است همانا بندگان عالم خدا از خداوند خشيت دارند
(215) و هيبت از شروط معرفت است كه خداوند سبحان فرموده
است خداوند شما را از خودش بيم مى دهد و برحذر
مى دارد.
(216)
يكى از عارفان گفته است : هر كس از هر چيز بترسد از او مى گريزد و هر
كس از خدا بترسد بايد به پيشگاه او بگريزد.
ابوسليمان دارانى
(217) گفته است : خوف از هيچ دلى بيرون نمى رود مگر
اينكه آن دل ويران مى شود.
ديگر از مقامات عارفان رجاء است . ما ضمن
مباحث پيشين بخشى شايسته در مورد خوف و رجاء ايراد كرديم .
ابوعلى رودبارى
(218) مى گويد: بيم و
اميد همچون دو بال پرنده است كه اگر درست
و برابر باشد پرواز پرنده كامل خواهد بود و هر گاه يكى از آن دو كاستى
يابد پرواز پرنده دچار كاستى گردد و اگر هر دو از ميان برود پرنده در
حد مرگ مى افتد.
از امام على بن حسين عليهماالسلام روايت شده كه فرموده است
بارخدايا، گويى اميد من به تو با گناهانم افزونى
مى يابد بر اميد من به تو با اعمال خودم ، زيرا در اعمال خويش بايد به
اخلاص اعتماد كنم و چگونه ممكن است من كه در معرض آفات هستم اخلاص را
محرز كنم ، و در گناهان مى بينم كه بايد به عفو تو اعتماد كنم و چگونه
آن را نخواهى آمرزيد و حال آنكه موصوف به جود و بخششى .
مقامات ديگرى را كه ابن ابى الحديد براى عارفان برشمرده است از اين جهت
كه در كمتر كتابى حتى از كتب صوفيه آمده است نام مى بريم .
(219)
حزن ، جوع ، خشوع و تواضع ، قناعت ، توكل ، يقين ، صبر، مراقبت ، رضا،
استقامت ، اخلاص ، صدق ، حياء، حريت ، ذكر، فتوت ، فراست ، حسن خلق ،
كتمان ، جود و سخاء، و ايثار، غيرت ، تفويض ، ولايت و معرفت ، دعا و
مناجات ، تاسى ، فقر، ادب ، محبت ، شوق ، زهد و كنارزدن دنيا.
(219)
(220) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين خطبه با عبارت شيواى
والله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا، او اجر
فى الاغلال مصفدا، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما
لبعض العباد (به خدا سوگند، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار
سعدان مغيلان بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بر كشيده باشم در غل و
زنجيرها بشكند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به
يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم )
(221) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد گويد:) اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف
به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى
داشت او هم اشعث را دوست نمى داشت و اشعث با خودگمان بوده بود كه با
اين كار براى رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و
او را به سوى خود مايل مى گرداند و چون على (ع ) موضوع را فهميده و
دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را
پذيرفته بود، زيرا پيامبر (ص ) هديه را قبول مى فرمود و على عليه
السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه از
يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا (سمنو)يى كه روز نوروز
پخته بود دعوت كرد. على عليه السلام از آن خورد و پرسيد: اين حلوا را
براى چه پخته بودى ؟ امروز نوروز است . على (ع ) خنديد و گفت : اگر مى
توانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد.
وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف الخلاق و پسنديدگى خويها بر
قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه دشمنى آنان
نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه مى خواست بدين
گونه در مورد اموال مسلمين او را بازى دهد و غيرممكن است كه ريگ سخت
براى دندان نرم شود.
مى گويم : اگر درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است
آيا صله يا زكات يا صدقه است كه بر ما
اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است
و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام نيست ؛ مى گويم : منظور
على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن ، يعنى محمد و على و فاطمه
و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج
تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى
هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است .
(222)
اگر بگويى ، چگونه ادعا مى كنى قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و
حال آنكه حسن و حسين عليهماالسلام صله معاويه را مى پذيرفتند؛ مى گويم
: هرگز، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند!
بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان مى
پرداخت مى پذيرفتند. وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص
است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام
داشته اند.
ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و
پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است .
پاره يى از اخبار عقيل بن
ابى طالب
عقيل پسر ابوطالب عليه السلام است و ابوطالب پسر عبدالمطلب بن
هاشم بن عبد مناف است . عقيل برادر پدر و مادرى اميرالمومنين عليه
السلام است . ابوطالب چهار پسر داشته است . نخست طالب كه ده سال از
عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر
كه ده سال از على بزرگتر بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از
همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس
از پسرعمويش از همه مردم برتر است .
ابوطالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست مى داشت و به همين سبب
بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر (ص ) و عباس پيش او آمدند تا
فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابوطالب بكاهند به
ايشان گفت : عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد
بگيريد، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر (ص ) على عليه السلام را.
كنيه عقيل ابويزيد بوده است و پيامبر (ص ) به او فرمود
اى ابايزيد! من تو را به دو سبب دوست مى دارم :
نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن
سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو مى دانم .(223)
مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همان گونه كه عباس را، عقيل
اسير شد، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبية
به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش ، جعفر طيار (ع )
شركت كرد، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش
سالگى درگذشت .
عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است . او نخست به عراق و سپس به
شام كوچ كرد و باز به مدينه برگشت . او همراه برادر خود اميرالمومنين
در هيچ يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور
خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى اميرالمومنين او را معاف فرمود
و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد.
عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين
روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را بر مى شمرد. او را
گليمى بود كه در مسجد پيامبر (ص ) مى انداختند و عقيل روى آن نماز مى
گزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع
مى شدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم
حاضرجواب تر بود و بشدت درگير مى شد. مى گفته اند در عرب چهار تن هستند
كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى
داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از: عقيل بن
ابى طالب و مخرمة بن نوفل زهرى و ابوالهجم بن حذيفه عدوى و حويط بن
عبدالعزى عامرى .
مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن اميرالمومنين عليه السلام
به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند. قومى مى گفته اند به
هنگام زنده بودن على (ع ) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت مى كنند
كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت : اين ابويزيد
اگر چنان نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را
رها نمى كرد و اقامت پيش ما را بر نمى گزيد. عقيل گفت : برادرم براى
دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده
ام ولى از خداوند مسئلت مى كنم فرجام پسنديده داشته باشم .
قومى ديگر مى گويند: عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت اميرالمومنين
عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال مى كنند كه على (ع ) در
واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته
است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم ، همچنين در بخش نامه هاى
على عليه السلام خواهد آمد. همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر
است .
مدائنى نقل مى كند كه روزى معاويه به عقيل گفت : آيا نيازى دارى كه
براى تو آن را برآورم ؟ گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى
صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند. معاويه كه دوست داشت
با عقيل شوخى كند گفت : اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه
پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز مى شوى چه نيازى به كنيزى كه چهل
هزار درهم ارزش دارد دارى ؟ گفت : آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى
بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند. معاويه خنديد
و گفت : اى ابايزيد، با تو شوخى كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى
او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد. چون مسلم هجده
ساله شد و در آن هنگام عقيل درگذشته بود به معاويه گفت اى اميرالمومنين
مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صدهزار درهم مى خرند و دوتس دارم
اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم ، پولش را به من بده معاويه فرمان
داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند.
چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه
نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده
است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين
ما را به خودمان برگردان .
معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را
براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى
را كه مالك نبوده اى فروخته اى . مسلم گفت : اين كار را بدون اينكه سرت
را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد. معاويه در حالى كه از شدت خنده به
پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم مى ماليد گفت : پسركم ، به خدا
سوگند، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت :
معاويه آن گاه براى حسين (ع ) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به
خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه مسلم گرفته است حلالش كردم .
امام حسين عليه السلام فرمود: اى آل ابوسفيان شما فقط مى خواهيد كرم و
بخشش كنيد!
(224)
معاويه به عقيل گفت : اى ابايزيد! هم اكنون عمويت ابولهب كجاست ؟ گفت :
چون به جهنم درآمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات
ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است .
همسر معاويه كه دختر عتبة بن ربيعة بود گفت : اى بنى هاشم ، دل من هرگز
شما را دوست نمى دارد، عمويم كجاست ؟ برادرم كجاست ! آنانى كه
گردانهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه
لبهايشان آب را ببيند آب را مى ديدند؟ عقيل گفت : چون به دوزخ درآمدى
به سمت چپ خويش برو.
معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على (ع ) در اين خطبه به آن
تصريح فرموده است پرسيد، عقيل گريست و گفت : اى معاويه ، من نخست موضوع
ديگرى از على (ع ) را براى تو مى گويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى
پاسخ مى دهم .
براى حسين پسر على (ع ) ميهمانى رسيد، درهمى وام گرفت و نان خريد، و
نيازمند خورشى بود از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى
را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت ، و چون
على (ع ) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال مى كنم
درباره اين مشك چيزى پيش آمده است . قنبر موضوع را به او گفت : او
خشمگين شد و فرمود: هم اكنون حسين را پيش من آوريد، و چون آمد بر روى
حسين تازيانه كشيد، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند مى دهم و
چون او را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت : آن گاه على عليه
السلام فرمود: چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از
ديگران بردارى ؟ گفت : مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس مى دهم .
على فرمود: پدرت فداى تو باد! درست است كه تو را در آن حقى است ولى
براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آنكه مسلمانان به حق خود
برسند بهره مند شوى . همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر
دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى
.
على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به
قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور.
عقيل گفت : به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مى نگرم كه دهانه
مشك را گشوده و برگردانده است و قنبر عسل را در آن مى ريزد. آن گاه على
دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه مى داشت .
پروردگارا، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است .
معاويه گفت : از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار نمى شود.
خداى اباحسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خود گوى سبقت در ربود و
هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را
بگو.
عقيل گفت : آرى ، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فرا گرفت ،
چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد. من كودكان
خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار
بود پيش او آوردم . فرمود: شامگاه پيش من آى تا چيزى به تو بدهم .
شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى مى كرد
پيش او آمدم . به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت : بگير
من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و مى پنداشتم كيسه پول است دست
دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را
نگرفته رها كردم و چنان بانگى بر آوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ مى
كشد. على (ع ) به من گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين آهنى است كه آتش
اين جهانى آن را برافروخته است ، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى
قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فرو بندند و سپس اين آيه را تلاوت
فرمود. هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و
زنجيرها را مى كشند
(225)
سپس به من گفت : براى تو پيش من افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب
كرده است جز همين كه ديدى نيست . پيش خانواده ات برگرد.
معاويه شگفت زده مى گفت : هيهات ، هيهات ؟ كه زنان از زاييدن نظير او
سترونند.
(220) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
اين دعا با عبارت اللهم صن وجهى باليسار
و لا تبذل جاهى بالاقتار، فاسترزق طالبى رزقك ... (بارخدايا
آبروى مرا با توانگرى نگهدار و حرمت مرا با تنگدستى بر باد مده كه
ناچار از كسانى كه خود خواهان روزى تو هستند روزى طلب كنم ...)
(226) شروع مى شود (ابن ابى الحديد پس از شرح و تفسير
يكى دو نكته لطيف ذكر كرده است كه در چهار چوبه تاريخ مى گنجد و در خور
توجه است .)
روايت شده است كه عبدالله بن جعفر بن ابى طالب
(227) كه معروف به جواد است در پايان عمر تنگدست شد و
اين بدان سبب بود كه عبدالملك بن مروان به او ستم ورزيد. عبدالله روز
جمعه يى به نماز جمعه رفت و دعا كرد و عرضه داشت :
پروردگارا، تو مرا به كارى عادت داده اى كه من هم بر آن رفتار كرده ام
اينك اگر آن موضوع سپرى شده است مرا پيش خود فرو گير، عمر عبدالله به
جمعه آينده نرسيد.
امام حسن بن على عليهماالسلام هم دعا مى كرد و مى گفت
پروردگارا بر من وسعت ارزانى فرماى كه جز بسيار
چيزى مرا در نمى گنجد.
(221) : از سخنان آن حضرت (ع )
اين خطبه با اين عبارت آغاز مى شود: دار
بالبلاء محفوقة و بالغدر معروفه لا تدوم احوالها و لا يسلم نزالها
(سرايى است آكنده و فرو گرفته به بلا و معروف شده به غدر كه
احوالش دائم نمى ماند و فروآمدگان در آن به سلامت نمى مانند
(228)
(ابن ابى الحديد پس از معنى كردن برخى از مفردات و توضيح درباره برخى
از اصطلاحات نمونه هايى از آثار و اشعارى را كه در نكوهش دنيا نقل شده
آورده است و در مورد اشعار نخست چهارده بيت از ابونوراس شاهد آورده است
كه ترجمه يكى دو بيت آن اين چنين است ).
خداوند هر مسلمانى كه مرگ را ياد مى كند و پند
مى گيرد و هر مؤ منى را كه از ياد مرگ مى ترسد و برحذر مى افتد رحمت
فرمايد.
(سپس هفتاد بيت از سه قصيده شيواى سيدرضى را در مورد دنيا و دگرگونى
حالات و زوال نعمتهاى آن شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت از آن چنين
است .)
مگر نه اين است كه ما نشانه تيرهايى هستيم كه
تيرتراشى كوشا همواره رها مى كند هرگاه تيرى از كنار ما مى گذرد شاد مى
شويم و اگر تيرى به ما اصابت كند بيتابى مى كنيم ...
پندگرفتن ما از روزگار چه اندك است و شيفتگى ما
به آرزوها چه استوار و پابرجاست ... صاحب كاخ سديروحيره سپيد و صاحب
ايوان كجايند؟ آن شمشيرهاى بران خاندان بدر و آن نيزه هاى استوار بنى
ريان كجاست ؟...
مى گويم : اين نمونه كلام رسا و آزاده است و شگفتى نيست كه به هر حال
اين شاخه هم از همان درخت و اين اخگر هم از آن كانون است .
(222) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
(229)
اين دعا با عبارت شيواى اللهم انك آنس
الانسين لاوليائك و احضرهم بالكفاية للمتوكلين عليك (بارخدايا،
تو انس گيرنده ترين انس گيرندگان نسبت به دوستان خودى و حاضرترين
ايشان به كفايت كردن امور متوكلان بر خود هستى ) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و ارئه شواهد از قرآن
مجيد و شعر عرب در مورد اين جمله از اين دعا كه فرموده است
بارخدايا مرا بر عفو خود بردار و عرضه فرماى و
نه بر عدل خود به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .)
پس از كشته شدن مروان بن محمد
(230) زنى مروانى به يكى از زنان هاشمى گفت : چه خوب
است عدل شما را فرو گيرد ما اين داستان را در مباحث پيشين آورده ايم آن
زن هاشمى پاسخ داد: در آن صورت نبايد هيچيك از شما را زنده باقى بداريم
كه شما با على عليه السلام جنگ كرديد و حسن عليه السلام را زهر
خورانديد و حسين عليه السلام و زيد و پسرش را كشتيد و على بن عبدالله
را زديد و ابراهيم امام را در جوال آهك خفه كرديد.
آن زن مروانى گفت : در اين صورت عفو شما ما را فرو گيرد. گفت : اين
سخنى درست است .
(231)
جز يازدهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام
شد.
جزء دوازدهم آن از پى خواهد آمد.
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداى يگانه عادل را
(223) : از سخنان آن حضرت (ع )
(232)
در اين خطبه كه با عبارت لله بلاد فلان
فلقد قوم الاود و داودى العمد و اقام السنه (مر خدا راست نيكويى
فلان ، كه همانا كژى را راست گردانيد و درد كوهان را دوا كرد و سنت را
برپا داشت ) شروع مى شود.(233)
نكته هايى از سخنان و
اخلاق و روش عمر
ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم .
(234)
براى عمر مالى فراوان رسيد. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى
اميرالمومنين ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و
حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار. عمر گفت : اين كلمه
يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد
و از حجت آن بى نياز فرمايد، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان
خداوند كنم ! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند
سبحان فرموده است هركس از خدا بترسد خداوند براى
او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند
روزى مى بخشد.
(235)
ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد. عمر براى او نوشت او را
از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر
مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت :
عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را
امير پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم
ايشان را بركشيم و بلندپايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و
پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته
باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت
دهيم و حال آنكه به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و
كوچكى جزيه بپردازند.
ابوموسى نوشت كار اين سرزمين جز با او اصلاح نمى
آيد.
عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت
. والسلام .
عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آويخته ديد. پرسيد: اين
گوشت چيست ؟ گفت : هوس كردم و آن را خريدم . گفت : مگر اشتها به هر چيز
پيدا كنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها
مى كند بخواهد بخورد.
عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت :
اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد.
سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و
پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره كسانى كه
پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سرافة بن مالك بن
جعشم مدلجى بود. اى سراقه برخيز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى
كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم . عمر گفت :
پشت كن . پشت كردم . گفت : اينك روى به من كن . چنان كردم . گفت : به
به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى
افراز خسرو را پوشيده است ! اى سراقه چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به
مراتب از اين كمتر اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود و براى
خودت و قومت مايه شرف بود. اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من
بيرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدايا، تو اين امور را از پيامبر
خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبكر كه
از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى .
خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته
باشى . سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند.
آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين
جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرا رسد، بهاى آن را ميان مسلمانان
تقسيم كنى . هنوز شب فرا نرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان
مسلمانان تقسيم شد.
عمر شبها شبگردى مى كرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى
فرود آمدند. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى كه من و تو از ايشان
پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز
مى گزاردند. عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد. گريستن كودك
طول كشيد، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت : از خدا بترس و با
فرزند خود خوشرفتارى كن . سپس به جاى خويش برگشت ؛ چون همچنان صداى
كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد،
هنگامى كه به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى كودك را شنيد، پيش مادرش
برگشت و گفت : اى واى بر تو كه را بدمادرى مى بينم ديگر نمى خواهم
ببينم پسرت بى آرامى كند.
آن زن گفت : اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى ؛ چه كنم ؟ مى خواهم او
را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند. عمر گفت : چرا مى خواهى
او را از شير بگيرى ؟ گفت : عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد
و براى كودكان از شيرگرفته مى پردازد. عمر پرسيد: اين پسر چند ماهه است
؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مكن و او را از شير باز مگير
چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قراءت او براى مردم روشن نبود،
وقتى سلام داد، گفت : اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان
مسلمانان را كشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان
خود را با شتاب باز مگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شيرخوردن
محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم .
عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست
. او براى عمر آب آميخته با عسل آورد. او از آن نپذيرفت و نياشاميد و
گفت : شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد شما
در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد جوان گفت : به
خدا سوگند، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين ، مطالب پيش
از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد و روزى كه
كافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى ...
(236) مگر از ما كافرانيم ؟ عمر از آن آب با عسل آميخته
آشاميد و گفت همه مردم از عمر داناترند.
عمر ضمن خطبه يى گفت : به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و
مهريه همسران پيامبر (ص ) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را
از او باز مى گيرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به
خدا سوگند خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى
فرمايد و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد
البته چيزى از مهريه او باز گيريد
(237) عمر گفت : آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى
كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر
او پيروز شد و پيشى گرفت !
شبى عمر شبگردى مى كرد، از كنار خانه يى گذشت از آن صدايى شنيد؛ بدگمان
شد و از ديوار خانه بالا رفت ، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى . عمر
به آن مرد گفت : اى دشمن خدا، آيا پنداشته اى كه خداوند تو را در حال
معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت : اى اميرالمومنين ، شتاب مكن كه
اگر من فقط در مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند
متعال مى فرمايد تجسس مكنيد
(238) و تو تجسس كردى و فرموده است
به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد
(239) و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است
چون وارد خانه ها شويد سلام دهيد
(240) و حال آنكه تو سلام ندادى . عمر گفت : اينك اگر
از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه تكرار
نخواهم كرد. گفت : به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو
كردم .
اموالى از عراق براى عمر رسيد، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد
و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت : الحمدلله ، الحمدلله
... برده اش مكرر و پياپى مى گفت : اين از فضل و رحمت خداوند است .
عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گويى : خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه
اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است
بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند و حال آنكه مقصود از آن هدايت
است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد آن بهتر از
چيزهايى است كه جمع مى كنند
(241) و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند.
ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! مى گويد: در آغاز خلافت عمر پيش او
رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما
ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك
خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از
ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده
بودند و به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد.
آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت :
پسرعمويت را در چه حال رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن
جعفر است . گفتم : در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد.
گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است . گفتم
او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس آب مى داد و در
همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند
قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من
پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟
گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت باقى مانده
است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم
درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم ، گفت : راست مى
گويد. عمر گفت : آرى ، پيامبر (ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه
آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى ، زمانى در آن
باره چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بستر بيمارى خود مى خواست
به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار
جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى
شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان
مى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از
اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم
بود خوددارى فرمود.
اين خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مؤ لف كتاب تاريخ بغداد در
كتاب خود آورده است .
عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى
از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد
و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات
مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .
عمر نعمان عدى بن نضلة را بر دشت ميشان حكومت دارد. (پس از آن ) شعرى
كه نعمان سروده به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود:
چه كسى به حسنا
(242) خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور
و خاتم كارى باده نوشانده مى شود...
آرى ، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران ، اميرالمومنين را
خوش نيايد.
عمر براى او چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم ، حم ، تنزيل الكتاب من
الله العزيز العليم ، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ، ذى الطول
لا اله الا هو اليه المصير
(243) اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى
شايد اميرالمومنين را خوش نيايد شنيدم ،
آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد، اينك ترا عزل كردم پيش من آى .
چون نعمان پيش عمر آمد، گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من هرگز
باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من
مردى شاعرم . عمر گفت : خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز
نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باش .
عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين
سروده است :
باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب
كند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان
.
عمر او را پيش خود احضار كرد. مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر
سرود كه پيوسته به آن بيت باشد. همين كه پيش عمر ايستاد، عمر به او گفت
: تو گوينده اين بيتى كه باده يى به من بنوشان
كه استخوانهايم را سيراب كند؟ گفت : آرى ، اى اميرالمومنين ولى
گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس
از آن چيست ؟ گفت :
عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده
را دوست نمى دارم .
عمر گفت : خدا را، خدا را! آرى ، به كار خود بازگرد.
عمر مى گفته است . هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او
به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم ، اين منم كه بر او ستم كرده
ام .
عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : كلمه مترس
به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما
را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد.
عمر در مسجد نشسته بود، مردى از كنارش گذشت و گفت : اى عمر، واى بر تو
از آتش ! عمر گفت : او را پيش من آوريد، و چون نزديك آمد، به او گفت :
آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى
كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را
بازداشته اى مرتكب آن مى شود. سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر
برشمرد.
عمر دو مرد از انصار را گسيل داشت و به آنان گفت : چون پيش او رسيديد
درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر
چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد.
آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است . بر در خانه
حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن
پيش او اجازه نيست . گفتند: بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش
مى زنيم . در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد. دربان رفت و
خبر داد و او پيش آن دو آمد.
گفتند: ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى . گفت : مرا
كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم . گفتند: عمر ما را
سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم . او را سوار كردند و پيش عمر
آوردند. چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو كيستى
؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند
شده بود فربه و سپيدگون شده بود و گفت : من فلانى و كارگزار تو در مصر
هستم . عمر گفت : اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى
و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى . به خدا سوگند، اينك تو را
عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم ؛ عبايى مويين و چوبدستى و
سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد. سپس به او گفت اين عبا را
بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير، من پدرت را ديده بودم ، اين عبا و
چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اينك اين گوسپندان را به
فلان چراگاه ببر و بچران .
قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت : شير اين
گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك
از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوسپندان زكات
خورده و آشاميده باشد.
چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت : آيا آنچه گفتم فهميدى
! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت : اى اميرالمومنين ، من توان اين
كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر
كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت : به خدا سوگند، پس از آن جز
آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد. عمر او را بر
سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد.
عمر مى گفت : به خدا سوگند، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر انيكه
به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود.
روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار وصله داشت به
مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن كرد و چون به اين آيه رسيد
و فاكهة وابا
(244) پرسيد معنى اب چيست
؟ و خود گفت : اين تكلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زيانى مى رسد كه
معنى اب را ندانى .
گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت
گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و بانعمت بيشتر همراه سازد تا براى
انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد. حفصه پيش او آمد و گفت
: مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى
كنى . عمر گفت : دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود
خيرخواهى كردى .
مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند. عمر براى ايشان
فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش كه ام
المومنين بود به او گفت : ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند،
از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار. عمر گفت : اى حفصه ، به
من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين
خوراكى كه آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خيبر
عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر (ص ) مى گستردم
و بر آن مى خوابيد، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد، پيامبر از من
پرسيدند ديشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر هميشگى جز آنكه ديشب آن
را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست
برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .
از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم
و پختم ، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختيم و در همان
حال كه پيامبر (ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت :
روغن دنبه را كم مى بينم . من هم پياله يى روغن دنبه دارم . پيامبر
فرمودند: برو آن را بياور، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و
اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر (ص ) در خانه من خورد.
چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اينان چيزى بر
اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر
(ص ) اين چنين بوده است . كه گفتى .
چون عتبة بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن
(245) آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت
: چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو
زنبيل بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت . عمر
گفت اين چيست ؟ گفتند: حلواى خرماست . از آن چشيد و آن شيرين و خوشمزه
يافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير
مى شوند؟ گفت نه . عمر گفت : اين دو زنبيل را برگردان . و براى عتبه
نوشت :
اما بعد، حلوايى فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست ،
مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى
شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود.
والسلام .
چون خبر فرودآمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد، همه روزه از مدينه
بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره
جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى كه مژده
رسان خبر پيروزى را آورد عمر همان گونه كه با ديگر مسافران برخورد مى
كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت : اى
بنده خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست
داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه
خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم
به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش مى گويند. مژده
رسان در اين هنگام پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد!
كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى . عمر مى گفت : اى برادرزاده
، بر تو چيزى نيست ، بر تو چيزى نيست .
ابوالعاليه نقل مى كند كه چون عمر به جابيه
(246) آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود،
قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سر داشت و پاى او ميان دو
لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد، زيرانداز او
عبايى پرمو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش
همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشك و بسترش بود و باردان و خورجين او
هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه
فرود مى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد، پيراهنى كرباسى بر
تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده ، گفت : سالار اين دهكده
را فرا خوانيد، او را فرا خواندند، چون پيش عمر آمد: گفت : اين پيراهن
مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد
كه بپوشم ، پيراهنى كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد
اين چيست ؟ گفتند كتان است . پرسيد كتان چيست ؟ برايش توضيح دادند. آن
را پوشيد، و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن
خود را پوشيد، سالار دهكده به او گفت : تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى
كه سوارشدن بر شتر در آن صلاح نيست ، براى او استرى آوردند و روى آن
قطيفه يى انداختند، بدون زين سوار شد، استر شتابان به حركت درآمد. عمر
به مردم گفت : آن را باز داريد و چون آن را باز داشتند گفت : پيش از
سوارشدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند، شترم را
بياوريد. چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد.
عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد، اموال ابوموسى اشعرى را كه
كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت : به من خبر رسيده است
كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى . ابوموسى را پس
از مصادره اموالش به كارش برگرداند.
|