اخلاق جنسى در اسلام و جهان غرب
علاقه جنسى يا گناه ذاتى در جهان قديم
براى ما مسلمانان كه علاقه دو همسر را به يكديگر يكى از نشانههاى بارز
وجودخداوند مىدانيم (1) و نكاح را«سنت»و تجرد را يك
نوع«شر»حساب مىكنيم،هنگامى كه مىخوانيم يا مىشنويم بعضى از آيينها
علاقه جنسى را ذاتا پليد و آميزشجنسى را-و لو با همسر شرعى و قانونى-موجب
تباهى و سقوط مىدانند،دچارتعجب مىشويم.
عجبتر آن كه مىگويند دنياى قديم عموما گرفتار اين وهم بوده
است.برتراندراسل،فيلسوف اجتماعى مشهور معاصر،مىگويد:
«عوامل و عقايد مخالف جنسيت در اعصار خيلى قديم وجود داشته و بخصوصدر
هر جا كه مسيحيت و دين بودا پيروز شد عقيده مزبور نيز تفوق يافت.و سترمارك
مثالهاى زيادى«از اين فكر عجيب مبنى بر اينكه چيز ناپاك و تباهى درروابط
جنسى وجود دارد»ذكر مىنمايد.
در آن نقاط دنيا نيز كه دور از تاثير مذهب بودا و مسيح بوده است اديان و
راهبانىبودهاند كه طرفدارى از تجرد مىكردهاند،مانند اسنيتها در ميان
يهوديان...وبدين طريق يك نهضت عمومى رياضت در دنياى قديم ايجاد شد.در يونان
و روممتمدن نيز طريقه كلبيون جاى طريقه اپيكور را گرفت...افلاطونيان نو
نيز به اندازهكلبيون رياضت طلب بودهاند.
از ايران اين عقيده(دكترين)به سمتباختر پخش شد كه ماده عين تباهى است و
بههمراه آن اين اعتقاد به وجود آمد كه هر گونه رابطه جنسى ناپاك است و اين
عقيدهبا جزئى اصلاح، اعتقاد كليساى مسيحيت محسوب گرديد.» (2)
اين عقيده قرنها وجدان انبوه عظيمى از افراد بشر را تحت نفوذ ترس آور
ونفرت انگيز خود قرار داده و به عقيده روانكاوان نفوذ اين عقيده اختلالات
روانى وبيماريهاى روحى فراوانى را موجب شده است كه از اين جهت مانند ندارد.
منشا پيدايش اين گونه افكار و عقايد چيست؟چه چيز سبب مىشود كه بشر
بهعلاقه و ميل طبيعى خود به چشم بدبينى بنگرد و در حقيقت جزئى از وجود خود
رامحكوم كند؟مطلبى است كه مورد تفسير متفكرين قرار گرفته است و ما اكنون در
صددكاوش در آن نيستيم،مثلا علل گوناگونى مىتوانند در گرايش بشر به اين
گونه افكار وآراء دخيل باشند.
ظاهرا علت اينكه فكر پليدى«علاقه و آميزش جنسى»در ميان مسيحيان تا
اينحد اوج گرفت، تفسيرى بود كه از بدو تشكيل كليسا از طرف كليسا براى مجرد
زيستنحضرت عيسى مسيح صورت گرفت.گفته شد علت اينكه مسيح تا آخر مجرد
زيست،پليدى ذاتى اين عمل است و به همين جهت روحانيين و مقدسين مسيحى
شرطوصول به مقامات روحانى را آلوده نشدن به زن در تمام مدت عمر دانستند
و«پاپ»ازميان اينچنين افرادى انتخاب مىشود.به عقيده ارباب كليسا تقوا
ايجاب مىكند كهانسان از ازدواج خود دارى كند.راسل مىگويد:
«در رسالات قديسين به دو يا سه توصيف زيبا از ازدواج بر مىخوريم،ولى در
ساير موارد پدران كليسا از ازدواج به زشتترين صورت ياد كردهاند.هدفرياضت
اين بوده كه مردان را متقى سازد،بنابر اين ازدواج كه عمل پستى شمردهمىشد
بايستى منعدم شود.«با تبر بكارت درخت زناشويى را فرو اندازيد»اينعقيده
راسخ سن ژروم درباره هدف تقدس است.» (3)
كليسا ازدواج را به نيت توليد نسل جايز مىشمارد،اما اين ضرورت،پليدى
ذاتىاين كار را از نظر كليسا از ميان نمىبرد.علت ديگر جواز ازدواج،دفع
افسد به فاسداست،يعنى به اين وسيله از آميزشهاى بىقيد و بند مردان و زنان
جلوگيرى مىشود.
راسل مىگويد:
«طبق نظريه سنپول،مساله توليد نسل هدف فرعى بوده و هدف اصلى
ازدواجهمان جلوگيرى از فسق بوده است.اين نقش اساسى ازدواج است كه در حقيقت
دفعافسد به فاسد شمرده شده است.» (4)
كليسا ازدواج را غير قابل فسخ و طلاق را ممنوع مىشمارد.گفته مىشود
كليساخواسته ستبدين وسيله ازدواج را تقديس و از تحقير آن بكاهد.ممكن است
علتممنوعيت طلاق و غير قابل فسخ بودن ازدواج از نظر كليسا اين باشد كه
خواسته استبراى كسانى كه از بهشت تجرد رانده شدهاند جريمه و مجازاتى قائل
باشد.
چنانكه مىدانيم عقايد تحقير آميز راجع به خود زن در ميان ملل و اقوام
قديممبنى بر اين كه زن انسان كامل نيست،برزخى است ميان انسان و حيوان،زن
داراىنفس ناطقه نيست،زن به بهشت هرگز راه نخواهد يافت و امثال اينها زياد
وجود داشتهاست.اين عقايد و آراء تا آنجا كه از حدود ارزيابى زن تجاوز
نمىكند،اثر روانى غيراز احساس غرور در مرد و احساس حقارت در زن ندارد.اما
عقيده پليدى علاقه وآميزش جنسى مطلقا،روح زن و مرد را متساويا آشفته
مىسازد و كشمكش جانكاهىميان غريزه طبيعى از يك طرف و عقيده مذهبى از طرف
ديگر به وجود مىآورد. ناراحتيهاى روحى كه عواقب وخيمى بار مىآورد همواره
از كشمكش ميان تمايلاتطبيعى و تلقينات مخالف اجتماعى پيدا مىشود.از اين
جهت است كه اين مسالهفوق العاده مورد توجه محافل روانشناسى و روانكاوى
قرار گرفته است.
با توجه به نكات فوق،منطق عالى اسلام فوق العاده جلب توجه مىكند.در
اسلامكوچكترين اشارهاى به پليدى علاقه جنسى و آثار ناشى از آن نشده
است.اسلاممساعى خود را براى تنظيم اين علاقه به كار برده است.از نظر اسلام
روابط جنسى رافقط مصالح اجتماعى حاضر يا نسل آينده محدود مىكند و در اين
زمينه تدابيرىاتخاذ كرده است كه منجر به احساس محروميت و ناكامى و سركوب
شدن اين غريزهنگردد.
متاسفانه دانشمندانى امثال برتراند راسل كه از عقايد مسيحيت و بودايى و
غيرهدر اين زمينه انتقاد مىكنند،درباره اسلام سكوت مىنمايند.راسل در
كتاب زناشويى واخلاق همين قدر مىگويد:
«كليه بانيان مذاهب به استثناى محمد و كنفوسيوس-اگر بتوان مسلك
او(كنفوسيوس)را مذهب ناميد-توجهى به اصول سياسى و اجتماعى نداشته
وكوشيدهاند تكامل روح را از راه اشراق،تفكر و فنا فراهم كنند.» (5)
به هر حال از نظر اسلام علاقه جنسى نه تنها با معنويت و روحانيت
منافاتندارد،بلكه جزء خوى و خلق انبياست.در حديثى مىخوانيم:«من اخلاق
الانبياء حبالنساء» (6) .رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه
اطهار عليهم السلام،طبق آثار و روايات فراوان كه رسيدهاست، محبت و علاقه
خود را به زن در كمال صراحت اظهار مىكردهاند و بر عكس،روش كسانى را كه
ميل به رهبانيت پيدا مىكردند سخت تقبيح مىنمودند.
يكى از اصحاب رسول اكرم به نام عثمان بن مظعون كار عبادت را به
جايىرسانيد كه همه روزها روزه مىگرفت و همه شب تا صبح به نماز
مىپرداخت.همسر وى جريان را به اطلاع رسول اكرم رسانيد.رسول اكرم در حالى
كه آثار خشم ازچهرهاش هويدا بود از جا حركت كرد و پيش عثمان بن مظعون رفت
و به او فرمود:
«اى عثمان!بدان كه خدا مرا براى رهبانيت نفرستاده است.شريعت من
شريعتفطرى آسانى است.من شخصا نماز مىخوانم و روزه مىگيرم و با همسر خودم
نيزآميزش مىكنم.هر كس مىخواهد از دين من پيروى كند بايد سنت مرا بپذيرد.
ازدواج و آميزش زن و مرد با يكديگر جزء سنتهاى من است.»
مطالبى كه درباره پليدى علاقه جنسى و آثار ناشى از آن گفتيم مربوط به
گذشتهدنياى غرب بود.دنياى غرب در زمان حاضر در زمينه اخلاق جنسى نسبتبه
گذشتهبه اصطلاح يك دور 180 درجهاى زده است،امروز همه سخن از تقديس و
احترامعلائق و روابط جنسى و لزوم آزادى و برداشتن هر قيد و بندى در اين
زمينه است.درگذشته آنچه گفته شده است،به نام دين بوده و امروز نقطه مقابل
آنها به نام علم و فلسفهپيشنهاد مىشود.
بدبختانه ما از ضرر افكار قديم غربيها با همه ضعيف بودن وسايل ارتباطى
مياناقوام و ملل مصون نمانديم و كم و بيش در ميان ما رخنه كرد،اما افكار
جديدشان دراوضاع و احوال حاضر سيل آسا به سوى ما روان است.در قسمت دوم اين
بحث،درباره افكار جديدى كه در زمينه اخلاق جنسى در جهان پيدا شده بحث
مىشود.
اخلاق جنسى
در صفحات گذشته بحث مختصرى در اطراف عقيده رايج جهان قديم به پليدىذاتى
روابط جنسى مطلقا،و تاثير سوء عميق اين عقيده در آشفته ساختن ضمير بشرايراد
و به منطق عالى خدايى اسلام در اين زمينه اشاره شد.در اين صفحات آراء
وعقايد متفكرين جديد در اين زمينه كه درست در نقطه مقابل اسلاف خودشان
استمورد بحث و تحقيق قرار مىگيرد.
اخلاق جنسى قسمتى از اخلاق به معنى عام است،شامل آن عده از عادات وملكات
و روشهاى بشرى است كه با غريزه جنسى بستگى دارد.حياء زن از مرد،غيرت ناموسى
مرد، عفاف و وفادارى زن نسبتبه شوهر،ستر عورت،ستر بدن زن ازغير محارم،منع
زنا،منع تمتع نظرى و لمسى از غير همسر قانونى،منع ازدواج با محارم،منع
نزديكى با زن در ايام عادت، منع نشر صور قبيحه،تقدس يا پليدى تجرد جزءاخلاق
و عادات جنسى به شمار مىروند. اخلاق جنسى به حكم قوت و قدرتفوق العاده
غريزه-كه اين قسمت از اخلاق بشرى وابسته به آن است-همواره مهمترينبخشهاى
اخلاق به شمار مىرفته است.ويل دورانت مىگويد:
«سر و سامان بخشيدن به روابط جنسى هميشه مهمترين وظيفه اخلاق به شمار
مىرفته است،زيرا غريزه توليد مثل نه تنها در حين ازدواج بلكه قبل و بعد از
آن نيزمشكلاتى فراهم مىآورد و در نتيجه شدت و حدت همين غريزه و نافرمان
بودن آننسبتبه قانون و انحرافاتى كه از جاده طبيعى پيدا مىكند،بىنظمى و
اغتشاش درسازمانهاى اجتماعى توليد مىشود.» (7)
نخستين بحث علمى و فلسفى كه در اينجا به ميان مىآيد اين است كه
سرچشمهاين اخلاق چيست؟چطور شد كه مثلا خصيصه حيا و عفت در زن پيدا شد؟چرا
مرددر مورد زن خود غيرت مىورزد؟آيا اين غيرت همان حسادت معمولى است كه
بشرآن را در همه جا محكوم كرده و استثنائا در اين يك مورد آن را پسنديده
مىداند ياچيز ديگر است؟اگر همان حسادت است،علت استثنا چيست و اگر چيز ديگر
استچگونه مىتوان آن را توضيح داد؟همچنين منشا زشتشمردن كشف
عورت،فحشاءازدواج با محارم و غيره چيست؟آيا سرچشمه اينها خود فطرت و طبيعت
است؟آيافطرت و طبيعتبراى اينكه به هدفهاى خود نائل آيد و به زندگى بشر-كه
طبعااجتماعى است-نظام بدهد اين احساسات و عواطف را در بشر نهاده استيا
عللديگرى در كار بوده و در طول تاريخ در روحيه بشر اثر كرده تا تدريجا جزء
ضميراخلاقى بشر قرار گرفته است؟
اگر سرچشمه اين اخلاق طبيعت و فطرت است چرا اقوام ابتدائى و اقوام
وحشىزمان حاضر كه هنوز مانند اقوام ابتدائى زندگى مىكنند اين خصايص را
لااقل بهشكلى كه انسان متمدن دارد ندارند؟و به هر حال،اصل و منشا هر چه
باشد و گذشتهبشريتبه هر نحو بوده است، امروز چه بايد كرد؟بشر در زمينه
اخلاق جنسى چهراهى را بايست پيش بگيرد كه به سر منزل سعادت نائل آيد؟آيا
اخلاق جنسى قديم رابايد حفظ كرد و يا بايد آن را در هم ريخت و اخلاق نوين
جايگزين آن ساخت.
ويل دورانتبا اينكه ريشه اخلاق را نه طبيعتبلكه پيشامدهايى كه احيانا
تلخ وناگوار و ظالمانه بوده است مىداند،مدعى است كه اين اخلاق هر چند
معايبى دارد اماچون مظهر انتخاب اصلح در مسير تكامل است،بهتر اين استحفظ
شود.وى در باره احترام بكارت و مساله حيا و احساس شرم مىگويد:
«عادات و سنن اساسى قديمى اجتماع نماينده انتخاب طبيعى است كه انسان
درطى قرون متوالى پس از گذشتن از اشتباهات بىشمار كرده و به همين
جهتبايدگفتبا وجود آنكه احترام بكارت و احساس شرم از امور نسبى هستند و
با وضعازدواج از راه خريدارى زن ارتباط دارند و سبب بيماريهاى عصبى
مىشوند،پارهاى فوايد اجتماعى دارند و براى مساعدت در بقاى جنس،يكى از
عواملبه شمار مىروند.» (8)
فرويد و اتباع وى عقيده ديگرى دارند،مدعى هستند كه اخلاق كهن را در
امورجنسى بايد واژگون كرد و اخلاق جديدى را جايگزين آن نمود.به عقيده فرويد
واتباع وى اخلاق جنسى كهن بر اساس محدوديت و ممنوعيت است و آنچه ناراحتى
برسر بشر آمده است،از ممنوعيتها و محروميتها و ترسها و وحشتهاى ناشى از
اينممنوعيتها كه در ضمير باطن بشر جايگزين گشته،آمده است.
برتراند راسل نيز در اخلاق نوينى كه پيشنهاد مىكند،همين مطلب را اساس
قرارمىدهد.او به عقيده خود در زمينه اخلاق جنسى از منطقى دفاع مىكند كه
در آناحساساتى از قبيل احساس شرم،احساس عفاف و تقوا،غيرت(حسادت از نظر
او)وهيچ گونه احساس ديگرى از اين گونه كه وى و امثال او آنها
را«تابو»مىخوانند وجودنداشته باشد،معانى و مفاهيمى از قبيل
زشتى،بدى،رسوايى در آن راه نيابد،فقطمتكى به عقل و تفكر بوده باشد.محدوديت
جنسى را فقط آن قدر مىپذيرد كه در موردممنوعيتهاى غذايى قابل پذيرش است.وى
در كتاب جهانى كه من مىشناسم در فصلمربوط به«اخلاق تابو»در پاسخ پرسشى
كه از وى مىشود به اينكه«آيا هيچ گونه پندو اندرزى براى كسانى كه بخواهند
درباره امور جنسى خط مشى درست و عاقلانهاىدر پيش گيرند داريد؟»مىگويد:
«...بالاخره لازم است كه مساله اخلاق جنسى را هم مانند ساير مسائل مورد
بررسى قرار دهيم.اگر از انجام عملى زيانى متوجه ديگران نشود دليلى نداريم
كهارتكاب آن را محكوم كنيم...» (9)
در پاسخ پرسش ديگر به اينكه«بنا به عقيده شما بايد هتك عصمت را
محكومساخت،ولى شما اعمال منافى عفت معمولى را چنانچه خسارتى بار نياورد
محكومنمىكنيد»مىگويد:
«بله،همين طور است.ازاله عصمت(بكارت)يك تجاوز جسمى در ميان افراداست اما
اگر با مسائل اعمال منافى عفت مواجه شديم آن وقتبايد موقعيت را درنظر گرفت
و ملاحظه كرد در چنين موقعيتحساس دلايلى براى ابراز مخالفتوجود دارد يا
نه.» (10)
ما فعلا وارد اين بحث نمىشويم كه آيا احساساتى از قبيل حيا و غيره-كه
امروز«اخلاق جنسى»ناميده مىشوند-ريشه فطرى و طبيعى دارد يا ندارد؟زيرا
اين بحثدامنه درازى دارد، همين قدر مىگوييم اين توهم پيش نيايد كه واقعا
علوم به آنجارسيده كه ريشه اين مسائل را به دست آورده است.آنچه در اين
زمينهها گفته شده جزيك عده فرضها و تخمينها نيست و خود فرض كنندهها به
هيچ وجه وحدت نظر ندارند. مثلا فرويد منشا پيدايش احساس حيا را چيزى
مىداند،راسل چيز ديگر،ويلدورانت چيز ديگر،كه ما براى پرهيز از اطاله از
ذكر آنها خود دارى مىكنيم،علتاصلى تمايل اين افراد به غير طبيعى بودن اين
احساسات،عدم موفقيتبراى توجيهصحيح اين احساسات است.
ما فرض مىكنيم اين احساسات هيچ گونه[توجيه]طبيعى ندارد و
مىخواهيممانند هر امر قرار دادى ديگر بر مبناى مصالح فرد و اجتماعى و
سعادت بشريتبراىاينها تصميم بگيريم، ببينيم منطق و تعقل به ما چه
مىگويد؟آيا منطق و تعقل ايجابمىكند براى باز يافتن كامل سلامت روان و
براى رسيدن اجتماع به حداكثر مسرت و سعادت تمام قيود و حدود و ممنوعيتهاى
اجتماعى را بشكنيم؟يا خير،مقتضاى منطقو تعقل اين است كه با سنن و خرافاتى
مبتنى بر پليدى علاقه جنسى مبارزه كنيم و درعين حال موجبات طغيان و عصيان و
ناراحتى غريزه را به نام«آزادى»و«پرورشآزادانه»فراهم نكنيم.
طرفداران اخلاق جنسى نوين نظرات خود را بر سه اصل مبتنى كردهاند:
1.آزادى هر كسى تا آنجا كه مخل به آزادى ديگران نباشد بايد محفوظ بماند.
2.سعادت بشر در گرو پرورش تمام استعدادهايى است كه در وجود وى نهادهشده
است.خود پرستى و بيماريهاى ناشى از آن مربوط به آشفتگى غرايز است.
آشفتگى غرايز از آنجا ناشى مىشود كه ميان غرايز تبعيض شود،بعضى از
ارضاء واشباع و بعضى ديگر همچنان ارضاء نشده باقى بمانند.عليهذا براى اينكه
انسان بهسعادت زندگى نائل آيد بايد تمام استعدادهاى او را متساويا پرورش و
توسعه داد.
3.رغبتبشر به يك چيز،در اثر اقناع و اشباع كاهش مىيابد و در اثر امساك
ومنع فزونى مىگيرد.براى اينكه بشر را از توجه دائم به امور جنسى و عوارض
ناشى ازآن منصرف كنيم، يگانه راه صحيح آن است كه هر گونه قيد و ممنوعيتى را
از جلو پايشبرداريم و به او آزادى بدهيم.شرارتها و كينهها و انتقامها همه
ناشى از اخلاق خشنجنسى است.
اينهاست اصولى كه اخلاق نوين جنسى را بر آنها نهادهاند و ما بايد ان
شاء الله موادپيشنهادى اين مكتب نوين را با بحث و تحقيق كافى در اصول سه
گانه فوق موردبررسى قرار دهيم.
تحليل و انتقاد از اخلاق نوين جنسى
وعده داديم كه اصولى را كه اخلاق نوين جنسى بر روى آنها پايه گذارى
شدهاست تحليل و انتقاد كنيم،ولى به نظر مىرسد قبل از بيان انتقادات
طرفداران اينسيستم اخلاقى نسبتبه اخلاق كهن جنسى و بيان مواد جديدى كه در
زمينه اصلاحاخلاق جنسى پيشنهاد مىكنند، انتقاد از اصول نامبرده چندان
مفيد نخواهد بود.
ممكن است افرادى كه اطلاع كافى ندارند طرح مباحثبالا را چندان لازم و
مفيدندانند اما به نظر ما بحث در اين گونه مسائل در اجتماع حاضر بسيار
ضرورت دارد،نهتنها از آن جهت كه افكار فلاسفه و مفكرين معروف و مشهورى را
به خود جلب كردهاست،بلكه از آن نظر كه اين افكار در ميان طبقه جوان در حال
پيشرفت و توسعه استو چه بسا جوانانى هستند كه سرمايه فكرىشان وافى نيست
كه به بررسى منطقى اينمسائل بپردازند،ممكن ستشخصيت و شهرت صاحبان اين
افكار آنها را تحت نفوذو تاثير خود قرار دهد و عقيده پيدا كنند كه اين
سخنان صد در صد مطابق با منطق است.
به نظر ما ضرورت دارد خوانندگان محترم را در جريان بگذاريم و آگاه كنيم
كهافكارى كه در اين زمينه از غرب برخاسته و جوانان ما تازه با الفباى آن
آشنا شدهاند واحيانا تحت عنوانهاى مقدسى نظير آزادى و مساوات با جان و دل
آنها را مىپذيرند بهكجا منتهى مىشود؟آخر اين خط سير كجاست؟آيا اجتماع
بشر قادر خواهد بود در اين مسير گام بردارد و راه خود را ادامه دهد يا
اينكه اين كلاهى است كه براى سر بشرخيلى بزرگ است،اين راهى است كه ادامه
دادن آن جز فناى بشريت چيزىدر بر ندارد؟
از اين رو ما لازم مىدانيم كه در اينجا-ولو به نحو اختصار-اين مسائل را
طرحكنيم و البته تفصيل كامل آنها را در جاى ديگر ذكر خواهيم كرد (11)
.
مدعيان اصلاح اخلاق جنسى ادعا مىكنند كه اخلاق كهن جنسى علل و اسبابو
سرچشمههايى داشته است كه اكنون از ميان رفته يا در حال از ميان رفتن
است،اكنون كه آن علل در كار نيست دليل ندارد كه ما باز هم اين سيستم اخلاقى
را كه احياناتوام با خشونت هم بوده است ادامه دهيم.
بعلاوه امورى كه منشا پيدايش اين اخلاق شده جرياناتى جاهلانه و يا
ظالمانهبوده است كه با آزادى و عدالت و حيثيت ذاتى انسانى منافات
دارد.عليهذا به خاطرانسانيت و عدالت هم كه باشد،بايد با اين اخلاق مبارزه
كرد.
مىگويند اخلاق كهن جنسى را امور ذيل به وجود آورده است:مالكيت
مردنسبتبه زن، حسادت مردان،كوشش مرد براى اطمينان به پدرى
خود،اعتقاداتمرتاضانه و راهبانه به پليدى ذاتى رابطه جنسى،احساس پليدى زن
نسبتبه خود بهواسطه عادت ماهانه زنانه و پرهيز مرد از او در اين
مدت،مجازاتهاى شديدى كه زندر طول تاريخ از ناحيه مرد ديده است، و بالاخره
عوامل اقتصادى كه زن را هموارهنيازمند به مرد مىكرده است.اين علل و
اسباب-چنانكه واضح است-يا ريشه تعدى وستمگرى دارد و يا از خرافات ناشى شده
است و شرايط محدود زندگى آن وقت چنينايجاب مىكرده است.اكنون كه مالكيت
مرد نسبتبه زن از ميان رفته است،اطمينانپدرى را از راه استفاده از
داروهاى ضد آبستنى-كه در اثر پيشرفت طب پيدا شدهبدون به كار بردن روشهاى
خشونت آميز قديم مىتوان به دست آورد،عقايد مرتاضانهو راهبانه به سوى زوال
و نيستى مىرود،احساس پليدى عادت زنانه را با بالا بردنسطح معلومات و
تفهيم اينكه يك عمل ساده وظايف الاعضايى بيش نيست مىتوان ازبين برد،دوران
آن مجازاتهاى سخت و شديد هم ديگر سپرى شده است،عوامل اقتصادى كه زن را اسير
مىكرد ديگر وجود ندارد و زن امروز استقلال اقتصادى خودرا باز يافته است،
بعلاوه دولت تدريجا دستگاههاى خود را بسط مىدهد و زن را درايام بار دارى و
زايمان و شير دادن تحتحمايتخود قرار مىدهد و او را از مرد بىنيازمىكند
و در حقيقت دولت جانشين پدر مىشود،حسادتها را با تمرينهاى اخلاقى بايداز
ميان برد،با وجود اينها ديگر لزومى ندارد ما همچنان به اين اخلاق كهن
بچسبيم.
اين است انتقادات و خرده گيرىهايى كه بر اخلاق كهن جنسى گرفته مىشود
واين است دلايلى كه ايجاب مىكند حتما رفرمى در اين بخش از اخلاق بشرى
صورتگيرد.
اكنون ببينيم چه مواردى در اين سيستم اخلاقى پيشنهاد مىشود.البته از
اول بايدتوجه داشته باشيد كه همه اين موارد اصلاحى بر محور شكستن قيود كهن
و رفع منعها ومحدوديتهاى قانونى گذشته مىچرخد.
اولين موضوعى كه مورد توجه قرار گرفته است كاميابى آزادانه زنان و مردان
ازمعاشرتهاى لذتبخش جنسى است و به عبارت ديگر آزادى عشق است،مىگويندزن و
مرد نه تنها قبل از ازدواج بايد از معاشرتهاى لذت بخش آزادانه جنسى
بهرهمندباشند بلكه ازدواج نيز نبايد مانعى در اين راه به شمار آيد،زيرا
فلسفه ازدواج وانتخاب همسر قانونى اطمينان پدر استبه پدرى خود نسبتبه
فرزندى كه از زنمعينى به دنيا مىآيد،اين اطمينان را با به كار بستن
داروهاى ضد آبستنى-كه مخصوصاپيشرفت طب امروز آنها را به بشر ارزانى داشته
است-مىتوان به دست آورد.بنابر اينهر يك از زن و مرد مىتوانند علاوه بر
همسر قانونى عشاق و معشوقههاى فراوانىداشته باشند.زن مكلف است كه در حين
آميزش با عشاق خود از داروى ضد آبستنىاستفاده كند و مانع از پيدايش فرزند
او گردد،ولى هر گاه تصميم گرفت كه صاحب فرزندگردد الزاما بايد از همسر
قانونى خود استفاده كند.
كمونيسم جنسى تنها از آن نظر قابل عمل نيست كه رابطه نسلى را ميان پدران
وفرزندان قطع مىكند.بشر از اعتماد نسلى نمىتواند صرف نظر كند،هر
پدرىمىخواهد فرزند خود را بشناسد و هر فرزندى مىخواهد بداند از كدام پدر
پيدا شدهاست.
فلسفه ازدواج و انتخاب همسر قانونى همين است و بس.اختصاص جنسى را به
همين اندازه بايد محدود كرد و با تامين رابطه نسلى به وسيله فوق موجبى براى
تحديدبيشتر وجود ندارد.
برتراند راسل مىگويد:
«جلوگيرى وسايل«وسايل ضد آبستنى»توليد نسل را ارادى كرده و آن را
ازصورت يك نتيجه اجتناب ناپذير روابط بيولوژيك(توليد قهرى فرزند در
اثرآميزش)بيرون آورده است.به دلايل متعدد اقتصادى كه در فصول پيش شرح
داديممحتملا پدر براى تربيت و اعاشه اطفال،كمتر اهميتخواهد داشت.بنابر
اين دليلىنيست كه مادرى براى پدرى اطفال خود همان مردى را انتخاب كند كه
خاطرش رابراى عاشقى و رفاقت مىخواهد.مادر آينده ممكن استشانه از زير اين
تعهدخالى كند بدون آنكه لطمهاى به سعادت او وارد شود.براى مردان انتخاب
مادراطفال خود از اين هم آسانتر و سادهتر خواهد بود.كسانى كه مانند من
معتقدند كهروابط جنسى فقط هنگامى مساله اجتماعى(و قابل تحديد)محسوب مىشود
كهطفلى به وجود آيد، بايد مثل من اين دو نتيجه را بگيرند:اولا عشق بدون
بچه آزاداست،و ثانيا ايجاد اطفال بايد تحت مقرراتى شديدتر از آنچه امروز
هست قرارگيرد.» (12)
راسل بعدا به حل يك مشكل اجتماعى ديگر نيز مىپردازد و آن مشكل
بهبودنژاد بشر است، مىگويد:
«وقتى روابط جنسى بر اين اساس قرار گرفت،اجتماع مىتواند فقط به زنان
ومردان معينى كه از لحاظ شخصى و ارثى واجد شرايطى باشند اجازه توليد
نسلبدهد.آن زنى كه پروانه توليد نسل دارد،از مردانى كه از لحاظ ارثى ارجح
شناختهشوند براى تخم گيرى و توليد نسل استفاده مىكند،در حالى كه مردان
ديگرى كهعشاق خوبى خواهند بود از حق پدرى محروم خواهند بود.» (13)
راسل كم كم به گفتهها و پيشنهادهاى خود جنبه اخلاقى نيز مىدهد و به
اندرز وموعظه مىپردازد.چون معتقد استيكى از ريشههاى اخلاق جنسى كهن
حسادتاست مردان و زنان را به ترك حسادت توصيه مىكند،مىگويد:
«در طريقى كه من پيشنهاد مىكنم،راست است كه زوجين را از وفادارى
نسبتبهيكديگر مبرا مىدارم اما در عوض،تكليف دشوار منكوب كردن حسادت را
بهعهدهشان مىگذارم.يك زندگى هشيارانه بدون تسلط بر نفس غير ممكن
است.دراين صورت بهتر استيك احساس شديد و مزاحم را چون حسادت تحت انتظامدر
آوريم و نگذاريم مانع نمو عمومى احساسات عاشقانه بشود.اشتباه اخلاققديمى
در آن نيست كه كف نفس را توجيه مىكند،بلكه در آن است كه در مورداستعمال آن
اشتباه مىنمايد.»
مقصود راسل اين است كه قدما از لحاظ اخلاقى به كف نفس توصيه مىكردند،من
نيز به كف نفس توصيه مىكنم،اما نظر قدما در كف نفس بر اين بود كه غريزه
جنسىمحدود گردد و نظر من به اين است كه جلوى حسادت در امر جنسى-كه نامش
را«غيرت»گذاشتهاند-گرفته شود.مردان آنگاه كه با عشقبازيهاى همسران خود
مواجهمىشوند و احساس ناراحتى مىكنند بايد كف نفس و اغماض كنند،مزاحم
آنهانشوند،بلكه از آن مردان بيگانه كه همسر محبوب آنها را خوشحال و مسرور
كردهاندشكر گزار باشند!هم او مىگويد:
«ايجاد فرزندان بايد فقط در ازدواج صورت گيرد و روابط بيرون از ازدواج
بهوسايل مختلف خنثى گردد،و شوهران هم نسبتبه عشاق همان قدر غمض عينداشته
باشند كه شرقيان نسبتبه غلامان خنثى(مقصود غلامان اخته وخواجه سرايان است)
(14) داشتند.اشكال اساسى اين طريق،اطمينان اندكى است كه
بهوسايل ضد آبستنى از يك طرف و صميميت زنان از طرف ديگر(كه از عشاق خودبار
دار نشوند و به ريش شوهر نبندند) (15) مىتوان داشت،اما اين
اشكال با مرور زمان كاهش خواهد يافت.»
رفرم و اصلاح!به همين جا خاتمه پيدا نمىكند،موضوعات ديگرى نظير
سترعورت، ممنوعيت ازدواج با محارم،نشر صور قبيحه،استمناء،تمايل به
همجنس،سقط جنين،آميزش در ايام عادت و امثال اينها نيز مورد بحث قرار
مىگيرد.بعضى ازاين موضوعات از قبيل لزوم ستر عورت و منع نشر صور به اصطلاح
قبيحه صريحامورد انتقاد قرار گرفته و بعضى ديگر از قبيل استمناء از حوزه
اخلاق خارج دانستهشده است و در قلمرو طب به شمار آمده است، احيانا از نظر
طبى اگر غير مجاز شناختهمىشود،كسى كه به سلامتخود علاقهمند است آن را
ترك مىكند،به هر حالنمىتواند ممنوعيت اخلاقى داشته باشد!
اكنون نوبت آن است كه ما اصول اساسى و اركان اصلى اين سيستم اخلاقى را
كهقبلا بيان كرديم دقيقا بررسى كنيم،سپس فلسفه اخلاق جنسى اسلامى را كه با
اخلاقجنسى قديم و جديد غرب مغاير است توضيح دهيم،تا يك بار ديگر روشن
شوديگانه مكتبى كه صلاحيت رهبرى بشر را دارد اسلام است،و هم روشن شود كه
كارغرب در فلسفه اجتماعى به هذيان و پريشانگويى رسيده است،وقت آن است
كهغرب مانند همه زمانهاى ديگر،با همه تقدمى كه در علوم و صنايع دارد،فلسفه
زندگىرا از شرق بياموزد.
ارزيابى اصول سيستم نوين جنسى(1)
در قسمت گذشته از اين بحث،اصول اخلاق به اصطلاح نوين جنسى تشريح شد.
اكنون نوبت آن است كه اصول و پايههايى كه اين مكتب بر روى آنها بنا شده
استارزيابى نماييم.آن اصول عبارت است از:
1.آزادى هر فردى مطلقا محترم است و بايد محفوظ بماند،مگر آنجا كه
مزاحمآزادى ديگران باشد،به عبارت ديگر آزادى را جز آزادى نمىتواند محدود
كند.
2.سعادت بشر در گرو پرورش استعدادهايى است كه در نهاد دارد. خود
پرستىها و ناراحتيهاى روحى،ناشى از آشفتگى غرايز و بالاخص غريزه
جنسىاست،و آشفتگى غرايز از عدم ارضاء و اشباع آنها ناشى مىگردد.
3.آتش ميل و رغبتبشر در اثر منع و محدوديت فزونى مىگيرد و
مشتعلترمىگردد و در اثر ارضاء و اشباع كاهش مىيابد و آرام مىگيرد.براى
انصراف بشر ازتوجه دائم به امور جنسى و جلوگيرى از عوارض ناشى از آن،راه
صحيح اين است كههر گونه قيد و ممنوعيتى را در اين راه از جلو پايش
برداريم.
چنانكه ملاحظه مىشود اصل اول از اصول بالا فلسفى و اصل دوم تربيتى و
اصلسوم روانى است.اين سه اصل را ما از مجموع گفتهها و نظرات طرفداران اين
سيستماخلاقى استنباط مىكنيم و الا هيچ كدام از آنان به اين ترتيب و تفصيل
اصول سيستم اخلاقى خود را بيان نكردهاند.
اصل آزادى
طرفداران اين سيستم اخلاقى از آن جهتبه اين اصل-كه تكيه گاه و
اساساصلى حقوق فردى به شمار رفته-تكيه كردهاند كه به گمان آنها اين سلسله
مسائلفاقد جنبه اجتماعى مىباشد،زيرا به عقيده آنها آزادى جنسى يك فرد به
حقوقديگران ضربه نمىزند،فقط آنجا كه پاى فرزند و اطمينان پدرى و فرزندى
به ميانمىآيد حق شوهر پيدا مىشود و لازم مىگردد كه زن از بار دار شدن
از غير شوهرقانونى خود خود دارى كند،و تا زمانى كه وسايل ضد آبستنى در كار
نبود لازم بودبراى صيانت اين حق مرد،زن عفاف و تقوا را رعايت كند تا سبتبه
شوهر خودوفادار بماند،فعلا با وسايل موجود چنين ضرورتى در كار نيست.
عليهذا در اينجا درباره دو قسمتبايد تحقيق شود:يكى اينكه آزادى را
جزآزادى ديگران و لزوم رعايت آنها نمىتواند محدود كند،ديگر اينكه روابط
جنسى ازناحيه اطمينان پدر و فرزندى با اجتماع و زندگى عمومى و حقوق اجتماعى
ارتباطندارد.
اما قسمت اول.بايد ببينيم آن چيزى كه آزادى را به اصطلاح حق مسلم بشر
قرارمىدهد چيست؟بر خلاف تصور بسيارى از فلاسفه غرب آن چيزى كه مبنا و
اساسحق آزادى و لزوم رعايت و احترام آن مىگردد ميل و هوا و اراده فرد
نيست،بلكهاستعدادى است كه آفرينش براى سير مدارج ترقى و تكامل به وى داده
است.ارادهبشر تا آنجا محترم است كه با استعدادهاى عالى و مقدسى كه در نهاد
بشر استهماهنگ باشد و او را در مسير ترقى و تعالى بكشاند،اما آنجا كه بشر
را به سوى فنا ونيستى سوق مىدهد و استعدادهاى نهانى را به هدر مىدهد
احترامى نمىتواند داشتهباشد.ما در آينده ان شاء الله مستقلا و به طور
تفصيل تحت عنوان«انسان و آزادى» مساله آزادى را طرح خواهيم كرد،اينجا
همين قدر ياد آورى مىكنيم كه بسيار اشتباهاست اگر خيال كنيم معنى
اينكه«انسان آزاد آفريده شده»اين است كه به او ميل وخواست و اراده داده
شده است و اين ميل بايد محترم شناخته شود مگر آنجا كه با ميلهاو خواستهاى
ديگران مواجه و معارض شود و آزادى ميلهاى ديگران را به خطر اندازد.
ما ثابت مىكنيم كه علاوه بر آزاديها و حقوق ديگران مصالح عاليه خود فرد
نيز مىتواند آزادى او را محدود كند.
بزرگترين تيشهاى كه به ريشه اخلاق زده شده،به نام آزادى و از راه همين
تفسيرغلطى است كه از آزادى شده است.
وقتى كه از آقاى راسل سؤال مىشود:«آيا خود را به هيچ يك از
سيستمهاىاخلاقى مقيد مىدانيد؟»جواب مىدهد:
«آرى،ولى جدا ساختن اخلاق از سياست كار بسيار دشوارى است.به عقيده
منعلم اخلاق بايستى بدين طريق عرضه شود:فرض كنيد زيدى بخواهد فلان عمل
راكه براى خودش مفيد بوده و در عين حال به همسايگانش زيان مىرساند
انجامبدهد.اگر زيد بدين طريق براى همسايگان خود ايجاد مزاحمت كند آنان گرد
همجمع شده و خواهند گفت:«ما به هيچ وجه موافق نيستيم،بايد كارى كرد كه
اوسوء استفاده نكند.»بنابر اين ملاحظه مىشود كه كار ما به يك امر جنايى
مختوممىگردد و اين قضيه كاملا منطقى و عقلانى است.روش اخلاقى من عبارت از
ايجادهماهنگى بين منافع عمومى و خصوصى افراد اجتماع مىباشد.» (16)
اين روش اخلاقى از لحاظ عملى بودن كمتر از مدينه فاضله افلاطون نيست.
آقاى راسل در اخلاق مقدساتى را به رسميت نمىشناسد،معانى و مفاهيمى كه
انسانآنها را برتر از منافع مادى شخص خود بداند و به خاطر آنها ميل و
خواست و ارادهخود را محدود كند سراغ ندارد، اخلاقى را كه مبتنى بر چنين
معانى و مفاهيمى باشداخلاق«تابو»مىخواند،يگانه چيزى را كه مقدس مىشمارد
آزادى خواست و اراده وميل است،آزادى اراده و ميل را فقط با مواجه شدن با
ميل و اراده ديگران در جهتمقابل قابل تحديد مىداند،آنگاه گرفتار اين بن
بست مىشود كه در اين صورت چهقدرتى مىتواند آزادى شخص را محدود كند و او
را در مقابل آزاديهاى ديگران واداربه تسليم و احترام نمايد؟مىگويد:قدرت
منع و جلوگيرى ديگران،مىگويد:من كه بهخاطر منافع خودم مىخواهم منافع
ديگران را به خطر اندازم،آنها به خاطر منافعخودشان با يكديگر اتفاق خواهند
كرد و جلوى مرا خواهند گرفت و من ناچار تسليم خواهم شد و اجبارا منافع
خصوصى خود را با منافع عمومى هماهنگ خواهم كرد.
آقاى راسل مىخواهد با اين بيان،منافع خصوصى را حافظ و نگهدار
حقوقعمومى معرفى كند.همين جاست كه عقيم بودن فلسفه اخلاقى او روشن
مىگردد.
بديهى است اگر فرض كنيم هميشه افراد اجتماع يا گروههاى
اجتماعى،داراىقدرت و هميشه افراد و گروهها آماده اتفاق و اتحاد عليه
متجاوز مىباشند و هميشهيك فرد كه داراى قدرت كمترى است تصميم مىگيرد
عليه منافع اكثريت گام بردارد،البته در اين صورت فرضيه آقاى راسل درست از
آب در خواهد آمد.اما آيا هميشهافراد و گروهها داراى قدرت مساوى هستند؟آيا
هميشه كسانى كه مورد تجاوز قرارمىگيرند آماده اتفاق و اتحادند؟آيا هميشه
فرد عليه منافع اكثريت تصميم مىگيرد؟ متجاوز تا به زور و قدرت خود اعتماد
نداشته باشد دستبه تجاوز نمىزند.
اخلاقى كه آقاى راسل پيشنهاد مىكند قادر است تنها به ضعيفان توصيه كند
كه اززور نيرومندان بترسند و به حقوق آنها تجاوز نكنند،اما قادر نيست
زورمندانى را كهعليه ناتوانان اتفاق مىكنند،و اطمينان دارند كه مىتوانند
اعتراض آنان را با قوه قهريهپاسخ دهند به ترك تجاوز توصيه كند،چون طبق اين
فلسفه عمل آنها ضد اخلاقىنيست،زيرا آنها ضرورتى نمىبينند كه منافع خصوصى
خود را با منافع عمومىهماهنگ كنند.اين فلسفه اخلاقى بهترين توجيه كننده حق
زورگويى و ديكتاتورىاست.عجب اين است كه آقاى راسل شعار خود را در همه عمر
آزاديخواهى و حمايتاز حقوق ناتوانان قرار داده است.اما فلسفهاى كه براى
اخلاق ساخته است پايههاىديكتاتورى را استحكام مىبخشد.در فلاسفه غرب از
اين نمونهها باز هم هست كهفيلسوفى فلسفهاش يك جور حكم مىكند و شعار
زندگىاش طور ديگر.
اما قسمت دوم.اين قسمت مربوط به اين است كه ازدواج و تشكيل
اجتماعخانوادگى تا چه حد جنبه فردى و خصوصى دارد و تا چه حد جنبه عمومى
واجتماعى.بدون شك در ازدواج تمتع شخصى و مسرت فردى وجود دارد،انگيزهافراد
در انتخاب همسر بهرهمند شدن از مسرت و لذت بيشتر زندگى است.اكنون
بايدببينيم آيا از آن نظر كه دو فرد به نام زن و شوهر مىخواهند زندگى
مشترك و مقرون بهخوشى و مسرتى تشكيل دهند و از شيرينيهاى زندگى بهرهمند
گردند،بهتر و عاقلانهتراين است كه كانون خانوادگى را كانون خوشيها و
كاميابيهاى جنسى قرار دهند وحداكثر مساعى خود را براى لذت بخش نمودن اين
كانون صرف كنند و اما اجتماع بيرون(اجتماع بزرگ)محيط كار و فعاليت و
برخوردهاى ديگر باشد، يا بهتر اين استكه لذايذ و كاميابيهاى جنسى از محيط
خانوادگى به اجتماع بزرگ كشيده شود،كوچهو خيابان و مغازهها و محيطهاى
ادارى و باشگاهها و تفريحگاههاى عمومى همه جاآماده انواع كاميابيهاى جنسى
نظرى و لمسى و غيره بوده باشد؟
اسلام طريق اول را توصيه كرده است.اسلام اصرار فراوانى دارد كه
محيطخانوادگى آمادگى كامل براى كاميابى زن و شوهر از يكديگر داشته باشد.زن
يا مردىكه از اين نظر كوتاهى كند، مورد نكوهش صريح اسلام قرار گرفته
است.اسلام اصرارفراوانى به خرج داده كه محيط اجتماع بزرگ محيط كار و عمل و
فعاليتبوده و از هرنوع كاميابى جنسى در آن محيط خود دارى شود.فلسفه تحريم
نظر بازى و تمتعاتجنسى از غير همسر قانونى،و هم فلسفه رمتخود آرايى و
تبرج زن براى بيگانههمين است.
كشورهاى غربى كه ما اكنون كور كورانه از آنها پيروى مىكنيم راه دوم را
انتخابكردهاند. كشورهاى غربى در انتقال دادن كاميابيهاى جنسى از كانون
خانوادگى بهمحيط اجتماعى بيداد كردهاند و جريمهاش را هم مىدهند،فرياد
متفكرينشان بلنداست.آنها وقتى كه مىبينند برخى كشورهاى كمونيستى جلو اين
كارها را گرفته و مانعهدر دادن نيروهاى جوانان در اجتماع شدهاند،به چشم
غبطه به آنها مىنگرند.
اگر زندگى و خوشى و مسرت در زندگى را مساوى با اعمال شهوت بدانيم وچنين
فرض كنيم كه هر كس بيشتر مىخورد و مىخوابد و عمل آميزش انجام مىدهد،او
از مسرت و خوشى بيشترى بهرهمند است و به عبارت ديگر اگر
استعدادهاىبهجتزاى انسانى و موجبات ناراحتيهاى او را محدود بدانيم به
آنچه حيوانات دارند،البته انتقال كاميابيهاى جنسى از كانون خانوادگى به
اجتماع بزرگ لذت و مسرتبيشترى خواهد داشت.
اما اگر بتوانيم تصور كنيم كه اتحاد روح زن و شوهر و عواطف صميمانهاى
كهاحيانا تا آخرين روزهاى پيرى كه غريزه جنسى فعاليتى ندارد باقى استبراى
زندگىارزش بيشترى و بالاترى دارد،اگر بتوانيم تصور كنيم كه لذتى كه يك مرد
از مصاحبتهمسر مشروع و وفادارش[مىبرد]با لذتى كه از مصاحبتيك زن هر جايى
مىبردتفاوت دارد،كوچكترين ترديدى در اين جهت نخواهيم كرد كه به خاطر
بهرهمند شدناز مسرت بيشتر و آرامش بيشتر لازم است عواطف جنسى افراد را
محدود به همسر قانونى كرد و محيط و كانون خانوادگى را به اين كار،و اجتماع
بزرگ را به كار وفعاليت اختصاص دهيم.
مطلب مهمتر جنبههاى اجتماعى مساله ازدواج است.[ازدواج]تنها براى
ايننيست كه زن و مرد از مصاحبتيكديگر لذت بيشترى ببرند.ازدواج و تشكيل
كانونخانوادگى ايجاد كانون پذيرايى نسل آينده است.سعادت نسلهاى آينده
بستگى كاملدارد به وضع اجتماعى خانوادگى.دست تواناى خلقتبراى ايجاد و بقا
و تربيت نسلهاىآينده علايق نيرومند زن و شوهرى را از يك طرف و علايق پدر و
فرزندى را از طرفديگر به وجود آورده است.عواطف اجتماعى و انسانى در محيط
خانوادگى رشدمىكنند.روح كودك را حرارت محيط فطرى و طبيعى چند صد درجه پدر
و مادر،نرمو ملايم مىكند.
ما وقتى كه مىخواهيم عواطف دو نفر را نسبتبه يكديگر تحريك كنيم
مىگوييمافراد يك ملتبرادر يكديگرند،يا مىگوييم افراد بشر همه برادر
يكديگر و عضو يكخانواده هستند.قرآن كريم عواطف پاك ايمانى مؤمنين را به
عواطف برادرى تشبيهمىكند: «انما المؤمنون اخوة» (17) . عواطف
برادرى تنها از خويشاوندى و همخونى پيدانمىشود،عمده اين است كه دو برادر
در يك كانون محبتبزرگ مىشوند.راستى اگرعواطف برادرى كه ناشى از كانون با
صفا و پر مهر خانوادگى است از ميان برود آيا افراداجتماع مىتوانند
كوچكترين عواطفى نسبتبه يكديگر داشته باشند؟
مىگويند در اروپا تا حدود زيادى عدالت هست اما عواطف بسيار كم
است،حتىدر ميان برادران و پدران و فرزندان عواطف كمى مشاهده مىشود،بر
خلاف مردممشرق زمين،چرا؟ براى اينكه اين گونه عواطف در كانونهاى با صفا و
صميمى و پر مهرخانوادگى رشد مىكند،اما در اروپا چنين صفا و صميميت و وحدت
و يگانگى ميانزنان و شوهران وجود ندارد.چرا اين يگانگى كه معمولا در مشرق
زمين ميان زنان وشوهران وجود دارد در آنجا وجود ندارد؟براى اينكه در آنجا
عواطف جنسى زن ومرد به يكديگر اختصاص ندارد،هر كدام به طور نامحدود
مىتوانند لا اقل از تمتعاتنظرى و لمسى در اجتماع بزرگ بهرهمند شوند.
ارزيابى اصول سيستم نوين جنسى(2)
اصل«آزادى»كه پايه فلسفى اخلاق به اصطلاح نوين جنسى استبه طوراجمال
در صفحات قبل مورد بحث قرار گرفت.در اينجا مىخواهيم اصل«لزومپرورش
استعدادهاى طبيعى انسان»را كه پايه تربيتى اين سيستم اخلاقى
استبررسىكنيم.پس از آن البته به بررسى پايه روانى آن خواهيم پرداخت.
به استناد اصل«لزوم پرورش استعدادها»گفته مىشود كه
تربيتسعادتمندانهبراى فرد و مفيد به حال اجتماع،آن است كه سبب گردد
استعدادهاى فطرى و طبيعىبشر بروز و ظهور كند و شكوفان و بارور گردد.
شكوفان شدن استعدادها علاوه بر اينكه موجب مسرت خاطر و نشاط كامل
فردمىگردد، تعادل روحى او را حفظ مىكند و او را آرام نگه مىدارد و در
نتيجه اجتماعنيز از او آسايش مىبيند،بر خلاف جلوگيرى و تحت فشار قرار
دادن آنها كه موجبهزاران ناراحتى و اضطراب و جنايت و انحراف مىگردد.
گفته مىشود اخلاق جنسى كهن به دليل اينكه مانع رشد و شكوفان شدن
يكاستعداد كامل طبيعى و فطرى يعنى غريزه جنسى يا غريزه به
اصطلاح«عشق»است وعشق را خبيث مىداند محكوم است،اخلاق نو به دليل آنكه
عشق را آزاد و محترممىشمارد و با موجبات رشد و تقويت آن به مبارزه بر
نمىخيزد مزيت و رجحان دارد. ما براى اينكه بررسى كامل از اين اصل كرده
باشيم لازم است مطالب ذيل رارسيدگى كنيم:
1.آيا اخلاق اسلام با رشد طبيعى استعدادها مباين است؟
2.كشتن نفس يعنى چه؟
3.اخلاق نوين جنسى بزرگترين عامل آشفتگى غرايز و مانع رشد
طبيعىاستعدادهاست.
4.دموكراسى در اخلاق
5.مقايسه اخلاق جنسى با اخلاق اقتصادى و اخلاق سياسى
6.مهجورى و مشتاقى
7.رشد شخصيت از نظر غريزه عشق
آيا اخلاق اسلامى با رشد طبيعى استعدادها مباين است؟
اينكه مىگويند استعدادهاى طبيعى را بايد پروراند و نبايد از آن جلوگيرى
كرد،مورد قبول ماست.اگر ديگران فقط از راه آثار نيكى كه در پرورش استعدادها
و آثارسوئى كه در منع و جلوگيرى از پرورش آنها ديدهاند به لزوم اين كار
توصيه مىكنند،ماعلاوه بر اين راه از راه ديگر كه به اصطلاح
برهان«لمى»استبر اين مدعا استدلالمىكنيم.
ما مىگوييم خداوند نه عضوى از اعضاى جسمانى را بيهوده آفريده است و
نهاستعدادى از استعدادهاى روحى را،و همان طورى كه همه اعضاى بدن را بايد
حفظكرد و به آنها غذاى لازم بايد رساند،استعدادهاى روحى را نيز بايد ضبط
كرد و به آنهاغذاى كافى داد تا سبب رشد آنها شود.
ما فرضا از راه آثار به لزوم پرورش استعدادها و عدم جلوگيرى از آنها پى
نبردهبوديم، خداشناسى ما را به اين اصل هدايت مىكرد،همچنانكه مىبينيم در
صد سالپيش كه هنوز درستبه آثار نيك پروراندن استعدادها و آثار سوء ترك
پرورش آنپى نبرده بودند دانشمندانى به همين دليل به حفظ اعضاى بدن و مهمل
نگذاشتن قواىنفسانى توصيه مىكردند.
پس در اثر[و]لزوم پروراندن استعدادها به طور كلى جاى ترديد نيست،بلكه
مفهوم لغت«تربيت»كه از قديم براى اين مقصود انتخاب شده است همين معنى
رامىرساند. لغت«تربيت»مفهومى جز پروراندن ندارد.عليهذا بحث در اين نيست
كهآيا بايد استعدادها را پرورش داد يا نه؟
بحث در اين است كه راه صحيح پرورش طبيعى استعدادهاى بشر كه به هيچ
نوعآشفتگى و بىنظمى و اختلال منجر نشود چيست؟
ما ثابت مىكنيم كه رشد طبيعى استعدادها و از آن جمله استعداد جنسى تنها
بارعايت مقررات اسلامى ميسر است و انحراف از آن سبب آشفتگى و بىنظمى و
حتىسركوبى و زخم خوردگى اين استعداد مىگردد.اكنون لازم است نظرى به منطق
اسلامدر زمينه اخلاق و تربيتبه طور كلى و اجمال بيفكنيم.
برخى كوته نظران مىپندارند كه اخلاق و تربيت اسلامى با رشد
طبيعىاستعدادها مباين است و بر اساس جلوگيرى و منع آنها بنا شده است.اينان
تعبيراتاسلامى را در زمينه تهذيب و اصلاح نفس بهانه و مستمسك قرار
دادهاند.در قرآنكريم پس از چندين سوگند،به صورت مؤكدى مىفرمايد: «قد
افلح من زكيها» (18) يعنى بهحقيقت رستگار شد آن كس كه نفس خويش
را پاكيزه كرد.
از اين جمله فهميده مىشود كه اولا قرآن كريم آلوده شدن ضمير انسان را
ممكنمىشمارد،و ثانيا پاكيزه كردن ضمير را از آن آلودگيها در اختيار خود
شخص مىداند،و ثالثا آن را لازم و واجب مىشمارد و سعادت و رستگارى را در
گرو آن مىداند.
اين سه مطلب هيچ كدام قابل انكار نيست.هيچ مكتب و روشى نيست كه
نوعىآلودگى را در روان و ضمير انسان ممكن نشمارد و به پاكيزه كردن روان از
آن آلودگىتوصيه نكند.ضمير انسان مانند تركيبات بدنى او اختلال پذير
است.انسان آن اندازهكه از ناحيه شخص خود در اثر آلودگيها و اختلالات روحى
آزار مىبيند از ناحيهطبيعتيا انسانهاى ديگر آزار نمىبيند، لهذا رستگارى
انسان بدون پاكى و تعادلروانى ميسر نيست.در آنچه مربوط به اين تعبير قرآنى
است جاى شبهه نمىباشد.
در قرآن كريم تعبير ديگرى هست كه نفس انسان را با صفت «امارة بالسوء»
(فرمان دهنده به شر)توصيف مىكند.اين تعبير اين پرسش را پيش مىآورد كه آيا
ازنظر قرآن كريم طبيعت نفسانى انسان شرير است؟(اگر قرآن از جنبه فلسفه
نظرى، طبيعت نفسانى انسان را ذاتا شرير مىداند ناچار در فلسفه عملى راهى
كه انتخابمىكند اين است كه پروراندن و رشد دادن اين موجود شرير بالذات
خطاست،بايد آنرا همواره ضعيف و ناتوان و تحت فشار و زجر قرار داد و مانع
ظهور و بروز و فعاليتوى شد و احيانا آن را بايد از ميان برد)يا از نظر
قرآن كريم طبيعت نفسانى شريربالذات نيست،بلكه در حالات خاصى و به سبب
عوارضى سر به طغيان و شرارتبر مىدارد،يعنى قرآن از جنبه فلسفه نظرى به
طبيعت نفسانى بدبين نيست و آن رامنشا شرور نمىداند و قهرا در فلسفه عملى
راهى كه انتخاب مىكند نابود كردن ياضعيف نگه داشتن و موجبات طغيان فراهم
كردن نيست.
در اين صورت پرسش دومى پيش مىآيد و آن اينكه چه چيزهايى سبب طغيان
واضطراب و سركشى قواى نفسانى مىگردد و از چه راهى مىتوان آن را آرام كرد
و بهاعتدال بر گرداند؟
ما به هر دو پرسش پاسخ مىدهيم.
كوته نظران همين قدر كه ديدهاند اسلام نفس را به عنوان«فرمانده
شرارت»يادكرده است، كافى دانستهاند كه اخلاق و تربيت اسلامى را متهم كنند
به اينكه به چشمبدبينى به استعدادهاى فطرى و منابع طبيعى وجود آدمى
مىنگرد و طبيعت نفسانى راشرير بالذات و پروراندن آن را خطا مىشمارد.
ولى اين تصور خطاست.اسلام اگر در يك جا نفس را با صفت «امارة بالسوء»
يادكرده است،در جاى ديگر با صفت «النفس اللوامه» يعنى ملامت كننده خود
نسبتبهارتكاب شرارت،و در جاى ديگر با صفت «النفس المطمئنه» يعنى آرام
گيرنده و به حدكمال رسيده ياد مىكند.
از مجموع اينها فهميده مىشود كه از نظر قرآن كريم طبيعت نفسانى انسان
مراحلمختلفى مىتواند داشته باشد،در يك مرحله به شرارت فرمان مىدهد،در
مرحلهديگر از شرى كه مرتكب شده است ناراحت مىشود و خود را ملامت
مىكند،در مقامو مرحله ديگر آرام مىگيرد و گرد شر و بدى نمىگردد.
پس اسلام در فلسفه نظرى خود طبيعت نفسانى انسان را شرير بالذات نمىداند
وقهرا در فلسفه عملى خود نيز مانند سيستمهاى فلسفى و تربيت هندى يا كلبى
يامانوى يا مسيحى از روش نابود كردن قواى نفسانى و يا لااقل حبس با اعمال
شاقهآنها پيروى نمىكند،همچنانكه دستورهاى عملى اسلام نيز شاهد اين
مدعاست.
اين مطلب كه نفس انسان در مقامات و مراحل و شرايط خاصى بشر را واقعا
بهشرارت فرمان مىدهد و حالتخطرناكى پيدا مىكند مطلبى است كه اگر در
قديماندكى ابهام داشت امروز در اثر پيشرفتهاى علمى در زمينه روانى كاملا
مسلم شدهاست.از همه شگفتتر اين است كه قرآن كريم در توصيف نفس
نمىگويد:«داعيةبالسوء»(دعوت كننده به سوى بدى و شر)، مىگويد «امارة
بالسوء» (فرمان دهنده بهبدى و شر).قرآن كريم در اين تعبير خود اين مطلب را
مىخواهد بفهماند كهاحساسات نفسانى بشر آنگاه كه سر به طغيان بر مىآورد
بشر را تنها به سوى جنايت واعمال انحرافى دعوت نمىكند،بلكه مانند يك قدرت
جابر مسلط ديكتاتور فرمانمىدهد.قرآن با اين تعبير،تسلط و استيلاى جابرانه
قواى نفسانى را در حال طغيان برهمه استعدادهاى عالى انسانى مىفهماند،و اين
رازى است كه[تا]دورانهاى اخيرروانشناسى كشف نشده بود.
امروز ثابتشده كه احساسات منحرف احيانا به طرز مرموزى بر دستگاه
ادراكىبشر فرمان مىراند و مستبدانه حكومت مىكند و دستگاه ادراكى نا
آگاهانه فرمانهاىآن را اجرا مىكند.
اما پاسخ پرسش دوم كه چه چيزهايى موجب طغيان و آشفتگى و چه چيزىسبب
آرامش و تعادل روحى مىگردد؟ما پاسخ اين پرسش را آنگاه كه در اطراف
پايهسوم اخلاق نوى جنسى-كه پايه روانى است-بحث مىكنيم ذكر خواهيم كرد.
كشتن نفس يعنى چه؟
يك پرسش ديگر باقى است و آن اينكه اگر از نظر اخلاقى اسلامى
استعدادهاىطبيعى نبايد نابود شود،پس تعبير به«نفس كشتن»يا«ميراندن
نفس»كه احيانا درتعبيرات دينى و بيشتر در تعبيرات معلمين اخلاقى اسلامى و
بالاخص در تعبيراتعارف مشربان اسلامى آمده است چه معنى و چه مفهومى
دارد؟پاسخ اين پرسش ازآنچه قبلا گفتيم روشن شد.اسلام نمىگويد طبيعت نفسانى
و استعدادهاى فطرىطبيعى را بايد نابود ساخت،اسلام مىگويد:«نفس اماره»را
بايد نابود كرد.همچنانكهگفتيم نفس اماره نماينده اختلال و بهم خوردگى و
نوعى طغيان و سركشى است كه درضمير انسان به علل خاصى رخ مىدهد.كشتن نفس
اماره معنى خاموش كردن وفرو نشاندن فتنه و طغيان را در زمينه قوا و
استعدادهاى نفسانى مىدهد. فرق است ميان خاموش كردن فتنه و نابود كردن
قوايى كه سبب فتنه مىگردند.خاموش كردنفتنه،چه در فتنههاى اجتماعى و چه
در فتنههاى روانى،مستلزم نابود كردن افراد وقوايى كه سبب آشوب و فتنه
شدهاند نيست،بلكه مستلزم اين است كه عواملى كه آنافراد و قوا را وادار به
فتنه كرده است از بين برده شود.بعدا خواهيم گفت كه اين نوعميراندن گاهى به
اشباع و ارضاء نفس حاصل مىشود و گاهى به مخالفتبا آن.
اين نكته بايد اضافه شود كه در تعبيرات دينى،ما هرگز كلمهاى كه به
معنى«نفسكشتن»باشد پيدا نمىكنيم،تعبيراتى كه هست-كه البته از دو سه
مورد تجاوز نمىكندبه صورت«ميراندن نفس»است.
آشفتگى غرايز و ميلها
مسائل را يكجانبه ديدن و از جوانب ديگر غفلت كردن گاهى زيانهاىجبران
ناپذيرى به دنبال خود مىآورد.كاوشها و كشفيات روانى در يك قرن اخيرثابت
كرد كه سركوبى غرايز و تمايلات و بالاخص غريزه جنسى مضرات وناراحتيهاى
فراوانى به بار مىآورد،معلوم شد اصلى كه مورد قبول شايد اكثريتمفكرين
قديم بود كه هر اندازه غرايز و تمايلات طبيعى ضعيفتر نگه داشته شوند
ميدانبراى غرايز و نيروهاى عاليتر مخصوصا قوه عاقله بازتر و بى مانعتر
مىشود اساسىندارد،غرايز سركوب شده و ارضاء نشده،پنهان از شعور
ظاهر،جرياناتى را طىمىكنند كه چه از نظر فردى و چه از نظر اجتماعى فوق
العاده براى بشر گران تماممىشود،و براى اينكه تمايلات و غرايز طبيعى بهتر
تحتحكومت عقل واقع شوند وآثار تخريبى به بار نياورند بايد تا حد امكان از
سركوب شدن و زخم خوردگى وارضاء نشدن آنها جلوگيرى كرد.
روانشناسان ريشه بسيارى از عوارض ناراحت كننده عصبى و بيماريهاى روانىو
اجتماعى را احساس محروميتخصوصا در زمينه امور جنسى تشخيص دادند،ثابت كردند
كه محروميتها مبدا تشكيل عقدهها،و عقدهها احيانا به صورت صفاتخطرناك
مانند ميل به ظلم و جنايت، كبر،حسادت،انزوا و گوشهگيرى،بدبينى و غيره تجلى
مىكند.
اصل بالا در موضوع زيانهاى سركوب كردن غرايز،از نوع كشفيات فوق
العادهبا ارزش روانى است و در رديف ارزندهترين موفقيتهاى بشر است.
مردم غالبا به واسطه انس به محسوسات و آشنايى بيشتر با آنها،براى
كشفياتىارزش زياد قائل مىشوند كه در زمينه امور فنى و صنعتى و استخدام
قواى طبيعتبىجان صورت گرفته باشد،اما كشفياتى كه در زمينه مسائل روانى و
روحى صورتمىگيرد كمتر مورد توجه عامه مردم مىتواند قرار بگيرد،ولى از
نظر مردم دانشمند وآگاه اهميت مطلب محفوظ است.
هر چند كم و بيش در حكمتهايى كه از گذشتگان به يادگار مانده و بالاخص
درآثار اسلامى نشانههاى زيادى از توجه به اين حقيقت ديده مىشود و عملا
بسيارى ازمعلمان و مربيان اخلاق از آن استفاده مىكردهاند،اما به طور مسلم
اثبات علمى اينحقيقت و كشف قوانين مربوط به آن از موفقيتهاى علمى قرن اخير
است.
اكنون ببينيم اين اصل چگونه مورد استفاده قرار گرفت؟آيا مانند
كشفياتپزشكى مثلا پنى سيلين مورد استفاده قرار گرفت؟متاسفانه پيچيدگى وچند
جانبه بودن مسائل روانى از يك طرف و ارتباط موضوع و تمايلات بشر كهخواه
ناخواه در كور كردن بصيرت تاثير دارد از طرف ديگر،نگذاشت آن استفادهاى
كهبايد بشود صورت گيرد،بلكه خود اين اصل بهانه و وسيلهاى شد در جهت
مخالفتيعنى براى اينكه موجبات سركوب شدن غرايز و پيدايش آثار خطرناك روانى
واجتماعى ناشى از آن خصوصا در زمينه امور جنسى بيشتر فراهم گردد،بر عقدهها
وتيرگيهاى روانى افزوده گردد،آمار بيماريهاى
روانى،جنونها،خودكشىها،جنايتها، دلهرهها و اضطرابها،ياسها و
بدبينىها،حسادتها و كينهها به صورت وحشتناكى بالارود،چرا؟ براى اينكه
سركوب نكردن غرايز به معنى آزاد گذاشتن ميلها،و آزادگذاشتن ميلها به معنى
رفع تمام قيود و حدود و مقررات تفسير شد.
پس از آنكه قرنها عليه شهوت پرستى به عنوان امرى منافى اخلاق و عاملبر
هم زدن آرامش روحى و مخل به نظم اجتماعى و به عنوان نوعى انحراف و
بيمارىتوصيه و تبليغ شده بود، يكباره ورق برگشت و صفحه عوض شد،جلوگيرى از
شهواتو پابند بودن به عفت و تقوا و تحمل قيود و حدود اخلاقى و
اجتماعى،عامل بر هم زدنآرامش روحى و مخل به نظم اجتماعى و از همه بالاتر
امرى ضد اخلاق و تهذيب نفس معرفى شد.فريادها بلند شد: محدوديتها را برداريد
تا ريشه مردم آزارى و كينهها وعداوتها كنده شود،عفت را از ميان برداريد تا
دلها آرام بگيرد و نظم اجتماعى برقرارگردد،آزادى مطلق اعلام كنيد تا
بيماريهاى روانى رختبر بندد.
بديهى است اينچنين فرضيه زيادى به ظاهر شيرين و دلپذيرى به عنوان اصلاح
مفاسداخلاقى و اجتماعى،طرفداران زيادى خصوصا در ميان جوانان مجرد پيدا
مىكند.
ما در كشور خودمان مىبينيم چه كسانى از آن طرفدارى مىكنند.چه از اين
بهتركه خود را در اختيار دل،و دل را در اختيار هوس قرار دهيم و در عين حال
عمل مااخلاقى و انسانى شمرده شود و نام ما در ليست محصلين اخلاقى اجتماعى
قرار گيرد،هم فال است و هم تماشا، هم كامجويى است و هم خدمتبه نوع،هم تن
پرورى است وهم اصلاح نفس،هم شهوت است و هم اخلاق،بىشباهتبه عشق مجازى كه
در ميانبرخى از متصوف مآبان خودمان معمول بوده نيست،چه از اين بهتر كه
آدمى ازمصاحبتشاهدى زيبا روى بهرهمند گردد و اين كار او سلوك الى الله
شمرده شود!
نتيجه چه شد؟از اول معلوم بود.آيا بيماريهاى روانى معدوم شد؟آرامش
روحىجاى اضطراب و دلهره را گرفت؟خير،متاسفانه نتيجه معكوس بخشيد،بدبختى
بربدبختيهاى پيشين افزود، تا آنجا كه بعضى از پيشقدمان آزادى جنسى كه تيز
هوشتربودند سخن خود را به صورت تفسير و تاويل پس گرفتند،گفتند از
حدود[و]مقرراتاجتماعى چارهاى نيست،غريزه را از تمتعات جنسى نمىتوان به
طور كلى ارضاء واشباع كرد،بايد ذهن را متوجه مسائل عالى هنرى و فكرى كرد و
غريزه را به طور[غير]مستقيم به سوى اين امور هدايت نمود.فرويد يكى از اين
افراد است.
اخلاقى كه امثال راسل از آن تبليغ مىكنند و نام آن را«اخلاق
نوين»گذاشتهاندهمان است كه ثمرهاش آشفتگى بيش از پيش غرايز و تمايلات
است و بر خلافمدعاى آنها كه اخلاق كهن را متهم به آشفته ساختن روح مىكنند
سيستم اخلاقى خودآنها سزاوار اين اتهام است.
امروز پديدههاى اجتماعى خاصى و به عبارت ديگر مشكلات اجتماعىمخصوصى
پيدا شده كه افكار علماى اجتماع را به خود مشغول داشته است.
در جامعه امروز،جوانان به طور محسوسى از ازدواج شانه خالى
مىكنند،حاملگى و زاييدن و بچه بزرگ كردن به صورت امر منفورى براى زنان در
آمده است،زنان به اداره امر خانه كمتر علاقه نشان مىدهند،ازدواجهايى كه
نمونه وحدت روح است جز در ميان طبقاتى كه به مقررات اخلاق كهن پابندند كمتر
ديده مىشود،جنگاعصاب بيش از پيش رو به افزايش است و بالاخره آشفتگى روحى
عجيبى محسوسو مشهود است.
گروهى مىخواهند اين عوارض را لازمه قهرى انقلاب صنعتى جديد بدانند و
راهبرگشت را بدين وسيله ببندند،در صورتى كه اينها ربط زيادى به زندگى
صنعتى واز ميان رفتن زندگى كشاورزى ندارد،اين عوارض ناشى از يك نوع به
اصطلاحانقلاب فكرى است و افراد خاصى هستند كه مسؤوليت عمده اين بدبختى
بشريت رادارند.
راسل در گفتار خود دچار تناقض گويىها مىگردد،گاهى سخت از آزادىجنسى
حمايت مىكند«كه در بخشهاى پيش برخى عبارات او را نقل كرديم)و گاهىاجبارا
لزوم يك سلسله حدود و قيود اجتماعى را در اين زمينه مىپذيرد.ما براىاينكه
سخن طولانى نشود از نقل و انتقاد آنها خود دارى مىكنيم.
حقيقت اين است كه اشباع غريزه و سركوب نكردن آن يك مطلب است و
آزادىجنسى و رفع مقررات و موازين اخلاقى مطلب ديگر.اشباع غريزه با رعايت
اصلعفت و تقوا منافى نيست، بلكه تنها در سايه عفت و تقواست كه مىتوان
غريزه را به حدكافى اشباع كرد و جلو هيجانهاى بيجا و ناراحتيها و احساس
محروميتها وسركوب شدنهاى ناشى از آن هيجانها را گرفت.به عبارت ديگر پرورش
دادناستعدادها غير از پر دادن به هوسها و آرزوهاى پايان ناپذير است.
يكى از مختصات و امتيازات انسان از حيوانات اين است كه دو نوع ميل و
تمنا دربشر ممكن است پيدا شود:تمناهاى صادق،تمناهاى كاذب.تمناهاى
صادقهمانهاست كه مقتضاى طبيعت اصلى است.در وجود هر انسانى طبيعت ميل
بهصيانت ذات،به قدرت و تسلط،به امور جنسى،به غذا خوردن و امثال اينها هست.
هر يك از اين ميلها هدف و حكمتى دارد. بعلاوه،همه اينها محدودند ولى همه
اينهاممكن است زمينه يك تمناى كاذب واقع شوند. اشتهاى كاذبى كه افراد در
موردخوردنيها پيدا مىكنند مشهور و معروف همه است.
در بعضى از ميلها و غرايز(كه غريزه جنسى از آنهاست)اين تمنا غالبا به
صورتيك عطش روحى در مىآيد،يعنى قناعت و پايان پذيرى را در آن راه نيست.
غريزه طبيعى را مىتوان اشباع كرد،اما تمناى كاذب خصوصا اگر شكل
عطشروحى به خود بگيرد اشباع پذير نيست.
اشتباه كسانى كه براى جلوگيرى از سركوبى غرايز و به منظور رشد
استعدادهارژيم اخلاق آزاد را به اصطلاح پيشنهاد كردند ناشى از اين است كه
اين تفاوت شگرفانسان و حيوان را ناديده گرفتند و به اين جهت توجه نكردند
كه ميل به بىنهايت درسرشت انسان نهفته است. انسان چه در زمينه پول و
اقتصاديات،چه در زمينه سياستو حكومت و تسلط بر ديگران و چه در زمينه امور
جنسى اگر زمينه مساعدى براىپيشروى ببيند در هيچ حدى توقف نمىكند. خيال
كردند كه حاجت جنسى در وجودبشر فى المثل نظير حاجت طبيعى هر كسى به ادرار و
خالى كردن مثانه است.منع وحبس ادرار از نظر پزشكى مضرات فراوانى دارد،اما
خالى كردن آن حدود و شرايطىندارد.اگر فرضا كسى قدم به قدم در كوچهها و
خيابانها محل مناسب و پاكيزه و مجانىبراى ادرار بيابد،بيش از مقدار
حاجتبه آنها توجهى نخواهد كرد.
نهايت جهالت است كه غريزه جنسى يا غريزه قدرت طلبى يا پول پرستى بشر
رااز اين قبيل بدانيم و توجه خود را تنها به جنبههاى محروميت و اشباع نشدن
غريزهمعطوف كنيم و عوارض حيرت آور و پايان ناپذير جهت مخالف را ناديده
بگريم.
اگر انسان در اين زمينهها مانند حيوانات ظرفيت محدود و پايان پذيرى
مىداشتاحتياجى نبود نه به مقررات سياسى و نه به مقررات اقتصادى و نه به
مقررات جنسى،از نظر اخلاقى نيز نه نيازى به اخلاق سياسى و اجتماعى بود،نه
به اخلاق اقتصادى ونه به اخلاق جنسى، همان ظرفيت محدود طبيعى همه مشكلات را
حل مىكرد.اماهمچنانكه از مقررات و اخلاق محدود كننده در روابط اجتماعى و
امور اقتصادى و ازعفت و تقواى سياسى و اجتماعى گريزى نيست،از مقررات و
اخلاق محدود كنندهجنسى و از عفت و تقواى جنسى نيز گريزى نمىباشد.
انضباط جنسى،غريزه عشق
دموكراسى در اخلاق
در اخلاق نيز مانند سياستبايد اصول آزادى و دموكراسى حكمفرما باشد،مطلب
صحيح و درستى است،يعنى انسان بايد با غرايز و تمايلات خود مانند يكحكومت
عادل و دموكرات با توده مردم رفتار كند.
ولى عدهاى آنجا كه پاى مسائل اخلاقى در ميان مىآيد يا آنجا كه انسان
در مقابلخودش قرار گرفته و بايد درباره رفتار خودش با خودش قضاوت كند،عمدا
يا سهوادموكراسى را با خود سرى و هرج و مرج و بىبند و بارى اشتباه
مىكنند.اسلام دربارهاخلاق جنسى همان را مىگويد كه جهان امروز درباره
اخلاق سياسى و اخلاقاقتصادى پذيرفته است.
اخلاق سياسى به غريزه قدرت و برترى طلبى مربوط است و اخلاق اقتصادى
بهحس افزون طلبى،همچنانكه اخلاق جنسى مربوط استبه غريزه جنسى.از نظر
لزومآزادى از يك طرف و لزوم انضباط شديد از طرف ديگر،هيچ تفاوتى ميان اين
سهبخش اخلاق نيست.معلوم نيست چرا طرفداران اخلاق نوين جنسى اينگشاده
دستىها را تنها درباره اخلاق جنسى جايز مىشمارند؟!
رشد شخصيت از نظر غريزه جنسى
يكى از مسائل مهم اخلاق جنسى مساله عشق است.چنانكه مىدانيم فلاسفه
ازقديم الايام براى عشق فصل مخصوصى باز كرده و به بررسى ماهيت آن
پرداختهاند. ابن سينا رساله مخصوصى در عشق فراهم آورده است.عرفا عشق را در
همه اشياء،سارى و عشق انسان به انسان را مظهر آن حقيقت كلى دانستهاند.
شعراى اهل ادب با آنكه شهوت را امرى حيوانى و پستشمردهاند،عشق راستايش
كرده و به آن افتخار كردهاند،تا آنجا كه مقايسه عقل و عشق و ترجيح عشق
برعقل بخشى از ادبيات ما را تشكيل مىدهد.
عشقى كه مورد ستايش واقع شده و از غير مقوله شهوت دانسته شده است
تنهاعشق الهى نيست،حتى عشق انسان به انسان نيز در بعضى از اقسامش امرى شريف
وخارج از مقوله شهوت معرفى شده است.
نقطه مقابل اين عده افرادى بوده و هستند كه عشق را چه از لحاظ مبدا و چه
ازلحاظ كيفيت و چه از لحاظ هدف،جز حدت و شدت غريزه جنسى نمىدانند و بهعشق
مقدس ايمان و اعتراف ندارند.از نظر اين عده استعمال عشق در مورد خداوندنيز
خارج از نزاكت و ادب و عبوديت است.
از نظر دسته اول عشق تقسيماتى دارد،يكى از اقسام آن عشق انسان به
انساناست.اين عشق نيز به نوبه خود بر دو قسم است:جسمانى و نفسانى(و به
تعبير ديگر: حيوانى و انسانى).ولى از نظر دسته دوم عشق تقسيمات و اقسامى
ندارد،هر چههست همان شهوت است و بس.
امروز در ميان بعضى از فلاسفه جديد عقيده سومى پيدا شده است.از نظر
اينعده ريشه همه عشقها امر جنسى است ولى همين امر جنسى در شرايط
خاصىتدريجا تغيير شكل مىدهد و خاصيت جنسى و شهوانى خود را از دست مىدهد
وجنبه روحى و معنوى به خود مىگيرد.
اين عده به دو گانگى عشق قائل هستند،اما به معنى دو گانگى از لحاظ حالت
وكيفيت و هدف و آثار،نه دو گانگى از لحاظ ريشه و مبدا.از نظر اين عده جاى
تعجبنيست كه يك امر مادى شكل معنوى به خود بگيرد،زيرا ميان ماديات و
معنوياتآنچنان ديوار غير قابل عبورى وجود ندارد و به قول يكى از اهل
نظر:«هر امر معنوى، اصل و پايه مادى و طبيعى دارد و هر امر مادى يك گسترش و
بسط معنوى.» (19)
ما فعلا نمىخواهيم وارد اين بحث عميق روانى و فلسفى بشويم و به نقل و
نقدعقايد و آراء زيادى كه در اين باره-قديما و جديدا-گفته شده بپردازيم.در
اينجاهمين قدر مىگوييم خواه عشق ريشه غير جنسى داشته باشد و خواه نداشته
باشد،و بهفرض اول خواه بتواند تغيير شكل و ماهيتبدهد و جنبه معنوى و
روحانى پيدا كندخواه نكند،در اين جهت نمىتوانيم ترديد داشته باشيم كه عشق
از لحاظ آثار روانى واجتماعى،يعنى از لحاظ تحولاتى كه در روح فرد ايجاد
مىكند و از لحاظ تاثيراتى كهدر خلق آثار هنرى و ذوقى و اجتماعى دارد،با
يك شهوت ساده حيوانى كه هدفشصرفا ارضاء و اشباع است تفاوت بسيار دارد.
حالتخاص شهوانى تا وقتى كه صورت شهوانى دارد مقرون به خودخواهىاست و
در اين حالت،انسان به موضوع شهوت به چشم يك ابزار و وسيله نگاه مىكند،اما
همينكه شكل عشق به خود گرفت،موضوع دلخواه آنچنان اصالت پيدا مىكند كهحتى
از جان خواستار عزيزتر و گرانبهاتر مىگردد و خواستار،فدايى موضوع
دلخواهخود مىشود،يعنى شخص خواستار از«خودى»بيرون مىرود و لااقل خودى
اوخودى طرف را نيز در بر مىگيرد.از اين روست كه عشق به عنوان
مربى،كيميا،معلم والهام بخش خوانده شده است.
سعدى مىگويد:
هر كه عشق اندر او كمند انداخت به مراد وىاش ببايد ساخت هر كه عاشق
نگشت مرد نشد نقره فائق نگشت تا نگداخت
يا مثلا حافظ مىگويد:
بلبل از فيض گل آموختسخن،ور نه نبود اينهمه قول و غزل تعبيه در منقارش
ادبيات جهان پر است از اين تعبيرات.
عشق را،هم غربى ستايش كرده هم شرقى،اما با اين تفاوت كه ستايش غربى ازآن
نظر است كه وصال شيرين در بر دارد،و حداكثر از آن نظر كه به از ميان رفتن
خودىفردى-كه همواره زندگى را مكدر مىكند-و به يگانگى در روح منجر مىشود
و دو شخصيتبسط يافته و يكى شده،توام با يكديگر زيست مىكنند و از حداكثر
لطفزندگى بهرهمند مىگردند،اما ستايش شرقى از اين نظر است كه عشق فى حد
ذاتهمطلوب و مقدس است،به روح شخصيت و شكوه مىدهد،الهام بخش است،كيميا
اثراست،مكمل است،تصفيه كننده است،نه بدان جهت كه وصالى شيرين در پى دارد و
يامقدمه همزيستى پر از لطف دو روح انسانى است.از نظر شرقى اگر عشق انسان
بهانسان مقدمه است،مقدمه معشوقى عاليتر از انسان است و اگر مقدمه يگانگى و
اتحاداست،مقدمه يگانگى و وصول به حقيقتى عاليتر از افق انسانى است.
(20)
خلاصه اينكه در مساله عشق نيز مانند بسيارى از مسائل ديگر طرز تفكر
شرقىو غربى متفاوت است.غربى در عين اينكه در آخرين مرحله عشق را از يك
شهوتساده جدا مىداند و به آن صفات و رقتى روحانى مىدهد،آن را از چهار
چوب مسائلزندگى خارج نمىسازد و به چشم يكى از مواهب زندگى اجتماعى به آن
مىنگرد،اماشرقى عشق را در مافوق مسائل عادى زندگى جستجو مىكند.
اگر آن فرضيه را بپذيريم كه مىگويد عشق از لحاظ ريشه و هم از لحاظ
كيفيت،هدف و آثار جز غريزه جنسى نيست،عشق در اخلاق جنسى فصل
جداگانهاىنخواهد داشت،آنچه درباره لزوم و عدم لزوم پرورش غريزه جنسى گفته
شد،در اين باره كافى است.و اما اگر عشق را از لحاظ ريشه و لااقل از لحاظ
كيفيت و آثارروانى اجتماعى با غريزه جنسى مغاير دانستيم، ناچاريم فصل
جداگانهاى براى لزوم وعدم لزوم پرورش اين استعداد باز كنيم،لزوم اشباع
غريزه جنسى كافى نيست كهعشق را مجاز بشماريم،همچنانكه اشباع غريزه جنسى
براى پرورش اين حالتنيمه معنوى كافى نيست و محروميت از اين موهبت ممكن است
عوارضى داشته باشدكه با اشباع حيوانى غريزه جنسى چاره پذير نيست.
راسل در زناشويى و اخلاق مىگويد:
«كسانى كه هرگز از وحدت صميمانه و عميق رفاقت پر شور يك عشق طرفينىبويى
نبردهاند، در حقيقتشيرينى جنبههاى زندگى را نچشيدهاند و بى آنكه
خودبدانند محروميت از آن عواطف،آنان را به سوى قساوت،حسادت و زورگويىسوق
مىدهد».
معمولا گفته مىشود كه مذهب دشمن عشق است.باز طبق معمول،اين دشمناين
طور تفسير مىشود كه چون مذهب،عشق را با شهوت جنسى يكى مىداند وشهوت را
ذاتا پليد مىشمارد،عشق را نيز خبيث مىشمارد.
ولى چنانكه مىدانيم اين اتهام درباره اسلام صادق نيست،درباره
مسيحيتصادق است.اسلام شهوت جنسى را پليد و خبيث نمىشمارد تا چه رسد به
عشق كهيگانگى و دو گانگى آن با شهوت جنسى مورد بحث و گفتگو است.
اسلام محبت عميق و صميمى زوجين را به يكديگر محترم شمرده و به آن
توصيهكرده است و تدابيرى به كار برده كه اين يگانگى و وحدت هر چه بيشتر و
محكمترباشد.
نكتهاى كه در اينجا هست و از آن غفلتشده اين است:علت اينكه گروهى
ازمعلمان اخلاق با عشق از نظر اخلاقى به مخالفتبرخاستهاند و لااقل آن را
اخلاقىنشمردهاند ضديت عقل و عشق است.عشق آنچنان سركش و نيرومند است كه هر
جاراه پيدا مىكند به حكومت و سلطه عقل خاتمه مىدهد.عقل نيرويى است كه به
قانونفرمان مىدهد و عشق به اصطلاح تمايل به آنارشى دارد و پابند هيچ رسم
و قانونىنيست.عشق يك نيروى انقلابى انضباط ناپذير آزادى طلبى است.عليهذا
سيستمهايىكه اساس خود را بر پايه عقل گذاشتهاند نمىتوانند عشق را تجويز
كنند.عشق از جملهامورى است كه قابل توصيه و تجويز نيست.آنچه در مورد عشق
قابل توصيه است ايناست كه اگر به حسب تصادف و به علل غير اختيارى پيش آيد
شخص بايد چگونهعمل كند تا حداكثر استفاده را ببرد و از آثار مخرب آن مصون
بماند.
مطلب عمدهاى كه در اينجا هست رابطه عشق و عفت است.آيا عشق به
مفهومعالى و مفيد خود،در محيطهاى به اصطلاح آزاد بهتر رشد مىيابد و يا
عشق عالى توامبا عفت اجتماعى است،محيطهايى كه در آنجا زن به حال ابتذال در
آمده است كشندهعشق عالى است؟اين، مطلبى است كه در قسمت آينده كه آخرين
قسمت اين بحثاست مطرح خواهد شد.
عشق و عفت
ويل دورانت مىگويد:
«در سرتاسر زندگى انسان،به اجماع همه،عشق از هر چيز جالب توجهتر است
وتعجب اينجاست كه فقط عده كمى درباره ريشه و گسترش آن بحث كردهاند.در
هرزبانى دريايى از كتب و مقالات،تقريبا از قلم هر نويسندهاى درباره عشق
پيدا شدهاست و چه حماسهها و درامها و چه اشعار شور انگيز كه درباره آن به
وجود آمدهاست،و با اينهمه چه ناچيز است تحقيقات علمى محض درباره اين امر
عجيب واصل طبيعى آن و علل تكامل و گسترش شگفت انگيز آن،از آميزش
سادهپروتوزوئا تا فداكارى دانته و خلسات پتراك و وفادارى هلوئيز به
آبلارد.» (21)
ما در صفحات قبل گفتيم آنچه مجموعا از گفتههاى علماى قديم و جديد
دربارهريشه و هدف عشق و يگانگى يا دو گانگى آن با ميل جنسى استنباط مىشود
سه نظريهاست،و گفتيم عشق، هم در غرب و هم در شرق از شهوت تفكيك شده و امر
قابل ستايش و تقديسى شناخته شده است،ولى اين ستايش و تقديس آن طور كه
مااستنباط كردهايم از دو جنبه مختلف بوده است كه قبلا توضيح داده شد.
مطلب عمده در اينجا رابطه عشق و عفت است.بايد ببينيم اين استعداد عالى
وطبيعى در چه زمينه و شرايطى بهتر شكوفان مىگردد؟آيا آنجا كه يك سلسله
مقرراتاخلاقى به نام عفت و تقوا بر روح مرد و زن حكومت مىكند و زن به
عنوان چيزىگرانبها دور از دسترس مرد است اين استعداد بهتر به فعليت مىرسد
يا آنجا كهاحساس منعى به نام عفت و تقوا در روح آنها حكومت نمىكند و
اساسا چنين مقرراتىوجود ندارد و زن در نهايت ابتذال در اختيار مرد
است؟اتفاقا مسالهاى كه غير قابلانكار است اين است كه محيطهاى به اصطلاح
آزاد مانع پيدايش عشقهاى سوزان وعميق است.در اين گونه محيطها كه زن به حال
ابتذال در آمده است فقط زمينه براىپيدايش هوسهاى آنى و موقتى و هر جايى و
هرزه شدن قلبها فراهم است.
اينچنين محيطها محيط شهوت و هوس است نه محيط عشق به مفهومى كهفيلسوفان
و جامعه شناسان آن را محترم مىشناسند يعنى آن چيزى كه با فداكارى واز خود
گذشتگى و سوز و گداز توام است،هشيار كننده است،قواى نفسانى را در يكنقطه
متمركز مىكند،قوه خيال را پر و بال مىدهد و معشوق را آنچنانكه مىخواهد
درذهن خود رسم مىكند نه آنچنانكه هست،خلاق و آفريننده نبوغها و هنرها و
ابتكارهاو افكار عالى است.
بهتر است اينجا مطلب را از زبان خود دانشمندانى كه طرفدار اصول نوينى
دراخلاق جنسى مىباشند بشنويم.ويل دورانت مىگويد:
«يونانيان شعر عاشقانه را گرچه در مورد غير طبيعى آن(عشق مرد به
مرد)باشدمىشناختند، و داستانهاى هزار و يك شب نشان مىدهد كه سرودهاى
عاشقانه ازقرون وسطى جلوتر بود ولى ترغيب عفت و پاكدامنى از طرف كليسا كه
او را بهعلت دور از دسترس بودن، ذابيتبخشيد مايه نضج غزل عاشقانه
گرديد.حتىلارشفوكو نويسنده نيش زن بزرگ مىگويد:«چنين عشقى براى روح عاشق
مانندجان براى بدن است»...اين استحاله ميل جسمانى را به عشق معنوى چگونه
توجيهكنيم؟چه موجب مىشود كه اين گرسنگى حيوانى چنان صفا و لطف بپذيرد كه
اضطراب جسمانى به رقت روحى تبديل شود؟آيا رشد تمدن است كه به علتتاخير
انداختن ازدواج موجب مىشود تا اميال جسمانى بر آورده نشود و بهدرون نگرى
و تخيل سوق داده شود و محبوب را در لباس رنگارنگى از تخيلاتاميال
نابرآورده جلوهگر سازد؟آنچه بجوييم و نيابيم عزيز و گرانبها مىگردد.
زيبايى يك شئ چنانكه خواهيم ديد بستگى به قدرت ميل به آن شئ دارد،ميلى
كهبا ارضاء و اقناع ضعيف مىشود و با منع و جلوگيرى قوى مىگردد.»
(22)
هم او مىگويد:
«به عقيده ويليام جيمز حيا امرى غريزى نيست،بلكه اكتسابى است.زنان
دريافتندكه دست و دل بازى مايه طعن و تحقير است و اين امر را به دختران خود
ياد دادند... زنان بىشرم جز در موارد زود گذر براى مردان جذاب نيستند.خود
دارى از انبساط،و امساك در بذل و بخشش بهترين سلاح براى شكار مردان است.اگر
اعضاى نهانىانسان را در معرض عام تشريح مىكردند توجه ما به آن جلب مىشد
ولى رغبت وقصد به ندرت تحريك مىگرديد.
مرد جوان به دنبال چشمان پر از حياست و بدون آنكه بداند حس مىكند كه
اينخود دارى ظريفانه از يك لطف و رقت عالى خبر مىدهد.حيا(و در نتيجه
عزيزبودن زن و معشوق واقع شدن او براى مرد)پاداشهاى خود را پس انداز مىكند
ودر نتيجه نيرو و شجاعت مرد را بالا مىبرد و او را به اقدامات مهم وا
مىدارد و قوايىرا كه در زير سطح آرام حيات ما ذخيره شده استبيرون
مىريزد.» (23)
هم او مىگويد:
«امروز لباسهاى سنگين فشار آور كه مانند موانعى بودند از ميان رفتهاند
و دخترامروز خود را با جسارت تمام از دست لباسهاى محترمانهاى كه مانع حمل
بود رهانيده است.دامنهاى كوتاه بر همه جهانيان بجز خياطان نعمتى است و
تنهاعيبشان اين است كه قدرت تخيل مردان را ضعيفتر مىكند،و شايد اگر مردان
قوهتخيل نداشته باشند زنان نيز زيبا نباشند!» (24)
برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق در فصلى كه به عنوان«عشق
رمانتيك» باز كرده است مىگويد:
«اصل اساسى عشق رمانتيك آن است كه معشوق خود را بسيار گرانبها و به
دستآوردنش را بسيار دشوار بدانيم...بهاى زيادى كه براى زن قائل مىشدند
نتيجهروانشناسى اشكال تصرف وى بود.» (25)
و نيز مىگويد:
«از لحاظ هنرها مايه تاسف است كه به آسانى به زنان بتوان دستيافت و
خيلىبهتر است كه وصال زنان دشوار باشد بدون آنكه غير ممكن گردد...در جايى
كهاخلاقيات كاملا آزاد باشد انسانى كه بالقوه ممكن است عشق شاعرانه داشته
باشدعملا بر اثر موفقيتهاى متوالى به واسطه جاذبه شخصى خود،ندرتا نيازى به
توسلبه عاليترين تخيلات خود خواهد داشت.» (26)
و نيز مىگويد:
«كسانى هم كه افكار كهنه را پشتسر گذاشتهاند در معرض خطر ديگرى در
موردعشق به مفهوم عميقى كه ما براى آن قائليم قرار گرفتهاند.اگر مردى هيچ
گونه رادعاخلاقى در برابر خود نبيند يكباره تسليم تمايلات جنسى شده و عشق
را از كليهاحساسات جدى و عواطف عميق جدا ساخته و حتى آن را با كينه همراه
مىسازد.» (27)
عجبا!آقاى راسل در اينجا دم از اخلاقيات مىزند.مقصود او از
اخلاقياتچيست؟او كه عفت و تقوا را محكوم مىكند،حتى ازدواج را مانع عشق
بلكه مانعهيچ گونه تمتع از غير همسر شرعى و قانونى نمىداند و معتقد است
كه زن فقط بايدكارى بكند كه از غير همسر قانونى بار دار نشود،او كه زنا را
جز در صورت عنف و يادر صورتى كه صدمه جسمى بر طرف وارد شود مجاز
مىشمارد!او كه اخلاق را جزتطبيق كردن و هماهنگ ساختن منافع خود با اجتماع
نمىداند،او كه چنين فكر مىكندچه تصور صحيحى از اخلاقى كه مانع و رادع
تمايلات جنسى و پرورش دهندهاحساسات لطيف عشقى باشد دارد؟!
به هر حال،آنچه مسلم است اين است كه محيطهاى اشتراكى جنسى يا
شبهاشتراكى كه آقاى راسل و امثال او پيشنهاد و آرزو مىكنند،كشنده عشق به
مفهومىاست كه فيلسوفان از آن دم مىزنند و آن را اوج حيات و حد اعلاى شور
زندگىمىخوانند،از او به عنوان معلم و مربى،الهام بخش و كيميا ياد مىكنند
و كسى را كه همهعمر از آن بىنصيب مانده است لايق انسانيت نمىشمارند.
ياد آورى دو نكته لازم است.يكى اينكه تفكيك عشق از شهوت و اينكه عشق،هم
از لحاظ كيفيت،هم از لحاظ هدف با شهوت حيوانى و جنسى مغاير است،از آنجمله
مسائل روحى است كه با اصول ماترياليستى سازگار نيست ولى به هر حال موردقبول
كسانى است كه در مسائل روحى مادى فكر مىكنند.راسل يك جا اعترافمىكند كه:
«عشق چيزى بالاتر از ميل به روابط جنسى است.» (28)
در جاى ديگر مىگويد:
«عشق براى خود غايت و اصول اخلاقى خاصى دارد كه بدبختانه تعاليم
مسيحيتاز يك طرف و عناد عليه اصول اخلاقى جنسى كه قسمتى از نسل جوان
امروزطالب آنند(و خود راسل آتش افروز اين عناد است!)از طرف ديگر،آنها را
تحريفو واژگون مىسازد.» (29)
نكته ديگر اينكه به نظر مىرسد اين حالت روحى كه مغاير با شهوت
جنسىلااقل از لحاظ كيفيت و هدف-شناخته شده است دو نوع است و به دو صورت
مختلفظهور مىكند،يكى به صورت حالت پر شور و پر سوز و گدازى كه در نتيجه
دور ازدسترس بودن محبوب و هيجان فوق العاده روح و تمركز قواى فكرى در نقطه
واحد ازيك طرف،و حكومت عفاف و تقوا بر روح عاشق از طرف ديگر،تحولات شگرفى
درروح ايجاد مىكند،احيانا نبوغ مىآفريند،و البته هجران و فراق شرط اصلى
پيدايشچنين حالتى است و وصال مدفن آن است و لااقل مانع است كه به اوج شدت
خودبرسد و آن تحولات شگرفى كه مورد نظر فيلسوفان استبه وجود آورد.
اين گونه عشقها بيشتر جنبه درونى دارد،يعنى موضوع خارجى بهانهاى
استبراى اينكه روح از باطن خود بجوشد و براى خود معشوقى آنچنانكه دوست
داردبسازد و از ديدگاه خود آن طور كه ساخته-نه آن طور كه هست-ببيند.كم كم
كار بهجايى مىرسد كه به خود آن ساخته ذهنى خو مىگيرد و آن خيال را بر
وجود واقعى وخارجى محبوب ترجيح مىدهد.
نوع ديگر،آن مهر و رقت و صفا و صميميتى است كه ميان زوجين در طول
زماندر اثر معاشرت دائم و اشتراك در سختيها و سستيها و خوشيها و ناخوشيهاى
زندگى وانطباق يافتن روحيه آنها با يكديگر پديد مىآيد.اگر اجتماع،پاك و
ناآلوده باشد وتمتعات زوجين همان طورى كه اصول عفاف و تقوا ايجاب مىكند به
يكديگراختصاص يابد،حتى در دوران پيرى كه شهوت خاموش است و قادر نيست زوجين
رابه يكديگر پيوند دهد،آن عاطفه صميمانه سخت آنها را به يكديگر مىپيوندد.
نفقه دادن مرد به زن و شركت عملى زن در مال مرد،از همه بالاتر اختصاص
كانونخانوادگى و استمتاعات جنسى و اختصاص محيط بزرگ به كار و فعاليت،از
علل عمده اين صفا و صميميت است.تدابيرى كه اسلام در روابط زوجين و غيره به
كار بردهاستسبب شده كه در محيطهاى اسلامى-بر خلاف محيط اروپاى امروز-اين
گونهصميميتها و مهر و صفاها و عشقها زياد پيدا شود.
نوع اول مشروط به هجران و فراق است،تازيانه فراق روح را حساستر
وآتشينتر مىكند،بر خلاف اين نوع از عشق كه ما آن را صفا و صميميت
مىناميم واختصاص به زوجين دارد و در اثر وصال و نزديكى كمال مىيابد.
نوع اول در حقيقت پرواز و كنش و جذب و انجذاب دو روح متباعد است و
نوعدوم وحدت و يگانگى دو روح معاشر.فرضا كسى در نوع اول ترديد كند،در نوع
دومنمىتواند ترديد داشته باشد.
در آيه قرآن،آنجا كه پيوند زوجيت را يكى از نشانههاى وجود خداوند
حكيمعليم ذكر مىكند، با كلمه«مودت»و«رحمت»ياد مىكند(چنانكه
مىدانيم«مودت»و«رحمت»با شهوت و ميل طبيعى فرق دارد)،مىفرمايد:
و من اياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا...و جعل بينكم مودة و رحمة
(30) .
يكى از نشانههاى خداوند اين است كه از جنس خود شما براى شما جفت
آفريدهاست...و ميان شما و آنها مهر و رافت قرار داده است.
مولوى چه خوب اين نكته را دريافته است آنجا كه مىگويد:
زين للناس حق آراسته است زانچه حق آراست كى تانند رست چون پى يسكن
اليهاش آفريد كى تواند آدم از حوا بريد اينچنين خاصيتى در آدمى است
مهر،حيوان را كم است،آن از كمى است مهر و رقت وصف انسانى بود خشم و شهوت
وصف حيوانى بود
ويل دورانت اين صفا و صميميت را كه پس از خاتمه شهوت نيز دوام پيدا
مىكنداين طور توصيف مىكند:
«عشق به كمال خود نمىرسد مگر آنگاه كه با حضور گرم و دلنشين خود تنهايى
پيرى و نزديكى مرگ را ملايم و مطبوع سازد.كسانى كه عشق را فقط ميل و
رغبتمىدانند فقط به ريشه و ظاهر آن مىنگرند.روح عشق حتى هنگامى كه اثرى
ازجسم بجا نمانده باشد باقى خواهد بود.در اين ايام آخر عمر كه دلهاى پير از
نو با هممىآميزند،شكفتگى معنوى جسم گرسنه با كمال خود مىرسد.» (31)
با همه اختلافى كه ميان اين دو نوع عشق وجود دارد و يكى مشروط به
هجراناست و ديگرى به وصال،يكى از نوع نا آرامى و كشش و شور است و ديگرى از
نوعآرامش و سكون،در يك جهت مشتركند:هر دو گلهاى با طراوتى مىباشند كه فقط
دراجتماعاتى كه بر آنها عفاف و تقوا حكومت مىكنند مىرويند و
مىشكفند.محيطهاى[اشتراكى]جنسى يا شبه اشتراكى جنسى نه قادرند عشق به
اصطلاح شاعرانه ورمانتيك به وجود آورند و نه مىتوانند در ميان زوجين
آنچنان صفا و رقت وصميميت و وحدتى-كه بدان اشاره شد-به وجود آورند.
2- زناشويى و اخلاق،ص 25 و26.
3- همان،ص 30.
4- همان،ص 31.
6- وسايل،ج3/ ص3.
8- همان،ج 1/ ص 74.
9- جهانى كه من مىشناسم،ص 68.
10- همان.
11- كتاب نظام حقوق زن در اسلام كه در دست تاليف است.
19- لذات فلسفه،ص 135.
20- رجوع شود به الهيات اسفار.
24- همان،ص 165.
25- زناشويى و اخلاق،ص36.
31- لذات فلسفه،ص 134.