مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۳۱ -


فرار از بستر

پيغمبر اكرم پنجاه و پنج‏سال از عمرش مى‏گذشت كه با دخترى به نام‏«عايشه‏»ازدواج كرد. ازدواج اول پيغمبر با خديجه بود كه قبل از او دو شوهر كرده بود و بعلاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود.ازدواج با خديجه در سن بيست و پنج‏سالگى پيغمبر و چهل سالگى خديجه صورت گرفت و خديجه بيست و پنج‏سال به عنوان زن منحصر به فرد پيغمبر در خانه پيغمبر بود و فرزندانى آورد و در شصت و پنج‏سالگى وفات كرد.پس از خديجه پيغمبر با يك بيوه ديگر به نام‏«سوده‏»ازدواج كرد.بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلا شوهر نكرده بود و مستقيما از خانه پدر به خانه پيغمبر مى‏آمد ازدواج كرد.

پس از عايشه نيز،با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت،هيچ كدام دختر خانه نبودند،همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند.

عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مى‏باليد و مى‏گفت:«من تنها زنى هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكرده‏ام.او به زيبايى خود نيز مى‏باليد و اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر را ناراحت مى‏كرد.»

عايشه پيش خود انتظار داشت‏با بودن او پيغمبر به زن ديگر التفات نكند،زيرا طبيعى ست‏براى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا،به سر بردن با زنانى سالخورده و بى بهره از زيبايى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر نيست،خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايت‏حق و نوبت همه را در كمال دقت و عدالت‏بنمايد.

اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبناى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز اسلام بود نه بر مبانى ديگر،به اين جهات التفاتى نمى‏كرد و از آن تاريخ تا آخر عمر-كه مجموعا در حدود ده سال بود-زنان متعددى از ميان زنان بى سرپرست كه شوهرهاشان كشته شده بودند يا به علت ديگر بى سرپرست‏شده بودند،به همسرى انتخاب كرد.

موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مى‏شد اين بود كه پيغمبر هيچ وقت تمام شب را در بستر نمى‏ماند،يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى بيشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر مى‏برد (1) .

شبى نوبت عايشه بود.پيغمبر همينكه خواست‏بخوابد جامه و كفشهاى خود را در پايين پاى خود نهاد،سپس به بستر رفت.پس از مكثى،به خيال اينكه عايشه خوابيده است،آهسته حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و در را باز كرد و آهسته بست و بيرون رفت.اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود.اين جريان براى عايشه خيلى عجيب بود،زيرا شبهاى ديگر مى‏ديد كه پيغمبر از بستر بر مى‏خيزد و در گوشه‏اى از اتاق به عبادت مى‏پردازد،اما براى او بى سابقه بود كه شبى كه نوبت اوست پيغمبر از اتاق بيرون رود.با خود گفت من بايد بفهمم پيغمبر كجا مى‏رود،نكند به خانه يكى ديگر از زنها برود!با خود گفت آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد و شبى را كه نوبت من است در خانه ديگرى به سر خواهد برد؟!اى كاش ساير زنانش بهره‏اى از جوانى و زيبايى مى‏داشتند و حرمسرايى از زيبارويان تشكيل داده بود. او چنين كارى هم كه نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است.به هر حال بايد بفهمم او در اين وقت‏شب،به اين زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مى‏رود.

عايشه فورا جامه‏هاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه افتاد.ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع-كه در كنار مدينه بود و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند-رفت و در كنارى ايستاد.عايشه نيز آهسته از پشت‏سر پيغمبر رفت و خود را در گوشه‏اى پنهان كرد.ديد پيغمبر سه بار دستها را به سوى آسمان بلند كرد،بعد راه خود را به طرفى كج كرد.عايشه نيز به همان طرف رفت.پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد.عايشه نيز تند كرد.پيغمبر به حال دويدن در آمد.عايشه نيز پشت‏سرش دويد.بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد.عايشه،مثل برق،قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت.وقتى كه پيغمبر وارد شد،نفس تند عايشه را شنيد،فرمود:«عايشه!چرا مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس مى‏زنى؟»

-چيزى نيست‏يا رسول الله!

-بگو،اگر نگويى خداوند مرا بى خبر نخواهد گذاشت.

-پدر و مادرم قربانت،وقتى كه تو بيرون رفتى من هنوز بيدار بودم،خواستم بفهمم تو اين وقت‏شب كجا مى‏روى،دنبال سرت بيرون آمدم.در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت‏بودم.

-پس آن شبحى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودى؟

-بلى يا رسول الله!

پيغمبر در حالى كه مشت‏خود را آهسته به پشت عايشه مى‏زد فرمود:

«آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مى‏كنند و حق تو را به ديگرى مى‏دهند؟!»

-يا رسول الله!آنچه مردم مكتوم مى‏دارند،خدا همه آنها را مى‏داند و تو را آگاه مى‏كند؟

-آرى،جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهى جبرئيل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد.من به او پاسخ دادم و پاسخ را از تو مكتوم داشتم.چون گمان كردم تو را خواب ربوده،نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم.بعلاوه ترسيدم تو را وحشت‏بگيرد.اين بود كه آهسته از اتاق بيرون رفتم.فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقيع و براى مدفونين بقيع طلب آمرزش كنم.

-يا رسول الله!من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم؟

-بگو:السلام على اهل الديار من المؤمنين و المسلمين،و يرحم الله المستقدمين منا و المستاخرين،فانا ان شاء الله اللاحقون (2) .

برنامه كار

پس از قتل عثمان و زمينه انقلابى كه فراهم شده بود كسى جز على عليه السلام نامزد خلافت نبود،مردم فوج فوج آمدند و بيعت كردند.

در روز دوم بيعت،على عليه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر خاتم انبياء و يك سلسله مواعظ،به سخنان خود اين طور ادامه داد:

«ايها الناس!پس از آنكه رسول خدا از دنيا رفت،مردم ابو بكر را به عنوان خلافت انتخاب كردند،و ابو بكر عمر را جانشين معرفى كرد.عمر تعيين خليفه را به عهده شورا گذاشت و نتيجه شورا اين شد كه عثمان خليفه شد.عثمان طورى عمل كرد كه مورد اعتراض شما واقع شد،آخر كار در خانه خود محاصره شد و به قتل رسيد.سپس شما به من رو آورديد و به ميل و رغبت‏خود با من بيعت كرديد.من مردى از شما و مانند شما هستم،آنچه براى شماست‏براى من است و آنچه به عهده شماست‏به عهده من است.خداوند اين در را ميان شما و اهل قبله باز كرده است و فتنه مانند پاره‏هاى شب تاريك رو آورده است.بار خلافت را كسى مى‏تواند به دوش بگيرد كه هم توانا و صابر باشد و هم بصير و دانا.روش من اين است كه شما را به سيرت و روش پيغمبر بازگردانم.هر چه وعده دهم اجرا خواهم كرد به شرط آنكه شما هم استقامت و پايدارى بورزيد،و البته از خدا بايد يارى بطلبيم.بدانيد كه من براى پيغمبر بعد از وفاتش آنچنانم كه در زمان حياتش بودم.

«شما انضباط و اطاعت را حفظ كنيد.به هر چه مى‏گويم عمل كنيد.اگر چيزى ديديد كه به نظرتان عجيب و غير قابل قبول آمد در رد و انكار شتاب نكنيد.من در هر كارى تا وظيفه‏اى تشخيص ندهم و عذرى نزد خدا نداشته باشم اقدام نمى‏كنم.خداى بينا همه ما را مى‏بيند و به همه كارها احاطه دارد.

«من طبعا رغبتى به تصدى خلافت ندارم،زيرا از پيغمبر شنيدم:«هر كس بعد از من زمام امور امت را به دست‏بگيرد در روز قيامت‏بر صراط نگه داشته مى‏شود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز مى‏كنند،اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات مى‏دهد و اگر ستمگر باشد صراط تكانى مى‏خورد كه بند از بند او باز مى‏شود و سپس به جهنم سقوط مى‏كند.»

«اما چون شما اتفاق راى حاصل كرديد و مرا به خلافت‏برگزيديد،براى من شانه خالى كردن امكان نداشت.»

آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه كرد و مردم را از نظر گذراند و به كلام خود چنين ادامه داد:

«ايها الناس!من الآن اعلام مى‏كنم:آن عده كه از جيب مردم و بيت المال جيب خود را پر كرده املاكى سر هم كرده‏اند،نهرها جارى كرده‏اند،بر اسبان عالى سوار شده‏اند،كنيزكان زيبا و نرم اندام خريده‏اند و در لذات دنيا غرق شده‏اند،فردا كه جلو آنها را بگيرم و آنچه از راه نامشروع به دست آورده‏اند از آنها باز بستانم و فقط به اندازه حقشان-نه بيشتر-برايشان باقى گذارم،نيايند و بگويند على بن ابى طالب ما را اغفال كرد.من امروز در كمال صراحت مى‏گويم، تمام مزايا را لغو خواهم كرد،حتى امتياز مصاحبت پيغمبر و سوابق خدمت‏به اسلام را.هر كس در گذشته به شرف مصاحبت پيغمبر نائل شده و توفيق خدمت‏به اسلام را پيدا كرده، اجر و پاداشش با خداست.اين سوابق درخشان سبب نخواهد شد كه ما امروز در ميان آنها و ديگران تبعيض قائل شويم.هر كس امروز نداى حق را اجابت كند و به دين ما داخل شود و به قبله ما رو كند،ما براى او امتيازى مساوى با مسلمانان اوليه قائل مى‏شويم.شما بندگان خداييد و مال مال خداست و بايد بالسويه در ميان همه شما تقسيم شود.هيچ كس از اين نظر بر ديگرى برترى ندارد.فردا حاضر شويد كه مالى در بيت المال هست و بايد تقسيم شود.» روز ديگر مردم آمدند،خودش هم آمد،موجودى بيت المال را بالسويه تقسيم كرد.به هر نفر سه دينار رسيد.مردى گفت:

«يا على!تو به من سه دينار مى‏دهى و به غلام من نيز كه تا ديروز برده من بود سه دينار مى‏دهى؟»على فرمود:

«همين است كه ديدى.»

عده‏اى كه از سالها پيش به تبعيض و امتياز عادت كرده بودند-مانند طلحه و زبير و عبد الله بن عمر و سعيد بن عاص و مروان حكم-آن روز از قبول سهميه امتناع كردند و از مسجد بيرون رفتند.

روز بعد كه مردم در مسجد جمع شدند،اين عده هم آمدند،اما جدا از ديگران گوشه‏اى دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند.پس از مدتى وليد بن عقبه را از ميان خود انتخاب كردند و نزد على فرستادند.

وليد به حضور على عليه السلام آمد و گفت:«يا ابا الحسن!اولا تو خودت مى‏دانى كه هيچ كدام از ما كه اينجا نشسته‏ايم به واسطه سوابق تو در جنگهاى ميان اسلام و جاهليت از تو دل خوشى نداريم.غالبا از هر كدام ما يك نفر يا دو نفر در آن روزها به دست تو كشته شده است.از جمله پدر خودم در بدر به دست تو كشته شد.اما از اين موضوع با دو شرط مى‏توانيم صرف نظر كنيم و با تو بيعت كنيم،اگر تو آن دو شرط را بپذيرى:

«يكى اينكه سخن ديروز خود را پس بگيرى،به گذشته كار نداشته باشى و عطف به ما سبق نكنى.در گذشته هر چه شده شده.هر كس در دوره خلفاى گذشته از هر راه مالى به دست آورده آورده،تو كار نداشته باش كه از چه راه بوده،تو فقط مراقب باش كه در زمان خودت حيف و ميلى نشود.

«دوم اينكه قاتلان عثمان را به ما تحويل ده كه از آنها قصاص كنيم،و اگر ما از ناحيه تو امنيت نداشته باشيم ناچاريم تو را رها كنيم و برويم در شام به معاويه ملحق شويم.»

على عليه السلام فرمود:«اما موضوع خونهايى كه در جنگ اسلام و جاهليت ريخته شد،من مسؤوليتى ندارم زيرا آن جنگها جنگ شخصى نبود،جنگ حق و باطل بود.شما اگر ادعايى داريد بايد از جانب باطل عليه حق عرض حال بدهيد نه عليه من.اما موضوع حقوقى كه در گذشته پا مال شده،من شرعا وظيفه دارم كه حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم،در اختيار من نيست كه ببخشم و صرف نظر كنم.و اما موضوع قاتلان عثمان!اگر من وظيفه شرعى خود تشخيص مى‏دادم،آنها را ديروز قصاص مى‏كردم و تا امروز مهلت نمى‏دادم.»

وليد پس از شنيدن اين جوابها حركت كرد و رفت و به رفقاى خود گزارش داد.آنها دانستند و بر آنها مسلم شد كه سياست على قابل انعطاف نيست.از آن ساعت‏شروع كردند به تحريك و اخلال.

گروهى از دوستان على عليه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند:«عن قريب اين دسته قتل عثمان را بهانه خواهند كرد و آشوبى بپا خواهد شد.اما قتل عثمان بهانه است،درد اصلى اينها مساواتى است كه تو ميان اينها و تازه مسلمانهاى ايرانى و غير ايرانى برقرار كرده‏اى.اگر تو امتياز اينها را حفظ كنى و در تصميم خود تجديد نظر كنى،غائله مى‏خوابد.»

چون ممكن بود اين اعتراض براى بسيارى از دوستان على پيدا شود كه:اينقدر اصرار براى رعايت مساوات چرا،لهذا على عليه السلام روز ديگر در حالى كه شمشيرى حمايل كرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشكيل مى‏داد كه يكى را به كمر بسته بود و ديگرى را روى شانه انداخته بود،به مسجد رفت و بالاى منبر ايستاد و به كمان خود تكيه كرد،خطاب به مردم گفت:

«خداوند را كه معبود ماست‏شكر مى‏كنيم.نعمتهاى عيان و نهان او شامل حال ماست.تمام نعمتهاى او منت و فضل است‏بدون اينكه ما از خود استحقاق و استقلالى داشته باشيم،براى اينكه ما را بيازمايد كه شكر مى‏كنيم يا كفران.افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه خدا را بهتر اطاعت كند و سنت پيغمبر را بهتر و بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بهتر زنده نگاه دارد.ما براى كسى نسبت‏به كسى،جز به مقياس طاعت‏خدا و پيغمبر،برترى قائل نيستيم.اين كتاب خداست در ميان ما و شما،و آن هم سنت و سيره روشن پيغمبر شما كه آگاهيد و مى‏دانيد.»

آنگاه اين آيه كريمه را تلاوت كرد: يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم.

پس از اين خطبه،براى دوست و دشمن قطعى و مسلم شد كه تصميم على قطعى است،هر كس تكليف خود را فهميد،آن كس كه مى‏خواست وفادار بماند وفادار ماند و آن كس كه به چنين برنامه‏اى نمى‏توانست تن بدهد،يا مانند عبد الله عمر كناره‏گيرى و انزوا اختيار كرد و يا مانند طلحه و زبير و مروان تا پاى جنگ و خونريزى حاضر شد (3) .

خوابى يا بيدار؟

حبه عرنى و نوف بكالى،شب را در صحن حياط دارالاماره كوفه خوابيدند.بعد از نيمه شب ديدند امير المؤمنين على عليه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حياط مى‏آيد،اما با حالتى غير عادى:دهشتى فوق العاده بر او مستولى است،قادر نيست تعادل خود را حفظ كند،دست‏خود را به ديوار تكيه داده و خم شده و با كمك ديوار قدم به قدم پيش مى‏آيد و با خود آيات آخر سوره آل عمران را زمزمه مى‏كند:

ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولى الالباب همانا در آفرينش حيرت آور و شگفت انگيز آسمانها و زمين و در گردش منظم شب و روز نشانه‏هايى است‏براى صاحبدلان و خردمندان.

الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار آنان كه خدا را در همه حال و همه وقت‏به ياد دارند و او را فراموش نمى‏كنند،چه نشسته و چه ايستاده و چه به پهلو خوابيده،و درباره خلقت آسمانها و زمين در انديشه فرو مى‏روند:پروردگارا اين دستگاه با عظمت را به عبث نيافريده‏اى، تو منزهى از اينكه كارى به عبث‏بكنى،پس ما را از آتش كيفر خود نگهدارى كن.

ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار پروردگارا!هر كس را كه تو عذاب كنى و به آتش ببرى بى آبرويش كرده‏اى،ستمگران يارانى ندارند.

ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار پروردگارا!ما نداى منادى ايمان را شنيديم كه به پروردگار خود ايمان بياوريد،ما ايمان آورديم،پس ما را ببخشاى و از گناهان ما درگذر،و ما را در شمار نيكان نزد خود ببر.

ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيامة انك لا تخلف الميعاد پروردگارا!آنچه به وسيله پيغمبران وعده داده‏اى نصيب ما كن،ما را در روز رستاخيز بى آبرو مكن،البته تو هرگز وعده خلافى نمى‏كنى.

همينكه اين آيات را به آخر رساند،از سرگرفت.مكرر اين آيات را-در حالى كه از خود بيخود شده بود و گويى هوش از سرش پريده بود-تلاوت كرد.

حبه و نوف هر دو در بستر خويش آرميده بودند و اين منظره عجيب را از نظر مى‏گذراندند. حبه مانند بهت زدگان خيره خيره مى‏نگريست.اما نوف نتوانست جلو اشك چشم خود را بگيرد و مرتب گريه مى‏كرد.

تا اينكه على به نزديك خوابگاه حبه رسيد و گفت:

«خوابى يا بيدار؟»

-بيدارم يا امير المؤمنين!تو كه از هيبت و خشيت‏خدا اينچنين هستى پس واى به حال ما بيچارگان!

امير المؤمنين چشمها را پايين انداخت و گريست،آنگاه فرمود:

«اى حبه!همگى ما روزى در مقابل خداوند نگه داشته خواهيم شد،و هيچ عملى از اعمال ما بر او پوشيده نيست.او به من و تو از رگ گردن نزديكتر است،هيچ چيز نمى‏تواند بين ما و خدا حائل شود.»

آنگاه به نوف خطاب كرد:

«خوابى؟»

-نه يا امير المؤمنين!بيدارم،مدتى است كه اشك مى‏ريزم.

-اى نوف!اگر امروز از خوف خدا زياد بگريى فردا چشمت روشن خواهد شد.اى نوف!هر قطره اشكى كه از خوف خدا از ديده‏اى بيرون آيد درياهايى از آتش را فرو مى‏نشاند.

اى نوف!هيچ كس مقام و منزلتش بالاتر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد و به خاطر خدا دوست‏بدارد.

اى نوف!آن كس كه خدا را دوست‏بدارد و هر چه را دوست مى‏دارد به خاطر خدا دوست‏بدارد، چيزى را بر دوستى خدا ترجيح نمى‏دهد،و آن كس كه هر چه را دشمن مى‏دارد به خاطر خدا دشمن بدارد،از اين دشمنى جز نيكى (4) به او نخواهد رسيد.هر گاه به اين درجه رسيديد، حقايق ايمان را به كمال دريافته‏ايد.

سپس لختى حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد،آخرين جمله‏اى كه گفت اين بود:«از خدا بترسيد،من به شما ابلاغ كردم.»

آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد،به مناجات پرداخت،مى‏گفت:«خدايا اى كاش مى‏دانستم هنگامى كه از تو غفلت مى‏كنم تو از من رو مى‏گردانى يا باز به من توجه دارى.اى كاش مى‏دانستم در اين خوابهاى طولانيم و در اين كوتاهى كردنم در شكرگزارى، حالم نزد تو چگونه است.»

حبه و نوف گفتند:«به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همين بود تا صبح طلوع كرد.» (5)


پى‏نوشتها:

1- ان ربك يعلم انك تقوم ادنى من ثلثى الليل و نصفه و ثلثه،و طائفة من الذين معك،و الله يقدر الليل و النهار:قرآن كريم،سوره مزمل،آيه 20.

2- مسند احمد حنبل،ج‏6/ص 221.

3- شرح ابن ابى الحديد،چاپ بيروت،ج 2/ص 271-273،شرح خطبه 90.

4- عبارت متن اين است:و من ابغض فى الله لم ينل ببغضه خيرا،و ظاهرا غلط است، صحيح‏«الا خيرا»است.

5- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبريز،ص‏589،و الكنى و الالقاب،ذيل‏«البكالى‏».