اهل بيت و خلافت
سه مساله اساسى
در چهار گفتار گذشته تحت عنوان«حكومت و عدالت»نظريات كلى نهج
البلاغه را در مساله حكومت و مهمترين وظيفهاش يعنى«عدالت»منعكس
كرديم.اكنون نظر به اينكه يكى از مسائلى كه مكرر در اين كتاب مقدس
درباره آن سخن رفته است مساله اهل بيت و خلافت است،لازم است پس از
آن مباحث كه كلياتى بود در امر حكومت و عدالت،در اين مبحث كه مربوط
استبه مساله خاص خلافتبعد از پيغمبر و مقام اختصاصى اهل بيت در
ميان امت، وارد شويم.
مجموع مسائلى كه در اين زمينه مطرح شده است عبارت است از:
الف.مقام ممتاز و فوق عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها
از يك منبع فوق بشرى سرچشمه مىگيرد و آنها را با ديگران و ديگران
را با آنها نتوان قياس كرد.
ب.احقيت و اولويت اهل بيت و از آن جمله شخص امير المؤمنين عليه
السلام به امر خلافت، هم به حكم وصيت و هم به حكم لياقت و فضيلت و
هم به حكم قرابت.
ج.انتقاد از خلفا.
د.فلسفه اغماض و چشم پوشى على عليه السلام از حق مسلم خود و
حدود آن،كه نه از آن حدود تجاوز كرده نه در آن حدود از انتقاد و
اعتراض كوتاهى كرده است.
مقام ممتاز اهل بيت
موضع سره و لجا امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و
جبال دينه،بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه...لا يقاس
بال محمد صلى الله عليه و آله من هذه الامة احد و لا يسوى بهم من
جرت نعمتهم عليه ابدا،هم اساس الدين و عماد اليقين،اليهم يفىء
الغالى و بهم يلحق التالى و لهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و
الوراثة،الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله (1)
.
جايگاه راز خدا،پناهگاه دين او،صندوق علم او،مرجع حكم
او،گنجينههاى كتابهاى او و كوههاى دين او مىباشند.به وسيله آنها
پشت دين را راست كرد و تزلزلش را مرتفع ساخت... احدى از امتبا آل
محمد صلى الله عليه و آله قابل قياس نيست.كسانى را كه از نعمت آنها
متنعماند،با خود آنها نتوان هم تراز كرد.آنان ركن دين و پايه
يقيناند.تندروان بايد به آنان(كه ميانهروند)برگردند و كندروان
بايد سعى كنند به آنان برسند.شرايط ولايت امور مسلمين در آنها جمع
است و پيغمبر در باره آنها تصريح كرده است و آنان كمالات نبوى را
به ارث بردهاند. اين هنگام است زمانى كه حق به اهلش باز گشته،به
جاى اصلى خود منتقل گشته است.
آنچه در اين چند جمله به چشم مىخورد،برخوردارى اهل بيت از يك
معنويت فوق العاده است كه آنان را در سطحى ما فوق سطح عادى قرار
مىدهد،و در چنين سطحى احدى با آنان قابل مقايسه نيست.همچنانكه در
مساله نبوت مقايسه كردن افراد ديگر با پيغمبر غلط است،در امر خلافت
و امامت نيز با وجود افرادى در اين سطح،سخن از ديگران بيهوده است.
نحن شجرة النبوة و الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و
ينابيع الحكم (2) .
ما درخت نبوت و فرودگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدنهاى
علوم و سرچشمههاى حكمتهاييم.
اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا؟!كذبا و بغيا
علينا ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و
اخرجهم،بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى،ان الائمة من قريش غرسوا
فى هذا البطن من هاشم لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم
(3) .
كجايند كسانى كه به دروغ و از روى حسد(كه خداوند ما را بالا
برده و آنها را پايين،به ما عنايت كرده و آنها را محروم ساخته
است،ما را وارد كرده و آنها را خارج)گفتند كه راسخان در علم-كه در
قرآن آمده است-آنانند نه ما؟!تنها به وسيله ما هدايت جلب،و كورى بر
طرف مىگردد،امامان از قريشاند اما نه همه قريش بلكه خصوص يك
تيره،از بنى هاشم،جامه امامت جز بر تن آنان راست نيايد و كسى غير
از آنان چنين شايستگى را ندارد.
نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب،و لا تؤتى البيوت الا
من ابوابها،فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا (4) .
جامه زيرين و ياران واقعى و گنجوران دين و درهاى ورودى اسلام
ماييم،به خانهها جز از درهايى كه براى آنها مقرر شده است نتوان
داخل شد،فقط دزد است كه از ديوار(نه از در)وارد مىشود.
فيهم كرائم القرآن و هم كنوز الرحمن،ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا
لم يسبقوا (5) .
بالاترين آيات ستايشى قرآن در باره آنان است،گنجهاى خداى
رحماناند،اگر لب به سخن بگشايند آنچه بگويند عين حقيقت است،فرضا
سكوت كنند ديگران بر آنان پيشى نمىگيرند.
هم عيش العلم و موت الجهل،يخبركم حلمهم(حكمهم)عن علمهم،و صمتهم
عن حكم منطقهم،لا يخالفون الحق و لا يختلفون فيه.هم دعائم الاسلام
و ولائج الاعتصام،بهم عاد الحق فى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و
انقطع لسانه عن منبته،عقلوا الدين عقل وعاية و رعاية لا عقل سماع و
رواية،فان رواة العلم كثير و رعاته قليل (6) .
آنان مايه حيات علم و مرگ جهل مىباشند،حلم و بردباريشان(با
حكمهايى كه صادر مىكنند و رايهايى كه مىدهند)از ميزان علمشان
حكايت مىكند،و سكوتهاى به موقعشان از توام بودن حكمتبا منطق آنها
خبر مىدهد،نه با حق مخالفت مىورزند و نه در حق اختلاف
مىكنند.آنان پايههاى اسلام و وسايل احتفاظ مردماند،به وسيله
آنها حق به جاى خود برمىگردد و باطل از جايى كه قرار گرفته دور
مىشود و زبانش از بيخ بريده مىشود.آنان دين را از روى فهم و
بصيرت و براى عمل فرا گرفتهاند،نه آنكه طوطىوار شنيده و ضبط كرده
باشند و تكرار كنند،همانا ناقلان علوم فراواناند اما جانبداران آن
كماند.
در ضمن كلمات قصار نهج البلاغه داستانى نقل شده كه كميل بن زياد
نخعى گفت:امير المؤمنين عليه السلام(در دوره خلافت و زمان اقامت در
كوفه)دست مرا گرفت و با هم از شهر به طرف قبرستان خارج شهر بيرون
رفتيم.همينكه به خلوتگاه صحرا رسيديم،آه عميقى از دل بر كشيد و به
سخن آغاز كرد.
در مقدمه سخن فرمود:اى كميل!دلهاى فرزندان آدم به منزله
ظرفهاست،بهترين ظرفها آن است كه بهتر مظروف خود را نگهدارى كند،پس
آنچه مىگويم ضبط كن.
على در اين سخنان خود كه اندكى مفصل است،مردم را از نظر پيروى
راه حق به سه دسته تقسيم مىكند و سپس از اينكه انسانهاى لايقى
نمىيابد كه اسرار فراوانى كه در سينه انباشته دارد بدانان
بسپارد،اظهار دلتنگى مىكند.اما در آخر سخن خود مىگويد:البته چنين
نيست كه زمين بكلى از مردان الهى آنچنان كه على آرزو دارد خالى
بماند،خير،همواره و در هر زمانى چنين افرادى هستند هر چند كماند:
اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و
اما خائفا مغمورا،لئلا تبطل حجج الله و بيناته،و كم ذا و اين؟اولئك
و الله الاقلون عددا و الاعظمون عند الله قدرا،يحفظ الله بهم حججه
و بيناته،حتى يودعوها نظرائهم،و يزرعوها فى قلوب اشباههم.هجم بهم
العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما
استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا
بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى.اولئك خلفاء الله فى ارضه و
الدعاة الى دينه،آه آه شوقا الى رؤيتهم (7) .
چرا،زمين هرگز از حجت(خواه ظاهر و آشكار يا ترسان و پنهان)خالى
نيست،زيرا حجتها و آيات الهى بايد باقى بمانند.اما چند نفرند و
كجايند؟آنان به خدا قسم از نظر عدد از همه كمتر و از نظر منزلت در
نزد خدا از همه بزرگترند.خداوند به وسيله آنها دلايل خود را
نگهدارى مىكند تا آنها را نزد مانندهاى خود بسپارند و در دل امثال
خود بذر آنها را بكارند. علم از غيب و باطن در منتهاى بصيرت بر
آنها هجوم كرده است،به روح يقين پيوستهاند،آنچه بر اهل تنعم دشوار
استبر آنها آسان است،و آنچه مايه وحشت جاهلان است مايه انس آنان
است،دنيا و اهل دنيا را با بدنهايى همراهى مىكنند كه روحهاى آن
بدنها در جاى ديگر است و به عاليترين جايگاهها پيوسته است.آرى
جانشينان خدا در زمين خدا و دعوت كنندگان مردم به دين خدا
ايناناند.آه آه،چقدر آرزوى ديدن اينها را دارم.
در اين جملهها هر چند نامى و لو به طور اشاره از اهل بيتبرده
نشده است،اما با توجه به جملههاى مشابهى كه در نهج البلاغه در
باره اهل بيت آمده است،يقين پيدا مىشود كه مقصود ائمه اهل بيت
مىباشند.
از مجموع آنچه در اين گفتار از نهج البلاغه نقل كرديم،معلوم شد
كه در نهج البلاغه علاوه بر مساله خلافت و زعامت امور مسلمين در
مسائل سياسى،مساله امامتبه مفهوم خاصى كه شيعه تحت
عنوان«حجت»قائل است عنوان شده است و به نحو بليغ و رسايى بيان
شده است.
احقيت و اولويت
در فصل پيش عباراتى از نهج البلاغه درباره مقام ممتاز و فوق
عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها از منبع فوق بشرى سرچشمه
مىگيرد و مقايسه آنها با افراد عادى غلط است،نقل كرديم.در اين فصل
قسمت دوم اين بحث را يعنى عباراتى درباره احقيت و اولويت و بلكه
تقدم و حق اختصاصى اهل بيت و مخصوصا شخص امير المؤمنين عليه السلام
مىآوريم.
در نهج البلاغه در باره اين مطلب به سه اصل استدلال شده
است:وصيت و نص رسول خدا، ديگر شايستگى امير مؤمنان عليه السلام و
اينكه جامه خلافت تنها بر اندام او راست مىآيد، سوم روابط نزديك
نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله.
نص و وصيت
برخى مىپندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساله نص
اشارهاى نشده است،تنها به مساله صلاحيت و شايستگى اشاره شده
است.اين تصور صحيح نيست،زيرا اولا در خطبه 2 نهج البلاغه-كه در فصل
پيش نقل كرديم-صريحا در باره اهل بيت مىفرمايد:«و فيهم الوصية و
الوراثة»يعنى وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و همچنين وراثت
رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان آنهاست. ثانيا در موارد
زيادى على عليه السلام از حق خويش چنان سخن مىگويد كه جز با مساله
تنصيص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسيله پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله قابل توجيه نيست.در اين موراد،سخن على اين نيست كه چرا
مرا با همه جامعيتشرايط كنار گذاشتند و ديگران را بر گزيدند،سخنش
اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند.بديهى است كه تنها با
نص و تعيين قبلى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله است كه
مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد.صلاحيت و شايستگى،حق بالقوه ايجاد
مىكند نه حق بالفعل،و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم
و قطعى صحيح نيست.
اكنون مواردى را ذكر مىكنيم كه على عليه السلام خلافت را حق
خود مىداند.از آن جمله در خطبه6-كه در اوايل دوره خلافت هنگامى
كه از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها
گرفت انشاء شده است-پس از بحثى درباره وضع روز مىفرمايد:فو الله
ما زلت مدفوعا عن حق مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه
و آله حتى يوم الناس هذا.
به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا
امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است.
در خطبه 171-كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى(اعلى الله
مقامه)آن را در كلمات قصار مىآورد-جريانى را نقل مىفرمايد و آن
اينكه:
شخصى در حضور جمعى به من گفت:پسر ابو طالب!تو بر امر
خلافتحريصى.من گفتم:
بل انتم و الله لاحرص و ابعد و انا اخص و اقرب،و انما طلبتحقا
لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه،فلما قرعته
بالحجة فى الملاء الحاضرين هب كانه بهت لا يدرى ما يجيبنى به.
بلكه شما حريصتر و از پيغمبر دورتريد و من از نظر روحى و جسمى
نزديكترم.من حق خود را طلب كردم و شما مىخواهيد ميان من و حق!465
خاص من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد.آيا آن كه حق
خويش را مىخواهد حريصتر استيا آن كه به حق ديگران چشم دوخته
است؟همينكه او را با نيروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمىدانست
در جواب من چه بگويد.
معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده و اين اعتراض در چه
وقتبوده است.ابن ابى الحديد مىگويد:اعتراض كننده سعد وقاص بوده
آنهم در روز شورا.سپس مىگويد:ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده
ابو عبيده جراح بوده در روز سقيفه.
در دنباله همان جملهها چنين آمده است:
اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى و
صغروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى.
خدايا از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مىكنم.اينها با
من قطع رحم كردند و مقام و منزلتبزرگ مرا تحقير نمودند،اتفاق
كردند كه در مورد امرى كه حق خاص من بود،بر ضد من قيام كنند.
ابن ابى الحديد در ذيل جملههاى بالا مىگويد:
«كلماتى مانند جملههاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و
اينكه حق مسلم او به ظلم گرفته شده،به حد تواتر نقل شده مؤيد نظر
اماميه است كه مىگويند على با نص مسلم تعيين شده و هيچ كس حق
نداشتبه هيچ عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد.ولى نظر به اينكه حمل
اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مىشود مستلزم تفسيق يا
تكفير ديگران است،لازم است ظاهر آنها را تاويل كنيم.اين كلمات را
مانند آيات متشابه قرآن است كه نمىتوان ظاهر آنها را گرفت.»
ابن ابى الحديد خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام
است.جملههاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مىرساند
از نظر ابن ابى الحديد نيازى به توجيه ندارد،ولى جملههاى بالا از
آن جهت از نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريح شده است كه خلافتحق
خاص على بوده است،و اين جز با منصوصيت و اينكه رسول خدا صلى الله
عليه و آله از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد
متصور نيست.
مردى از بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت مىپرسد:
كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به؟
چطور شد كه قوم شما،شما را از خلافتباز داشتند و حال آنكه شما
شايستهتر بوديد؟
امير مؤمنان عليه السلام به پرسش او پاسخ گفت.اين پاسخ همان است
كه به عنوان خطبه 161 در نهج البلاغه مسطور است.على عليه السلام
صريحا در پاسخ گفت:در اين جريان جز طمع و حرص از يك طرف،و گذشت(بنا
به مصلحتى)از طرف ديگر عاملى در كار نبود:
«فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين.»
اين سؤال و جواب در دوره خلافت على عليه السلام درست در همان
زمانى كه على عليه السلام با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع
شده است.امير المؤمنين عليه السلام خوش نداشت كه در چنين شرايطى
اين مساله طرح شود،لهذا به صورت ملامتگونهاى قبل از جواب به او
گفت كه آخر،هر پرسشى جايى دارد،حالا وقتى نيست كه درباره گذشته بحث
كنيم،مساله روز ما مساله معاويه است«و هلم الخطب فى ابن ابى
سفيان...»،اما در عين حال همانطور كه روش معتدل هميشگى او بود،از
پاسخ دادن و روشن كردن حقايق گذشته خوددارى نكرد.
در خطبه«شقشقيه»صريحا مىفرمايد:«ارى تراثى نهبا» (8)
يعنى حق موروثى خود را مىديدم كه به غارت برده مىشود.بديهى
است كه مقصود از وراثت،وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست، مقصود وراثت
معنوى و الهى است.
لياقت و فضيلت
از مساله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم،مساله لياقت و
فضيلت مطرح مىشود. در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به
ميان آمده است.در خطبه«شقشقيه»مىفرمايد:
اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها
محل القطب من الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير.
به خدا سوگند كه پسر ابو قحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن
كرد در حالى كه مىدانست آن محورى كه اين دستگاه بايد بر گرد آن
بچرخد من هستم.سرچشمههاى علم و فضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير
مىشود و شاهباز و هم انديشه بشر از رسيدن به قله عظمت من باز
مىماند.
در خطبه 188 اول مقام تسليم و ايمان خود را نسبتبه رسول اكرم
صلى الله عليه و آله و سپس فداكاريها و مواساتهاى خود را در مواقع
مختلف ياد آورى مىكند و بعد جريان وفات رسول اكرم صلى الله عليه و
آله را در حالى كه سرش بر سينه او بود،و آنگاه جريان غسل دادن
پيغمبر صلى الله عليه و آله را به دستخود نقل مىكند در حالى كه
فرشتگان او را در اين كار كمك مىكردند و او زمزمه فرشتگان را
مىشنيد و حس مىكرد كه چگونه دستهاى مىآيند و دستهاى مىروند و
بر پيغمبر صلى الله عليه و آله درود مىفرستند،و تا لحظهاى كه
پيغمبر صلى الله عليه و آله را در مدفن مقدسش به خاك سپردند زمزمه
فرشتگان يك لحظه هم از گوش على عليه السلام قطع نگشته بود.بعد از
ياد آورى موقعيتهاى مخصوص خود از مقام تسليم و عدم انكار-بر خلاف
بعضى صحابه ديگر-گرفته تا فداكاريهاى بىنظير و تا قرابتخود با
پيغمبر صلى الله عليه و آله تا جايى كه جان پيغمبر صلى الله عليه و
آله در دامن على عليه السلام از تن مفارقت مىكند،چنين مىفرمايد:
فمن ذا احق به منى حيا و ميتا؟
چه كسى از من به پيغمبر در زمان حيات و بعد از مرگ او سزاوارتر
است؟
قرابت و نسب
چنانكه مىدانيم پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله سعد
بن ابى عباده انصارى مدعى خلافتشد و گروهى از افراد قبيلهاش دور
او را گرفتند.سعد و اتباع وى محل سقيفه را براى اين كار انتخاب
كرده بودند،تا آنكه ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح آمدند و مردم را
از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرين براى ابو بكر
بيعت گرفتند.در اين مجمع سخنانى ميان مهاجران و انصار رد و بدل شد
و عوامل مخالفى در تعيين سرنوشت نهايى اين جلسه تاثير داشت.
يكى از به اصطلاح برگهاى برندهاى كه مهاجران و طرفداران ابو
بكر مورد استفاده قرار دادند اين بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه
و آله از قريش است و ما از طايفه پيغمبريم.ابن ابى الحديد در ذيل
شرح خطبه 65 مىگويد:
«عمر به انصار گفت:عرب هرگز به امارت و حكومتشما راضى نمىشود
زيرا پيغمبر از قبيله شما نيست،ولى عرب قطعا از اين كه مردى از
فاميل پيغمبر صلى الله عليه و آله حكومت كند امتناع نخواهد
كرد...كيست كه بتواند با ما در مورد حكومت و ميراث محمدى معارضه
كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم.»
و باز چنانكه مىدانيم على عليه السلام در حين اين ماجراها
مشغول وظايف شخصى خود در مورد جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله
بود.پس از پايان اين جريان،على عليه السلام از افرادى كه در آن
مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفين را پرسيد و استدلال هر دو طرف
را انتقاد و رد كرد.سخنان على عليه السلام در اينجا همانهاست كه
سيد رضى آنها را در خطبه66 آورده است:
على عليه السلام پرسيد:انصار چه مىگفتند؟
گفتند:حكمفرمايى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد.
-چرا شما بر رد نظريه آنها به سفارشهاى پيغمبر اكرم درباره آنها
استدلال نكرديد كه فرمود: با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آنان
در گذريد؟!-اينها چه جور دليل مىشود؟
-اگر بنا بود حكومتبا آنان باشد،سفارش درباره آنان معنى
نداشت.اين كه به ديگران درباره آنان سفارش شده است،دليل است كه
حكومتبا غير آنان است.خوب،قريش چه مىگفتند؟
-استدلال قريش اين بود كه آنها شاخهاى از درختى هستند كه
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز شاخه ديگر از آن درخت است.
-«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة»با انتساب خود به شجره وجود
پيغمبر صلى الله عليه و آله براى صلاحيتخود استدلال كردند اما
ميوه را ضايع ساختند.
يعنى اگر شجره نسبت معتبر است،ديگران شاخهاى از آن درخت
مىباشند كه پيغمبر يكى از شاخههاى آن است اما اهل بيت پيغمبر
ميوه آن شاخهاند.
در خطبه 161 كه قسمتى از آن را قبلا نقل كرديم و سؤال و جوابى
است كه از يك مرد اسدى با على عليه السلام،آن حضرت به مساله نسب
نيز استدلال مىكند.عبارت اين است:
«اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون
برسول الله صلى الله عليه و آله نوطا.»
استدلال به نسب از طرف على عليه السلام نوعى جدل منطقى است.نظر
بر اينكه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مىدادند،على عليه السلام
مىفرمود از هر چيز ديگر از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته،اگر
همان قرابت و نسب را كه مورد استناد ديگران است ملاك قرار دهيم،باز
من از مدعيان خلافت اولايم.
انتقاد از خلفا
مساله سوم در اين موضوع انتقاد از خلفاست.انتقاد على عليه
السلام از خلفا غير قابل انكار است و طرز انتقاد آن حضرت آموزنده
است.انتقادات على عليه السلام از خلفا احساساتى و متعصبانه
نيست،تحليلى و منطقى است و همين است كه به انتقادات آن حضرت ارزش
فراوان مىدهد.انتقاد اگر از روى احساسات و طغيان ناراحتيها باشد
يك شكل دارد،و اگر منطقى و بر اساس قضاوت صحيح در واقعيات باشد
شكلى ديگر.انتقادهاى احساساتى معمولا درباره همه افراد يكنواخت
است،زيرا يك سلسله ناسزاها و طعنهاست كه نثار مىشود. سب و لعن
ضابطى ندارد.
اما انتقادهاى منطقى مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر
نقطههاى خاص تاريخى زندگى افراد مورد انتقاد مىباشد.چنين انتقادى
طبعا نمىتواند در مورد همه افراد يكسان و بخشنامهوار باشد.در
همين جاست كه ارزش درجه واقع بينى انتقاد كننده روشن مىگردد.
انتقادهاى نهج البلاغه از خلفا،برخى كلى و ضمنى است و برخى جزئى
و مشخص.انتقادهاى كلى و ضمنى همانهاست كه على عليه السلام صريحا
اظهار مىكند كه حق قطعى و مسلم من از من گرفته شده است.ما در فصل
پيش به مناسبتبحث از استناد آن حضرت به منصوصيتخود،آنها را نقل
كرديم.!471 ابن ابى الحديد مىگويد:
«شكايت و انتقاد امام از خلفا و لو به صورت ضمنى و كلى متواتر
است.روزى امام شنيد كه مظلومى فرياد بر مىكشيد كه من مظلومم و بر
من ستم شده است.على به او گفت(بيا سوته دلان گرد هم آييم)،بيا با
هم فرياد كنيم زيرا من نيز همواره ستم كشيدهام.»
ايضا از يكى از معاصرين مورد اعتماد خودش معروف به ابن عاليه
نقل مىكند كه گفته:
«در محضر اسماعيل بن على حنبلى،امام حنابله عصر بودم كه مسافرى
از كوفه به بغداد مراجعت كرده بود و اسماعيل از مسافرتش و از آنچه
در كوفه ديده بود از او مىپرسيد.او در ضمن نقل وقايع،با تاسف زياد
جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غدير از خلفا اظهار
مىكرد.فقيه حنبلى گفت:تقصير آن مردم چيست؟اين در را خود على عليه
السلام باز كرد.آن مرد گفت:پس تكليف ما در اين ميان چيست؟آيا اين
انتقادها را صحيح و درستبدانيم يا نادرست؟اگر صحيح بدانيم يك طرف
را بايد رها كنيم و اگر نادرستبدانيم طرف ديگر را!
اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را بهم
زد،همين قدر گفت:اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن
پيدا نكردهام.»
ابو بكر
انتقاد از ابو بكر به صورت خاص در خطبه«شقشقيه»آمده است و در
دو جمله خلاصه شده است:
اول اينكه او به خوبى مىدانست من از او شايستهترم و خلافت
جامهاى است كه تنها بر اندام من راست مىآيد.او با اينكه اين را
به خوبى مىدانست،چرا دستبه چنين اقدامى زد؟من در دوره
خلافت،مانند كسى بودم كه خار در چشم يا استخوان!472 در گلويش
بماند:
اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها
محل القطب من الرحى.
به خدا قسم پسر ابو قحافه پيراهن خلافت را به تن كرد در حالى كه
خود مىدانست محور اين آسيا سنگ منم.
دوم اين است كه چرا خليفه پس از خود را تعيين كرد؟خصوصا اينكه
او در زمان خلافتخود يك نوبت از مردم خواست كه قرار بيعت را اقاله
كنند و او را از نظر تعهدى كه از اين جهتبر عهدهاش آمده آزاد
گذارند.كسى كه در شايستگى خود براى اين كار ترديد مىكند و از مردم
تقاضا مىنمايد استعفايش را بپذيرند،چگونه است كه خليفه پس از خود
را تعيين مىكند؟
فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته.
شگفتا كه ابو بكر از مردم مىخواهد كه در زمان حياتش او را از
تصدى خلافت معاف بدارند و در همان حال زمينه را براى ديگرى بعد از
وفات خويش آماده مىسازد.
پس از بيان جمله بالا،على عليه السلام شديدترين تعبيراتش را
درباره دو خليفه كه ضمنا نشان دهنده ريشه پيوند آنها با يكديگر
استبه كار مىبرد،مىگويد:
لشد ما تشطرا ضرعيها (9) .
با هم،به قوت و شدت،پستان خلافت را دوشيدند.
ابن ابى الحديد در باره استقاله(استعفاء)ابو بكر مىگويد
جملهاى به دو صورت مختلف از ابو بكر نقل شده كه در دوره خلافتبر
منبر گفته است،برخى به اين صورت نقل كردهاند: «وليتكم و
لستبخيركم»يعنى خلافتبر عهده من گذاشته شد در حالى كه بهترين
شما نيستم.اما بسيارى نقل كردهاند كه گفته است:«اقيلونى
فلستبخيركم»يعنى مرا معاف بداريد كه من بهترين شما نيستم.جمله
نهج البلاغه تاييد مىكند كه جمله ابو بكر به صورت دوم ادا شده
است.
عمر
انتقاد نهج البلاغه از عمر به شكل ديگر است.علاوه بر انتقاد
مشتركى كه از او و ابو بكر با جمله«لشد ما تشطرا ضرعيها»شده
است،يك سلسله انتقادات با توجه به خصوصيات روحى و اخلاقى او انجام
گرفته است.على عليه السلام دو خصوصيت اخلاقى عمر را انتقاد كرده
است:
اول خشونت و غلظت او.عمر در اين جهت درست در جهت عكس ابو بكر
بود.عمر اخلاقا مردى خشن و درشتخو و پر هيبت و ترسناك بوده است.
ابن ابى الحديد مىگويد:
«اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند.ابن عباس عقيده خود
را درباره مساله«عول»بعد از فوت عمر ابراز داشت.به او گفتند چرا
قبلا نمىگفتى؟گفت:از عمر مىترسيدم.»
«دره عمر»يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبتبود،تا آنجا كه بعدها
گفتند:«درة عمر اهيب من سيف حجاج»يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج
مهيبتر بود.عمر نسبتبه زنان شونتبيشترى داشت،زنان از او
مىترسيدند.در فوت ابو بكر،زنان خانوادهاش مىگريستند و عمر مرتب
منع مىكرد،اما زنان همچنان به ناله و فرياد ادامه مىدادند.عاقبت
عمر ام فروه، خواهر ابو بكر را از ميان زنان بيرون كشيد و
تازيانهاى بر او نواخت.زنان پس از اين ماجرا متفرق گشتند.
ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على عليه السلام مورد
انتقاد واقع شده شتابزدگى در راى و عدول از آن و بالنتيجه
تناقضگويى او بود،مكرر راى صادر مىكرد و بعد به اشتباه خود پى
مىبرد و اعتراف مىكرد.
داستانهاى زيادى در اين مورد هست.جمله«كلكم افقه من عمر حتى
ربات الحجال»همه شما از عمر فقيهتريد حتى خداوندان حجله،در چنين
شرايطى از طرف عمر بيان شده است. همچنين جمله:«لو لا على لهلك
عمر»اگر على نبود عمر هلاك شده بود،كه گفتهاند هفتاد بار از او
شنيده شده است،در مورد همين اشتباهات بود كه على او را واقف
مىكرد.
امير المؤمنين على عليه السلام عمر را به همين دو خصوصيت كه
تاريخ سخت آن را تاييد مىكند،مورد انتقاد قرار مىدهد،يعنى خشونت
زياد او به حدى كه همراهان او از گفتن حقايق بيم داشتند،و ديگر
شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى از اشتباه. درباره
قسمت اول مىفرمايد:
فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها...فصاحبها كراكب
الصعبة،ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم.
ابوبكر زمام خلافت را در اختيار طبيعتى خشن قرار داد كه آسيب
رساندنهايش شديد و تماس با او دشوار بود...آن كه مىخواستبا او
همكارى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار باشد،اگر
مهارش را محكم بكشد بينىاش را پاره مىكند و اگر سست كند به
پرتگاه سقوط مىنمايد.
و درباره شتابزدگى و كثرت اشتباه و سپس عذر خواهى او مىفرمايد:
و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.
لغزشهايش و سپس پوزش خواهىاش از آن لغزشها فراوان بود.
در نهج البلاغه تا آنجا كه من به ياد دارم،از خليفه اول و دوم
تنها در خطبه«شقشقيه»كه فقراتى از آن نقل كرديم به طور خاص ياد و
انتقاد شده است.در جاى ديگر اگر هستيا به صورت كلى است و يا جنبه
كنايى دارد،مثل آنجا كه در نامه معروف خود به عثمان بن حنيف اشاره
به مساله«فدك»مىكند.
و يا در نامه 62 مىگويد:«باور نمىكردم كه عرب اين امر را از
من برگرداند،ناگهان متوجه شدم كه مردم دور فلانى را گرفتند»و يا در
نامه 28 كه در جواب!475 معاويه نوشته و مىگويد: «اينكه مىگويى
مرا به زور وادار به بيعت كردند،نقصى بر من وارد نمىكند.هرگز بر
يك مسلمان عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در
دين خودش در شك و ريب نباشد».
در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره219 جملههايى آمده است مبنى بر
ستايش از شخصى كه به كنايه تحت عنوان«فلان»از او ياد شده
است.شراح نهج البلاغه در باره اين كه اين مردى كه مورد ستايش على
واقع شده كيست،اختلاف دارند،غالبا گفتهاند مقصود عمر بن الخطاب
است كه يا به صورت جد و يا به صورت تقيه ادا شده است،و برخى مانند
قطب راوندى گفتهاند مقصود يكى از گذشتگان صحابه از قبيل عثمان بن
مظعون و غيره است،ولى ابن ابى الحديد به قرينه نوع ستايشها كه
مىرساند از يك مقام متصدى حكومتستايش شده است(زيرا سخن از مردى
است كه كجيها را راست و علتها را رفع نموده است و چنين توصيفى بر
گذشتگان صحابه قابل انطباق نيست)مىگويد:قطعا جز عمر كسى مقصود
نبوده است.
ابن ابى الحديد از طبرى نقل مىكند كه:
«در فوت عمر زنان مىگريستند.دختر ابى حثمه چنين ندبه
مىكرد:«اقام الاود و ابرا العمد، امات الفتن و احيا السنن،خرج نقى
الثوب بريئا من العيب».آنگاه طبرى از مغيرة بن شعبه نقل مىكند كه
پس از دفن عمر به سراغ على رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر
بشنوم. على بيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب
مىچكيد و خود را در جامهاى پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت
كه كار خلافتبعد از عمر بر او مستقر خواهد شد،گفت:دختر ابى حثمه
راست گفت كه گفت:لقد قوم الاود...»
ابن ابى الحديد اين داستان را مؤيد نظر خودش قرار مىدهد كه
جملههاى نهج البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.
ولى برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان
را به شكل ديگر نقل كردهاند و آن اينكه على پس از آن كه بيرون آمد
و چشمش به مغيرة افتاد،به صورت سؤال و پرسش فرمود:آيا دختر ابى
حثمه آن ستايشها را كه از عمر!476 مىكرد راست مىگفت؟
عليهذا جملههاى بالا نه سخن على عليه السلام است و نه تاييدى
از ايشان است نسبتبه گوينده اصلى كه زنى بوده است،و سيد رضى(ره)كه
اين جملهها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده
است.
عثمان
ذكر عثمان در نهج البلاغه از دو خليفه پيشين بيشتر آمده است.علت
آن روشن است:عثمان در جريانى كه تاريخ آن را«فتنه بزرگ»ناميد و
خود و خويشاوندان نزديك عثمان يعنى بنى اميه بيش از ديگران در آن
دست داشتند كشته شد و مردم بلا فاصله دور على عليه السلام را
گرفتند و آن حضرت طوعا او كرها بيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعا
مسائلى را براى حضرتش در دوره خلافتبه وجود آورد.از طرفى داعيه
داران خلافت،شخص او را متهم مىكردند كه در قتل عثمان دست داشته
است و او ناچار بود از خود دفاع[كند]و موقف خويش را در حادثه قتل
عثمان روشن سازد،و از طرف ديگر گروه انقلابيون كه عليه حكومت عثمان
شوريده بودند و قدرتى عظيم به شمار مىرفتند جزو ياران على عليه
السلام بودند. مخالفان على از او مىخواستند آنان را تسليم كند تا
به جرم قتل عثمان قصاص كنند،و على عليه السلام مىبايست اين مساله
را در سخنان خود طرح كند و تكليف خود را بيان نمايد.
بعلاوه،در زمان حيات عثمان آنگاه كه انقلابيون عثمان را در
محاصره قرار داده بودند و بر او فشار آورده بودند كه يا تغيير روش
بدهد يا استعفا كند،يگانه كسى كه مورد اعتماد طرفين و سفير فيمابين
بود و نظريات هر يك از آنها را علاوه بر نظريات خود به طرف ديگر
مىگفت، على بود.!478 از همه اينها گذشته،در دستگاه عثمان فساد
زيادترى راه يافته بود و على عليه السلام بر حسب وظيفه نمىتوانست
در زمان عثمان و يا در دوره بعد از عثمان درباره آنها بحث نكند و
به سكوت برگزار نمايد.اينها مجموعا سبب شده كه ذكر عثمان بيش از
ديگران در كلمات على عليه السلام بيايد.
در نهج البلاغه مجموعا16 نوبت در باره عثمان بحثشده كه بيشتر
آنها درباره حادثه قتل عثمان است.در پنج مورد على خود را از شركت
در قتل جدا تبرئه مىكند و در يك مورد طلحه را-كه مساله قتل عثمان
را بهانهاى براى تحريك عليه على عليه السلام قرار داده بود-شريك
در توطئه عليه عثمان معرفى مىنمايد.در دو مورد معاويه را-كه قتل
عثمان را دستاويز براى توطئه و اخلال در حكومت انسانى و آسمانى على
قرار داده و اشك تمساح مىريخت و مردم بيچاره را تحت عنوان قصاص از
كشندگان خليفه مظلوم،به نفع آرمانهاى ديرينه خود تهييج مىكرد-سخت
مقصر مىشمارد.
نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان
على در نامههاى خود به معاويه مىگويد:تو ديگر چه مىگويى؟!دست
نامرئى تو تا مرفق در خون عثمان آلوده است،باز دم از خون عثمان
مىزنى؟!
اين قسمت فوق العاده جالب است.على پرده از رازى بر مىدارد كه
چشم تيزبين تاريخ كمتر توانسته است آن را كشف كند.تنها در عصر جديد
است كه محققان به دتسيارى و رهنمايى اصول روانشناسى و جامعه
شناسى،از زواياى تاريخ اين نكته را بيرون آوردهاند،اگر نه اكثر
مردم دورههاى پيشين باور نمىكردند كه معاويه در قتل عثمان دست
داشته باشد و يا حد اقل در دفاع از او كوتاهى كرده باشد.
معاويه و عثمان هر دو اموى بودند و پيوند قبيلهاى
داشتند.امويان بالخصوص چنان پيوند محكم بر اساس هدفهاى حساب شده و
روشهاى مشخص شده داشتند كه مورخين امروز پيوند آنها را از نوع
پيوندهاى حزبى در دنياى امروز مىدانند.
يعنى تنها احساسات نژادى و قبيلهاى،آنها را به يكديگر
نمىپيوست،پيوند قبيلهاى زمينهاى بود كه آنها را گرد هم جمع كند
و در راه هدفهاى مادى متشكل و هماهنگ نمايد.معاويه شخصا نيز از
عثمان محبتها و حمايتها ديده بود و متظاهر به دوستى و حمايت او
بود،لذا كسى باور نمىكرد كه معاويه باطنا در اين كار دست داشته
باشد.
معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيلهاى را براى آن هدف مباح
مىدانست و در منطق او و امثال او نه عواطف انسانى نقشى دارد و نه
اصول،آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مىتواند
بهرهبردارى كند تا از زنده او،و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او
نيرو مىدهد تا خونى كه در رگهاى عثمان حركت مىكند،براى قتل او
زمينهچينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى مؤثرى به او
بدهد و جلو قتل او را بگيرد،او را در چنگال حوادث تنها گذاشت.
ولى چشم تيزبين على دست نامرئى معاويه را مىديد و جريانات پشت
پرده را مىدانست،اين است كه رسما خود معاويه را مقصر و مسؤول در
قتل عثمان معرفى مىكند.
در نهج البلاغه نامه مفصلى است كه امام در جواب نامه معاويه
نوشته است.
معاويه در نامه خود امام را متهم مىكند به شركت در قتل عثمان و
امام عليه السلام به او اين طور پاسخ مىگويد:
ثم ذكرت ما كان من امرى و امر عثمان،فلك ان تجاب عن هذه لرحمك
منه،فاينا كان اعدى له و اهدى الى مقاتله،امن بذل له نصرته
فاستقعده و استكفه؟ام من استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه حتى
اتى قدره عليه؟!...و ما كنت لاعتذر من انى كنت انقم عليه
احداثا،فان كان الذنب اليه ارشادى و هدايتى له،فرب ملوم لا ذنب له
و قد يستفيد الظنة المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما
توفيق الا بالله عليه توكلت (10) .
اما آنچه در باره كار مربوط به من و عثمان ياد كردى،اين حق براى
تو محفوظ است كه پاسخ آن را بشنوى،زيرا خويشاوند او هستى.كداميك از
من و تو بيشتر با او دشمنى كرديم و راههايى را كه به قتل او منتهى
مىشد بيشتر نشان داديم؟آن كس كه بيدريغ در صدد يارى او بر آمد اما
عثمان به موجب يك سوء ظن بيجا خود طالب سكوت او شد و كنارهگيرى او
را خواست،يا آن كس كه عثمان از او يارى خواست و او به دفع الوقت
گذراند و موجبات مرگ او را بر انگيخت تا مرگش فرا رسيد؟البته من
هرگز از اينكه خيرخواهانه در بسيارى از بدعتها و انحرافات بر عثمان
انتقاد مىكردم،پوزش نمىخواهم و پشيمان نيستم.اگر گناه من اين
بوده است كه او را ارشاد و هدايت كردهام،آن را مىپذيرم.چه
بسيارند افراد بيگناهى كه مورد ملامت واقع مىشوند.آرى،گاهى ناصح و
خيرخواه نتيجهاى كه از كار خود مىگيرد بدگمانى طرف است.من جز
اصلاح تا حدى كه در قدرت دارم قصدى ندارم،جز از خدا توفيقى
نمىخواهم و بر او توكل مىكنم.
در يك نامه ديگر خطاب به معاويه چنين مىنويسد:
فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتله فانك انما نصرت عثمان حيث
كان النصر لك،و خذلته حيث كان النصر له (11) .
اما اينكه تو فراوان مساله عثمان و كشندگان او را طرح مىكنى،تو
آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او را يارى كردى و آنجا كه يارى او
به سود خود او بود،او را وا گذاشتى.
قتل عثمان خود مولود فتنههايى بود و باب فتنههايى ديگر را بر
جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد و آثار آن هنوز باقى
است.از مجموع سخنان على در نهج البلاغه بر مىآيد كه بر روش عثمان
سخت انتقاد داشته است و گروه انقلابيون را ذى حق مىدانسته است.در
عين حال،قتل عثمان را در مسند خلافتبه دستشورشيان با مصالح كلى
اسلام منطبق نمىدانسته است.پيش از آنكه عثمان كشته شود،على اين
نگرانى را داشته است و به عواقب وخيم آن مىانديشيده است.اين كه
جرايم عثمان در حدى بود كه او را شرعا مستحق قتل كرده بود يانه،و
ديگر اين كه آيا موجبات قتل عثمان را بيشتر اطرافيان خود او به عمد
يا به جهل فراهم كردند و همه راهها را جز راه قتل عثمان بر
انقلابيون بستند،يك مطلب است و اين كه قتل عثمان به دستور شورشيان
در مسند خلافتبه مصلحت اسلام و مسلمين بود يا نبود،مطلب ديگر است.
از مجموع سخنان على بر مىآيد كه آن حضرت مىخواست عثمان راهى
را كه مىرود رها كند و راه صحيح عدل اسلامى را پيشه نمايد،و در
صورت امتناع،انقلابيون او را بر كنار و احيانا حبس كنند و خليفهاى
كه شايسته است روى كار بيايد،آن خليفه كه مقام صلاحيتدار استبعدها
به جرايم عثمان رسيدگى كند و حكم لازم را صادر نمايد.
لهذا على نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را عليه انقلابيون
تاييد كرد.تمام كوشش على در اين بود كه بدون اينكه خونى ريخته
شود،خواستههاى مشروع انقلابيون انجام شود،يا عثمان خود عليه روش
گذشته خود انقلاب كند و يا كنار رود و كار را به اهلش بسپارد.على
درباره دو طرف اينچنين قضاوت كرد:
استاثر فاساء الاثرة و جزعتم فاساتم الجزع (12) .
عثمان روش مستبدانه پيش گرفت،همه چيز را به خود و خويشاوندان
خود اختصاص داد و به نحو بدى اين كار را پيشه كرد و شما انقلابيون
نيز بيتابى كرديد و بد بيتابى كرديد.
آنگاه كه به عنوان ميانجى خواستههاى انقلابيون را براى عثمان
مطرح كرد،نگرانى خود را از اينكه عثمان در مسند خلافت كشته شود و
باب فتنهاى بزرگ براى مسلمين باز شود،به خود عثمان اعلام
كرد.فرمود:
و انى انشدك الله ان تكون امام هذه الامة المقتول،فانه كان
يقال:يقتل فى هذه الامة امام يفتح عليها القتل و القتال الى يوم
القيامة،و يلبس امورها عليها،و يبث الفتن فيها،فلا يبصرون الحق من
الباطل،و يموجون فيها موجا و يمرجون فيها مرجا (13) .
من تو را به خدا سوگند مىدهم كه كارى نكنى كه پيشواى مقتول اين
امتبشوى،زيرا اين سخن گفته مىشد كه در اين امتيك پيشوا كشته
خواهد شد كه كشته شدن او در كشت و كشتار را بر اين امتخواهد گشود
و كار اين امت را بر او مشتبه خواهد ساخت و فتنهها بر اين
امتخواهد انگيخت كه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنهها غوطه
بخورند و در هم بياميزند.
همان طور كه قبلا از خود مولى نقل كرديم،آن حضرت در زمان عثمان
رو در روى او و يا در غياب او بر او اعتراض و انتقاد مىكرده
است،همچنانكه بعد از درگذشت عثمان نيز انحرافات او را همواره ياد
مىكرده است و از اصل:«اذكروا موتاكم بالخير»-كه گفته مىشود سخن
معاويه است و به نفع حكومتها و شخصيتهاى فاسد گفته شده كه
سابقهشان با مردنشان لوث شود تا براى نسلهاى بعدى درسى و براى
حكومتهاى فاسد بعدى خطرى نباشد-پيروى نكرده است.
اينك موارد انتقاد:
1.در خطبه 128 جملههايى كه على عليه السلام در بدرقه ابوذر
هنگامى كه از جانب عثمان به ربذه تبعيد مىشد فرموده است،در آن
جملهها كاملا حق را به ابى ذر معترض و منتقد و انقلابى مىدهد و
او را تاييد مىكند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى
مىفرمايد.
2.در خطبه 30 جملهاى است كه قبلا نقل شد:«استاثر فاساء
الاثرة»عثمان راه استبداد و استيثار و مقدم داشتن خود و
خويشاوندان خويش را بر افراد امت،پيش گرفت و به شكل بسيار بدى
رفتار كرد.
3.عثمان مرد ضعيفى بود،از خود اراده نداشت،خويشاوندانش،مخصوصا
مروان حكم كه تبعيد شده پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و
كم كم به منزله وزير عثمان شد،سختبر او مسلط شدند و به نام او هر
كارى كه دلشان مىخواست مىكردند.على عليه السلام اين قسمت را
انتقاد كرد و رو در روى عثمان فرمود:
فلا تكونن لمروان سيقة يسوقك حيثشاء بعد جلال السن و تقضى
العمر (14) .
تو اكنون در باشكوهترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم پايان
رسيده است.با اين حال مهار خويش را به دست مروان مده كه هرجا دلش
بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.
4.على مورد سوء ظن عثمان بود.عثمان وجود على را در مدينه مخل و
مضربه حال خود مىديد.على تكيهگاه و مايه اميد آينده انقلابيون به
شمار مىرفت،خصوصا كه گاهى انقلابيون به نام على شعار مىدادند و
رسما عزل عثمان و زمامدارى على را عنوان مىكردند.لهذا عثمان مايل
بود على در مدينه نباشد تا چشم انقلابيون كمتر به او بيفتد.ولى از
طرف ديگر بالعيان مىديد خيرخواهانه ميان او و انقلابيون وساطت
مىكند و وجودش مايه آرامش است.از اين رو از على خواست از مدينه
خارج شود و موقتا به مزرعه خود در«ينبع»كه در حدود ده فرسنگ يا
بيشتر با مدينه فاصله داشتبرود.اما طولى نكشيد كه از خلا ناشى از
نبود على احساس ناراحتى كرد و پيغام داد كه به مدينه برگردد.
طبعا وقتى كه على برگشت،شعارها به نامش داغتر شد.بار ديگر از
على خواست مدينه را ترك كند.ابن عباس پيغام عثمان را آورد كه تقاضا
كرده بود بار ديگر مدينه را ترك كند و به سر مزرعهاش برود.على از
اين رفتار توهين آميز عثمان ناراحتشود و فرمود:
يا ابن عباس ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب
اقبل و ادبر،بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الآن يبعث
الى ان اخرج،و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما (15)
.
پسر عباس!عثمان جز اين نمىخواهد كه حالت من حالتشتر آبكش باشد
كه كارش اين است كه در يك مسير معين هى برود و برگردد.عثمان پيام
فرستاد كه از مدينه خارج شوم، سپس پيام داد كه برگردم،اكنون بار
ديگر تو را فرستاده كه از مدينه خارج شوم.به خدا قسم آنقدر از
عثمان دفاع كردم كه مىترسم گنهكار باشم.
5.از همه شديدتر آن چيزى است كه در خطبه«شقشقيه»آمده است:
الى ان قام ثالث القوم نافجا حضينه بين نثيله و معتلفه و قام
معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع،الى ان انتكث
قتله و اجهز عليه عمله و كبتبه بطنته (16) .
تا آنكه سومين آن گروه بپا خاست آكنده شكم ميان سرگين و
چراگاهش.خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان
مانند شتر كه علف بهارى را مىخورد،خوردن گرفتند تا آنگاه كه
رشتهاش باز شد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكمپرستى او را
به سر در آورد.
ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مىگويد:
«اين تعبيرات از تلخترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف
حطيئه كه گفته شده است هجو آميزترين شعر عرب است،شديدتر است.»
شعر معروف خطيئه اين است:
دع المكارم لا ترحل لبغيتها و اقعد فانك انت الطاعم الكاسى
سكوت تلخ
سومين بخش از مسائل مربوط به خلافت كه در نهج البلاغه انعكاس
يافته است مساله سكوت و مداراى آن حضرت و فلسفه آن است.
مقصود از سكوت،ترك قيام و دست نزدن به شمشير است،و الا چنانكه
قبلا گفتهايم على از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر
فرصت مناسب خوددارى نكرد.
على از اين سكوت به تلخى ياد مىكند و آن را جانكاه و مرارت بار
مىخواند:
و اغضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الكظم و على
امر من طعم العلقم (17) .
خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم،استخوان در گلويم گير
كرده بود و نوشيدم،گلويم فشرده مىشد و تلختر از حنظل در كامم
ريخته بود و صبر كردم.
سكوت على سكوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفا ناشى از اضطرار و
بيچارگى،يعنى او از ميان دو كار،بنا به مصلحتيكى را انتخاب كرد كه
شاقتر و فرسايندهتر بود.براى او آسان بود كه قيام كند و حد اكثر
آن بود كه به واسطه نداشتن يار و ياور،خودش و فرزندانش شهيد
شوند.شهادت آروزى على بود و اتفاقا در همين شرايط است كه جمله
معروف را ضمن ديگر سخنان خود به ابو سفيان فرمود:
و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه (18)
.
به خدا سوگند كه پسر ابو طالب مرگ را بيش از طفل پستان مادر
را،دوست مىدارد.
على با اين بيان به ابو سفيان و ديگران فهماند كه سكوت من از
ترس مرگ نيست،از آن است كه قيام و شهادت در اين شرايط بر زيان
اسلام است نه به نفع آن.
على خود تصريح مىكند كه سكوت من حساب شده بود،من از دو راه،آن
را كه به مصلحت نزديكتر بود انتخاب كردم:
و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طخية عمياء،يهرم
فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتى يلقى
ربه،فرايت ان الصبر على هاتا احجى،فصبرت و فى العين قذى و فى الحق
شجى (19) .
در انديشه فرو رفتم كه ميان دو راه كدام را بر گزينم؟آيا با
كوته دستى قيام كنم يا بر تاريكىاى كور صبر كنم،تاريكىاى كه
بزرگسال در آن فرتوت مىشود و تازه سال پير مىگردد و مؤمن در
تلاشى سخت تا آخرين نفس واقع مىشود.ديدم صبر بر همين حالت طاقت
فرسا عاقلانهتر است،پس صبر كردم در حالى كه خارى در چشم و
استخوانى در گلويم بود.
اتحاد اسلامى
طبعا هر كس مىخواهد بداند آنچه على درباره آن مىانديشيد،آنچه
على نمىخواست آسيب ببيند،آنچه على آن اندازه برايش اهميت قائل بود
كه چنان رنج جانكاه را تحمل كرد چه بود؟ حدسا بايد گفت آن چيز وحدت
صفوف مسلمين و راه نيافتن تفرقه در آن است.مسلمين قوت و قدرت خود
را كه تازه داشتند به جهانيان نشان مىدادند،مديون وحدت صفوف و
اتفاق كلمه خود بودند.موفقيتهاى محير العقول خود را در سالهاى بعد
نيز از بركت همين وحدت كلمه كسب كردند.على القاعده على به خاطر
همين مصلحت،سكوت و مدارا كرد.
اما مگر باور كردنى است كه جوانى سى و سه ساله دورنگرى و اخلاص
را تا آنجا رسانده باشد و تا آن حد بر نفس خويش مسلط و نسبتبه
اسلام وفادار و متفانى باشد كه به خاطر اسلام راهى را انتخاب كند
كه پايانش محروميت و خرد شدن خود اوست؟!
بلى باور كردنى است.شخصيتخارق العاده على در چنين مواقعى روشن
مىگردد.تنها حدس نيست،على شخصا در اين موضوع بحث كرده و با كمال
صراحت علت را كه جز علاقه به عدم تفرقه ميان مسلمين نيستبيان كرده
است.مخصوصا در دوران خلافتخودش،آنگاه كه طلحه و زبير نقض بيعت
كردند و فتنه داخلى ايجاد نمودند،على مكرر وضع خود را بعد از
پيغمبر با اينها مقايسه مىكند و مىگويد من به خاطر پرهيز از تفرق
كلمه مسلمين از حق مسلم خود چشم پوشيدم و اينان با اينكه به طوع و
رغبتبيعت كردند،بيعتخويش را نقض كردند و پرواى ايجاد اختلاف در
ميان مسلمين را نداشتند.
ابن ابى الحديد در شرح خطبه119،از عبد الله بن جناده نقل
مىكند كه گفت:
«روزهاى اول خلافت على در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم.در مكه
عمره بجا آوردم و به مدينه آمدم.داخل مسجد پيغمبر شدم.مردم براى
نماز اجتماع كردند.على در حالى كه شمشير خويش را حمايل كرده بود
بيرون آمد و خطابهاى ايراد كرد.در آن خطابه پس از حمد و ثناى الهى
و درود بر پيامبر خدا چنين فرمود:پس از وفات رسول خدا ما خاندان
باور نمىكرديم كه امت در حق ما طمع كند،اما آنچه انتظار نمىرفت
واقع شد،!488 حق ما را غصب كردند و ما در رديف توده بازارى قرار
گرفتيم،چشمهايى از ما گريست و ناراحتيها به وجود آمد:«و ايم الله
لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين
لكنا على غير ما كنا لهم عليه»به خدا سوگند اگر بيم وقوع تفرقه
ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود،رفتار ما با آنان طور
ديگر بود.
آنگاه سخن را در باره طلحه و زبير ادامه داد و فرمود:اين دو نفر
با من بيعت كردند ولى بعد بيعتخويش را نقض كردند،عايشه را برداشته
با خود به بصره بردند تا جماعتشما مسلمين را متفرق سازند.»
ايضا از كلبى نقل مىكند:
«على قبل از آنكه به سوى بصره برود،در يك خطبه فرمود:قريش پس از
رسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد.«فرايت ان الصبر
على ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثو
عهد بالاسلام و الدين يمخض مخض الوطب يفسده ادنى و هن و يعكسه اقل
خلق»ديدم صبر از تفرق كلمه مسلمين و ريختن خونشان بهتر است،مردم
تازه مسلماناند و دين مانند مشكى كه تكان داده مىشود كوچكترين
سستى آن را تباه مىكند و كوچكترين فردى آن را وارونه
مىنمايد.آنگاه فرمود:چه مىشود طلحه و زبير را؟خوب بود سالى و لا
اقل چند ماهى صبر مىكردند و حكومت مرا مىديدند، آنگاه تصميم
مىگرفتند.اما آنان طاقت نياوردند و عليه من شوريدند و در امرى كه
خداوند حقى براى آنها قرار نداده با من به كشمكش پرداختند.»
ابن ابى الحديد در شرح خطبه شقشقيه نقل مىكند:
«در داستان شورا چون عباس مىدانست كه نتيجه چيست،از على خواست
كه در جلسه شركت نكند اما على با اينكه نظر عباس را از لحاظ نتيجه
تاييد مىكرد،پيشنهاد را نپذيرفت و عذرش اين بود:«انى اكره
الخلاف»من اختلاف را دوست نمىدارم.عباس گفت:«اذا ترى ما
تكره»يعنى بنا بر اين با آنچه دوست ندارى مواجه خواهى شد.»
در جلد دوم،ذيل خطبه 65 نقل مىكند:
«يكى از فرزندان ابو لهب اشعارى مبتنى بر فضيلت و ذى حق بودن
على و بر ذم مخالفانش سرود.على او را از سرودن اين گونه اشعار كه
در واقع نوعى تحريك و شعار بود نهى كرد و فرمود:«سلامة الدين احب
الينا من غيره»براى ما سلامت اسلام و اينكه اساس اسلام باقى بماند
از هر چيز ديگر محبوبتر و با ارجتر است.»
از همه بالاتر و صريحتر در خود نهج البلاغه آمده است.در سه مورد
از نهج البلاغه اين تصريح ديده مىشود:
1.در جواب ابو سفيان،آنگاه كه آمد و مىخواست تحت عنوان حمايت
از على عليه السلام فتنه بپا كند فرمود:شقوا امواج الفتن بسفن
النجاة و عرجوا عن طريق المنافرة،وضعوا تيجان المفاخرة (20)
.
امواج درياى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد،از راه خلاف و
تفرقه دورى گزينيد و نشانههاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين
نهيد.
2.در شوراى6 نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبد
الرحمن بن عوف فرمود:
لقد علمتم انى احق الناس بها من غيرى و و الله لاسلمن ما سلمت
امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصة (21) .
شما خود مىدانيد من از همه براى خلافتشايستهترم.به خدا سوگند
مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده
باشد مخالفتى نخواهم كرد.
3.آنگاه كه مالك اشتر از طرف على عليه السلام نامزد حكومت مصر
شد،آن حضرت نامهاى براى مردم مصر نوشت(اين نامه غير از دستور
العمل مطولى است كه معروف است).در آن نامه جريان صدر اسلام را نقل
مىكند،تا آنجا كه مىفرمايد:
فامسكتيدى حتى رايت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى
محق دين محمد صلى الله عليه و آله فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله
ان ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبة به على اعظم من فوت و لايتكم
التى انما هى متاع ايام قلائل (22) .
من اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام
برگشتند(مرتد شدند اهل رده)و مردم را به محو دين محمد دعوت
مىكنند.ترسيدم كه اگر در اين لحظات حساس،اسلام و مسلمين را يارى
نكنم خرابى يا شكافى در اساس اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن بر من از
مصيبت از دست رفتن چند روزه خلافتبسى بيشتر است.
دو موقف ممتاز
على عليه السلام در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره
مىكند و موقف خود را در اين دو مورد،ممتاز و منحصر به فرد
مىخواند،يعنى او در هر يك از اين دو مورد خطير تصميمى گرفته كه
كمتر كسى در جهان در چنان شرايطى مىتواند چنان تصميمى بگيرد. على
در يكى از اين دو مورد حساس سكوت كرده است و در ديگرى قيام،سكوتى
شكوهمند و قيامى شكوهمندتر.موقف سكوت على همين است كه شرح داديم.
سكوت و مدارا در برخى از شرايط بيش از قيامهاى خونين نيرو و
قدرت تملك نفس مىخواهد.مردى را در نظر بگيريد كه مجسمه شجاعت و
شهامت و غيرت است،هرگز به دشمن پشت نكرده و پشت دلاوران از بيمش
مىلرزد،اوضاع و احوالى پيش مىآيد كه مردمى سياست پيشه از موقع
حساس استفاده مىكنند و كار را بر او تنگ مىگيرند تا آنجا كه همسر
بسيار عزيزش مورد اهانت قرار مىگيرد و او خشمگين وارد خانه مىشود
و با جملههايى كه كوه را از جا مىكند شوهر غيور خود را مورد عتاب
قرار مىدهد و مىگويد:
«پسر ابو طالب!چرا به گوشه خانه خزيدهاى؟تو همانى كه شجاعان از
بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان
مىدهى؟اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمىديدم.»
على خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بىنهايت او را عزيز
مىدارد اينچنين تهييج مىشود.اين چه قدرتى است كه على را از جا
نمىكند؟!پس از استماع سخنان زهرا،با نرمى او را آرام مىكند
كه:نه،من فرقى نكردهام،من همانم كه بودم،مصلحت چيز ديگر است.تا
آنجا كه زهرا را قانع مىكند و از زبان زهرا مىشنود:«حسبى الله و
نعم الوكيل».
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 215 اين داستان معروف را نقل
مىكند:
«روزى فاطمه سلام الله عليها على عليه السلام را دعوت به قيام
مىكرد.در همين حال فرياد مؤذن بلند شد كه«اشهد ان محمدا رسول
الله».على عليه السلام به زهرا فرمود:آيا دوست دارى اين فرياد
خاموش شود؟فرمود:نه.فرمود:سخن من جز اين نيست.»
اما قيام شكوهمند و منحصر به فرد على كه به آن مىبالد و
مىگويد احدى ديگر جرات چنين كارى را نداشت،قيام در برابر خوارج
بود:!492 فانا فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى
بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها (23) .
تنها من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،احدى غير از من جرات
بر چنين اقدامى نداشت. هنگامى دستبه چنين اقدامى زدم كه موج
تاريكى و شبههناكى آن بالا گرفته،هارى آن فزونى يافته بود.
تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به
ترديد وا مىداشت.جوى تاريك و مبهم،و فضايى پر از شك و دو دلى به
وجود آمده بود.آنان دوازده هزار نفر بودند كه از سجده
زياد،پيشانىشان و سر زانوهاشان پينه بسته بود،زاهدانه مىخوردند و
زاهدانه مىپوشيدند و زاهدانه زندگى مىكردند،زبانشان همواره به
ذكر خدا جارى بود اما روح اسلام را نمىشناختند و ثقافت اسلامى
نداشتند،همه كسريها را با فشار بر روى ركوع و سجود مىخواستند
جبران كنند،تنگ نظر،ظاهر پرست،جاهل و جامد بودند و سدى بزرگ در
برابر اسلام.
على به عنوان يك افتخار بزرگ مىفرمايد:اين من بودم كه خطر
بزرگى را كه از ناحيه اين خشكه مقدسان متوجه شده بود درك
كردم،پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامههاى زاهدانه مىخوردند و
زبانهاى دائم الذكرشان نتوانست چشم بصيرت مرا كور كند،من بودم كه
دانستم اگر اينها پا بگيرند چنان اسلام را به جمود و تقشر و تحجر و
ظاهرگرايى خواهند كشاند كه ديگر كمر اسلام راست نشود.
آرى،اين افتخار تنها نصيب پسر ابو طالب شد.كدام روح نيرومند است
كه در مقابل قيافههاى آنچنان حق به جانب تكان نخورد،و كدام بازوست
كه براى فرود آمدن بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟!
2- نهج البلاغه،خطبه106.
3- نهج البلاغه،خطبه 144.
4 و 5- نهج البلاغه،خطبه153.
6 نهج البلاغه،خطبه239.
7- نهج البلاغه،حكمت139.
8- نهج البلاغه،خطبه3.
9- نهج البلاغه،خطبه3.
10- نهج البلاغه،نامه 28.
11- نهج البلاغه،نامه37.
12- نهج البلاغه،خطبه 30.
13- نهج البلاغه،خطبه163.
14- نهج البلاغه،خطبه163.
15- نهج البلاغه،خطبه 235.
16- نهج البلاغه،خطبه3.
17- نهج البلاغه،خطبه26.
18- نهج البلاغه،خطبه 5.
19- نهج البلاغه،خطبه3..
20- نهج البلاغه،خطبه 5.
21- نهج البلاغه،خطبه73.
22- نهج البلاغه،نامه 62.
23- نهج البلاغه،خطبه 90.