فرار از بستر
پيغمبر اكرم پنجاه و پنجسال از عمرش مىگذشت كه با دخترى به
نام«عايشه»ازدواج كرد. ازدواج اول پيغمبر با خديجه بود كه قبل از او دو
شوهر كرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود.ازدواج با خديجه در
سن بيست و پنجسالگى پيغمبر و چهل سالگى خديجه صورت گرفت و خديجه بيست و
پنجسال به عنوان زن منحصر به فرد پيغمبر در خانه پيغمبر بود و فرزندانى
آورد و در شصت و پنجسالگى وفات كرد.پس از خديجه پيغمبر با يك بيوه ديگر به
نام«سوده»ازدواج كرد.بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلا شوهر
نكرده بود و مستقيما از خانه پدر به خانه پيغمبر مىآمد ازدواج كرد.
پس از عايشه نيز،با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت،هيچ كدام دختر خانه
نبودند،همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند.
عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مىباليد و مىگفت:«من تنها
زنى هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكردهام.او به زيبايى خود نيز مىباليد و
اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر را ناراحت مىكرد.»
عايشه پيش خود انتظار داشتبا بودن او پيغمبر به زن ديگر التفات
نكند،زيرا طبيعى ستبراى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا،به سر بردن با
زنانى سالخورده و بى بهره از زيبايى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر
نيست،خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايتحق و نوبت همه را در كمال دقت و
عدالتبنمايد.
اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبناى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز
اسلام بود نه بر مبانى ديگر،به اين جهات التفاتى نمىكرد و از آن تاريخ تا
آخر عمر-كه مجموعا در حدود ده سال بود-زنان متعددى از ميان زنان بى سرپرست
كه شوهرهاشان كشته شده بودند يا به علت ديگر بى سرپرستشده بودند،به همسرى
انتخاب كرد.
موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مىشد اين بود كه پيغمبر هيچ
وقت تمام شب را در بستر نمىماند،يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى بيشتر
از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر
مىبرد (1) .
شبى نوبت عايشه بود.پيغمبر همينكه خواستبخوابد جامه و كفشهاى خود را در
پايين پاى خود نهاد،سپس به بستر رفت.پس از مكثى،به خيال اينكه عايشه
خوابيده است،آهسته حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و در را باز كرد و
آهسته بست و بيرون رفت.اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود.اين
جريان براى عايشه خيلى عجيب بود،زيرا شبهاى ديگر مىديد كه پيغمبر از بستر
بر مىخيزد و در گوشهاى از اتاق به عبادت مىپردازد،اما براى او بى سابقه
بود كه شبى كه نوبت اوست پيغمبر از اتاق بيرون رود.با خود گفت من بايد
بفهمم پيغمبر كجا مىرود،نكند به خانه يكى ديگر از زنها برود!با خود گفت
آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد و شبى را كه نوبت من است در خانه
ديگرى به سر خواهد برد؟!اى كاش ساير زنانش بهرهاى از جوانى و زيبايى
مىداشتند و حرمسرايى از زيبارويان تشكيل داده بود. او چنين كارى هم كه
نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است.به هر حال بايد
بفهمم او در اين وقتشب،به اين زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مىرود.
عايشه فورا جامههاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه
افتاد.ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع-كه در كنار مدينه بود و به
دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند-رفت و در كنارى ايستاد.عايشه
نيز آهسته از پشتسر پيغمبر رفت و خود را در گوشهاى پنهان كرد.ديد پيغمبر
سه بار دستها را به سوى آسمان بلند كرد،بعد راه خود را به طرفى كج
كرد.عايشه نيز به همان طرف رفت.پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد.عايشه نيز
تند كرد.پيغمبر به حال دويدن در آمد.عايشه نيز پشتسرش دويد.بعد پيغمبر به
طرف خانه راه افتاد.عايشه،مثل برق،قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به
بستر رفت.وقتى كه پيغمبر وارد شد،نفس تند عايشه را شنيد،فرمود:«عايشه!چرا
مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس مىزنى؟»
-چيزى نيستيا رسول الله!
-بگو،اگر نگويى خداوند مرا بى خبر نخواهد گذاشت.
-پدر و مادرم قربانت،وقتى كه تو بيرون رفتى من هنوز بيدار بودم،خواستم
بفهمم تو اين وقتشب كجا مىروى،دنبال سرت بيرون آمدم.در تمام اين مدت از
دور ناظر احوالتبودم.
-پس آن شبحى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودى؟
-بلى يا رسول الله!
پيغمبر در حالى كه مشتخود را آهسته به پشت عايشه مىزد فرمود:
«آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مىكنند و
حق تو را به ديگرى مىدهند؟!»
-يا رسول الله!آنچه مردم مكتوم مىدارند،خدا همه آنها را مىداند و تو
را آگاه مىكند؟
-آرى،جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهى جبرئيل آمد و
مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد.من به او پاسخ دادم و پاسخ را
از تو مكتوم داشتم.چون گمان كردم تو را خواب ربوده،نخواستم تو را بيدار كنم
و بگويم براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم.بعلاوه ترسيدم تو را
وحشتبگيرد.اين بود كه آهسته از اتاق بيرون رفتم.فرشته خدا به من دستور داد
بروم به بقيع و براى مدفونين بقيع طلب آمرزش كنم.
-يا رسول الله!من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم؟
-بگو:السلام على اهل الديار من المؤمنين و المسلمين،و يرحم الله
المستقدمين منا و المستاخرين،فانا ان شاء الله اللاحقون (2) .
برنامه كار
پس از قتل عثمان و زمينه انقلابى كه فراهم شده بود كسى جز على عليه
السلام نامزد خلافت نبود،مردم فوج فوج آمدند و بيعت كردند.
در روز دوم بيعت،على عليه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى
الهى و درود بر خاتم انبياء و يك سلسله مواعظ،به سخنان خود اين طور ادامه
داد:
«ايها الناس!پس از آنكه رسول خدا از دنيا رفت،مردم ابو بكر را به عنوان
خلافت انتخاب كردند،و ابو بكر عمر را جانشين معرفى كرد.عمر تعيين خليفه را
به عهده شورا گذاشت و نتيجه شورا اين شد كه عثمان خليفه شد.عثمان طورى عمل
كرد كه مورد اعتراض شما واقع شد،آخر كار در خانه خود محاصره شد و به قتل
رسيد.سپس شما به من رو آورديد و به ميل و رغبتخود با من بيعت كرديد.من
مردى از شما و مانند شما هستم،آنچه براى شماستبراى من است و آنچه به عهده
شماستبه عهده من است.خداوند اين در را ميان شما و اهل قبله باز كرده است و
فتنه مانند پارههاى شب تاريك رو آورده است.بار خلافت را كسى مىتواند به
دوش بگيرد كه هم توانا و صابر باشد و هم بصير و دانا.روش من اين است كه شما
را به سيرت و روش پيغمبر بازگردانم.هر چه وعده دهم اجرا خواهم كرد به شرط
آنكه شما هم استقامت و پايدارى بورزيد،و البته از خدا بايد يارى
بطلبيم.بدانيد كه من براى پيغمبر بعد از وفاتش آنچنانم كه در زمان حياتش
بودم.
«شما انضباط و اطاعت را حفظ كنيد.به هر چه مىگويم عمل كنيد.اگر چيزى
ديديد كه به نظرتان عجيب و غير قابل قبول آمد در رد و انكار شتاب نكنيد.من
در هر كارى تا وظيفهاى تشخيص ندهم و عذرى نزد خدا نداشته باشم اقدام
نمىكنم.خداى بينا همه ما را مىبيند و به همه كارها احاطه دارد.
«من طبعا رغبتى به تصدى خلافت ندارم،زيرا از پيغمبر شنيدم:«هر كس بعد از
من زمام امور امت را به دستبگيرد در روز قيامتبر صراط نگه داشته مىشود و
فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز مىكنند،اگر عادل و دادگستر باشد خداوند
او را به موجب همان عدالت نجات مىدهد و اگر ستمگر باشد صراط تكانى مىخورد
كه بند از بند او باز مىشود و سپس به جهنم سقوط مىكند.»
«اما چون شما اتفاق راى حاصل كرديد و مرا به خلافتبرگزيديد،براى من
شانه خالى كردن امكان نداشت.»
آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه كرد و مردم را از نظر گذراند و به
كلام خود چنين ادامه داد:
«ايها الناس!من الآن اعلام مىكنم:آن عده كه از جيب مردم و بيت المال
جيب خود را پر كرده املاكى سر هم كردهاند،نهرها جارى كردهاند،بر اسبان
عالى سوار شدهاند،كنيزكان زيبا و نرم اندام خريدهاند و در لذات دنيا غرق
شدهاند،فردا كه جلو آنها را بگيرم و آنچه از راه نامشروع به دست آوردهاند
از آنها باز بستانم و فقط به اندازه حقشان-نه بيشتر-برايشان باقى
گذارم،نيايند و بگويند على بن ابى طالب ما را اغفال كرد.من امروز در كمال
صراحت مىگويم، تمام مزايا را لغو خواهم كرد،حتى امتياز مصاحبت پيغمبر و
سوابق خدمتبه اسلام را.هر كس در گذشته به شرف مصاحبت پيغمبر نائل شده و
توفيق خدمتبه اسلام را پيدا كرده، اجر و پاداشش با خداست.اين سوابق درخشان
سبب نخواهد شد كه ما امروز در ميان آنها و ديگران تبعيض قائل شويم.هر كس
امروز نداى حق را اجابت كند و به دين ما داخل شود و به قبله ما رو كند،ما
براى او امتيازى مساوى با مسلمانان اوليه قائل مىشويم.شما بندگان خداييد و
مال مال خداست و بايد بالسويه در ميان همه شما تقسيم شود.هيچ كس از اين نظر
بر ديگرى برترى ندارد.فردا حاضر شويد كه مالى در بيت المال هست و بايد
تقسيم شود.» روز ديگر مردم آمدند،خودش هم آمد،موجودى بيت المال را بالسويه
تقسيم كرد.به هر نفر سه دينار رسيد.مردى گفت:
«يا على!تو به من سه دينار مىدهى و به غلام من نيز كه تا ديروز برده من
بود سه دينار مىدهى؟»على فرمود:
«همين است كه ديدى.»
عدهاى كه از سالها پيش به تبعيض و امتياز عادت كرده بودند-مانند طلحه و
زبير و عبد الله بن عمر و سعيد بن عاص و مروان حكم-آن روز از قبول سهميه
امتناع كردند و از مسجد بيرون رفتند.
روز بعد كه مردم در مسجد جمع شدند،اين عده هم آمدند،اما جدا از ديگران
گوشهاى دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند.پس از مدتى وليد بن عقبه
را از ميان خود انتخاب كردند و نزد على فرستادند.
وليد به حضور على عليه السلام آمد و گفت:«يا ابا الحسن!اولا تو خودت
مىدانى كه هيچ كدام از ما كه اينجا نشستهايم به واسطه سوابق تو در جنگهاى
ميان اسلام و جاهليت از تو دل خوشى نداريم.غالبا از هر كدام ما يك نفر يا
دو نفر در آن روزها به دست تو كشته شده است.از جمله پدر خودم در بدر به دست
تو كشته شد.اما از اين موضوع با دو شرط مىتوانيم صرف نظر كنيم و با تو
بيعت كنيم،اگر تو آن دو شرط را بپذيرى:
«يكى اينكه سخن ديروز خود را پس بگيرى،به گذشته كار نداشته باشى و عطف
به ما سبق نكنى.در گذشته هر چه شده شده.هر كس در دوره خلفاى گذشته از هر
راه مالى به دست آورده آورده،تو كار نداشته باش كه از چه راه بوده،تو فقط
مراقب باش كه در زمان خودت حيف و ميلى نشود.
«دوم اينكه قاتلان عثمان را به ما تحويل ده كه از آنها قصاص كنيم،و اگر
ما از ناحيه تو امنيت نداشته باشيم ناچاريم تو را رها كنيم و برويم در شام
به معاويه ملحق شويم.»
على عليه السلام فرمود:«اما موضوع خونهايى كه در جنگ اسلام و جاهليت
ريخته شد،من مسؤوليتى ندارم زيرا آن جنگها جنگ شخصى نبود،جنگ حق و باطل
بود.شما اگر ادعايى داريد بايد از جانب باطل عليه حق عرض حال بدهيد نه عليه
من.اما موضوع حقوقى كه در گذشته پا مال شده،من شرعا وظيفه دارم كه حقوق
پامال شده را به صاحبانش برگردانم،در اختيار من نيست كه ببخشم و صرف نظر
كنم.و اما موضوع قاتلان عثمان!اگر من وظيفه شرعى خود تشخيص مىدادم،آنها را
ديروز قصاص مىكردم و تا امروز مهلت نمىدادم.»
وليد پس از شنيدن اين جوابها حركت كرد و رفت و به رفقاى خود گزارش
داد.آنها دانستند و بر آنها مسلم شد كه سياست على قابل انعطاف نيست.از آن
ساعتشروع كردند به تحريك و اخلال.
گروهى از دوستان على عليه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند:«عن قريب
اين دسته قتل عثمان را بهانه خواهند كرد و آشوبى بپا خواهد شد.اما قتل
عثمان بهانه است،درد اصلى اينها مساواتى است كه تو ميان اينها و تازه
مسلمانهاى ايرانى و غير ايرانى برقرار كردهاى.اگر تو امتياز اينها را حفظ
كنى و در تصميم خود تجديد نظر كنى،غائله مىخوابد.»
چون ممكن بود اين اعتراض براى بسيارى از دوستان على پيدا شود كه:اينقدر
اصرار براى رعايت مساوات چرا،لهذا على عليه السلام روز ديگر در حالى كه
شمشيرى حمايل كرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشكيل مىداد كه يكى را به
كمر بسته بود و ديگرى را روى شانه انداخته بود،به مسجد رفت و بالاى منبر
ايستاد و به كمان خود تكيه كرد،خطاب به مردم گفت:
«خداوند را كه معبود ماستشكر مىكنيم.نعمتهاى عيان و نهان او شامل حال
ماست.تمام نعمتهاى او منت و فضل استبدون اينكه ما از خود استحقاق و
استقلالى داشته باشيم،براى اينكه ما را بيازمايد كه شكر مىكنيم يا
كفران.افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه خدا را بهتر اطاعت كند و سنت
پيغمبر را بهتر و بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بهتر زنده نگاه دارد.ما
براى كسى نسبتبه كسى،جز به مقياس طاعتخدا و پيغمبر،برترى قائل نيستيم.اين
كتاب خداست در ميان ما و شما،و آن هم سنت و سيره روشن پيغمبر شما كه آگاهيد
و مىدانيد.»
آنگاه اين آيه كريمه را تلاوت كرد: يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و
انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم.
پس از اين خطبه،براى دوست و دشمن قطعى و مسلم شد كه تصميم على قطعى
است،هر كس تكليف خود را فهميد،آن كس كه مىخواست وفادار بماند وفادار ماند
و آن كس كه به چنين برنامهاى نمىتوانست تن بدهد،يا مانند عبد الله عمر
كنارهگيرى و انزوا اختيار كرد و يا مانند طلحه و زبير و مروان تا پاى جنگ
و خونريزى حاضر شد (3) .
خوابى يا بيدار؟
حبه عرنى و نوف بكالى،شب را در صحن حياط دارالاماره كوفه خوابيدند.بعد
از نيمه شب ديدند امير المؤمنين على عليه السلام آهسته از داخل قصر به طرف
صحن حياط مىآيد،اما با حالتى غير عادى:دهشتى فوق العاده بر او مستولى
است،قادر نيست تعادل خود را حفظ كند،دستخود را به ديوار تكيه داده و خم
شده و با كمك ديوار قدم به قدم پيش مىآيد و با خود آيات آخر سوره آل عمران
را زمزمه مىكند:
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولى الالباب
همانا در آفرينش حيرت آور و شگفت انگيز آسمانها و زمين و در گردش منظم شب و
روز نشانههايى استبراى صاحبدلان و خردمندان.
الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات
و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار آنان كه خدا را در
همه حال و همه وقتبه ياد دارند و او را فراموش نمىكنند،چه نشسته و چه
ايستاده و چه به پهلو خوابيده،و درباره خلقت آسمانها و زمين در انديشه فرو
مىروند:پروردگارا اين دستگاه با عظمت را به عبث نيافريدهاى، تو منزهى از
اينكه كارى به عبثبكنى،پس ما را از آتش كيفر خود نگهدارى كن.
ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار پروردگارا!هر
كس را كه تو عذاب كنى و به آتش ببرى بى آبرويش كردهاى،ستمگران يارانى
ندارند.
ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر
لنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار پروردگارا!ما نداى منادى
ايمان را شنيديم كه به پروردگار خود ايمان بياوريد،ما ايمان آورديم،پس ما
را ببخشاى و از گناهان ما درگذر،و ما را در شمار نيكان نزد خود ببر.
ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيامة انك لا تخلف
الميعاد پروردگارا!آنچه به وسيله پيغمبران وعده دادهاى نصيب ما كن،ما را
در روز رستاخيز بى آبرو مكن،البته تو هرگز وعده خلافى نمىكنى.
همينكه اين آيات را به آخر رساند،از سرگرفت.مكرر اين آيات را-در حالى كه
از خود بيخود شده بود و گويى هوش از سرش پريده بود-تلاوت كرد.
حبه و نوف هر دو در بستر خويش آرميده بودند و اين منظره عجيب را از نظر
مىگذراندند. حبه مانند بهت زدگان خيره خيره مىنگريست.اما نوف نتوانست جلو
اشك چشم خود را بگيرد و مرتب گريه مىكرد.
تا اينكه على به نزديك خوابگاه حبه رسيد و گفت:
«خوابى يا بيدار؟»
-بيدارم يا امير المؤمنين!تو كه از هيبت و خشيتخدا اينچنين هستى پس واى
به حال ما بيچارگان!
امير المؤمنين چشمها را پايين انداخت و گريست،آنگاه فرمود:
«اى حبه!همگى ما روزى در مقابل خداوند نگه داشته خواهيم شد،و هيچ عملى
از اعمال ما بر او پوشيده نيست.او به من و تو از رگ گردن نزديكتر است،هيچ
چيز نمىتواند بين ما و خدا حائل شود.»
آنگاه به نوف خطاب كرد:
«خوابى؟»
-نه يا امير المؤمنين!بيدارم،مدتى است كه اشك مىريزم.
-اى نوف!اگر امروز از خوف خدا زياد بگريى فردا چشمت روشن خواهد شد.اى
نوف!هر قطره اشكى كه از خوف خدا از ديدهاى بيرون آيد درياهايى از آتش را
فرو مىنشاند.
اى نوف!هيچ كس مقام و منزلتش بالاتر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد و
به خاطر خدا دوستبدارد.
اى نوف!آن كس كه خدا را دوستبدارد و هر چه را دوست مىدارد به خاطر خدا
دوستبدارد، چيزى را بر دوستى خدا ترجيح نمىدهد،و آن كس كه هر چه را دشمن
مىدارد به خاطر خدا دشمن بدارد،از اين دشمنى جز نيكى (4) به او
نخواهد رسيد.هر گاه به اين درجه رسيديد، حقايق ايمان را به كمال
دريافتهايد.
سپس لختى حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد،آخرين جملهاى كه گفت اين
بود:«از خدا بترسيد،من به شما ابلاغ كردم.»
آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد،به مناجات
پرداخت،مىگفت:«خدايا اى كاش مىدانستم هنگامى كه از تو غفلت مىكنم تو از
من رو مىگردانى يا باز به من توجه دارى.اى كاش مىدانستم در اين خوابهاى
طولانيم و در اين كوتاهى كردنم در شكرگزارى، حالم نزد تو چگونه است.»
حبه و نوف گفتند:«به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همين بود تا صبح طلوع
كرد.» (5)
2- مسند احمد حنبل،ج6/ص 221.
3- شرح ابن ابى الحديد،چاپ بيروت،ج 2/ص 271-273،شرح خطبه 90.
4- عبارت متن اين است:و من ابغض فى الله لم ينل ببغضه خيرا،و ظاهرا غلط
است، صحيح«الا خيرا»است.
5- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبريز،ص589،و الكنى و
الالقاب،ذيل«البكالى».