بزنطى
احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى،كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش
بود،بالاخره بعد از مراسلههاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام رد
و بدل شد و سؤالاتى كه كرد و جوابهايى كه شنيد،معتقد به امامتحضرت رضا
شد.روزى به امام گفت:«من ميل دارم در مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و
آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمىكند شخصا به خانه شما بيايم و
حضورا استفاده كنم.»
يك روز،آخر وقت،امام رضا عليه السلام مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى
را پيش خود خواند.آن شب تا نيمههاى شب به سؤال و جوابهاى علمى گذشت.مرتبا
بزنطى مشكلات خويش را مىپرسيد و امام جواب مىداد.بزنطى از اين موقعيت كه
نصيبش شده بود به خود مىباليد و از خوشحالى در پوست نمىگنجيد.
شب گذشته و موقع خواب شد.امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود:«همان بستر
شخصى مرا كه خودم در آن مىخوابم بياور براى بزنطى بگستران تا استراحت
كند.»
اين اظهار محبت،بيش از اندازه در بزنطى مؤثر افتاد.مرغ خيالش به پرواز
در آمد.در دل با خود مىگفت الان در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبختتر
نيست.اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل
خود آورد.اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا
داد.بعلاوه همه اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد امام دستور داد كه
بستر شخصى او را براى من بگسترانند.پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و
خوشبختتر خواهد بود؟
بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و ما فيها را زير پاى خودش
مىديد.ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده
بود و آماده برخاستن و رفتن بود،با جمله«يا احمد»بزنطى را مخاطب قرار داد
و رشته خيالات او را پاره كرد،آنگاه فرمود:
«هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد مايه فخر و مباهات خويش بر
ديگران قرار نده،زيرا صعصعة بن صوحان كه از اكابر ياران على بن ابى طالب
عليه السلام بود مريض شد،على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت
كرد،دستخويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت،ولى همينكه خواست از
جا حركت كند و برود،او را مخاطب قرار داد و فرمود: اين امور را هرگز مايه
فخر و مباهات خود قرار نده.اينها دليل بر چيزى از براى تو نمىشود. من تمام
اينها را به خاطر تكليف و وظيفهاى كه متوجه من است انجام دادم،و هرگز
نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند.» (1)
عقيل،مهمان على
عقيل در زمان خلافتبرادرش امير المؤمنين على عليه السلام به عنوان
مهمان به خانه آن حضرت در كوفه وارد شد.على به فرزند مهتر خويش،حسن بن
على،اشاره كرد كه جامهاى به عمويت هديه كن.امام حسن يك پيراهن و يك ردا از
مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهداء كرد.شب فرا رسيد و هوا گرم
بود.على و عقيل روى بام دار الاماره نشسته مشغول گفتگو بودند.موقع صرف شام
رسيد.عقيل كه خود را مهمان در بار خلافت مىديد طبعا انتظار سفره رنگينى
داشت،ولى بر خلاف انتظار وى سفره بسيار ساده و فقيرانهاى آورده شد.با كمال
تعجب پرسيد:«غذا هر چه هست همين است؟»
على:«مگر اين نعمتخدا نيست؟من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر
مىكنم و سپاس مىگويم.»
عقيل:«پس بايد حاجتخويش را زودتر بگويم و مرخص شوم.من مقروضم و زير بار
قرض ماندهام،دستور فرما هر چه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مىخواهى
به برادرت كمك كنى بكن،تا زحمت را كم كرده به خانه خويش برگردم.»
-چقدر مقروضى؟
-صد هزار درهم.-اوه،صد هزار درهم!چقدر زياد!متاسفم برادر جان كه اين قدر
ندارم كه قرضهاى تو را بدهم،ولى صبر كن موقع پرداختحقوق برسد،از سهم شخصى
خودم بر مىدارم و به تو مىدهم و شرط مواسات و برادرى را بجا خواهم
آورد.اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند،تمام سهم خودم را به تو
مىدادم و چيزى براى خود نمىگذاشتم.
-چى؟!صبر كنم تا وقت پرداختحقوق برسد؟بيت المال و خزانه كشور در دست تو
است و به من مىگويى صبر كن تا موقع پرداختسهميهها برسد و از سهم خودم به
تو بدهم!تو هر اندازه بخواهى مىتوانى از خزانه و بيت المال بردارى،چرا مرا
به رسيدن موقع پرداختحقوق حواله مىكنى؟!بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بيت
المال چقدر است؟فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى چه دردى از من دوا
مىكند؟
-من از پيشنهاد تو تعجب مىكنم.خزانه دولت پول دارد يا ندارد،چه ربطى به
من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين.راست
است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و
مساعدت كنم،اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين.
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مىكرد
كه«اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند،تا من دنبال كار خود
بروم.»
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود.صندوقهاى پول تجار و
بازاريها از آنجا ديده مىشد.در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مىكرد،على
به عقيل فرمود:«اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمىپذيرى،پيشنهادى به تو
مىكنم،اگر عمل كنى مىتوانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم
داشته باشى.»-چه كار كنم؟
-در اين پايين صندوقهايى است.همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند،از
اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هر چه دلت مىخواهد بردار!
-صندوقها مال كيست؟
-مال اين مردم كسبه است،اموال نقدينه خود را در آنجا مىريزند.
-عجب!به من پيشنهاد مىكنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچارهاى
كه به هزار زحمتبه دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و
رفتهاند بردارم و بروم؟
-پس تو چطور به من پيشنهاد مىكنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو
باز كنم؟ مگر اين مال متعلق به كيست؟اين هم متعلق به مردمى است كه خود راحت
و بى خيال در خانههاى خويش خفتهاند.اكنون پيشنهاد ديگرى مىكنم،اگر ميل
دارى اين پيشنهاد را بپذير.
-ديگر چه پيشنهادى؟
-اگر حاضرى شمشير خويش را بردار،من نيز شمشير خود را بر مىدارم،در اين
نزديكى كوفه شهر قديم«حيره»است،در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى
هستند،شبانه دو نفرى مىرويم و بر يكى از آنها شبيخون مىزنيم و ثروت كلانى
بلند كرده مىآوريم.
-بردار جان!من براى دزدى نيامدهام كه تو اين حرفها را مىزنى.من
مىگويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است اجازه بده پولى به
من بدهند تا من قروض خود را بدهم.
-اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم بهتر است از اينكه مال صدها هزار نفر
مسلمان يعنى مال همه مسلمين را بدزديم.چطور شد كه ربودن مال يك نفر با
شمشير دزدى است،ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست؟تو خيال كردهاى كه دزدى
فقط منحصر استبه اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او را از چنگالش
بيرون بياورد؟!شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الان به من پيشنهاد
مىكنى (2) .
خواب وحشتناك
خوابى كه ديده بود او را سختبه وحشت انداخته بود.هر لحظه تعبيرهاى
وحشتناكى به نظرش مىرسيد.هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت:«خوابى
ديدهام.»
«خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين،يا يك آدم چوبين،بر يك اسب چوبين
سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مىدهد.من از
مشاهده آن بى نهايتبه وحشت افتادم،و اكنون مىخواهم شما تعبير اين خواب
مرا بگوييد.»
امام:«حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر
وسيله شده مال او را از چنگش بربايى.از خدايى كه تو را آفريده و تو را
مىميراند بترس و از تصميم خويش منصرف شو.»
-حقا كه عالم حقيقى تو هستى و علم را از معدن آن به دست آوردهاى.اعتراف
مىكنم كه همچو فكرى در سر من بود،يكى از همسايگانم مزرعهاى دارد و چون
احتياج به پول پيدا كرده مىخواهد بفروشد و فعلا غير از من مشترى ديگرى
ندارد.من اين روزها همهاش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با
پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم (3) .
در ظله بنى ساعده
شب بود و هوا بارانى و مرطوب.امام صادق،تنها و بى خبر از همه كسان
خويش،از تاريكى شب و خلوت كوچه استفاده كرده از خانه بيرون آمد و به
طرف«ظله بنى ساعده»روانه شد.از قضا معلى بن خنيس كه از اصحاب و ياران
نزديك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بيرون شدن امام از
خانه شد.پيش خود گفت امام را در اين تاريكى تنها نگذارم.با چند قدم فاصله
كه فقط شبح امام را در آن تاريكى مىديد آهسته به دنبال امام روان شد.
همين طور كه آهسته به دنبال امام مىرفت ناگهان متوجه شد مثل اينكه چيزى
از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت،و آهسته صداى امام را شنيد كه
فرمود:«خدايا اين را به ما برگردان.»
در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد.امام از صداى معلى او را شناخت و
فرمود:
«تو معلى هستى؟»
-بلى معلى هستم.
بعد از آنكه جواب امام را داد،دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به زمين
افتاد،ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است.
امام:«اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده.»
معلى تدريجا نانها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد.انبان
بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مىتوانست آن را به دوش بكشد.
معلى:«اجازه بده اين را من به دوش بگيرم.»
امام:«خير،لازم نيست،خودم به اين كار از تو سزاوارترم.»
امام نانها را به دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند تا به ظله بنى ساعده
رسيدند.آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود.كسانى كه از خود خانه و ماوايى
نداشتند،در آنجا به سر مىبردند.همه خواب بودند و يك نفر هم بيدار
نبود.امام نانها را،يكى يكى و دو تا دو تا،در زير جامه فرد فرد گذاشت و
احدى را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد.
معلى:«اينها كه تو در اين دل شب برايشان نان آوردى شيعهاند و معتقد به
امامت هستند؟»
-نه،اينها معتقد به امامت نيستند،اگر معتقد به امامتبودند نمك هم
مىآوردم (4) .
سلام يهود
عايشه همسر رسول اكرم در حضور رسول اكرم نشسته بود كه مردى يهودى وارد
شد.هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت:«السام عليكم»يعنى«مرگ بر شما».
طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد،او هم به جاى سلام گفت«السام
عليكم».معلوم بود كه تصادف نيست،نقشهاى است كه با زبان،رسول اكرم را آزار
دهند.عايشه سختخشمناك شد و فرياد بر آورد كه:«مرگ بر خود شما و...»
رسول اكرم فرمود:«اى عايشه!ناسزا مگو.ناسزا اگر مجسم گردد بدترين و
زشتترين صورتها را دارد.نرمى و ملايمت و بردبارى روى هر چه گذاشته شود آن
را زيبا مىكند و زينت مىدهد، و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و
زيبايى آن مىكاهد.چرا عصبى و خشمگين شدى؟»
عايشه:«مگر نمىبينى يا رسول الله كه اينها با كمال وقاحت و بى شرمى به
جاى سلام چه مىگويند؟»
-چرا،من هم در جواب گفتم:«عليكم»(بر خود شما)همين قدر كافى بود.»
(5)
نامهاى به ابو ذر
نامهاى به دست ابو ذر رسيد،آن را باز كرد و خواند.از راه دور آمده
بود.شخصى به وسيله نامه از او تقاضاى اندرز جامعى كرده بود.او از كسانى بود
كه ابو ذر را مىشناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده و رسول اكرم چقدر
او را مورد عنايت قرار مىداده و با سخنان بلند و پر معناى خويش به او حكمت
مىآموخته است.
ابو ذر در پاسخ فقط يك جمله نوشت،يك جمله كوتاه:«با آن كس كه بيش از همه
مردم او را دوست مىدارى بدى و دشمنى مكن.»نامه را بست و براى طرف فرستاد.
آن شخص بعد از آنكه نامه ابو ذر را باز كرد و خواند چيزى از آن سر در
نياورد.با خود فتيعنى چه؟مقصود چيست؟«با آن كس كه بيش از همه مردم او را
دوست مىدارى بدى و دشمنى نكن»يعنى چه؟اين كه از قبيل توضيح واضحات
است!مگر ممكن است كه آدمى محبوبى داشته باشد-آنهم عزيزترين محبوبها-و با او
بدى بكند؟!بدى كه نمىكند سهل است، مال و جان و هستى خود را در پاى او
مىريزد و فدا مىكند.
از طرف ديگر با خود انديشيد كه شخصيت گوينده جمله را نبايد از نظر دور
داشت،گوينده اين جمله ابو ذر است،ابو ذر لقمان امت است و عقلى حكيمانه
دارد،چارهاى نيستبايد از خودش توضيح بخواهم.
مجددا نامهاى به ابو ذر نوشت و توضيح خواست.
ابو ذر در جواب نوشت:«مقصودم از محبوبترين و عزيزترين افراد در نزد تو
همان خودت هستى.مقصودم شخص ديگرى نيست.تو خودت را از همه مردم بيشتر دوست
مىدارى.اينكه گفتم با محبوبترين عزيزانت دشمنى نكن،يعنى با خودت خصمانه
رفتار نكن.مگر نمىدانى هر خلاف و گناهى كه انسان مرتكب مىشود،مستقيما
صدمهاش بر خودش وارد مىشود و ضررش دامن خودش را مىگيرد.» (6)
مزد نامعين
آن روز را سليمان بن جعفر جعفرى و امام رضا عليه السلام به دنبال كارى
با هم بيرون رفته بودند.غروب آفتاب شد و سليمان خواستبه منزل خويش
برود،على بن موسى الرضا به او فرمود:«بيا به خانه ما و امشب با ما
باش.»اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.
امام غلامان خود را ديد كه مشغول گلكارى بودند.ضمنا چشم امام به يك نفر
بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكارى بود،پرسيد:«اين
كيست؟»غلامان:«اين را ما امروز اجير گرفتهايم تا با كمك كند.»
-بسيار خوب،چقدر مزد برايش تعيين كردهايد؟
-يك چيزى بالاخره خواهيم داد و او را راضى خواهيم كرد.
آثار ناراحتى و خشم در امام رضا پديد آمد و رو آورد به طرف غلامان تا با
تازيانه آنها را تاديب كند.سليمان جعفرى جلو آمد و عرض كرد:«چرا خودت را
ناراحت مىكنى؟»
امام فرمود:«من مكرر دستور دادهام كه تا كارى را طى نكنيد و مزد آن را
معين نكنيد هرگز كسى را به كار نگماريد،اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد
بعد از او كار بكشيد.اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد،آخر كار هم،مىتوانيد
چيزى علاوه به او بدهيد.البته او هم كه ببيند شما بيش از اندازهاى كه معين
شده به او مىدهيد،از شما ممنون و متشكر مىشود و شما را دوست مىدارد و
علاقه بين شما و او محكمتر مىشود.اگر هم فقط به همان اندازه كه قرار
گذاشتهايد اكتفا كنيد،شخص از شما ناراضى نخواهد بود.ولى اگر تعيين مزد
نكنيد و كسى را به كار بگماريد،آخر كار هر اندازه كه به او بدهيد باز گمان
نمىبرد كه شما به او محبت كردهايد،بلكه مىپندارد شما از مزدش كمتر به او
دادهايد.» (7)
بنده استيا آزاد؟
صداى ساز و آواز بلند بود.هر كس كه از نزديك آن خانه
مىگذشت،مىتوانستحدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟بساط عشرت و مى
گسارى پهن بود و جام«مى»بود كه پيا پى نوشيده مىشد.كنيزك خدمتكار درون
خانه را جاروب زده و خاكروبهها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا
آنها را در كنارى بريزد.در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهرهاش
نمايان بود و پيشانىاش از سجدههاى طولانى حكايت مىكرد از آنجا
مىگذشت،از آن كنيزك پرسيد:
«صاحب اين خانه بنده استيا آزاد؟»
-آزاد.
-معلوم است كه آزاد است.اگر بنده مىبود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار
خويش را مىداشت و اين بساط را پهن نمىكرد.
رد و بدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث
زيادترى در بيرون خانه بكند.هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد:«چرا اين
قدر دير آمدى؟»
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت:«مردى با چنين وضع و هيئت مىگذشت و
چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.»
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد.مخصوصا آن جمله(اگر
بنده مىبود از صاحب اختيار خود پروا مىكرد)مثل تير بر قلبش نشست.بى
اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد.با پاى برهنه به دنبال
گوينده سخن رفت.دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن
جعفر عليه السلام نبود رساند.به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد،و ديگر به
افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا
نكرد.او كه تا آن روز به«بشر بن حارث بن عبد الرحمن مروزى»معروف بود،از
آن به بعد لقب«الحافى»يعنى«پا برهنه»يافت و به«بشر حافى»معروف و
مشهور گشت.تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند،ديگر گرد گناه نگشت.تا آن
روز در سلك اشرافزادگان و عياشان بود،از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار
و خدا پرست در آمد (8) .
در ميقات
مالك بن انس،فقيه معروف مدينه (9) ،سالى در سفر حج همراه
امام صادق عليه السلام بود.به ميقات رسيدند و هنگام پوشيدن لباس احرام و
تلبيه گفتن-يعنى ذكر معروف لبيك اللهم لبيك-رسيد.ديگران طبق معمول اين ذكر
را به زبان آوردند و گفتند.مالك بن انس متوجه امام صادق شد،ديد حال امام
منقلب است،همينكه مىخواهد اين ذكر را بر زبان آورد، هيجانى به امام دست
مىدهد و صدا در گلويش مىشكند و عنان كنترل اعصاب خويش را از دست مىدهد
كه مىخواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد.مالك جلو آمد و گفت:«يا بن
رسول الله!چارهاى نيست،هر طور هست اين ذكر را بگوييد.»
امام فرمود:
«اى پسر ابى عامر!چگونه جسارت بورزم و به خود جرات بدهم كه لبيك
بگويم؟لبيك گفتن به معناى اين است كه خدايا تو مرا به آنچه مىخوانى با
كمال سرعت اجابت مىكنم و همواره آماده به خدمتم.با چه اطمينانى با خداى
خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم؟اگر در
جوابم گفته شود:«لا لبيك»آن وقت چكار كنم؟» (10)
بار نخل
على بن ابى طالب عليه السلام از خانه بيرون آمده بود و طبق معمول به طرف
صحرا و باغستانها كه با كار كردن در آنجاها آشنا بود مىرفت،ضمنا بارى نيز
همراه داشت.شخصى پرسيد:«يا على!چه چيز همراه دارى؟»
على:«درختخرما،ان شاء الله.»
-درختخرما؟!
تعجب آن شخص وقتى زايل شد كه بعد از مدتى او و ديگران ديدند تمام
هستههاى خرمايى كه آن روز على همراه مىبرد كه كشت كند و آرزو داشت در
آينده هر يك درختخرماى تناورى شود،به صورت يك نخلستان در آمد و تمام آن
هستههاى سبز و هر كدام درختى شد. (11)
عرق كار
امام كاظم در زمينى كه متعلق به شخص خودش بود مشغول كار و اصلاح زمين
بود.فعاليت زياد عرق امام را از تمام بدنش جارى ساخته بود.على بن ابى حمزه
بطائنى در اين وقت رسيد و عرض كرد:
«قربانت گردم،چرا اين كار را به عهده ديگران نمىگذارى؟»
-چرا به عهده ديگران بگذارم؟افراد از من بهتر همواره از اين كارها
مىكردهاند-مثلا چه كسانى؟
-رسول خدا و امير المؤمنين و همه پدران و اجدادم.اساسا كار و فعاليت در
زمين از سنن پيغمبران و اوصياى پيغمبران و بندگان شايسته خداوند است
(12) .
2- بحار الانوار،جلد9،چاپ تبريز،صفحه613.
3- وسائل،ج 2/ص 582.
4- بحار الانوار،جلد 11،چاپ كمپانى،صفحه 110.وسائل،جلد 2،چاپ امير
بهادر،صفحه49.
5- وسائل،ج 2/ص 212.
6- ارشاد ديلمى.
7- بحار الانوار،ج 12/ص 31.
8- الكنى و الالقاب محدث قمى،جلد 2،ذيل عنوان«الحافى»،صفحه153،به نقل
از علامه در منهاج الكرامه.
9- مالك بن انس بن مالك بن ابى عامر يكى از امامهاى چهارگانه اهل سنت و
جماعت است و مذهب معروف«مالكى»منسوب به او است.عصر وى مقارن استبا عصر
ابو حنيفه.شافعى شاگرد مالك بود و احمد بن حنبل شاگرد شافعى.
مكتب فقهى مالك نقطه مقابل مكتب فقهى ابو حنيفه به شمار مىرفت،زيرا
مكتب ابو حنيفه بيشتر متكى بر راى و قياس بود،بر خلاف مكتب فقهى مالك كه
بيشتر متكى بر سنت و حديثبود.در عين حال،مطابق نقل ابن خلكان در وفيات
الاعيان(جلد3،صفحه286)،مالك در نزديكى مردن سخت مىگريست و از اينكه در
برخى موارد به راى خويش فتوا داده است نگران و وحشتناك بود،مىگفت:«اى كاش
به راى فتوا نداده بودم،و راضيم به جاى هر يك از آن فتواها تازيانهاى
بخورم و از تبعه آن گناهان آزاد باشم.»
از مفاخر مالك اين مطلب شمرده شده كه معتقد بود بيعت«محمد بن عبد الله
محض»كه شهيد شد صحيح است و بيعتبنى العباس چون مبنى بر زور بوده صحيح
نيست.مالك از اظهار اين عقيده خويش امتناع نمىكرد و از سطوت بنى العباس
پروا نمىنمود.همين امر سبب شد كه به دستور جعفر بن سليمان عباسى،عموى سفاح
و منصور،تازيانه سختى به وى زدند.و اتفاقا همين تازيانه خوردن سبب شد كه
مالك احترام و شهرت و محبوبيت زيادترى پيدا كند.رجوع شود به وفيات
الاعيان،جلد3،صفحه 285.
مالك چون در مدينه بود به محضر امام صادق زياد رفت و آمد مىكرد و از
كسانى بود كه از آن حضرت حديث روايت كردهاند.و مطابق نقل بحار(جلد
11،صفحه109)از كتابهاى خصال و علل الشرايع و امالى صدوق،هنگامى كه مالك به
محضر امام صادق مىرفت امام به او محبت مىفرمود و گاه به او مىفرمود:
«من تو را دوست مىدارم»و مالك از اينكه مورد تفقد امام قرار
مىگرفتسختشاد مىگشت. مالك به نقل كتاب الامام الصادق(صفحه3)مىگفت:«من
مدتى به حضور امام صادق آمد و شد داشتم.او را هميشه در حال نماز يا روزه يا
تلاوت قرآن مىديدم.فاضلتر از جعفر بن محمد در علم و تقوا و عبادت چشمى
نديده و گوشى نشنيده و به قلبى خطور نكرده است.»و هم مالك است كه به نقل
بحار درباره امام صادق مىگويد:«او از بزرگان عباد و زهاد بود كه از خدا
مىترسيد و بسيار حديث مىدانست.خوش مجلس و خوش معاشرت بود.مجلسش پر فيض
بود.نام رسول خدا را كه مىشنيد رنگ صورتش تغيير مىكرد.»
10- بحار الانوار،ج 11/ص109.
11- وسائل،ج 2/ص 531،و بحار،ج9/ص599.
12- بحار الانوار،ج 11/ص266،و وسائل،ج 2/ص 531.