مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۸)

سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، داستان راستان

- ۱۷ -


شكايت همسايه

شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه‏اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى‏كند و از من سلب آسايش كرده.

رسول اكرم فرمود:«تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه‏ات راه نينداز،بلكه روش خود را تغيير دهد.»

بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد.اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:«تحمل كن.»

براى سومين بار آمد و گفت:«يا رسول الله اين همسايه من دست از روش خويش برنمى‏دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده‏ام را فراهم مى‏سازد.»

اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:«روز جمعه كه رسيد،برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى‏آيند و مى‏روند و مى‏بينند بگذار،مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت اينجا ريخته است؟بگو از دست همسايه بد،و شكايت او را به همه مردم بگو.»

شاكى همين كار را كرد.همسايه موذى كه خيال مى‏كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى‏دهد،نمى‏دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست.لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت‏به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل.و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايه خود را فراهم نسازد (1) .

درخت‏خرما

سمرة بن جندب يك اصله درخت‏خرما در باغ يكى از انصار داشت.خانه مسكونى مرد انصارى كه زن و بچه‏اش در آنجا به سر مى‏بردند همان دم در باغ بود.سمره گاهى مى‏آمد و از نخله خود خبر مى‏گرفت‏يا از آن خرما مى‏چيد.و البته طبق قانون اسلام‏«حق‏»داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درخت‏خود رسيدگى كند.

سمره هر وقت كه مى‏خواست‏برود از درخت‏خود خبر بگيرد،بى اعتنا و سر زده داخل خانه مى‏شد و ضمنا چشم چرانى مى‏كرد.

صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت مى‏خواهد داخل شود،سر زده وارد نشود.او قبول نكرد.ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت:«اين مرد سر زده داخل خانه من مى‏شود.شما به او بگوييد بدون اطلاع و سر زده وارد نشود،تا خانواده من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند.»

رسول اكرم سمره را خواست و به او فرمود:«فلانى از تو شكايت دارد،مى‏گويد تو بدون اطلاع وارد خانه او مى‏شوى،و قهرا خانواده او را در حالى مى‏بينى كه او دوست ندارد.بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو.»سمره تمكين نكرد.

فرمود:«پس درخت را بفروش.»سمره حاضر نشد.رسول اكرم قيمت را بالا برد،باز هم حاضر نشد.بالاتر برد،باز هم حاضر نشد.فرمود:«اگر اين كار را بكنى،در بهشت‏براى تو درختى خواهد بود.»باز هم تسليم نشد.پاها را به يك كفش كرده بود كه نه از درخت‏خودم صرف نظر مى‏كنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگيرم.

در اين وقت رسول اكرم فرمود:«تو مردى زيان رسان و سختگيرى،و در دين اسلام زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد.» (2) بعد رو كرد به مرد انصارى و فرمود:

«برو درخت‏خرما را از زمين در آور و بينداز جلو سمره.»

رفتند و اين كار را كردند.آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود:«حالا برو درختت را هر جا كه دلت مى‏خواهد بكار.» (3)

در خانه ام سلمه

آن شب را رسول اكرم در خانه ام سلمه بود.نيمه‏هاى شب بود كه ام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست.نگران شد كه چه پيش آمده؟حسادت زنانه،او را وادار كرد تا تحقيق كند.از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت.ديد كه رسول اكرم در گوشه‏اى تاريك ايستاده،دست‏به آسمان بلند كرده اشك مى‏ريزد و مى‏گويد:

«خدايا چيزهاى خوبى كه به من داده‏اى از من نگير،خدايا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده،خدايا مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات داده‏اى برنگردان،خدايا مرا هيچ گاه به اندازه يك چشم بر هم زدن هم به خودم وامگذار.»

شنيدن اين جمله‏ها با آن حالت،لرزه بر اندام ام سلمه انداخت.رفت در گوشه‏اى نشست و شروع كرد به گريستن.گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد:

«چرا گريه مى‏كنى؟»

-چرا گريه نكنم؟!تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى اينچنين از خداوند ترسانى،از او مى‏خواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد،پس واى به حال مثل من.

-اى ام سلمه!چطور مى‏توانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم؟!

يونس پيغمبر يك لحظه به خود وا گذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد (4) .

بازار سياه

عائله امام صادق و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود.امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد.هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش-كه‏«مصادف‏»نام داشت-فرمود:«اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش.»

مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولا به مصر حمل مى‏شد خريد و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد.

همينكه نزديك مصر رسيدند،قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند.ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى‏كنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است.صاحبان متاع از بخت نيك خود بسيار خوشحال شدند،و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.

صاحبان متاع بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش با يكديگر همعهد شدند كه به سودى كمتر از صد در صد نفروشند.

رفتند و وارد مصر شدند.مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند.طبق عهدى كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.

مصادف با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت.خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت.

امام پرسيد:«اينها چيست؟»گفت:«يكى از اين دو كيسه سرمايه‏اى است كه شما به من داديد،و ديگرى-كه مساوى اصل سرمايه است-سود خالصى است كه به دست آمده.»

امام:«سود زيادى است،بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟»

-قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده.هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم،و همين كار را كرديم.

-سبحان الله!شما همچو كارى كرديد؟!قسم خورديد كه در ميان مردمى مسلمان بازار سياه درست كنيد؟!قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد؟!نه، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى‏خواهم.

سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:«اين سرمايه من‏»و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود:«من به آن كارى ندارم.»

آنگاه فرمود:

«اى مصادف!شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است.» (5)

وامانده قافله

در تاريكى شب،از دور صداى جوانى به گوش مى‏رسيد كه استغاثه مى‏كرد و كمك مى‏طلبيد و مادر جان مادر جان مى‏گفت.شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود.هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست.ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مى‏كرد.در اين بين رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى‏كرد-كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بى‏مدد كار نماند-از دور صداى ناله جوان را شنيد،همينكه نزديك رسيد پرسيد:

«كى هستى؟»

-من جابرم.

-چرا معطل و سرگردانى؟

-يا رسول الله!فقط به علت اينكه شترم از راه مانده.

-عصا همراه دارى؟

-بلى.

-بده به من.

رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانيد،بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت:«سوار شو.»

جابر سوار شد و باهم راه افتادند.در اين هنگام شتر جابر تندتر حركت مى‏كرد.پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مى‏داد.جابر شمرد.ديد مجموعا بيست و پنج‏بار براى او طلب آمرزش كرد.

در بين راه از جابر پرسيد:«از پدرت عبد الله چند فرزند باقى مانده؟»

-هفت دختر و يك پسر كه منم.

-آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده؟

-بلى.

-پس وقتى به مدينه برگشتى،با آنها قرارى بگذار،و همينكه موقع چيدن خرما شد مرا خبر كن.

-بسيار خوب.

-زن گرفته‏اى؟

-بلى.

-با كى ازدواج كردى؟

-با فلان زن،دختر فلان كس،يكى از بيوه زنان مدينه.

-چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟

-يا رسول الله!چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم،نخواستم زن جوان و بى تجربه بگيرم، مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم.

-بسيار خوب كار كردى.اين شتر را چند خريدى؟

-به پنج وقيه طلا.

-به همين قيمت مال ما باشد،به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير.

آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند.جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد،رسول اكرم به‏«بلال‏»فرمود:«پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده،بعلاوه سه وقيه ديگر،تا قرضهاى پدرش عبد الله را بدهد،شترش هم مال خودش باشد.»

بعد،از جابر پرسيد:«با طلبكاران قرار داد بستى؟»

-نه يا رسول الله!

-آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست؟

-نه يا رسول الله!

-پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن.

موقع چيدن خرما رسيد،رسول خدا را خبر كرد.پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تسويه كرد و براى خانواده جابر نيز به اندازه كافى باقى گذاشت (6) .

بند كفش

امام صادق عليه السلام با بعضى از اصحاب براى تسليت‏به خانه يكى از خويشاوندان مى‏رفتند.در بين راه بند كفش امام صادق عليه السلام پاره شد به طورى كه كفش به پا بند نمى‏شد.امام كفش را به دست گرفت و پاى برهنه به راه افتاد.

ابن ابى يعفور-كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود-فورا كفش خويش را از پا در آورد،بند كفش را باز و دست‏خود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پاى برهند راه را طى كند.

امام با حالت‏خشمناك روى خويش را از عبد الله برگرداند و به هيچ وجه حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود:

«اگر يك سختى براى كسى پيش آيد،خود آن شخص از همه به تحمل آن سختى اولى است. معنا ندارد كه حادثه‏اى براى يك نفر پيش بيايد و ديگرى متحمل رنج‏بشود» (7) .

هشام و فرزدق

هشام بن عبد الملك با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار-يعنى دهه اول قرن دوم هجرى-از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود،هر چه خواست‏بعد از طواف كعبه خود را به‏«حجر الاسود»برساند و با دست‏خود آن را لمس كند ميسر نشد.مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند،يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند،يك نوع عمل مى‏كردند،چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى‏توانستند درباره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند.افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند،در مقابل ابهت و عظمت معنوى عمل حج ناچيز به نظر مى‏رسيدند.

هشام هر چه كرد خود را به‏«حجر الاسود»برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند،به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد.ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند.او از بالاى آن كرسى به تماشاى جمعيت پرداخت.شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند.آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند.

در اين ميان مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران.او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت.آثار عبادت و بندگى خدا بر چهره‏اش نمودار بود.اول رفت و به دور كعبه طواف كرد.بعد با قيافه‏اى آرام و قدمهايى مطمئن به طرف حجر الاسود آمد.جمعيت‏با همه ازدحامى كه بود،همينكه او را ديدند فورا كوچه دادند و او خود را به حجر الاسود نزديك ساخت.شاميان كه اين منظره را ديدند،و قبلا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجر الاسود نزديك كند،چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند.يكى از آنها از خود هشام پرسيد:«اين شخص كيست؟»هشام با آنكه كاملا مى‏شناخت كه اين شخص على بن الحسين زين العابدين است،خود را به ناشناسى زد و گفت:«نمى‏شناسم.»

در اين هنگام چه كسى بود-از ترس هشام كه از شمشيرش خون مى‏چكيد-جرات به خود داده او را معرفى كند؟!ولى در همين وقت همام بن غالب،معروف به‏«فرزدق‏»،شاعر زبردست و تواناى عرب،با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هر كس ديگر ى‏بايست‏حرمت و حشمت هشام را حفظ كند،چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت:«لكن من او را مى‏شناسم‏»و به معرفى ساده قناعت نكرد،بر روى بلندى ايستاده قصيده‏اى غرا-كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى‏تواند چنان سخنى ابداع شود-بالبديهه-سرود و انشاء كرد.در ضمن اشعارش چنين گفت:

«اين شخص كسى است كه تمام سنگريزه‏هاى سرزمين بطحا او را مى‏شناسند،اين كعبه او را مى‏شناسد،زمين حرم و زمين خارج حرم او را مى‏شناسند.»

«اين،فرزند بهترين بندگان خداست.اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور.»

«اينكه تو مى‏گويى او را نمى‏شناسم،زيانى به او نمى‏رساند.اگر تو يك نفر فرضا نشناسى،عرب و عجم او را مى‏شناسند.»... (8)

هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان،از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در«عسفان‏»بين مكه و مدينه زندانى كردند.ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث-كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود-نداد،نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن،و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خوددارى نمى‏كرد.

على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق-كه راه در آمدش بسته شده بود-به زندان فرستاد.فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت:«من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم.»بار دوم على بن الحسين آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه:«خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد.تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و پاداش تو در نزد خدا زيان نمى‏رساند»و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد.فرزدق هم پذيرفت (9) .


پى‏نوشتها:

1- اصول كافى،جلد 2،باب‏«حق الجوار»،صفحه 668.

2- «انك رجل مضار و لا ضرر و لا ضرار.»

3- وسائل،جلد3،كتاب الشفعة،باب‏«عدم جواز الاضرار بالمسلم‏»،صفحه‏329،حديث 1 و3 و 4.

4- بحار،جلد6،باب‏«مكارم اخلاقه و سيره و سننه‏».

5- «يا مصادف مجالدة السيوف اهون من طلب الحلال.»:بحار الانوار،ج 11/ص 121.

6- بحار،جلد6،باب‏«مكارم اخلاقه و سيره و سننه‏».

7- بحار الانوار،ج 11/ص‏117.

8- هذا الذى تعرف البطحاء وطاته و البيت‏يعرفه و الحل و الحرم هذا ابن خير عباد الله كلهم هذا التقى النقى الطاهر العلم و ليس قولك من هذا بضائره العرب تعرف من انكرت و العجم

9- بحار،ج 11/ص‏36.