مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۶)

سيرى در سيره نبوى، جاذبه و دافعه على  (ع)، سيرى در نهج البلاغه، صلح امام حسن (ع)

- ۱۵ -


مقدمه

بسمه تعالى

قانون جذب و دفع

قانون‏«جذب و دفع‏»يك قانون عمومى است كه بر سر تا سر نظام آفرينش حكومت مى‏كند.از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هيچ ذره‏اى از ذرات جهان هستى از دايره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند.از بزرگترين اجسام و اجرام عالم تا كوچكترين ذرات آن داراى اين نيروى مرموز به نام نيروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تاثير آن مى‏باشند.

بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و ليكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشياء را سمبل آن مى‏دانست،چون مغناطيس و كهربا.تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبت‏به همه چيز نمى‏دانست‏بلكه به يك ارتباط خاصى رسيده بود: ارتباط مغناطيس و آهن،كهربا و كاه.

ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست

از اينها كه بگذريم،نيروى جاذبه را در مورد ساير جمادات نمى‏گفتند و فقط در باره زمين كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده است‏سخنى داشتند.معتقد بودند كه زمين در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آن را مى‏كشد و چون اين كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ايستاده و به هيچ طرف متمايل نمى‏گردد.بعضى معتقد بودند كه آسمان،زمين را جذب نمى‏كند بلكه آن را دفع مى‏كند،و چون نيروى وارد بر زمين از همه جوانب متساوى است در نتيجه زمين در نقطه خاصى قرار گرفته و تغيير مكان نمى‏دهد.

در نباتات و حيوانات نيز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه بوده‏اند،به اين معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:غاذيه،ناميه و مولده مى‏دانستند و براى قوه غاذيه چند قوه فرعى قائل بودند، جاذبه،دافعه،هاضمه و ماسكه.و مى‏گفتند در معده نيروى جذبى است كه غذا را به سوى خود مى‏كشد و احيانا هم،آنجا كه غذا را مناسب نيابد دفع مى‏كند (1) و همچنين مى‏گفتند در كبد نيروى جذبى است كه آب را به سوى خود جذب مى‏كند.

معده نان را مى‏كشد تا مستقر مى‏كشد مر آب را تف جگر

جاذبه و دافعه در جهان انسان

در اينجا غرض از جذب و دفع،جذب و دفع‏هاى جنسى نيست(اگر چه آن نيز خود نوع خاصى از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و خود موضوعى مستقل است)بلكه مراد آن جذب و دفع‏هايى است كه در ميان افراد انسان در صحنه حيات اجتماعى وجود دارد. در جامعه انسانى نيز برخى همكاريهاست كه بر اساس اشتراك منافع است.البته اينها نيز از بحث ما خارج است.

قسمت عمده‏اى از دوستيها و رفاقتها،و يا دشمنيها و كينه‏توزى‏ها،همه مظاهرى از جذب و دفع انسانى است.اين جذب و دفع‏ها بر اساس سنخيت و مشابهت و يا ضديت و منافرت پى‏ريزى شده است (2) و در حقيقت علت اساسى جذب و دفع را بايد در سنخيت و تضاد جستجو كرد،همچنانكه از نظر بحثهاى فلسفى مسلم است كه:«السنخية علة الانضمام‏».

گاهى دو نفر انسان يكديگر را جذب مى‏كنند و دلشان مى‏خواهد با يكديگر دوست و رفيق باشند.اين رمزى دارد و رمزش جز سنخيت نيست.اين دو نفر تا در بينشان مشابهتى نباشد همديگر را جذب نمى‏كنند و متمايل به دوستى با يكديگر نخواهند شد،و به طور كلى نزديكى هر دو موجود بر يك نحو مشابهت و سنخيتى است در بين آنها.

در مثنوى،دفتر دوم،داستان شيرينى را آورده است:

حكيمى زاغى را ديد كه با لك لكى طرح دوستى ريخته،با هم مى‏نشينند و با هم پرواز مى‏كنند!دو مرغ از دو نوع.زاغ نه قيافه‏اش و نه رنگش با لك لك شباهتى دارد.تعجب كرد كه زاغ با لك‏لك چرا؟!نزديك آنها رفت و دقت كرد ديد هر دو تا لنگند.

آن حكيمى گفت ديدم هم تكى در بيابان زاغ را با لك لكى در عجب ماندم،بجستم حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان چون شدم نزديك و من حيران و دنگ خود بديدم هر دو ان بودند لنگ

اين يك پايى بودن،دو نوع حيوان بيگانه را با هم انس داد.انسانها نيز هيچ‏گاه بدون جهت‏با يكديگر رفيق و دوست نمى‏شوند،كما اينكه هيچ وقت‏بدون جهت‏با يكديگر دشمن نمى‏شوند.

به عقيده بعضى ريشه اصلى اين جذب و دفع‏ها نياز و رفع نياز است.انسان موجودى نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده،با فعاليتهاى پيگير خويش مى‏كوشد تا خلاهاى خود را پر كند و حوايجش را بر آورد،و اين نيز امكان پذير نيست‏به جز اينكه به دسته‏اى بپيوندد و از جميعتى رشته پيوند را بگسلد تا بدين وسيله از دسته‏اى بهره گيرد و از زيان دسته ديگر خود را برهاند،و ما هيچ گرايش و يا انزجارى را در وى نمى‏بينيم مگر اينكه از شعور استخدامى او نضج گرفته است.و روى اين حساب،مصالح حياتى و ساختمان فطرى،انسان را جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خيرى احساس مى‏كند بجوشد و آنچه را با اهداف خويش منافر مى‏بيند از خود دور كند و در مقابل آنچه غير از اينهاست كه نه منشا بهره‏اى هستند و نه زيانبارند بى‏احساس باشد،و در حقيقت جذب و دفع دو ركن اساسى زندگى بشرند و به همان مقدارى كه از آنها كاسته شود در نظام زندگى‏اش خلل جايگزين مى‏گردد.و بالاخره آن كه قدرت پر كردن خلاها را دارد ديگران را به خود!226 جذب مى‏كند و آن كه نه تنها خلاى را پر نمى‏كند بلكه بر خلاها مى‏افزايد انسانها را از خود طرد مى‏كند و بى‏تفاوتها هم همچون سنگى در كنارى.

اختلاف انسانها در جذب و دفع

افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت‏به افراد ديگر انسان،يكسان نيستند بلكه به طبقات مختلفى تقسيم مى‏شوند:

1.افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه،نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد،نه عشق و علاقه و ارادت[كسى]را بر مى‏انگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را،بى‏تفاوت در بين مردم راه مى‏روند،مثل اين است كه يك سنگ در ميان مردم راه برود.

اين،يك موجود ساقط و بى اثر است.آدمى كه هيچ گونه نقطه مثبتى در او وجود ندارد(مقصود از مثبت تنها جهت فضيلت نيست،بلكه شقاوتها نيز در اينجا مقصود است)نه از نظر فضيلت و نه از نظر رذيلت،حيوانى است،غذايى مى‏خورد و خوابى مى‏رود و در ميان مردم مى‏گردد همچون گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى،و اگر هم به او رسيدگى كنند و آب و علفش دهند براى اين است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند.او نه موج موافق ايجاد مى‏كند و نه موج مخالف.اينها يك دسته هستند:موجودات بى‏ارزش و انسانهاى پوچ و تهى،زيرا انسان نياز دارد كه دوست‏بدارد و او را دوست‏بدارند و هم مى‏توانيم بگوييم نياز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.

2.مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند،با همه مى‏جوشند و گرم مى‏گيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود مى‏كنند،در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نيست،وقتى هم كه بميرند مسلمان با زمزمشان مى‏شويد و هندو بدن آنها را مى‏سوزاند.

چنان با نيك و بد خو كن كه بعد از مردنت عرفى مسلمانت‏به زمزم شويد و هندو بسوزاند

بنا به دستور اين شاعر،در جامعه‏اى كه نيمى از آن مسلمان است و به جنازه مردم احترام مى‏كند و آن را غسل مى‏دهد و گاهى براى احترام بيشتر با آب مقدس زمزم غسل مى‏دهند،و نيمى هندو كه مرده را مى‏سوزانند و خاكسترش را بر باد مى‏دهند،در چنين جامعه‏اى آنچنان زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد تو را پس از مرگ با آب زمزم بشويد و هندو نيز تو را از خويش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند.

غالبا خيال مى‏كنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز«اجتماعى بودن‏»همين است كه انسان همه را با خود دوست كند.اما اين براى انسان هدفدار و مسلكى-كه فكر و ايده‏اى را در اجتماع تعقيب مى‏كند و درباره منفعت‏خودش نمى‏انديشد-ميسر نيست.چنين انسانى خواه ناخواه يكرو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دو رو باشد.زيرا همه مردم يك جور فكر نمى‏كنند و يك جور احساس ندارند و پسندهاى همه يكنواخت نيست.در بين مردم دادگر هست،ستمگر هم هست،خوب هست،بد هم هست.اجتماع منصف دارد،متعدى دارد،عادل دارد،فاسق دارد،و آنها همه نمى‏توانند يك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقيب مى‏كند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پيدا مى‏كند دوست داشته باشند.تنها كسى موفق مى‏شود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ايده‏هاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق ميلش بگويد و بنماياند.اما اگر انسان يكرو باشد و مسلكى،قهرا يك عده‏اى با او دوست مى‏شوند و يك عده‏اى نيز دشمن،عده‏اى كه با او در يك راهند به سوى او كشيده مى‏شوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مى‏روند او را طرد مى‏كنند و با او مى‏ستيزند.

بعضى از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفى مى‏كنند،ادعاى آنها اين است كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس،پس فقط جاذبه دارد و بس،و شايد برخى هندوها نيز اينچنين ادعايى را داشته باشند.

در فلسفه هندى و مسيحى از جمله مطالبى كه بسيار به چشم مى‏خورد محبت است.آنها مى‏گويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعى دارد كه همه نيز ما را دوست‏بدارند،بدها هم ما را دوست‏بدارند چون از ما محبت ديده‏اند.

اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبت‏بودن كافى نيست،اهل مسلك هم بايد بود و به قول گاندى در اين است مذهب من محبت‏بايد با حقيقت توام باشد و اگر با حقيقت توام بود بايد مسلكى بود،و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و!228 در حقيقت دافعه‏اى است كه عده‏اى را به مبارزه بر مى‏انگيزند و عده‏اى را طرد مى‏كند.

اسلام نيز قانون محبت است.قرآن،پيغمبر اكرم را«رحمة للعالمين‏»معرفى مى‏كند:

و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين (3) .

نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانيان.

يعنى نسبت‏به خطرناكترين دشمنانت نيز رحمت‏باشى و به آنان محبت كنى (4) .

اما محبتى كه قرآن دستور مى‏دهد آن نيست كه با هر كسى مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم،با او طورى رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوى ما كشيده شود.محبت اين نيست كه هر كسى را در تمايلاتش آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضا كنيم.اين محبت يست‏بلكه نفاق و دو رويى است.محبت آن است كه با حقيقت توام باشد.محبت‏خير رساندن است و احيانا خير رساندن‏ها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمى‏كند.چه بسا افرادى كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه مى‏ورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف مى‏بينند به جاى قدردانى دشمنى مى‏كنند.بعلاوه محبت منطقى و عاقلانه آن است كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص.بسا خير رساندن‏ها و محبت كردن‏ها به افراد كه عين شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.

در تاريخ مصلحين بزرگ،بسيار مى‏بينيم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مى‏كوشيدند و رنجها را به خود هموار مى‏ساختند اما در عوض جز كينه و آزار از مردم جوابى نمى‏ديدند. پس اينچنين نيست كه در همه جا محبت،جاذبه باشد بلكه گاهى محبت‏به صورت دافعه‏اى بزرگ جلوه مى‏كند كه جمعيتهايى را عليه انسان متشكل مى‏سازد.

عبد الرحمن بن ملجم مرادى از سخت‏ترين دشمنان على بود.على خوب مى‏دانست كه اين مرد براى او دشمنى بسيار خطرناك است.ديگران هم گاهى مى‏گفتند كه آدم خطرناكى است،كلكش را بكن.اما على مى‏گفت:قصاص قبل از جنايت‏بكنم؟!اگر او قاتل من است،من قاتل خودم را نمى‏توانم بكشم.او قاتل من است نه من قاتل او.و درباره او بود كه على گفت: «اريد حياته و يريد قتلى‏» (5) من مى‏خواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مى‏خواهد مرا بكشد.من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه مى‏ورزد.

و ثالثا محبت،تنها داروى علاج بشريت نيست.در مذاقها و مزاجهايى خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است.اسلام،هم دين جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت (6) .

3.مردمى كه دافعه دارند اما جاذبه ندارند،دشمن سازند اما دوست‏ساز نيستند.اينها نيز افراد ناقصى هستند،و اين دليل بر اين است كه فاقد خصايل مثبت انسانى مى‏باشند زيرا اگر از خصايل انسانى بهره‏مند بودند گروهى و لو عده قليلى طرفدار و علاقه‏مند داشتند،زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد.اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل حقيقت و عدالت‏بود اما هيچ وقت همه مردم بد نيستند، همچنانكه در هيچ زمانى همه مردم خوب نيستند.قهرا كسى كه همه دشمن او هستند، خرابى از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها وجود داشته باشد و هيچ دوستى نداشته باشد.اين گونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت.وجود اينها سرتاسر تلخ است و براى همه هم تلخ است.چيزى كه لا اقل براى بعضى‏ها شيرين باشد[در آن]وجود ندارد.

على عليه السلام مى‏فرمايد:

اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم (7) .

ناتوانترين مردم كسى است كه از دوست‏يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آن كه دوستان را از دست‏بدهد و تنها بماند.

4.مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه.انسانهاى با مسلك كه در راه عقيده و مسلك خود فعاليت مى‏كنند،گروههايى را به سوى خود مى‏كشند،در دلهايى به عنوان محبوب و مراد جاى مى‏گيرند و گروههاى را هم از خود دفع مى‏كنند و مى‏رانند،هم دوست‏سازند و هم دشمن ساز،هم موافق‏پرور و هم مخالف‏پرور.

اينها نيز چند گونه‏اند،زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعيف و گاهى با تفاوت.افراد با شخصيت آنهايى هستند كه جاذبه و دافعه‏شان هر دو قوى باشد،و اين بستگى دارد به اينكه پايگاههاى مثبت و پايگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد. البته قوت نيز مراتب دارد تا مى‏رسد به جايى كه دوستان مجذوب،جان را فدا مى‏كنند و در راه او از خود مى‏گذرند و دشمنان هم آنقدر سر سخت مى‏شوند كه جان خود را در اين راه از كف مى‏دهند،و تا آنجا قوت مى‏گيرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مى‏شود و سطح وسيعى را اشغال مى‏كند.و اين جذب و دفع‏هاى سه بعدى از مختصات اولياست،همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است (8) .

از طرفى بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى‏كنند.مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع[مى‏كنند]و گاهى بر عكس است.گاهى عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و خبيث را دفع[مى كنند]و گاهى بر عكس است.لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبين و مطرودين هر كسى دليل قاطعى بر ماهيت اوست.

صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اينكه شخصيت‏شخص قابل ستايش باشد كافى نيست،بلكه دليل اصل شخصيت است،و شخصيت هيچ كس دليل خوبى او نيست.تمام رهبران و ليدرهاى جهان(حتى جنايتكاران حرفه‏اى از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه)افرادى بوده‏اند كه هم جاذبه داشته‏اند و هم دافعه.تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هيچ گاه نمى‏تواند هزاران نفر سپاهى را مطيع خويش سازد و مقهور اراده خود گرداند.تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمى‏تواند مردمى را اينچنين به دور خويش گرد آورد.

نادرشاه يكى از اين افراد است.چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را از حدقه‏ها بيرون آورده است!اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است.از ايران شكست‏خورده و غارت‏زده اواخر عهد صفوى لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطيس كه براده‏هاى آهن را جذب مى‏كند، مردان جنگى را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات بخشيد بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمينهاى جديدى را در سلطه حكومت ايرانى در آورد.

بنا بر اين هر شخصيتى هم سنخ خود را جذب مى‏كند و غير هم سنخ را از خود دور مى‏سازد. شخصيت عدالت و شرف،عناصر خيرخواه و عدالتجو را به سوى خويش جذب مى‏كند و هوا پرست‏ها و پول پرست‏ها و منافقها را از خويش طرد مى‏كند.شخصيت جنايت،جانيان را به دور خويش جمع مى‏كند و نيكان را از خود دفع مى‏كند.

و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروى جذب است.همچنانكه در باره[قانون] جاذبه نيوتن مى‏گويند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله،ميزان كشش و جذب بيشتر مى‏شود،در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.

على شخصيت دو نيرويى

على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه،و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است. شايد در تمام قرون و اعصار جاذبه و دافعه‏اى به نيرومندى جاذبه و دافعه على پيدا نكنيم. دوستانى دارد عجيب،تاريخى،فداكار،با گذشت،از عشق او همچون شعله‏هايى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغ‏اند،جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى‏شمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كرده‏اند.از مرگ على ساليان بلكه قرونى گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو مى‏افكند و چشمها را به سوى خويش خيره مى‏سازد.

در دوران زندگى‏اش عناصر شريف و نجيب،خداپرستانى فداكار و بى‏طمع،مردمى با گذشت و مهربان،عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخيدند كه هر كدام تاريخچه‏اى آموزنده دارند،و پس از مرگش در دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهاى زيادى به جرم دوستى او در سخت‏ترين شكنجه‏ها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نيامدند و تا پاى جان ايستادند.!233 ساير شخصيتهاى جهان،با مرگشان همه چيزها مى‏ميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان مى‏گردد اما مردان حقيقت‏خود مى‏ميرند ولى مكتب و عشقها كه بر مى‏انگيزند با گذشت قرون تابنده‏تر مى‏گردد.

مادر تاريخ مى‏خوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مى‏كنند.از جمله مجذوبين و شيفتگان على،ميثم تمار را مى‏بينيم كه بيست‏سال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضايل و سجاياى انسانى او سخن مى‏گويد.در آن ايامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته،تمام آزاديها كشته شده و نفسها در سينه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهره‏ها نشسته است،او از بالاى دار فرياد بر مى‏آورد كه بياييد از على برايتان بگويم.مردم از اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند.حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مى‏بيند، دستور مى‏دهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حياتش خاتمه دادند.تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على بسيار سراغ دارد.

اين جذبه‏ها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد.در تمام اعصار جلوه‏هايى از آن جذبه‏هاى نيرومند مى‏بينيم كه سخت كارگر افتاده است.

مردى است‏به نام ابن سكيت،از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحب نظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى‏شود.اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مى‏زيسته(در حدود دويست‏سال بعد از شهادت على).در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود،متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد.يك روز كه بچه‏هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده بر آمده بودند،متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد[به خاطر]سابقه ذهنى كه از او داشت-كه شنيده بود تمايل به تشيع دارد-از ابن سكيت پرسيد:اين دو تا(دو فرزندش)پيش تو محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان على؟ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت‏بر آشفت.خونش به جوش آمد.با خود گفت كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى‏كند!اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته‏ام.در جواب متوكل گفت:به خدا قسم قنبر غلام على به!234 مراتب از اين دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است.متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش در آورند.

تاريخ،افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى‏شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده‏اند.اين جاذبه را در كجا مى‏توان يافت؟گمان نمى‏رود در جهان نظيرى داشته باشد.

على به همين شدت دشمنان سر سخت دارد،دشمنانى كه از نام او به خود مى‏پيچيدند.على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است،و به همين جهت گروهى را به سوى خود مى‏كشد و گروهى را از خود طرد مى‏نمايد.آرى،على شخصيت دو نيرويى است.


پى‏نوشتها:

1- اما امروز ساختمان بدن را ماشينى مى‏دانند و عمل دفع را نظير تلمبه تلقى مى‏كنند.

2- بر خلاف آنچه در جريان الكتريسته گفته مى‏شود كه دو قطب همنام يكديگر را دفع مى‏كنند و دو قطب ناهمنام يكديگر را جذب مى‏كنند.

3- انبياء/107.

4- بلكه او نسبت‏به همه چيز مهر مى‏ورزيد حتى حيوانات و جمادات،و لذا در سيره او مى‏بينيم كه تمام آلات و ابزار زندگى‏اش اسمى خاص داشت،اسبها و شمشيرها و عمامه‏هايش همه اسمى خاص داشتند و اين نيست جز اينكه موجودات،همگان مورد ابراز محبت و عشق او بودند و گويى براى همه چيز شخصيتى قائل بود.تاريخ اين روش را در مورد انسانى غير او سراغ ندارد و در حقيقت اين روش حكايت مى‏كند كه او سمبل عشق و محبت انسانى بوده است.وقتى از كنار كوه احد مى‏گذشت،با چشمان پرفروغ و نگاه از محبت لبريزش احد را مورد عنايت‏خويش قرار داد و گفت:«جبل يحبنا و نحبه‏»كوهى است كه ما را دوست دارد و ما نيز آن را دوست داريم.انسانى كه كوه و سنگ نيز از مهر او بهره‏مند است.

5- بحار الانوار،چاپ جديد،ج 42/ص‏193 و 194.

6- ممكن است‏بگوييم نقمتها نيز مظاهرى از عواطف و محبتهاست.در دعا مى‏خوانيم‏«يا من سبقت رحمته غضبه‏»اى كسى كه رحمت و مهرت بر خشمت پيشى گرفت و چون خواستى رحمت كنى غضب كردى و خشم گرفتى،و الا اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نيز نمى‏بود. مانند پدرى كه بر فرزندش خشم مى‏گيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقه‏مند است، اگر خلافى را انجام دهد ناراحت مى‏شود و گاهى كتكش مى‏زند و حال اينكه چه بسا رفتارى ناهنجارتر از فرزندان و بچه‏هاى ديگران ببيند ولى هيچ‏گونه احساسى را در مقابل ندارد.در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه علاقه داشت ولى در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود. و از طرفى علاقه‏ها گاهى كاذب است‏يعنى احساسى است كه عقل بر آن حكومت ندارد،كما اينكه در قرآن مى‏فرمايد:

و لا تاخذكم بهما رافة فى دين الله .(نور/2)

در اجراى قانون الهى رافت و مهرتان به مجرم گل نكند(زيرا اسلام همان‏گونه كه نسبت‏به افراد علاقه مى‏ورزد به اجتماع نيز علاقه‏مند است).

بزرگترين گناه گناهى است كه در نظر انسان كوچك آيد و بى‏اهميت تلقى گردد.امير المؤمنين مى‏فرمايد:

اشد الذنوب ما استهان به صاحبه.(نهج البلاغه فيض الاسلام،حكمت 340)سخت‏ترين گناهان گناهى است كه گناهكار آن را آسان و ناچيز پندارد.

شيوع گناه تنها چيزى است كه عظمت گناه را از ديده‏ها مى‏برد و آن را در نظر فرد نا چيز جلوه مى‏دهد.و لذا اسلام مى‏گويد هنگامى كه گناهى انجام گرفت و اين گناه در خفاى كامل نبود و افرادى بر آن گناه آگاهى يافتند،بايد گناهكار مورد سياست قرار گيرد:يا حد بخورد و يا تعزير شود.در فقه اسلامى به طور كلى گفته‏اند ترك هر واجب و انجام هر حرامى اگر حد براى آن تعيين نشده تعزير دارد.«تعزير»كيفر كمتر از مقدار«حد»است كه بر طبق نظريه حاكم تعيين مى‏گردد.

در اثر گناه يك فرد و اشاعه آن،اجتماع يك قدم به گناه نزديك شد و اين از بزرگترين خطرات است‏براى آن.پس بايد گناهكار را به مقتضاى اهميت گناهش كيفر داد تا باز اجتماع به راه برگردد و عظمت گناه از ديده‏ها بيرون نرود.

بنا بر اين خود كيفر و نقمت،مهرى است كه نسبت‏به اجتماع مبذول مى‏گردد.

7- نهج البلاغه فيض الاسلام،حكمت 11.

8- مقدمه جلد اول محمد صلى الله عليه و آله خاتم پيامبران،ص 11 و 12.