مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۲۵ -


جويبر و ذلفا

-چقدر خوب بود زن مى‏گرفتى و خانواده تشكيل مى‏دادى و به اين زندگى انفرادى خاتمه مى‏دادى،تا هم حاجت تو به زن بر آورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد.

-يا رسول الله!نه مال دارم و نه جمال،نه حسب دارم و نه نسب،چه كسى به من زن مى‏دهد؟و كدام زن رغبت مى‏كند كه همسر مردى فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بد شكل مانند من بشود؟!

-اى جويبر!خداوند به وسيله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد.بسيارى از اشخاص در دوره جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد.بسيارى از اشخاص در جاهليت‏خوار و بى مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد.خداوند به وسيله اسلام نخوتهاى جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد.اكنون همه مردم از سفيد و سياه،قرشى و غير قرشى،عربى و عجمى در يك درجه‏اند،هيچ كس بر ديگرى برترى ندارد مگر به وسيله تقوا و طاعت.من در ميان مسلمانان فقط كسى را از تو بالاتر مى‏دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد.اكنون به آنچه دستور مى‏دهم عمل كن.

اينها كلماتى بود كه در يكى از روزها كه رسول اكرم به ملاقات‏«اصحاب صفه‏» آمده بود،ميان او و جويبر رد و بدل شد.

جويبر از اهل يمامه بود.در همان جا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد.او هر چند تنگدست و سياه و كوتاه قد بود،اما با هوش و حق طلب و با اراده بود.بعد از شنيدن آوازه اسلام،يكسره به مدينه آمد تا از نزديك جريان را ببيند.

طولى نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان در آمد،اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى،موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مى‏برد.تدريجا در ميان كسان ديگرى كه مسلمان مى‏شدند و در مدينه مى‏ماندند،افرادى ديگر هم يافت‏شدند كه آنها نيز مانند جويبر فقير و تنگدست‏بودند و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مى‏بردند.تا آنكه به پيغمبر وحى شد مسجد جاى سكونت نيست،اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند.رسول خدا نقطه‏اى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد.آنجا را«صفه‏»مى‏ناميدند و ساكنين آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب، «اصحاب صفه‏»خوانده مى‏شدند.رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگى آنها رسيدگى مى‏كردند.

يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود.در آن ميان چشمش به جويبر افتاد،به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگى او سر و سامانى بدهد.اما چيزى كه هرگز به خاطر جويبر نمى‏گذشت-با اطلاعى كه از وضع خودش داشت-اين بود كه روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود.اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد،با تعجب جواب داد:مگر ممكن است كسى به زناشويى با من تن بدهد؟!ولى رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغيير وضع اجتماعى را-كه در اثر اسلام پيدا شده بود-به او گوشزد فرمود.

رسول خدا پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگى مطمئن و اميدوار ساخت،دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصارى برود و دخترش‏«ذلفا»را براى خود خواستگارى كند.

زياد بن لبيد از ثروتمندان و محترمين اهل مدينه بود.افراد قبيله وى احترام زيادى برايش قائل بودند.هنگامى كه جويبر وارد خانه زياد شد،گروهى از بستگان و افراد قبيله لبيد در آنجا جمع بودند.

جويبر پس از نشستن مكثى كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت:«من از طرف پيغمبر پيامى براى تو دارم،محرمانه بگويم يا علنى؟»

-پيام پيغمبر براى من افتخار است،البته علنى بگو.

-پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را براى خودم خواستگارى كنم.

-پيغمبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟!!

-من كه از پيش خود حرفى نمى‏زنم،همه مرا مى‏شناسند،اهل دروغ نيستم.

-عجيب است!رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شانهاى خود از قبيله خودمان بدهيم.تو برو،من خودم به حضور پيغمبر خواهم آمد و در اين موضوع با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.

جويبر از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت،اما همان طور كه مى‏رفت‏با خودش مى‏گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعليم داده است و آن چيزى كه نبوت محمد براى آن است غير اين چيزى است كه زياد مى‏گويد.»

هر كس نزديك بود،اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه مى‏كرد مى‏شنيد.

ذلفا دختر زيباى لبيد كه به جمال و زيبايى معروف بود،سخنان جويبر را شنيد،آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود.

-بابا!اين مرد كه همين الآن از خانه بيرون رفت‏با خودش چه زمزمه مى‏كرد و مقصودش چه بود؟

-اين مرد به خواستگارى تو آمده بود و ادعا مى‏كرد پيغمبر او را فرستاده است.

-نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پيغمبر محسوب گردد؟!

-به عقيده تو من چه كنم؟

-به عقيده من زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه برگردان،و خودت برو به حضور پيغمبر و تحقيق كن قضيه چه بوده است.

زياد جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيغمبر شتافت.همينكه آن حضرت را ديد عرض كرد:

«يا رسول الله!جويبر به خانه ما آمد و همچو پيغامى از طرف شما آورد،مى‏خواهم عرض كنم رسم و عادت جارى ما اين است كه دختران خود را فقط به هم شانهاى خودمان از اهل قبيله كه همه انصار و ياران شما هستند بدهيم.»

-اى زياد!جويبر مؤمن است.آن شانيتها كه تو گمان مى‏كنى امروز از ميان رفته است.مرد مؤمن هم شان زن مؤمنه است.

زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.

-به عقيده من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن.مطلب مربوط به من است.جويبر هر چه هست من بايد راضى باشم.چون رسول خدا به اين امر راضى است من هم راضى هستم.

زياد ذلفا را به عقد جويبر در آورد.مهر او را از مال خودش تعيين كرد.جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد.از جويبر پرسيدند:

«آيا خانه‏اى در نظر گرفته‏اى كه عروس را به آن خانه ببرى؟»

-من چيزى كه فكر نمى‏كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم.پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد.

زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد،به علاوه دو جامه مناسب براى داماد آماده كرد. عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند.

شب تاريك شد.جويبر نمى‏دانست‏خانه‏اى كه براى او در نظر گرفته شده كجاست.جويبر به آن خانه و حجله راهنمايى شد.همينكه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زيبا افتاد،گذشته به يادش آمد.با خود انديشيد كه من مردى فقير و غريب وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم،نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فاميل.خداوند به وسيله اسلام اينهمه نعمت‏برايم فراهم كرد.اين اسلام است كه اينچنين تحولى در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمى‏شد كرد.من چقدر بايد خدا را شكر كنم.

همان وقت‏حالت رضايت و شكرگزارى به درگاه ايزد متعال در وى پيدا شد،به گوشه‏اى از اتاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت.يك وقت‏به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد.آن روز را شكرانه نيت روزه كرد.وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وى را بكر و دست نخورده يافتند.معلوم شد جويبر اصلا به نزديك ذلفا نيامده است.قضيه را از زياد پنهان نگاه داشتند.

دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت.جويبر روزها روزه مى‏گرفت و شبها به عبادت و تلاوت مى‏پرداخت.كم كم اين فكر براى خانواده عروس پيدا شد كه شايد جويبر ناتوانى جنسى دارد و احتياج به زن در او نيست.ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند.زياد قضيه را به اطلاع پيغمبر اكرم رسانيد.پيغمبر اكرم جويبر را طلبيد و به او فرمود:

«مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!»

از قضا اين ميل در من شديد است.

-پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته‏اى؟

-يا رسول الله!وقتى كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آنهمه نعمت ديدم،در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل چقدر عنايت فرموده!حالت‏شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزى خداى خود را شكرانه عبادت كنم.از امشب نزد همسرم خواهم رفت.

رسول خدا عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد.جويبر و ذلفا با هم عروسى كردند و با هم به خوشى به سر مى‏بردند.جهادى پيش آمد.جويبر با همان نشاطى كه مخصوص مردان با ايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد.بعد از شهادت جويبر هيچ زنى به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند (1) .

يك اندرز

مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست.رسول اكرم به او فرمود:

«اگر بگويم به كار مى‏بندى؟»

-بلى يا رسول الله!

-اگر بگويم به كار مى‏بندى؟

-بلى يا رسول الله!

-اگر بگويم به كار مى‏بندى؟

-بلى يا رسول الله!

رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت مطلبى كه مى‏خواهد بگويد كرد،به او فرمود:

«هر گاه تصميم به كارى گرفتى،اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش،اگر ديدى نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن.» (2)

تصميم ناگهانى

وقتى كه به هارون الرشيد خبر دادند كه صفوان‏«كاروانچى‏»كاروان شتر را يكجا فروخته است و بنابراين براى حمل خيمه و خرگاه خليفه در سفر حج‏بايد فكر ديگرى كرد سخت در شگفت ماند،در انديشه فرو رفت كه فروختن تمام كاروان شتر،خصوصا پس از آنكه با خليفه قرار داد بسته است كه حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگيرد،عادى نيست،بعيد نيست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگى داشته باشد.صفوان را طلبيد و به او گفت.

-شنيده‏ام كاروان شتر را يكجا فروخته‏اى.

-بلى يا امير المؤمنين!

-چرا؟

-پير و از كار مانده شده‏ام،خودم كه از عهده بر نمى‏آيم،بچه‏ها هم درست در فكر نيستند، ديدم بهتر است كه بفروشم.

-راستش را بگو چرا فروختى؟

-همين بود كه به عرض رساندم.

-اما من مى‏دانم چرا فروختى.حتما موسى بن جعفر از موضوع قراردادى كه براى حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستى آگاه شده و تو را از اين كار منع كرده،او به تو دستور داده شتران را بفروشى.علت تصميم ناگهانى تو اين است.

هارون آنگاه با لحنى خشونت آميز و آهنگى خشم آلود گفت:«صفوان!اگر سوابق و دوستيهاى قديم نبود،سرت را از روى تنه‏ات برمى‏داشتم.»

هارون خوب حدس زده بود.صفوان هر چند از نزديكان دستگاه خليفه به شمار مى‏رفت و سوابق زيادى در دستگاه خلافت‏خصوصا با شخص خليفه داشت،اما او از اخلاص كيشان و پيروان و شيعيان اهل بيت‏بود.صفوان پس از آنكه پيمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست،روزى با امام موسى بن جعفر عليه السلام برخورد كرد،امام به او فرمود:

«صفوان!همه چيز تو خوب است جز يك چيز.»

-آن يك چيز چيست‏يا ابن رسول الله؟

-اينكه شترانت را به اين مرد كرايه داده‏اى!

-يا ابن رسول الله من براى سفر حرامى كرايه نداده‏ام.هارون عازم حج است،براى سفر حج كرايه داده‏ام.بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت،بعضى از كسان و غلامان خود را همراه مى‏فرستم.

-صفوان!يك چيز از تو سؤال مى‏كنم.

-بفرماييد يا ابن رسول الله.

-تو شتران خود را به او كرايه داده‏اى كه آخر كار كرايه بگيرى.او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهى شد.اين طور نيست؟

-چرا يا ابن رسول الله.

-آيا آن وقت تو دوست ندارى كه هارون لا اقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟

-چرا يا ابن رسول الله.

-هر كس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقى بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد،و معلوم است هر كس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش خواهد رفت.

بعد از اين جريان بود كه صفوان تصميم گرفت‏يكجا كاروان شتر را بفروشد، هر چند خودش حدس مى‏زد ممكن است اين كار به قيمت جانش تمام شود (3) .

پول با بركت

على بن ابى طالب از طرف پيغمبر اكرم مامور شد به بازار برود و پيراهنى براى پيغمبر بخرد. رفت و پيراهنى به دوازده درهم خريد و آورد.رسول اكرم پرسيد:

«اين را به چه مبلغ خريدى؟»

-به دوازده درهم.

-اين را چندان دوست ندارم،پيراهنى ارزانتر از اين مى‏خواهم،آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟

-نمى‏دانم يا رسول الله.

-برو ببين حاضر مى‏شود پس بگيرد؟

على پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت.به فروشنده فرمود:

«پيغمبر خدا پيراهنى ارزانتر از اين مى‏خواهد،آيا حاضرى پول ما را بدهى و اين پيراهن را پس بگيرى؟»

فروشنده قبول كرد و على پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد.آنگاه رسول اكرم و على با هم به طرف بازار راه افتادند.در بين راه چشم پيغمبر به كنيزكى افتاد كه گريه مى‏كرد.پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد:

«چرا گريه مى‏كنى؟»

-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خريد به بازار فرستادند،نمى‏دانم چطور شد پولها گم شد.اكنون جرئت نمى‏كنم به خانه برگردم.

رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود:«هر چه مى‏خواستى بخرى بخر و به خانه برگرد.»و خودش به طرف بازار رفت و جامه‏اى به چهار درهم خريد و پوشيد.

در مراجعت‏برهنه‏اى را ديد،جامه را از تن كند و به او داد.دو مرتبه به بازار رفت و جامه‏اى ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد.

در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته است،فرمود:

«چرا به خانه نرفتى؟»

-يا رسول الله خيلى دير شده،مى‏ترسم مرا بزنند كه چرا اينقدر دير كردى.

-بيا با هم برويم،خانه‏تان را به من نشان بده،من وساطت مى‏كنم كه مزاحم تو نشوند.

رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد.همينكه به پشت در خانه رسيدند كنيزك گفت:«همين خانه است.»رسول اكرم از پشت در با آواز بلند گفت:

«اى اهل خانه سلام عليكم.»

جوابى شنيده نشد.بار دوم سلام كرد،جوابى نيامد.سومين بار سلام كرد،جواب دادند: «السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته.»

-چرا اول جواب نداديد؟آيا آواز مرا نمى‏شنيديد؟

-چرا،همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.

-پس علت تاخير چه بود؟

-يا رسول الله!خوشمان مى‏آمد سلام شما را مكرر بشنويم،سلام شما براى خانه ما فيض و بركت و سلامت است.

-اين كنيزك شما دير كرده،من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنيد.

-يا رسول الله!به خاطر مقدم گرامى شما اين كنيزك از همين ساعت آزاد است.

پيامبر گفت:«خدا را شكر،چه دوازده درهم پر بركتى بود،دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد!» (4)


پى‏نوشتها:

1- كافى،ج 5/ص 34.

2- «اذا هممت‏بامر فتدبر عاقبته،ان يك رشدا فامضه و ان غيا فانته عنه‏»:وسائل،ج 2/ص‏457.

3- سفينة البحار،ج 2،ماده‏«ظلم‏».

4- بحار الانوار،جلد6،باب‏«مكارم اخلاقه و سيره و سننه‏».