پسرانت چه شدند
پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان بر خلافت
اسلامى،خواه و ناخواه برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام
واقع مىشد.همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و
پيروى على سودى كه نبردهاند سهل است،همه چيز خود را در اين راه نيز
باختهاند.سعى داشتيك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود
بشنود،اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد.پيروان على بعد از شهادت آن
حضرت،بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند.از اين رو بيش از آنكه در حال
حياتش فداكارى مىكردند،براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگه
داشتن مكتب او جرئت و جسارت و صراحتبه خرج مىدادند.گاهى كار به جايى
مىكشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مىشد و خودش و نزديكانش تحت تاثير
احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مىگرفتند.
يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على،عدى پسر حاتم بود.عدى در
راس قبيله بزرگ«طى»قرار داشت.او چندين پسر داشت.خودش و پسرانش و قبيلهاش
سرباز فداكار على بودند.سه نفر از پسرانش به نام«طرفه»و«طريف»و«طارف»در
صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و
معاويه خليفه شد،تصادفات روزگار عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد.
معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف
بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است،به او گفت:
«اين الطرفات؟پسرانت«طرفه»و«طريف»و«طارف»چه شدند؟»
-در صفين پيشا پيش على بن ابى طالب شهيد شدند.
-على انصاف را درباره تو رعايت نكرد.
-چرا؟
-چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه
محفوظ نگاه داشت.
-من انصاف را درباره على رعايت نكردم.
-چرا؟
-براى اينكه او كشته شد و من زنده ماندهام.مىبايست جان خود را در زمان
حيات او فدايش مىكردم.
معاويه ديد منظورش عملى نشد.از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را
از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر بردهاند و شب و روز با او
بودهاند بشنود.از عدى خواهش كرد اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده
استبرايش بيان كند.عدى گفت:
«معذورم بدار.»
-حتما بايد برايم تعريف كنى.
-به خدا قسم على بسيار دور انديش و نيرومند بود.به عدالتسخن مىگفت و
با قاطعيت فيصله مىداد.علم و حكمت از اطرافش مىجوشيد.از زرق و برق دنيا
متنفر و با شب و تنهايى شب مانوس بود.زياد اشك مىريخت و بسيار فكر
مىكرد.در خلوتها از نفس خود حساب مىكشيد و بر گذشته دست ندامت
مىسود.لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مىپسنديد.در ميان ما كه بود مانند
يكى از ما بود.اگر چيزى از او مىخواستيم مىپذيرفت و اگر به حضورش
مىرفتيم ما را نزديك خود مىبرد و از ما فاصله نمىگرفت.با اينهمه آنقدر
با هيبتبود كه در حضورش جرئت تكلم نداشتيم،و آنقدر عظمت داشت كه
نمىتوانستيم به او خيره شويم. وقتى كه لبخند مىزد دندانهايش مانند يك
رشته مرواريد آشكار مىشد.اهل ديانت و تقوا را احترام مىكرد و نسبتبه
بينوايان مهر مىورزيد.نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از
عدالتش نوميد بود.به خدا سوگند يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت
ايستاده بود،در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فراگرفته بود،اشكهايش بر چهره
و ريشش مىغلتيد، مانند مار گزيده به خود مىپيچيد و مانند مصيبت ديده
مىگريست.
مثل اين است كه الآن آوازش را مىشنوم.او خطاب به دنيا مىگفت:«اى دنيا
متعرض من شدهاى و به من رو آوردهاى؟برو ديگرى را بفريب(يا هرگز فرصتى
اينچنين تو را نرسد)،تو را سه طلاقه كردهام و رجوعى در كار نيست،خوشى تو
ناچيز و اهميتت اندك است.آه آه از توشه اندك و سفر دور و مونس كم.
سخن عدى كه به اينجا رسيد،اشك معاويه بى اختيار فرو ريخت.با آستين خويش
اشكهاى خود را خشك كرد و گفت:
«خدا رحمت كند ابو الحسن را،همين طور بود كه گفتى.اكنون بگو ببينم حالت
تو در فراق او چگونه است؟»
-شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند.
-آيا هيچ فراموشش مىكنى؟
-آيا روزگار مىگذارد فراموشش كنم (1) ؟
پند آموزگار
معاويه،پسر ابو سفيان،پس از آنكه در سال 41 هجرى بر تختسلطنت
نشست،تصميم گرفتبا سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف،على عليه السلام را
به صورت منفورترين مرد عالم اسلام در آورد.انواع وسائل تبليغى را در اين
راه به كار انداخت:
از يك طرف با شمشير و سر نيزه جلو نشر فضائل على را گرفت و به احدى فرصت
نداد لب به ذكر حديثيا حكايتى در مدح على بن ابى طالب بگشايد،از طرف ديگر
برخى دنيا طلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر عليه
على عليه السلام جعل كنند.
اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود.او گفته بود كه من بايد كارى كنم
كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد على بميرند.آخرين
فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام
على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى در آورد.دستور داد همه جا روى منابر
در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند.اين كار رايج و عملى شد.پس از
معاويه نيز ساير خلفاى اموى-براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و
آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند-اين فكر را دنبال
كردند.نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مىآمدند با اين شعار مانوس
بودند و خود به خود آن را تكرار مىكردند. و اين كار در اذهان مردم بيچاره
ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت جلو حجاج
را گرفت و گفت:«فاميلم مرا از خود راندهاند و نام مرا«على»گذاشتهاند،از
تو تقاضاى كمك و تغيير نام دارم.»حجاج نام او را عوض كرد و گفت:«به حكم
اينكه وسيله خوبى(تنفر از على)براى كمك خواهى انتخاب كردهاى، فلان پست را
به عهده تو وا مىگذارم،برو و آن را تحويل بگير.»تبليغات و شعارها كار خود
را كرده بود.اما كى مىدانستيك جريان كوچك،آثار تبليغاتى را كه متجاوز از
نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اينهمه
پردههاى ضخيم آشكار خواهد شد.
عمر بن عبد العزيز،كه خود از بنى اميه بود،در ايام كودكى يك روز با ساير
كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال
همبازى لعن على بن ابى طالب بود.كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و
مىخنديدند و جست و خيز مىكردند، به هر بهانه كوچكى لعن على را تكرار
مىكردند.
عمر بن عبد العزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود.اتفاقا در همان وقت
آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت.به
گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش على را لعن مىكند.آموزگار چيزى نگفت،از آنجا
رد شد و به مسجد رفت.كم كم وقت درس رسيد.عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا
گيرد،اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد
و نماز را خيلى طول داد.عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى
است.از هر جا هست رنجش خاطرى پيدا شده است.
آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد.آموزگار پس از نماز نگاهى خشم
آلود به شاگرد خود كرد.
عمر گفت:«ممكن استحضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟»
-فرزندم!آيا تو امروز على را لعن مىكردى؟
-بلى.
-از چه وقتبر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده
بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شدهاند؟
-مگر على از اهل بدر بود؟
-آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟
-قول مىدهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم.
-قسم بخور.
-قسم مىخورم.
اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد.سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره
در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را به زبان نياورد،اما در
كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مىخورد و مىديد كه
ورد زبان همه است.تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را
به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض كرد:
پدرش حاكم مدينه بود.طبق سنت جارى،روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مىشد و
پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مىكرد،و باز طبق عادتى كه امويها به
وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب على عليه السلام ختم مىكرد.عمر يك
روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه،در هر موضوعى كه وارد بحث مىشود
داد سخن مىدهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مىكند،اما
همينكه به لعن على بن ابى طالب مىرسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او
پديد مىآيد.اين جهتخيلى مايه تعجب عمر شد،با خود حدس زد حتما در عمق روح
و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمىتواند به زبان بياورد، آنهاست كه
خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مىگذارد و موجب لكنت زبان او
مىشود.
يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت.
-پدر جان!من نمىدانم چرا تو در خطابههايت در هر موضوعى كه وارد مىشوى
در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مىكنى،اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد
مىرسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مىشود و زبانتبند مىآيد؟
-فرزندم!تو متوجه اين مطلب شدهاى؟
-بلى پدر،اين مطلب در بيان تو كاملا پيداست.
-فرزند عزيزم!همين قدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما
مىنشينند آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مىداند بدانند،دنبال ما را رها
خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت.
عمر كه سخن آموزگار از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از
پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيهاش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه
اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را-كه يادگار ايام سياه معاويه
است-از ميان ببرد.
سال99 هجرى رسيد.از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در
حدود صتسال مىگذشت.در آن وقتسليمان بن عبد الملك خلافت مىكرد.سليمان
بيمار شد و دانست كه رفتنى است.با اينكه طبق وصيت پدرش عبد الملك،مكلف بود
برادرش يزيد بن عبد الملك را به عنوان ولايتعهد تعيين كند،اما سليمان بنا
به مصالحى عمر بن عبد العزيز را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين
كرد.همينكه سليمان مرد وصيتنامهاش در مسجد رائتشد،براى همه موجب شگفتى
شد.عمر بن عبد العزيز در آخر مجلس نشسته بود،وقتى كه ديد به نام او
وصيتشده است گفت:«انا لله و انا اليه راجعون.»سپس عدهاى زير بغلهايش را
گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايتبيعت كردند.
جزء اولين كارهايى كه عمر بن عبد العزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن
كرد.
دستور داد در خطبههاى جمعه به جاى لعن على آيه كريمه:«ان الله يامر
بالعدل و الاحسان... »تلاوت شود.
شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد
كردند (2) .
حق برادر مسلمان
عبد الاعلى،پسر اعين،از كوفه عازم مدينه بود.دوستان و پيروان امام صادق
عليه السلام در كوفه،فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود
نوشتند و به عبد الاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود
بياورد.ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و
جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير
مسلمانان پيدا مىكند.
عبد الاعلى وارد مدينه شد و به محضر امام رفت.سؤالات كتبى را تسليم كرد
و سؤال شفاهى را نيز مطرح نمود،اما بر خلاف انتظار او امام به همه سؤالات
جواب داد مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان.عبد الاعلى آن روز چيزى نگفت و
بيرون رفت.امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت.
عبد الاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خدا حافظى به محضر امام
رفت.فكر كرد مجددا سؤال خود را طرح كند،عرض كرد:«يا بن رسول الله!سؤال آن
روز من بى جواب ماند.»
-من عمدا جواب ندادم.
-چرا؟
-زيرا مىترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج
گرديد.آنگاه امام اينچنين به سخن خود ادامه داد:
«همانا از جمله سختترين تكاليف الهى درباره بندگان سه چيز است:
«يكى رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران،آن اندازه كه با برادر مسلمان
خود آنچنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.
«ديگر اينكه مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به
مواسات رفتار كند.
«سوم ياد كردن خداست در همه حال،اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه
پيوسته سبحان الله و الحمد لله بگويد،مقصودم اين است كه شخص آنچنان باشد كه
تا با كار حرامى مواجه شد،ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد.»
(3)
حق مادر
زكريا،پسر ابراهيم،با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود
او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبتبه اسلام احساس
مىكرد،وجدان و ضميرش او را به اسلام مىخواند.آخر بر خلاف ميل پدر و مادر
و فاميل،دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج پيش آمد.زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در
مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت.ماجراى اسلام خود را براى
امام تعريف كرد.امام فرمود:
«چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟»گفت:
«همين قدر مىتوانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود
مىگويد:«اى پيغمبر!تو قبلا نمىدانستى كتاب چيست و نمىدانستى كه ايمان
چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم نورى قرار داديم و به وسيله
اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مىكنيم» (4) درباره من صدق
مىكند.»
امام فرمود:«تصديق مىكنم،خدا تو را هدايت كرده است.»
آنگاه امام سه بار فرمود:«خدايا خودت او را راهنما باش.»سپس
فرمود:«پسركم!اكنون هر پرسشى دارى بگو.»جوان گفت:«پدر و مادر و فاميلم همه
نصرانى هستند،مادرم كور است،من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا
مىشوم،تكليف من در اين صورت چيست؟»
-آيا آنها گوشتخوك مصرف مىكنند؟
-نه يا بن رسول الله،دست هم به گوشتخوك نمىزنند.
-معاشرت تو با آنها مانعى ندارد.
آنگاه فرمود:«مراقب حال مادرت باش.تا زنده استبه او نيكى كن.وقتى كه
مرد جنازه او را به كسى ديگر وامگذار،خودت شخصا متصدى تجهيز جنازه او
باش.در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كردهاى.من هم به مكه خواهم
آمد،ان شاء الله در منا همديگر را خواهيم ديد.»
جوان در منا به سراغ امام رفت.در اطراف امام ازدحام عجيبى بود.مردم
مانند كودكانى كه دور معلم خود را مىگيرند و پى در پى بدون مهلتسؤال
مىكنند،پشتسر هم از امام سؤال مىكردند و جواب مىشنيدند.
ايام حجبه آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد.سفارش امام را به خاطر
سپرده بود.كمر به خدمت مادر بست و لحظهاى از مهربانى و محبتبه مادر كور
خود فروگذار نكرد.با ستخود او را غذا مىداد و حتى شخصا جامهها و سر مادر
را جستجو مىكرد كه شپش نگذارد.اين تغيير روش پسر،خصوصا پس از مراجعت از
سفر مكه،براى مادر شگفت آور بود. يك روز به پسر خود گفت:
«پسر جان!تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به
شمار مىرفتيم، اين قدر به من مهربانى نمىكردى؟اكنون چه شده است كه با
اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانهايم،بيش از سابق با من
مهربانى مىكنى؟»
-مادر جان!مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اين طور دستور داد.
-خود آن مرد هم پيغمبر است؟
-نه،او پيغمبر نيست،او پسر پيغمبر است.
-پسركم!خيال مىكنم خود او پيغمبر باشد،زيرا اين گونه توصيهها و
سفارشها جز از ناحيه پيغمبران از ناحيه كس ديگرى نمىشود.
-نه مادر،مطمئن باش او پيغمبر نيست،او پسر پيغمبر است.اساسا بعد از
پيغمبر ما پيغمبرى به جهان نخواهد آمد.
-پسركم!دين تو بسيار دين خوبى است،از همه دينهاى ديگر بهتر است،دين خود
را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتين را بر مادر عرضه كرد.مادر مسلمان شد.سپس جوان آداب نماز را
به مادر كور خود تعليم كرد.مادر فراگرفت،نماز ظهر و نماز عصر را به جا
آورد.شب شد،توفيق نماز مغرب و نماز عشاء نيز پيدا كرد.آخر شب ناگهان حال
مادر تغيير كرد،مريض شد و به بستر افتاد.پسر را طلبيد و گفت:
«پسركم!يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن.»
پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان
و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد.مادر همه آنها را به
عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد.
صبح كه شد،مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند.كسى كه بر
جنازه نماز خواند و با دستخود او را به خاك سپرد،پسر جوانش زكريا بود
(5) .
محضر عالم
مردى از انصار نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد:«يا رسول الله!اگر جنازه
شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از
شركت در آن بهرهمند مىشويم،وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت
كنيم،در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مىمانيم،تو
كداميك از اين دو را دوست مىدارى تا من در آن شركت كنم؟»
رسول اكرم فرمود:«اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را
دفن كنند،در مجلس علم شركت كن.همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار
تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و
هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است.اينها
كجا و حضور در محضر عالم كجا؟مگر نمىدانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت
مىشود،و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مىگيرد.خير دنيا و آخرت با
علم توام است،همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل توام است. » (6)
هشام و طاووس يمانى
هشام بن عبد الملك،خليفه اموى،در ايام خلافتخود به قصد حج وارد مكه
شد.دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت
آن حضرت نائل شده استحاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران
سؤالاتى بكند.به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه در
گذشتهاند.هشام گفت:«پس يكى از تابعين (7) را حاضر كنيد تا از
محضرش استفاده كنيم.»طاووس يمانى را حاضر كردند.
طاووس وقتى كه وارد شد،كفش خود را جلو روى هشام،روى فرش،از پاى خود در
آورد.وقتى هم كه سلام كرد بر خلاف معمول كه هر كس سلام مىكرد
مىگفت:السلام عليك يا امير المؤمنين،طاووس به السلام عليك قناعت كرد و
جمله«يا امير المؤمنين»را به زبان نياورد. بعلاوه فورا در مقابل هشام
نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولا در حضور خليفه مىايستادند
تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد.از همه بالاتر اينكه طاووس به
عنوان احوالپرسى گفت:
«هشام!حالت چطور است؟»
رفتار و كردار طاووس،هشام را سختخشمناك ساخت،رو كرد به او و گفت:
«اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى؟»
-چه كردم؟
-چه كردهاى؟!!چرا كفشهايت را در حضور من در آوردى؟چرا مرا به عنوان
امير المؤمنين خطاب نكردى؟چرا بدون اجازه من در حضور من نشستى؟چرا اين گونه
توهين آميز از من احوالپرسى كردى؟
-اما اينكه كفشها را در حضور تو در آوردم،براى اين بود كه من روزى
پنجبار در حضور خداوند عزت در مىآورم و او از اين جهتبر من خشم
نمىگيرد.
اما اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم،چون واقعا تو امير
همه مؤمنان نيستى، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضىاند.
اما اينكه تو را به نام خودت خواندم،زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام
مىخواند و در قرآن از آنها به«يا داود»و«يا يحيى»و«يا عيسى»ياد مىكند
و اين كار توهينى به مقام انبيا تلقى نمىشود.بر عكس،خداوند ابو لهب را با
كنيه-نه به نام-ياد كرده است.
و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم،براى اينكه از امير
المؤمنين على بن ابى طالب شنيدم كه فرمود:«اگر مىخواهى مردى از اهل آتش را
ببينى،نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستادهاند.»
سخن طاووس كه به اينجا رسيد،هشام گفت:
«اى طاووس!مرا موعظه كن.»طاووس گفت:
«از امير المؤمنين على بن ابى طالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى
استبس بزرگ. آن مار و عقربها مامور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت
رفتار نمىكند.»
طاووس اين را گفت و از جا حركت كرد و به سرعتبيرون رفت (8)
بازنشستگى
پير مرد نصرانى،عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود،اما ذخيره و اندوختهاى
نداشت،آخر كار كور هم شده بود.پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و
جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد،كنار كوچه مىايستاد و گدايى مىكرد.مردم
ترحم مىكردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مىدادند و او از همين راه بخور
و نمير به زندگانى ملالتبار خود ادامه مىداد.
تا روزى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و
او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پير مرد افتاد تا ببيند چه
شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است،ببيند آيا فرزندى ندارد كه
او را تكفل كند؟آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر
آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟
كسانى كه پير مرد را مىشناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پير مرد
نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مىكرد،اكنون كه هم جوانى را از دست
داده و هم چشم را،نمىتواند كار بكند،ذخيرهاى هم ندارد،طبعا گدايى
مىكند.على عليه السلام فرمود:
«عجب!تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال
خود گذاشتهايد؟! سوابق اين مرد حكايت مىكند كه در مدتى كه توانايى داشته
كار كرده و خدمت انجام داده است.بنا بر اين بر عهده حكومت و اجتماع است كه
تا زنده است او را تكفل كند.برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد.»
(9)
حتى برده فروش
ماجراى علاقهمندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود
نسبتبه رسول اكرم،معروف خاص و عام بود.همه مىدانستند كه او صادقانه رسول
خدا را دوست مىدارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بيتاب مىشود.او به
دنبال هر كارى كه بيرون مىرفت،اول راه خود را به طرف مسجد(يا خانه رسول
خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجا بود)كج مىكرد و به هر بهانه بود
خود را به پيغمبر مىرساند و از ديدن پيغمبر توشه بر مىگرفت و نيرو
مىيافت،سپس به دنبال كار خود مىرفت.
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشتسر جمعيت قرار مىگرفت و پيغمبر
ديده نمىشد، از پشتسر جمعيت گردن مىكشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به
جمال پيغمبر اكرم بيفتد.
يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشتسر جمعيتسعى مىكند پيغمبر
را ببيند. پيغمبر هم متقابلا خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را
ببيند.آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى
نكشيد كه برگشت.همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او
افتاد،با اشاره دست او را نزديك طلبيد.آمد جلو پيغمبر اكرم و نشست.پيغمبر
فرمود:
«امروز تو با روزهاى ديگر فرق داشت.روزهاى ديگر يك بار مىآمدى و بعد
دنبال كارت مىرفتى،اما امروز پس از آنكه رفتى،دو مرتبه برگشتى،چرا؟»
گفت:
«يا رسول الله!حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت كه
نتوانستم دنبال كارم بروم،ناچار برگشتم.»
پيغمبر اكرم درباره او دعاى خير كرد.او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر
ديده نشد.چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود.رسول خدا از اصحاب خود
سراغ او را گرفت،همه گفتند: «مدتى است او را نمىبينيم.»رسول خدا عازم شد
برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده.به اتفاق گروهى از اصحاب
و يارانش به طرف«سوق الزيت»(يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون
مىفروختند)راه افتاد.همينكه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى
نيست.از همسايگان احوال او را پرسيد،گفتند:«يا رسول الله!چند روز است كه
وفات كرده است.»
همانها گفتند:«يا رسول الله!او بسيار مرد امين و راستگويى بود،اما يك
خصلتبد در او بود.»
-چه خصلتبدى؟
-از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت،مثلا دنبال زنان را مىگرفت.
-خدا او را بيامرزد و مشمول رحمتخود قرار دهد.او مرا آنچنان زياد دوست
مىداشت كه اگر بردهفروش هم مىبود خداوند او را مىآمرزيد (10)
.
2- شرح ابن ابى الحديد،چاپ بيروت،ج 1/ص 464،و كامل ابن اثير،جلد 4/ص
154.
3- اصول كافى،ج 2/ص 170.
4- ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من
نشاء من عبادنا:سوره شورى،آيه 52.
5- اصول كافى،ج 2/ص 160 و 161.
6- بحار الانوار،چاپ جديد،ج 1/ص 204.
7- تابعين به كسانى گويند كه به شرف مصاحبت پيغمبر اكرم نائل نشدهاند
ولى صحبت اصحاب پيغمبر را درك كردهاند.
8- سفينة البحار،ماده«طوس».
9- وسائل،ج 2/ص 425.
10- روضه كافى،صفحه77.