جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۴ -


سپس ابوجعفر نقيب فرمود: حال كه اين مقدمه را دانستى بدان كه معلوم و مسلم است كه على عليه السلام نه تنها مستحق محروم بود كه سرور مستحقان و محرومان و سردسته و بزرگ آنان بود و باز معلوم و مسلم است كه كسانى كه مورد ستم قرار مى گيرند و دچار اهانت و ستمديدگى مى شوند همه هوادار يكديگر مى گردند و پشت به پشت هم مى دهند و همگى در برابر نامستحقان توانگر و دنيا و دوستانى كه جهان را در دست دارند و بر آن چنگ انداخته اند و به آرزوهاى خود رسيده اند قد علم مى كنند و همدست مى شوند، زيرا كه همگى اين مستحقان و محرومان شايسته هم ، چنانكه در آنچه دلشان را به درد آورده و ناخشنودشان ساخته و نيش گزندش ‍ آنان را گزيده است شريك اند، در غيرت و حميت و زيربار ستم نرفتن و ابراز خشم نسبت به عزيزان بى جهتى كه بر شايستگان و برگزيدگان اجتماع چيره گشته و بر آنان سرورى مى كنند و به منافع و مزايايى دست مى يابند و به مراتب و مقاماتى مى رسند كه حق اين شايستگان و محرومان است ولى بدان دست نمى يابند و نمى رسند نيز شريك و همدست و همداستان اند. پس هنگامى كه اينان يعنى اين گروه محروم كه همگى در طبقه اجتماعى و هوادارى از يكديگر برابرند به خاطر هم تعصب مى ورزند و جانفشانى مى كنند چگونه است كه وقتى از اين ميان يكى كه از همه والاتر و بالاتر و بزرگ مرتبه تر و اندازه فضائلش از همه بيشتر و شرف و بزرگوارى و كرامتش نه تنها در حد كمال كه از هر مقياسى برتر است و جامع و گردآورنده همه فضيلتها و حائز و دربردارنده همه ويژگيها و ستودگيهاست محروم و محدود بماند و دنيا همه تلخيهاى خود را به او بچشاند و نه يكبار و دوبار و صدبار كه همواره و همه روزه آزار روزگار كام او را شرنگ ناكامى ناگوار سازد و از دنيا جز سختيهاى دلگداز و آزارهاى جانگزا و رنجهاى توانفرسا چيزى نبيند و ببيند آنكه فرودست اوست فرادست او شود و ناكسان فرومايه كه هيچ كس آنان را به چيزى نمى شمرد و دل كسى به حكمرانى آنها بار نمى داد و حكومت چنان اراذلى را بر نمى تافت و چشم نمى داشت در كار حكومت و فرمانروايى درآيند و فرمان شان بر على عليه السلام و فرزندان و خاندان و خويشان او روا شود و در آخر كار نيز اين ابرمرد در محراب عبادت خويش به دست همان ناكسان شهيد شود و فرزندانش پس از او كشته و حرم محترم او به اسيرى برده شود و حتى خويشان و عموزادگان او با همه فضيلت و زهد و عبادت و جوانمردى و آزادگى و جود و كرم و بهره برى مردمان از وجودهاى نازنينشان ، پيگيرى و ردگيرى شوند تا كشته يا آواره يا زندانى گردند.
مگر ممكن است كه بشريت سرتاسر بر دوستى اين ابرمرد يكدل و يك داستان نشود و به مهر او دل نبندد. مگر دلها مى توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند؟ تا بدانجا كه در راه عشق او دلها آب شود و جانها فانى گردد كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابراز انزجار و تنفر از ستمى كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده اند مى باشد. اين معنى كه گفته شد در سرشت بشر سرشته و در نهاد او نهاده است .
در مقام تشبيه مى گويم كه اگر گروهى از مردم بر كنار گردابى ژرف يا رودخانه يى سيل آسا ايستاده باشند و ببينند كه كسى در آن آب بيفتد و شنا نداند و دست و پا زند مردمى كه بر لب ايستاده اند بنا بر سرشت انسانى و طبيعت بشرى خود بر او شديدا دلسوزى مى كنند و ترحم مى ورزند و دسته يى از همان مردم بى هيچ پاداشى نمى خواهند و توقع هيچ سپاسگزارى يا دستمزدى و حتى چشمداشت ثواب اخروى هم ندارند.
چه بسا كه در ميان همين دسته اى كه خود را به آب مى زنند كسان هم باشند كه دنياى ديگر را باور نمى دارند چرا كه كار دل است اين كارها. طبيعت بشرى و سرشت آدمى چنين است كه نوعدوست باشد و گوئيا هر يك از اينان كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خود مى انديشد كه اين خود اوست كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خويش ‍ مى انديشد كه اين خود اوست كه به آب افتاده و در حال غرق شدن است پس همان سان كه اگر خود او غريق مى بود براى نجات و رهايى خويش دست و پا مى زد هم اينك نيز براى رهاندن اين همنوع خود كه به چنين حالت سخت ناگوارى دچار شده است دست و پا مى كند و خود را در معرض هلاكت قرار مى دهد. باز براى مثال اضافه مى كنم كه اگر پادشاهى به مردمان شهرى از مملكت خود ستمى سخت روا دارد اهل اين شهر همگى پشت به پشت را از آن پادشاه ستمگر بستانند حال اگر در ميان اين مردم ستمديده بزرگمرد والاتبار عاليمقامى باشد كه پادشاه بيشترين ستم را بر او كرده باشد و مال و منال او را گرفته و فرزندان و خاندان او را كشته باشد، بسيار عادى و طبيعى است كه توجه مردمان و پشتگرمى آنان و گردن نهادنشان بر حكم چنين بزرگمردى برتر و بيشتر از هركس ‍ ديگر باشد و لذا مردم شهر به دور او گرد مى آيند و بدو پناه مى برند و او را رهبر واقعى خود مى شناسند؛ زيرا كه سرشت آدمى به نحو غيرقابل انكارى چنين امرى را ايجاب مى كند و آدمى نمى تواند جز اين كارى كند و از چنين رويه يى سرباز زند.
اين خلاصه گفتار نقيب ابوجعفر حسنى رحمه الله تعالى بود كه من آن را بازگو كردم . الفاظ از من است و معانى از او زيرا اينك كه من به نگارش اين كتاب مى پردازم عين كلمات او را به خاطر ندارم ولى آنچه گفتم معنى و مضمون سخنان اوست كه خداى او را رحمت كند. (104)
نقيب ابوجعفر در مورد صحابه اعتقادى را كه بيشتر اماميه دارند نداشت و عقيده كسانى را كه آنان را منافق و كافر مى دانند سفيهانه مى دانست و مى گفت حكم آنان جز حكم مسلمان مومنى است كه در برخى از كارها خلاف و سرپيچى كرده است و حكم درباره او به دست خداوند است اگر بخواهد عذابش مى كند و او را بر آن گناه مى گيرد و اگر بخواهد مى آمرزدش .
يك بار به او گفتم آيا معتقدى كه آن دو از اهل بهشت خواهند بود؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه چنين عقيده يى دارم كه آن دو را يا خداوند متعال به كرم خويش يا به شفاعت رسول (ص ) يا به شفاعت على عليه السلام و سپس آن دو را به بهشت منتقل خواهد فرمود و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم و در ايمان آن دو به رسول خدا (ص ) و صحت عقيده ايشان هيچ گونه شكى ندارم .
به او گفتم درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : همچنين درباره عثمان . سپس گفت : خداوند او را بيامرزد! مگر نه اين است كه او هم يكى از ما و شاخه يى از درخت عبد مناف است ولى خويشاوندان او ميان ما و او دشمنى افكندند و او را براى ما تيره ساختند.
به نقيب گفتم : بنابر آنچه در مورد اينان معتقدى چنان لازم مى آيد كه داخل شدن معاويه را هم به بهشت جايز بشمرى كه از او هم چيزى جز مخالفت و ترك فرمان پيامبر (ص ) سر نزده است .
گفت : هرگز كه معاويه اهل دوزخ است . نه به سبب مخالفت و جنگ او با على عليه السلام كه عقيده او درست و ايمانش بر حق نبود. او از سران منافان است هم خودش و هم پدرش و دلش هرگز مسلمان نشد بلكه فقط به زبان مسلمان شد.
نقيب درباره سخنان و لغزشهاى معاويه گفت و آن قدر از سخنان او كه مقتضى فساد عقيده است بيان كرد كه اينجا جاى آوردن آنها نيست .
نقيب يك بار به من گفت : خدا نكند و امكان ندارد كه نام معاويه در رديف نام دو شيخ فاضل ابوبكر و عمر قرار بگيرد. به خدا سوگند، آن دو همچون زر ناب اند و معاويه همچون درهم ناسره و پست . نقيب از من پرسيد: ياران شما (معتزليان ) در مورد ابوبكر و عمر چه عقيده دارند؟ گفتم : آنچه پس از اختلافات زياد ميان قديميهاى معتزله در مورد تفضيل و مسائل ديگر پديد آمده است و اينك بر آن پايدارند اين است كه على عليه السلام از همگان فاضل تر است و آنان به مناسبت مصلحتى افضل را رها كردند و نصى هم كه موجب شود عذرى باقى نماند وجود نداشته بلكه اشاره و ايماء بوده و متضمن هيچ گونه نص صريحى نبوده است و معتقدند گرچه على عليه السلام نخست نزاع كرد ولى سپس بيعت فرمود و خواسته آنان را پس از ردكردن پذيرفت و اگر على همچنان در ممانعت خود از بيعت پايدارى مى كرد هرگز معتقد به صحت بيعت و لزوم آن براى ديگران نبوديم و اگر على (ع ) در آن مورد هم شمشير كشيده بود همان گونه كه در مورد ديگر شمشير كشيد معتقد به فاسق بودن و تباهى همه كسانى كه با او مخالفت مى كردند مى بوديم ، هر كه مى خواست باشد، ولى على (ع ) سرانجام به بيعت راضى شد و به طاعت درآمد.
خلاصه اينكه ياران معتزلى ما مى گويند و معتقدند كه حكومت از آن على عليه السلام بوده و او مستحق و متعين است ولى اگر مى خواست خود عهده دار آن مى شد و اگر مى خواست ديگرى را بر آن ولايت مى دارد و چون مى بينيم كه بر ولايت ديگرى موافقت فرموده است (!) ما هم از او پيروى كرده ايم و به آنچه او راضى شده است راضى شده ايم .
نقيب گفت : ميان من و شما چيز اندكى باقى مانده است . من معتقدم كه نص وجود داشته است و شما به آن اعتقاد نداريد. گفتم : براى ما آن چنان كه علم پيدا كنيم نص ثابت نشده است . آنچه هم كه شما مى گوييد فقط خودتان آن را نقل مى كنيد ولى در اخبار ديگر ما و شما شريكيم وانگهى براى آن تاءويلات معلومى است . نقيب در حالى كه دلگير شده بود به من گفت : فلانى ، اگر بخواهيم دنباله تاءويلات باشيم جايز است كه درباره لا اله الا الله ، محمد رسول الله هم معتقد به تاءويل شويم . مرا رها كن و دست از تاءويلات خنك بردار، آن هم تاءويلاتى كه دلها و جانها مى داند مقصود و مراد آن تاءويلات نيست ، و متكلمان با تكلف و تعصب ايراد كرده اند، و اينك در اين خانه فقط من و تو هستيم و شخص سومى نيست كه يكى از ديگرى آزرم كند و بترسد و چون سخن ما اينجا رسيد گروهى وارد شدند كه نقيب از آنان بيم داشت و اين سخن را رها كرديم و به سخن ديگر پرداختيم .
مقايسه سياست على (ع ) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره
سخن درباره سياست معاويه اين است كه گروهى از دشمنان و سرزنش كنندگان على (ع ) چنين پنداشته اند كه سياست او بهتر از سياست اميرالمومنين بوده است و در اين باره آنچه شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است و ما آن را با همان الفاظ او مى آوريم كافى و بسنده است .
ابوعثمان جاحظ مى گويد: چه بسا افرادى را مى بينى كه خود را عاقل و تحصيلكرده و داراى فهم و تشخيص مى داند و با آنكه از عوام است خويشتن را از خواص مى داند چنين مى پندارد كه معاويه دورانديش تر و خردمندتر و پسنديده روشن تر و خوش فكرتر و دقيق تر از على عليه السلام بوده است و حال آنكه كار بدين گونه نيست و اينك مختصرى براى تو مى گويم تا بشناسى كه چگونه گرفتار خطا و اشتباه شده است و از كجا اين فكر نادرست براى او سرچشمه گرفته است .
على عليه السلام در جنگهاى خود چيزى را جز آنچه موافق قرآن و سنت باشد عمل نمى كرد و بكار نمى برد. ولى معاويه همان گونه كه گاهى مطابق كتاب و سنت عمل مى كرد مخالف آن هم عمل مى كرد و همه حيله ها و چاره انديشى ها را، چه روا و چه ناروا، بكار مى برد. او در جنگ همان روشى را معمول مى داشت كه پادشاه هند در رويارويى با پادشاه ساسانى و خاقان چين در جنگ با شاه تركان معمول داشتند. حال آنكه على عليه السلام خطاب به سپاهيان خود مى گفت : شما جنگ را با آنان شروع مكنيد تا آنان با شما شروع كنند و هيچ گريخته اى را تعقيب مكنيد و هيچ زخمى اى را مكشيد و هيچ در بسته اى را مگشاييد. اين روش على (ع ) است ، حتى در مورد سالارهاى سپاه دشمن همچون ذوالكلاع و ابوالاعور سلمى و عمروبن عاص و حبيب بن مسلمه و ديگران و همان گونه رفتار مى كند كه با افراد عادى و پيروان و اشخاص كم ارزش رفتار مى كند. حال آنكه نظاميان و جنگجويان اگر بتوانند شبيخون بزنند مى زنند و اگر بتوانند سر همه افراد دشمن را در حالى كه خواب باشند با سنگهاى گران بكوبند و اگر امكان داشته باشد كه اين كار را در يك لحظه انجام دهند يك ساعت هم تاءخير نمى كنند و اگر آتش زدن دشمن زودتر از غرق كردن آنان امكانپذير باشد معطل نمى شوند و آتش مى زنند و منتظر غرق كردن نمى شوند و اگر بتوانند جايى را ويران كنند، براى محاصره معطل نمى گردند. آنان از نصب كردن منجنيق ها و بكاربردن عراده ها سنگ انداز و نقب زدن و كندن گودال و چاه و بهره گيرى از زره پوش و ساختن كمين خوددارى نمى كنند. همچنين در مورد لزوم زهرهاى گوناگون بكار مى برند و ميان مردم به دورغ شايعه پراكنى مى كنند و نامه هاى حاكى از سخن چينى ميان لشكرهاى دشمن مى پراكنند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و با هر تزوير و وسيله كه بتوانند آنان را مى كشند و ديگر توجه به اين ندارند كه اين كشتن چگونه و در چه حال و احوالى باشد. اينك ، خدايت حفظ فرمايد! اگر كسى در تدبير و چاره سازى هم بخواهد فقط به آنچه در قرآن و سنت آمده و مطابق آن است رفتار كند خويشتن را از بسيارى چاره انديشى ها كه بر پايه مكر و دروغ استوار است محروم كرده است و خدايت حفظ فرمايد! توجه داشته باش كه دروغ بيشتر از راست و حرام به مراتب بيشتر از حلال است . مثلا اگر نام انسانى را بگويند صدق است و او نام هر چيز ديگرى جز آن ندارد ولى اگر گفته شو او شيطان و سگ و خر و گوسفند و شتر و هر چيز ديگرى كه به خاطر مى گذرد هست در اين موضوع دروغگو خواهد بود ايمان و كفر، طاعت و معصيت ، حق و باطل ، درستى و نادرستى ، صحيح و اشتباه هم همين گونه است . على (ع ) دربند كشيده پارسايى بود او از گفتن هر سخنى جز آنچه مورد رضايت خداوند بود خوددارى مى كرد و از دستيازى و هجوم جز در آنچه كه رضايت خداوند در آن بود خوددارى مى كرد. او خشنودى را فقط در چيزى مى ديد كه خداوند آن را دوست بدارد و از آن خشنود باشد و رضايت را جز در آنچه قرآن و سنت به آن هدايت كند نمى ديد و بدون اعتناء به آنچه كه افراد زيرك و داراى شيطنت و حيله گر و چاره انديش انجام مى دهند، و چون مردم عوام فراوانى كارهاى نادر معاويه را در حيله گرى ها چاره سازى ها و فريب كارى ها مى ديدند و كارهايى را كه براى او آماده مى شد مشاهده مى كردند و از على (ع ) چنان نمى ديدند.
با كوتاهى فكر و كمى دانش خود چنين مى پنداشتند كه اين به سبب برترى معاويه و كاستى على (ع ) است و با همه اين كارها اگر درست بنگرى خدعه يى براى او جز برافراشتن قرآنها باقى نماند و فقط كسانى فريب خوردند كه با انديشه على عليه السلام و فرمان او مخالفت كردند.
اگر چنين مى پندارى كه معاويه به آنچه مى خواست رسيد و اختلاف انداخت حق با توست و راست مى گويى و ما در اين موضوع و در گول خوردن ياران على عليه السلام و شتاب و نافرمانى و ستيزه گرى آنان اختلافى نداريم ، بلكه سخن ما درباره فرق گذاردن ميان على (ع ) و معاويه در زيركى و شيطنت يا صحت عقل و انديشه و فرق ميان حق و باطل است . وانگهى ما هيچ گاه صالحان را به زيركى و شيطنت ستايش نمى كنيم و نمى گوييم ابوبكر بن ابى قحافه و عمر بن خطاب زيرك و شيطان بودند. هيچكس كه اندك خيرى در او باشد هرگز نمى گويد رسول خدا (ص ) زيرك ترين عرب و عجم و حيله گرترين قريش و چاره سازترين فرد كنانه است ؛ زيرا اين كلمات براى ستايش آرزومندان حكومت و كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند استعمال مى شود. اما كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند و استعمال مى شود. اما كسانى كه اصحاب آخرت اند و اعتقاد دارند كه مردم با تدبير بشر اصلاح نمى شوند بلكه با تدبير خالق بشر اصلاح مى شوند آنان را هرگز به زيركى و شيطنت نمى ستايند و برتر و بهتر از اين كلمات به آنان اطلاق مى شود. مگر نمى بينى مغيرة بن شعبه كه يكى از زيركان اعراب است هنگامى كه سخن عمروبن عاص را كه او هم يكى از زيركان عرب است در مورد عمر بن خطاب رد مى كند و مى گويد اين تو هستى كه ادعا مى كنى كارى انجام دادى يا عمر را به شك و گمانى انداختى كه از تو متاءثر شد، خيال نمى كنم عمر با هيچ كس تنها باشد مگر اينكه بر او رحم خواهد كرد و به خدا سوگند عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه مى شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى خدعه كند! مى بينى مغيرة بن شعبه با اينكه خودش از اينكه به او زيرك مى گفتند لذت مى برد ولى عمر را به زيركى و شيطنت نمى ستايد. مغيرة مى دانست كه بر ائمه اين گونه كلمات كه براى اهل طهارت شايسته نيست اطلاق نمى شود و اگر بگويد از او پذيرفته نيست و اين نكته مورد توجه است . و بر همين منوال است سخن معاويه براى جمع سپاهيان و مردم همراه على (ع ) كه براى ما قاتلان عثمان را بيرون بياوريد و بما بسپاريد، ما تسليم شماييم . و اگر تمام كوشش خود را انجام دهى و از همه همفكران خود كمك بگيرى تا به راى صواب برسى ، خواهى دانست كه آرى معاويه در هر حال فريب دهنده است و على عليه السلام فريب خورده است .
اگر بگويى به هر حال معاويه به آنچه مى خواست و دوست داشت رسيد. مى گويم مگر ما اين كتاب خود را بر اين پايه تنظيم نكرده ايم كه على عليه السلام در مورد روزگار حكومت و ياران خويش چنان گرفتار فتنه بود كه هيچ پيشوايى پيش از او بدان گونه گرفتار نبود. ياران او گرفتار ستيز و اختلاف و شتاب و عجله براى رياست بودند و مگر جز اين است كه على عليه السلام از همين مورد صدمه ديد؟ مگر نه اين است و خود اين موضوع را نمى دانيم كه سه نفر براى كشتن سه نفر توطئه و همدستى كردند: ابن ملجم داوطلب كشتن على عليه السلام و برك صريمى داوطلب كشتن عمروبن عاص و ديگرى كه عمروبن بكر تميمى بود داوطلب كشتن معاويه شد ولى اتفاق چنين شد يا براى امتحان و گرفتارى چنين مقدر شده بود كه از آن ميان فقط على عليه السلام كشته شود.
بر فرض كه شما در مذهب و عقيده خود چنين پنداريد و قياس كنيد كه سلامت ماندن عمروعاص و معاويه به سبب حزم و دورانديشى ايشان بوده است و كشته شدن على عليه السلام از اين جهت بوده كه خود توجهى ايشان نفرموده است . ولى به هر حال اين موضوع هم براى شما ثابت است كه بر خلاف آنچه در دشمن او مى بيند اين پيشامد نوعى گرفتارى و آزمون سرنوشت و تقدير براى اوست و هر چيز ديگر هم جز اين تابع نفس است .
گفتار ابوعثمان جاحظ در اين مورد به پايان رسيد. و هركس با چشم انصاف به گفتارش بنگرد و از هواى نفس پيروى نكند درستى تمام گفتار او را درك خواهد كرد و اميرالمومنين به سبب اختلاف نظر يارانش و نافرمانى ايشان و اينكه ملتزم به راه عدل و شريعت بود به ظاهر عقب ماند و معاويه و عمروبن عاص براى استمالت و دلجويى از مردم با بيم و اميد از قاعده شرع سرپيچى مى كردند. در عين حال بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر على عليه السلام آشناى انواع سياست و تدبير امور حكومت و خلافت نبود و در آن ورزيده نمى بود كسى جز اندكى از مردم كه آن هم فقط طالبان آخرت بودند گرد او جمع نمى شدند و مى بايست فقط آنان كه گرايشى به دنيا ندارند اطرافش باشند ولى مى بينيم هنگامى كه عهده دار كار شد چنان تدبير امور كرد كه گروهى بيش از شمار و لشكرهاى فراوان گرد او جمع شدند و او توانست با دشمنان خود كه آن همه زيرك بودند جنگ كردند و در بيشتر جنگهايش پيروز شود وانگهى اگر ببينيم كار ميان او و معاويه نيز يكسان و مساوى بود بلكه على (ع ) به پيروزى نزديكتر بود خواهيم دانست كه جايگاه على (ع ) در شناخت تدبير حكومت بلندمرتبه است .
سخنان كسانى كه در سياست على (ع ) خرده گرفته اند و پاسخ به آن
كسانى كه در سياست على عليه السلام خرده گرفته اند امورى را دستاويز قرار داده اند كه از جمله آنها اين كارهاست .
آنان مى گويند: اگر هنگامى كه در مدينه با على (ع ) بيعت شد معاويه را در شام تثبيت مى فرمود تا كار حكومت استوار و پابرجا شود و معاويه و مردم شام هم با او بيعت كنند و سپس معاويه را عزل مى كرد از جنگى كه ميان آن دو صورت گرفت آسوده مى شد و آن جنگ اتفاق نمى افتاد.
پاسخ اين اعتراض چنين است : از قرائن احوال در آن هنگام اميرالمومنين عليه السلام دانسته بود كه معاويه با او بيعت نخواهد كرد هرچند او را بر ولايت شام ابقا كند، بلكه چنان بود كه ثابت داشتن او بر حكومت شام معاويه را بيشتر تقويت مى كرد و موجب امتناع بيشترش از بيعت مى شد و واقع امر اين است كسى كه اين اعتراض را طرح مى كند يا مى گويد مناسب بود على (ع ) ضمن آنكه از معاويه مى خواست بيعت كند در همان حال او را در حكومت شام تثبيت مى فرمود و در واقع آن دو با هم صورت مى گرفت ، يا مى گويد مناسب بود نخست او را بر حكومت شام ابقا مى كرد و سپس از او بيعت مى گرفت . اگر فرض اول صورت مى گرفت ممكن بود كه معاويه فرمان تثبيت خود را بر حكومت شام براى مردم بخواند و وضع خود را مستحكم سازد و در ذهن شاميان چنين القا كند كه اگر شايسته نمى بود على (ع ) بر او اعتماد نمى كرد و سپس در مورد بيعت امروز و فردا و از انجام آن خوددارى مى كرد. اگر فرض دوم را در نظر بگيريم همانى است كه اميرالمومنين همان گونه رفتار فرموده است و اگر فرض سوم را در نظر بگيريم مثل فرض اول بلكه آن براى آنچه معاويه اراده كرده بود كه عصيان و ستيز كند آسوده تر بود. كسى كه از سيره و تاريخ آگاه باشد چگونه ممكن است تصور كند كه اگر على عليه السلام معايه را بر حكومت شام پايدار بدارد معاويه با او بيعت خواهد كرد و حال آنكه ميان آن دو خونها و كينه هاى كهن افزون از شمار است . اين على است كه در يك رويارويى برادر معاويه ، يعنى حنظله ، و دايى او، يعنى وليد، و پدربزرگش ، عتبه را كشته است ، سپس به روزگار خلافت عثمان ميان آن دو كدورتهايى پيش آمد آن چنان كه هر يك ديگرى را تهديد و نسبت به او خشونت مى كرد و معاويه با تهديد به على گفت من آهنگ شام دارم و اين شيخ (يعنى عثمان ) را پيش تو مى گذارم ، به خدا سوگند، اگر تار مويى از او كم شود با صدهزار شمشير بر تو ضربه خواهم زد. ما مختصرى را از آنچه ميان آن دو گذشته است در مباحث گذشته آورده ايم .
اما اين سخن ابن عباس كه به على عليه السلام گفت : او را در يك ماه ولايت بده و سپس براى هميشه عزل كن و آنچه مغيرة بن شعبه به آن اشاره كرد مطلبى بود كه آن دو چنان گمان مى كردند و در انديشه آنان چنان مى گذشت و على عليه السلام به حال خود و معاويه داناتر بود و مى دانست كه هيچ علاج و تدبيرى ندارد.
چگونه ممكن است در انديشه كسى بگذرد كه به معاويه و شيطنت و زيركى او آگاه باشد و بداند كه در اندرون سينه معاويه چه كينه يى از كشته شدن عثمان وجود داشته است و مسائلى را كه پيش از كشته شدن عثمان بوده است آگاه باشد، آن گاه تصور كند كه معاويه تثبيت خود را به حكومت شام از سوى على مى پذيرد و بدان گونه فريب مى خورد و با على (ع ) بيعت مى كند و دست تسليم به او مى سپرد.
معاويه گربزتر و زيركتر از آن بود كه بدان گونه با او مكر شود و على عليه السلام به معاويه آشناتر از كسانى است كه پنداشته اند اگر على از او استمالت مى كرد و بر حكومت شام پايدارش مى داشت بيعت مى كرد. به نظر و اعتقاد صحيح على عليه السلام دارو و چاره يى براى آن كار جز شمشير نبود كه ناچار كار به آنجا مى كشيد و على عليه السلام كارى را كه در آخر صورت مى گرفت در اول قرار داد.
من اينجا خبرى را كه زبيربن بكار در كتاب الموفقيات خود آورده است نقل مى كنم تا هر كس آن را بخواند و بر آن آگاه شود بداند كه معاويه هرگز سر به فرمان و اطاعت على عليه السلام نمى نهاد و با او بيعت نمى كرد و تضاد و اختلاف ميان آن دو همچون اختلاف سپيد و سياه است كه هرگز با يكديگر جمع نمى شود و همچون سلب و ايجاب است كه مبانيت ميان آن دو هرگز از بين نمى رود.
زبير بن بكار چنين مى گويد: محمد بن محمد بن زكريا بن بسطام ، از محمد بن يعقوب بن ابى ليث ، از احمد بن محمد بن فضل بن يحيى مكى ، از پدرش ، از جدش فضل بن يحيى ، از حسد بن عبدالصمد، از قيس بن عرفجة براى من نقل كرد كه چون عثمان محاصره شد مروان بن حكم دو پيك تندرو به شام و يمن گسيل داشت . حاكم يمن در آن هنگام يعلى بن منية بود او همراه هر يك از پيكها نامه يى فرستاد كه در آن چنين نوشته بود: اينك بنى اميه ميان مردم لكه سياه و نگون بخت اند. مردم بر سر راه در كمين ايشان نشسته اند و باران دروغ و تهمت بر آنان مى بارد و ايشان نشانه بهتان و سخنان ناروايند و شما مى دانيد كه چه حادثه ناخوشايندى بر سر عثمان آمده و همچنان دنباله اش ادامه خواهد داشت و من بيم آن دارم كه اگر عثمان كشته شود تو ميان بنى اميه همچون ستاره ثريا باشى . اينك اگر به استوارى پايه هاى استوار يارى ندهيم و چنان نشويم و اگر عمود خانه سست شود ديوارهايش فرو مى ريزد. آنچه كه بر عثمان خرده گرفته شده اين است كه شام و يمن را در اختيار شما نهاده است و شكى نيست كه اگر برحذر نباشيد شما دو تن هم از پى او خواهيد بود. اما من از هر كس كه در اين باره رايزنى كند پذيرايى انديشه اش را پاسخ مى دهم و همچون يوزپلنگ منتظر فرصتم تا غفلت شكار را ببينم و بر او حمله برم ، و اگر بيم آن نبود كه مبادا پيكها اسير و نابود و نامه ها تباه شود براى شما كار را چنين تشريح مى كردم كه وحشتى براى شما باقى نماند. بر فرض كه كارى پيش آيد، اينك در طلب آنچه كه شما دو تن ولى و سزاوار آنيد كوشش كنيد و بايد عمل بر اين نامه منطبق باشد ان شاءالله .
و در آخر نامه خود اين ابيات را نوشت .
... كار به گونه نخست برگشته است و اگر شما دو كوشش نكنيد سرانجام نيستى و نابودى است و اگر فرو نشستيد ديگر در مطالبه ميراث خود نباشيد... چون اين نامه به معاويه رسيد ميان مردم ندا داد و آنان را فرا خواند و براى ايشان سخنرانى كرد، سخنرانى مردى كه يارى و فريادرسى مى خواهد. در همان حال و پيش از آنكه براى مروان نامه بنويسد نامه ديگر مروان كه حاكى از خبر كشته شدن عثمان بود رسيد. مروان در اين نامه چنين نوشته بود:
اى ابا عبدالرحمان ! خداوند به تو قوت عزم دهد و صلاح نيت ارزانى دارد، و بر تو براى شناخت و پيروى از آن توفيق كرامت فرمايد! من اين نامه را براى تو پس از كشته شدن عثمان ، اميرالمومنين عليه السلام مى نويسم . اى واى كه چگونه كشته شد! او را همان گونه كه از شتر سالخورده اى كه در مورد حمل بار از او نوميد مى شوند مى كشند، كشتند؛ آن هم پس از آنكه بر اثر پيمودن مرحله ها و راه رفتن در نيمروز سوزان كف پايش ساييده و سوراخ شده بود. من اينك داستان او را بدون آنكه خلاصه كنم يا سخن درازى نمايم مى گويم كه آن قوم روزگارش را دراز و يارانش را اندك و بدنش را زار و نحيف يافتند و با كشتن او آرزو دارند به آنچه كه عثمان از آنان گرفته بود دست يازند و گروه گروه بر او شورش كردند و او را محاصره كردند از اقامه نماز جماعت و از بررسى به مظالم و نگريستن در كار امت باز داشته شد و چنان شد كه گويى او انجام دهنده كارهايى است كه آنان انجام داده اند. و چون اين كار ادامه يافت از فراز بام بر آنان مشرف شد و آنان را از خداوند بيم داد و سوگندشان داد و وعده هاى پيامبر (ص ) را فرايادشان آورد و گفتار رسول خدا را در مورد خود به آنان تذكر داد. ايشان فضل بن عثمان را منكر نشدند و انكار نكردند. سپس دروغها و ياوه هاى ساخته و پرداخته به او نسبت دادند تا آن را بهانه و دستاويز كشتن او قرار دهند. عثمان آنان را وعده داد كه از آنچه ناخوش مى دارند توبه كند و به آنچه خوش مى دارند عمل كند ولى نپذيرفتند، نخست خانه اش را تاراج كردند و حرمتش را پاس نداشتند و بر او تاختند و خونش ‍ ريختند و از گرد او پراكنده شدند همچون پراكنده شدن ابرى كه بارانش تمام شود.
آن گاه آهنگ پسر ابوطالب كردند همچون هجوم و آهنگ گله ملخى كه چمنزار ببيند.
اينك اى ابا عبدالرحمان ، توجه داشته باش كه اگر خونخواهى براى خون عثمان از ميان بنى اميه قيام نكند آنان از صحنه چنان دور خواهند شد كه ستاره عيوق . اينك اى ابا عبدالرحمن ، اگر مى خواهى تو آن قيام كننده و خونخواه باشى ، باش . والسلام .
چون اين نامه به معاويه رسيد فرمان داد مردم جمع شوند و براى آنان خطبه يى خواند كه چشمها به گريه و دلها به طپش افتاد و بانگ ناله و شيون برخاست و چنان شد كه زنها هم آماده سلاح برداشتن شدند.
معاويه آن گاه براى طلحه بن عبيدالله و زبير بن عوام و سعد بن عاص و عبدالله بن عامر بن كريز و وليد بن عقبه و يعلى بن منية نامه نوشت منية نام مادر يعلى است و نام پدرش امية است .
نامه يى كه معاويه براى طلحه نوشته بود چنين بود.
اما بعد، تو از همه افراد قريش از قريشيان خون كمترى ريخته اى ، وانگهى آبرومند و بخشنده و سخن آورى و از لحاظ سابقه و پيشگامى همچون ديگرانى و در رديف آنان كه از تو داراى سابقه بيشترى هستند. همچنين پنجمين فرد از آنان هستى كه به بهشت مژده داده شده اند، و براى تو فضيلت و شرف جانبازى روز احد محفوظ است . اينك خدايت رحمت كناد! به اين موضوع كه رعيت مى خواهد حكومت را به تو واگذارد پيشى بگير و نمى توانى از آن كار تخلف كنى و خداوند هم از تو راضى نخواهد شد مگر به قيام بر آن كار. اينك من كار را در ديار خودم و اينجا براى تو آماده ساخته ام . زبير هم از لحاظ فضيلت بر تو مقدم نيست و هر كدام شما كه بر دوست خود در اين كار پيشى گيرد همو پيشوا خواهد بود و پس از او حكومت براى ديگرى است ، خداوند راه هدايت شدگان و كاميابى موفقان را به تو ارزانى بدارد. والسلام .
معاويه براى زبير چنين نوشت :
اما بعد، همانا كه تو زبير پسر عوامى و برادرزاده (105) خديجه و پسرعمه و حوارى و باجناق پيامبرى و داماد ابوبكر و سواركار مسلمانى و در راه خدا در مكه هنگامى كه شيطان بانگ برآورده بود جانبازى كردى ، ايمان تو را برانگيخت كه با شمشير كشيده همچون اژدهاى دمان بيرون آمدى و همچون شتر نر باز داشته شده پاى بر زمين كوفتى و همه اين ها نشانه قوت ايمان و صدق يقين توست . وانگهى رسول خدا (ص ) از پيش به تو مژده بهشت داده است و عمر هم تو را يكى از اعضاى شورى و شايستگان خلافت مسلمانان و امت قرار داده است . اى ابا عبدالله ، بدان كه رعيت اينك چون گله گوسپند پراكنده شده است و اين به سبب غيبت شبان است ، اينك خدايت رحمت كناد، براى حفظ خونها و جبران پراكندگى و اصلاح ذات بين و وحدت سخن ، پيش از آنكه كار از دست برود و امت پراكنده گردد، اقدام كن كه مردم بر لبه گودال و مغاكى ژرف قرار دارند و اگر دريافته نشود به اندك روزگارى سرنگون مى شود. اينك براى سامان اين امت كمر ببند و راهى به سوى پروردگارت بجوى ، و من كار حكومت را بر مردمى كه در سرزمين من هستند براى تو و دوستت (طلحه ) آماده ساخته ام : بدين گونه كه حكومت از آن كسى از شما دو تن است كه پيشگام شود و پس از او براى دوستش . خداوند تو را از پيشوايان هدايت و جويندگان خير و پرهيزگارى قرار دهد! والسلام .
معاويه براى مروان بن حكم چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات كه متضمن خبر مشروح (كشته شدن ) اميرالمومنين بود به دستم رسيد. اى واى كه نسبت به او چه كردند و از روى نادانى و گشتاخى نسبت به خدا و سبك شمردن حق او بر سر عثمان چه آوردند. (اين كار) براى رسيدن آرزوهايى بود كه شيطان ترسيم كرده بود. و در دام بطلان قرار داده بود تا آنان را در فتنه ها و هوسها نابود و تباه كند و در بيابانهاى پست گمراهى در افكند. به جان خودم سوگند، شيطان گمان خويش را در مورد ايشان راست و درست يافت و با رشته هاى دام خود آنان را به دام افكند. اينك تو اى ابا عبدالله خود را باش . آرام حركت كن و برحذر باش و چون اين نامه مرا خواندى چون يوزپلنگ باش كه جز با مكر و فريب شكار نمى كند و فقط با حيله گرى با گوشه چشم مى نگرد و چون روباه باش كه جز به پويه دويدن رهايى نمى يابد و خود را از آنان پوشيده بدار، همان گونه كه خارپشت به محض احساس كف دستها سرش را پوشيده و پنهان مى دارد، و خويشتن را چنان خوار و زبون بدار كه آن قوم از نصرت و انتقامش نوميد شوند. در عين حال همان گونه كه مرغ كنار جوجه هايش در جستجوى ارزن است در جستجوى كارهاى ايشان باش و حجاز را بر كينه توزى برانگيز كه من شام را بر كينه توزى وامى دارم . والسلام .
معاويه آن گاه براى سعيد بن عاص چنين نوشت :
اما بعد، نامه مروان كه همان ساعت وقوع بلاى بزرگ نوشته بود بسيار سريع به دست من رسيد. پيكهاى تيزرو با شتران تندرو و در حال جست و جهش ، همچون جهش مار از بيم تبر و اسير شدن به دست افسونگر و مارگير آن را، بياوردند. مروان همچون ديده بان پيشتاز است كه به اهل خويش دروغ نمى گويد.
اينك اى پسر عاص ! چگونه مى خواهى رهايى يابى ؟ اكنون هنگام گريز نيست ! اى خاندان اميه بدانيد كه بزودى از دورترين راهها ساده ترين زندگى را مطالبه خواهيد كرد و آنان كه آشناى شما بودند شما را نخواهند شناخت و كسانى كه خود را به شما پيوسته مى دانستند از شما خود را باز مى دارند. شما در دره ها پراكنده مى گرديد و در تمناى اندكى وسيله زندگى خواهيد بود.
همانا بر اميرالمومنين در مورد خرده گرفته شد و او در راه شما كشته شد. اينك چرا از يارى دادن او و مطالبه خونش فرو مى نشينيد و حال آن كه شما فرزندان نياى او و خويشاوندان و نزديكان و خونخواهان اوييد. اينك به پاره يى از زندگى درويشانه متمسك شده ايد كه همان هم بزودى و هنگامى كه قواى شما ضعيف گردد و زبون شويد از چنگ شما بيرون كشيده مى شود. اينك چون اين نامه مرا خواندى آرام همچون نفوذ بهبودى در پيكر ناتوان و همچون حركت ستارگان زير ابر به جنبش درآى ، و همچون مورچه كه در تابستان براى روزهاى سرد زمستان آذوقه فراهم مى آورد كوشش كن كه من شما را با افراد قبيله هاى اسد و تيم (زبير و طلحه ) پشتيبانى داده ام .
معاويه در پايان نامه اش اين دو بيت را نوشت :
به خدا سوگند خون شيخ من - عثمان - بيهوده از ميان نمى رود تا آنكه مالك و كاهل هم نابود شوند، يعنى قاتلان آن پادشاه شريف كه از لحاظ تبار و بخشش بهترين فرد قبيله معد بوده است . (106)
معاويه براى عبدالله بن عامر چنين نوشت :
اما بعد، منبر مركب رهوار و رامى است كه مهترى آن آسان است و لگامش با تو ستيز نخواهد كرد و اين موضوع فراهم نمى شود مگر پس از آنكه خود را ميان امواج مهلكه ها درافكنى و به طوفانهاى مرگ درافتى . گويا شما خاندان اميه را همچون شتران پراكنده يى مى بينم كه چون شاخه هاى درختان اراك هستيد و آوازه خوانان به هر سوى آنان را مى كشند يا چون پرندگان كوچك منطقه خندمه هستيد كه از بيم عقاب سرگين مى اندازند. اينك خدايت رحمت كناد، هم اكنون پيش از آنكه فساد و درماندگى شعله ور گردد و پيش از آنكه تازيانه جديد فرود آيد و تا زخم چركين نشده و سرباز نكرده است و پيش از آنكه شير شرزه حمله آورد و آرواره هايش شكار را فرو گيرد قيام كن و برپا خيز و مراقب كار باش همچون مراقبت گرگ سياه درمانده . با انديشه قرين باش و دام گستر و كوشش كن پيش از آنكه سراپاى بدن شتر را جرب فرا گيرد در جاهاى جرب قطران بمالى (107) بيشترين ساز و برگ تو مواظبت و و برحذر بودن و تيزترين سلاح تو بايد تحريك مردم باشد. از افراد بددل چشم بپوش و نسبت به لجوج مسامحه كن و دل افراد رمنده را بدست آور و با آنان كه به گوشه چشم مى نگرند نرمى كن و عزم كسى را كه اراده كارى دارد قوى گردان و زودتر و شتابان خود را به گردنه برسان و همچون مار سرعت سير داشته باش و پيش از آنكه بر تو پيشى گيرند تو پيشى بگير و پيش از آنكه براى تو قيام كنند خود قيام كن و بدان كه تو را رها نمى كنند و مهمل نمى گذارند و من براى شما خير خواهى امين هستم .
معاويه پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :
اى قيس بن عاصم سلام و رحمت خدا تا هر گاه كه رحمت مى فرمايد بر تو باد، نابودشدن قيس نابودى يك تن نبود بلكه بنيان قومى فرو ريخت (108)
معاويه براى وليد بن عقبه چنين نوشت .
اى پسر عقبه در جوش و خروش باش . لذت زندگى به هر حال بهتر از وزش بادهاى سوزان در نيمروز جوزا خواهد بود. همانا برادرت عثمان از تو سخت دور شد. اينك براى خويشتن در جستجوى سايه يى باش كه به آن پناه ببرى . چنين مى بينمت كه بر خاك خفته اى و چگونه ممكن است تو را خواب باشد كه خواب مبادت ! اگر اين كار حكومت براى كسى كه آهنگ آن دارد استوار شود همچون شترمرغان پراكنده خواهى شد كه از سايه پرنده يى بيم مى كنند و بزودى جام ناكامى را خواهى نوشيد و معنى بيم را خواهى فهميد. اينك تو را گشاده سينه و سست كمربند و حمايل و بى پروا مى بينم و در اندك مدتى ريشه و بنيان تو از جاى بركنده خواهد شد. والسلام .
معاويه در پايان نامه خويش اين ابيات را براى او نوشت :
هر گاه نسيمى به هنگام گرماى نيمروز بورزد تو خواب نيمروزى و باده نوشى شامگاهى را بر مى گزينى با آنكه به خيال خود مى خواهى از بنى حكم خونخواهى كنى ولى از شخص خفته چه دور است كه بتواند خونخواهى كند.
معاويه براى يعلى بن اميه هم چنين نوشت :
خداوند در پناه خود بداردت و با توفيق خويش مؤ يدت فرمايد! اين نامه را براى تو بامدادشبى كه نامه مروان در مورد كشته شدن اميرالمومنين و شرح حال آن واقعه رسيد نوشتم . همانا مدت عمر اميرالمومنين چندان به درازا كشيد كه همه نيرويش كاسته شد و نشست و برخاستن او سنگين گرديد و لرزش بر اندام او آشكار شد و چون گروهى كه پايبند به موضوع پيشوايى و امانت و تقليد از ولايت نبودند آن حال را ديدند بر او شورش كردند و از هر سو بر او گرد آمدند و بزرگترين چيزى كه بر او عيب گرفتند و او را بر آن كار سرزنش كردند و فرمانروايى تو بر يمن و طول مدت آن بود و سپس كار براى آنان چنان شد كه او را كشتند، همان گونه كه گوسپند صدمه ديده از شاخ را كه مشرف به مرگ است مى كشند و عثمان در آن حال روزه داشت و قرآن به دست نهاده و كتاب خدا را تلاوت مى كرد. به هر حال چه سوگ بزرگى از دست دادن داماد پيامبر و امام كشته شده بى گناه پيش آمد.
آنان خونش را ريختند و پرده حرمتش دريدند، و تو خوب مى دانى كه بيعت او بر گردن ماست و خونخواهى او بر ما لازم و در كار دنيا كه ما را از حق منصرف كند خيرى نيست و در كارى كه ما را به دوزخ درآورد بهره يى نخواهد بود. خداوند از بهانه تراشى در مورد دين خشنود نمى گردد. اينك براى ورود به عراق كمر ببند.
اما شام را من براى تو كفايت كردم و كارش را استوار ساختم و براى طلحة بن عبدالله نوشته ام كه در مكه با تو ديدار كند تا آنكه راى شما در مورد آشكارساختن دعوت و خونخواهى اميرالمومنين عثمان مظلوم متحد شود. براى عبدالله بن عامر هم نوشتم كار عراق و همواركردن دشواريهاى آن را براى شما بر عهده بگيرد.
اى پسر اميه ! بدان كه آن قوم در همين آغاز كار آهنگ تو خواهند كرد تا ريشه مالى را كه در دست دارى از بن بر آرند و با مواظبت در آن مورد كار كن ، به خواست خداوند متعال .
معاويه در پايان نامه خود اين اشعار را هم نوشت :
خليفه محاصره شد و آنان را گاه به خداوند و گاه به قرآن سوگند مى داد و همانا گروههايى بر كينه توزى هماهنگ شدند و بدون آنكه عثمان جرمى داشته باشد در موردش بهتان زدند...
زبير بن بكار در كتاب خود مى گويد: مروان در پاسخ نامه معاويه براى او چنين نوشت :
اما بعد. نامه ات رسيد چه نيكو نامه اى از سالار عشيره و حمايت گر پيمانها و تعهدها. سپس به تو خبر مى دهم كه قوم بر شاهراه استقامت هستند مگر گروههاى بسيار اندكى كه گفتار و سخن من ، آن هم بدون اينكه با آنان روياروى شوم ، ميان ايشان پراكندگى پديد آورده است و اين هم طبق فرمان تو صورت گرفته است .
اين عادت گنهكاران است ، و تيرى تيره رنگ از شاخهاى درخت است ، و من به هر حال سفره آنان را با چنان كينه توزى آميخته ام كه پوست از آن تباه مى شود كسى كه در مورد ما گمان كند كه دادخواهى خود را رها كرده ايم دروغ پنداشته است و چنان نيست كه خفتن و آرامش را دوست بداريم ، مگر همان مقدار كه سوار شتابان چرت مى زند تا آن گاه كه جمجمه ها قطع و از تن جدا شود جمجمه هاى فروهشته چون خوشه هاى خرما هنگام چيدن آنها فرا رسيده باشد. به هر حال من همچنان بر نيت صحيح خود پابرجايم و قصد من همچنان قوى است و ارحام و خويشاوندان را به سود خودم تحريك مى كنم . خون من در جوشش است بدون اينكه در سخن و كار بر تو پيشى بگيرم كه به هر حال تو پسر حرب و خونخواه همه خونها و كينه ها و سرفرازى هستى كه از پذيرش درماندگى خوددارى مى كنى .
اينك كه اين نامه را براى تو مى نويسم همچون آفتاب پرست صحرايم كه به هنگام نيمروز نگران خورشيد است يا همچون كفتارى كه از دام جسته است و از صداى نفس خود بيم مى كند و منتظرم ببينم عزم بر چه قرار مى گيرد و فرمان تو در چه موردى مى رسد تا به آن عمل كنم و همان برنامه من باشد.
مروان در پايان نامه خود اين ابيات را نوشت :
آيا ممكن است عثمان كشته شود و اشكهاى ما فرو نريزد و شب را بدون آنكه بيم و هراس نداشته باشيم بخوابيم ! آيا ممكن است آب سرد بياشاميم و حال آنكه عثمان در حالى كه قرآن مى خواند و ركوع مى كرد با تشنگى مرد. سوگند به كسى كه تلبيه گويندگان به حج خانه او مى روند و بر آن طواف و سعى مى كنند و خداوند صاحب عرش مى شنود، من نفس خويش را از هر چيزى كه در آن لذتى باشد باز مى دارم تا بر آن طمع نبندد، و در قبال خون مظلوم هر كه را ظالم باشد مى كشم و اين فرمان خداوند است و از آن گريزى نيست .
گويد: عبدالله بن عامر هم براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، همانا اميرالمومنين براى ما بال و پرى بود كه همه جوجه هايش زير بال و پر او پناه مى بردند و چون تير روزگارش هدف قرار داد، همچون شترمرغان پراكنده شديم . من فكرم با تو مشترك بود ولى انديشه و فهمم سرگردان ، در جستجوى پناهگاهى بودم كه از خطاى حوادث به آن پناه برم و خويشتن را پوشيده دارم . اينك كه نامه تو به دست من رسيد از غفلتى كه درنگ و خفتن من در آن طولانى شده بود بيدار شدم و به خود آمدم . اكنون همچون كسى كه كنار بزرگراه سرگردان بوده و آن را نمى يافته و اينك آن را يافته است و گويى آنچه را كه از دگرگون شدن روزگار براى من توصيف كردى به چشم مى بينم .
آنچه كه بايد به تو خبر دهم اين است كه مردم در اين كار و براى حكومت نه تن با تو هستند و يك تن بر ضد تو. به خدا سوگند مرگ در جستجوى عزت بهتر از زندگى در زبونى است . تو پسر حرب و جوانمرد همه جنگهايى و برگزيده خاندان عبد شمسى و همتها همگى به تو وابسته است و تو به جنبش درآورنده همتهايى . اينك كه قيام كرده اى هنگام نشستن نيست و من امروز برخلاف گذشته كه عافيت طلب و سلامت جو بودم و هنوز بر سويداى دلم تازيانه نكوهش فرو نياورده بودى دگرگون شده ام و تو چه نيكو مودبى براى عشيره هستى و من اينك منتظر فرمانهاى تو هستم كه به خواست خداوند بر آنها جامه عمل بپوشانم .
و در پايان نامه نوشت :
در زندگى آميخته با كاستى و زبونى خيرى نيست و مرگ بهتر از ننگ و زبونى است . ما خاندان عبد شمس گروهى سپيد چهره گرانقدر و سالاريم كه همگى در طلب خونهاييم . به خدا سوگند، اگر كسى از اهل ذمه براى رسيدن به عزت پناهنده و همسايه ما مى بود از يارى دادن او خوددارى نمى كرديم ...
وليد بن عقبه براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، همانا تو استوا عقل ترين قريش و خوش فهم تر و صواب انديش ترين ايشانى . حسن سياست دارى و شايسته رياستى با شناخت پاى در معركه مى نهى و سپس سيراب از آبشخور بيرون مى آيى آن كس كه با تو ستيزه گرى كند همچون باژگونه يى از ستاره عيوق است كه باد شمال او را براى فرو انداختن ميان درياى ژرف مى كشاند.
براى من نامه نوشته بودى و سخن از جامه لطيف پوشيدن و زندگى آسوده به ميان آورده و كنايه زده اى . انباشتن شكم من بيش از آنچه براى حفظ رمق باشد بر من حرام است تا آن گاه كه رگهاى گردن كشندگان عثمان را همچون شكافتن پوستهاى دباغى نشده با تيغهاى تيز نشكافتم . اما نرمى و مدارا چه بسيار دور است مگر همان وقت و نگرانى كه شخص مواظب بايد براى غافلگيرساختن بكار برد.