خيار فروش
در قرن دوم هجرى،مساله سه طلاقه كردن زن در يك مجلس و يك نوبت،مورد بحث
و گفتگوى صاحبنظران بود.بسيارى از علما و فقهاى آن عصر معتقد بودند كه سه
طلاق در يك نوبت-بدون اينكه رجوعى در ميان آنها فاصله شود-درست است.اما
علما و فقهاى شيعه به پيروى از امامان عاليقدر خود اينچنين طلاقى را باطل و
بى اثر مىدانستند.فقهاى شيعه مىگفتند سه طلاق كردن زن در صورتى درست است
كه در سه نوبت صورت گيرد،به اين معنى كه مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع
كند،دوباره طلاق دهد،باز رجوع كند،آنگاه براى سومين نوبت طلاق دهد.در اين
هنگام است كه حق رجوع در عده از مرد سلب مىشود. بعد از عده نيز حق ازدواج
مجدد ندارد،مگر بعد از آنكه تشريفات«محلل»صورت گيرد،يعنى آن زن با مرد
ديگرى ازدواج كند و با يكديگر آميزش كنند،بعد ميانشان به طلاق يا وفات
جدايى بيفتد.
مردى در كوفه زن خود را در يك نوبتسه طلاقه كرد و بعد،از عمل خود
پشيمان شد،زيرا به زن خود علاقهمند بود و فقط يك كدورت و شكر آب جزئى سبب
شده بود كه تصميم جدايى بگيرد.زن نيز به شوهر خود علاقه داشت.از اين رو هر
دو نفر به فكر چارهجويى افتادند.
اين مساله را از علماى شيعه استفتاء كردند.همه به اتفاق گفتند چون سه
طلاق در يك نوبت واقع شده باطل و بى اثر است و بدين علتشما هم اكنون زن و
شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد.اما از طرف ديگر عامه مردم به پيروى از
ساير علما و فقها مىگفتند آن طلاق صحيح است و آنها را از معاشرت يكديگر بر
حذر مىداشتند.
مشكله عجيبى پيش آمده بود،پاى حلال و حرام در امر زناشويى در ميان
بود.زن و شوهر هر دو مايل بودند كه مثل سابق به زندگى خود ادامه دهند،اما
نگران بودند كه نكند طلاق صحيح باشد و آميزش آنها از اين به بعد حرام،و
فرزندان آينده آنها نامشروع باشند.
مرد تصميم گرفتبه فتواى علماى شيعه عمل كند و طلاق واقع شده را«كان لم
يكن»فرض كند.زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق اين مساله را نپرسى و جواب
نگيرى دل من آرام نمىگيرد.
امام صادق عليه السلام در آن وقت در شهر قديمى حيره(نزديك كوفه)به سر
مىبرد.مدتى بود كه سفاح،خليفه عباسى،آن حضرت را از مدينه احضار و در آنجا
او را به حال توقيف و تحت نظر نگاه داشته بود و كسى نمىتوانستبا امام رفت
و آمد كند يا هم سخن بشود.
آن مرد هر نقشهاى كشيد كه خود را به امام برساند موفق نشد.يك روز كه در
نزديكى توقيفگاه امام ايستاده بود و در انديشه پيدا كردن راهى براى راه
يافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردى دهاتى از مردم اطراف كوفه
افتاد كه طبقى خيار روى سر گذاشته بود و فرياد مىكشيد:
«آى خيار!آى خيار!»با ديدن آن مرد دهاتى،فكرى مثل برق در دماغ وى پيدا
شد.رفت جلو و به او گفت:«همه اين خيارها را يكجا به چند مىفروشى؟»-به يك
درهم.
-بگير اين هم يك درهم.
آنگاه از آن مرد دهاتى خواهش كرد چند دقيقه روپوش خود را به او بدهد
بپوشد و قول داد به زودى به او برگرداند.
مرد دهاتى قبول كرد.او روپوش دهاتى را پوشيد و نگاهى به سراپاى خود
انداخت،درستيك دهاتى تمام عيار شده بود.طبق خيار را روى سرگذاشت و
فرياد!«آى خيار!آى خيار!»را بلند كرد،اما مسير خود را در جهت مطلوب يعنى از
جلو خانه امام صادق قرار داد.
همينكه به مقابل خانه امام رسيد،غلامى بيرون آمد و گفت:آهاى خيار فروش
بيا اينجا.
با كمال سهولت و بدون اينكه مامورين مراقب متوجه شوند،خود را به امام
رساند.امام به او فرمود:
«مرحبا خوب نقشهاى به كار بردى!حالا بگو چه مىخواهى بپرسى؟»
-يابن رسول الله!من زن خود را در يك نوبتسه طلاقه كردهام.با اينكه از
هر كس از علماى شيعه پرسيدهام همه گفتهاند اين چنين طلاقى باطل و بى اثر
است،باز قلب زنم آرام نمىگيرد،مىگويد تا خودت از امام سؤال نكنى و جواب
نگيرى من قبول نمىكنم.از اين رو با اين نيرنگ خودم را به شما رساندم تا
جواب اين مساله را بگيرم.
-برو مطمئن باش كه آن طلاق باطل بوده است.شما زن و شوهر قانونى و شرعى
يكديگر هستيد (1) .
گواهى ام علاء
مسلمانان در مدينه مجموعا دو گروه بودند:گروه ساكنين اصلى،و گروه كسانى
كه به مناسبت هجرت رسول اكرم به مدينه،از خارج به مدينه آمده بودند.آنها كه
از خارج آمده بودند«مهاجرين»،و ساكنين اصلى«انصار»خوانده مىشدند.مهاجرين
چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احيانا از زن و فرزند دستشسته و عاشقانى
پاكباخته بودند،سر و سامان و زندگى و خانمانى از خود نداشتند.از اين رو
انصار با نهايت جوانمردى،برادران دينى خود را در خانههاى خود پذيرايى
مىكردند.حساب مهمان و ميزبان در كار نبود،حساب يگانگى و يكرنگى بود.آنها
را شريك مال و زندگى خود محسوب مىكردند و احيانا آنها را بر خويشتن مقدم
مىداشتند (2) .
عثمان بن مظعون يكى از مهاجرين بود كه از مكه آمده بود و در خانه يكى از
انصار مىزيست. عثمان در آن خانه مريض شد.افراد خانه،مخصوصا«ام علاء
انصارى»كه از زنان با ايمان بود و از كسانى بود كه از ابتدا با رسول خدا
بيعت كرده بود،صميمانه از او پرستارى مىكردند.اما بيمارىاش روز به روز
شديدتر شد و عاقبتبه همان بيمارى از دنيا رفت.
افراد خانه كاملا به قدرت ايمان و پايه عمل عثمان بن مظعون پى برده و
دانسته بودند كه او به راستى يك مسلمان واقعى بود.ميزان علاقه و محبت رسول
اكرم را نسبتبه او نيز به دست آورده بودند.براى هر فرد عادى كافى بود كه
به موجب اين دو سند،شهادت بدهند كه عثمان اهل بهشت است.
در حالى كه مشغول تهيه مقدمات دفن بودند رسول اكرم وارد شد.ام علاء همان
وقت رو كرد به جنازه عثمان و گفت:
«رحمتخدا شامل حال تو باد اى عثمان!من اكنون شهادت مىدهم كه خداوند تو
را به جوار رحمتخود برد.»
تا اين كلمه از دهان ام علاء خارج شد،رسول اكرم فرمود:
«تو از كجا فهميدى كه خداوند عثمان را در جوار رحمتخود برد؟!»
-يا رسول الله!من همين طورى گفتم و گرنه من چه مىدانم.
-عثمان رفتبه دنيايى كه در آنجا همه پردهها از جلو چشم برداشته
مىشود.و البته من درباره او اميد خير و سعادت دارم.اما به تو بگويم،من كه
پيغمبرم درباره خودم يا درباره يكى از شما اينچنين اظهار نظر قطعى نمىكنم.
ام علاء از آن پس درباره احدى اينچنين اظهار نظر نكرد.درباره هر كس كه
مىمرد،اگر از او مىپرسيدند،مىگفت:
«فقط خداوند مىداند كه او فعلا در چه حالى است.»
پس از مدتى كه از مردن عثمان گذشت،ام علاء او را در خواب ديد در حالى كه
نهرى از آب جارى به او تعلق داشت.خواب خود را براى رسول اكرم نقل كرد.رسول
اكرم فرمود:
«آن نهر،عمل اوست كه همچنان جريان دارد.» (3)
اذان نيمه شب
در دوره خلافت امويان،تنها نژادى كه بر سراسر كشور پهناور اسلامى آن روز
حكومت مىكرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود.اما در زمان خلفاى
عباسى،ايرانيان تدريجا قدرتها را قبضه كردند و پستها و منصبها را در اختيار
خود گرفتند.
خلفاى عباسى با آنكه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشى
نداشتند.سياست آنها بر اين بود كه اعراب را كنار بزنند و ايرانيان را به
قدرت برسانند.حتى از اشاعه زبان عربى در بعضى از بلاد ايران جلوگيرى
مىكردند.اين سياست تا زمان مامون ادامه داشت (4) .
پس از مرگ مامون،برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست.مامون و معتصم از دو
مادر بودند:مادر مامون ايرانى بود و مادر معتصم از نژاد ترك.به همين سبب
خلافت معتصم موافق ميل ايرانيان-كه پستهاى عمده را در دست
داشتند-نبود.ايرانيان مايل بودند عباس پسر مامون را به خلافتبرسانند.معتصم
اين مطلب را درك كرده بود و همواره بيم آن داشت كه برادر زادهاش عباس بن
مامون به كمك ايرانيان قيام كند و كار را يكسره نمايد.از اين رو به فكر
افتاد هم خود عباس را از بين ببرد و هم جلو نفوذ ايرانيان را كه طرفدار
عباس بودند بگيرد.عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد.براى
جلوگيرى از نفوذ ايرانيان، نقشه كشيد پاى قدرت ديگرى را در كارها باز كند
كه جانشين ايرانيان گردد.براى اين منظور گروه زيادى از مردم تركستان و ما
وراء النهر را كه هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مركز خلافت كوچ داد و
كارها را به آنان سپرد.طولى نكشيد كه تركها زمام كارها را در دست گرفتند و
قدرتشان بر ايرانيان و اعراب فزونى يافت.
معتصم از آن نظر كه به تركها نسبتبه خود اعتماد و اطمينان داشت روز به
روز ميدان را براى آنان بازتر مىكرد.از اين رو در مدت كمى اينان يكه تاز
ميدان حكومت اسلامى شدند. تركها همه مسلمان بودند و زبان عربى آموخته بودند
و نسبتبه اسلام وفادار بودند،اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن
اسلامى تا قدرت يافتنشان فاصله زيادى نبود،به معارف و آداب و تمدن اسلامى
آشنايى زيادى نداشتند و خلق و خوى اسلامى نيافته بودند،بر خلاف ايرانيان كه
هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقهمندان معارف و اخلاق و آداب اسلامى را
آموخته بودند و خلق و خوى اسلامى داشتند و خود پيشقدم خدمتگزاران اسلامى به
شمار مىرفتند.در مدتى كه ايرانيان زمام امور را در دست داشتند،عامه مسلمين
راضى بودند.اما تركها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشيانه
رفتار كردند كه عامه مردم را ناراضى و خشمگين ساختند.
سربازان ترك هنگامى كه بر اسبهاى خود سوار مىشدند و در خيابانها و
كوچههاى بغداد به جولان مىپرداختند،ملاحظه نمىكردند كه انسانى هم در جلو
راه آنها هست.از اين رو بسيار اتفاق مىافتاد كه زنان و كودكان و پيران
سالخورده و افراد عاجز در زير دست و پاى اسبهاى آنها لگد مال مىشدند.
مردم آنچنان به ستوه آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پايتخت را از بغداد
به جاى ديگر منتقل كند.مردم در تقاضاى خود يادآورى كردند كه اگر مركز را
منتقل نكند با او خواهند جنگيد.معتصم گفت:«با چه نيرويى مىتوانند با من
بجنگند؟!من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم!»گفتند:
«با تيرهاى شب،يعنى با نفرينهاى نيمه شب به جنگ تو خواهيم آمد.»
معتصم پس از اين گفتگو با تقاضاى مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد به
سامرا منتقل كرد.
پس از معتصم،در دوره واثق و متوكل و منتصر و چند خليفه ديگر نيز تركها
عملا زمام امور را در دست داشتند و خليفه دست نشانده آنها بود.بعضى از
خلفاى عباسى در صدد كوتاه كردن دست تركها برآمدند اما شكستخوردند.يكى از
خلفاى عباسى كه به كارها سر و صورتى داد و تا حدى از نفوذ تركها
كاست«المعتضد»بود.
در زمان معتضد،بازرگان پيرى از يكى از سران سپاه مبلغ زيادى طلبكار بود
و به هيچ وجه نمىتوانست وصول كند،ناچار تصميم گرفتبه خود خليفه متوسل
شود،اما هر وقتبه دربار مىآمد دستش به دامان خليفه نمىرسيد،زيرا دربانان
و مستخدمين دربارى به او راه نمىدادند.
بازرگان بيچاره از همه جا مايوس شد و راه چارهاى به نظرش نرسيد،تا
اينكه شخصى او را به يك نفر خياط در«سه شنبه بازار»راهنمايى كرد و گفت اين
خياط مىتواند گره از كار تو باز كند.بازرگان پير نزد خياط رفت.خياط نيز به
آن مرد سپاهى دستور داد كه دين خود را بپردازد و او هم بدون معطلى پرداخت.
اين جريان بازرگان پير را سخت در شگفتى فرو برد.با اصرار زياد از خياط
پرسيد:«چطور است كه اينها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت
مىكنند؟»
خياط گفت:«من داستانى دارم كه بايد براى تو حكايت كنم:روزى از خيابان
عبور مىكردم، زنى زيبا نيز همان وقت از خيابان مىگذشت.اتفاقا يكى از
افسران ترك در حالى كه مستباده بود از خانه خود بيرون آمده جلو در خانه
ايستاده بود و مردم را تماشا مىكرد.تا چشمش به آن زن افتاد ديوانهوار در
مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد.فرياد استغاثه زن
بيچاره بلند شد،داد مىكشيد:ايها الناس به فريادم برسيد،من اينكاره
نيستم،آبرو دارم،شوهرم قسم خورده اگر يك شب در خارج خانه به سر برم مرا
طلاق دهد،خانه خراب مىشوم.اما هيچ كس از ترس جرات نمىكرد جلو بيايد.
من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن را رها
كند،اما او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرم شكست و زن را
به داخل خانه برد. من رفتم عدهاى را جمع كردم و اجتماعا به در خانه آن
افسر رفتيم و آزادى زن را تقاضا كرديم. ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران
و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ما را كتك زدند.
جمعيت متفرق شدند،من هم به خانه خود رفتم،اما لحظهاى از فكر زن بيچاره
بيرون نمىرفتم.با خود مىانديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين مرد بماند
زندگىاش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد
داشت.تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم.ناگهان نقشهاى در ذهنم مجسم شد،با
خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت نيست،اگر الآن آواز اذان را
بشنود خيال مىكند صبح است و زن را رها خواهد كرد و زن قبل از آنكه شب به
آخر برسد مىتواند به خانه خود برگردد.
فورا رفتم به مسجد و از بالاى مناره فرياد اذان را بلند كردم.ضمنا مراقب
كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد مىشود يا نه.ناگهان ديدم فوج
سربازهاى سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه مىپرسيدند اين كسى كه در
اين وقتشب اذان گفت كيست؟من ضمن اينكه سخت وحشت كردم،خودم را معرفى كردم و
گفتم من بودم كه اذان گفتم.گفتند زود بيا پايين كه خليفه تو را خواسته
است.مرا نزد خليفه بردند.ديدم خليفه نشسته منتظر من است. از من پرسيد چرا
اين وقتشب اذان گفتى؟جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم.همان جا دستور
داد آن افسر را با آن زن حاضر كنند.آنها را حاضر كردند.پس از باز پرسى
مختصرى دستور قتل آن افسر را داد.آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و
تاكيد كرد كه شوهر او را مؤاخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند،زيرا نزد
خليفه مسلم شده كه زن بىتقصير بوده است.
آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنين مظالمى برخوردى همين
برنامه ابتكارى را اجرا كن،من رسيدگى مىكنم.اين خبر در ميان مردم منتشر
شد.از آن به بعد اينها از من كاملا حساب مىبرند.اين بود كه تا من به اين
افسر مديون فرمان دادم فورا اطاعت كرد.» (5)
شكايت از شوهر
على عليه السلام در زمان خلافتخود كار رسيدگى به شكايات را شخصا به
عهده مىگرفت و به كس ديگرى واگذار نمىكرد.روزهاى بسيار گرم كه معمولا
مردم،نيمروز در خانههاى خود استراحت مىكردند او در بيرون دار الاماره در
سايه ديوار مىنشست كه اگر احيانا كسى شكايتى داشته باشد بدون واسطه و مانع
شكايتخود را تسليم كند.گاهى در كوچهها و خيابانها راه مىافتاد،تجسس
مىكرد و اوضاع عمومى را از نزديك تحت نظر مىگرفت.
يكى از روزهاى بسيار گرم،خسته و عرق كرده به مقر حكومت مراجعت كرد.زنى
را جلو در ايستاده ديد.همينكه چشم زن به على افتاد جلو آمد و گفتشكايتى
دارم:
«شوهرم به من ظلم كرده،مرا از خانه بيرون نموده،به علاوه مرا تهديد به
كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد.اكنون به دادخواهى نزد تو
آمدهام.»
-بنده خدا!الآن هوا خيلى گرم است،صبر كن عصر هوا قدرى بهتر بشود،خودم به
واستخدا با تو خواهم آمد و ترتيبى به كار تو خواهم داد.
-اگر توقف من در بيرون خانه طول بكشد،بيم آن است كه خشم او افزون گردد و
بيشتر مرا اذيت كند. على لحظهاى سر را پايين انداخت،سپس سر را بلند كرد در
حالى كه با خود زمزمه مىكرد و مىگفت:
«نه،به خدا قسم نبايد رسيدگى به دادخواهى مظلوم را تاخير انداخت.حق
مظلوم را حتما بايد از ظالم گرفت و رعب ظالم را بايد از دل مظلوم بيرون كرد
تا با كمال شهامت و بدون ترس و بيم در مقابل ظالم بايستد و حق خود را
مطالبه كند.» (6)
-بگو ببينم خانه شما كجاست؟
-فلان جاست.
-برويم.
على به اتفاق آن زن به در خانهشان رفت،پشت در ايستاد و به آواز بلند
فرياد كرد:
«اهل خانه!سلام عليكم.»
جوانى بيرون آمد،كه شوهر همين زن بود.جوان على را نشناخت،ديد پير مردى
كه در حدود شصتسال دارد به اتفاق زنش آمده است.فهميد كه زنش اين مرد را
براى حمايت و شفاعتبا خود آورده است،اما حرفى نزد.على عليه السلام فرمود:
«اين بانو كه زن تو است از تو شكايت دارد،مىگويد:تو به او ظلم و او را
از خانه بيرون كردهاى. بعلاوه تهديد به كتك نمودهاى.من آمدهام به تو
بگويم از خدا بترس و با زن خود نيكى و مهربانى كن.»
-به تو چه مربوط كه من با زنم خوب رفتار كردهام يا بد؟!بلى من او را
تهديد به كتك كردهام، اما حالا كه رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف
مىزنى او را زنده زنده آتش خواهم زد.
على از گستاخى جوان برآشفت،دستبه قبضه شمشير برد و از غلاف بيرون
كشيد.آنگاه گفت:
«من تو را اندرز مىدهم و امر به معروف و نهى از منكر مىكنم،تو اين طور
جواب مرا مىدهى؟!صريحا مىگويى من اين زن را خواهم سوزاند؟!خيال كردهاى
دنيا اين قدر بى حساب است؟!»
فرياد على كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند.هر كس كه
مىآمد،در مقابل على تعظيمى مىكرد و مىگفت:
«السلام عليك يا امير المؤمنين.»
جوان مغرور تازه متوجه شد با چه كسى روبرو است،خود را باخت و به التماس
افتاد:يا امير المؤمنين!مرا ببخش،به خطاى خود اعتراف مىكنم.از اين ساعت
قول مىدهم مطيع و فرمانبردار زنم باشم،هر چه فرمان دهد اطاعت كنم.على رو
كرد به آن زن و فرمود:
«اكنون برو به خانه خود،اما تو هم مواظب باش كه طورى رفتار نكنى كه او
را به اينچنين اعمالى وادار كنى.» (7)
كارهاى خانه
على بن ابى طالب عليه السلام و زهراى مرضيه سلام الله عليها پس از آنكه
با هم ازدواج كردند و زندگى مشترك تشكيل دادند،ترتيب و تقسيم كارهاى خانه
را به نظر و مشورت رسول اكرم واگذاشتند،به آن حضرت گفتند:
«يا رسول الله ما دوست داريم ترتيب و تقسيم كارهاى خانه با نظر شما
باشد.»
پيامبر كارهاى بيرون خانه را به عهده على و كارهاى داخلى را به عهده
زهراى مرضيه گذاشت.على و زهرا از اينكه نظر رسول خدا را در زندگى خصوصى خود
دخالت دادند و رسول خدا با مهربانى و محبتخاص از پيشنهاد آنها استقبال كرد
و نظر داد،راضى و خرسند بودند.مخصوصا زهراى مرضيه از اينكه رسول خدا او را
از كار بيرون معاف كرد خيلى اظهار خرسندى مىكرد،مىگفت:
«يك دنيا خوشحال شدم كه رسول خدا مرا از سر و كار پيدا كردن با مردان
معاف كرده است. »
از آن تاريخ كارهايى از قبيل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خريد بازار را
على انجام مىداد،و كارهايى از قبيل آرد كردن گندم و جو به وسيله آسيا دستى
و پختن نان و آشپزى و شستشو و تنظيف خانه به وسيله زهرا صورت مىگرفت.
در عين حال على عليه السلام هر وقت فراغتى مىيافت در كارهاى داخلى به
كمك زهرا مىپرداخت.يك روز پيامبر به خانه آنان آمد و آنان را ديد كه با هم
كار مىكنند.پرسيد كداميك از شما خستهتر هستيد تا من به جاى او كار
كنم؟على عرض كرد:«يا رسول الله!زهرا خسته است.»
رسول اكرم به زهرا استراحت داد و لختى خود به كار پرداخت.از آن طرف هر
وقتبراى على گرفتارى يا مسافرت يا جهادى پيش مىآمد زهراى مرضيه كار بيرون
را نيز انجام مىداد.
اين روش همچنان ادامه داشت،على و زهرا كارهاى خانه خود را خودشان انجام
مىدادند و خود را به خدمتكارى نيازمند نمىديدند.
تا آنكه صاحب فرزندانى شدند و كودكانى عزيز در كلبه محقر ولى روشن و با
صفاى آنها چشم گشودند.در اين هنگام طبعا كار داخلى خانه زيادتر و زحمت زهرا
افزون گشت.
يك روز على عليه السلام دلش به حال همسر عزيزش سوخت،ديد رفت و روب خانه
و كارهاى آشپزى جامههاى او را غبار آلود و دودى كرده،بعلاوه از بس كه با
دستهاى خود آسيا دستى را چرخانيده دستهايش آبله كرده و بند مشك آب كه در
مواقعى به دوش كشيده و از راه دور آورده روى سينهاش اثر گذاشته است.به
همسر عزيزش پيشنهاد كرد به حضور رسول اكرم برود و از آن حضرت خدمتكارى براى
كمك خودش بگيرد.
زهرا پيشنهاد را پذيرفت و به خانه رسول اكرم رفت.اتفاقا در آن وقت گروهى
در محضر رسول اكرم نشسته و مشغول صحبتبودند.زهرا شرم كرد در حضور آن جمعيت
تقاضاى خود را عرضه بدارد،به خانه برگشت.رسول اكرم متوجه آمد و رفت زهرا
شد،فهميد كه دخترش با او كار داشته و چون موقع مقتضى نبود مراجعت كرده است.
صبح روز بعد رسول اكرم به خانه آنها رفت.اتفاقا على و زهرا در آن وقت
پهلوى يكديگر آرميده و يك روپوش روى خود كشيده بودند.رسول خدا از بيرون
اتاق با آواز بلند گفت:
«السلام عليكم.»
على و زهرا از شرم جواب ندادند.
بار دوم گفت:«السلام عليكم.» باز هم سكوت كردند.
سومين بار فرمود:«السلام عليكم.»
رسول اكرم رسمش اين بود كه هرگاه به خانه كسى مىرفت،از پشت در خانه يا
در اتاق با آواز بلند سلام مىكرد،اگر جواب مىدادند اجازه ورود مىخواست و
اگر جواب نمىدادند تا سه بار سلام خود را تكرار مىكرد،اگر باز هم جواب
نمىشنيد مراجعت مىكرد.
على عليه السلام ديد اگر جواب سلام سوم پيغمبر را ندهند پيغمبر
مراجعتخواهد كرد و از فيض زيارت آن حضرت محروم خواهند ماند،از اين رو با
آواز بلند گفت:
«و عليك السلام يا رسول الله!بفرماييد.»
پيغمبر وارد شد و بالاى سر آنها نشست.به زهرا گفت:
«تو ديروز پيش من آمدى و برگشتى،حتما كارى داشتى،كارت را بگو!»
على عرض كرد:«يا رسول الله اجازه بدهيد من به شما بگويم كه زهرا براى چه
كارى آمده بود. من زهرا را پيش شما فرستادم.علتش اين بود:من ديدم كارهاى
داخلى خانه زياد شده و زهرا به زحمت افتاده است،دلم به حالش سوخت.ديدم رفت
و روب خانه و پاى اجاق رفتن، جامههاى زهرا را غبار آلود و دودى
كرده،دستهايش در اثر گرداندن آسيا دستى آبله كرده،بند مشك آب روى سينهاش
اثر گذاشته است،گفتم بيايد به حضور شما تا مقرر فرماييد از اين پس ما
خدمتكارى داشته باشيم كه كمك زهرا باشد.»
رسول اكرم نمىخواست كه زندگى خودش يا عزيزانش از حد فقراى امت-كه
امكانات خيلى كمى داشتند-بالاتر باشد،زيرا مدينه در آن ايام در فقر و
احتياج به سر مىبرد.مخصوصا عدهاى از فقراى مهاجرين با نهايتسختى زندگى
مىكردند.از آن طرف با روحيه دخترش زهرا آشنايى داشت و مىدانست زهرا چقدر
شيفته عبادت و معنويت است و ذكر خدا چقدر به او نيرو و نشاط مىدهد!از اين
جهت فرمود:
«ميل داريد چيزى به شما ياد بدهم كه از همه اينها بهتر باشد؟»
-بفرماييد يا رسول الله!
-هر وقتخواستيد بخوابيد،سى و سه مرتبه ذكر سبحان الله و سى و سه مرتبه
ذكر الحمد لله و سى و چهار مرتبه ذكر الله اكبر را فراموش نكنيد.اثرى كه
اين عمل در روح شما مىبخشد،از اثرى كه يك خدمتكار در زندگى شما مىبخشد
بسى افزونتر است.
زهرا كه تا اين وقت هنوز سر را از زير روپوش بيرون نياورده بود،سر را
بيرون آورد و با خوشحالى و نشاط سه بار پشتسر هم گفت:
«به آنچه خدا و پيغمبر خشنود باشند خشنودم.» (8)
3- صحيح بخارى،ج9/ص 48،و اسد الغابة،ج 5/ص 604.
4- يكى از مصائبى كه سياستگران اموى و عباسى و ساير حكمرانان كشورهاى
اسلامى براى جهان اسلام به وجود آوردند،دامن زدن به آتش تعصبات قومى و
نژادى بود.
چنانكه مىدانيم،اسلام با اين تعصبات به مبارزه برخاست و بر آنها فائق
گشت.اسلام به طور اعجاز آميزى اقوام و ملل و نژادهاى مختلف از عرب و ايرانى
و ترك و رومى و هندى و غيره را زير پرچم يك فكر و عقيده درآورد.اسلام با
اجراى اصل يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و
قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم به عاليترين و شريفترين آرزوى
بشر جامه عمل پوشيد.
اما سياستگران اموى و عباسى و همچنين امرا و حكمرانان جاه طلب ديگر كه
در گوشه و كنار قد
برافراشتند از نو اين آتش را شعلهور كردند و«شعوبى گرى»را
رايجساختند.
جالب توجه اين است كه خود آن سياستگران و افراد ذى نفع در اين
جريانها،كه سلسله جنبان اين گونه احساسات احمقانه هستند،هيچ گونه علاقه و
تعصبى ندارند و در دل خود به كوته فكرانى كه به دام آنها مىافتند
مىخندند.
در تاريخ اسلام دو جريان تاريك و روشن،زشت و زيبا،در كنار يكديگر به چشم
مىخورد.يكى تعصبات تيره و تاريك شعوبىگرى و نژاد پرستى كه دستگاههاى
سياسى و مراكز وابسته به آنها آتشش را شعلهور مىكردند.ديگر احساسات
برادرانه و صميمانه ميان اقوام و ملل گوناگون و رنگها و نژادها و زبانهاى
مختلف كه در محيطهاى علمى و فرهنگى و حوزههاى درسى و همچنين در محيطهاى
دينى از مساجد و معابد و مشاهد و محيطهاى عادى عمومى زندگى مردم مسلمان
حكمفرما بود.
با همه نيرنگهايى كه دستگاههاى سياسى به منظور ايجاد تفرقه و تشتتبه
كار مىبردند روحانيت و معنويت اسلام بر همه آنها غلبه داشت،سفيد و
سياه،عرب و ايرانى و ترك و هندى، بدون احساس بيگانگى،در حوزههاى علمى و
صفوف نمازها و لشكر كشيهاى مذهبى و مجامع ديگر كنار هم قرار مىگرفتند و به
چشم برادر به هم مىنگريستند.
در دو سه قرن اخير استعمارگران غربى با نقشههاى وسيع و صرف پولهاى
هنگفتبرنامه آتش افروزى تعصبات نژادى و ملى را در ممالك اسلامى به مرحله
اجرا گذاشتهاند و متاسفانه تا حد زيادى در كار خود توفيق يافتهاند.آنها
ملل اسلامى را به موهوماتى در اين زمينه سرگرم كرده و خود با خيالى آسوده
به چپاول و غارت سرمايههاى مادى و معنوى آنها پرداختهاند.چه كتابها كه به
دست افرادى خام يا خائن به همين منظور تاليف شده و مىشود و چه پستها و
مقامات كه به پاداش اين خدمتبه افرادى داده شده است.امروز بر هر مسلمانى
واجب است كه چشم باز كند و به سهم خود بكوشد تا ديوارهاى تفرقه را كه با
سوء نيتبه ستسياستگران قديم و جديد ساخته شده است،به هر شكل و صورت،خراب
و نابود كند و هرگز گرد اين گونه خيالات و اوهام نگردد.بداند كه هيچ قوميت
و مليتى نه سبب شرافت و افتخار است و نه موجب ننگ و عار.
5- ظهر الاسلام،ج 1/ص 32 و33.
6- عبارت اين است:«لا و الله،او يؤخذ للضعيف حقه من القوى غير
متعتع.»اين جمله از كلام رسول اكرم صلى الله عليه و آله اقتباس شده است.خود
امير المؤمنين و صحابه ديگر از رسول خدا نقل كردهاند كه مكرر مىفرمود:«لن
تقدس امة حتى يؤخذ للضعيف حقه من القوى غير متعتع»(كافى،باب امر به معروف
و نهى از منكر،ايضا نهج البلاغه،فرمان مالك اشتر)يعنى هرگز ملتى منزه و
قابل احترام نخواهد شد مگر اينكه به پايهاى برسد كه حق ضعيف از قوى باز
ستانده شود بدون آنكه زبان ضعيف در مقابل قوى به لكنتبيفتد.
7- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبريز،صفحه 598.
8- بحار،ج 10/ص 24 و 25.