جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۳
دكتر محمود مهدوى دامغانى
- ۵ -
جندب بن زهير گفت
: به خدا سوگند! اگر بر فرض ما پدران ايشان بوديم و آنان فرزندان ما بودند يا بر
عكس ، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ايشان مى بوديم ، و از جماعت و
زمره ما بيرون مى رفتند و بر امام ما طعنه مى زدند و حاكمان ستمگر را به ناحق بر ضد
دين و مردم ما يارى مى دادند و روياروى قرار مى گرفتيم از آنان جدا نمى شديم تا از
آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مى كنيم درآيند، يا آنكه ميان
ما و ايشان شمار كشتگان فراوان شود.
مخنف گويد : خدايت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد كه به خدا سوگند تو را از كودكى تا
بزرگى ات نافرخنده مى دانستيم . به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام
ميان دو انديشه و كار مردد نمانديم كه كدام را انجام دهيم و كدام را رها كنيم مگر
اينكه تو سخت تر و دشوارتر آن را برگزيدى . با خدايا اگر به ما عاقبت ارزانى دارى
براى ما خوشتر از آن است كه ما را بيازميايى و گرفتار دارى . بار خدايا، به هريك از
ما هر چه از تو مسالت مى كند عنايت فرماى .
جندب بن زهير بن ميدان رفت و از مردم ازدم شام هماوردى طلبيد و آن مرد شامى او را
كشت .
(129)
نصر گويد : همچنين عمرو، از حارت بن حصين ، از مشايخ قبيله نقل كرد كه عتبة بن
جويره در جنگ صفين خطاب به خويشان و ياران خود گفت : همانا چراگاه اين جهان خوشكيده
و درختانش درويده شده و تازه اش فرسوده و شيرينش تلخ شده است . اينك آگاه باشيد كه
مى خواهم خبرى از مردى راستين (خودم ) به شما بگويم ، من از اين جهان ملول شده و دل
از آن بركنده ام و همانا از ديرباز آرزوى شهادت داشتم و همواره خويشتن را براى
شهادت عرضه مى داشتم ولى خداوند نخواست تا مرا به اين جنگ برساند. هان آگاه باشيد
كه من اين ساعت خود را براى شهيد شدن عرضه مى دارم و طمع دارم كه از آن محروم نشوم
. اينك اى بندگان خدا! براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستيد؟ آيا بيم از مرگ كه
به هر حال بر شما مى رسد و جانهايتان را در مى ربايد يا بيم برخورد ضربه هاى شمشير
بر پيشانى و كف دست شما را باز داشته است ! آيا مى خواهيد اين جهان را با شرف
نگريستن به عنايات الهى و دوستى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان در سراى
جاودانه عوض كنيد؟ اين انديشه استوار نيست . سپس گفت : اى برادران ! همانا كه من
اين سرا را با سرايى كه پيش روى آن قرار دارد فروختم . و اينك روى به آن سرا دارم .
خداوند چهره هايتان را اندوهگين نكناد و پيوندتان را گسيخته مداراد!
دو بردارش عبدالله و عوف
(130) هم از پى او روان شدند و گفتند : ما پس از تو خواهان برگ عيش
نيستيم . خداوند پس از تو زندگى را زشت بدارد! و همگى به ميدان رفتند و چندان جنگ
كردند كه كشته شوند.
(131)
نصر گويد : عمرو براى ما گفت كه مردى از خاندان صلت بن خارجه برايم نقل كرد كه در
آن روز همين كه قبيله تميم مى خواست بگريزد، مالك بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و
گفت : اى بنى تميم ! سوگند به كسى كه من بنده اويم امروز جنگ تباه شد. مگر نمى بينى
كه مردم همه گريختند! گفت
اى واى بر شما كه مى گريزند و براى آن بهانه مى تراشيد! سپس به نام بردن آنان به
نام نياكان و تبارشان پرداخت و اين كار را تكرار مى كرد. گروهى از بنى تميم به او
گفتند : به سنت و روش جاهلى ندا مى دهى ؟ اين كار روا نيست . گفت : اى واى بر شما!
گريز از اين زشت تر است ؛ مگر بر مبناى دين و يقين جنگ نمى كنيد براى آبرو و شرف
تبار جنگ كنيد. و خود شروع به جنگ كرد و چنين رجز مى خواند :
(اى پسر مر! قبيله در حالى كه آنان قبيله
پايداران هستند ترا رها كردند و از تو عقب ماندند و اگر بگريزند و عهد شكنى كنند من
هرگز نمى گريزم .)
مالك در آن جنگ كشه شد، برادرش نهشل بن حرى تميمى
(132) او را با ابيات زير مرثيه گفت :
(اين شب ديرپاى به درازا كشيد و چون شب
يلدا نمى خواهد سپرى و روشن گردد...)
همچنين با ابيات زير او را مرثيه گفته است :
(بر آن جوانمرد سپيد چهره و نيك روش بگرى
. در آن هنگام كه بانگ برداشته بود، نه پيمان شكن بود و نه ترسو...)
(133)
نصر گويد : عمرو مى گفت يونس بن ابى اسحاق براى من نقل كرد و گفت : هنگامى كه در
اذرح
(134) بوديم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت : آيا كسى از شما شمر بن ذى
الجوشن را ديده است ؟ عبدالله بن كبار نهدى و سعيد بن حازى بولى گفتند : آرى او را
ديده ايم . پرسيد آيا نشانه ضربه و زخمى بر چهره اش ديديد؟ گفتند آرى . گفت : به
خدا سوگند آن ضربتى است كه من در جنگ صفين بر او زدم
نصر گويد : عمرو براى ما گفت ، كه ادهم بن محرز باهلى از ياران معاويه در آن روز به
نبرد شمر ذى الجوشن آمد و آن دو به يكديگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشيرى بر پيشانى
شمر زد كه تا استخوان فرو نشست ، شمر هم ضربتى بر او زد ولى كارگر نيفتاد. شمر به
قرارگاه خود برگشت آب نوشيد و نيزه يى به دست گرفت و به ميدان آمد و چنين مى گفت :
(من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه
نيزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نميرم .....)
سپس به ادهم كه چهره او را در نظر داشت و مى شناخت حمله كرد. ادهم در مقابل او
استوار ايستاد و برنگشت ، شمر بر او نيزه يى زد كه از اسب درافتاد. يارانش او را در
ميانه گرفتند و از ميدان بيرون بردند. شمر بر گشت و و مى گفت : اين ضربه به آن ضربه
.
نصر گويد : سويد بن قيس به يزيد ارحبى از لشكر معاويه بيرون آمد و هماورد خواست از
لشكر عراق ابوالمعرطه قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد كه پسر عموى سويد بود به جنگ او
رفت . نخست هيچيك ديگرى را نمى شناخت و چون نزديك شدند يكديگر را شناختند ايستادند
و از يكديگر احوال پرسيدند و هر يك از ديگرى را به راه خود فرا خواند. ابوالعمرطه
گفت : ولى من سوگند به خدايى كه جز او پروردگارى نيست اگر بتوانم با همين شمشير خود
بر آن خرگاه سپيد - يعنى خرگاهى كه معاويه در آن قرار داشت - ضربه خواهم زد و سپس
هريك پيش ياران خود برگشتند.
(135)
نصر مى گويد : آنگاه مردى از قبيله ازد از لشكر شام بيرون آمد و هماورد خواست .
مردى از عراقيان به مبارزه او رفت و آن مرد از دى او را كشت . اشتر به جنگ او بيرون
شد و مهلتى به او نداد و او را كشت . گوينده يى گفت :
(اين آتشى بود كه گرفتار گردباد شد و خاموش گشت
).(136)
نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام گفت : به خدا سوگند من بر معاويه حمله مى
كنم تا او را بكشم . او سوار بر اسبى شد و چنان تازيانه زد كه اسب بر سر دست ايستاد
او را چنان به تاخت درآورد كه هيچ چيز مانع آن نشد تا خود را كنار معاويه برساند.
معاويه گريخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پياده شد
و از پى معاويه وارد پناهگاه شد. معاويه از در ديگر بيرون رفت ، مرد نيز به تعقيب
او پرداخت . معاويه از مردم با فرياد يارى خواست كه او را احاطه كردند و به حائل
ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها كه او را احاطه كردند و حائل
ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها در مورد اين مرد كارگر نيست
كه اگر چنين نمى بود كنار شما نمى رسيد سنگبارانش كنيد. و بر او چندان سنگ زدند كه
در افتاد و معاويه به قرارگاه خود بازگشت .
(137) نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام كه كنيه اش ابوايوب بود
(و او ابوايوب انصارى نيست )
(138) بر صف شاميان حمله كرد و برگشت ، و در همان حال به مردى از شاميان
برخورد كه بر صف عراقيان حمله برده بود و باز مى گشت ، آن دو ضربتى به يكديگر زدند،
ابوايوب چنان شمشيرى بر گردنش زد كه آن را گرداگرد بريد ولى سرش بر پيكرش همچنان
باقى ماند ولى مردم از اين ضربت او در ترديد بودند و باور نداشتند تا آنكه اسبش او
را به صف شاميان رساند و آنجا سرش از پيكرش جدا شد و مرده درافتاد. على عليه السلام
فرمود : به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پيكرش بيشتر شگفت كردم تا ضربه
اين مرد، گرچه اين ضربه غايت هنرنمايى بود.
و چون ابوايوب آمد و در پيشگاه على عليه السلام ايستاد، على به او فرمود : به خدا
سوگند تو چنانى كه آن شاعر گفته است :
پدران ما اينگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خويش آموختيم
.)
نصر مى گويد : چون اين روز با همه نبردهايى كه در آن بود سپرى شد، فردا كه هشتمين
روز از روزهاى صفين بود هر دو گروه همچنان رويارويى بودند. مردى از شاميان بيرون
آمد و هماورد خواست ، مردى از عراقيان به نبرد او بيرون شد و آن دو ميان صف جنگى
سخت كردند، سپس عراقى گريبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمين افتادند و هر دو
اسب گريختند. مرد عراقى را در افكندند و بر سينه اش نشست و مغز او را گشود و مى
خواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد كه او برادر تنى خود اوست ، متوقف ماند. ياران
على عليه السلام بر او بانگ زدند كه معطل نكن او را بكش . گفت : او برادر من است .
گفتند : پس رهايش كن . گفت : به خدا سوگند تا اميرالمؤ منين اجازه ندهد رهايش نمى
كنم . به على عليه السلام خبر داده شد. به او پيام فرستاد رهايش كن . او را رها كرد
كه برخاست و به صف معاويه پيوست .
نصر گويد : محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى ما نقل كرد كه مى گفت : سواركار دلير
معاويه كه او را به نبرد هماوردان دلير و سترگ مى فرستاد، غلامش حريث بود. او سلاح
جنگى معاويه را مى پوشيد و خود را شبيه او مى ساخت و هرگاه جنگى مى كرد مردم مى
گفتند : اين معاويه است . معاويه او را فرا خواند و به او گفت : از على بپرهيز و
نيزه ات را هر جاى ديگر كه مى خواهى به كار گير . عمروعاص پيش حريث آمد و گفت : اى
حريث ! به خدا سوگند اگر تو قريشى بودى معاويه براى تو خوش مى داشت كه على را بكشى
و اينك خوش نمى دارد كه بهره و كام اين كار از تو باشد،
(139)اگر فرصتى يافتى بر او حمله كن . گويد : على عليه السلام در آن روز
پيشاپيش سواران بيرون آمد و حريث بر او حمله كرد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل كرد كه مى گفت : آن روز حريث كه مردى
نيرومند و دلير بود و كسى آهنگ جنگ با او نمى كرد بيرون آمد و بانگ برداشت : اى على
! آيا مايل به جنگ تن به تن هستى ؟ اى ابا حسن اگر مى خواهى پيش آى . على عليه
السلام پيش آمد و چنين مى گفت :
(من على و زاده عبدالمطلب هستم . به خدايى
خدا سوگند كه ما به كتابهاى آسمانى سزاورارتريم ....)
سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيم ساخت
.
نصر مى گويد : محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى ما نقل كرد كه معاويه بر مرگ
حريث سخت بيتابى كرد و عمروعاص را در مورد تحريك كردن او به جنگ با على ، نكوهش كرد
و در اين مورد ابيات زير را سرود : (اى
حريث ! مگر نمى دانستى و اين نادانى تو چه زيانبخش بود كه على بر سواركاران برگزيده
چيره است و هيچ سواركار دليرى با على نبرد نكرده مگر آن كه چنگالهاى مرگ آهنگ او
كرده است )
نصر گويد : همين كه حريث كشته شد، عمرو بن حصين سكسكى به ميدان آمد و بانگ برداشت :
اى ابا حسن ! به مبارزه بشتاب . على عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى اشاره كرد
به نبرد او برود. سعيد مقابل او رفت و شمشير بر او زد و او را كشت .
(140)
نصر مى گويد : قبيله همدان در جنگ صفين براى يارى على عليه السلام رنج گران كشيدند.
و از جمله اشعارى كه به سبب روايات فراوان در نسبت آن به اميرالمؤ منين ترديدى نمى
توان كرد اين ابيات است :
(قوم را فراخواندم و از ميان گروهى از
سواركاران همدان كه فرومايه نيستند دعوتم را پذيرفتند. سواركارانى از تيره هاى شاكر
و شبام همدان كه در بامداد جنگ گوشه گير و درمانده نيستند...)
(141)
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى من نقل كرده است كه سپس على عليه السلام ميان دو صف
ايستاد و معاويه را فراخواند، و چون مكرر او را فراخواند معاويه گفت : بپرسيد چه مى
خواهد. على عليه السلام فرمود : خوش دارم پيش من آيد تا با او فقط يك سخن بگويم .
معاويه در حالى كه عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه آن دو
نزديك على رسيدند به عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه
نزديك على رسيدند به عمروعاص توجهى نكرد و به معاويه فرمود : واى بر تو! به چه سبب
بايد مردم ميان من و تو كشته شوند و به يكديگر ضربه بزنند؟ خودت به جنگ تن به تن با
من بيا هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. معاويه به عمرو نگريست
و پرسيد : اى ابا عبدالله نظر تو در اين باره چيست ؟ گفت : اين مرد با تو انصاف
داده است و بدان كه اگر از نبرد با او خوددارى كنى تا وقتى كه بر پشت زمين يك فرد
عرب وجود دارد ننگ و نكوهش بر تو و فرزندانت وجود دارد. معاويه گفت : اى پسر عاص !
هرگز چون منى در مورد خود فريب نمى خورد، كه به خدا سوگند هيچ دليرى هرگز با پسر
ابى طالب نبرد نكرده است مگر اينكه على زمين را از خونش سيراب ساخته است . و معاويه
همچنان كه عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پيوست على عليه السلام كه
چنين ديد خنديد و به جايگاه خويش بازگشت . نصر مى گويد : در روايت جرجانى چنين آمده
است كه معاويه به عمرو گفت : اى واى بر تو! كه چه نادان و كم خردى ، با آنكه افراد
قبايل عك و جذام و اشعرى ها از من دفاع و حمايت مى كنند مرا به نبرد تن به تن با او
فرا مى خوانى ؟
نصر گويد : معاويه در باطن بر عمرو كينه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت :
اى اباعبدالله چنين گمان دارم كه آنچه گفتى شوخى مى كردى . چون معاويه در مجلس خود
نشست ، عمرو خرامان آمد و كنار او نشست و معاويه چنين سرود :
(اى عمرو، تو با رضايت خود بر اينكه من ميان طوفان مبارزه كنم ، پرده از
ضمير خود برداشتى ...)
عمرو گفت : اى مرد تو از دشمن خود مى ترسى و آن گاه خيرخواه خود را متهم مى كنى و
در پاسخ شعر او چنين خواند :
(هان ! اى معاويه اگر از نبرد تن به تن
خوددارى و بيم كنى ، همان سرچشمه همه زبونيهاست ...)
(142)
ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار خود مى گويد :
(143)ابوالاغر تميمى گفته است : همانگونه كه در جنگ صفين ايستاده بودم
عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب
(144) در حالى كه سراپا پوشيده از سلاح بود و فقط چشمهايش از زير روبند
آهنى مانند چشمهاى افعى نر مى درخشيد از كنار من عبور كرد. او شمشيرى يمنى در دست
داشت كه مى چرخاند و بر اسبى سركش سوار بود كه لگامش را استوار نكشيده بود و آن را
آهسته مى راند. ناگاه يكى از مردم شام كه نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد : اى
عباس براى نبرد تن به تن آماده شو. عباس گفت : به شرط آنكه پياده جنگ كنيم كه
اميد كمترى براى گريز باشد. مرد شامى پياده شد و اين بيت را مى خواند :
(اگر سوار شويد، سوار شدن بر اسبها خوى و
سرشت ماست و اگر پياده شويد ما گروه پيادگانيم .)
(145)
عباس در حالى كه پاى خود را از ركاب بيرون مى كشيد اين ابيات را مى خواند :
(ناز و تكبر مرد سركش را كه نشان دهنده انديشه اوست ، شمشير براى تو از
تو باز مى دارد...)
سپس دنباله هاى آويخته زره خود را به غلام سياهش كه اسلم نام داشت سپرد. به خدا
سوگند گويى هم اكنون به موهاى مجعد او مى نگرم ، سپس هر يك به سوى هماورد خويش حركت
كرد و من اين بيت ابوذؤ يب هذلى را به ياد آوردم كه مى گويد :
(در حالى كه سواران ايستاده بودند آن دو
پياده به نبرد پرداختند و هر؛ و دلير و آزموده بودند.)
مردم در حالى كه لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام كار آن دو مى
نگريستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشير سپرى كردند و چون زره و جامه
جنگ هر دو كامل و استوار بود هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، تا آنكه عباس متوجه شكافى
در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سينه اش دريد و سپس در حالى كه محل
شكاف زره براى او آشكار بود بر او حمله كرد و چنان ضربتى زد كه ريه هاى او را از هم
دريد و مرد شامى سرنگون بر زمين افتاد. مردم چنان تكبيرى گفتند كه زمين زير پايشان
به لرزه در آمد و عباس ميان مردم بلند مرتبه شد. ناگاه شنيدم كسى از پشت سرم اين
آيه را تلاوت مى كند : (با ايشان جنگ كنيد
كه خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب كند و رسوا سازد و شما را بر ايشان يارى دهد
و سينه هاى مردمى را كه مؤ منند شفا بخشد و خشم دلهاى ايشان را ببرد و خداوند توبه
هر كس را بخواهد مى پذيرد و خدا داناى درست كردار است .)
(146) برگشتم ديدم اميرالؤ منين عليه السلام است . به من فرمود : اى
ابالاغر! اين كسى كه كه با دشمن ما نبرد مى كند كيست ؟ گفتم : برادرزاده شما عباس
به ربيعه بود. فرمود : آرى هموست . سپس فرمود : اى عباس ! مگر تو و ابن عباس را از
اينكه مركز فرماندهى خود را رها كنيد و عهده دار جنگ شويد منع نكردم ؟ گفت : آرى
چنين بود. على فرمود : (پس چه چيزى تو را
بازداشت از آنچه كه بر تو معلوم بود)
(147) گفت : اى اميرالمؤ منين آيا به نبرد تن به تن خوانده شدم و
نپذيرفتم ؟ فرمود : آرى ، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهم تر از پاسخ دادن به
خواسته توست . على عليه السلام به خشم آمد و چين بر جبين انداخت كه گفتم هم اكنون
به شدت اعتراض خواهد كرد، ولى خشم خود را فرو خورد و آرامش يافت و دستهاى خود را
تضرع برافراشت و عرضه داشت : پروردگار اين رفتار عباس را بپذير و خطايش را بيامرز.
من از او گذشتم تو نيز از او درگذر.
گويد : معاويه بر كشته شدن عرار سخت اندوهگين شد و گفت : كجا دليرى مى تواند چون او
جنگ كند؟ آيا بايد خونش بر هدر رود، هرگز خدا نكند! آيا مردى پيدا مى شود كه جان
خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب كند. دو مرد از قبيله لخم داوطلب شدند،
معاويه گفت : هر دو برويد و هر كدامتان در نبرد تن به تن عباس را بكشد براى او چنين
پاداشى خواهد بود آن دو پيش عباس آمدند و او را به مبارزه فراخواندند. او گفت : مرا
سرورى است كه بايد با او رايزنى كنم . عباس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر
داد. فرمود به خدا سوگند معاويه براى آنكه نور خدا را خاموش كند دوست دارد هيچ بزرگ
و كوچكى از بنى هاشم نباشد مگر آنكه نيز بر شكمش زده شود،
(148) و چنين نيست ؛ كه (نمى
خواهد خداوند مگر آنكه نور خود را تمام كند و اگر چه كافران كراهت داشته باشد).
(149) و حال آنكه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چيره خواهند
شد كه آنان را به زبونى مى كشند و تا آنجا كه به كندن چاهها مبادرت كنند و دست نياز
پيش مردم بر آوردند و بر بيل و ماله روى آورند. سپس فرمود : اى عباس ! اسلحه خودت
را با من عوض كن . چنان كرد و على عليه السلام بر اسب عباس پريد و آهنگ دو مرد لخمى
كرد. آن دو هيچ ترديد نكردند كه عباس بن ربيعه است . پرسيدند : سالارت اجازه داد؟
على عليه السلام از گفتن پاسخ آرى خوددارى كرد و اين آيه را مى خواند :
(براى مومنانى كه ديگران با آنان جنگ مى
كنند و بر ايشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ايشان تواناست
)
(150) يكى از آن دو به نبرد آمد، گويى على عليه السلام او را در ربود سپس
ديگرى پيش آمد و او را هم به آن يكى ملحق ساخت و در حالى كه اين آيه را تلاوت مى
فرمود باز آمد : (ماه حرام در قبال ماه
حرام و در قبال شكستن حرمت قصاص كنيد و هر كس به شما تعدى كند به اندازه تجاوزى كه
كرده است بر او تعدى كنيد)
(151) سپس فرمود : اى عباس ! اسلحه خود را بگير و اسلحه مرا باز ده و اگر
كسى پيش تو آيد، تو پيش من باز آى .
گويد : چون به معاويه خبر رسيد گفت : خداوند لجبازى را زشت بداراد! كه شتر جوان و
سركشى است كه هيچگاه بر آن سوار نشده ام . عمروعاص گفت : اينكه به خدا سوگند آن دو
لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاويه گفت : اى مرد ساكت باش كه اين ساعت سخن گفتن
تو نيست . عمرو گفتن بر فرض كه نباشد، خداوند آن دو نفر را رحمت كناد و چنين نمى
بينم كه رحمت فرمايد. معاويه گفت : اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زيانبخش تر
است و تو بيشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت : آن را مى دانم و اگر حكومت مصر نبود
سعى مى كردم از اين گرفتارى خود را نجات دهم . گفت : آرى حكومت مصر تو ترا كرده است
و اگر آن نمى بود بينا و روشن ضمير بودى
نصر بن مزاحم گويد : عمرو، از قول فضيل بن خديج براى ما نقل كرده است كه مى گفت است
: مردى از شاميان به ميدان آمد و هماورد خواست . عبدالرحمان بن محرز كندى طحمى
(152) به نبرد او رفت . ساعتى جنگ تن به تن كردند. آن گاه عبدالرحمان
نيزه يى بر گلوى شامى زد و او را در انداخت و كشت و پياده شد تا زره و اسلحه او را
از تنش بيرون آورد. ناگاه متوجه شد كه او برده سياهى بوده است . گفت : بار خدايا!
جان خويش را براى مبارزه با برده سياهى به خطر انداختم . گويد در اين هنگام مردى از
قبيله عك به ميدان آمد و هماورد خواست قيس بن فهران كندى به نبرد او رفت و مهلتش
نداد و نيزه بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود :
(قبيله عك در جنگ صفين بخوبى دانست كه ما
چون با سواران روياروى شويم بر آنان نيزه هاى شرر بار مى زنيم ...).
گويد : عبدالله بن طفيل بكايى بر صفهاى شام حمله كرد و هنگامى كه بازگشت مردى از
بنى تميم كه نامش قيس بن فهد حنظلى يربوعى بود
(153) بر او حمله كرد و نيزه خود را ميان شانه هاى عبدالله نهاد. يزيد بن
معاويه بكايى كه پسر عموى عبدالله بن طفيل بود خود را به قيس رساند و نيزه اش را
ميان شانه هاى او قرار داد و گفت : به خدا سوگند اگر نيزه خود را بر او فرو برى من
هم نيزه خويش را بر تو فرو خواهم برد. گفت : پيمان خدايى بر عهده تو كه اگر اين
پيكان را از پشت دوستت بردارم تو هم پيكان نيزه ات را از پشت من بردارى . يزيد گفت
: آرى اين عهد و پيمان براى تو محفوظ است . قيس سر نيزه خود را از پشت او كنار
كشيد. قيس ايستاد و به يزيد گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت از بنى عامرم .گفت :
خدايم فداى شما گرداند! گه هر جا با شما برخورديم شما را جوانمرد و گرامى يافتيم .
به خدا سوگند من آخرين تن از يازده تن تميمى هستم كه شما امروز آنان را كشتيد.
نصر گويد : مدتى پس از جنگ صفين ، يزيد بر عبدالله بن طفيل خشم گرفت و ضمن گله
گزارى از فداكارى خود در جنگ صفين نسبت به او ياد كرد و چنين سرود :
(آيا مرا نديدى كه چگونه در صفين آنگاه كه
دوستان صميمى تنهايت گذاشتند با خير خواهى از تو حمايت كردم ....)
نصر گويد : ابن مقيدة الحمار اسدى كه مردى دلير و نيرومند و از سواركاران شام بود
به ميدان آمد و هماورد خواست .مقطع عامرى كه پيرى فرتوت بود از جاى برخاست . على
عليه السلام به او فرمود : بنشين . گفت : اى اميرالمؤ منين مرا از نبرد بازمدار
(154)
كه يا او مرا مى كشد و شتابان به بهشت مى روم و در اين سالخوردگى و فرتوتى از زندگى
دنيا آسوده مى شوم يا من او را مى كشم و ترا از او آسوده مى سازم .
على عليه السلام فرمود : نامت چيست ؟ گفت : مقطع . فرمود : معنى اين كلام چيست ؟
گفت : نام من (هشيم
) بود زخمى سخت بر من رسيد و از آن پس مرا
(مقطع ) نام نهادند. على عليه
السلام به او فرمود : براى نبرد با او برو و شتابان و با تخت و تاز بر او حمله كن .
بار خدايا! مقطع را بر مقيدة الحمار نصرت ده
مقطع بر او سخت حمله كرد و سرعت و شدت حمله جنان بود كه ابن مقيدة الحمار را به
وحشت انداخت و گريخت . مقطع همچنان او را تعقيب كرد. ابن مقيده از كنار خرگاه
معاويه گذشت و معاويه او را مى ديد كه مقطع همچنان در پى اوست . هر دو از محل
معاويه مقدار بسيارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقيده هم پس از او باز آمد،
معاويه بر او بانگ زد كه اين عراقى با شتاب ترا از ميدان به در كرد. گفت : اى امير
آرى چنين كرد. سپس مقطع هم برگشت و در جايگاه خويش ايستاد.
نصر مى گويد : چون سال (جماعت
) فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند معاويه از مقطع عامرى جويا شد.
او را پيدا كردند و پيش معاويه آوردند كه پيرى سالخورده بود. همينكه معاويه او را
ديد گفت : افسوس كه اگر در اين سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمى
بردى . مقطع گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم مرا بكشى و از رنج زندگى آسوده ام كنى و
مرا به ديدار خداوند نزديك سازى . معاويه گفت : من ترا نمى كشم و به تو نيازى دارم
. مقطع پرسيد : نيازت چيست ؟ گفت : دوست مرا به برادرى بپذيرى . گفت : ما و شما در
راه خدا از يكديگر جدا شده ايم و با يكديگر نخواهيم شد و تا خداوند ميان ما و شما
در آخرت حكم فرمايد.
معاويه گفت : دختر خود را به همسرى من در آور. گفت : من تقاضاى قبلى تو را كه از
اين بر من سبك تر بود نپذيرفتم . گفت : از من صله اى بپذير. گفت : مرا به آنچه كه
پيش توست نيازى نيست و از پيش معاويه بيرون رفت و از او چيزى نپذيرفت .
(155)نصر مى گويد : سپس مردم روياروى شدند و جنگى سخت كردند و افراد
قبيله طى همراه اميرالمؤ منين جنگى نمايان كردند و رجز خواندند و پيشروى كردند و
دلاوران بسيارى از ايشان كشته شدند. يك چشم بشر بن عوس طايى بر كنده شد و او كه از
مردان بزرگ و دليران سوار كار قبيله طى بود پس از جنگ صفين از آن روز ياد مى كرد و
مى گفت : دوست مى داشتم كه كاش در آن روز كشته مى شدم و كاش چشم سالم من هم چون
ديگرى بر كنده مى شد و اين ابيات را سرود :
اى كاش اين چشم من همچون آن يكى كور مى شد و ميان مردم بدون عصاكش راه نمى رفتم ..)
نصر مى گويد : افراد قبيله محارب هم در آن جنگ با اميرالمؤ منين عليه السلام سخت
پايدارى كردند. عنتر بن عبيد بن خالد محاربى دليرترين مردم در آن روز بود و چون
ياران خود را پراكنده ديد و بر آنان بانگ زد : اى گروه قيس !آيا فرمانبرى از شيطان
در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است . همانا در گريز، خشم خداوند و سرپيچى از
فرمانش نهفته است و در صبر و پايدارى فرمانبرى و خوشنودى خداوند است . آيا خشم
خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او بر مى گزينند. همانا آسايش پس از
مرگ از آن كسى است كه در حال حساب كردن جان خود را در راه خدا بميرد و دست از جان
بشويد. و سپس رجز خواند و چنين گفت : (جان
آن كس كه به جنگ پشت كند رهايى نيابد و من آنم كه قامت فرو نمى آورم و نمى گريزم
...)
و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از معركه بيرونش بردند.
نصر مى گويد : افراد قبيله نخع هم در آن روز همراه على عليه السلام جنگى نمايان
كردند. يك پاى علقمة بن قيس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قيس كشته شد. پس از جنگ
صفين علقمه مى گفت : هيچ دوست نمى دارم كه پايم سالم مى ماند زيرا با قطع آن اميد
به ثواب پسنديده يى از پيشگاه خداوند دارم و نيز مى گفت : دوست داشتم برادرم را
خواب ببينم پس او را به خواب ديدم و به او گفت : بر سر شما چه آمد؟ گفت : ما و مردم
شام در پيشگاه خداوند سبحان اقامه حجت كرديم و ما بر آنان غالب آمديم . از هنگامى
كه به عقل آمده ام از هيچ چيز به اندازه اين خواب شاد نشده ام .
نصر، از عمرو بن شمر، از سويد بن حبة بصرى ،
(156) از حضين بن منذر رقاشى نقل مى كند كه مى گفته است در آن روز پيش از
شروع جنگ گروهى به حضور على عليه السلام آمدند و به او گفتن : ما چنين گمان مى كنيم
كه خالد بن معمر سدوسى با معاويه مكاتبه كرده است و بيم آن داريم كه به او ملحق شود
و با او بيعت كند. على عليه السلام كسى پى او و تنى چند از مردان شريف قبيله ربيعه
فرستاد و آنان را فراخواند هنگامى كه آنان را جمع كرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر
زبان آورد و سپس فرمود : اى گروه ربيعه ! شما ياران و پذيرندگان دعوت من و در نظرم
از موثق ترين قبايل عربيد. به من خبر رسيده كه معاويه با اين دوست شما يعنى خالد بن
معمر مكاتبه كرده است .
اينك او و شما را جمع كردم تا شما را بر او گواه گيرم و سخنان من و او را بشنويد.
اميرالمؤ منين عليه السلام روى به خالد كرد و گفت : اى خالد بن معمر! اگر آنچه از
تو به من رسيده است درست باشد من همه اين مسلمانان را كه پيش من حاضرند گواه مى
گيرم كه تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق يا سرزمينى كه زير سلطه و حكومت
معاويه نباشد بروى . و اگر بر تو دروغ بسته اند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را بر
خود مطمئن ساز و آرام بخش . خالد به خدا سوگند خورد كه چنان نكرده است . و مردان
بسيارى از ما گفتند : اى اميرالمؤ منين : به خدا سوگند اگر بدانيم كه چنان كرده
باشد هر آينه او را مى كشيم .
شقيق بن ثور سدوسى گفت : خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد كه بخواهد معاويه و
شاميان را بر ضد على و مردم عراق و قبيله ربيعه يارى دهد. زياد بن خصفة گفت : اى
اميرالمؤ منين از خالد بن معمر سوگند استوار بگير كه نسبت به تو مكر نورزد. على
عليه السلام چنان كرد و سپس برگشتند. چون در آن روز مردم روياروى شدند و بر يكديگر
حمله بردند جناح راست لشكر عراق سستى كرد و روى به گريز نهاد. على عليه السلام
همراه پسرانش پيش ما آمد و چون نزديك ما رسيد با صداى بسيار بلند پرسيد : اين
پرچمها از كدام قبيله است ؟ گفتيم : پرچمهاى ربيعه است . فرمود : نه كه پرچمهاى
خداوند است . خداوند صاحبان شايسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شكيبا و پايدار
بدارد. سپس به من كه روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود : اى جوان ! آيا اين پرچم خود
را يك ذراع جلوتر نمى برى ؟ گفتم : به خدا سوگند ده ذراع هم پيش مى برم و شروع به
پيشروى كردم . فرمود : بس است همين جا باش .
نصر گويد : عمرو از قول يزيد بن ابى الصلت تميمى براى ما نقل كرد كه مى گفته است .
از پيرمردان قبيله بنى تميم ثعلبه شنيدم مى گفتند : پرچم همه افراد قبيله ربيعه ،
چه ربيعه كوفه و چه ربيعه بصره ، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربيعه
بصره بود، ولى شفيق بن ثور كه از افراد بكر بن وائل كوفه بود با او در اين مورد
رقابت و همچشمى كرد و سرانجام توافق كردند پرچم را به حضين بن منذر رقاشى كه از
مردم بصره بود بسپارند و گفتند : اين جوان نژاده يى است ، فعال پرچم را به او بسپار
تا در اين باره رايزنى كنيم و حضين در آن هنگام نوجوانى بود.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه حضين بن منذر كه نوجوانى بود با پرچم
ربيعه كه سرخ بود شروع به پيشروى كرد. على عليه السلام را پايدارى و دليرى او خوش
آمد و اين ابيات را خواند :
(اين پرچم سرخ كه سايه اش اين چنين به
اهتزاز آمده كيست ؟ و چون گفته شود پيش ببر، جحضين آن را پيش مى برد...)
(157)
مى گويم (ابن ابى الحديد) نصر بن مزاحم تمام اين ابيات را( كه سيزده بيت است ) از
على عليه السلام مى داند. ولى راويان ديگر شش بيت اول را از على عليه السلام و
بقيه را از حضين بن منذر كه پرچمدار بوده است مى دانند.
نصر مى گويد : ذوالكلاع همراه افراد قبيله حمير و كسان وابسته به آنان در حالى كه
عبيدالله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاريان شام بود پيش آمدند.
ذولكلاع در جناح راست حميريان بود و عبيدالله بن عمر در جناح چپ قاريان . و همگان
بر افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبيدالله بن عباس
هم ميان مردم ربيعه بود. حمله شاميان شديد بود و پرچمهاى ربيعه سست بود.
در اين هنگام شاميان برگشتند و فقط اندكى درنگ كردند و دوباره در حالى كه عبيدالله
بن عمر از پيشتازان ايشان بود به حمله روى آوردند. عبيدالله بن عمر مى گفت : اى
مردم شام ! اين قبيله عراق قاتلان عثمان و ياوران على هستند و اگر اين قبيله را در
هم شكنيد انتقام خون عثمان را مى گيريد و على و عراقيان نابود خواهند شد. آنان حمله
بسيار سختى بر مردم آوردند. مردم ربيعه جز شمار اندكى از ناتوانان ايشان بقيه سخت
ايستادگى و شايسته پايدارى كردند. آنچنان كه پرچمداران و خردمندان دليرشان پايدارى
و جنگى نمايان و سخت كردند.
اما خالد بن معمر همين كه ديد برخى از يارانش عقب نشينى كردند او هم با آنان عقب
نشست و چون ديد پرچمداران پايدار و شكيبايند پيش آنان برگشت و بر گريختگان بانگ زد
كه بازگردند. كسانى از قومش كه او را متهم مى كردند گفتند : او گريخت ، ولى چون ديد
ما پايدارى كرديم برگشت . خود خالد مى گفت : چون ديدم مردانى از ما گريختند مصلحت
ديدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم . در هر حال مرتكب كارى شبه ناك شد
نصر گويد : در آن جنگ تنها از قبيله عنزة چهار هزار خفتان پوش همراه قبيله ربيعه
بودند.
من (ابن ابى الحديد) مى گويم : نزد علماى سيره و تاريخ شكى نيست كه خالد بن معمر در
باطن تباه خود دل معاويه داشت و آن روز هم به منظور آنكه ميسره سپاه على در هم
شكسته شود عقب نشينى كرد. اين موضع را كلبى
(158) و واقدى و ديگران نوشته اند. اما دليل بر بدانديشى او اين است كه
چون فرداى آن روز قبيله ربيعه بر معاويه و صفهاى شاميان پيروز شد، معاويه بن خالد
بن معمر پيام فرستاد كه : از جنگ با من خوددارى كن و حكومت خراسان تا هنگامى كه
زنده باشى از تو باشد، و نيز او از جنگ خوددارى كرد و با ربيعه برگشت و دانستند كه
معاويه نبض او را در دست گرفته است . شرح اين موضوع بزودى خواهد آمد.
نصر گويد : چون خالد بن معمر بازگشت و صفهاى ربيعه همان گونه كه بود استوار شد براى
آنان سخنرانى كرد و چنين گفت :
اى گروه ربيعه ! همانا كه خداوند متعال هر يك از شما را از زادگاه و وطن خويش اينجا
آورده است ؛ و از آن هنگام كه خداوند زمين را براى شما گسترده است چنين اجتماعى
نكرده ايد اينگ اگر شما دست بداريد و از نبرد با دشمن خوددارى كنيد و از صفهاى خود
روى برگردانيد خداوند از كردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش كننده در امان
نخواهيد بود، كه بگويد : ربيعه رسوايى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از
سوى او آسيب ديد.
بر حذر باشيد كه امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پيشروى كنيد و در راه
خدا صبر و شكيبايى ورزيد، پيشروى عادت شما و شكيبايى و پايدارى خوى شما گردد.
بنابراين با نيت راست پايدارى كنيد تا پاداش داده شويد. پاداش آن كس كه آنچه را در
پيشگاه خداوند است نيت كند شرف اين جهان و گرامى داست و آن جهانى است و خداوند
پاداش كسى را كه كار پسنديده كند تباه نمى سازد.
مردى از ربيعه برخاست و به خالد گفت : به خدا سوگند كار ربيعه از هنگامى كه آن را
به تو واگذار كرده تباه شد. به ما فرمان مى دهى كه روى نگردانيم و عقب نشينى كنيم و
تا خونهاى خود را بريزيم و خويشتن را به كشتن دهيم .!
مردانى از ربيعه برخاستند و با كمانهاى خويش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت
كوبيدند. خالد بن معمر گفت : او را از ميان خود بيرون كنيد كه اگر ميان شما باقى
بماند زيانتان مى زند و اگر بيرون رود از شمار شما كاسته نمى شود كه او كسى نيست كه
به شمار آيد يا جاى خالى را پر كند. خداوند خطيبى چون ترا اندوهگين بداراد! گويى
خبر از تو دورى گزيده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد.(159)
نصر گويد : نبرد ميان قبيله ربيعه و حميريان و عبيدالله بن عمر شدت يافت و شمار
كشتگان فزونى گرفت . عبيدالله بن عمر حمله كرد و گفت : من پاك پسر پاكم . و افراد
قبيله ربيعه مى گفتند : نه چنين است كه تو ناپاك فرزند پاكى .
آن گاه حدود پانصد سوار يا بيشتر از ياران على عليه السلام كه همگى بر سر كلاهخود
داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقه هاى چشمهايشان چيزى ديده نمى شد بيرون
آمدند. به همان شمار از شاميان به مقابله آمدند و در حالى كه مردم زير پرچمهاى خود
ايستاده بودند آن دو گروه ميان دو سپاه به جنگ پرداختند و هيچيك از عراقيان و
شاميان كه بتواند گزارش كار را دهد برنگشت و همگان كشته شدند.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر از، تميم براى ما نقل كرد كه منادى شاميان بانگ
برداشت : هان ، پاك ، عبيدالله بن عمر همراه ماست . و منادى عراقيان پاسخ مى داد كه
: نه چنين است او ناپاك پسرى است . و منادى عراقيان مى گفت : هان كه پاك پسر پاك ،
محمد بن ابى بكر همراه ماست . منادى شاميان پاسخ مى داد : چنين نيست ، ناپاك پسر
پاك است . نصر گويد : در صفين پشته يى بود كه جمجه هاى مردان را آنجا مى افكندند و
به (پشته جمجمه ها)
معروف بود، عقبة بن مسلم رقاشى از مردم شام چنين سروده است .
(هرگز سوارانى دليرتر و رزمنده تر از
سواران خود در نبرد (پشته جمجمه ها)
نديده ام ...)
شبث بن ربعى تميمى چنين سروده است :
(به جنگ صفين از بامداد پگاه تا هنگامى كه
خورشيد آهنگ غروب كرد با نيزه هاى استوار برابر شاميان ايستاديم ...)
(160)
نصر گويد : اين روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد كه نهم صفر
بود معاويه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :
همانا كارى به اين سختى و بزرگى كه مى بينيد رخ داده و كار به آنجا كشيده كه كشيده
است . اينك چون به خواست خداوند به سوى ايشان حمله برديد، زرده داران را جلو
بيندازيد و كسانى را كه زره ندارند عقب بداريد. سواران را در صف و كنار يكديگر و در
خط مستقيم قرار دهيد. و كاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاريه دهيد كه حق به مقطع
خود رسيده و جز ظالم و مظلوم نيست .
نصر گويد : شعبى روايت كرده است كه معاويه آن روز در صفين برخاست و باى مردم
سخنرانى كرد و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه در كمال برترى و علو خويش نزديك است و در كمال نزديكى و قرب
خويش متعالى است ، و آشكار و پنهان است و از هر ديدگاهى برتر است . او اول است و
آخر و ظاهر است و باطن ، حكم مى كند و فيصله مى بخشد، تقدير مى نهد و مى آمرزد و هر
چه بخواهد انجام مى دهد و چون اراده فرمايد آن را بگذراند و چون آهنگ چيزى كند آن
را مقدر سازد. در آنچه مالك آن است با هيچ كس رايزنى نمى كند، از آنچه كند پرسيده
نمى شود، و حال آنكه از ديگران پرسيده شود.
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را بدانچه خوش و ناخوش داريم . همانا از مشيت و تقدير
خداوند بود كه مقدرات ما را به اين سرزمين آورد و با مردم عراق روياروى داشت و ما
همگان در ديدگاه خداونديم و همانا كه خداوند سبحان فرموده است :
(اگر خداوندا مى خواست پيكار نمى كرد ولى خداوند هر چه اراده نمايد مى
كند)
(161)
اى مردم شام ! بنگريد كه همانا فردا با عراقيان روياروى مى شويد. پس بر يكى از اين
سه حال باشيد : يا گروهى باشيد كه در جنگ با قومى كه بر شما ستم كرده اند پاداش
خوبى را طلب كنيد،؟ اين قوم را از سرزمينهاى خود آمده و در شهر و ديار شما فرود
آمده اند، با گروهى باشيد كه در طلب خون خليفه و داماد پيامبر خودتان باشيد، يا
قومى باشيد كه از زنان و فرزندان خود دفاع كنيد. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر
پسنديده . از خداى براى خود و شما نصرت مسالت مى كنم و اينكه خداوند ميان ما و قوم
ما به حق گشايشى دهد و او بهترين گشايش دهندگان است .
در اين هنگام ذوالكلاع برخاست و گفت : اى معاويه ! همانا شكيبايان گرامى هستيم كه
پيش دشمن سر فرود نمى آوريم . فرزندان پادشاهان بزرگ هستيم ، صاحبان خرد و انديشه
كه به گناهان نزديك نمى شوند.
معاويه ، گفت : راست مى گويى .
نصر گويد : آرايش جنگى آن روز همچون آرايش روز قبل بود. عبيدالله بن عمر همراه
قاريان شام و در حالى كه ذوالكلاع و حميريان هم با او بودند، بر قبيله ربيعه كه در
ميسره سپاه على عليه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت كردند. زياد بن خصفة
نزد قبيله عبدالقيس آمد و گفت : اگر چنين باشد پس از اين جنگ قبيله بكر بن وائل
ديگر وجود نخواهد داشت كه ذوالكلاع و عبيدالله بن عمر، قبيله ربيعه را سخت به خطر
انداخته اند و به يارى ايشان بشتابيد وگرنه هلاك خواهند شد.
افراد قبيله عبدالقيس سوار شدند و چون ابرى سياه پيش آمدند و پشتيبان ميسره شدند و
دامنه جنگ گسترش يافت . ذوالكلاع حميرى كشته شد مردى كه نامش خنذف و از قبيله بكر
بن وائل بود او را كشت . اركان قبيله حمير سست شد و پس از كشته شدن ذوالكلاع با
عبيدالله بن عمر بودند و همراه او پايدارى كردند.
عبيدالله بن عمر به حسن بن على پيام داد : مرا با تو كارى است به ديدار من بيا. حسن
عليه السلام با او ديدار كرد. عبيدالله به او گفت : پدرت همه افراد قريش را سوگوار
كرده است و مردم او را خوش نمى دارند. آيا موافقى كه او را از خلافت خلع كنيم و تو
را عهده دار حكومت شوى ؟ فرمود : به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت . سپس
فرمود : اى پسر خطاب ! به خدا سوگند، گويى تو را مى بينم كه امروز يا فردا كشته شوى
. همانا كه شيطان تو را فريب داده و اين كار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى
كه بر چهره خود عطر آميخته با زعفران ماليده اى كه زنان شامى جايگاهت را ببينند به
جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد كشت و رخسارت خاك آلود خواهد شد.
نصر گويد : به خدا سوگند هنوز چيزى از سپيدى آن روز باقى بود (هوا كاملا تاريك نشده
بود) كه عبيدالله بن عمر كشته شد. او در حالى كه ميان فوجى آراسته معروف به
(سبزپوشان )
قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مى كرد.
حسن عليه السلام ناگاه مردى را ديد كه نيزه خود را به چشم كشته يى فرو برده و مشغول
بستن پاى آن كشته به اسب خود است . حسن عليه السلام به كسانى كه همراهش بودند گفت :
بنگريد اين كيست ؟ مردى از قبيله همدان بود و آن كشته هم عبيدالله بن عمر بود كه
همان مرد همدانى او را سر شب كشته بود و تا صبح بر سر او ايستاده بود.
(162) نصر مى گويد : روايان در مورد قاتل عبيدالله عمر اختلاف نظر دارند.
قبيله همدان مدعى بوده است ما او را كشته ايم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است كه
نيزه بر چشم او زده است و همان روايت را نقل مى كنند. قبيله حضرموت هم مى گويد : ما
او را كشته ايم ، قاتل او مالك بن عمرو حضرمى است . قبيله بكر بن وائل هم مى گويد :
ما او را كشته ايم و محرز بن صحصح كه از خاندان تيم اللات بن ثعلبه است او را كشته
و شمشيرش را كه نامش چ بوده به غنيمت گرفته است .
چون سال جماعت فرا رسيد معاويه آن شمشير را از قبيله ربيعه كوفه مطالبه كرد. گفتند
: مردى به نام محرز بن صحصح از قبيله ربيعه بصره او را كشته است . معاويه كسى پيش
او فرستاد و شمشير را از او گرفت .
نصر گويد : و روايت شده است كه قاتل عبيدالله بن عمر، حريث بن جابر حنفى است . اين
مرد در جنگ صفين همراه على عليه السلام و سالار قبيله حنيفه بود. عبيدالله بن عمر
بر صف آنان حمله برد و چنين رجز خواند :
(من عبيدالله پرورده عمرم كه از همه
گذشتگان و در خاك آرميدگان قريش جز پيامبر خدا و آن پير مرد سپيده چهره بهتر است
...)
حريث بن جابر حنفى بر او حمله كرد و چنين مى گفت :
(قبيله ربيعه به يارى حق شتافت و حق آيين
اوست ....)
و نيزه بر عبيدالله زد و او را كشت .
نصر گويد : كعب بن جعيل تغلبى
(163) كه شاعر شاميان بوده است ، عبيدالله عمر را با ابيات مرثيه گفته
است :
(هان كه بايد چشم ها بر جوانمردى بگريد كه
در صفين سوارانش رفتند و او ايستاده بود. به جاى همسرش ، اسماء شمشيرهاى وائل را در
آغوش گرفت . چه جوانمردى بود. كاش تيرهاى كشنده نسبت به او خطا مى كرد....)
(164)
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين شعر را كعب بن جعيل پس از برافراشتن قرآنها و حكميت
سروده و به عادت شاعران ، موضوعات گذشته را كه در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است
تذكر داده است . ضمير جمع مونث (هن
) كه در اين شعر آمده است به زنان عبيدالله بر مى گردد. اسماء دختر
عطارد بن حاجب بن زراره تميمى و بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى همسر او بودند كه
هر دو را در اين جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ كردن او بنگرند و آن دو
پياده ايستاده بودند و مى نگريستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده
است . و اين شعر دلالت بر آن دارد كه قبيله ربيعه عبيدالله بن عمر را كشته است ، نه
همدان و حضرموت . همچنين آنچه كه ابراهيم بن ديزيل همدانى در كتاب صفين خود روايت
كرده است به همين موضوع دلالت دارد. او مى گويد : قبيله ربيعه كوفه كه زياد بن خصفه
بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبيدالله بن عمر بشدت حمله كرد. معاويه هم ميان
مردم قرعه كشيده بود و قرعه عبيدالله براى جنگ با ربيعه آمده بود و ربيعه را كشت .
پس از جنگ چون خواستند خيمه زياد بن خصفه را برپا كنند براى يك گوشه از طنابها ميخ
پيدا نكردند و آن ريسمان را برپاى جسد عبيدالله بستند. جسد او كنارى افتاده بود، بر
او گريستند و فرياد برآوردند. زياد بن خصفة از خيمه بيرون آمد. به او گفتند : اين
بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى و از عموزادگان توست . زياد به او گفت : اى برادر
زاده ! چه حاجتى دارى ؟ گفت : جسد شوهرم را به من بسپار. گفت : آرى آن را بردار.
استرى آوردند و جسد را بر آن سوار كرد. گفته اند هر دو دست و پاى عبيدالله در حالى
كه جسدش بر پشت استر بود به زمين كشيده مى شد
نصر مى گويد : ديگر از اشعار كعب بن جعيل كه در رثاى عبيدالله بن عمر سروده اين
ابيات است :
(چون ابر مرگ ، كه از آن خون و مرگ مى
چكيد، براى عبيدالله آشكار شد چنين گفت : اى قوم من ! صبر و پايدارى كنيد....)
صلتان عبدى
(165) هم ضمن اشعار خود از كشته شدن عبيدالله بن عمر و اينكه حريث بن
جابر حنفى او را كشته است ياد كرده و چنين سروده است :
(اى عبيدالله ! تو همواره بر جنگ با قبيله
بكر حريص بودى و همواره به آنان بيم و تهديد عرضه مى داشتى ...)
نصر گويد : در مورد ذوالكلاع پيش از اين خبر كشته شدن او را و اينكه قاتل او خندف
بكرى است آورديم .
عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون آن روز ذوالكلاع حميرى
همراه فوجى بزرگ از حميريان به صفهاى عراقيان حمله آورد، ابوشجاع حميرى كه از
خردمندان آن قبيله و همراه على عليه السلام بود بر آنان بانگ زد : اى گروه حمير!
دستهايتان بريده باد! آيا معاويه را از على عليه السلام بهتر مى بينيد.
خداى كوشش شما را به گمراهى كشاند. وانگهى تو از ذوالكلاع ! چنين مى پنداشتم كه تو
سوداى دين داشته باشى . ذوالكلاع گفت : اى ابوشجاع ! از اين سخن درگذر به خدا سوگند
نيك مى دانم كه معاويه برتر از على عليه السلام نيست ، ولى من براى خون عثمان جنگ
مى كنم . گويد : ذوالكلاع در آن جنگ در آوردگاه كشته شد و و خندف بن بكر بكرى او را
كشت .
(166)
نصر گويد : عمرو، از حارث بن حصيره ، براى ما نقل كرد كه پسر ذوالكلاع كسى پيش اشعث
بن قيس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسليم كند. اشعث گفت : بيم آن دارم
كه اميرالمؤ منين مرا در اين باره متهم كند. اين كار را از سعيد بن قيس كه در جناج
راست لشكر است بخواه . پسر ذوالكلاع پيش معاويه رفت و از او اجازه رفتن به لشكرگاه
على عليه السلام را خواست تا جسد پدرش را ميان كشتگان جستجو كند. معاويه به او
گفت : على از اينكه كسى از ما به لشكرگاه او برود جلوگيرى كرده است و مى ترسد كه
مبادا افراد سپاهش را بر او تباه كنند. پسر ذوالكلاع برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس
فرستاد و از او در اين مورد اجازه خواست . سعيد برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس فرستاد
و از او در اين مورد اجازه خواست . سعيد گفت : ما ترا از وارد شدن به لشكرگاه خود
منع نمى كنيم و اميرالمؤ منين اهميتى نمى دهد كه كسى از شما وارد لشكرگاهش شود،
درآى . او از جانب ميمنيه وارد شد و گشت و جسد پدرش را پيدا نكرد. آن گاه به جانب
ميسره آمد و جستجو كرد و پيدا نكرد. سرانجام آن را در حالى يافت كه پايش را به يكى
از ريسمانهاى خيمه يى بسته بودند. او آمد و كنار در خيمه ايستاد و گفت : اى اهل
خيمه سلام بر شما باد! پاسخ داده شد : و بر تو سلام گفت : آيا به ما در مورد برخى
از ريسمانهاى خيمه خود اجازه مى دهيد؟ - و فقط برده سياهى همراهش بود نه كس ديگرى -
گفتند : آرى به شما اجازه داديم و افزودند : در پيشگاه خداوند و از شما پوزش مى
خواهيم ، چه اگر ستم او بر ما نمى بود با او اين چنين كه مى بينيد نمى كرديم .
|