مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۲۹ -


اهل بيت و خلافت

سه مساله اساسى

در چهار گفتار گذشته تحت عنوان‏«حكومت و عدالت‏»نظريات كلى نهج البلاغه را در مساله حكومت و مهمترين وظيفه‏اش يعنى‏«عدالت‏»منعكس كرديم.اكنون نظر به اينكه يكى از مسائلى كه مكرر در اين كتاب مقدس درباره آن سخن رفته است مساله اهل بيت و خلافت است،لازم است پس از آن مباحث كه كلياتى بود در امر حكومت و عدالت،در اين مبحث كه مربوط است‏به مساله خاص خلافت‏بعد از پيغمبر و مقام اختصاصى اهل بيت در ميان امت، وارد شويم.

مجموع مسائلى كه در اين زمينه مطرح شده است عبارت است از:

الف.مقام ممتاز و فوق عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها از يك منبع فوق بشرى سرچشمه مى‏گيرد و آنها را با ديگران و ديگران را با آنها نتوان قياس كرد.

ب.احقيت و اولويت اهل بيت و از آن جمله شخص امير المؤمنين عليه السلام به امر خلافت، هم به حكم وصيت و هم به حكم لياقت و فضيلت و هم به حكم قرابت.

ج.انتقاد از خلفا.

د.فلسفه اغماض و چشم پوشى على عليه السلام از حق مسلم خود و حدود آن،كه نه از آن حدود تجاوز كرده نه در آن حدود از انتقاد و اعتراض كوتاهى كرده است.

مقام ممتاز اهل بيت

موضع سره و لجا امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه،بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه...لا يقاس بال محمد صلى الله عليه و آله من هذه الامة احد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا،هم اساس الدين و عماد اليقين،اليهم يفى‏ء الغالى و بهم يلحق التالى و لهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و الوراثة،الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله (1) .

جايگاه راز خدا،پناهگاه دين او،صندوق علم او،مرجع حكم او،گنجينه‏هاى كتابهاى او و كوههاى دين او مى‏باشند.به وسيله آنها پشت دين را راست كرد و تزلزلش را مرتفع ساخت... احدى از امت‏با آل محمد صلى الله عليه و آله قابل قياس نيست.كسانى را كه از نعمت آنها متنعم‏اند،با خود آنها نتوان هم تراز كرد.آنان ركن دين و پايه يقين‏اند.تندروان بايد به آنان(كه ميانه‏روند)برگردند و كندروان بايد سعى كنند به آنان برسند.شرايط ولايت امور مسلمين در آنها جمع است و پيغمبر در باره آنها تصريح كرده است و آنان كمالات نبوى را به ارث برده‏اند. اين هنگام است زمانى كه حق به اهلش باز گشته،به جاى اصلى خود منتقل گشته است.

آنچه در اين چند جمله به چشم مى‏خورد،برخوردارى اهل بيت از يك معنويت فوق العاده است كه آنان را در سطحى ما فوق سطح عادى قرار مى‏دهد،و در چنين سطحى احدى با آنان قابل مقايسه نيست.همچنانكه در مساله نبوت مقايسه كردن افراد ديگر با پيغمبر غلط است،در امر خلافت و امامت نيز با وجود افرادى در اين سطح،سخن از ديگران بيهوده است.

نحن شجرة النبوة و الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكم (2) .

ما درخت نبوت و فرودگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدنهاى علوم و سرچشمه‏هاى حكمتهاييم.

اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا؟!كذبا و بغيا علينا ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و اخرجهم،بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى،ان الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم (3) .

كجايند كسانى كه به دروغ و از روى حسد(كه خداوند ما را بالا برده و آنها را پايين،به ما عنايت كرده و آنها را محروم ساخته است،ما را وارد كرده و آنها را خارج)گفتند كه راسخان در علم-كه در قرآن آمده است-آنانند نه ما؟!تنها به وسيله ما هدايت جلب،و كورى بر طرف مى‏گردد،امامان از قريش‏اند اما نه همه قريش بلكه خصوص يك تيره،از بنى هاشم،جامه امامت جز بر تن آنان راست نيايد و كسى غير از آنان چنين شايستگى را ندارد.

نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب،و لا تؤتى البيوت الا من ابوابها،فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا (4) .

جامه زيرين و ياران واقعى و گنجوران دين و درهاى ورودى اسلام ماييم،به خانه‏ها جز از درهايى كه براى آنها مقرر شده است نتوان داخل شد،فقط دزد است كه از ديوار(نه از در)وارد مى‏شود.

فيهم كرائم القرآن و هم كنوز الرحمن،ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم يسبقوا (5) .

بالاترين آيات ستايشى قرآن در باره آنان است،گنجهاى خداى رحمان‏اند،اگر لب به سخن بگشايند آنچه بگويند عين حقيقت است،فرضا سكوت كنند ديگران بر آنان پيشى نمى‏گيرند.

هم عيش العلم و موت الجهل،يخبركم حلمهم(حكمهم)عن علمهم،و صمتهم عن حكم منطقهم،لا يخالفون الحق و لا يختلفون فيه.هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام،بهم عاد الحق فى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته،عقلوا الدين عقل وعاية و رعاية لا عقل سماع و رواية،فان رواة العلم كثير و رعاته قليل (6) .

آنان مايه حيات علم و مرگ جهل مى‏باشند،حلم و بردباريشان(با حكمهايى كه صادر مى‏كنند و رايهايى كه مى‏دهند)از ميزان علمشان حكايت مى‏كند،و سكوتهاى به موقعشان از توام بودن حكمت‏با منطق آنها خبر مى‏دهد،نه با حق مخالفت مى‏ورزند و نه در حق اختلاف مى‏كنند.آنان پايه‏هاى اسلام و وسايل احتفاظ مردم‏اند،به وسيله آنها حق به جاى خود برمى‏گردد و باطل از جايى كه قرار گرفته دور مى‏شود و زبانش از بيخ بريده مى‏شود.آنان دين را از روى فهم و بصيرت و براى عمل فرا گرفته‏اند،نه آنكه طوطى‏وار شنيده و ضبط كرده باشند و تكرار كنند،همانا ناقلان علوم فراوان‏اند اما جانبداران آن كم‏اند.

در ضمن كلمات قصار نهج البلاغه داستانى نقل شده كه كميل بن زياد نخعى گفت:امير المؤمنين عليه السلام(در دوره خلافت و زمان اقامت در كوفه)دست مرا گرفت و با هم از شهر به طرف قبرستان خارج شهر بيرون رفتيم.همينكه به خلوتگاه صحرا رسيديم،آه عميقى از دل بر كشيد و به سخن آغاز كرد.

در مقدمه سخن فرمود:اى كميل!دلهاى فرزندان آدم به منزله ظرفهاست،بهترين ظرفها آن است كه بهتر مظروف خود را نگهدارى كند،پس آنچه مى‏گويم ضبط كن.

على در اين سخنان خود كه اندكى مفصل است،مردم را از نظر پيروى راه حق به سه دسته تقسيم مى‏كند و سپس از اينكه انسانهاى لايقى نمى‏يابد كه اسرار فراوانى كه در سينه انباشته دارد بدانان بسپارد،اظهار دلتنگى مى‏كند.اما در آخر سخن خود مى‏گويد:البته چنين نيست كه زمين بكلى از مردان الهى آنچنان كه على آرزو دارد خالى بماند،خير،همواره و در هر زمانى چنين افرادى هستند هر چند كم‏اند:

اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا،لئلا تبطل حجج الله و بيناته،و كم ذا و اين؟اولئك و الله الاقلون عددا و الاعظمون عند الله قدرا،يحفظ الله بهم حججه و بيناته،حتى يودعوها نظرائهم،و يزرعوها فى قلوب اشباههم.هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى.اولئك خلفاء الله فى ارضه و الدعاة الى دينه،آه آه شوقا الى رؤيتهم (7) .

چرا،زمين هرگز از حجت(خواه ظاهر و آشكار يا ترسان و پنهان)خالى نيست،زيرا حجتها و آيات الهى بايد باقى بمانند.اما چند نفرند و كجايند؟آنان به خدا قسم از نظر عدد از همه كمتر و از نظر منزلت در نزد خدا از همه بزرگترند.خداوند به وسيله آنها دلايل خود را نگهدارى مى‏كند تا آنها را نزد مانندهاى خود بسپارند و در دل امثال خود بذر آنها را بكارند. علم از غيب و باطن در منتهاى بصيرت بر آنها هجوم كرده است،به روح يقين پيوسته‏اند،آنچه بر اهل تنعم دشوار است‏بر آنها آسان است،و آنچه مايه وحشت جاهلان است مايه انس آنان است،دنيا و اهل دنيا را با بدنهايى همراهى مى‏كنند كه روحهاى آن بدنها در جاى ديگر است و به عاليترين جايگاهها پيوسته است.آرى جانشينان خدا در زمين خدا و دعوت كنندگان مردم به دين خدا اينان‏اند.آه آه،چقدر آرزوى ديدن اينها را دارم.

در اين جمله‏ها هر چند نامى و لو به طور اشاره از اهل بيت‏برده نشده است،اما با توجه به جمله‏هاى مشابهى كه در نهج البلاغه در باره اهل بيت آمده است،يقين پيدا مى‏شود كه مقصود ائمه اهل بيت مى‏باشند.

از مجموع آنچه در اين گفتار از نهج البلاغه نقل كرديم،معلوم شد كه در نهج البلاغه علاوه بر مساله خلافت و زعامت امور مسلمين در مسائل سياسى،مساله امامت‏به مفهوم خاصى كه شيعه تحت عنوان‏«حجت‏»قائل است عنوان شده است و به نحو بليغ و رسايى بيان شده است.

احقيت و اولويت

در فصل پيش عباراتى از نهج البلاغه درباره مقام ممتاز و فوق عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها از منبع فوق بشرى سرچشمه مى‏گيرد و مقايسه آنها با افراد عادى غلط است،نقل كرديم.در اين فصل قسمت دوم اين بحث را يعنى عباراتى درباره احقيت و اولويت و بلكه تقدم و حق اختصاصى اهل بيت و مخصوصا شخص امير المؤمنين عليه السلام مى‏آوريم.

در نهج البلاغه در باره اين مطلب به سه اصل استدلال شده است:وصيت و نص رسول خدا، ديگر شايستگى امير مؤمنان عليه السلام و اينكه جامه خلافت تنها بر اندام او راست مى‏آيد، سوم روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله.

نص و وصيت

برخى مى‏پندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساله نص اشاره‏اى نشده است،تنها به مساله صلاحيت و شايستگى اشاره شده است.اين تصور صحيح نيست،زيرا اولا در خطبه 2 نهج البلاغه-كه در فصل پيش نقل كرديم-صريحا در باره اهل بيت مى‏فرمايد:«و فيهم الوصية و الوراثة‏»يعنى وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و همچنين وراثت رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان آنهاست. ثانيا در موارد زيادى على عليه السلام از حق خويش چنان سخن مى‏گويد كه جز با مساله تنصيص و مشخص شدن حق خلافت‏براى او به وسيله پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله قابل توجيه نيست.در اين موراد،سخن على اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت‏شرايط كنار گذاشتند و ديگران را بر گزيدند،سخنش اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند.بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله است كه مى‏توان از حق مسلم و قطعى دم زد.صلاحيت و شايستگى،حق بالقوه ايجاد مى‏كند نه حق بالفعل،و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحيح نيست.

اكنون مواردى را ذكر مى‏كنيم كه على عليه السلام خلافت را حق خود مى‏داند.از آن جمله در خطبه‏6-كه در اوايل دوره خلافت هنگامى كه از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها گرفت انشاء شده است-پس از بحثى درباره وضع روز مى‏فرمايد:فو الله ما زلت مدفوعا عن حق مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله حتى يوم الناس هذا.

به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است.

در خطبه 171-كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى(اعلى الله مقامه)آن را در كلمات قصار مى‏آورد-جريانى را نقل مى‏فرمايد و آن اينكه:

شخصى در حضور جمعى به من گفت:پسر ابو طالب!تو بر امر خلافت‏حريصى.من گفتم:

بل انتم و الله لاحرص و ابعد و انا اخص و اقرب،و انما طلبت‏حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه،فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرين هب كانه بهت لا يدرى ما يجيبنى به.

بلكه شما حريصتر و از پيغمبر دورتريد و من از نظر روحى و جسمى نزديكترم.من حق خود را طلب كردم و شما مى‏خواهيد ميان من و حق!465 خاص من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد.آيا آن كه حق خويش را مى‏خواهد حريصتر است‏يا آن كه به حق ديگران چشم دوخته است؟همينكه او را با نيروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى‏دانست در جواب من چه بگويد.

معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده و اين اعتراض در چه وقت‏بوده است.ابن ابى الحديد مى‏گويد:اعتراض كننده سعد وقاص بوده آنهم در روز شورا.سپس مى‏گويد:ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ابو عبيده جراح بوده در روز سقيفه.

در دنباله همان جمله‏ها چنين آمده است:

اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى و صغروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى.

خدايا از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مى‏كنم.اينها با من قطع رحم كردند و مقام و منزلت‏بزرگ مرا تحقير نمودند،اتفاق كردند كه در مورد امرى كه حق خاص من بود،بر ضد من قيام كنند.

ابن ابى الحديد در ذيل جمله‏هاى بالا مى‏گويد:

«كلماتى مانند جمله‏هاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و اينكه حق مسلم او به ظلم گرفته شده،به حد تواتر نقل شده مؤيد نظر اماميه است كه مى‏گويند على با نص مسلم تعيين شده و هيچ كس حق نداشت‏به هيچ عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد.ولى نظر به اينكه حمل اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مى‏شود مستلزم تفسيق يا تكفير ديگران است،لازم است ظاهر آنها را تاويل كنيم.اين كلمات را مانند آيات متشابه قرآن است كه نمى‏توان ظاهر آنها را گرفت.»

ابن ابى الحديد خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام است.جمله‏هاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مى‏رساند از نظر ابن ابى الحديد نيازى به توجيه ندارد،ولى جمله‏هاى بالا از آن جهت از نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريح شده است كه خلافت‏حق خاص على بوده است،و اين جز با منصوصيت و اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد متصور نيست.

مردى از بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت مى‏پرسد:

كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به؟

چطور شد كه قوم شما،شما را از خلافت‏باز داشتند و حال آنكه شما شايسته‏تر بوديد؟

امير مؤمنان عليه السلام به پرسش او پاسخ گفت.اين پاسخ همان است كه به عنوان خطبه 161 در نهج البلاغه مسطور است.على عليه السلام صريحا در پاسخ گفت:در اين جريان جز طمع و حرص از يك طرف،و گذشت(بنا به مصلحتى)از طرف ديگر عاملى در كار نبود:

«فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين.»

اين سؤال و جواب در دوره خلافت على عليه السلام درست در همان زمانى كه على عليه السلام با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع شده است.امير المؤمنين عليه السلام خوش نداشت كه در چنين شرايطى اين مساله طرح شود،لهذا به صورت ملامت‏گونه‏اى قبل از جواب به او گفت كه آخر،هر پرسشى جايى دارد،حالا وقتى نيست كه درباره گذشته بحث كنيم،مساله روز ما مساله معاويه است‏«و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان...»،اما در عين حال همان‏طور كه روش معتدل هميشگى او بود،از پاسخ دادن و روشن كردن حقايق گذشته خوددارى نكرد.

در خطبه‏«شقشقيه‏»صريحا مى‏فرمايد:«ارى تراثى نهبا» (8) يعنى حق موروثى خود را مى‏ديدم كه به غارت برده مى‏شود.بديهى است كه مقصود از وراثت،وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست، مقصود وراثت معنوى و الهى است.

لياقت و فضيلت

از مساله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم،مساله لياقت و فضيلت مطرح مى‏شود. در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به ميان آمده است.در خطبه‏«شقشقيه‏»مى‏فرمايد:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير.

به خدا سوگند كه پسر ابو قحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن كرد در حالى كه مى‏دانست آن محورى كه اين دستگاه بايد بر گرد آن بچرخد من هستم.سرچشمه‏هاى علم و فضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير مى‏شود و شاهباز و هم انديشه بشر از رسيدن به قله عظمت من باز مى‏ماند.

در خطبه 188 اول مقام تسليم و ايمان خود را نسبت‏به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سپس فداكاريها و مواساتهاى خود را در مواقع مختلف ياد آورى مى‏كند و بعد جريان وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در حالى كه سرش بر سينه او بود،و آنگاه جريان غسل دادن پيغمبر صلى الله عليه و آله را به دست‏خود نقل مى‏كند در حالى كه فرشتگان او را در اين كار كمك مى‏كردند و او زمزمه فرشتگان را مى‏شنيد و حس مى‏كرد كه چگونه دسته‏اى مى‏آيند و دسته‏اى مى‏روند و بر پيغمبر صلى الله عليه و آله درود مى‏فرستند،و تا لحظه‏اى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله را در مدفن مقدسش به خاك سپردند زمزمه فرشتگان يك لحظه هم از گوش على عليه السلام قطع نگشته بود.بعد از ياد آورى موقعيتهاى مخصوص خود از مقام تسليم و عدم انكار-بر خلاف بعضى صحابه ديگر-گرفته تا فداكاريهاى بى‏نظير و تا قرابت‏خود با پيغمبر صلى الله عليه و آله تا جايى كه جان پيغمبر صلى الله عليه و آله در دامن على عليه السلام از تن مفارقت مى‏كند،چنين مى‏فرمايد:

فمن ذا احق به منى حيا و ميتا؟

چه كسى از من به پيغمبر در زمان حيات و بعد از مرگ او سزاوارتر است؟

قرابت و نسب

چنانكه مى‏دانيم پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله سعد بن ابى عباده انصارى مدعى خلافت‏شد و گروهى از افراد قبيله‏اش دور او را گرفتند.سعد و اتباع وى محل سقيفه را براى اين كار انتخاب كرده بودند،تا آنكه ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرين براى ابو بكر بيعت گرفتند.در اين مجمع سخنانى ميان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مخالفى در تعيين سرنوشت نهايى اين جلسه تاثير داشت.

يكى از به اصطلاح برگهاى برنده‏اى كه مهاجران و طرفداران ابو بكر مورد استفاده قرار دادند اين بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از قريش است و ما از طايفه پيغمبريم.ابن ابى الحديد در ذيل شرح خطبه 65 مى‏گويد:

«عمر به انصار گفت:عرب هرگز به امارت و حكومت‏شما راضى نمى‏شود زيرا پيغمبر از قبيله شما نيست،ولى عرب قطعا از اين كه مردى از فاميل پيغمبر صلى الله عليه و آله حكومت كند امتناع نخواهد كرد...كيست كه بتواند با ما در مورد حكومت و ميراث محمدى معارضه كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم.»

و باز چنانكه مى‏دانيم على عليه السلام در حين اين ماجراها مشغول وظايف شخصى خود در مورد جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بود.پس از پايان اين جريان،على عليه السلام از افرادى كه در آن مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفين را پرسيد و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد كرد.سخنان على عليه السلام در اينجا همانهاست كه سيد رضى آنها را در خطبه‏66 آورده است:

على عليه السلام پرسيد:انصار چه مى‏گفتند؟

گفتند:حكمفرمايى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد.

-چرا شما بر رد نظريه آنها به سفارشهاى پيغمبر اكرم درباره آنها استدلال نكرديد كه فرمود: با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آنان در گذريد؟!-اينها چه جور دليل مى‏شود؟

-اگر بنا بود حكومت‏با آنان باشد،سفارش درباره آنان معنى نداشت.اين كه به ديگران درباره آنان سفارش شده است،دليل است كه حكومت‏با غير آنان است.خوب،قريش چه مى‏گفتند؟

-استدلال قريش اين بود كه آنها شاخه‏اى از درختى هستند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز شاخه ديگر از آن درخت است.

-«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة‏»با انتساب خود به شجره وجود پيغمبر صلى الله عليه و آله براى صلاحيت‏خود استدلال كردند اما ميوه را ضايع ساختند.

يعنى اگر شجره نسبت معتبر است،ديگران شاخه‏اى از آن درخت مى‏باشند كه پيغمبر يكى از شاخه‏هاى آن است اما اهل بيت پيغمبر ميوه آن شاخه‏اند.

در خطبه 161 كه قسمتى از آن را قبلا نقل كرديم و سؤال و جوابى است كه از يك مرد اسدى با على عليه السلام،آن حضرت به مساله نسب نيز استدلال مى‏كند.عبارت اين است:

«اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلى الله عليه و آله نوطا.»

استدلال به نسب از طرف على عليه السلام نوعى جدل منطقى است.نظر بر اينكه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى‏دادند،على عليه السلام مى‏فرمود از هر چيز ديگر از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته،اگر همان قرابت و نسب را كه مورد استناد ديگران است ملاك قرار دهيم،باز من از مدعيان خلافت اولايم.

انتقاد از خلفا

مساله سوم در اين موضوع انتقاد از خلفاست.انتقاد على عليه السلام از خلفا غير قابل انكار است و طرز انتقاد آن حضرت آموزنده است.انتقادات على عليه السلام از خلفا احساساتى و متعصبانه نيست،تحليلى و منطقى است و همين است كه به انتقادات آن حضرت ارزش فراوان مى‏دهد.انتقاد اگر از روى احساسات و طغيان ناراحتيها باشد يك شكل دارد،و اگر منطقى و بر اساس قضاوت صحيح در واقعيات باشد شكلى ديگر.انتقادهاى احساساتى معمولا درباره همه افراد يكنواخت است،زيرا يك سلسله ناسزاها و طعنهاست كه نثار مى‏شود. سب و لعن ضابطى ندارد.

اما انتقادهاى منطقى مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر نقطه‏هاى خاص تاريخى زندگى افراد مورد انتقاد مى‏باشد.چنين انتقادى طبعا نمى‏تواند در مورد همه افراد يكسان و بخشنامه‏وار باشد.در همين جاست كه ارزش درجه واقع بينى انتقاد كننده روشن مى‏گردد.

انتقادهاى نهج البلاغه از خلفا،برخى كلى و ضمنى است و برخى جزئى و مشخص.انتقادهاى كلى و ضمنى همانهاست كه على عليه السلام صريحا اظهار مى‏كند كه حق قطعى و مسلم من از من گرفته شده است.ما در فصل پيش به مناسبت‏بحث از استناد آن حضرت به منصوصيت‏خود،آنها را نقل كرديم.!471 ابن ابى الحديد مى‏گويد:

«شكايت و انتقاد امام از خلفا و لو به صورت ضمنى و كلى متواتر است.روزى امام شنيد كه مظلومى فرياد بر مى‏كشيد كه من مظلومم و بر من ستم شده است.على به او گفت(بيا سوته دلان گرد هم آييم)،بيا با هم فرياد كنيم زيرا من نيز همواره ستم كشيده‏ام.»

ايضا از يكى از معاصرين مورد اعتماد خودش معروف به ابن عاليه نقل مى‏كند كه گفته:

«در محضر اسماعيل بن على حنبلى،امام حنابله عصر بودم كه مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت كرده بود و اسماعيل از مسافرتش و از آنچه در كوفه ديده بود از او مى‏پرسيد.او در ضمن نقل وقايع،با تاسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غدير از خلفا اظهار مى‏كرد.فقيه حنبلى گفت:تقصير آن مردم چيست؟اين در را خود على عليه السلام باز كرد.آن مرد گفت:پس تكليف ما در اين ميان چيست؟آيا اين انتقادها را صحيح و درست‏بدانيم يا نادرست؟اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست‏بدانيم طرف ديگر را!

اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را بهم زد،همين قدر گفت:اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده‏ام.»

ابو بكر

انتقاد از ابو بكر به صورت خاص در خطبه‏«شقشقيه‏»آمده است و در دو جمله خلاصه شده است:

اول اينكه او به خوبى مى‏دانست من از او شايسته‏ترم و خلافت جامه‏اى است كه تنها بر اندام من راست مى‏آيد.او با اينكه اين را به خوبى مى‏دانست،چرا دست‏به چنين اقدامى زد؟من در دوره خلافت،مانند كسى بودم كه خار در چشم يا استخوان!472 در گلويش بماند:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى.

به خدا قسم پسر ابو قحافه پيراهن خلافت را به تن كرد در حالى كه خود مى‏دانست محور اين آسيا سنگ منم.

دوم اين است كه چرا خليفه پس از خود را تعيين كرد؟خصوصا اينكه او در زمان خلافت‏خود يك نوبت از مردم خواست كه قرار بيعت را اقاله كنند و او را از نظر تعهدى كه از اين جهت‏بر عهده‏اش آمده آزاد گذارند.كسى كه در شايستگى خود براى اين كار ترديد مى‏كند و از مردم تقاضا مى‏نمايد استعفايش را بپذيرند،چگونه است كه خليفه پس از خود را تعيين مى‏كند؟

فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته.

شگفتا كه ابو بكر از مردم مى‏خواهد كه در زمان حياتش او را از تصدى خلافت معاف بدارند و در همان حال زمينه را براى ديگرى بعد از وفات خويش آماده مى‏سازد.

پس از بيان جمله بالا،على عليه السلام شديدترين تعبيراتش را درباره دو خليفه كه ضمنا نشان دهنده ريشه پيوند آنها با يكديگر است‏به كار مى‏برد،مى‏گويد:

لشد ما تشطرا ضرعيها (9) .

با هم،به قوت و شدت،پستان خلافت را دوشيدند.

ابن ابى الحديد در باره استقاله(استعفاء)ابو بكر مى‏گويد جمله‏اى به دو صورت مختلف از ابو بكر نقل شده كه در دوره خلافت‏بر منبر گفته است،برخى به اين صورت نقل كرده‏اند: «وليتكم و لست‏بخيركم‏»يعنى خلافت‏بر عهده من گذاشته شد در حالى كه بهترين شما نيستم.اما بسيارى نقل كرده‏اند كه گفته است:«اقيلونى فلست‏بخيركم‏»يعنى مرا معاف بداريد كه من بهترين شما نيستم.جمله نهج البلاغه تاييد مى‏كند كه جمله ابو بكر به صورت دوم ادا شده است.

عمر

انتقاد نهج البلاغه از عمر به شكل ديگر است.علاوه بر انتقاد مشتركى كه از او و ابو بكر با جمله‏«لشد ما تشطرا ضرعيها»شده است،يك سلسله انتقادات با توجه به خصوصيات روحى و اخلاقى او انجام گرفته است.على عليه السلام دو خصوصيت اخلاقى عمر را انتقاد كرده است:

اول خشونت و غلظت او.عمر در اين جهت درست در جهت عكس ابو بكر بود.عمر اخلاقا مردى خشن و درشتخو و پر هيبت و ترسناك بوده است.

ابن ابى الحديد مى‏گويد:

«اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند.ابن عباس عقيده خود را درباره مساله‏«عول‏»بعد از فوت عمر ابراز داشت.به او گفتند چرا قبلا نمى‏گفتى؟گفت:از عمر مى‏ترسيدم.»

«دره عمر»يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبت‏بود،تا آنجا كه بعدها گفتند:«درة عمر اهيب من سيف حجاج‏»يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب‏تر بود.عمر نسبت‏به زنان شونت‏بيشترى داشت،زنان از او مى‏ترسيدند.در فوت ابو بكر،زنان خانواده‏اش مى‏گريستند و عمر مرتب منع مى‏كرد،اما زنان همچنان به ناله و فرياد ادامه مى‏دادند.عاقبت عمر ام فروه، خواهر ابو بكر را از ميان زنان بيرون كشيد و تازيانه‏اى بر او نواخت.زنان پس از اين ماجرا متفرق گشتند.

ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على عليه السلام مورد انتقاد واقع شده شتابزدگى در راى و عدول از آن و بالنتيجه تناقضگويى او بود،مكرر راى صادر مى‏كرد و بعد به اشتباه خود پى مى‏برد و اعتراف مى‏كرد.

داستانهاى زيادى در اين مورد هست.جمله‏«كلكم افقه من عمر حتى ربات الحجال‏»همه شما از عمر فقيه‏تريد حتى خداوندان حجله،در چنين شرايطى از طرف عمر بيان شده است. همچنين جمله:«لو لا على لهلك عمر»اگر على نبود عمر هلاك شده بود،كه گفته‏اند هفتاد بار از او شنيده شده است،در مورد همين اشتباهات بود كه على او را واقف مى‏كرد.

امير المؤمنين على عليه السلام عمر را به همين دو خصوصيت كه تاريخ سخت آن را تاييد مى‏كند،مورد انتقاد قرار مى‏دهد،يعنى خشونت زياد او به حدى كه همراهان او از گفتن حقايق بيم داشتند،و ديگر شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى از اشتباه. درباره قسمت اول مى‏فرمايد:

فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها...فصاحبها كراكب الصعبة،ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم.

ابوبكر زمام خلافت را در اختيار طبيعتى خشن قرار داد كه آسيب رساندن‏هايش شديد و تماس با او دشوار بود...آن كه مى‏خواست‏با او همكارى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار باشد،اگر مهارش را محكم بكشد بينى‏اش را پاره مى‏كند و اگر سست كند به پرتگاه سقوط مى‏نمايد.

و درباره شتابزدگى و كثرت اشتباه و سپس عذر خواهى او مى‏فرمايد:

و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.

لغزشهايش و سپس پوزش خواهى‏اش از آن لغزشها فراوان بود.

در نهج البلاغه تا آنجا كه من به ياد دارم،از خليفه اول و دوم تنها در خطبه‏«شقشقيه‏»كه فقراتى از آن نقل كرديم به طور خاص ياد و انتقاد شده است.در جاى ديگر اگر هست‏يا به صورت كلى است و يا جنبه كنايى دارد،مثل آنجا كه در نامه معروف خود به عثمان بن حنيف اشاره به مساله‏«فدك‏»مى‏كند.

و يا در نامه 62 مى‏گويد:«باور نمى‏كردم كه عرب اين امر را از من برگرداند،ناگهان متوجه شدم كه مردم دور فلانى را گرفتند»و يا در نامه 28 كه در جواب!475 معاويه نوشته و مى‏گويد: «اينكه مى‏گويى مرا به زور وادار به بيعت كردند،نقصى بر من وارد نمى‏كند.هرگز بر يك مسلمان عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دين خودش در شك و ريب نباشد».

در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره‏219 جمله‏هايى آمده است مبنى بر ستايش از شخصى كه به كنايه تحت عنوان‏«فلان‏»از او ياد شده است.شراح نهج البلاغه در باره اين كه اين مردى كه مورد ستايش على واقع شده كيست،اختلاف دارند،غالبا گفته‏اند مقصود عمر بن الخطاب است كه يا به صورت جد و يا به صورت تقيه ادا شده است،و برخى مانند قطب راوندى گفته‏اند مقصود يكى از گذشتگان صحابه از قبيل عثمان بن مظعون و غيره است،ولى ابن ابى الحديد به قرينه نوع ستايشها كه مى‏رساند از يك مقام متصدى حكومت‏ستايش شده است(زيرا سخن از مردى است كه كجيها را راست و علتها را رفع نموده است و چنين توصيفى بر گذشتگان صحابه قابل انطباق نيست)مى‏گويد:قطعا جز عمر كسى مقصود نبوده است.

ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى‏كند كه:

«در فوت عمر زنان مى‏گريستند.دختر ابى حثمه چنين ندبه مى‏كرد:«اقام الاود و ابرا العمد، امات الفتن و احيا السنن،خرج نقى الثوب بريئا من العيب‏».آنگاه طبرى از مغيرة بن شعبه نقل مى‏كند كه پس از دفن عمر به سراغ على رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم. على بيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى‏چكيد و خود را در جامه‏اى پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت‏بعد از عمر بر او مستقر خواهد شد،گفت:دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت:لقد قوم الاود...»

ابن ابى الحديد اين داستان را مؤيد نظر خودش قرار مى‏دهد كه جمله‏هاى نهج البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.

ولى برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان را به شكل ديگر نقل كرده‏اند و آن اينكه على پس از آن كه بيرون آمد و چشمش به مغيرة افتاد،به صورت سؤال و پرسش فرمود:آيا دختر ابى حثمه آن ستايشها را كه از عمر!476 مى‏كرد راست مى‏گفت؟

عليهذا جمله‏هاى بالا نه سخن على عليه السلام است و نه تاييدى از ايشان است نسبت‏به گوينده اصلى كه زنى بوده است،و سيد رضى(ره)كه اين جمله‏ها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است.

عثمان

ذكر عثمان در نهج البلاغه از دو خليفه پيشين بيشتر آمده است.علت آن روشن است:عثمان در جريانى كه تاريخ آن را«فتنه بزرگ‏»ناميد و خود و خويشاوندان نزديك عثمان يعنى بنى اميه بيش از ديگران در آن دست داشتند كشته شد و مردم بلا فاصله دور على عليه السلام را گرفتند و آن حضرت طوعا او كرها بيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعا مسائلى را براى حضرتش در دوره خلافت‏به وجود آورد.از طرفى داعيه داران خلافت،شخص او را متهم مى‏كردند كه در قتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع[كند]و موقف خويش را در حادثه قتل عثمان روشن سازد،و از طرف ديگر گروه انقلابيون كه عليه حكومت عثمان شوريده بودند و قدرتى عظيم به شمار مى‏رفتند جزو ياران على عليه السلام بودند. مخالفان على از او مى‏خواستند آنان را تسليم كند تا به جرم قتل عثمان قصاص كنند،و على عليه السلام مى‏بايست اين مساله را در سخنان خود طرح كند و تكليف خود را بيان نمايد.

بعلاوه،در زمان حيات عثمان آنگاه كه انقلابيون عثمان را در محاصره قرار داده بودند و بر او فشار آورده بودند كه يا تغيير روش بدهد يا استعفا كند،يگانه كسى كه مورد اعتماد طرفين و سفير فيمابين بود و نظريات هر يك از آنها را علاوه بر نظريات خود به طرف ديگر مى‏گفت، على بود.!478 از همه اينها گذشته،در دستگاه عثمان فساد زيادترى راه يافته بود و على عليه السلام بر حسب وظيفه نمى‏توانست در زمان عثمان و يا در دوره بعد از عثمان درباره آنها بحث نكند و به سكوت برگزار نمايد.اينها مجموعا سبب شده كه ذكر عثمان بيش از ديگران در كلمات على عليه السلام بيايد.

در نهج البلاغه مجموعا16 نوبت در باره عثمان بحث‏شده كه بيشتر آنها درباره حادثه قتل عثمان است.در پنج مورد على خود را از شركت در قتل جدا تبرئه مى‏كند و در يك مورد طلحه را-كه مساله قتل عثمان را بهانه‏اى براى تحريك عليه على عليه السلام قرار داده بود-شريك در توطئه عليه عثمان معرفى مى‏نمايد.در دو مورد معاويه را-كه قتل عثمان را دستاويز براى توطئه و اخلال در حكومت انسانى و آسمانى على قرار داده و اشك تمساح مى‏ريخت و مردم بيچاره را تحت عنوان قصاص از كشندگان خليفه مظلوم،به نفع آرمانهاى ديرينه خود تهييج مى‏كرد-سخت مقصر مى‏شمارد.

نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان

على در نامه‏هاى خود به معاويه مى‏گويد:تو ديگر چه مى‏گويى؟!دست نامرئى تو تا مرفق در خون عثمان آلوده است،باز دم از خون عثمان مى‏زنى؟!

اين قسمت فوق العاده جالب است.على پرده از رازى بر مى‏دارد كه چشم تيزبين تاريخ كمتر توانسته است آن را كشف كند.تنها در عصر جديد است كه محققان به دتسيارى و رهنمايى اصول روانشناسى و جامعه شناسى،از زواياى تاريخ اين نكته را بيرون آورده‏اند،اگر نه اكثر مردم دوره‏هاى پيشين باور نمى‏كردند كه معاويه در قتل عثمان دست داشته باشد و يا حد اقل در دفاع از او كوتاهى كرده باشد.

معاويه و عثمان هر دو اموى بودند و پيوند قبيله‏اى داشتند.امويان بالخصوص چنان پيوند محكم بر اساس هدفهاى حساب شده و روشهاى مشخص شده داشتند كه مورخين امروز پيوند آنها را از نوع پيوندهاى حزبى در دنياى امروز مى‏دانند.

يعنى تنها احساسات نژادى و قبيله‏اى،آنها را به يكديگر نمى‏پيوست،پيوند قبيله‏اى زمينه‏اى بود كه آنها را گرد هم جمع كند و در راه هدفهاى مادى متشكل و هماهنگ نمايد.معاويه شخصا نيز از عثمان محبتها و حمايتها ديده بود و متظاهر به دوستى و حمايت او بود،لذا كسى باور نمى‏كرد كه معاويه باطنا در اين كار دست داشته باشد.

معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيله‏اى را براى آن هدف مباح مى‏دانست و در منطق او و امثال او نه عواطف انسانى نقشى دارد و نه اصول،آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مى‏تواند بهره‏بردارى كند تا از زنده او،و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او نيرو مى‏دهد تا خونى كه در رگهاى عثمان حركت مى‏كند،براى قتل او زمينه‏چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى مؤثرى به او بدهد و جلو قتل او را بگيرد،او را در چنگال حوادث تنها گذاشت.

ولى چشم تيزبين على دست نامرئى معاويه را مى‏ديد و جريانات پشت پرده را مى‏دانست،اين است كه رسما خود معاويه را مقصر و مسؤول در قتل عثمان معرفى مى‏كند.

در نهج البلاغه نامه مفصلى است كه امام در جواب نامه معاويه نوشته است.

معاويه در نامه خود امام را متهم مى‏كند به شركت در قتل عثمان و امام عليه السلام به او اين طور پاسخ مى‏گويد:

ثم ذكرت ما كان من امرى و امر عثمان،فلك ان تجاب عن هذه لرحمك منه،فاينا كان اعدى له و اهدى الى مقاتله،امن بذل له نصرته فاستقعده و استكفه؟ام من استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه حتى اتى قدره عليه؟!...و ما كنت لاعتذر من انى كنت انقم عليه احداثا،فان كان الذنب اليه ارشادى و هدايتى له،فرب ملوم لا ذنب له و قد يستفيد الظنة المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيق الا بالله عليه توكلت (10) .

اما آنچه در باره كار مربوط به من و عثمان ياد كردى،اين حق براى تو محفوظ است كه پاسخ آن را بشنوى،زيرا خويشاوند او هستى.كداميك از من و تو بيشتر با او دشمنى كرديم و راههايى را كه به قتل او منتهى مى‏شد بيشتر نشان داديم؟آن كس كه بيدريغ در صدد يارى او بر آمد اما عثمان به موجب يك سوء ظن بيجا خود طالب سكوت او شد و كناره‏گيرى او را خواست،يا آن كس كه عثمان از او يارى خواست و او به دفع الوقت گذراند و موجبات مرگ او را بر انگيخت تا مرگش فرا رسيد؟البته من هرگز از اينكه خيرخواهانه در بسيارى از بدعتها و انحرافات بر عثمان انتقاد مى‏كردم،پوزش نمى‏خواهم و پشيمان نيستم.اگر گناه من اين بوده است كه او را ارشاد و هدايت كرده‏ام،آن را مى‏پذيرم.چه بسيارند افراد بيگناهى كه مورد ملامت واقع مى‏شوند.آرى،گاهى ناصح و خيرخواه نتيجه‏اى كه از كار خود مى‏گيرد بدگمانى طرف است.من جز اصلاح تا حدى كه در قدرت دارم قصدى ندارم،جز از خدا توفيقى نمى‏خواهم و بر او توكل مى‏كنم.

در يك نامه ديگر خطاب به معاويه چنين مى‏نويسد:

فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتله فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك،و خذلته حيث كان النصر له (11) .

اما اينكه تو فراوان مساله عثمان و كشندگان او را طرح مى‏كنى،تو آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او را يارى كردى و آنجا كه يارى او به سود خود او بود،او را وا گذاشتى.

قتل عثمان خود مولود فتنه‏هايى بود و باب فتنه‏هايى ديگر را بر جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد و آثار آن هنوز باقى است.از مجموع سخنان على در نهج البلاغه بر مى‏آيد كه بر روش عثمان سخت انتقاد داشته است و گروه انقلابيون را ذى حق مى‏دانسته است.در عين حال،قتل عثمان را در مسند خلافت‏به دست‏شورشيان با مصالح كلى اسلام منطبق نمى‏دانسته است.پيش از آنكه عثمان كشته شود،على اين نگرانى را داشته است و به عواقب وخيم آن مى‏انديشيده است.اين كه جرايم عثمان در حدى بود كه او را شرعا مستحق قتل كرده بود يانه،و ديگر اين كه آيا موجبات قتل عثمان را بيشتر اطرافيان خود او به عمد يا به جهل فراهم كردند و همه راهها را جز راه قتل عثمان بر انقلابيون بستند،يك مطلب است و اين كه قتل عثمان به دستور شورشيان در مسند خلافت‏به مصلحت اسلام و مسلمين بود يا نبود،مطلب ديگر است.

از مجموع سخنان على بر مى‏آيد كه آن حضرت مى‏خواست عثمان راهى را كه مى‏رود رها كند و راه صحيح عدل اسلامى را پيشه نمايد،و در صورت امتناع،انقلابيون او را بر كنار و احيانا حبس كنند و خليفه‏اى كه شايسته است روى كار بيايد،آن خليفه كه مقام صلاحيتدار است‏بعدها به جرايم عثمان رسيدگى كند و حكم لازم را صادر نمايد.

لهذا على نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را عليه انقلابيون تاييد كرد.تمام كوشش على در اين بود كه بدون اينكه خونى ريخته شود،خواسته‏هاى مشروع انقلابيون انجام شود،يا عثمان خود عليه روش گذشته خود انقلاب كند و يا كنار رود و كار را به اهلش بسپارد.على درباره دو طرف اينچنين قضاوت كرد:

استاثر فاساء الاثرة و جزعتم فاساتم الجزع (12) .

عثمان روش مستبدانه پيش گرفت،همه چيز را به خود و خويشاوندان خود اختصاص داد و به نحو بدى اين كار را پيشه كرد و شما انقلابيون نيز بيتابى كرديد و بد بيتابى كرديد.

آنگاه كه به عنوان ميانجى خواسته‏هاى انقلابيون را براى عثمان مطرح كرد،نگرانى خود را از اينكه عثمان در مسند خلافت كشته شود و باب فتنه‏اى بزرگ براى مسلمين باز شود،به خود عثمان اعلام كرد.فرمود:

و انى انشدك الله ان تكون امام هذه الامة المقتول،فانه كان يقال:يقتل فى هذه الامة امام يفتح عليها القتل و القتال الى يوم القيامة،و يلبس امورها عليها،و يبث الفتن فيها،فلا يبصرون الحق من الباطل،و يموجون فيها موجا و يمرجون فيها مرجا (13) .

من تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه كارى نكنى كه پيشواى مقتول اين امت‏بشوى،زيرا اين سخن گفته مى‏شد كه در اين امت‏يك پيشوا كشته خواهد شد كه كشته شدن او در كشت و كشتار را بر اين امت‏خواهد گشود و كار اين امت را بر او مشتبه خواهد ساخت و فتنه‏ها بر اين امت‏خواهد انگيخت كه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه‏ها غوطه بخورند و در هم بياميزند.

همان طور كه قبلا از خود مولى نقل كرديم،آن حضرت در زمان عثمان رو در روى او و يا در غياب او بر او اعتراض و انتقاد مى‏كرده است،همچنانكه بعد از درگذشت عثمان نيز انحرافات او را همواره ياد مى‏كرده است و از اصل:«اذكروا موتاكم بالخير»-كه گفته مى‏شود سخن معاويه است و به نفع حكومتها و شخصيتهاى فاسد گفته شده كه سابقه‏شان با مردنشان لوث شود تا براى نسلهاى بعدى درسى و براى حكومتهاى فاسد بعدى خطرى نباشد-پيروى نكرده است.

اينك موارد انتقاد:

1.در خطبه 128 جمله‏هايى كه على عليه السلام در بدرقه ابوذر هنگامى كه از جانب عثمان به ربذه تبعيد مى‏شد فرموده است،در آن جمله‏ها كاملا حق را به ابى ذر معترض و منتقد و انقلابى مى‏دهد و او را تاييد مى‏كند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى مى‏فرمايد.

2.در خطبه 30 جمله‏اى است كه قبلا نقل شد:«استاثر فاساء الاثرة‏»عثمان راه استبداد و استيثار و مقدم داشتن خود و خويشاوندان خويش را بر افراد امت،پيش گرفت و به شكل بسيار بدى رفتار كرد.

3.عثمان مرد ضعيفى بود،از خود اراده نداشت،خويشاوندانش،مخصوصا مروان حكم كه تبعيد شده پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و كم كم به منزله وزير عثمان شد،سخت‏بر او مسلط شدند و به نام او هر كارى كه دلشان مى‏خواست مى‏كردند.على عليه السلام اين قسمت را انتقاد كرد و رو در روى عثمان فرمود:

فلا تكونن لمروان سيقة يسوقك حيث‏شاء بعد جلال السن و تقضى العمر (14) .

تو اكنون در باشكوهترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم پايان رسيده است.با اين حال مهار خويش را به دست مروان مده كه هرجا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.

4.على مورد سوء ظن عثمان بود.عثمان وجود على را در مدينه مخل و مضربه حال خود مى‏ديد.على تكيه‏گاه و مايه اميد آينده انقلابيون به شمار مى‏رفت،خصوصا كه گاهى انقلابيون به نام على شعار مى‏دادند و رسما عزل عثمان و زمامدارى على را عنوان مى‏كردند.لهذا عثمان مايل بود على در مدينه نباشد تا چشم انقلابيون كمتر به او بيفتد.ولى از طرف ديگر بالعيان مى‏ديد خيرخواهانه ميان او و انقلابيون وساطت مى‏كند و وجودش مايه آرامش است.از اين رو از على خواست از مدينه خارج شود و موقتا به مزرعه خود در«ينبع‏»كه در حدود ده فرسنگ يا بيشتر با مدينه فاصله داشت‏برود.اما طولى نكشيد كه از خلا ناشى از نبود على احساس ناراحتى كرد و پيغام داد كه به مدينه برگردد.

طبعا وقتى كه على برگشت،شعارها به نامش داغتر شد.بار ديگر از على خواست مدينه را ترك كند.ابن عباس پيغام عثمان را آورد كه تقاضا كرده بود بار ديگر مدينه را ترك كند و به سر مزرعه‏اش برود.على از اين رفتار توهين آميز عثمان ناراحت‏شود و فرمود:

يا ابن عباس ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر،بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الآن يبعث الى ان اخرج،و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما (15) .

پسر عباس!عثمان جز اين نمى‏خواهد كه حالت من حالت‏شتر آبكش باشد كه كارش اين است كه در يك مسير معين هى برود و برگردد.عثمان پيام فرستاد كه از مدينه خارج شوم، سپس پيام داد كه برگردم،اكنون بار ديگر تو را فرستاده كه از مدينه خارج شوم.به خدا قسم آنقدر از عثمان دفاع كردم كه مى‏ترسم گنهكار باشم.

5.از همه شديدتر آن چيزى است كه در خطبه‏«شقشقيه‏»آمده است:

الى ان قام ثالث القوم نافجا حضينه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع،الى ان انتكث قتله و اجهز عليه عمله و كبت‏به بطنته (16) .

تا آنكه سومين آن گروه بپا خاست آكنده شكم ميان سرگين و چراگاهش.خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر كه علف بهارى را مى‏خورد،خوردن گرفتند تا آنگاه كه رشته‏اش باز شد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم‏پرستى او را به سر در آورد.

ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى‏گويد:

«اين تعبيرات از تلخترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف حطيئه كه گفته شده است هجو آميزترين شعر عرب است،شديدتر است.»

شعر معروف خطيئه اين است:

دع المكارم لا ترحل لبغيتها و اقعد فانك انت الطاعم الكاسى

سكوت تلخ

سومين بخش از مسائل مربوط به خلافت كه در نهج البلاغه انعكاس يافته است مساله سكوت و مداراى آن حضرت و فلسفه آن است.

مقصود از سكوت،ترك قيام و دست نزدن به شمشير است،و الا چنانكه قبلا گفته‏ايم على از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد.

على از اين سكوت به تلخى ياد مى‏كند و آن را جانكاه و مرارت بار مى‏خواند:

و اغضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الكظم و على امر من طعم العلقم (17) .

خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم،استخوان در گلويم گير كرده بود و نوشيدم،گلويم فشرده مى‏شد و تلختر از حنظل در كامم ريخته بود و صبر كردم.

سكوت على سكوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفا ناشى از اضطرار و بيچارگى،يعنى او از ميان دو كار،بنا به مصلحت‏يكى را انتخاب كرد كه شاقتر و فرساينده‏تر بود.براى او آسان بود كه قيام كند و حد اكثر آن بود كه به واسطه نداشتن يار و ياور،خودش و فرزندانش شهيد شوند.شهادت آروزى على بود و اتفاقا در همين شرايط است كه جمله معروف را ضمن ديگر سخنان خود به ابو سفيان فرمود:

و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه (18) .

به خدا سوگند كه پسر ابو طالب مرگ را بيش از طفل پستان مادر را،دوست مى‏دارد.

على با اين بيان به ابو سفيان و ديگران فهماند كه سكوت من از ترس مرگ نيست،از آن است كه قيام و شهادت در اين شرايط بر زيان اسلام است نه به نفع آن.

على خود تصريح مى‏كند كه سكوت من حساب شده بود،من از دو راه،آن را كه به مصلحت نزديكتر بود انتخاب كردم:

و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طخية عمياء،يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتى يلقى ربه،فرايت ان الصبر على هاتا احجى،فصبرت و فى العين قذى و فى الحق شجى (19) .

در انديشه فرو رفتم كه ميان دو راه كدام را بر گزينم؟آيا با كوته دستى قيام كنم يا بر تاريكى‏اى كور صبر كنم،تاريكى‏اى كه بزرگسال در آن فرتوت مى‏شود و تازه سال پير مى‏گردد و مؤمن در تلاشى سخت تا آخرين نفس واقع مى‏شود.ديدم صبر بر همين حالت طاقت فرسا عاقلانه‏تر است،پس صبر كردم در حالى كه خارى در چشم و استخوانى در گلويم بود.

اتحاد اسلامى

طبعا هر كس مى‏خواهد بداند آنچه على درباره آن مى‏انديشيد،آنچه على نمى‏خواست آسيب ببيند،آنچه على آن اندازه برايش اهميت قائل بود كه چنان رنج جانكاه را تحمل كرد چه بود؟ حدسا بايد گفت آن چيز وحدت صفوف مسلمين و راه نيافتن تفرقه در آن است.مسلمين قوت و قدرت خود را كه تازه داشتند به جهانيان نشان مى‏دادند،مديون وحدت صفوف و اتفاق كلمه خود بودند.موفقيتهاى محير العقول خود را در سالهاى بعد نيز از بركت همين وحدت كلمه كسب كردند.على القاعده على به خاطر همين مصلحت،سكوت و مدارا كرد.

اما مگر باور كردنى است كه جوانى سى و سه ساله دورنگرى و اخلاص را تا آنجا رسانده باشد و تا آن حد بر نفس خويش مسلط و نسبت‏به اسلام وفادار و متفانى باشد كه به خاطر اسلام راهى را انتخاب كند كه پايانش محروميت و خرد شدن خود اوست؟!

بلى باور كردنى است.شخصيت‏خارق العاده على در چنين مواقعى روشن مى‏گردد.تنها حدس نيست،على شخصا در اين موضوع بحث كرده و با كمال صراحت علت را كه جز علاقه به عدم تفرقه ميان مسلمين نيست‏بيان كرده است.مخصوصا در دوران خلافت‏خودش،آنگاه كه طلحه و زبير نقض بيعت كردند و فتنه داخلى ايجاد نمودند،على مكرر وضع خود را بعد از پيغمبر با اينها مقايسه مى‏كند و مى‏گويد من به خاطر پرهيز از تفرق كلمه مسلمين از حق مسلم خود چشم پوشيدم و اينان با اينكه به طوع و رغبت‏بيعت كردند،بيعت‏خويش را نقض كردند و پرواى ايجاد اختلاف در ميان مسلمين را نداشتند.

ابن ابى الحديد در شرح خطبه‏119،از عبد الله بن جناده نقل مى‏كند كه گفت:

«روزهاى اول خلافت على در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم.در مكه عمره بجا آوردم و به مدينه آمدم.داخل مسجد پيغمبر شدم.مردم براى نماز اجتماع كردند.على در حالى كه شمشير خويش را حمايل كرده بود بيرون آمد و خطابه‏اى ايراد كرد.در آن خطابه پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر خدا چنين فرمود:پس از وفات رسول خدا ما خاندان باور نمى‏كرديم كه امت در حق ما طمع كند،اما آنچه انتظار نمى‏رفت واقع شد،!488 حق ما را غصب كردند و ما در رديف توده بازارى قرار گرفتيم،چشمهايى از ما گريست و ناراحتيها به وجود آمد:«و ايم الله لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم عليه‏»به خدا سوگند اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود،رفتار ما با آنان طور ديگر بود.

آنگاه سخن را در باره طلحه و زبير ادامه داد و فرمود:اين دو نفر با من بيعت كردند ولى بعد بيعت‏خويش را نقض كردند،عايشه را برداشته با خود به بصره بردند تا جماعت‏شما مسلمين را متفرق سازند.»

ايضا از كلبى نقل مى‏كند:

«على قبل از آنكه به سوى بصره برود،در يك خطبه فرمود:قريش پس از رسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد.«فرايت ان الصبر على ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثو عهد بالاسلام و الدين يمخض مخض الوطب يفسده ادنى و هن و يعكسه اقل خلق‏»ديدم صبر از تفرق كلمه مسلمين و ريختن خونشان بهتر است،مردم تازه مسلمان‏اند و دين مانند مشكى كه تكان داده مى‏شود كوچكترين سستى آن را تباه مى‏كند و كوچكترين فردى آن را وارونه مى‏نمايد.آنگاه فرمود:چه مى‏شود طلحه و زبير را؟خوب بود سالى و لا اقل چند ماهى صبر مى‏كردند و حكومت مرا مى‏ديدند، آنگاه تصميم مى‏گرفتند.اما آنان طاقت نياوردند و عليه من شوريدند و در امرى كه خداوند حقى براى آنها قرار نداده با من به كشمكش پرداختند.»

ابن ابى الحديد در شرح خطبه شقشقيه نقل مى‏كند:

«در داستان شورا چون عباس مى‏دانست كه نتيجه چيست،از على خواست كه در جلسه شركت نكند اما على با اينكه نظر عباس را از لحاظ نتيجه تاييد مى‏كرد،پيشنهاد را نپذيرفت و عذرش اين بود:«انى اكره الخلاف‏»من اختلاف را دوست نمى‏دارم.عباس گفت:«اذا ترى ما تكره‏»يعنى بنا بر اين با آنچه دوست ندارى مواجه خواهى شد.»

در جلد دوم،ذيل خطبه 65 نقل مى‏كند:

«يكى از فرزندان ابو لهب اشعارى مبتنى بر فضيلت و ذى حق بودن على و بر ذم مخالفانش سرود.على او را از سرودن اين گونه اشعار كه در واقع نوعى تحريك و شعار بود نهى كرد و فرمود:«سلامة الدين احب الينا من غيره‏»براى ما سلامت اسلام و اينكه اساس اسلام باقى بماند از هر چيز ديگر محبوبتر و با ارجتر است.»

از همه بالاتر و صريحتر در خود نهج البلاغه آمده است.در سه مورد از نهج البلاغه اين تصريح ديده مى‏شود:

1.در جواب ابو سفيان،آنگاه كه آمد و مى‏خواست تحت عنوان حمايت از على عليه السلام فتنه بپا كند فرمود:شقوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طريق المنافرة،وضعوا تيجان المفاخرة (20) .

امواج درياى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد،از راه خلاف و تفرقه دورى گزينيد و نشانه‏هاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين نهيد.

2.در شوراى‏6 نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبد الرحمن بن عوف فرمود:

لقد علمتم انى احق الناس بها من غيرى و و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصة (21) .

شما خود مى‏دانيد من از همه براى خلافت‏شايسته‏ترم.به خدا سوگند مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتى نخواهم كرد.

3.آنگاه كه مالك اشتر از طرف على عليه السلام نامزد حكومت مصر شد،آن حضرت نامه‏اى براى مردم مصر نوشت(اين نامه غير از دستور العمل مطولى است كه معروف است).در آن نامه جريان صدر اسلام را نقل مى‏كند،تا آنجا كه مى‏فرمايد:

فامسكت‏يدى حتى رايت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمد صلى الله عليه و آله فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبة به على اعظم من فوت و لايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل (22) .

من اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند(مرتد شدند اهل رده)و مردم را به محو دين محمد دعوت مى‏كنند.ترسيدم كه اگر در اين لحظات حساس،اسلام و مسلمين را يارى نكنم خرابى يا شكافى در اساس اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن بر من از مصيبت از دست رفتن چند روزه خلافت‏بسى بيشتر است.

دو موقف ممتاز

على عليه السلام در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره مى‏كند و موقف خود را در اين دو مورد،ممتاز و منحصر به فرد مى‏خواند،يعنى او در هر يك از اين دو مورد خطير تصميمى گرفته كه كمتر كسى در جهان در چنان شرايطى مى‏تواند چنان تصميمى بگيرد. على در يكى از اين دو مورد حساس سكوت كرده است و در ديگرى قيام،سكوتى شكوهمند و قيامى شكوهمندتر.موقف سكوت على همين است كه شرح داديم.

سكوت و مدارا در برخى از شرايط بيش از قيامهاى خونين نيرو و قدرت تملك نفس مى‏خواهد.مردى را در نظر بگيريد كه مجسمه شجاعت و شهامت و غيرت است،هرگز به دشمن پشت نكرده و پشت دلاوران از بيمش مى‏لرزد،اوضاع و احوالى پيش مى‏آيد كه مردمى سياست پيشه از موقع حساس استفاده مى‏كنند و كار را بر او تنگ مى‏گيرند تا آنجا كه همسر بسيار عزيزش مورد اهانت قرار مى‏گيرد و او خشمگين وارد خانه مى‏شود و با جمله‏هايى كه كوه را از جا مى‏كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى‏دهد و مى‏گويد:

«پسر ابو طالب!چرا به گوشه خانه خزيده‏اى؟تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى‏دهى؟اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى‏ديدم.»

على خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى‏نهايت او را عزيز مى‏دارد اينچنين تهييج مى‏شود.اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى‏كند؟!پس از استماع سخنان زهرا،با نرمى او را آرام مى‏كند كه:نه،من فرقى نكرده‏ام،من همانم كه بودم،مصلحت چيز ديگر است.تا آنجا كه زهرا را قانع مى‏كند و از زبان زهرا مى‏شنود:«حسبى الله و نعم الوكيل‏».

ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 215 اين داستان معروف را نقل مى‏كند:

«روزى فاطمه سلام الله عليها على عليه السلام را دعوت به قيام مى‏كرد.در همين حال فرياد مؤذن بلند شد كه‏«اشهد ان محمدا رسول الله‏».على عليه السلام به زهرا فرمود:آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟فرمود:نه.فرمود:سخن من جز اين نيست.»

اما قيام شكوهمند و منحصر به فرد على كه به آن مى‏بالد و مى‏گويد احدى ديگر جرات چنين كارى را نداشت،قيام در برابر خوارج بود:!492 فانا فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترى‏ء عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها (23) .

تنها من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،احدى غير از من جرات بر چنين اقدامى نداشت. هنگامى دست‏به چنين اقدامى زدم كه موج تاريكى و شبهه‏ناكى آن بالا گرفته،هارى آن فزونى يافته بود.

تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وا مى‏داشت.جوى تاريك و مبهم،و فضايى پر از شك و دو دلى به وجود آمده بود.آنان دوازده هزار نفر بودند كه از سجده زياد،پيشانى‏شان و سر زانوهاشان پينه بسته بود،زاهدانه مى‏خوردند و زاهدانه مى‏پوشيدند و زاهدانه زندگى مى‏كردند،زبانشان همواره به ذكر خدا جارى بود اما روح اسلام را نمى‏شناختند و ثقافت اسلامى نداشتند،همه كسريها را با فشار بر روى ركوع و سجود مى‏خواستند جبران كنند،تنگ نظر،ظاهر پرست،جاهل و جامد بودند و سدى بزرگ در برابر اسلام.

على به عنوان يك افتخار بزرگ مى‏فرمايد:اين من بودم كه خطر بزرگى را كه از ناحيه اين خشكه مقدسان متوجه شده بود درك كردم،پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه‏هاى زاهدانه مى‏خوردند و زبانهاى دائم الذكرشان نتوانست چشم بصيرت مرا كور كند،من بودم كه دانستم اگر اينها پا بگيرند چنان اسلام را به جمود و تقشر و تحجر و ظاهرگرايى خواهند كشاند كه ديگر كمر اسلام راست نشود.

آرى،اين افتخار تنها نصيب پسر ابو طالب شد.كدام روح نيرومند است كه در مقابل قيافه‏هاى آنچنان حق به جانب تكان نخورد،و كدام بازوست كه براى فرود آمدن بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟!


پى‏نوشتها:

1- نهج البلاغه،خطبه 2.

2- نهج البلاغه،خطبه‏106.

3- نهج البلاغه،خطبه 144.

4 و 5- نهج البلاغه،خطبه‏153.

6 نهج البلاغه،خطبه‏239.

7- نهج البلاغه،حكمت‏139.

8- نهج البلاغه،خطبه‏3.

9- نهج البلاغه،خطبه‏3.

10- نهج البلاغه،نامه 28.

11- نهج البلاغه،نامه‏37.

12- نهج البلاغه،خطبه 30.

13- نهج البلاغه،خطبه‏163.

14- نهج البلاغه،خطبه‏163.

15- نهج البلاغه،خطبه 235.

16- نهج البلاغه،خطبه‏3.

17- نهج البلاغه،خطبه‏26.

18- نهج البلاغه،خطبه 5.

19- نهج البلاغه،خطبه‏3..

20- نهج البلاغه،خطبه 5.

21- نهج البلاغه،خطبه‏73.

22- نهج البلاغه،نامه 62.

23- نهج البلاغه،خطبه 90.