مصونيتى كه لغو شد
مسلمانانى كه در اثر شكنجه و آزار قريش از مكه به حبشه مهاجرت كرده
بودند،همه روزه انتظار خبر تازهاى از جانب مكه و مكيان داشتند.هر چند آنها
و هم مسلكانشان-كه پرچمدار توحيد و عدالتبودند-نسبتبه انبوه مخالفين،يعنى
طرفداران بت پرستى و ادامه نظام اجتماعى موجود،بسيار در اقليتبودند،اما
مطمئن بودند كه روز به روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفين آنها
كاسته مىشود،و حتى نا اميد نبودند كه تمام قريش به زودى پرده غفلت را
بدرند و راه رشد و صلاح خويش را باز يابند و مانند آنان آيين بت پرستى را
رها كرده راه مسلمانى پيش گيرند.
از قضا شايعهاى در آن نقطه از حبشه كه آنها بودند به وجود آمد مبنى بر
اينكه همه قريش تغيير عقيده و رويه داده و اسلام اختيار كردهاند.هر چند
اين خبر رسما تاييد نشده بود،اما ايمان و اعتقاد و اميدوارى فراوانى كه
مسلمانان به گسترش و پيروزى آئين اسلام داشتند، سبب شد تا گروهى از آنان
بدون آنكه منتظر تاييد خبر از طرف مقامات رسمى بشوند راه مكه را پيش
گيرند.يكى از آنان عثمان بن مظعون،صحابى معروف بود كه فوق العاده مورد
علاقه رسول اكرم و احترام همه مسلمانان بود.عثمان بن مظعون همينكه به
نزديكيهاى مكه رسيد،فهميد قضيه دروغ بوده و قريش بالعكس بر شكنجه و آزار
مسلمانان افزودهاند.نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن، زيرا حبشه راه
نزديكى نبود كه به آسانى بتوان برگشت.از آن طرف وارد مكه شدن همان و
تحتشكنجه قرار گرفتن همان.بالاخره يك چيز به نظرش رسيد و آن اينكه از عادت
جارى و معمول عرب استفاده كند و خود را در«جوار»يكى از متنفذين قريش قرار
دهد.
طبق عادت عرب اگر كسى از ديگرى«جوار»مىخواست،يعنى از او تقاضا مىكرد
كه او را پناه دهد و از او حمايت كند،آن ديگرى جوار مىداد و تا پاى جان هم
از او حمايت مىكرد.براى عرب ننگ بود كه كسى جوار بخواهد-و لو دشمن-و او
جوار ندهد،يا پس از جوار دادن از او حمايت نكند.عثمان نيمه شب وارد مكه شد
و يكسره به طرف خانه وليد بن مغيره مخزومى كه از شخصيتهاى برجسته و ثروتمند
و متنفذ قريش بود رفت و از او جوار خواست.وليد هم جوار او را پذيرفت.
روز بعد وليد بن مغيره هنگامى كه اكابر قريش در مسجد الحرام جمع بودند
به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام كرد كه
عثمان در جوار من است و از اين ساعت اگر كسى متعرض او شود متعرض من شده
است.قريش كه جوار وليد بن مغيره را محترم مىشمردند،ديگر متعرض عثمان نشدند
و او از آن ساعت«مصونيت»پيدا كرد، آزادانه مىرفت و مىآمد و مانند يكى
از قريش در مجالس و محافل آنها شركت مىكرد.
اما در همان حال،قريش لحظهاى از آزار و شكنجه ساير مسلمانان فروگذار
نمىكردند.اين جريان بر عثمان-كه هرگز راحتخود و رنجياران را
نمىتوانستببيند-سخت گران مىآمد. روزى با خود انديشيد اين مروت نيست من
در پناه يك نفر مشرك آسوده باشم و برادران همفكر و هم عقيدهام در زير
شكنجه و آزار باشند.از اين رو نزد وليد بن مغيره آمد و گفت:
«من از تو متشكرم،تو به من پناه دادى و از من حمايت كردى،ولى از امروز
مىخواهم از جوار تو خارج شوم و به ياران خود ملحق شوم.بگذار هر چه بر سر
آنها مىآيد بر سر من نيز بيايد.»
-برادرزاده جان!شايد به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ
نگاه دارد.
-چرا،من از اين جهت ناراضى نيستم،من مىخواهم بعد از اين جز در«پناه
خدا»زندگى نكنم.
-حالا كه اينچنين تصميم گرفتهاى،پس همان طور كه روز اول من تو را به
مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومى قريش پناهندگى تو را اعلام كردم،به مسجد
الحرام بيا و رسما در مجمع قريش خروج خود را از پناهندگى من اعلام كن.
-بسيار خوب،مانعى ندارد.
وليد و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند.هنگامى كه سران قريش گرد
آمدند،وليد اظهار كرد:«همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود را از
جوار من اعلام كند.»
-راست مىگويد،براى همين منظور آمدهام و اضافه مىكنم كه در مدتى كه در
جوار وليد بودم از من خوب حمايت كرد و از اين جهت هيچ گونه نارضايى
ندارم.علتخروج من از جوار او فقط اين است كه دوست ندارم غير از خدا احدى
را پناهگاه خودم محسوب دارم.
به اين ترتيب مدت جوار عثمان به پايان رسيد و مصونيتى كه تا آن ساعت
داشت لغو شد.اما عثمان مانند اينكه تازهاى در زندگىاش رخ نداده،مثل
روزهاى پيش در محفل قريش شركت كرد.
از قضا در آن روز لبيد بن ربيعه،شاعر معروف عرب،به مكه آمده بود،به قصد
اينكه قصيده معروف خود را كه يكى از شاهكارهاى قصائد عرب جاهليت است-و تازه
به نظم آورده بود-در محفل قريش بخواند.قصيده لبيد با اين مصرع آغاز
مىگردد:
«الا كل شىء ما خلا الله باطل»
يعنى هر چيزى جز خداوند باطل است،حق مطلق ذات اقدس احديت است.
رسول اكرم درباره اين مصراع فرموده است:«راستترين شعرى است كه عرب
سروده است.»
لبيد به مجمع قريش آمد و قرار شد قصيده خويش را قرائت كند.حضار مجلس
سراپا گوش شدند كه شاهكار تازه لبيد را بشنوند.لبيد با غرور افتخارآميزى
خواندن قصيده را آغاز كرد،و تا گفت:
«الا كل شىء ما خلا الله باطل»
عثمان بن مظعون كه در كنارى نشسته بود،مهلت نداد مصراع دوم را بخواند،به
علامت تصديق گفت:«احسنت،راست گفتى،حقيقت همين است،همه چيز جز خدا باطل و بى
حقيقت است.»
لبيد مصراع دوم را خواند:
«و كل نعيم لا محالة زائل»
يعنى هر نعمتى جبرا فنا پذير و معدوم شدنى است.فرياد عثمان بلند شد:
«اما اين يكى را دروغ گفتى.همه نعمتها فنا شدنى نيست.اين فقط در باره
نعمتهاى اين جهان صادق است.نعمتهاى آن جهانى همه پايدار و باقى است.»
تمام جمعيتبه طرف عثمان بن مظعون،اين مرد جسور،خيره شدند.هيچ كس انتظار
نداشت در محفلى كه از اكابر و اشراف قريش تشكيل شده و شاعرى با شخصيت مانند
لبيد بن ربيعه از راه دور آمده تا شاهكار خود را بر قريش عرضه دارد،مردى
مانند عثمان بن مظعون كه تا ساعتى پيش در پناه ديگرى بود و اكنون نه تامين
مالى دارد و نه تامين جانى و همه همفكران و هم مسلكانش در زير شكنجه به سر
مىبرند،اين گونه جسارت بورزد و اظهار عقيده كند.
جمعيتبه لبيد گفتند:«شعر خويش را تكرار كن.»باز تا لبيد گفت:
«الا كل شىء ما خلا الله باطل»
عثمان گفت:«راست است،درست است.»
و چون لبيد گفت:
«و كل نعيم لا محالة زائل»
عثمان گفت:«دروغ است،اين طور نيست،نعمتهاى آن جهانى فناپذير نيست.»
اين دفعه خود لبيد بيش از همه ناراحتشد.فرياد بر آورد:«اى مردم قريش!به
خدا قسم سابقا مجالس شما اين طور نبود.در ميان شما اين گونه افراد جسور و
بى ادب نبودند.چه شده كه اين جور اشخاص در ميان شما پيدا شدهاند؟»
يكى از حضار مجلس براى اينكه از لبيد دلجويى كرده باشد و او به قرائت
قصيدهاش ادامه دهد،گفت:«از حرف اين مرد ناراحت نباش،مرد سفيهى است،تنها هم
نيست،يك عده سفيه ديگر هم در اين شهر پيدا شدهاند و با اين مرد هم
عقيدهاند.اينها از دين ما خارج شدهاند و دين ديگرى براى خود انتخاب
كردهاند.»
عثمان جواب تندى به گوينده اين سخن داد.او هم ديگر طاقت نياورد،از جا
حركت كرد و سيلى محكمى به چهره عثمان نواخت كه يك چشمش كبود شد.يكى از حضار
مجلس گفت:
«عثمان!قدر ندانستى.در جوار خوب آدمى بودى.اگر در جوار وليد بن مغيره
باقى مانده بودى اكنون چشمت اين طور نبود.»
عثمان گفت:
-پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غير خدا،هر كه باشد.اما چشمم:
بدان كه چشم ديگرم نيز آرزومند استبه افتخارى نائل شود كه اين چشمم
نائل شده است.
خود وليد بن مغيره آمد جلو و گفت:
-عثمان!من حاضرم جوار خودم را تجديد كنم.
-اما من تصميم گرفتهام جز جوار خدا جوار احدى را نپذيرم (1)
.
اولين شعار
زمزمههايى كه گاه به گاه از مكه در ميان قبيله بنى غفار به گوش
مىرسيد،طبيعت كنجكاو و متجسس ابو ذر را به خود متوجه كرده بود.او خيلى ميل
داشت از ماهيت قضايايى كه در مكه مىگذرد آگاه شود،اما از گزارشهاى پراكنده
و نامنظمى كه احيانا به وسيله افراد و اشخاص دريافت مىكرد،چيز درستى
نمىفهميد.آنچه برايش مسلم شده بود فقط اين مقدار بود كه در مكه سخن نوى به
وجود آمده و مكيان سختبراى خاموش كردن آن فعاليت مىكنند،اما آن سخن چيست
و مكيان چرا مخالفت مىكنند،هيچ معلوم نيست.برادرش عازم مكه بود،به او
گفت:«مىگويند شخصى در مكه ظهور كرده و سخنان تازهاى آورده است و مدعى است
كه آن سخنان از طرف خدا به او وحى مىشود،اكنون كه تو به مكه مىروى،از
نزديك تحقيق كن و خبر درست را براى من بياور.»
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد.هنگام مراجعت از او پرسيد:
«هان!چه خبر بود و قضيه از چه قرار است؟»-تا آنجا كه من توانستم تحقيق
كنم،او مردى است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت مىكند،كلامى هم آورده كه
شعر نيست.
-منظور من تحقيق بيشتر بود،اين مقدار كافى نيست.خودم شخصا بايد بروم و
از حقيقت اين كار سر در بياورم.
ابو ذر مقدارى آذوقه در كولهبار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و يكسره
به مكه آمد. تصميم گرفت هر طور هستبا خود آن مردى كه سخن نو آورده ملاقات
كند و سخن او را از زبان خودش بشنود.اما نه او را مىشناخت و نه جرئت
مىكرد از كسى سراغ او را بگيرد.محيط مكه محيط ارعاب و وحشتبود.ابو ذر
بدون آنكه به كسى اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش
مىداد،شايد نشانهاى از مطلوب بيابد.
مركز اخبار و وقايع مسجد الحرام بود.ابو ذر نيز با كولهبار خود به مسجد
الحرام آمد.روز را شب كرد و نشانهاى به دست نياورد.پس از آنكه پاسى از شب
گذشت،چون خسته بود همان جا دراز كشيد.طولى نكشيد جوانى از نزديك او عبور
كرد.آن جوان نگاهى متجسسانه به سراپاى ابو ذر كرد و رد شد.نگاه جوان از نظر
ابو ذر خيلى معنىدار بود.به قلبش خطور كرد شايد اين جوان شايستگى داشته
باشد كه راز خودم را با او در ميان بگذارم.حركت كرد و پشتسر جوان راه
افتاد،اما جرئت نكرد چيزى اظهار كند،به سر جاى خود برگشت.
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد.آن روز نيز اثرى
از مطلوب نيافت. شب فرا رسيد و در همان جا دراز كشيد.درست در همان وقتشب
پيش،همان جوان پيدا شد، جلو آمد و با احترام به ابو ذر گفت:
«آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايى و شب را در آنجا به سر
ببرى؟»اين را گفت و ابو ذر را با خود به منزل برد.ابو ذر شب را مهمان آن
جوان بود،ولى باز هم از اينكه راز خود را با جوان به ميان بگذارد خود دارى
كرد.جوان نيز از او چيزى نپرسيد.صبح زود ابو ذر خداحافظى كرد و به دنبال
مقصد خود به مسجد الحرام آمد.آن روز نيز شب شد و ابو ذر نتوانست از سخنان
پراكنده مردم چيزى بفهمد.همينكه پاسى از شب گذشت،باز همان جوان آمد و ابو
ذر را با خود به خانه برد،اما اين نوبت جوان سكوت را شكست.
-آيا ممكن استبه من بگويى براى چه كارى به اين شهر آمدهاى؟
-اگر با من شرط كنى كه مرا كمك كنى،به تو مىگويم.
-عهد مىكنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم.
-حقيقت اين است،مدتهاست در ميان قبيله خودمان مىشنويم كه مردى در مكه
ظهور كرده است و سخنانى آورده و مدعى است آن سخنان از جانب خدا به او وحى
مىشود.من آمدهام خود او را ببينم و در باره كار او تحقيق كنم.اولا عقيده
تو درباره اين مرد چيست؟و ثانيا آيا مىتوانى مرا به او راهنمايى كنى؟
-مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه مىگويد از جانب خداست.صبح من تو را
پيش او خواهم برد.اما همان طور كه خودت مىدانى،اگر مردم اين شهر بفهمند من
تو را پيش او مىبرم،جان هر دو نفر ما در خطر است.فردا صبح من جلو مىافتم
و تو پشتسر من با مقدارى فاصله بيا و ببين من كجا مىروم.من مراقب اطراف
هستم،اگر حس كردم خطرى در كار است مىايستم و خم مىشوم مانند كسى كه مثلا
ظرفى را خالى مىكند.تو به اين علامت متوجه خطر باش و دور شو،اما اگر خطرى
پيش نيامد هر جا كه من رفتم تو هم بيا.
فردا صبح جوان كه كسى جز على بن ابى طالب نبود،از خانه بيرون آمد و راه
افتاد،و ابو ذر نيز از پشتسرش.خوشبختانه با خطرى مواجه نشدند.على ابو ذر
را به خانه پيغمبر رساند.
ابو ذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پيغمبر شد و مرتب آيات قرآن را
گوش مىكرد.به جلسه دوم نكشيد كه با ميل و اشتياق اسلام اختيار كرد و با
رسول خدا پيمان بست تا زنده است در راه خدا از هيچ ملامتى پروا نداشته باشد
و سخن حق را و لو در ذائقهها تلخ آيد بگويد.
رسول خدا به او فرمود:«اكنون به ميان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام
دعوت كن،تا دستور ثانوى من به تو برسد.»
ابو ذر گفت:«بسيار خوب.اما به خدا قسم پيش از اينكه از اين شهر بيرون
بروم،در ميان اين مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم
داد.هر چه بادا باد.»
ابو ذر بيرون آمد و خود را به قلب مكه يعنى مسجد الحرام رساند و در مجمع
قريش فرياد بر آورد:«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله.»
مكيان با شنيدن اين شعار،بدون آنكه مهلتسؤال و جوابى بدهند،به سر اين
مرد كه او را اصلا نمىشناختند ريختند.اگر عباس بن عبد المطلب خود را به
روى ابو ذر نينداخته بود، چيزى از ابو ذر باقى نمىماند.عباس به مكيان
گفت:«اين مرد از قبيله بنى غفار است.راه كاروان تجارتى قريش از مكه به شام
و از شام به مكه در سرزمين اين قبيله است.شما هيچ فكر نمىكنيد كه اگر مردى
از آنها را بكشيد،ديگر نخواهيد توانستبه سلامت از ميان آنها عبور كنيد؟!»
ابو ذر از دست قريش نجات يافت،اما هنوز كاملا دلش آرام نگرفته بود.با
خود گفتيك بار ديگر اين عمل را تكرار مىكنم،بگذار اين مردم اين چيزى را
كه دوست ندارند به گوششان بخورد بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند.روز بعد
آمد و همان شعار روز پيش را تكرار كرد.باز قريش به سرش ريختند و با وساطت
عباس بن عبد المطلب نجات يافت.
ابو ذر پس از اين جريان طبق دستور رسول اكرم به ميان قوم خويش رفت و به
تعليم و تبليغ و ارشاد آنان پرداخت.همينكه رسول اكرم از مكه به مدينه
مهاجرت كرد،ابو ذر نيز به مدينه آمد و تا نزديكيهاى آخر عمر خود در مدينه
به سر برد.ابو ذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد.به همين جهت در زمان
خلافت عثمان ابتدا به شام و سپس به نقطهاى در خارج مدينه به
نام«ربذه»تبعيد شد و در همانجا در تنهايى در گذشت.پيغمبر اكرم در
بارهاش فرموده بود:«خدا رحمت كند ابو ذر را،تنها زندگى مىكند،تنها
مىميرد،تنها محشور مىشود. » (2)
در بارگاه رستم
رستم فرخزاد،با سپاه گران و ساز و برگ كامل،براى سركوبى مسلمانان كه
قبلا كستسختى به ايرانيان داده بودند وارد قادسيه شد.مسلمانان به سركردگى
سعد وقاص تا نزديك قادسيه جلو آمده بودند.سعد عدهاى را مامور كرده بود تا
پيشاپيش سپاه به عنوان«مقدمة الجيش»و پيشاهنگ حركت كنند.رياست اين عده با
مردى بود به نام زهرة بن عبد الله.رستم پس از آنكه شبى را در قادسيه به روز
آورد،براى آنكه وضع دشمن را از نزديك ببيند سوار شد و به راه افتاد و در
كنار اردوگاه مسلمانان بر روى تپهاى ايستاد و مدتى وضع آنها را تحت نظر
گرفت.بديهى است نه عدد و نه تجهيزات و ساز و برگ مسلمانان چيزى نبود كه
اسباب وحشتبشود.اما در عين حال مثل اينكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با
اين مردم سرانجام نيكى نخواهد داشت.رستم همان شب با پيغام،زهرة بن عبد الله
را نزد خود طلبيد و به او پيشنهاد صلح كرد،اما به اين صورت كه پولى بگيرند
و برگردند سر جاى خود.
رستم با غرور و بلند پروازى-كه مخصوص خود او بود-به او گفت:«شما همسايه
ما بوديد و ما به شما نيكى مىكرديم.شما از انعام ما بهرهمند مىشديد و
گاهى كه خطرى از ناحيه كسى شما را تهديد مىكرد،ما از شما حمايت و شما را
حفظ مىكرديم.تاريخ گواه اين مطلب است.» سخن رستم كه به اينجا رسيد،زهرة
گفت:
«همه اينها كه راجع به گذشته گفتى صحيح است،اما تو بايد اين واقعيت را
درك كنى كه امروز غير از ديروز است.ما ديگر آن مردم نيستيم كه طالب دنيا و
ماديات باشيم.ما از هدفهاى دنيايى گذشته هدفهاى آخرتى داريم.ما قبلا همان
طور بوديم كه تو گفتى،تا روزى كه خداوند پيغمبر خويش را در ميان ما مبعوث
فرمود.او ما را به خداى يگانه خواند.ما دين او را پذيرفتيم.خداوند به
پيغمبر خويش وحى كرد كه اگر پيروان تو بر آنچه به تو وحى شده
ثابتبمانند،خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل ديگر تسلط خواهد بخشيد.هر
كس به اين دين بپيوندد عزيز مىگردد و هر كس تخلف كند خوار و زبون
مىشود.»رستم گفت:
«ممكن است در اطراف دين خودتان توضيحى بدهى؟»
-اساس و پايه و ركن آن دو چيز است:شهادت به يگانگى خدا و شهادت به رسالت
محمد،و اينكه آنچه او گفته است از جانب خداست.
-اين كه عيب ندارد،خوب است.ديگر چى؟
-آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى انسانهايى مانند خود (3) .
-اين هم خوب است.ديگر چى؟
-مردم همه از يك پدر و مادر زاده شدهاند،همه فرزندان آدم و حوا
هستند،بنابر اين همه برادر و خواهر يكديگرند» (4) .
-اين هم بسيار خوب است.خوب اگر ما اينها را بپذيريم و قبول كنيم،آيا شما
باز خواهيد گشت؟
-آرى،قسم به خدا ديگر قدم به سرزمينهاى شما نخواهيم گذاشت مگر به عنوان
تجارت يا براى كار لازم ديگرى از اين قبيل.ما هيچ مقصودى جز اينكه گفتم
نداريم.
-راست مىگويى.اما يك اشكال در كار است.از زمان اردشير در ميان ما مردم
ايران سنتى معمول و رايج است كه با دين شما جور در نمىآيد.از آن زمان رسم
بر اين است كه طبقات پست از قبيل كشاورز و كارگر حق ندارند تغيير شغل دهند
و به كار ديگر بپردازند.اگر بنا شود آن طبقات به خود يا فرزندان خود حق
بدهند كه تغيير شغل و طبقه بدهند و در رديف اشراف قرار بگيرند،پا از گليم
خود درازتر خواهند كرد و با طبقات عاليه و اعيان و اشراف ستيزه خواهند
جست.پس بهتر اين است كه يك بچه كشاورز بداند كه بايد كشاورز باشد و بس،يك
بچه آهنگر نيز بداند كه غير از آهنگرى حق كار ديگر ندارد و همين طور...
-اما ما از همه مردم براى مردم بهتريم (5) .ما نمىتوانيم
مثل شما باشيم و طبقاتى آنچنان در ميان خود قائل شويم.ما عقيده داريم امر
خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت كنيم. همان طور كه گفتم به عقيده ما
همه مردم از يك پدر و مادر آفريده شدهاند و همه برادر و برابرند.ما
معتقديم به وظيفه خودمان درباره ديگران به خوبى رفتار كنيم،و اگر به وظيفه
خودمان عمل كنيم،عمل نكردن آنها به ما زيان نمىرساند.عمل به وظيفه،مصونيت
ايجاد مىكند.
زهرة بن عبد الله اينها را گفت و رفت.رستم بزرگان سپاه را جمع كرد و
سخنان اين فرد مسلمان را براى آنان بازگو كرد.آنان سخنان آن مسلمان را به
چيزى نشمردند.رستم به سعد وقاص پيام داد كه نمايندهاى رسمى براى مذاكره
پيش ما بفرست.سعد خواست هيئتى را مامور اين كار كند،اما ربعى بن عامر كه
حاضر مجلس بود صلاح نديد،گفت:
«ايرانيان اخلاق مخصوصى دارند.همينكه يك هيئتبه عنوان نمايندگى به
طرفشان برود آن را دليل اهميتخودشان قرار مىدهند و خيال مىكنند ما چون
به آنها اهميت مىدهيم هيئتى فرستادهايم.فقط يك نفر بفرست،كافى است.»
خود ربعى مامور اين كار شد.
از آن طرف به رستم خبر دادند كه نماينده سعد وقاص آمده است.رستم با
مشاورين خود در كيفيتبرخورد با نماينده مسلمانان مشورت كرد كه به چه صورتى
باشد.به اتفاق كلمه راى دادند كه بايد به او بى اعتنايى كرد و چنين وانمود
كرد كه ما به شما اعتنايى نداريم،شما كوچكتر از اين حرفها هستيد.
رستم براى آنكه جلال و شكوه ايرانيان را به رخ مسلمانان بكشد،دستور داد
تختى زرين نهادند و خودش روى آن نشست،فرشهاى عالى گستردند،متكاهاى زربفت
نهادند.نماينده مسلمانان در حالى كه بر اسبى سوار و شمشير خويش را در يك
غلافى كهنه پوشيده و نيزهاش را به يك تار پوستبسته بود،وارد شد.تا نگاه
كرد فهميد كه اين زينتها و تشريفات براى اين است كه به رخ او بكشند.متقابلا
براى اينكه بفهماند ما به اين جلال و شكوهها اهميت نمىدهيم و هدف ديگرى
داريم،همينكه به كنار بساط رستم رسيد،معطل نشد،اسب خويش را نهيب زد و با
اسب داخل خرگاه رستم شد.مامورين به او گفتند:«پياده شو!»قبول نكرد و تا
نزديك تخت رستم با اسب رفت،آنگاه از اسب پياده شد.يكى از متكاهاى زرين را
با نيزه سوراخ كرد و لجام اسب خويش را در آن فرو برد و گره زد.مخصوصا پلاس
كهنهاى كه جل شتر بود،به عنوان روپوش به دوش خويش افكند.به او
گفتند:«اسلحه خود را تحويل بده، بعد برو نزد رستم.»گفت:«تحويل نمىدهم.شما
از ما نماينده خواستيد و من به عنوان نمايندگى آمدهام،اگر نمىخواهيد بر
مىگردم.»رستم گفت:«بگذاريد هر طور مايل استبيايد. »
ربعى بن عامر،با وقار و طمانينه خاصى،در حالى كه قدمها را كوچك
برمىداشت و از نيزه خويش به عنوان عصا استفاده مىكرد و عمدا فرشها را
پاره مىكرد،تا پاى تخت رستم آمد. وقتى كه خواستبنشيند،فرشها را عقب زد و
روى خاك نشست.گفتند:«چرا روى فرش ننشستى؟»گفت:«ما از نشستن روى اين زيورها
خوشمان نمىآيد.»
مترجم مخصوص رستم از او پرسيد:
«شما چرا آمدهايد؟»
-خدا ما را فرستاده است.خدا ما را مامور كرده بندگان او را از سختيها و
بدبختيها رهايى بخشيم و مردمى را كه دچار فشار و استبداد و ظلم ساير كيشها
هستند نجات دهيم و آنها در ظل عدل اسلامى در آوريم (6) .ما دين
خدا را كه بر اين اساس است،بر ساير ملل عرضه مىداريم،اگر قبول كردند در
سايه اين دين خوش و خرم و سعادتمندانه زندگى كنند،ما با آنها كارى
نداريم،اگر قبول نكردند با آنها مىجنگيم،آنگاه يا كشته مىشويم و به بهشت
مىرويم،يا بر دشمن پيروز مىگرديم.
-بسيار خوب،سخن شما را فهميديم.حالا ممكن است فعلا تصميم خود را تاخير
بيندازيد تا ما فكرى بكنيم و ببينيم چه تصميم مىگيريم؟
-چه مانعى دارد.چند روز مهلت مىخواهيد؟يك روز يا دو روز؟
-يك روز و دو روز كافى نيست،ما بايد به رؤسا و بزرگان خود نامه بنويسيم
و آنها بايد مدتها با هم مشورت كنند تا تصميمى گرفته شود.
ربعى كه مقصود آنها را فهميده بود و مىدانست منظور اين است كه دفع
الوقتشده باشد، گفت:
«آنچه پيغمبر ما سنت كرده و پيشوايان ما رفتار كردهاند اين است كه در
اين گونه مواقع بيش از سه روز تاخير جايز ندانيم.من سه روز مهلت مىدهم تا
يكى از سه كار را انتخاب كنيد:يا اسلام بياوريد.در اين صورت ما از راهى كه
آمدهايم بر مىگرديم،سرزمين شما با همه نعمتها مال خودتان،ما طمع به مال و
ثروت و سرزمين شما نبستهايم.يا قبول كنيد جزيه بدهيد.يا آماده نبرد
باشيد.»
-معلوم مىشود تو خودت فرمانده كل مىباشى كه با ما قرار مىگذارى.
-خير،من يكى از افراد عادى هستم،اما مسلمانان مانند اعضاى يك پيكرند،همه
از همند.اگر كوچكترين آنها به كسى امان بدهد،مانند اين است كه همه امان
دادهاند (7) .همه امان و پيمان يكديگر را محترم مىشمارند.
پس از اين جريان،رستم كه سخت تحت تاثير قرار گرفته بود،با زعماى سپاه
خويش در كار مسلمانان مشورت كرد،به آنها گفت:«چگونه ديديد اينها را؟آيا در
همه عمر سخنى بلندتر و محكمتر و روشنتر از سخنان اين مرد شنيدهايد؟اكنون
نظر شما چيست؟»
-ممكن نيست ما به دين اين سگ در آييم.مگر نديدى چه لباسهاى كهنه و
مندرسى پوشيده بود؟!
-شما به لباس چكار داريد،فكر و سخن را ببينيد،عمل و روش را ملاحظه كنيد.
سخن رستم مورد پذيرش آنان قرار نگرفت.آنها آنقدر گرفتار غرور بودند كه
حقايق روشن را درك نمىكردند.رستم ديد هم عقيده و همفكرى ندارد.پس از يك
سلسله مذاكرات ديگر با نمايندگان مسلمانان و مشورت با زعماى سپاه
خود،نتوانست راه حلى پيدا كند،آماده كارزار شد،و چنان شكستسختى خورد كه
تاريخ كمتر به ياد دارد.جان خويش را نيز در راه خيره سرى ديگران از دست داد
(8) .
2- اسد الغابة،ج 1/ص 301 و ج 5/ص186،و الغدير،ج 8/ص 314،چاپ بيروت.
6- الله جاء بنا و بعثنا لنخرج من يشاء من عباده،من ضيق الدنيا الى
سعتها،و من جور الاديان الى عدل الاسلام.
7- عبارت ربعى اين است:«و لكن المسلمين كالجسد الواحد بعضهم من بعض يجير
ادناهم على اعلاهم».اين مرد مضمون اين جمله را مجموعا از دو حديث نبوى ذيل
اقتباس كرده است:
الف.«مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم كمثل الجسد اذا اشتكى بعض تداعى
له سائر اعضاء جسده بالحمى و السهر»يعنى اهل ايمان از نظر عواطف و علائق و
پيوندهاى دوستانه مانند يك پيكرند.چون عضوى به درد آيد،ساير عضوها به وسيله
تب و بيخوابى با او همدردى مىكنند.سعدى اشاره به مضمون اين حديث مىكند
آنجا كه مىگويد:
بنى آدم اعضاى يك پيكرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوى به درد آورد
روزگار دگر عضوها را نماند قرار
در خطبهاى كه خود عمر هنگام فرستادن سپاه به ايران ايراد كرد نيز به
مضمون اين حديث اشاره كرد و گفت:«ان الله عز و جل قد جمع على الاسلام اهله
فالف بين القلوب و جعلهم فيه اخوانا و المسلمون فيما بينهم كالجسد لا يخلو
منه شئ من شئ اصاب غيره،و كذلك يحق على المسلمين ان يكونوا و امرهم شورى
بينهم بين ذوى الراى منهم»يعنى خداوند اهل اسلام را گرد محور اسلام جمع
كرده است،دلهاى آنها را به هم الفت داده و آنها را برادر يكديگر قرار داده
است.مسلمانان با خودشان مانند يك پيكرند.آنچه به عضوى اصابت كند،به همه
عضوها اصابت مىكند.شايسته مسلمانان اين است كه اينچنين باشند،كار خود را
با مشورت و راى اهل راى و نظر اداره مىكنند(يا شايسته مسلمين اين است كه
امور خود را با مشورت اداره كنند.):كامل ابن اثير،جلد 2،صفحه 310.
ب.«المسلمون تتكافؤ دماؤهم،يسعى بذمتهم ادناهم،و هم يد على من
سواهم»يعنى مسلمانان خونشان برابر است.كوچكترين آنها قراردادشان را محترم
مىشمارد.آنها در برابر دشمن مانند يك دست مىباشند.
8- كامل ابن اثير،ج 2/ص319-321،وقايع سال 14 هجرى.