مقدمه
بسمه تعالى
قانون جذب و دفع
قانون«جذب و دفع»يك قانون عمومى است كه بر سر تا سر نظام
آفرينش حكومت مىكند.از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هيچ
ذرهاى از ذرات جهان هستى از دايره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و
همه محكوم آنند.از بزرگترين اجسام و اجرام عالم تا كوچكترين ذرات
آن داراى اين نيروى مرموز به نام نيروى جاذبه هستند و هم به نحوى
تحت تاثير آن مىباشند.
بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و ليكن
به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشياء را سمبل
آن مىدانست،چون مغناطيس و كهربا.تازه، ارتباط جاذبى آنها را
نسبتبه همه چيز نمىدانستبلكه به يك ارتباط خاصى رسيده بود:
ارتباط مغناطيس و آهن،كهربا و كاه.
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست
از اينها كه بگذريم،نيروى جاذبه را در مورد ساير جمادات
نمىگفتند و فقط در باره زمين كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده
استسخنى داشتند.معتقد بودند كه زمين در وسط آسمان معلق است و
جاذبه از هر طرف آن را مىكشد و چون اين كشش از همه جوانب است قهرا
در وسط ايستاده و به هيچ طرف متمايل نمىگردد.بعضى معتقد بودند كه
آسمان،زمين را جذب نمىكند بلكه آن را دفع مىكند،و چون نيروى وارد
بر زمين از همه جوانب متساوى است در نتيجه زمين در نقطه خاصى قرار
گرفته و تغيير مكان نمىدهد.
در نباتات و حيوانات نيز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه
بودهاند،به اين معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:غاذيه،ناميه و
مولده مىدانستند و براى قوه غاذيه چند قوه فرعى قائل بودند،
جاذبه،دافعه،هاضمه و ماسكه.و مىگفتند در معده نيروى جذبى است كه
غذا را به سوى خود مىكشد و احيانا هم،آنجا كه غذا را مناسب نيابد
دفع مىكند (1) و همچنين مىگفتند در كبد نيروى جذبى
است كه آب را به سوى خود جذب مىكند.
معده نان را مىكشد تا مستقر مىكشد مر آب را تف جگر
جاذبه و دافعه در جهان انسان
در اينجا غرض از جذب و دفع،جذب و دفعهاى جنسى نيست(اگر چه آن
نيز خود نوع خاصى از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و
خود موضوعى مستقل است)بلكه مراد آن جذب و دفعهايى است كه در ميان
افراد انسان در صحنه حيات اجتماعى وجود دارد. در جامعه انسانى نيز
برخى همكاريهاست كه بر اساس اشتراك منافع است.البته اينها نيز از
بحث ما خارج است.
قسمت عمدهاى از دوستيها و رفاقتها،و يا دشمنيها و
كينهتوزىها،همه مظاهرى از جذب و دفع انسانى است.اين جذب و دفعها
بر اساس سنخيت و مشابهت و يا ضديت و منافرت پىريزى شده است
(2) و در حقيقت علت اساسى جذب و دفع را بايد در سنخيت و تضاد
جستجو كرد،همچنانكه از نظر بحثهاى فلسفى مسلم است كه:«السنخية علة
الانضمام».
گاهى دو نفر انسان يكديگر را جذب مىكنند و دلشان مىخواهد با
يكديگر دوست و رفيق باشند.اين رمزى دارد و رمزش جز سنخيت نيست.اين
دو نفر تا در بينشان مشابهتى نباشد همديگر را جذب نمىكنند و
متمايل به دوستى با يكديگر نخواهند شد،و به طور كلى نزديكى هر دو
موجود بر يك نحو مشابهت و سنخيتى است در بين آنها.
در مثنوى،دفتر دوم،داستان شيرينى را آورده است:
حكيمى زاغى را ديد كه با لك لكى طرح دوستى ريخته،با هم
مىنشينند و با هم پرواز مىكنند!دو مرغ از دو نوع.زاغ نه قيافهاش
و نه رنگش با لك لك شباهتى دارد.تعجب كرد كه زاغ با لكلك
چرا؟!نزديك آنها رفت و دقت كرد ديد هر دو تا لنگند.
آن حكيمى گفت ديدم هم تكى در بيابان زاغ را با لك لكى در عجب
ماندم،بجستم حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان چون شدم نزديك و من
حيران و دنگ خود بديدم هر دو ان بودند لنگ
اين يك پايى بودن،دو نوع حيوان بيگانه را با هم انس داد.انسانها
نيز هيچگاه بدون جهتبا يكديگر رفيق و دوست نمىشوند،كما اينكه
هيچ وقتبدون جهتبا يكديگر دشمن نمىشوند.
به عقيده بعضى ريشه اصلى اين جذب و دفعها نياز و رفع نياز
است.انسان موجودى نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده،با
فعاليتهاى پيگير خويش مىكوشد تا خلاهاى خود را پر كند و حوايجش را
بر آورد،و اين نيز امكان پذير نيستبه جز اينكه به دستهاى بپيوندد
و از جميعتى رشته پيوند را بگسلد تا بدين وسيله از دستهاى بهره
گيرد و از زيان دسته ديگر خود را برهاند،و ما هيچ گرايش و يا
انزجارى را در وى نمىبينيم مگر اينكه از شعور استخدامى او نضج
گرفته است.و روى اين حساب،مصالح حياتى و ساختمان فطرى،انسان را
جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خيرى احساس مىكند بجوشد
و آنچه را با اهداف خويش منافر مىبيند از خود دور كند و در مقابل
آنچه غير از اينهاست كه نه منشا بهرهاى هستند و نه زيانبارند
بىاحساس باشد،و در حقيقت جذب و دفع دو ركن اساسى زندگى بشرند و به
همان مقدارى كه از آنها كاسته شود در نظام زندگىاش خلل جايگزين
مىگردد.و بالاخره آن كه قدرت پر كردن خلاها را دارد ديگران را به
خود!226 جذب مىكند و آن كه نه تنها خلاى را پر نمىكند بلكه بر
خلاها مىافزايد انسانها را از خود طرد مىكند و بىتفاوتها هم
همچون سنگى در كنارى.
اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبتبه افراد ديگر انسان،يكسان
نيستند بلكه به طبقات مختلفى تقسيم مىشوند:
1.افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه،نه كسى آنها را دوست و
نه كسى دشمن دارد،نه عشق و علاقه و ارادت[كسى]را بر مىانگيزند و
نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را،بىتفاوت در بين مردم راه
مىروند،مثل اين است كه يك سنگ در ميان مردم راه برود.
اين،يك موجود ساقط و بى اثر است.آدمى كه هيچ گونه نقطه مثبتى در
او وجود ندارد(مقصود از مثبت تنها جهت فضيلت نيست،بلكه شقاوتها نيز
در اينجا مقصود است)نه از نظر فضيلت و نه از نظر رذيلت،حيوانى
است،غذايى مىخورد و خوابى مىرود و در ميان مردم مىگردد همچون
گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى،و اگر هم به او رسيدگى
كنند و آب و علفش دهند براى اين است كه در موقع از گوشتش استفاده
كنند.او نه موج موافق ايجاد مىكند و نه موج مخالف.اينها يك دسته
هستند:موجودات بىارزش و انسانهاى پوچ و تهى،زيرا انسان نياز دارد
كه دوستبدارد و او را دوستبدارند و هم مىتوانيم بگوييم نياز
دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
2.مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند،با همه مىجوشند و گرم
مىگيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود مىكنند،در زندگى
همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نيست،وقتى هم كه بميرند
مسلمان با زمزمشان مىشويد و هندو بدن آنها را مىسوزاند.
چنان با نيك و بد خو كن كه بعد از مردنت عرفى مسلمانتبه زمزم
شويد و هندو بسوزاند
بنا به دستور اين شاعر،در جامعهاى كه نيمى از آن مسلمان است و
به جنازه مردم احترام مىكند و آن را غسل مىدهد و گاهى براى
احترام بيشتر با آب مقدس زمزم غسل مىدهند،و نيمى هندو كه مرده را
مىسوزانند و خاكسترش را بر باد مىدهند،در چنين جامعهاى آنچنان
زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد تو را پس از مرگ
با آب زمزم بشويد و هندو نيز تو را از خويش بداند و بخواهد پس از
مرگ تو را بسوزاند.
غالبا خيال مىكنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح
امروز«اجتماعى بودن»همين است كه انسان همه را با خود دوست كند.اما
اين براى انسان هدفدار و مسلكى-كه فكر و ايدهاى را در اجتماع
تعقيب مىكند و درباره منفعتخودش نمىانديشد-ميسر نيست.چنين
انسانى خواه ناخواه يكرو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دو رو
باشد.زيرا همه مردم يك جور فكر نمىكنند و يك جور احساس ندارند و
پسندهاى همه يكنواخت نيست.در بين مردم دادگر هست،ستمگر هم هست،خوب
هست،بد هم هست.اجتماع منصف دارد،متعدى دارد،عادل دارد،فاسق دارد،و
آنها همه نمىتوانند يك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقيب
مىكند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پيدا مىكند
دوست داشته باشند.تنها كسى موفق مىشود دوستى طبقات مختلف و صاحبان
ايدههاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى
مطابق ميلش بگويد و بنماياند.اما اگر انسان يكرو باشد و مسلكى،قهرا
يك عدهاى با او دوست مىشوند و يك عدهاى نيز دشمن،عدهاى كه با
او در يك راهند به سوى او كشيده مىشوند و گروهى كه در راهى مخالف
آن راه مىروند او را طرد مىكنند و با او مىستيزند.
بعضى از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفى
مىكنند،ادعاى آنها اين است كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس،پس
فقط جاذبه دارد و بس،و شايد برخى هندوها نيز اينچنين ادعايى را
داشته باشند.
در فلسفه هندى و مسيحى از جمله مطالبى كه بسيار به چشم مىخورد
محبت است.آنها مىگويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت
كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعى دارد كه همه نيز ما
را دوستبدارند،بدها هم ما را دوستبدارند چون از ما محبت
ديدهاند.
اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبتبودن كافى نيست،اهل
مسلك هم بايد بود و به قول گاندى در اين است مذهب من محبتبايد با
حقيقت توام باشد و اگر با حقيقت توام بود بايد مسلكى بود،و مسلكى
بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و!228 در حقيقت دافعهاى است كه
عدهاى را به مبارزه بر مىانگيزند و عدهاى را طرد مىكند.
اسلام نيز قانون محبت است.قرآن،پيغمبر اكرم را«رحمة
للعالمين»معرفى مىكند:
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين (3) .
نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانيان.
يعنى نسبتبه خطرناكترين دشمنانت نيز رحمتباشى و به آنان محبت
كنى (4) .
اما محبتى كه قرآن دستور مىدهد آن نيست كه با هر كسى مطابق ميل
و خوشايند او عمل كنيم،با او طورى رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و
لزوما به سوى ما كشيده شود.محبت اين نيست كه هر كسى را در تمايلاتش
آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضا كنيم.اين محبت يستبلكه نفاق
و دو رويى است.محبت آن است كه با حقيقت توام باشد.محبتخير رساندن
است و احيانا خير رساندنها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را
جلب نمىكند.چه بسا افرادى كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه
مىورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف مىبينند
به جاى قدردانى دشمنى مىكنند.بعلاوه محبت منطقى و عاقلانه آن است
كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته
بالخصوص.بسا خير رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عين شر
رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.
در تاريخ مصلحين بزرگ،بسيار مىبينيم كه براى اصلاح شؤون
اجتماعى مردم مىكوشيدند و رنجها را به خود هموار مىساختند اما در
عوض جز كينه و آزار از مردم جوابى نمىديدند. پس اينچنين نيست كه
در همه جا محبت،جاذبه باشد بلكه گاهى محبتبه صورت دافعهاى بزرگ
جلوه مىكند كه جمعيتهايى را عليه انسان متشكل مىسازد.
عبد الرحمن بن ملجم مرادى از سختترين دشمنان على بود.على خوب
مىدانست كه اين مرد براى او دشمنى بسيار خطرناك است.ديگران هم
گاهى مىگفتند كه آدم خطرناكى است،كلكش را بكن.اما على مىگفت:قصاص
قبل از جنايتبكنم؟!اگر او قاتل من است،من قاتل خودم را نمىتوانم
بكشم.او قاتل من است نه من قاتل او.و درباره او بود كه على گفت:
«اريد حياته و يريد قتلى» (5) من مىخواهم او زنده
بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مىخواهد مرا بكشد.من به او
محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه مىورزد.
و ثالثا محبت،تنها داروى علاج بشريت نيست.در مذاقها و مزاجهايى
خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است.اسلام،هم دين
جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت (6) .
3.مردمى كه دافعه دارند اما جاذبه ندارند،دشمن سازند اما
دوستساز نيستند.اينها نيز افراد ناقصى هستند،و اين دليل بر اين
است كه فاقد خصايل مثبت انسانى مىباشند زيرا اگر از خصايل انسانى
بهرهمند بودند گروهى و لو عده قليلى طرفدار و علاقهمند
داشتند،زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان
كم باشد.اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل
حقيقت و عدالتبود اما هيچ وقت همه مردم بد نيستند، همچنانكه در
هيچ زمانى همه مردم خوب نيستند.قهرا كسى كه همه دشمن او هستند،
خرابى از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها
وجود داشته باشد و هيچ دوستى نداشته باشد.اين گونه اشخاص در
وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت.وجود اينها سرتاسر
تلخ است و براى همه هم تلخ است.چيزى كه لا اقل براى بعضىها شيرين
باشد[در آن]وجود ندارد.
على عليه السلام مىفرمايد:
اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان و اعجز منه من ضيع من ظفر
به منهم (7) .
ناتوانترين مردم كسى است كه از دوستيافتن ناتوان باشد و از آن
ناتوانتر آن كه دوستان را از دستبدهد و تنها بماند.
4.مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه.انسانهاى با مسلك كه در
راه عقيده و مسلك خود فعاليت مىكنند،گروههايى را به سوى خود
مىكشند،در دلهايى به عنوان محبوب و مراد جاى مىگيرند و گروههاى
را هم از خود دفع مىكنند و مىرانند،هم دوستسازند و هم دشمن
ساز،هم موافقپرور و هم مخالفپرور.
اينها نيز چند گونهاند،زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است
و گاهى هر دو ضعيف و گاهى با تفاوت.افراد با شخصيت آنهايى هستند كه
جاذبه و دافعهشان هر دو قوى باشد،و اين بستگى دارد به اينكه
پايگاههاى مثبت و پايگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند
باشد. البته قوت نيز مراتب دارد تا مىرسد به جايى كه دوستان
مجذوب،جان را فدا مىكنند و در راه او از خود مىگذرند و دشمنان هم
آنقدر سر سخت مىشوند كه جان خود را در اين راه از كف مىدهند،و تا
آنجا قوت مىگيرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها
كارگر واقع مىشود و سطح وسيعى را اشغال مىكند.و اين جذب و
دفعهاى سه بعدى از مختصات اولياست،همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص
سلسله پيامبران است (8) .
از طرفى بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع
مىكنند.مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع[مىكنند]و
گاهى بر عكس است.گاهى عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و
خبيث را دفع[مى كنند]و گاهى بر عكس است.لهذا دوستان و دشمنان،
مجذوبين و مطرودين هر كسى دليل قاطعى بر ماهيت اوست.
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى
اينكه شخصيتشخص قابل ستايش باشد كافى نيست،بلكه دليل اصل شخصيت
است،و شخصيت هيچ كس دليل خوبى او نيست.تمام رهبران و ليدرهاى
جهان(حتى جنايتكاران حرفهاى از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه)افرادى
بودهاند كه هم جاذبه داشتهاند و هم دافعه.تا در روح كسى نقاط
مثبت نباشد هيچ گاه نمىتواند هزاران نفر سپاهى را مطيع خويش سازد
و مقهور اراده خود گرداند.تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمىتواند
مردمى را اينچنين به دور خويش گرد آورد.
نادرشاه يكى از اين افراد است.چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را
از حدقهها بيرون آورده است!اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است.از
ايران شكستخورده و غارتزده اواخر عهد صفوى لشكرى گران به وجود
آورد و همچون مغناطيس كه برادههاى آهن را جذب مىكند، مردان جنگى
را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات
بخشيد بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمينهاى جديدى را در
سلطه حكومت ايرانى در آورد.
بنا بر اين هر شخصيتى هم سنخ خود را جذب مىكند و غير هم سنخ را
از خود دور مىسازد. شخصيت عدالت و شرف،عناصر خيرخواه و عدالتجو را
به سوى خويش جذب مىكند و هوا پرستها و پول پرستها و منافقها را
از خويش طرد مىكند.شخصيت جنايت،جانيان را به دور خويش جمع مىكند
و نيكان را از خود دفع مىكند.
و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروى جذب
است.همچنانكه در باره[قانون] جاذبه نيوتن مىگويند به تناسب جرم
جسم و كمتر بودن فاصله،ميزان كشش و جذب بيشتر مىشود،در انسانها
قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.
على شخصيت دو نيرويى
على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه،و جاذبه و دافعه
او سخت نيرومند است. شايد در تمام قرون و اعصار جاذبه و دافعهاى
به نيرومندى جاذبه و دافعه على پيدا نكنيم. دوستانى دارد
عجيب،تاريخى،فداكار،با گذشت،از عشق او همچون شعلههايى از خرمنى
آتش، سوزان و پر فروغاند،جان دادن در راه او را آرمان و افتخار
مىشمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كردهاند.از مرگ على
ساليان بلكه قرونى گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو مىافكند و
چشمها را به سوى خويش خيره مىسازد.
در دوران زندگىاش عناصر شريف و نجيب،خداپرستانى فداكار و
بىطمع،مردمى با گذشت و مهربان،عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش
چرخيدند كه هر كدام تاريخچهاى آموزنده دارند،و پس از مرگش در
دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهاى زيادى به جرم دوستى او در
سختترين شكنجهها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على
كوتاه نيامدند و تا پاى جان ايستادند.!233 ساير شخصيتهاى جهان،با
مرگشان همه چيزها مىميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان مىگردد
اما مردان حقيقتخود مىميرند ولى مكتب و عشقها كه بر مىانگيزند
با گذشت قرون تابندهتر مىگردد.
مادر تاريخ مىخوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى
با جان از ناوك دشمنانش استقبال مىكنند.از جمله مجذوبين و شيفتگان
على،ميثم تمار را مىبينيم كه بيستسال پس از شهادت مولى بر سر
چوبه دار از على و فضايل و سجاياى انسانى او سخن مىگويد.در آن
ايامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته،تمام آزاديها كشته
شده و نفسها در سينه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ
بر چهرهها نشسته است،او از بالاى دار فرياد بر مىآورد كه بياييد
از على برايتان بگويم.مردم از اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم
آوردند.حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مىبيند،
دستور مىدهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حياتش
خاتمه دادند.تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على بسيار سراغ دارد.
اين جذبهها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد.در تمام اعصار
جلوههايى از آن جذبههاى نيرومند مىبينيم كه سخت كارگر افتاده
است.
مردى استبه نام ابن سكيت،از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز
هم در رديف صاحب نظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده
مىشود.اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مىزيسته(در حدود
دويستسال بعد از شهادت على).در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است
اما چون بسيار فاضل و برجسته بود،متوكل او را به عنوان معلم
فرزندانش انتخاب كرد.يك روز كه بچههاى متوكل به حضورش آمدند و ابن
سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل
آمده بود و خوب از عهده بر آمده بودند،متوكل ضمن اظهار رضايت از
ابن سكيت و شايد[به خاطر]سابقه ذهنى كه از او داشت-كه شنيده بود
تمايل به تشيع دارد-از ابن سكيت پرسيد:اين دو تا(دو فرزندش)پيش تو
محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان على؟ابن سكيت از اين جمله و از
اين مقايسه سختبر آشفت.خونش به جوش آمد.با خود گفت كار اين مرد
مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه
مىكند!اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفتهام.در
جواب متوكل گفت:به خدا قسم قنبر غلام على به!234 مراتب از اين دو
تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است.متوكل فى المجلس دستور داد زبان
ابن سكيت را از پشت گردنش در آورند.
تاريخ،افراد سر از پا نشناخته زيادى را مىشناسد كه بى اختيار
جان خود را در راه مهر على فدا كردهاند.اين جاذبه را در كجا
مىتوان يافت؟گمان نمىرود در جهان نظيرى داشته باشد.
على به همين شدت دشمنان سر سخت دارد،دشمنانى كه از نام او به
خود مىپيچيدند.على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب
موجود است،و به همين جهت گروهى را به سوى خود مىكشد و گروهى را از
خود طرد مىنمايد.آرى،على شخصيت دو نيرويى است.
2- بر خلاف آنچه در جريان الكتريسته گفته مىشود كه دو قطب
همنام يكديگر را دفع مىكنند و دو قطب ناهمنام يكديگر را جذب
مىكنند.
3- انبياء/107.
4- بلكه او نسبتبه همه چيز مهر مىورزيد حتى حيوانات و
جمادات،و لذا در سيره او مىبينيم كه تمام آلات و ابزار زندگىاش
اسمى خاص داشت،اسبها و شمشيرها و عمامههايش همه اسمى خاص داشتند و
اين نيست جز اينكه موجودات،همگان مورد ابراز محبت و عشق او بودند و
گويى براى همه چيز شخصيتى قائل بود.تاريخ اين روش را در مورد
انسانى غير او سراغ ندارد و در حقيقت اين روش حكايت مىكند كه او
سمبل عشق و محبت انسانى بوده است.وقتى از كنار كوه احد مىگذشت،با
چشمان پرفروغ و نگاه از محبت لبريزش احد را مورد عنايتخويش قرار
داد و گفت:«جبل يحبنا و نحبه»كوهى است كه ما را دوست دارد و ما
نيز آن را دوست داريم.انسانى كه كوه و سنگ نيز از مهر او بهرهمند
است.
5- بحار الانوار،چاپ جديد،ج 42/ص193 و 194.
6- ممكن استبگوييم نقمتها نيز مظاهرى از عواطف و محبتهاست.در
دعا مىخوانيم«يا من سبقت رحمته غضبه»اى كسى كه رحمت و مهرت بر
خشمت پيشى گرفت و چون خواستى رحمت كنى غضب كردى و خشم گرفتى،و الا
اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نيز نمىبود. مانند پدرى كه بر فرزندش
خشم مىگيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقهمند است، اگر
خلافى را انجام دهد ناراحت مىشود و گاهى كتكش مىزند و حال اينكه
چه بسا رفتارى ناهنجارتر از فرزندان و بچههاى ديگران ببيند ولى
هيچگونه احساسى را در مقابل ندارد.در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا
كه علاقه داشت ولى در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود. و
از طرفى علاقهها گاهى كاذب استيعنى احساسى است كه عقل بر آن
حكومت ندارد،كما اينكه در قرآن مىفرمايد:
در اجراى قانون الهى رافت و مهرتان به مجرم گل نكند(زيرا اسلام
همانگونه كه نسبتبه افراد علاقه مىورزد به اجتماع نيز علاقهمند
است).
بزرگترين گناه گناهى است كه در نظر انسان كوچك آيد و بىاهميت
تلقى گردد.امير المؤمنين مىفرمايد:
اشد الذنوب ما استهان به صاحبه.(نهج البلاغه فيض الاسلام،حكمت
340)سختترين گناهان گناهى است كه گناهكار آن را آسان و ناچيز
پندارد.
شيوع گناه تنها چيزى است كه عظمت گناه را از ديدهها مىبرد و
آن را در نظر فرد نا چيز جلوه مىدهد.و لذا اسلام مىگويد هنگامى
كه گناهى انجام گرفت و اين گناه در خفاى كامل نبود و افرادى بر آن
گناه آگاهى يافتند،بايد گناهكار مورد سياست قرار گيرد:يا حد بخورد
و يا تعزير شود.در فقه اسلامى به طور كلى گفتهاند ترك هر واجب و
انجام هر حرامى اگر حد براى آن تعيين نشده تعزير دارد.«تعزير»كيفر
كمتر از مقدار«حد»است كه بر طبق نظريه حاكم تعيين مىگردد.
در اثر گناه يك فرد و اشاعه آن،اجتماع يك قدم به گناه نزديك شد
و اين از بزرگترين خطرات استبراى آن.پس بايد گناهكار را به مقتضاى
اهميت گناهش كيفر داد تا باز اجتماع به راه برگردد و عظمت گناه از
ديدهها بيرون نرود.
بنا بر اين خود كيفر و نقمت،مهرى است كه نسبتبه اجتماع مبذول
مىگردد.
7- نهج البلاغه فيض الاسلام،حكمت 11.
8- مقدمه جلد اول محمد صلى الله عليه و آله خاتم پيامبران،ص 11
و 12.