بخش دوم: داستان راستان
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه جلد اول
در مدتى كه مشغول جمع آورى و تنظيم و نگارش يا چاپ اين داستانها بودم،به
هر يك از رفقا كه برخورد مىكردم و مىگفتم كتابى در دست تاليف دارم مشتمل
بر يك عده داستانهاى سودمند واقعى كه از كتاب احاديثيا كتب تواريخ و سير
استخراج كرده با زبانى ساده و سبكى اينچنين نگارش مىدهم تا در دسترس عموم
قرار بگيرد،همه تحسين و تمجيد مىكردند و اين را بالاخص براى طبقه جوان
كارى مفيد مىدانستند.بعضيها از آن جهت كه تاكنون نسبتبه داستانهاى سودمند
اخبار و احاديث اين كار انجام نشده،اين را يك نوع«ابتكار»تلقى مىكردند و
مىگفتند:«جاى اين كتاب تاكنون خالى بود.»
البته كتابهاى سودمند كه مستقيما متن حقايق اخلاقى و اجتماعى را به
لباس«بيان»در آوردهاند،يا كتبى كه حقايق زندگى را در لباس«داستان»-كه
فكر و قلم نويسنده آن را ساخته و پرداخته است و حقيقتى ندارد-مجسم
كردهاند،يا كتب سيرت كه از اول تا آخر در مقام نقل تاريخ زندگى يك يا چند
شخصيتبزرگ بودهاند،از شماره بيرون است،ولى نويسنده تاكنون به كتابى بر
نخورده است كه مؤلف به منظور هدايت و ارشاد و تهذيب اخلاق عمومى داستانهايى
سودمند از كتب تاريخ و حديث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد.
اگر هم اين كار شده است،نسبتبه داستانهاى اخبار و احاديث صورت نگرفته است.
اين فكر خواه يك فكر ابتكارى باشد و خواه نباشد،از من شروع نشده و
ابتكار من نبوده است. در يكى از جلسات«هيئت تحريريه شركت انتشار»كه از يك
عده اساتيد و فضلا تشكيل مىشود و اينجانب نيز افتخار عضويت آن هيئت را
دارد،يكى از اعضاى محترم پيشنهاد كرد كه خوب است كتابى اخلاقى و تربيتى
نگارش يابد ولى نه به صورت«بيان»بلكه به صورت حكايت و«داستان»،آنهم نه
داستانهاى جعلى و خيالى بلكه داستانهاى حقيقى و واقعى كه در كتب اخبار و
احاديثيا كتب تواريخ و تراجم(شرح احوال)ضبط شده است.
اين پيشنهاد مورد قبول هيئت واقع شد.سهمى كه اينجانب دارد اين است كه
بيش از ساير اعضا اين فكر در نظرم مقبول و پسنديده آمد و همان وقت تعهد
كردم كه اين وظيفه را انجام دهم.اثرى كه اكنون مشاهده مىفرماييد مولود آن
پيشنهاد و آن تعهد است.
مآخذ و مدارك داستانها با قيد صفحه و احيانا با قيد چاپ كتاب،در پاورقى
نشان داده شده و گاه هست كه بيش از يك ماخذ در پاورقى ذكر شده.غالبا ذكر
بيش از يك ماخذ براى اين بوده كه در نقلها كم و زيادى وجود داشته و قرائن
نشان مىداده كه از هر كدام چيزى افتاده يا آنكه ناقل عنايتى به نقل همه
داستان نداشته است.
در بيان و نگارش هيچ داستانى از حدود متن مآخذى كه نقل گشته تجاوز نشده
و نگارنده از خيال خود چيزى بر اصل داستان نيفزوده يا چيزى از آن كم نكرده
است.ولى در عين حال اين كتاب يك ترجمه ساده تحت اللفظى نيست،بلكه سعى شده
در حدودى كه قرائن و امارات دلالت مىكند و مقتضاى طبيعت و روحيههاى بشرى
است،بدون آنكه چيزى بر متن داستان افزوده گردد،هر داستانى پرورش داده شود.
با اينكه غالبا نقطه شروع و خط گردش داستان با آنچه در ماخذ آمده فرق
دارد و طرز بيان مختلف و متفاوت است،بعلاوه تا حدودى داستان در اينجا پرورش
يافته است،اگر خواننده به ماخذ مراجعه كند،مىبيند اين تصرفات طورى به عمل
آمده كه در حقيقت داستان هيچ گونه تغيير و تبديلى نداده،فقط داستان را
مطبوعتر و شنيدنىتر كرده است.
در اين كتاب از لحاظ نتيجه داستان هيچ گونه توضيحى داده نشده،مگر آنكه
در متن داستان جملهاى بوده كه نتيجه را بيان مىكرده است.و حتى عنوانى كه
روى داستان گذاشته شده سعى شده،حتى الامكان،عنوانى باشد كه اشاره به نتيجه
داستان نباشد.البته اين بدان هتبوده كه خواستهايم نتيجه گيرى را به عهده
خود خواننده بگذاريم.
كتاب و نوشته بايد هم زحمت فكر كردن را از دوش خواننده بردارد و هم او
را وادار به تفكر كند و قوه فكرى او را برانگيزد.آن فكرى كه بايد از دوش
خواننده برداشته شود،فكر در معنى جملهها و عبارات است.از اين نظر تا حدى
كه وقت و فرصت اجازه مىداده كوشش شده كه عبارات روان و مفهوم باشد.و اما
آن فكرى كه بايد به عهده خواننده گذاشته شود فكر در نتيجه است.هر چيزى تا
خود خواننده درباره آن فكر نكند و از فكر خود چيزى بر آن نيفزايد، با روحش
آميخته نمىگردد و در دلش نفوذ نمىكند و در عملش اثر نمىبخشد.البته آن
فكرى كه خواننده از خودش مىتواند بر مطلب بيفزايد،همانا نتيجهاى است كه
به طور طبيعى از مقدمات مىتوان گرفت.
همان طور كه از اول بنا بود،اكثر اين داستانها از كتب حديث گرفته شده و
قهرمان داستان يكى از پيشوايان بزرگ دين است،ولى البته منحصر به اين گونه
داستانها نيست،از كتب رجال و تراجم و تواريخ و سير هم استفاده شده و
داستانهايى از علما و ساير شخصيتها آورده شده كه سودمند و آموزنده است.در
اين قسمت نيز اعمال جمود و تعصب نشده و تنها به رجال شيعه اختصاص
نيافته،احيانا داستانهايى از ساير شخصيتهاى اسلامى يا داستانهايى از
شخصيتهاى برجسته غير مسلمان آورده شده است،چنانكه ملاحظه خواهيد فرمود.
نام اين كتاب را به اعتبار اينكه غالب قهرمانان اين داستانها كسانى
هستند كه راست رو و بر صراط مستقيم مىباشند و در زبان قرآن
كريم«صديقين»ناميده شدهاند«داستان راستان»گذاشتهايم.البته از آن جهت
هم كه معمولا طالبان و خوانندگان اين گونه داستانها افرادى هستند كه
مىخواهند راست گام بردارند و اين كتاب براى آنها و به خاطر آنهاست،ما اين
داستانها را مىتوانيم«داستان راستان»بدانيم.
گذشته از همه اينها،چون اين داستانها ساخته وهم و خيال نيست،بلكه
قضايايى است كه در دنيا واقع شده و در متون كتبى كه عنايتبوده قضاياى
حقيقى در آن كتب با كمال صداقت و راستى و امانت ضبط شود ضبط شده و اين
داستانها«داستانهاى راست»است،از اين رو مناسب بود كه ماده«راستى»را در
جزء نام اين كتاب قرار دهيم.
اين داستانها علاوه بر آنكه عملا مىتواند راهنماى اخلاقى و اجتماعى
سودمندى باشد، معرف روح تعليمات اسلامى نيز هست و خواننده از اين رهگذر به
حقيقت و روح تعليمات اسلامى آشنا مىشود و مىتواند خود را،يا محيط و جامعه
خود را با اين مقياسها اندازه بگيرد و ببيند در جامعهاى كه او در آن زندگى
مىكند و همه طبقات خود را مسلمان مىدانند و احيانا بعضى از آن طبقات سنگ
اسلام را نيز به سينه مىزنند،چه اندازه از معنى و حقيقت اسلام معمول و
مجرى است.
اين داستانها هم براى«خواص»قابل استفاده است و هم براى«عوام»،ولى
منظور از اين نگارش تنها استفاده عوام است،زيرا تنها اين طبقاتند كه ميلى
به عدالت و انصاف و خضوعى در برابر حق و حقيقت در آنها موجود است و اگر با
سخن حقى مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبيق دهند.
صلاح و فساد طبقات اجتماع در يكديگر تاثير دارد.ممكن نيست كه ديوارى بين
طبقات كشيده شود و طبقهاى از سرايت فساد يا صلاح طبقه ديگر مصون يا
بىبهره بماند،ولى معمولا فساد از«خواص»شروع مىشود و به«عوام»سرايت
مىكند و صلاح بر عكس از«عوام»و تنبه و بيدارى آنها آغاز مىشود و
اجبارا«خواص»را به صلاح مىآورد،يعنى عادتا فساد از بالا به پايين مىريزد
و صلاح از پايين به بالا سرايت مىكند.
روى همين اصل است كه مىبينيم امير المؤمنين على عليه السلام در تعليمات
عاليه خود، بعد از آنكه مردم را به دو طبقه«عامه»و«خاصه»تقسيم
مىكند،نسبتبه صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار ياس و نوميدى مىكند و تنها
عامه مردم را مورد توجه قرار مىدهد.
در دستور حكومتى كه به نام مالك اشتر نخعى مرقوم داشته مىنويسد:
«براى والى هيچ كس پر خرجتر در هنگام سستى،كم كمكتر در هنگام
سختى،متنفرتر از عدالت و انصاف،پر توقعتر،نا سپاستر،عذر ناپذيرتر،كم
طاقتتر در شدايد از«خاصه»نيست. همانا استوانه دين و نقطه مركزى مسلمين و
مايه پيروزى بر دشمن«عامه»مىباشند،پس توجه تو همواره به اين طبقه معطوف
باشد.»
اين،فكر غلطى است از يك عده طرفداران اصلاح كه هر وقت در فكر يك كار
اصلاحى مىافتند،«زعماء»هر صنف را در نظر مىگيرند و آن قلههاى مرتفع در
نظرشان مجسم مىشود و مىخواهند از آن ارتفاعات منيع شروع كنند.
تجربه نشان داده كه معمولا كارهايى كه از ناحيه آن قلههاى رفيع آغاز
شده و در نظرها مفيد مىنمايد،بيش از آن مقدار كه حقيقت و اثر اصلاحى داشته
باشد،جنبه تظاهر و تبليغات و جلب نظر عوام دارد. از ذكر اين نكته نيز
نمىتوانم صرف نظر كنم كه،در مدتى كه مشغول نگارش يا چاپ اين داستانها
بودم،بعضى از دوستان ضمن تحسين و اعتراف به سودمندى اين كتاب،از اينكه من
كارهاى به عقيده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا كنار گذاشته و به اين
كار پرداختهام،اظهار تاسف مىكردند و ملامتم مىنمودند كه چرا چندين تاليف
علمى مهم را در رشتههاى مختلف به يك سو گذاشتهام و به چنين كار سادهاى
پرداختهام.حتى بعضى پيشنهاد كردند كه حالا كه زحمت اين كار را كشيدهاى پس
لا اقل به نام خودت منتشر نكن! من گفتم چرا؟مگر چه عيبى دارد؟گفتند اثرى كه
به نام تو منتشر مىشود لا اقل بايد در رديف همان اصول فلسفه باشد،اين كار
براى تو كوچك است.گفتم مقياس كوچكى و بزرگى چيست؟معلوم شد مقياس بزرگى و
كوچكى كار در نظر اين آقايان مشكلى و سادگى آن است و كارى به اهميت و بزرگى
و كوچكى نتيجه كار ندارند،هر كارى كه مشكل استبزرگ است و هر كارى كه ساده
است كوچك.
اگر اين منطق و اين طرز تفكر مربوط به يك نفر يا چند نفر مىبود،من در
اينجا از آن نام نمىبردم.متاسفانه اين طرز تفكر-كه جز يك بيمارى اجتماعى و
يك انحراف بزرگ از تعليمات عاليه اسلامى چيز ديگرى نيست-در اجتماع ما زياد
شيوع پيدا كرده.چه زبانها را كه اين منطق نبسته و چه قلمها را كه نشكسته و
به گوشهاى نيفكنده است؟
به همين دليل است كه ما امروز از لحاظ كتب مفيد و مخصوصا كتب دينى و
مذهبى سودمند، بيش از اندازه فقيريم.هر مدعى فضلى حاضر است ده سال يا بيشتر
صرف وقت كند و يك رطب و يابس به هم ببافد و به عنوان يك اثر علمى،كتابى
تاليف كند و با كمال افتخار نام خود را پشت آن كتاب بنويسد،بدون آنكه يك
ذره به حال اجتماع مفيد فايدهاى باشد.اما از تاليف يك كتاب مفيد،فقط به
جرم اينكه ساده است و كسر شان است،خود دارى مىكند.نتيجه همين است كه آنچه
بايسته و لازم است نوشته نمىشود و چيزهايى كه زائد و بى مصرف است پشتسر
يكديگر چاپ و تاليف مىگردد.چه خوب گفته خواجه نصير الدين طوسى:
افسوس كه آنچه بردهام باختنى است بشناختهها تمام نشناختنى است
برداشتهام هر آنچه بايد بگذاشت بگذاشتهام هر آنچه برداشتنى است
عاقبة الامر در جواب آن آقايان گفتم:اين پيشنهاد شما مرا متذكر يك
بيمارى اجتماعى كرد، و نه تنها از تصميم خود صرف نظر نمىكنم،بلكه در مقدمه
كتاب از اين پيشنهاد شما به عنوان يك بيمارى اجتماعى نام خواهم برد.
بعد به اين فكر افتادم كه حتما همان طور كه عدهاى كسر شان خود مىدانند
كه كتابهاى ساده-هر چند مفيد باشد-تاليف كنند،عدهاى هم خواهند بود كه كسر
شان خود مىدانند كه دستورها و حكمتهايى كه از كتابهاى ساده درك مىكنند به
كار ببندند!!
در اين كتاب براى رعايتحشمت و حرمت قرآن كريم از داستانهاى آن كتاب
مقدس چيزى جزء اين داستانها قرار نداديم.معتقد بوده و هستيم كه قصص قرآن
مستقل چاپ و منتشر شود،و خوشبختانه اين كار مكرر در زبان عربى و اخيرا در
زبان فارسى صورت گرفته است.
استفادهاى كه ما از قرآن مجيد كردهايم،اصل تاليف اين كتاب است،زيرا
اولين كتابى كه«داستان راستان»را به منظور هدايت و راهنمايى و تربيت
اجتماع بشرى جزء تعليمات عاليه خود قرار داده قرآن كريم است.
اين جلد مشتمل بر 75 داستان است.من براى اين جلد يكصد داستان تهيه كرده
بودم و ميل داشتم ساير مجلدات اين كتاب نيز هر كدام مشتمل بر يكصد داستان
باشد،ولى ديدم عقيده دوستان خصوصا اعضاى محترم«هيئت تحريريه شركت
انتشار»بر اين است كه صد داستان حجم كتاب را بزرگ مىكند،و از طرفى نوع
كاغذى كه كتاب با آن چاپ مىشد در اين وقت ناياب شد،لهذا به داستان هفتاد و
پنجم اين جلد را ختم كرديم.
اين مطلب را هم بگويم كه اكثريت قريب به اتفاق اين داستانها جنبه مثبت
دارد و فقط دو سه داستان است كه جنبه منفى دارد،يعنى از نوع ادبى است كه
لقمان آموخت،كه با نشان دادن يك نقطه ضعف اخلاقى،تنبه و تذكر حاصل
مىشود،مثل داستان«يك دشنام»و داستان«شمشير زبان»كه به دنبال
داستان«دوستىيى كه بريده شد»به تناسب آن داستان آمده.اول بدون توجه اين
داستانها را نگاشتم،بعد خواستم آنها را بردارم و همه را يكنواخت و از نوع
داستانهايى قرار دهم كه از طريق مثبت راهنمايى مىكنند،مدتى در حال ترديد
باقى ماندم،عاقبت تصميم گرفتم كه حذف نكنم و باقى بگذارم و در مقدمه نظر
خوانندگان را در درج اين نوع داستانها بخواهم،تا براى جلدهاى بعدى تصميم
قطعى گرفته شود.
خود را به راهنمايى و انتقاد نيازمند مىدانم.هر گونه نظر انتقادى و
اصلاحى كه از طرف خوانندگان محترم برسد با كمال تشكر و امتنان مورد توجه و
استفاده قرار خواهد گرفت.از خداوند سعادت و توفيق مسالت مىنماييم.
تهران-19 تير ماه1339 هجرى شمسى،مطابق 15 محرم الحرام 1380 هجرى قمرى
رسول اكرم و دو حلقه جمعيت
رسول اكرم صلى الله عليه و آله وارد مسجد(مسجد مدينه (1)
)شد،چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دستهاى
حلقهاى تشكيل داده سر گرم كارى بودند.يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته
ديگر به تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند.هر دو دسته را از
نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد.به كسانى كه همراهش بودند رو
كرد و فرمود:«اين هر دو دسته كار نيك مىكنند و بر خير و سعادتند. »آنگاه
جملهاى اضافه كرد:«لكن من براى تعليم و دانا كردن فرستاده شدهام.»پس خودش
به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها
نشست. (2)
مردى كه كمك خواست
به گذشته پر مشقتخويش مىانديشيد،به يادش مىافتاد كه چه روزهاى تلخ و
پر مرارتى را پشتسر گذاشته،روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و
كودكان معصومش را فراهم نمايد.با خود فكر مىكرد كه چگونه يك جمله
كوتاه-فقط يك جمله-كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت،به روحش نيرو داد و
مسير زندگانىاش را عوض كرد و او و خانوادهاش را از فقر و نكبتى كه گرفتار
آن بودند نجات داد.
او يكى از صحابه رسول اكرم بود.فقر و تنگدستى بر او چيره شده بود.در يك
روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده،با مشورت و پيشنهاد زنش تصميم
گرفتبرود و وضع خود را براى رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى
كند.
با همين نيت رفت،ولى قبل از آنكه حاجتخود را بگويد اين جمله از زبان
رسول اكرم به گوشش خورد:«هر كس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىكنيم،ولى
اگر كسى بىنيازى بورزد و دستحاجت پيش مخلوقى دراز نكند خداوند او را
بىنياز مىكند.»آن روز چيزى نگفت و به خانه خويش برگشت.باز با هيولاى مهيب
فقر كه همچنان بر خانهاش سايه افكنده بود روبرو شد.ناچار روز ديگر به همان
نيتبه مجلس رسول اكرم حاضر شد.آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم
شنيد:«هر كس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىكنيم،ولى اگر كسى بىنيازى
بورزد خداوند او را بىنياز مىكند.»اين دفعه نيز بدون اينكه حاجتخود را
بگويد به خانه خويش برگشت.و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره
و ناتوان مىديد،براى سومين بار به همان نيتبه مجلس رسول اكرم رفت.باز هم
لبهاى رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ-كه به دل قوت و به روح اطمينان
مىبخشيد-همان جمله را تكرار كرد.
اين بار كه آن جمله را شنيد،اطمينان بيشترى در قلب خود احساس كرد.حس كرد
كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است.وقتى كه خارج شد با قدمهاى
مطمئنترى راه مىرفت.با خود فكر مىكرد كه ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت
بندگان نخواهم رفت.به خدا تكيه مىكنم و از نيرو و استعدادى كه در وجود
خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مىكنم و از او مىخواهم كه مرا در كارى
كه پيش مىگيرم موفق گرداند و مرا بى نياز سازد.
با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است؟به نظرش رسيد عجالتا اين
قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمى جمع كند و بياورد و
بفروشد.رفت و تيشهاى عاريه كرد و به صحرا رفت،هيزمى جمع كرد و فروخت.لذت
حاصل دسترنجخويش را چشيد. روزهاى ديگر به اين كار ادامه داد،تا تدريجا
توانست از همين پول براى خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد.باز هم
به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانى شد.
روزى رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود:«نگفتم،هر كس از ما كمكى
بخواهد ما به او كمك مىدهيم،ولى اگر بىنيازى بورزد خداوند او را بى نياز
مىكند.» (3)
خواهش دعا
شخصى با هيجان و اضطراب به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت:
«درباره من دعايى بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد،كه خيلى فقير
و تنگدستم.»
امام:«هرگز دعا نمىكنم.»
-چرا دعا نمىكنيد؟!
«براى اينكه خداوند راهى براى اين كار معين كرده است.خداوند امر كرده كه
روزى را پىجويى كنيد و طلب نماييد.اما تو مىخواهى در خانه خود بنشينى و
با دعا روزى را به خانه خود بكشانى!» (4)
بستن زانوى شتر
قافله چندين ساعت راه رفته بود.آثار خستگى در سواران و در مركبها پديد
گشته بود.همينكه به منزلى رسيدند كه آنجا آبى بود،قافله فرود آمد.رسول اكرم
نيز كه همراه قافله بود شتر خويش را خوابانيد و پياده شد.قبل از همه
چيز،همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم
كنند.
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد،به آن سو كه آب بود روان شد،ولى بعد از
آنكه مقدارى رفت، بدون آنكه با احدى سخنى بگويد به طرف مركب خويش
بازگشت.اصحاب و ياران با تعجب با خود مىگفتند آيا اينجا را براى فرود آمدن
نپسنديده است و مىخواهد فرمان حركتبدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن
فرمان بود.تعجب جمعيت هنگامى زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش
رسيد،زانو بند را برداشت و زانوهاى شتر را بست و دو مرتبه به سوى مقصد اولى
خويش روان شد.
فريادها از اطراف بلند شد:«اى رسول خدا!چرا ما را فرمان ندادى كه اين
كار را برايتبكنيم،و به خودت زحمت دادى و برگشتى؟ما كه با كمال افتخار
براى انجام اين خدمت آماده بوديم.»
در جواب آنها فرمود:«هرگز از ديگران در كارهاى خود كمك نخواهيد،و به
ديگران اتكا نكنيد و لو براى يك قطعه چوب مسواك باشد.» (5)
همسفر حج
مردى از سفر حجبرگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق
تعريف مىكرد،مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مىستود كه،چه مرد
بزرگوارى بود،ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم،يكسره مشغول طاعت و
عبادت بود،همينكه در منزلى فرود مىآمديم او فورا به گوشهاى مىرفت و
سجاده خويش را پهن مىكرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول مىشد.
امام:«پس چه كسى كارهاى او را انجام مىداد؟!و كه حيوان او را تيمار
مىكرد؟»-البته افتخار اين كارها با ما بود.او فقط به كارهاى مقدس خويش
مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت.
-بنا بر اين همه شما از او برتر بودهايد.
غذاى دسته جمعى
همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر
زمين نهادند،تصميم جمعيتبر اين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده
كنند.
يكى از اصحاب گفت:سر بريدن گوسفند با من.
ديگرى:كندن پوست آن با من.
سومى:پختن گوشت آن با من.
چهارمى:...
رسول اكرم:«جمع كردن هيزم از صحرا با من.»
جمعيت:يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحتبنشينيد،ما خودمان با كمال
افتخار همه اين كارها را مىكنيم.
رسول اكرم:«مىدانم كه شما مىكنيد،ولى خداوند دوست نمىدارد بندهاش را
در ميان يارانش با وضعى متمايز ببيند كه براى خود نسبتبه ديگران امتيازى
قائل شده باشد.» (6) .
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد
(7) .
مسلمانان تا در مكه بودند از هر گونه آزادى و فعاليت اجتماعى محروم
بودند،نه مىتوانستند اعمال و فرائض مذهبى خود را آزادانه انجام دهند و نه
مىتوانستند تعليمات دينى خود را آزادانه فرا گيرند.اين وضع ادامه داشت تا
وقتى كه اسلام در نقطه حساس ديگرى از عربستان نفوذ كرد كه نامش«يثرب»بود
و بعدها به نام«مدينة النبى»يعنى شهر پيغمبر معروف شد. پيغمبر اكرم بنا
به پيشنهاد مردم آن شهر و طبق عهد و پيمانى كه آنها با آن حضرت بستند، به
اين شهر هجرت فرمود.ساير مسلمانان نيز تدريجا به اين شهر هجرت كردند.آزادى
فعاليت مسلمانان نيز از اين وقت آغاز شد.اولين كارى كه رسول اكرم بعد از
مهاجرت به اين شهر كرد، اين بود كه زمينى را در نظر گرفت و با كمك ياران و
اصحاب اين مسجد را در آنجا ساخت.
2- منية المريد،چاپ بمبئى،صفحه 10.
3- اصول كافى،ج 2/ص139-«باب القناعة».و سفينة البحار،ماده«قنع».
4- وسائل،چاپ امير بهادر،ج 2/ص529.
5- لا يستعن احدكم من غيره و لو بقضمة من سواك.كحل البصر محدث
قمى،صفحه69.
6- ان الله يكره من عبده ان يراه متميزا بين اصحابه.
7- كحل البصر،صفحه 68.