مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۳۳ -


پسرانت چه شدند

پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان بر خلافت اسلامى،خواه و ناخواه برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى‏شد.همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده‏اند سهل است،همه چيز خود را در اين راه نيز باخته‏اند.سعى داشت‏يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود،اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد.پيروان على بعد از شهادت آن حضرت،بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند.از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى‏كردند،براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگه داشتن مكتب او جرئت و جسارت و صراحت‏به خرج مى‏دادند.گاهى كار به جايى مى‏كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى‏شد و خودش و نزديكانش تحت تاثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى‏گرفتند.

يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على،عدى پسر حاتم بود.عدى در راس قبيله بزرگ‏«طى‏»قرار داشت.او چندين پسر داشت.خودش و پسرانش و قبيله‏اش سرباز فداكار على بودند.سه نفر از پسرانش به نام‏«طرفه‏»و«طريف‏»و«طارف‏»در صفين در ركاب على شهيد شدند.

پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد،تصادفات روزگار عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد.

معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است،به او گفت:

«اين الطرفات؟پسرانت‏«طرفه‏»و«طريف‏»و«طارف‏»چه شدند؟»

-در صفين پيشا پيش على بن ابى طالب شهيد شدند.

-على انصاف را درباره تو رعايت نكرد.

-چرا؟

-چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت.

-من انصاف را درباره على رعايت نكردم.

-چرا؟

-براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده‏ام.مى‏بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى‏كردم.

معاويه ديد منظورش عملى نشد.از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده‏اند و شب و روز با او بوده‏اند بشنود.از عدى خواهش كرد اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است‏برايش بيان كند.عدى گفت:

«معذورم بدار.»

-حتما بايد برايم تعريف كنى.

-به خدا قسم على بسيار دور انديش و نيرومند بود.به عدالت‏سخن مى‏گفت و با قاطعيت فيصله مى‏داد.علم و حكمت از اطرافش مى‏جوشيد.از زرق و برق دنيا متنفر و با شب و تنهايى شب مانوس بود.زياد اشك مى‏ريخت و بسيار فكر مى‏كرد.در خلوتها از نفس خود حساب مى‏كشيد و بر گذشته دست ندامت مى‏سود.لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى‏پسنديد.در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود.اگر چيزى از او مى‏خواستيم مى‏پذيرفت و اگر به حضورش مى‏رفتيم ما را نزديك خود مى‏برد و از ما فاصله نمى‏گرفت.با اينهمه آنقدر با هيبت‏بود كه در حضورش جرئت تكلم نداشتيم،و آنقدر عظمت داشت كه نمى‏توانستيم به او خيره شويم. وقتى كه لبخند مى‏زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى‏شد.اهل ديانت و تقوا را احترام مى‏كرد و نسبت‏به بينوايان مهر مى‏ورزيد.نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود.به خدا سوگند يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود،در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فراگرفته بود،اشكهايش بر چهره و ريشش مى‏غلتيد، مانند مار گزيده به خود مى‏پيچيد و مانند مصيبت ديده مى‏گريست.

مثل اين است كه الآن آوازش را مى‏شنوم.او خطاب به دنيا مى‏گفت:«اى دنيا متعرض من شده‏اى و به من رو آورده‏اى؟برو ديگرى را بفريب(يا هرگز فرصتى اينچنين تو را نرسد)،تو را سه طلاقه كرده‏ام و رجوعى در كار نيست،خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است.آه آه از توشه اندك و سفر دور و مونس كم.

سخن عدى كه به اينجا رسيد،اشك معاويه بى اختيار فرو ريخت.با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت:

«خدا رحمت كند ابو الحسن را،همين طور بود كه گفتى.اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است؟»

-شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند.

-آيا هيچ فراموشش مى‏كنى؟

-آيا روزگار مى‏گذارد فراموشش كنم (1) ؟

پند آموزگار

معاويه،پسر ابو سفيان،پس از آنكه در سال 41 هجرى بر تخت‏سلطنت نشست،تصميم گرفت‏با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف،على عليه السلام را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام در آورد.انواع وسائل تبليغى را در اين راه به كار انداخت:

از يك طرف با شمشير و سر نيزه جلو نشر فضائل على را گرفت و به احدى فرصت نداد لب به ذكر حديث‏يا حكايتى در مدح على بن ابى طالب بگشايد،از طرف ديگر برخى دنيا طلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر عليه على عليه السلام جعل كنند.

اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود.او گفته بود كه من بايد كارى كنم كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد على بميرند.آخرين فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى در آورد.دستور داد همه جا روى منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند.اين كار رايج و عملى شد.پس از معاويه نيز ساير خلفاى اموى-براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند-اين فكر را دنبال كردند.نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مى‏آمدند با اين شعار مانوس بودند و خود به خود آن را تكرار مى‏كردند. و اين كار در اذهان مردم بيچاره ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت جلو حجاج را گرفت و گفت:«فاميلم مرا از خود رانده‏اند و نام مرا«على‏»گذاشته‏اند،از تو تقاضاى كمك و تغيير نام دارم.»حجاج نام او را عوض كرد و گفت:«به حكم اينكه وسيله خوبى(تنفر از على)براى كمك خواهى انتخاب كرده‏اى، فلان پست را به عهده تو وا مى‏گذارم،برو و آن را تحويل بگير.»تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود.اما كى مى‏دانست‏يك جريان كوچك،آثار تبليغاتى را كه متجاوز از نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اينهمه پرده‏هاى ضخيم آشكار خواهد شد.

عمر بن عبد العزيز،كه خود از بنى اميه بود،در ايام كودكى يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازى لعن على بن ابى طالب بود.كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و مى‏خنديدند و جست و خيز مى‏كردند، به هر بهانه كوچكى لعن على را تكرار مى‏كردند.

عمر بن عبد العزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود.اتفاقا در همان وقت آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت.به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش على را لعن مى‏كند.آموزگار چيزى نگفت،از آنجا رد شد و به مسجد رفت.كم كم وقت درس رسيد.عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد،اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلى طول داد.عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى است.از هر جا هست رنجش خاطرى پيدا شده است.

آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد.آموزگار پس از نماز نگاهى خشم آلود به شاگرد خود كرد.

عمر گفت:«ممكن است‏حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟»

-فرزندم!آيا تو امروز على را لعن مى‏كردى؟

-بلى.

-از چه وقت‏بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شده‏اند؟

-مگر على از اهل بدر بود؟

-آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟

-قول مى‏دهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم.

-قسم بخور.

-قسم مى‏خورم.

اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد.سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را به زبان نياورد،اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مى‏خورد و مى‏ديد كه ورد زبان همه است.تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض كرد:

پدرش حاكم مدينه بود.طبق سنت جارى،روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مى‏شد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مى‏كرد،و باز طبق عادتى كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب على عليه السلام ختم مى‏كرد.عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه،در هر موضوعى كه وارد بحث مى‏شود داد سخن مى‏دهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مى‏كند،اما همينكه به لعن على بن ابى طالب مى‏رسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او پديد مى‏آيد.اين جهت‏خيلى مايه تعجب عمر شد،با خود حدس زد حتما در عمق روح و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمى‏تواند به زبان بياورد، آنهاست كه خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مى‏گذارد و موجب لكنت زبان او مى‏شود.

يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت.

-پدر جان!من نمى‏دانم چرا تو در خطابه‏هايت در هر موضوعى كه وارد مى‏شوى در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مى‏كنى،اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد مى‏رسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مى‏شود و زبانت‏بند مى‏آيد؟

-فرزندم!تو متوجه اين مطلب شده‏اى؟

-بلى پدر،اين مطلب در بيان تو كاملا پيداست.

-فرزند عزيزم!همين قدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما مى‏نشينند آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مى‏داند بدانند،دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت.

عمر كه سخن آموزگار از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيه‏اش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را-كه يادگار ايام سياه معاويه است-از ميان ببرد.

سال‏99 هجرى رسيد.از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود صت‏سال مى‏گذشت.در آن وقت‏سليمان بن عبد الملك خلافت مى‏كرد.سليمان بيمار شد و دانست كه رفتنى است.با اينكه طبق وصيت پدرش عبد الملك،مكلف بود برادرش يزيد بن عبد الملك را به عنوان ولايتعهد تعيين كند،اما سليمان بنا به مصالحى عمر بن عبد العزيز را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كرد.همينكه سليمان مرد وصيتنامه‏اش در مسجد رائت‏شد،براى همه موجب شگفتى شد.عمر بن عبد العزيز در آخر مجلس نشسته بود،وقتى كه ديد به نام او وصيت‏شده است گفت:«انا لله و انا اليه راجعون.»سپس عده‏اى زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت‏بيعت كردند.

جزء اولين كارهايى كه عمر بن عبد العزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن كرد.

دستور داد در خطبه‏هاى جمعه به جاى لعن على آيه كريمه:«ان الله يامر بالعدل و الاحسان... »تلاوت شود.

شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند (2) .

حق برادر مسلمان

عبد الاعلى،پسر اعين،از كوفه عازم مدينه بود.دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه،فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبد الاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد.ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مى‏كند.

عبد الاعلى وارد مدينه شد و به محضر امام رفت.سؤالات كتبى را تسليم كرد و سؤال شفاهى را نيز مطرح نمود،اما بر خلاف انتظار او امام به همه سؤالات جواب داد مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان.عبد الاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت.امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت.

عبد الاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خدا حافظى به محضر امام رفت.فكر كرد مجددا سؤال خود را طرح كند،عرض كرد:«يا بن رسول الله!سؤال آن روز من بى جواب ماند.»

-من عمدا جواب ندادم.

-چرا؟

-زيرا مى‏ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد.آنگاه امام اينچنين به سخن خود ادامه داد:

«همانا از جمله سخت‏ترين تكاليف الهى درباره بندگان سه چيز است:

«يكى رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران،آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.

«ديگر اينكه مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند.

«سوم ياد كردن خداست در همه حال،اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوسته سبحان الله و الحمد لله بگويد،مقصودم اين است كه شخص آنچنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد،ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد.» (3)

حق مادر

زكريا،پسر ابراهيم،با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبت‏به اسلام احساس مى‏كرد،وجدان و ضميرش او را به اسلام مى‏خواند.آخر بر خلاف ميل پدر و مادر و فاميل،دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.

موسم حج پيش آمد.زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت.ماجراى اسلام خود را براى امام تعريف كرد.امام فرمود:

«چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟»گفت:

«همين قدر مى‏توانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مى‏گويد:«اى پيغمبر!تو قبلا نمى‏دانستى كتاب چيست و نمى‏دانستى كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مى‏كنيم‏» (4) درباره من صدق مى‏كند.»

امام فرمود:«تصديق مى‏كنم،خدا تو را هدايت كرده است.»

آنگاه امام سه بار فرمود:«خدايا خودت او را راهنما باش.»سپس فرمود:«پسركم!اكنون هر پرسشى دارى بگو.»جوان گفت:«پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند،مادرم كور است،من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا مى‏شوم،تكليف من در اين صورت چيست؟»

-آيا آنها گوشت‏خوك مصرف مى‏كنند؟

-نه يا بن رسول الله،دست هم به گوشت‏خوك نمى‏زنند.

-معاشرت تو با آنها مانعى ندارد.

آنگاه فرمود:«مراقب حال مادرت باش.تا زنده است‏به او نيكى كن.وقتى كه مرد جنازه او را به كسى ديگر وامگذار،خودت شخصا متصدى تجهيز جنازه او باش.در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كرده‏اى.من هم به مكه خواهم آمد،ان شاء الله در منا همديگر را خواهيم ديد.»

جوان در منا به سراغ امام رفت.در اطراف امام ازدحام عجيبى بود.مردم مانند كودكانى كه دور معلم خود را مى‏گيرند و پى در پى بدون مهلت‏سؤال مى‏كنند،پشت‏سر هم از امام سؤال مى‏كردند و جواب مى‏شنيدند.

ايام حج‏به آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد.سفارش امام را به خاطر سپرده بود.كمر به خدمت مادر بست و لحظه‏اى از مهربانى و محبت‏به مادر كور خود فروگذار نكرد.با ست‏خود او را غذا مى‏داد و حتى شخصا جامه‏ها و سر مادر را جستجو مى‏كرد كه شپش نگذارد.اين تغيير روش پسر،خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه،براى مادر شگفت آور بود. يك روز به پسر خود گفت:

«پسر جان!تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به شمار مى‏رفتيم، اين قدر به من مهربانى نمى‏كردى؟اكنون چه شده است كه با اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانه‏ايم،بيش از سابق با من مهربانى مى‏كنى؟»

-مادر جان!مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اين طور دستور داد.

-خود آن مرد هم پيغمبر است؟

-نه،او پيغمبر نيست،او پسر پيغمبر است.

-پسركم!خيال مى‏كنم خود او پيغمبر باشد،زيرا اين گونه توصيه‏ها و سفارشها جز از ناحيه پيغمبران از ناحيه كس ديگرى نمى‏شود.

-نه مادر،مطمئن باش او پيغمبر نيست،او پسر پيغمبر است.اساسا بعد از پيغمبر ما پيغمبرى به جهان نخواهد آمد.

-پسركم!دين تو بسيار دين خوبى است،از همه دينهاى ديگر بهتر است،دين خود را بر من عرضه بدار.

جوان شهادتين را بر مادر عرضه كرد.مادر مسلمان شد.سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعليم كرد.مادر فراگرفت،نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد.شب شد،توفيق نماز مغرب و نماز عشاء نيز پيدا كرد.آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد،مريض شد و به بستر افتاد.پسر را طلبيد و گفت:

«پسركم!يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن.»

پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد.مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد.

صبح كه شد،مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند.كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست‏خود او را به خاك سپرد،پسر جوانش زكريا بود (5) .

محضر عالم

مردى از انصار نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد:«يا رسول الله!اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهره‏مند مى‏شويم،وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم،در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مى‏مانيم،تو كداميك از اين دو را دوست مى‏دارى تا من در آن شركت كنم؟»

رسول اكرم فرمود:«اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند،در مجلس علم شركت كن.همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است.اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟مگر نمى‏دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى‏شود،و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى‏گيرد.خير دنيا و آخرت با علم توام است،همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل توام است. » (6)

هشام و طاووس يمانى

هشام بن عبد الملك،خليفه اموى،در ايام خلافت‏خود به قصد حج وارد مكه شد.دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است‏حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتى بكند.به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه در گذشته‏اند.هشام گفت:«پس يكى از تابعين (7) را حاضر كنيد تا از محضرش استفاده كنيم.»طاووس يمانى را حاضر كردند.

طاووس وقتى كه وارد شد،كفش خود را جلو روى هشام،روى فرش،از پاى خود در آورد.وقتى هم كه سلام كرد بر خلاف معمول كه هر كس سلام مى‏كرد مى‏گفت:السلام عليك يا امير المؤمنين،طاووس به السلام عليك قناعت كرد و جمله‏«يا امير المؤمنين‏»را به زبان نياورد. بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولا در حضور خليفه مى‏ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد.از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت:

«هشام!حالت چطور است؟»

رفتار و كردار طاووس،هشام را سخت‏خشمناك ساخت،رو كرد به او و گفت:

«اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى؟»

-چه كردم؟

-چه كرده‏اى؟!!چرا كفشهايت را در حضور من در آوردى؟چرا مرا به عنوان امير المؤمنين خطاب نكردى؟چرا بدون اجازه من در حضور من نشستى؟چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى؟

-اما اينكه كفشها را در حضور تو در آوردم،براى اين بود كه من روزى پنج‏بار در حضور خداوند عزت در مى‏آورم و او از اين جهت‏بر من خشم نمى‏گيرد.

اما اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم،چون واقعا تو امير همه مؤمنان نيستى، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضى‏اند.

اما اينكه تو را به نام خودت خواندم،زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام مى‏خواند و در قرآن از آنها به‏«يا داود»و«يا يحيى‏»و«يا عيسى‏»ياد مى‏كند و اين كار توهينى به مقام انبيا تلقى نمى‏شود.بر عكس،خداوند ابو لهب را با كنيه-نه به نام-ياد كرده است.

و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم،براى اينكه از امير المؤمنين على بن ابى طالب شنيدم كه فرمود:«اگر مى‏خواهى مردى از اهل آتش را ببينى،نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده‏اند.»

سخن طاووس كه به اينجا رسيد،هشام گفت:

«اى طاووس!مرا موعظه كن.»طاووس گفت:

«از امير المؤمنين على بن ابى طالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى است‏بس بزرگ. آن مار و عقربها مامور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى‏كند.»

طاووس اين را گفت و از جا حركت كرد و به سرعت‏بيرون رفت (8)

بازنشستگى

پير مرد نصرانى،عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود،اما ذخيره و اندوخته‏اى نداشت،آخر كار كور هم شده بود.پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد،كنار كوچه مى‏ايستاد و گدايى مى‏كرد.مردم ترحم مى‏كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى‏دادند و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت‏بار خود ادامه مى‏داد.

تا روزى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پير مرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است،ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟

كسانى كه پير مرد را مى‏شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پير مرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى‏كرد،اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را،نمى‏تواند كار بكند،ذخيره‏اى هم ندارد،طبعا گدايى مى‏كند.على عليه السلام فرمود:

«عجب!تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته‏ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مى‏كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است.بنا بر اين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند.برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد.» (9)

حتى برده فروش

ماجراى علاقه‏مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت‏به رسول اكرم،معروف خاص و عام بود.همه مى‏دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى‏دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بيتاب مى‏شود.او به دنبال هر كارى كه بيرون مى‏رفت،اول راه خود را به طرف مسجد(يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجا بود)كج مى‏كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى‏رساند و از ديدن پيغمبر توشه بر مى‏گرفت و نيرو مى‏يافت،سپس به دنبال كار خود مى‏رفت.

گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت‏سر جمعيت قرار مى‏گرفت و پيغمبر ديده نمى‏شد، از پشت‏سر جمعيت گردن مى‏كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبر اكرم بيفتد.

يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت‏سر جمعيت‏سعى مى‏كند پيغمبر را ببيند. پيغمبر هم متقابلا خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند.آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت.همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد،با اشاره دست او را نزديك طلبيد.آمد جلو پيغمبر اكرم و نشست.پيغمبر فرمود:

«امروز تو با روزهاى ديگر فرق داشت.روزهاى ديگر يك بار مى‏آمدى و بعد دنبال كارت مى‏رفتى،اما امروز پس از آنكه رفتى،دو مرتبه برگشتى،چرا؟»

گفت:

«يا رسول الله!حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم،ناچار برگشتم.»

پيغمبر اكرم درباره او دعاى خير كرد.او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد.چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود.رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت،همه گفتند: «مدتى است او را نمى‏بينيم.»رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده.به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف‏«سوق الزيت‏»(يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى‏فروختند)راه افتاد.همينكه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست.از همسايگان احوال او را پرسيد،گفتند:«يا رسول الله!چند روز است كه وفات كرده است.»

همانها گفتند:«يا رسول الله!او بسيار مرد امين و راستگويى بود،اما يك خصلت‏بد در او بود.»

-چه خصلت‏بدى؟

-از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت،مثلا دنبال زنان را مى‏گرفت.

-خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت‏خود قرار دهد.او مرا آنچنان زياد دوست مى‏داشت كه اگر برده‏فروش هم مى‏بود خداوند او را مى‏آمرزيد (10) .


پى‏نوشتها:

1- الكنى و الالقاب،ج 2/ص 105،نقل از كتاب المحاسن و المساوى ابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى.

2- شرح ابن ابى الحديد،چاپ بيروت،ج 1/ص 464،و كامل ابن اثير،جلد 4/ص 154.

3- اصول كافى،ج 2/ص 170.

4- ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا:سوره شورى،آيه 52.

5- اصول كافى،ج 2/ص 160 و 161.

6- بحار الانوار،چاپ جديد،ج 1/ص 204.

7- تابعين به كسانى گويند كه به شرف مصاحبت پيغمبر اكرم نائل نشده‏اند ولى صحبت اصحاب پيغمبر را درك كرده‏اند.

8- سفينة البحار،ماده‏«طوس‏».

9- وسائل،ج 2/ص 425.

10- روضه كافى،صفحه‏77.