جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳

دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۶ -


پسرش پياده شد و ديد جسد پدرش كه بسيار تنومند بود آماس كرده است و نتوانست آن را از زمين بردارد. گفت : آيا جوانمردى كه يارى كند پيدا مى شود؟ خندف بكرى بيرون آمد و به آن دو گفت : كنار برويم چه كسى او را بر مى دارد؟ گفت : قاتل او آن را بر خواهد داشت . خندف جسد ذوالكلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ريسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند.
نصر گويد : هنگامى كه ذوالكلاع كشته شود معاويه گفت : من از كشته شدن او بيشتر از فتح مصر - اگر آنرا مى گشودم - شادمانم . و اين بدان سبب بود كه ذوالكلاع در مورد برخى از فرمانهايى كه معاويه مى داد ايستادگى مى كرد.
نصر مى گويد : و چون ذوالكلاع كشته شد جنگ شدت يافت و افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها كه از سپاه شام بودند بر قبيله مذحج عراق حمله كردند و معاويه آن قبايل را مقابل مذحج قرار داده بود. در اين هنگام منادى قبيله عك چنين ندا مى داد :
(واى بر حال مادر مذحجيان از حمله كه ! كه مادرشان را رها مى كنيم تا بر ايشان بگريد...)
منادى مذحج بانگ برداشت كه ايشان را پى كنيد. يعنى به ساقها و پاشنه هاى آنان كه جاى بستن خلخال است شمشير بزنيد. و مذحجيان ساقهاى آنان را مى زدند كه مايه درماندگى عموم ايشان بود. و چون آسياى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرو مى افتادند منادى قبيله جذام بانگ برداشت : اى مذحجيان ! خدا را، خدا را، در مورد جذام ، آيا پيوند خويشاوندى را ياد نمى كنيد؟ شما كه افراد گرامى قبايل لخم و اشعرى ها و خاندان ذوحمام را نابود كرديد. خرد و بردبارى ها كجاست ؟ اين زنانند كه بر سران قوم مى گريند.
منادى قبيله عك نداد : اى گروه عك ! امروز كه خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است ؟ شما كه مردمى پايداريد. همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشيد كه مبادا قبيله مضر بر شما سرزنش كند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تكان بدهد.
منادى اشعرى ها بانگ برداشت : اى مذحجيان ! اگر مرگ شما را نابود كند فردا براى زنان چه كسى خواهد بود؟ خدا را، خدا را، در مورد حفظ حرمتها، آيا زنان و دختران خود را به ياد نمى آوريد! آيا نبرد با ايرانيان و روميان و تركان را از ياد برده ايد؟ گويى خداوند در مورد شما فرمان به هلاك داده است .
گويد : با اين وجود، قوم گلوى يكديگر را مى بريدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.
نصر گويد : عمرو بن زبير براى من نقل كرد و گفت : خودم از حضين بن منذر شنيدم مى گفت : على عليه السلام در آن روز پرچم قبيله ربيعه را به من سپرد و فرمود : اى حضين در پناه نام خدا حركت كن و بدان كه هرگز پرچمى مانند اين پرچم فراز سرت به اهتزاز نيامده است كه اين پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله است . حضين گويد : ابوعرفاء جبلة بن عطيه ذهلى پيش من آمد و گفت : آيا موافقى پرچم خود را به من بدهى كه آن را بر دوش گيرم و نام نيك آن براى تو و پاداش آن براى من باشد؟ گفتم : عموجان ! مرا به شهرت و نيكنامى بدون پاداش چه نيازى است ؟ گفت در عين حال از اين كار هم بى نياز نيستى ، لطف كن و پرچمت را ساعتى به عمويت عاريه بده كه بزودى به دست خودت باز مى گردد. من دانستم كه او تن به مرگ داده و مى خواهد در حال جهاد كشته شود. به او گفتم : اين پرچم را بگير و او گرفت . و سپس به ياران خود چنين گفت : انجام كارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و كارهاى دوزخ همگى سبك و پليد است . همانا به بهشت جز افراد صابر و شكيبا كه خود را در انجام فرايض و فرمان خداوند پايدار داشته اند وارد نمى شوند و هيچ فريضه اى از فرايض خداوند از همه عبادات بيشتر است . بنابراين همينكه ديدند من حمله كردم شما هم حمله كنيد. واى بر شما ! مگر مشتاق بهشت نيستيد؟ مگر دوست نمى داريد كه خداوند شما را بيامرزد؟ او حمله كرد و يارانش نيز حمله بردند و جنگى سخت كردند. ابوعرفاء كشته شد. رحمت خدا بر او باد. و قبيله ربيعه پياپى حمله هاى سختى بر صفهاى شاميان كردند و آن را در هم شكستند. مجزاءة بن ثور چنين رجز مى خواند :
(بر آنان شمشير مى زنم ولى معاويه چشم دريده و شكم گنده را نمى بينم ...)
نصر مى گويد : حريث بن جابر آن روز ميان دو صف در خيمه يى سرخ فرود آمده بود و به عراقيان شير و آب آميخته با آرد پخته براى نوشيدن ، و گوشت و تريد براى خوردن عرضه مى داشت ؛ هر كس مى خواست مى خورد و مى نوشيد، شاعر عراقيان در اين باره گفته است :
(اگر حريث بن جابر در صحرايى خشك قرار گيرد همانا دريايى در آن صحرا روان خواهد شد).
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين حديث بن جابر همان كسى است كه كارگزار زياد بر همدان بود و معاويه پس از سال جماعت در مورد او به زياد نوشت : او را از كار بركنار كن كه هرگاه ايستادگى هاى او را در صفين به خاطر مى آوردم ، در سينه ام شررى احساس مى كنم . زياد براى معاويه نوشت : اى اميرالمؤ منين كار را بر خود آسان بگير. و حريث به آن درجه از شرف رسيده است كه كارگزارى ، بر او چيزى نمى افزايد و بر كنارى از او چيزى نمى كاهد.
نصر مى گويد : آن روز مردم با شمشيرها چندان ضربه زدند كه مانند داس خميده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نيزه ها چندان نواختند كه چوبه هاى آن شكسته و سر نيزه ها پاشيده و جدا شد. سپس در مقابل يكديگر زانو زدند و خاك بر چهره يكديگر مى پاشيدند. آن گاه دست به گريبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و كلوخ به يكديگر پرتاب كردند و سپس از يكديگر جدا شدند. پس از جدايى گاه مردى عراقى از كنار شاميان مى گذشت و مى پرسيد : براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد بروم ؟ پاسخ مى دادند : از آن راه ، و خدايت هدايت نفرمايد! گاه مردى شامى از كنار عراقيان مى گذشت و مى پرسيد : براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد برويم ؟ پاسخ مى دادند : از فلان راه ، خدايت حفظ نكند و عافيت نبخشد!
نصر گويد : معاويه به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! آيا مى بينى كار ما به كجا كشيده است ؟ به نظر تو فردا عراقيان چه خواهند كرد!؟ و ما در معرض خطر بزرگى قرار داريم . عمروعاص گفت : اگر قبيله ربيعه فردا هم همانگونه ، برگرد على عليه السلام فراهم آيند شتران بر گرد شتر نر خود جمع مى شوند، چابكى راستين ، دليرى و هجومى سخت از آنان خواهى ديد و كارى غير قابل جبران خواهد بود. معاويه گفت : اى اباعبدالله ! آيا رواست كه ما را چنين بترسانى ؟ گفت : از من سوالى كردى پاسخت داد. چون بامداد روز دهم فرا رسيد قبيله ربيعه چنان على عليه السلام را ميان خود گرفته بودند كه سپيده چشم سياهى آن را.
(167)نصر گويد : عمرو براى من گفت : على عليه السلام بامداد آن روز آمد و ميان پرچمهاى قبيله ربيعه ايستاد. عتاب بن لقيط بكرى كه از خاندان قيس بن ثعلبه بود گفت : اى گروه ربيعه ! امروز از على حمايت كنيد كه اگر ميان شما به او آسيبى برسد رسوا مى شويد. مگر نمى بينيد كه او زير پرچمهاى شما ايستاده است ؟ شفيق بن ثور به آنان گفت : اى گروه ربيعه ! اگر به على آسيبى برسد در حالى كه يك تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود. بنابراين امروز از او دفاع كنيد و با دشمن خود مردانه روياروى شود و اين ستايش زندگى است كه به دست خواهيد آورد. افراد ربيعه همپيمان شدند و سوگند استوار خوردند، و هفت هزار تن متعهد شدند كه هيچيك از ايشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاويه برسند و آن روز چنان جنگ سختى كردند كه پيش از آن نكرده بودند، و آهنگ خيمه و خرگاه معاويه نمودند. او همينكه ديد ايشان پيشروى مى كنند اين بيت را خواند :
(چون مى گويم قبيله ربيعه پشت به جنگ كرد، فوجهايى از آن همچون كوههاى استوار رو به ميدان مى آورد.)
سپس به عمروعاص گفت : چه صلاح مى بينى ؟ گفت : عقيده ام بر اين است كه نسبت به داييهاى من امروز بزهكارى نكنى . معاويه خواست برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى كرد و در حال گريز به سراپرده هاى كه پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد. مردم ربيعه سرا پرده و بارگاه او را غارت كردند. معاويه بن خالد بن معمر پيام فرستاد : تو پيروز شدى و اگر اين پيروزى را ناتمام بگذارى حكومت خراسان از تو خواهد بود. و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربيعه گفت : شما سوگند خود را بر آوريد و كافى است . چون سال جماعت فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند خالد را به حكومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسيل داشت و خالد پيش از آنكه به خراسان برسد درگذشت . (168)
نصر مى گويد : در روايت عمر بن سعد چنين آمده است : كه على عليه السلام پس از آنكه با ياران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن كرد و چون او را ديدند كه بيرون آمد، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت كردند. آن گاه سواران شامى به سواران عراقى حمله كردند و راه را بر حدود هزار تن - يا بيشتر - از ياران على بستند و آنان را محاصره كردند و ميان ايشان و يارانشان حائل شدند آن چنان كه ياران على ايشان را نمى ديدند. على عليه السلام ندا داد آيا مردى هست كه جان خود را در راه خدا و دنيايش را به آخرتش بفروشد؟ مردى از قبيله جعف كه نامش عبدالعزيز بن حارث بود و سراپا پوشيده از آهن و بر اسب سياهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چيزى از او جز چشمانش ديده نمى شد، گفت : اى اميرالمؤ منين ! فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هيچ كارى فرمان نخواهى داد مگر آنكه انجامش مى دهم . على عليه السلام چنين گفت :
(كار دشوارى را كه فراتر از ديندارى و راستى است پذيراى شدى و برادران وفادار اندك اند....) (169)
اى اباالحارث ! خداوند نيرويت را استوار بدارد! بر شاميان حمله كن و خود را به يارانت برسان و به آنان بگو : اميرالمؤ منين سلامتان مى رساند و مى گويد : همانجا كه هستيد تهليل و تكبير گوييد، ما هم اينجا تهليل و تكبير مى گوييم و شما از سوى خود حمله بريد ما هم از سمت خود بر شاميان حمله مى كنيم .
مرد جعفى چنان بر اسب خود تازيانه زد كه بر سر سمهاى خود ايستاد و بر شاميانى كه ياران على عليه السلام را محاصره كرده بودند حمله كرد، ساعتى نيزه زد و جنگ كرد سرانجام براى او راه گشودند و به يارانش رسيد. آنان همين كه او را ديدند بشارت و مژده يافتند و گفتند : اميرالمؤ منين چه كرد و در چه حال است ؟ گفت : خوب است . بر شما سلام مى رساند و مى گويد : شما تهليل و تكبير مى گوييد و از جانب خود سخت حمله كنيد، ما هم تهليل و تكبير مى گوييم و از جانب خويش سخت حمله خواهيم كرد. آنان همان گونه كه فرمان داده بود تهليل و تكبير گفتند و حمله كردند. على عليه السلام هم با ياران خود تهليل و تكبير گفتند و بر ميان صفهاى شاميان حمله بردند. شاميان خود را از محاصره شدگان كنار كشيدند و آنان بدون آنكه يك كشته دهند از محاصره بيرون آمدند و حال آنكه از شاميان حدود هفتصد سوار كار كشته شد.
على عليه السلام فرمود : امروز بزرگترين دلير مردم كه بود؟ گفتند : تو اى اميرالمومنين فرمود : هرگز، بلكه آن مرد جعفى بود.
نصر مى گويد على عليه السلام هيچيك از قبايل را همتاى ربيعه نمى دانست و اين كار بر قبيله مضر گران آمد. براى ربيعه بدگويى مى كردند و آنچه در سينه داشتند آشكار مى ساختند. حضين بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود كه آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابيات اين بيت است :
(قبيله مضر ديدند كه ربيعه فراتر از ايشان ، مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضيلتند...)
ابوطفيل عامر بن وائله كنانى (170) عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره تميمى ، قبيصة بن جابر اسدى و عبدالله بن طفيل عامرى با سران و سرشناسان قبايل خود برخاستند و حضور على عليه السلام آمدند. اوطفيل شروع به سخن كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! به خدا سوگند ما نسبت به قومى كه خداوند آنان را به خير و محبت تو مخصوص فرموده است رشك نمى بريم ، ولى اين قبيله ربيعه چنين پنداشته اند كه آنان نسبت به تو از ما سزاوراترند. اينك جند روزى ايشان را از جنگ كردن معاف بدار و براى هر يك از ما روزى قرار بده كه در آن جنگ كند، زيرا هنگامى كه همگان جنگ مى كنيم جنگاورى و دليرى ما بر تو مشتبه مى شود. على عليه السلام فرمود : آرى آنچه مى خواهيد پذيرفته است و به ربيعه فرمان داد از جنگ دست بدارند . آنان در قبال يمنى هاى شاميان بودند.
فرداى آن روز بامداد ابوطفيل عامر بن وائله همراه قوم خود از قبيله و گروهى بسيار بودند و آماده جنگ شدند. ابوطفيل پيشاپيش ‍ سواران حركت مى كرد و مى گفت : نيزه و شمشير بزنيد و سپس حمله كرد و اين رجز را مى خواند :
(قبيله كناد در جنگ خود ضربه زد و خداوند در قبال آن بهشت را به او پاداش دهاد...)
جنگى سخت كردند و سپس ابوطفيل نزد على عليه السلام برگشت و گفت : اى اميرالمؤ منين تو ما را خبر دادى كه شريف ترين كشته شدن شهادت و پر بهره ترين كارها صبر و پايدارى است ، به خدا سوگند چندان پايدارى كرديم كه اگر از ما كشته شدند كشتگان ما شهيدند و زندگان ما سعادتمند. اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند. اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند. همانا برگزيدگان ما از ميان رفته و رسوبات ما باقى مانده اند. ليكن ما دينى داريم كه دستخوش هوس نمى شود و ايمانى داريم كه دچار شك و ترديد نمى گردد.
على عليه السلام هم او را به نيكى ستود.
بامداد روز دوم ، عمير بن عطارد با گروه بنى تميم به ميدان رفت . عمير سرور مضريان كوفه بود و گفت : اى قوم ! من گام از پى گام ابوالطفيل مى نهم ، شما هم كار كنانه را تعقيب كنيد. سپس پرچم خويش را پيش برد و چنين رجز خواند :
(همانا تميم در جنگ خود ضربه سنگين زد و خطر تميم بس بزرگ است ...)
و سپس با رايت خويش چندان ضربه زد كه آن را گلگون ساخت . يارانش هم تا شبانگاه جنگى كردند. عمير همچنان كه سلاح بر تن داشت پيش على عليه السلام برگشت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! من نسبت به فداكارى مردم خوشبين بودم و ديدم كه بيشتر از خوشبينى من پايدارى و از هر سو جنگ كردند و دشمن را سخت به زحمت انداختند و به خواست از عهده آنان بيرون خواهند آمد.
بامداد روز سوم ، قبيصة بن جابر اسد همراه بنى اسدى همراه بنى اسد به ميدان آمد و به ياران خود گفت : اى اسد! من كارى كمتر از دو دست خود نخواهم كرد و شما خود دانيد. با پرچم خويش جلو رفت و اين رجز را مى خواند :
(بنى اسد در جنگ خود دليرانه پايدارى كرد و زير گرد و خاك آوردگاه كسى همچون او نيست ...)
او با دشمن تا فرا رسيدن شب جنگ كرد و سپس بازگشتند.
بامداد روز چهارم ، عبدالله بن طفيل عامرى همراه گروهى هوازن به ميدان رفت و تا شب با دشمن نبرد كرد و سپس بازگشتند.
نصر گويد : بدينگونه افراد قبيله مضر داد خويش را از ربيعه گرفتند و ارزش مضر آشكار و اهميت و رنج آن شناخته شد. ابوالطفيل در اين باره چنين سروده است :
(كنانة در پيكار دليرى كرد. قبايل تميم و اسد و هوازن هم به روز جنگ دليرى كردند و هيچيك از ما و ايشان سستى نكرد....)
نصر گويد : عمرو، از اشعث بن سويد، از كردوس نقل كرد كه مى گفته است : عقبة بن مسعود كارگزار على عليه السلام ، براى سليمان بن صرد خزاعى (171) كه همراه على عليه السلام در صفين بود چنين نوشت :
اما بعد، همانا ايشان (اگر بر شما پيروز شوند، شما را سنگسار مى كنند يا به كيش خودشان بر مى گردانند و در آن صورت هرگز رستگار نخواهيد شد.) (172)بر تو باد به جهاد و پايدارى همراه اميرالمومنين والسلام .
نصر گويد : عمر بن سعد (173) عمرو بن شمر هر دو، از جابر، از ابوجعفر (امام باقر عليه السلام ) نقل مى كردند كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين برخاست و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :
(سپاس خداى را بر نعمتهاى فراوانش كه به همه آفريدگان از نيك و بد ارزانى داشته است و بر دلايل رساى او كه براى همه آفريدگان ، چه آن كس كه اطاعت او كند و چه آن كس كه نافرمانى كند، اقامه نموده است . اگر رحمت آورد به فضل و منت اوست و اگر عذاب كند نتيجه كار خود بندگان است ، كه خداى ستمگر بر بندگان نيست .
او را بر نيك آزمايى و آشكار كردن نعتها مى ستايم و در هر چه از كار اين جهانى و آن جهانى كه بر ما دشوار آيد از او يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم و خداى بسنده ترين كارگزار است . و سپس گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه بى انباز نيست . گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست كه او را براى هدايت و با دين حق گسيل داشته است و بر او كه شايسته آن كار بوده است راضى شده است و او را براى تبليغ رسالت خود برگزيده است و رحمتى از خود بر آفريدگان خويش قرار داده است . او همچنان خلق خدا نژاده تر و نكو چهره تر و بخشنده تر و نسبت به پدر و مادر نيكوكارتر و بر پيوند خويشاوندى مواظب تر و از همگان به دانش ‍ برتر و به بردبارى پر مايه تر و بر عهد و پيمان امين تر و وفادارتر بود. هرگز مسلمان و كافرى مدعى نشد كه از او ستمى ديده باشد، بلكه ستم مى ديد و مى بخشيد و قدرت انتقام پيدا مى كرد و گذشت مى نمود. تا آنكه او كه درود و سلام خدا بر او باد كه در حالى كه مطيع فرمان خدا و بر آنچه به او مى رسيد صابر بود و در راه خدا آن چنان كه حق آن است جهاد كننده بود، درگذشت و مرگش فرا رسيد، درود و سلام خدا بر او باد. در گذشت او بر همه مردم زمين چه نيكوكار و چه تبهكار بزرگترين مصيبت بود. سپس كتاب خدا را ميان شما بر جاى گذاشت كه شما را به اطاعت خدا فرمان مى دهد و از نافرمانى او باز مى دارد. همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است كه از آن سرپيچى نخواهم كرد. اينك با دشمن خود روياروى شده ايد و بخوبى دانسته ايد كه سالارشان منافق است و آنان را به دوزخ فرا مى خواند، و حال آنكه پسر عموى پيامبرتان با شما و ميان شماست و شما را به بهشت و اطاعت فرمان خداوندتان و عمل به سنت پيامبرتان فرا مى خواند. هرگز كسى كه پيش از هر مرد نماز گزارده و هيچ كس در نماز گزاردن به پيامبر بر او پيشى نگرفته است و از شركت كنندگان بدر است نمى تواند با معاويه كه اسير جنگى آزاد شده و پسر اسير جنگى آزاد شده است برابر باشد به خدا سوگند كه ما بر حقيم و آنان بر باطلند و مبادا كه آنان بر باطل خويش مجتمع باشند و شما از حق خويش پراكنده شويد و سرانجام باطل آنان بر حق شما پيروز شود : (با آنان جنگ كنيد تا خداوندشان با دستهاى شما شكنجه كند) (174) و اگر شما چنين نكنيد خداوند آنان را به دست كسان ديگرى غير از شما عذاب خواهد كرد.
يارانش برخاستند و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! هرگاه مى خواهى ما را به جنگ دشمن ما و دشمن خودت ببر كه به خدا سوگند! ما كسى را با تو عوض نمى كنيم ، بلكه همراه تو مى ميرم و همراه تو زندگى مى كنيم . على عليه السلام به آنان فرمود : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هنگامى كه من با همين شمشير خود در پيشگاه پيامبر ضربه مى زدم و فرمود : (شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست ) و نيز به من فرمود : (اى على ! تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى ، جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد. و (اى على مرگ و زندگى تو با من است )(175) به خدا سوگند دروغ نگفت و دروغ نگفتم ، نه گمراه شدم و نه كسى به وسيله من گمراه شد. و آنچه پيامبر با من عهد فرمود فراموش نكرده ام و من بر دليلى روشن از پروردگار خو و بر راه روشن همراه هستم و سخن پيامبر را حرف به حرف بازگفتم .
(176) آن گاه به سوى دشمن تاخت و از هنگام برآمدن خورشيد تا آن گاه كه سرخى پايان روز ناپديد شد جنگ كردند و در آن روز نمازشان (ناگزير) جز تكبير گفتن نبود.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان نقل مى كرد كه مى گفت : روزى از روزهاى صفين مردى از خاندان ذويزن قبيله حمير كه نامش كريب بن صباح بود و ميان شاميان در آن هنگام هيچ كس از در دليرى و نيرومندى نام آورتر نبود به ميدان آمد و هماورد خواست . مرتفع بن وضاح زبيدى به نبرد او رفت . كريب او را كشت و سپس بانگ برداشت :
چه كسى به نبرد مى آيد؟ حارث بن جلاح به نبرد او رفت . او را هم كشت . و سپس بانگ برداشت : چه كسى به نبرد مى آيد؟ عابد بن مسروق همدانى به نبرد او رفت . كريب او را هم كشت . سپس جسد آن سه را بر يكديگر نهاد و به ستم و دشمنى پاى بر آنها نهاد و بانگ برداشت : ديگر چه كسى نبرد مى كند؟ على عليه السلام خود به نبرد او آمد و را ندا داد : اى كريب ! من ترا از خداوند و قويدستى و انتقامش بر حذر مى دارم و ترا به سنت خداوند و سنت پيامبرش فرا مى خوانم . اى واى بر تو! مبادا معاويه ترا به دوزخ افكند. پاسخ او اين بود كه : چه بسيار اين سخن را از تو شنيده ام ، ما را به آن نيازى نيست . هرگاه مى خواهى پيش آى . كيست كه شمشير مرا كه نشان آن چنين است به جان خريدارى كند؟ على عليه السلام لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و سپس آهنگ او كرد و مهلتش نداد و چنان ضربتى بر او زد كه كشته بر خاك افتاد و در خون غوطه ور شد.
على عليه السلام باز هماورد خواست . حارث بن وداعه حميرى آمد. او را كشت و باز هماورد خواست . مطاع بن مطلب عنسى آمد. او را هم كشت و ندا داد : چه كسى به نبرد مى آيد؟ هيچ كس به نبردش نيامد. ندا داد : اى گروه مسلمانان ! (ماههاى حرام را برابر ماههاى حرام داريد كه اگر همت آن را نگاه ندارند شما نيز قصاص كنيد. پس هر كس با ستم بر شما دست يازد به اندازه تجاوزى كه روا داشته به او تعدى كنيد و از خداى بترسيد و بدانيد كه خداوند همراه پرهيزگاران است .) (177)آن گاه گفت : اى معاويه واى بر تو! پيش من بشتاب و با من نبرد تن به تن كن تا مردم در ميانه ما كشته نشوند. عمروعاص به معاويه گفت : فرصت را غنيمت شمار كه سه تن از دليران عرب را كشته است و خداوندت بر او چيرگى دهد. معاويه گفت : به خدا سوگند! جز اين نمى خواهى كه من كشته شوم و پس از من به خلافت رسى . از من دور كه چون منى فريب نمى خورد.
نصر گويد : عمرو، از خالد بن عبدالواحد جريرى (178) از قول كسى كه خود شنيده بود براى ما نقل كرد : عمروعاص پيش از جنگ بزرگ صفين در حالى كه بر كمانى تكيه داده بود مردم شام را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :
ستايش خداوندى را كه در شان خود بزرگ و در چيرگى خود سخت نيرومند و در جايگاه خود بسيار بلند مرتبه و در برهان خويش ‍ بسى روشن است . او را بر اين نيك آزمايى و آشكار ساختن نعمتها در هر بلاى سخت و در سختى و آسايش مى ستايم و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه بى انباز نيست و محمد بنده و پيامبر اوست . و سپس همانا كه ما در پيشگاه خداوند جهانيان به سبب آنچه ميان امت محمد صلى الله عليه و آله پيش آمده و آتش آن بر افروخته شده و ريسمان وحدتش گسيخته شده و ستيز ميان خودشان آغاز شده است بازخواست خواهيم شد. همه ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم . سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. آيا نمى دانيد كه نماز ما و ايشان و روزه و حج و قبله ما و ايشان و دين ما و ايشان يكى است اما آرزوها و هوسها متفاوت است ؟ بار خدايا كار اين امت را همچنان كه در آغاز سامان بخشيدى اصلاح فرماى و بنيادش را محفوظ بدار! از آنجا كه اين قوم سرزمين شما را در نورديدند و بر شما ستم ورزيدند در جنگ با دشمن خود كوشش كنيد و از خداوند، پروردگارتان ، يارى جوييد و نواميس خود را نگهبانى كنيد. آن كاه نشست . نصر گويد : عبدالله بن عباس در آن روز براى مردم عراق خطبه خواند و چنين گفت :
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، آن كه زمينهاى هفتگانه را زير ما بگسترد و آسمانهاى هفتگانه را بر فراز ما برافراشت و ميان آنان خلق را بيافريد و روزى ما را از آنها فرو فرستاد. و سپس همه چيز را دستخوش فرسودگى و نيستى قرار داد جز ذات جاودانه و زنده خويش كه زنده مى كند و مى ميراند. همانا خداوند متعال رسولان و پيامبران را گسيل فرمود و حجتهاى خود بر بندگان خويش قرار داد (براى حجت تمام كردند يا بيم دادن ) (179) بدون آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود. بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند، و با آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود. بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند، و با آگاهى او از او نافرمانى مى شود و عفو مى كند بو با بردبارى خويش مى بخشد. خداوند به اندازه درنگنجد و هيچ چيز به پايگاهش نمى رسد. شمار همه چيز را به شمار درآورد و دانش او بر همه چيزى محيط است . و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول او و پيشواى هدايت و پيامبر برگزيده است . تقدير و مشيت خداوند ما را به آنچه مى بينيد مى كشاند. تا آنجا كه رشته كار اين امت از هم گسيخته و پراكنده شد. معاوية بن ابى سفيان از ميان مردم فرومايه يارانى پيدا كرده است تا بر ضد على كه پسر عمو داماد رسول خداست قيام كند. على نخستين مرد است كه با پيامبر نماز گزارده و از شركت كنندگان در جنگ بدر است و در تمام جنگهاى پيامبر همراه او بوده است و در اين مورد هم بر همگان برترى داشته است . و حال آنكه معاويه در آن حال مشرك بود و بت پرست .
(180) و سوگند به خدايى كه تنها مالك پادشاهى است و خود آن را پديد آورد و شايسته آن است ، در آن روزگار على بن ابيطالب دوش به دوش پيامبر جنگ مى كرد و مى گفت : خدا و رسولش راست مى گويند؛ و معاويه مى گفت : خدا و رسولش دروغ مى گويند. اينك بر شما باد به پرهيز از خداوند و كوشش و دور انديش و شكيبايى . و ما به راستى مى دانيم كه شما بر حقيد آن قوم بر باطلند. مبادا كه ايشان در باطل خود كوشاتر از شما در حق خود باشند و نيز به خوبى مى دانيم كه خداوند بزودى آنان را به دست شما يا غير از شما عذاب خواهد كرد. بارخدايا ما را يارى ده و خوار مدار و ما را بر دشمن پيروزى عنايت كن و ما را وا مگذار و ميان ما و قوم ما حق گشايش ده كه تو بهترين گشايندگانى !
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالرحمان بن جندب ، از جندب بن عبدالله براى ما نقل كرد كه در جنگ صفين عمار برخاست و گفت : اى بندگان خدا! همراه من براى جنگ با قومى بپاخيزيد كه چنين مى پندارد كه خون شخصى ستمگر را كه به خود ستم روا داشته ات مطالبه مى كنند. همانا كه او را نيكمردانى كشته اند؟ از ستم و دراز دستى منع مى كردند و به نيكى فرمان مى دادند. اينان كه اگر دنياى آنان سالم بماند اهميتى نمى دهند كه دين از ميان برود به ما اعتراض كردند و گفتند : چرا او را كشتيد!؟ گفتيم : براى بدعتهايى كه در دين پديد آورد. گفتند : بدعتى پديد نياورده است و اين بدان سبب بود كه او دست ايشان را در دنيا گشاده مى داشت ، چندان كه مى خورند و مى چرخند و اگر كوهها هم از يكديگر پاشيده شود اهميت نمى دهند. به خدا سوگند! گمان نمى برم كه ايشان در طلب خونى باشند، ولى اين قوم مزه جهاندارى را چشيده و آن را شيرين ديده اند و مى دانند كه اگر صاحب حق بر آنان حكومت يابد ميان ايشان و آن چه مى خورند و مى چرند و مى چرند مانع ايجاد مى كند، و چون اين قوم را سابقه يى در اسلام نيست كه بدان سبب سزاور حكومت باشند، پيروان خود را فريب دادند و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد. پيروان خود را فريب دادن و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد . تا بدين وسيله پادشاهان جبار باشند. و اين فريبى است كه آنان در پناه آن به آنچه مى بينيد رسيده اند. و اگر اين فريب نمى بود حتى يك تن از مردم با آنان بيعت نمى كرد. با خدايا! اگر ما را يارى دهى همواره يارى دهنده ما بوده اى و اگر حكومت را براى ايشان قرار مى دهى به سبب اين بدعتها كه براى بندگان تو پديد آورده اند عذاب دردناك (آخرت ) را براى ايشان بيندوز
آن گاه عمار حركت كرد. يارانش نيز همراهش بودند و چون نزديك عمروعاص رسيد به او گفت : اى عمرو! دين خود را به (حكومت ) مصر فروختى ، نكبت و بدبختى بهره تو باد كه چه بسيار و از دير باز براى اسلام كژى مى خواسته اى . (181)
عمار سپس عرضه داشت : پروردگار! تو خود مى دانى كه اگر بدانم خشنودى تو در اين است كه خود را در اين دريا افكنم ، خواهم افكند. خدايا! تو خود مى دانى كه اگر بدانم رضاى تو در اين است كه سر شمشيرم را بر شكم خويش نهم و بر آن تكيه دهم تا از پشتم بيرون آيد، چنان خواهم كرد. پروردگارا! من بر طبق آنچه كه خود به ما آموخته اى مى دانم كه امروز هيچ كارى بهتر از جهاد با اين گروه تبهكار نيست ؟ انجام دهم و اگر بدانم كارى ديگر موجب رضاى تو است آن را انجام خواهم داد.
نصر مى گويد : عمرو بن سعيد از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمار بن ياسر، عبدالله بن عمروعاص را ندا و گفت : دين خودت را به دنيا فروختى آن هم به خواسته دشمن خدا و اسلام (معاوية )، و خواسته و هوس پدر تبهكارت را برگزيدى . گفت : چنين نيست كه من خون عثمان شهيد مظلوم را مى طلبم . عمار گفت : هرگز چنين نيست . با اطلاع و علمى كه درباره تو دارم گواهى مى دهم كه با هيچيك از كارهاى خود رضاى خداوند را طلب نمى كنى و بدان كه اگر امروز كشته نشوى فردا خواهى مرد و بنگر در آن هنگام كه خداوند بندگان را طبق نيت ايشان پاداشى مى دهد، نيت تو چيست ؟
ابن ديزل در كتاب صفين خود، از صيف نقل مى كند كه مى گفته است : از صعب بن حكيم بن شريك بن نملة محاربى شنيدم كه از قول نياى خود شريك نقل مى كرد كه مى گفته است : روزهاى صفين عراقيان و شاميان جنگ مى كردند و از جايگاه خود دور مى شدند و تا گرد و خاك فرو نمى نشست كسى نمى توانست به جايگاه برگردد. روزى همان گونه جنگ كردند و از جايگاه خود دور شدند، چون گرد و خاك فرو نشست ناگاه ديدم على عليه السلام زير پرچمهاى ما - يعنى بنى محارب - ايستاده است . على فرمود : آيا آب داريد؟ من مشكى كوچك آوردم و لبه آن را خم كردم كه آب بياشامد. فرمود : نه ما از اين كه از لبه مشك آب بنوشيم نهى شده ايم . شمشيرش را كه از سر تا قبضه خون آلود بود آويخت و من بر دستهايش آب ريختم هر دو دست خود را تميز شست و سپس با دستهاى خود آب نوشيد و چون سيراب شد سر خود را بلند كرد و پرسيد : افراد قبيله مضر كجايند گفتم : : اى اميرالمؤ منين ! هم اكنون ميان ايشان هستى . پرسيد : شما از كدام قبيله ايد؟ خدايتان بركت دهاد! گفتم : بنى محاربيم . جايگاه خود را دانست و به قرارگاه خود بازگشت .
مى گويم : پيامبر صلى الله عليه و آله از خم كردن لبه مشك و نوشيدن آب از داخل مشك نهى فرموده است . زيرا مردى بدانگونه آب آشاميده بود و مارى (زالو؟) كه در مشك بود به شكمش رفته بود.
ابن ديزل مى گويد : اسماعيل بن اويس ، از عبدالملك بن قدامة بن ابراهيم بن حاطب جمعى ؟ از عمرو بن شعيب ، از پدرش ، از جدش عبدالله بن عمروعاص نقل مى كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى عبدالله چگونه خواهى بود هنگامى كه ميان فرومايگان مردم باقى بمانى (182) كه پيمانها و عهدهاى ايشان در هم و برهم شده باشد؟ و براى نشان دادن حال ، انگشتهاى خود را داخل يكديگر فرمود. گفتم : اى رسول خدا، فرمان خودت را به من ابلاغ فرماى . فرمود : آنچه را پسنديده مى دانى و مى شناسى به آن عمل كن و آنچه را زشت و ناشناخته مى بينى رها كن و به آنچه خاص تو است عمل كن و مردم را با كارهاى پست خود واگذار.
گويد : در جنگ صفين پدرش عمروعاص به او گفت : اى عبدالله ! به ميدان برو جنگ كن . گفت : پدر جان ! آيا فرمانم مى دهى كه به ميدان روم و جنگ كنم و حال آنكه خودت آنچه را كه پيامبر با من عهد فرمودند شنيده اى . عمروعاص گفت : اى عبدالله ترا به خدا سوگند مى دهم مگر آخر عهدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با تو فرمودند اين نبود كه دست ترا گرفتند و در دست من نهادند و گفتند : از پدرت اطاعت كن ؟ گفت : آرى چنين بود. عمرو گفت : اينك من به تو فرمان مى دهم به جنگ روى . عبدالله بن عمرو بيرون رفت و در حالى كه دو شمشير بسته بود به جنگ پرداخت .
گويد : از جمله اشعار عبدالله بن عمروعاص كه پس از صفين سروده و در آن از على عليه السلام ياد كرده است و ابيات زير است :
(اگر جمل (نام معشوق ) روزى مقام حضور مرا در صفين مى ديد، همانا زلفهايش سپيد مى شد....)
ابن ديزيل ، از يحيى بن سليمان جعفى ، از مسهر بن عبدالملك بن سلع همدانى از پدرش ، از عبد خير همدانى چنين نقل مى كند : من و عبد خير همدانى در سفرى همسفر بوديم . به او گفتم : اى ابوعماره درباره پاره يى از كارهاى خودتان در جنگ صفين برايم بگو. گفت : اى برادرزاده ! اين چه پرسش و خواسته ايى است ؟ گفتم : دوست دارم از تو چيزى بشنو. گفت : اى بردار زاده چنان بود كه چون سپيده دم نماز صبح مى گزارديم ما صف مى كشيديم شاميان هم صف مى كشيدند. ما نيزه هاى خود را سوى ايشان مى داشتيم و آنان نيزه هايش آن را سوى ما مى داشتند. به گونه يى كه اگر زير آن راه مى رفتى سايه بر تو مى افتاد. اى برادرزاده ! به خدا سوگند، ما مى ايستاديم و آنها هم مى ايستادند نه ما پراكنده مى شديم و نه ايشان تا هنگامى كه نماز عشاء را مى گزارديم و در تمام مدت روز به سبب شدت گرد و خاك هيچ كس نمى توانست بشناسد چه كسى در جانب راست يا چپ او ايستاده است ، مگر به هنگام كوبيده شدن شمشيرها به يكديگر كه از آن برقى چون نور خورشيد مى جهيد و بر اثر آن نور انسان مى توانست سمت راست و چپ خود را ببيند و بشناسد چه كسى ايستاده است . و چون نماز عشاء را مى گزارديم ما كشتگان خود را مى برديم و آنان را به خاك مى سپرديم و آنان نيز همين كار را مى كردند تا شب را به صبح مى رسانديم . به او گفتم : اى ابوعمارة به خدا سوگند اين صبر و شكيبايى است .
ابن ديزيل روايت مى كند كه چون جنازه مردى از ياران على عليه السلام را از كنار عمروعاص عبور مى دادند از نام او مى پرسيد. و چون به او مى گفتند، مى گفت : على و معاويه گويى خود را از عهده خون اين كشته برى مى دانند.
ابن ديزيل مى گويد : ابن وهب از مالك بن انس نقل مى كند كه مى گفته است : عمروعاص در جنگ صفين در سايبانى مى نشست و عراقيان مردگان خود را همانجا به خاك مى سپردند ولى شاميان كشتگان خود را در عباها و كيسه هاى مى نهادند و به گورستان خود مى بردند؛ هرگاه جسد مردى را از كنار او مى بردند مى پرسيد : اين كيست ؟ مى گفتند : فلانى است . مى گفت : چه بسا مردانى كه در راه خدا متحمل رنج بزرگ شده اند و از گناه كشته شدن آنان فلانى و فلانى - يعنى على و معاويه - رستگارى نخواهند يافت .
گويم (ابن ابى الحديد) : اى كاش مى دانستم او چگونه خود را از اين موضوع تبرئه مى كرده است و حال آن كه همو سرچشمه اين فتنه بوده است ؟ بلكه اگر عمروعاص نمى بود اين موضوع صورت نمى گرفت . ولى خداوند متعال اين سخن و نظاير آن را بر زبان جارى فرموده است تا حالت شك و ترديدش آشكار و معلوم شود كه در كار خود داراى بينش روشن نيست .
نصر بن مزاحم مى گويد : يحيى بن يعلى ، از صباح مزنى ، از حارث بن حصن ، از زيد بن ابى رجاء از اسماء بن حكيم فزارى (183) نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام و زير پرچم عمار بن ياسر بوديم . به هنگام ظهر كه ما با گليم سرخى براى خود سايبان درست كرده بوديم مردى كه صفها را پشت سر مى گذاشت و گويى آنها را مى شمرد پيش آمد و به ما رسيد. پرسيد : كداميك از شما عمار بن ياسر است ؟ عمار گفت : من عمار. پرسيد همان كه كنيه اش ابويقظان است ؟ گفت : آرى . گفت : مرا با تو سخنى است ، آيا آشكارا بگويم يا پوشيده ؟ عمار گفت : خودت هر گونه مى خواهى بگو. گفت : آشكارا مى گويم . عمار گفت : بگو. گفت : من از پيش خاندان خود در حالى كه با بينايى نسبت به حقى كه بر آن هستيم بيرون آمدم و در گمراهى آن گروه هيچ شك و ترديدى نداشتم و مى دانم كه ايشان برباطلند و تا ديشب هم بر همين حال بودم ولى ديشب به خواب ديدم سروشى پيش آمد و اذان گفت و گواهى داد كه خدايى جز خداوند نيست و محمد صلى الله عليه و آله رسول خدا است و بانگ نماز برداشت ، موذن آنان هم همينگونه انجام داد و صف نماز برپا شد ما نمازى يكسان گزارديم و كتابى يكسان تلاوت كرديم و دعايى يكسان خوانديم . از ديشب گرفتار شك شدم و شبى را گذراندم كه جز خداوند متعال كسى نمى داند بر من چه گذشته است . چون شب را به صبح آوردم نزد اميرالمؤ منين رفتم و آن را براى او بازگو كردم فرمود : آيا عمار بن ياسر را ديده اى ؟ گفتم : نه . گفت : او را ملاقات كن و بنگر چه مى گويد : از گفتارش پيروى كن . و براى اين كار پيش تو آمده ام . عمار به او گفت : آيا صاحب آن پرچم سياهى را كه در مقابل و براى رويارويى من ايستاده است مى شناسى ؟ آن پرچم عمروعاص است كه من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار با آن مقابله كرده و جنگيده ام و اين بار چهارم است و نه تنها اين بار بهتر از بارهاى گذشته نيست ، كه اين از همه آنها بدتر و تبهكارانه تر است . آيا خودت در جنگهاى بدر و احد و حنين (184) شركت داشته اى يا پدرت شركت داشته است كه به تو خبر داده باشد؟ گفت : نه . عمار گفت : مواضع ما و پرچمهاى ما همان مواضع و پرچمهاى رسول خداوند در جنگهاى بدر و احد و حنين است و مواضع پرچمهاى اين گروه همان مواضع پرچمهاى مشركان احزاب است . آيا اين لشكر و كسانى را كه در آن هستند مى بينى ؟ به خدا سوگند دوست دارم كه همه آنان و كسانى كه با معاويه براى جنگ با ما آمده اند و از آنچه ما بر آن معتقديم از ما جدا شده اند پيكرى واحد مى بودند و من آن را سر مى بريدم و پاره پاره مى كرد. به خدا سوگند خون همه آنان را از ريختن خون گنجشكى حلال تر است . آيا تو ريختن خون گنجشكى را حرام مى دانى ؟ گفت : نه ، بلكه حلال است . عمار گفت : خون آنان هم همان گونه حلال است . آيا موضوع را براى ، تو روشن ساختم ؟ گفت : آرى ، عمار گفت : اينك هر كدام را دوست دارى انتخاب كن .
آن مرد بازگشت عمار بن ياسر او را باز خواند و گفت : همانا ايشان بزودى ممكن است با شمشيرهاى خود چنان بر شما ضربه زنند كه باطل گرايان شما به شك و ترديد افتند و بگويند اگر بر حق نمى بودند بر ما پيروز نمى شدند. به خدا سوگند آنان به اندازه خاشاكى كه چشم مگسى را آلوده سازد بر حق نيستند و به خدا سوگند اگر ما را با شمشيرهاى خود چنان ضربه بزنند كه تا نخلستانهاى هجر (185) برانند هر آينه مى دانيم همه ما بر حقيم و آنان بر باطلند.
نصر مى گويد : يحيى بن يعلى ، از اصبغ بن نباته (186) نقل مى كرد كه مى گفته است : مردى پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين قوم كه با آنان جنگ مى كنيم ، دعوتمان يكى است و پيامبرمان يكى و نماز و حج ما هم يكسان است ، بر آنان چه نامى بگذاريم ؟ گفت : آنان را همان گونه نام بدار كه خداوند در كتاب خود نام نهاده است ، گفت : من تمامى مطالب را كه در قرآن آمده است نمى دانم . على عليه السلام گفت : مگر نشنيده اى كه خداوند متعال در قرآن چنين فرموده است : (اين پيامبران را برخى را بر برخى ديگر برترى داده ايم ؟) تا آنجا كه مى فرمايد : (و اگر خداى مى خواست پس از فرستادن پيامبران و معجزاتى آشكار كه براى مردم آمد با يكديگر جنگ و دشمنى نمى كردند، ولى با يكديگر اختلاف كردند. برخى از ايشان ايمان آوردند و برخى كافر شدند.) (187)
پس چون اختلاف افتاد، ما به سبب آن كه نسبت به خدا و پيامبر و قرآن و حق سزاوارتريم كسانى هستيم كه ايمان آوردند و آنان كسانى هستند كه كافر شدند و خداوند جنگ با ايشان را خواسته است . بنابراين بر طبق خواست و اراده خداوند با آنان جنگ كن
اين پايان جزء پنجم از شرح نهج البلاغه است . و سپاس خداوند يكتا را (188)
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و درود و سلام بر بهترين خلق او محمد و خاندان پاكش باد
(66) 
از سخنان على عليه السلام درباره انصار  
گفته اند كه چون اخبار سقيفه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به اطلاع اميرالمؤ منينن عليه السلام رسيد، فرمود : انصار چه گفتند. گفته شد : انصار گفتند : اميرى از ما و امير از شما كار را بر عهده بگيرند. على عليه السلام فرمود :
( فلا احتججتم عليهم بان رسول الله صلى عليه و سلم وصى بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم ... ) (اى كاش با آنان چنين احجاج مى كرديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش فرمود كه نسبت به نيكوكار ايشان يكى و از بدكار ايشان گذشت و عفو شود......) (در اين خطبه كه با عبارت فوق آغاز مى شود، ابن ابى الحديد ضمن شرح آن ، مطالب تاريخى زير را آورده است ) :
در مباحث گذشته برخى از اخبار سقيفه را آورديم . اينك مى گوييم : خبر سفارش كردن پيامبر صلى الله عليه و آله درباره انصار خبر صحيحى است كه دو شيخ بزرگ ، يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى ، در صحيح خود آن را از انس بن - مالك آورده اند، كه گفته است : ابوبكر و عباس ، كه خدايشان از آن دو خشنود باد، به هنگام بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر انجمنى گذشتند كه مى گريستيم . آن دو پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و اين موضوع را به اطلاع وى رساندند. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كناره جامه يى را به صورت دستار بر سر بسته بود بيرون آمد و به منبر رفت - و پس از آن روز ديگر به منبر نرفت - نخست ستايش و سپاس خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود : (به شما در مورد انصار سفارش مى كنم كه گروه مورد اعتماد و اطمينان و ياران ويژه منند. همانا آنچه بر عهده آنان بود انجام دادن اينك آنچه براى ايشان است باقى مانده است . از نيكوكارشان بپذيريد و از بدكارشان درگذريد.)
و مقصود على عليه السلام درباره احتجاج كردن با انصار به استناد اين سفارش اين است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست پيشوايى و امات در ايشان باشد به ايشان در مورد ديگران سفارش مى فرمود نه اين كه خطاب به ديگران در مورد آنان سفارش ‍ فرمايد.
عمرو بن سعيد بن عاص (189) هم كه ملقب به اشد حق تعالى (كام گشاده و بليغ ) است در گفتگوى خود با معاويه به همين موضوع نظر داشته است . و چنين بود كه چون پدرش درگذشت او نوجوان بود، پيش معاويه رفت . معاويه از او پرسيد : پدرت در باره ، به چه كسى سفارش كرده است ؟ او گفت : پدرم به من درباره ديگران سفارش كرده است و درباره من به كسى سفارش نكرده است . معاويه اين سخن او را پسنديد و گفت : اين نوجوان سخن آور و بليغ است و ملق به (اشدق ) شد.
اما اين گفتار اميرالمومنين كه گفته است : (شگفتا! مهاجران به درخت نبوت احتجاج مى كنند و ميوه آن را تباه مى سازند). سخنى است كه نظير آن مكرر در گفتارش آمده است . مانند اين سخن كه او فرموده است : (هر گاه مهاجران به دليل قرب خود به پيامبر صلى الله عليه و آله بر انصار احتجاج كرده اند، همين دليل در مورد ما بر مهاجران استوارتر است كه اگر برهاين و حجت ايشان درست است به ما اختصاص دارد نه بر ايشان و اگر صحيح نيست ، ادعاى انصار صحيح و بر قوت خود باقى است .)
نظير همين معنى در سخن عباس به ابوبكر آمده كه به او گفته است : (اين ادعاى تو كه ما درخت پيامبر صلى الله عليه و آله هستيم ، همانا كه شما همسايگان آن درختيد و حال آنك ما شاخه هاى آنيم .). (190)
اخبار روز سقيفه  
ما اينك خبر سقيفه را مى آوريم . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (191) در كتاب سقفيه خود چنين مى گويد :
احمد بن اسحاق ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير بن عفير انصارى براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد. سعد بن عبادة به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسرانش گفت : من به سبب بيمارى نمى توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم ، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان . سعد سخن مى گفت پسرش گوش مى داد و با صداى بلند تكرار مى كرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از سپاس و ستايش خداوند اين بود :
همانا شما را سابقه يى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله عرب نيست . همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله ده و چند سال ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداى رحمان و دور افكندن بتها فرا خواند و از قومش جز گروهى اندك به او ايمان نياوردند و به خدا سوگند كه نمى توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند. تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده كرد و كرامت را به شما ارزانى داشت و شما را به آيين خود مخصوص كرد، و ايمان به خود و رسولش را و قومى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را روزى شما كرد. شما سخت ترين مردم نسبت به كسانى كه از دين او سرپيچى كرديد بوديد و از ديگران بر دشمن او سنگين تر بوديد. تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذيرا شدند و دوردستان هم با كوچكى و فروتنى سر تسليم فرو آوردند و خداوند وعهده خويش را براى پيامبران برآورد، و اعراب در قبال شمشيرهاى شما رام شدند. آن گاه خداوند متعال او را بميراند، در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده اش به شما روشن بود. اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه مردم براى آن محق تر و سزاوارتريد.
آنان همگى پاسخ دادند : كه سخن و انديشه تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى درنمى گذريم و تو را عهده دار اين حكومت مى كنيم كه براى ما بسنده اى و مؤ منان شايسته هم به آن راضى هستند. (192)
سپس آنان ميان خود گفتگو كردند و گفتند : اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و عشيره و دوستان اوييم و به چه دليل پس از رحلت او با ما درباره حكومت ستيز مى كنيد، چه بايد كرد؟ گروهى از انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كار ديگرى غير از اين رضايت نخواهيم داد، كه حق ما در پناه و يارى دادن همچون حق ايشان در هجرت است . در كتاب خدا هم آنچه براى ايشان آمده است براى ما هم آمده است و هر فضيلتى را براى خود بشمرند ما هم نظيرش را براى خود مى شمريم ، و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما. سعد بن عبادة گفت : اين آغاز سستى است .
خبر به عمر رسيد. او به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. ابوبكر را آنجا ديد و على عليه السلام مشغول تجهيز جسد (مطهر) پيامبر صلى الله عليه و آله بود. كسى كه اين خبر را براى عمر آورد معن بن عدى بود. او دست عمر را گرفت و گفت : اى عمر بر خيز. عمر گفت : اينك گرفتار و به خويشتن مشغولم . معن بن عدى (193) گفت : چاره از برخاستن نيست . و عمر همراه او برخاست . معن به او گفت : اين گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده مى گويند : تو پسرت تنها مايه اميد ماييد و گروهى از اشراف انصار هم در سقيفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسيد. اينك اى عمر! آنچه بايد بينديشى بينديش و به برادران مهاجرت بگو و براى خود راهى انتخاب كنيد كه من مى بينم هم اكنون در فتنه گشوده شده است ، مگر اين كه خداوند آن را ببندد. عمر سخت ترسيد و خود را به ابوبكر رساند و دستش را گرفت و گفت : برخيز. ابوبكر گفت : پيش از خاك سپارى پيامبر كجا برويم ؟ من گرفتار و به خويشتن مشغولم . عمر گفت : چاره از برخاستن نيست به خواست خدا بزودى برمى گرديم .