شكايت همسايه
شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايهاش شكايت كرد كه مرا اذيت مىكند و
از من سلب آسايش كرده.
رسول اكرم فرمود:«تحمل كن و سر و صدا عليه همسايهات راه نينداز،بلكه
روش خود را تغيير دهد.»
بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد.اين دفعه نيز رسول اكرم
فرمود:«تحمل كن.»
براى سومين بار آمد و گفت:«يا رسول الله اين همسايه من دست از روش خويش
برنمىدارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانوادهام را فراهم مىسازد.»
اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:«روز جمعه كه رسيد،برو اسباب و اثاث
خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مىآيند و مىروند و مىبينند
بگذار،مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت اينجا ريخته است؟بگو از دست
همسايه بد،و شكايت او را به همه مردم بگو.»
شاكى همين كار را كرد.همسايه موذى كه خيال مىكرد پيغمبر براى هميشه
دستور تحمل و بردبارى مىدهد،نمىدانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق
به ميان بيايد اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست.لهذا همينكه از
موضوع اطلاع يافتبه التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را
برگرداند به منزل.و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار
همسايه خود را فراهم نسازد (1) .
درختخرما
سمرة بن جندب يك اصله درختخرما در باغ يكى از انصار داشت.خانه مسكونى
مرد انصارى كه زن و بچهاش در آنجا به سر مىبردند همان دم در باغ بود.سمره
گاهى مىآمد و از نخله خود خبر مىگرفتيا از آن خرما مىچيد.و البته طبق
قانون اسلام«حق»داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درختخود رسيدگى
كند.
سمره هر وقت كه مىخواستبرود از درختخود خبر بگيرد،بى اعتنا و سر زده
داخل خانه مىشد و ضمنا چشم چرانى مىكرد.
صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت مىخواهد داخل شود،سر زده وارد
نشود.او قبول نكرد.ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت:«اين مرد
سر زده داخل خانه من مىشود.شما به او بگوييد بدون اطلاع و سر زده وارد
نشود،تا خانواده من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند.»
رسول اكرم سمره را خواست و به او فرمود:«فلانى از تو شكايت دارد،مىگويد
تو بدون اطلاع وارد خانه او مىشوى،و قهرا خانواده او را در حالى مىبينى
كه او دوست ندارد.بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل
نشو.»سمره تمكين نكرد.
فرمود:«پس درخت را بفروش.»سمره حاضر نشد.رسول اكرم قيمت را بالا برد،باز
هم حاضر نشد.بالاتر برد،باز هم حاضر نشد.فرمود:«اگر اين كار را بكنى،در
بهشتبراى تو درختى خواهد بود.»باز هم تسليم نشد.پاها را به يك كفش كرده
بود كه نه از درختخودم صرف نظر مىكنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از
صاحب باغ اجازه بگيرم.
در اين وقت رسول اكرم فرمود:«تو مردى زيان رسان و سختگيرى،و در دين
اسلام زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد.» (2) بعد رو كرد به
مرد انصارى و فرمود:
«برو درختخرما را از زمين در آور و بينداز جلو سمره.»
رفتند و اين كار را كردند.آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود:«حالا برو
درختت را هر جا كه دلت مىخواهد بكار.» (3)
در خانه ام سلمه
آن شب را رسول اكرم در خانه ام سلمه بود.نيمههاى شب بود كه ام سلمه
بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست.نگران شد كه چه پيش
آمده؟حسادت زنانه،او را وادار كرد تا تحقيق كند.از جا حركت كرد و به جستجو
پرداخت.ديد كه رسول اكرم در گوشهاى تاريك ايستاده،دستبه آسمان بلند كرده
اشك مىريزد و مىگويد:
«خدايا چيزهاى خوبى كه به من دادهاى از من نگير،خدايا مرا مورد شماتت
دشمنان و حاسدان قرار نده،خدايا مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات
دادهاى برنگردان،خدايا مرا هيچ گاه به اندازه يك چشم بر هم زدن هم به خودم
وامگذار.»
شنيدن اين جملهها با آن حالت،لرزه بر اندام ام سلمه انداخت.رفت در
گوشهاى نشست و شروع كرد به گريستن.گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول
اكرم آمد و از او پرسيد:
«چرا گريه مىكنى؟»
-چرا گريه نكنم؟!تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى اينچنين از
خداوند ترسانى،از او مىخواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد،پس واى به
حال مثل من.
-اى ام سلمه!چطور مىتوانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم؟!
يونس پيغمبر يك لحظه به خود وا گذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد
(4) .
بازار سياه
عائله امام صادق و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود.امام به فكر افتاد
كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را
بدهد.هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش-كه«مصادف»نام
داشت-فرمود:«اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش.»
مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولا به مصر حمل مىشد خريد و
با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر
حركت كرد.
همينكه نزديك مصر رسيدند،قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود به
آنها برخورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند.ضمن گفتگوها معلوم شد كه
اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مىكنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب
شده است.صاحبان متاع از بخت نيك خود بسيار خوشحال شدند،و اتفاقا آن متاع از
چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن
را خريدارى كنند.
صاحبان متاع بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش با يكديگر همعهد شدند كه به
سودى كمتر از صد در صد نفروشند.
رفتند و وارد مصر شدند.مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند.طبق عهدى
كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر
قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت.خوشوقت و خوشحال به حضور
امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت.
امام پرسيد:«اينها چيست؟»گفت:«يكى از اين دو كيسه سرمايهاى است كه شما
به من داديد،و ديگرى-كه مساوى اصل سرمايه است-سود خالصى است كه به دست
آمده.»
امام:«سود زيادى است،بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود
ببريد؟»
-قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجاره ما
در آنجا كمياب شده.هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم،و
همين كار را كرديم.
-سبحان الله!شما همچو كارى كرديد؟!قسم خورديد كه در ميان مردمى مسلمان
بازار سياه درست كنيد؟!قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه
نفروشيد؟!نه، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمىخواهم.
سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:«اين سرمايه من»و به آن يكى
ديگر دست نزد و فرمود:«من به آن كارى ندارم.»
آنگاه فرمود:
«اى مصادف!شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است.» (5)
وامانده قافله
در تاريكى شب،از دور صداى جوانى به گوش مىرسيد كه استغاثه مىكرد و كمك
مىطلبيد و مادر جان مادر جان مىگفت.شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده
بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود.هر كار كرد شتر را حركت دهد
نتوانست.ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مىكرد.در اين بين رسول اكرم
كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت مىكرد-كه اگر احيانا ضعيف و
ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بىمدد كار نماند-از دور صداى ناله
جوان را شنيد،همينكه نزديك رسيد پرسيد:
«كى هستى؟»
-من جابرم.
-چرا معطل و سرگردانى؟
-يا رسول الله!فقط به علت اينكه شترم از راه مانده.
-عصا همراه دارى؟
-بلى.
-بده به من.
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را
خوابانيد،بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت:«سوار شو.»
جابر سوار شد و باهم راه افتادند.در اين هنگام شتر جابر تندتر حركت
مىكرد.پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مىداد.جابر
شمرد.ديد مجموعا بيست و پنجبار براى او طلب آمرزش كرد.
در بين راه از جابر پرسيد:«از پدرت عبد الله چند فرزند باقى مانده؟»
-هفت دختر و يك پسر كه منم.
-آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده؟
-بلى.
-پس وقتى به مدينه برگشتى،با آنها قرارى بگذار،و همينكه موقع چيدن خرما
شد مرا خبر كن.
-بسيار خوب.
-زن گرفتهاى؟
-بلى.
-با كى ازدواج كردى؟
-با فلان زن،دختر فلان كس،يكى از بيوه زنان مدينه.
-چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟
-يا رسول الله!چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم،نخواستم زن جوان و بى
تجربه بگيرم، مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم.
-بسيار خوب كار كردى.اين شتر را چند خريدى؟
-به پنج وقيه طلا.
-به همين قيمت مال ما باشد،به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير.
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند.جابر شتر را آورد كه تحويل
بدهد،رسول اكرم به«بلال»فرمود:«پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر
بده،بعلاوه سه وقيه ديگر،تا قرضهاى پدرش عبد الله را بدهد،شترش هم مال خودش
باشد.»
بعد،از جابر پرسيد:«با طلبكاران قرار داد بستى؟»
-نه يا رسول الله!
-آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست؟
-نه يا رسول الله!
-پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن.
موقع چيدن خرما رسيد،رسول خدا را خبر كرد.پيامبر آمد و حساب طلبكاران را
تسويه كرد و براى خانواده جابر نيز به اندازه كافى باقى گذاشت (6)
.
بند كفش
امام صادق عليه السلام با بعضى از اصحاب براى تسليتبه خانه يكى از
خويشاوندان مىرفتند.در بين راه بند كفش امام صادق عليه السلام پاره شد به
طورى كه كفش به پا بند نمىشد.امام كفش را به دست گرفت و پاى برهنه به راه
افتاد.
ابن ابى يعفور-كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود-فورا كفش خويش را از پا
در آورد،بند كفش را باز و دستخود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را
بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پاى برهند راه را طى كند.
امام با حالتخشمناك روى خويش را از عبد الله برگرداند و به هيچ وجه
حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود:
«اگر يك سختى براى كسى پيش آيد،خود آن شخص از همه به تحمل آن سختى اولى
است. معنا ندارد كه حادثهاى براى يك نفر پيش بيايد و ديگرى متحمل
رنجبشود» (7) .
هشام و فرزدق
هشام بن عبد الملك با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار-يعنى دهه
اول قرن دوم هجرى-از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده
بود،هر چه خواستبعد از طواف كعبه خود را به«حجر الاسود»برساند و با
دستخود آن را لمس كند ميسر نشد.مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام
بود پوشيده بودند،يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند،يك نوع عمل
مىكردند،چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمىتوانستند درباره شخصيت
دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند.افراد و اشخاصى كه او از شام با
خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند،در مقابل ابهت و عظمت معنوى
عمل حج ناچيز به نظر مىرسيدند.
هشام هر چه كرد خود را به«حجر الاسود»برساند و طبق آداب حج آن را لمس
كند،به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد.ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش
كرسى گذاشتند.او از بالاى آن كرسى به تماشاى جمعيت پرداخت.شاميانى كه
همراهش آمده بودند دورش را گرفتند.آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام
جمعيت پرداختند.
در اين ميان مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران.او نيز مانند همه يك جامه
ساده بيشتر به تن نداشت.آثار عبادت و بندگى خدا بر چهرهاش نمودار بود.اول
رفت و به دور كعبه طواف كرد.بعد با قيافهاى آرام و قدمهايى مطمئن به طرف
حجر الاسود آمد.جمعيتبا همه ازدحامى كه بود،همينكه او را ديدند فورا كوچه
دادند و او خود را به حجر الاسود نزديك ساخت.شاميان كه اين منظره را
ديدند،و قبلا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده
بود كه خود را به حجر الاسود نزديك كند،چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب
گشتند.يكى از آنها از خود هشام پرسيد:«اين شخص كيست؟»هشام با آنكه كاملا
مىشناخت كه اين شخص على بن الحسين زين العابدين است،خود را به ناشناسى زد
و گفت:«نمىشناسم.»
در اين هنگام چه كسى بود-از ترس هشام كه از شمشيرش خون مىچكيد-جرات به
خود داده او را معرفى كند؟!ولى در همين وقت همام بن غالب،معروف
به«فرزدق»،شاعر زبردست و تواناى عرب،با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر
مخصوصش بيش از هر كس ديگر ىبايستحرمت و حشمت هشام را حفظ كند،چنان وجدانش
تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت:«لكن من او را مىشناسم»و به
معرفى ساده قناعت نكرد،بر روى بلندى ايستاده قصيدهاى غرا-كه از شاهكارهاى
ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج
بزند مىتواند چنان سخنى ابداع شود-بالبديهه-سرود و انشاء كرد.در ضمن
اشعارش چنين گفت:
«اين شخص كسى است كه تمام سنگريزههاى سرزمين بطحا او را مىشناسند،اين
كعبه او را مىشناسد،زمين حرم و زمين خارج حرم او را مىشناسند.»
«اين،فرزند بهترين بندگان خداست.اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور.»
«اينكه تو مىگويى او را نمىشناسم،زيانى به او نمىرساند.اگر تو يك نفر
فرضا نشناسى،عرب و عجم او را مىشناسند.»... (8)
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان،از خشم و غضب آتش گرفت و
دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در«عسفان»بين
مكه و مدينه زندانى كردند.ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث-كه در نتيجه
شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود-نداد،نه به قطع حقوق و مستمرى
اهميت داد و نه به زندانى شدن،و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از
هجو و انتقاد هشام خوددارى نمىكرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق-كه راه در آمدش بسته
شده بود-به زندان فرستاد.فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت:«من آن قصيده
را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل
آن پولى دريافت دارم.»بار دوم على بن الحسين آن پول را براى فرزدق فرستاد و
پيغام داد به او كه:«خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق
همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد.تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و
پاداش تو در نزد خدا زيان نمىرساند»و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را
بپذيرد.فرزدق هم پذيرفت (9) .
3- وسائل،جلد3،كتاب الشفعة،باب«عدم جواز الاضرار
بالمسلم»،صفحه329،حديث 1 و3 و 4.
4- بحار،جلد6،باب«مكارم اخلاقه و سيره و سننه».
5- «يا مصادف مجالدة السيوف اهون من طلب الحلال.»:بحار الانوار،ج 11/ص
121.
6- بحار،جلد6،باب«مكارم اخلاقه و سيره و سننه».
7- بحار الانوار،ج 11/ص117.
8- هذا الذى تعرف البطحاء وطاته و البيتيعرفه و الحل و الحرم هذا ابن
خير عباد الله كلهم هذا التقى النقى الطاهر العلم و ليس قولك من هذا بضائره
العرب تعرف من انكرت و العجم
9- بحار،ج 11/ص36.