فعاليتهاى اسلامى ايرانيان
«حوادث يمن و فداكارى ايرانيان مسلمان آن سرزمين،خود شاهد بزرگى است كه
اين ملتبا آغوش باز اين دين مقدس را قبول كرد و در راه نشر آن از هيچ گونه
فداكارى خوددارى نكرده است.كسانى كه مىنويسند اسلام با شمشير بر اين ملت
تحميل شده يا تعصب نژادى و احساسات قومى آنها را وادار به اين حرف مىكند
يا از سير اسلام در ميان نژاد ايرانى اطلاع ندارند.همه مورخين مىنويسند كه
دين اسلام با سرعتى شگفت انگيز در ايران پيش رفت و اين ملتبدون جنگ و جدال
از آن استقبال كرد و در مدت بيستسال،تمام فلات ايران را از ساحل فرات تا
رود جيحون و از كنارههاى سند تا كرانه درياچه خوارزم فرا گرفت.اگر در چند
مورد با اعراب مسلمان جنگ شد،آن جنگ مربوط به دستهاى از طبقات ممتازه و
موبدان بود كه در نظر داشتند با جلوگيرى از نفوذ اسلام منافع خود را حفظ
كنند.
پس از اينكه تمام كشور پهناور ايران به تصرف مسلمين در آمد،طولى نكشيد
كه اكثريت مردم اين كشور به استثناى كوههاى مازندران و ديلمان دين اسلام را
پذيرفتند و فعاليت و كوشش اين مردم براى تبليغ اسلام و تحكيم مبانى و قواعد
شرع مقدس شروع گرديد.در سه قرن اول اسلام كه ايران تحت نفوذ خلفاى اموى و
بنى عباس اداره مىشد،ملت ايران در تشريح احكام دينى،ادبى،قضايى،سياسى و
اجتماعى اسلام سعى بليغ كرد و امهات مسائل را مطرح ساخت و آنها را روشن و
مبوب نمود.
روى هم رفته،حديث،تفسير،كلام،فلسفه،تصوف در قرن نخستين اسلامى پى ريزى
شد و ملت ايران در اين مورد در درجه اول قرار دارد.مكتبهاى
نيشابور،هرات،بلخ،مرو،بخارا، سمرقند،رى و اصفهان و ساير شهرهاى ايران بزرگ
مركز فعاليت و جنب و جوش بود.صدها نفر از رجال بزرگ اسلام در اين شهرها
تربيتشدند و در شرق و غرب عالم تمدن درخشان اسلام را محكم و استوار
ساختند.
يكى از موضوعات مهمى كه در ايران مخصوصا خراسان مورد توجه قرار گرفت
موضوع علم حديثبود.در اين مورد بايد انصاف داد كه ايرانيان در تدوين
حديثسهم مؤثرى دارند بلكه بايد آنان را مؤسس مكتب علم الحديث ناميد.گروهى
از اهل حديث مسافرتهاى زيادى مىكردند تا اخبار و روايات را از مشايخ
حديثبا گوش خود بشنوند و آنها را در«مسانيد»و«صحاح»خود تدوين كنند.مكتب
حديثى خراسان در جهان آن روز به اندازهاى اهميتيافت كه از مصر و آفريقا و
حجاز و عراق و شام براى استفاده از مشايخ خراسان سالها در
نيشابور،مرو،هرات،بلخ و بخارا اقامت مىكردند.
كسانى كه با كتب حديث و صحاح و مسانيد و حالات مشايخ روايت آشنايى دارند
مىدانند كه همه اصحاب سته اهل سنت و مؤلفين كتب اربعه شيعه ايرانى
هستند.شش نفر از آنها،شيخ طوسى،مسلم نيشابورى،ابو عبد الرحمن نسائى،محمد بن
اسماعيل بخارى،ابو داود سجستانى،ترمذى و بيهقى،خراسانى هستند و دو نفر شيخ
صدوق از قم و ابن ماجه از قزوين مىباشند و غير از اينها از مشاهير نيز
صدها نفر ديگر ايرانى مىباشند.
فلاسفه بزرگ اسلام،متكلمين،مورخين،لغت نويسان،شعراى بزرگى كه به زبان
عربى شعر سرودهاند،مفسرين عاليقدر،رجال سياسى و پادشاهان بزرگ و
جهانگشايان مسلمان همه از ايران بودند مگر
برمكيان،نوبختيان،قشريان،صاعديان،خاندان سمعانى،خواجه نظام الملك طوسى،شيخ
طوسى،خواجه نصير الدين طوسى،و همچنين ملوك طاهريان،سامانيان، آل
بويه،غزنويان،غوريان،سربداران و دهها خاندان ديگر كه در تبليغ اسلام،نشر
تمدن آن كوشش كردهاند همه از اين آب و خاك نبودند.
از ائمه اربعه تسنن نيز دو نفر ايرانى بودهاند كه هر دو از خراسان
برخاستهاند.نخست ابو حنيفه كه گروهى وى را اهل كابل و دستهاى وى را از
اهل«نسا»(درگز)مىدانند.دوم احمد بن حنبل كه در مرو خراسان متولد شد و در
بغداد نشو و نما يافت.
به طور كلى ايرانيان در چند قرن نخست فرهنگ و ادب اسلامى را روى اصول و
قواعد پايه گذارى كردند و راه را براى آيندهگان باز نمودند.اين موضوع چون
بسيار روشن است از تفصيل خوددارى مىشود.
با طلوع قرن چهارم هجرى،طبرستان و گيلان نيز به تصرف مسلمين درآمد و در
اين قرن مردم ايران استقلال سياسى به هم رسانيدند و سامانيان رشته علاقه
خود را با خلافتبغداد قطع كرده،به طور استقلال در خراسان و نواحى شرقى
ايران سلطنت مستقل داشتند و از نظر فهم و درك مبانى دينى نيز احتياج به
مركز خلافت نبود.
فعاليت اسلامى ايرانيان در هند
غزنويان نخستين افراد ايرانى هستند كه دين مقدس اسلام را از طريق سند به
هندوستان بردند.در زمان غزنويها ناحيه پنجاب در تصرف آنها بود و لاهور كه
يكى از شهرهاى بزرگ اين ناحيه مىباشد،مركز حكومت غزنويان قرار گرفت.در
زمان اين پادشاهان جماعتى از دانشمندان ايرانى به هند رفتند كه از جمله
آنها بيرونى دانشمند و حكيم معروف خراسانى است.اگر چه حملات غزنويان بيشتر
جنبه قتل و غارت داشت و به حقيقت و تبليغ اسلام چندان اهميت نمىدادند،ليكن
براى شكستن سدهاى سياسى و نظامى در شبه قاره بسيار مؤثر بودند و راه را
براى آيندگان باز كردند.
غوريان
سلاطين غور اصلا از غور هرات هستند و نسب آنان به شنسب نامى مىرسد.اين
شنسب در زمان امير المؤمنين على عليه السلام مسلمان شد و فرماندارى ناحيه
غور از طرف آن حضرت به وى تفويض گرديد.مورخين مىنويسند در زمان بنى اميه
كه امير المؤمنين را در منابر سب مىكردند و حكام بنى اميه مردم را وادار
به اين عمل مىنمودند،مردمان غور زير بار اين عمل نرفتند و حكام غور و
غرجستان نسبتبه آن جناب اسائه ادب نكردند.
اولين پادشاه مسلمان غورى كه به هندوستان لشكر كشيد و دهلى را فتح كرد و
آنجا را پايتخت قرار داد،سلطان محمد سام غورى بود.از زمان اين سلطان(آغاز
قرن هفتم)كه دهلى پايتخت اسلامى شد و تا هنگامى كه انگليس بر آن تسلط يافت
پايتختسلاطين مسلمان بود. غوريان در هند مصدر خدمات مهمى شدند و در عصر
آنان علما و دانشمندان زيادى از ايران به هند رفتند و در آنجا متوطن
شدند.در حقيقت تبليغات اسلامى در هند از زمان غوريان شروع گرديد و مدارس و
مساجد رونق پيدا كرد.
يكى از علماى بزرگ ايران كه در اين زمان به هند رفت،خواجه معين الدين
چشتى است.وى در هند بسيار خدمت كرده است و شاگردان زيادى دارد كه هر كدام
پس از وى در آن منطقه رياست دينى و مذهبى يافتند.مكتب خواجه معين الدين
هنوز پس از گذشتن صدها سال پا برجاست و قبرش در«اجمير»بسيار مورد احترام و
تجليل است.
تيموريان
ظهير الدين محمد بابر كه از احفاد امير تيمور بود به هندوستان لشكر كشيد
و دهلى را مركز خود قرار داد.پس از وى گروهى از فرزندانش تا مدت چهار قرن
بر هندوستان حكومت راندند.روابط تيموريان هند و پادشاهان صفويه بسيار حسنه
بود و در اين زمان جماعت زيادى از ايران به هند رفتند.در عصر تيموريان تمام
مناصب حكومتى و مذهبى در دست ايرانيان بود.هزاران شاعر،عارف،فقيه،مجتهد از
ايران به هندوستان رهسپار شدند و در آنجا به تبليغات اسلامى پرداختند.
يكى از افراد بزرگى كه در زمان جهانگير در هند مصدر خدمات زيادى شد
اعتماد الدوله ميرزا غياثبك است.وى در خراسان زندگى مىكرد و از طرف شاه
طهماسب فرمانرواى مرو بود.شاه طهماسب بر وى خشم گرفت و اموال او را مصادره
كرد.او ناگزير راه هندوستان را پيش گرفت و در آگره به دربار جلال الدين
اكبر راه يافت.پس از مدتى دخترش نور جهان به زوجيت جهانگير در آمد و ملكه
هندوستان شد.
بانوبگم ممتاز محل كه فرزندزاده ميرزا غياث بك استبه عقد شاه جهان در
آمد و ملكه مقتدر هند شد.تاج محل كه امروز يكى از بناهاى مجلل جهان است و
شايد به آن خصوصيت در جهان بى نظير باشد،مقبره همين ممتاز محل ايرانى
است.در زمان نور جهان و ممتاز محل كه هر دو شيعه بودند،گروهى از ايران به
هند رفتند و در آنجا خدمات مذهبى انجام دادند.
قطبشاهيان دكن
محمد على قطبشاه در همدان متولد شد و در عنفوان جوانى از ايران به هند
رفت و در دكن به ملازمتحاكم آن حدود در آمد و چون داراى استعداد بود روز
به روز بر عزت و مقام وى افزوده گشت و پس از چندى ملقب به قطب الملك شد.او
در سال 918 هجرى رسما زمامدار منطقه دكن شد.قطبشاه از مريدان شيخ صفى الدين
اردبيلى بود.هنگامى كه شنيد شاه اسماعيل مذهب شيعه را در ايران رواج داد،وى
نيز در منطقه دكن مذهب تشيع را رواج داد و مذهب رسمى اعلام كرد.
قطبشاهيان در دكن در تبليغ دين اسلام و مذهب تشيع سعى و كوشش كردند و در
ايام سلطنت اين طبقه جماعتى از ايران براى تبليغات دينى به ناحيه دكن
رفتند.يكى از شخصيتهاى بزرگ ايرانى كه در اين عصر به هند رفت مير محمد مؤمن
استرابادى است.وى يكى از دانشمندان و رجال عاليقدر است كه مدت 25 سال وكيل
السلطنه بود.او در جميع علوم متداول از معقول و منقول متبحر و اعلم علماى
عصر خود به شمار مىرفت.قطبشاهيان مدت دو قرن بر اين منطقه حكومت كردند و
تاريخ آنان بسيار مشروح است.
عادلشاهيان بيجاپور
سر سلسله اين خاندان يوسف عادلشاه ايرانى است كه در ساوه بزرگ شده
است.وى در آغاز جوانى از ايران به هندوستان رفت و پس از ورود به هند در
خدمتحكام و سلاطين بيجاپور وارد شد و بعد از مدتى سلطنت اين ناحيه را در
دست گرفت و به يوسف عادلشاه ساوهاى معروف بود.عادلشاهيان نيز مذهب تشيع
داشتند و در ترويج و تبليغ امور دينى بسيار كوشش كردند و بسيارى از مناطق
مركزى هندوستان كه در دستبت پرستان بود،در زمان على عادلشاه به تصرف
مسلمين در آمد.
در اردوى عادلشاهيان پيوسته گروهى از علما و دانشمندان ايران و سادات
نجف اشرف، كربلاى معلى و مدينه منوره شركت داشتند و امور دينى را زير نظر
خود مىگرفتند و بيشتر كارهاى سياسى و حكومتى را نيز ايرانيان در دست
داشتند.تاريخ اين دسته از ملوك اسلامى هند نيز بسيار مشروح است و در تاريخ
اسلامى هند شرح آن آمده است.
نظامشاهيان احمدنگر
سر سلسله اين ملوك يك نفر هندو به نام تيمابهتبود كه در عصر سلطان احمد
شاه بهمنى به دست مسلمانان اسير شد.سلطان وى را بسيار با هوش و استعداد
يافت و به فرزندش محمد شاه بخشيد و همراه او به مكتب فرستاد و در اندك
زمانى خط و سواد فارسى آموخت و ملقب به ملك حسن بحرى گرديد.سرانجام با
تفصيلى كه اينك جاى ذكر آن نيستبه سلطنت رسيد و پس از استقرار بر اريكه
سلطنت مذهب تشيع را پذيرفت و در ترويج مذهب جعفرى بسيار كوشش كرد.
رجال دربارى و حكومتى و شخصيتهاى مذهبى مملكت نظامشاهيان نيز اكثر
ايرانى بودند و امور سياسى و مذهبى را اداره مىكردند.شاه طاهر
همدانى،معروف به دكنى در عصر اين پادشاهان به هندوستان رهسپار شد.شاه طاهر
كه ابتدا از طرفداران شاه اسماعيل بود با وى مخالفت كرد و نزديك بود كشته
گردد.وى به طور مخفيانه وارد هند شد و در دربار نظامشاهيان بسيار معظم و
محترم زندگى مىكرد.خدمتشاه طاهر در هند بسيار اهميت دارد،علماى زيادى را
در موضوعات مختلف اسلامى تربيت كرد و حوزه درسى وى يكى از بزرگترين
حوزههاى علمى هندوستان بود.شاه طاهر بسيار محترم بود و خدمات وى ارزنده.
لازم است كه درباره اين مرد مجاهد كتاب مستقلى نوشته شود.تاريخ نظامشاهيان
نيز مشروح است و خدمات دينى آنان نيازمند به نوشتن يك كتاب قطور مىباشد.
ملوك نيشابورى اود
در زمان شاه سلطان حسين صفوى،سيد محمد نامى از علماى نيشابور به
هندوستان رفت و در دهلى اقامت گزيد.فرزندان وى در مناصب دولتى درآمدند و
كمكم اهميت پيدا كردند.يكى از احفاد سيد محمد به نام برهان الملك فرماندار
صوبهاود شد.وى بعد از چندى در آنجا استقلال به هم رسانيد و ارتباط خود را
با دهلى قطع كرد.پس از وى فرزندانش در اين ناحيه سلطنت مىكردند.
در زمان پادشاهان نيشابورى جماعت زيادى از نيشابور و مشهد مقدس و ساير
شهرهاى خراسان به هندوستان رفتند و در شهر لكهنو كه مركز حكومت آنان بود
ساكن شدند،و تقريبا تمام رجال مذهبى و سياسى اين دسته از ملوك هند خراسانى
بودند.سادات نقوى كه نيشابورى هستند،در زمان پادشاهان اود به هند
رفتهاند.مرحوم مير حامد حسين نيشابورى صاحب عبقات الانوار در تحتحمايت
اين پادشاهان فعاليت مىكرد.راجع به پادشاهان نيشابورى چند كتاب در هند
نوشته شده كه از جمله تاريخ شاهيه نيشابوريه است.
غير از چند طبقه از سلاطين كه ذكر شد،طبقات ديگرى نيز در
بنگاله،بهار،گجرات،برار و پنجاب سلطنت كردهاند و هر كدام در منطقه خود در
ترويج اسلام كوشش كردهاند.تاريخ اسلامى هندوستان بسيار مشروح است و بايد
هياتى در اين موضوع كار كند.خوشبختانه كتابخانههاى هند و پاكستان بسيار
غنى است و منابع و مآخذ اين كار فراوان است.
اسلام در كشمير
مورخين مسلمان نوشتهاند كه تا سال 715 هجرى مردم كشمير متدين به دين
اسلام نبودند. در اين قرن يك نفر ايرانى كه لباس قلندران پوشيده بود وارد
كشمير شد و در اين ناحيه شروع به فعاليت كرد.از آنجا كه مردم هندوستان و
كشمير به قلندران و درويشان علاقه خاصى دارند دور او را گرفتند و هر روز بر
اعتبار او افزوده مىشد.
در تاريخ فرشته آمده كه:نام اين شخص شاه ميرزا بوده است.اين مرد در زمان
سيه ديو كه حاكم كشمير بود وارد«سرى نگر»شد و نوكرى اين راجه را پذيرفت.شاه
ميرزا اندك اندك در اين مرد نفوذ كرد و راهى براى خود باز نمود.پس از چندى
سيه ديو فوت كرد و فرزندش رنجن زمامدار شد و شاه ميرزا را وزير و مشاور خود
قرار داد.در اين هنگام ميرزا قدرتى به هم زد و فرزندانش ادعاى استقلال
كردند.
بعد از مدتى اين راجه نيز فوت كرد و زنش حكومت را به دست گرفت.شاه ميرزا
و فرزندانش با وى بناى ناسازگارى گذاشتند.او ناگزير شد شاه ميرزا را به
شوهرى قبول كند و او را در كارهايش دخالت دهد.بعد از اين قضيه زن مسلمان شد
و شاه ميرزا خود را سلطان كشمير خواند و دستور داد به نام وى خطبه بخوانند
و خود را شمس الدين خطاب كرد.
اين مرد دين اسلام را در كشمير رواج داد و در تبليغ و ارشاد مردم كوشيد
و بعد از مدتى اكثر سكنه كشمير مسلمان شدند.يكى از كسانى كه در كشمير به
اسلام خدمت كرده است،مير سيد على همدانى بوده.اين مرد بزرگ كه از مفاخر
اسلامى است هزارها شاگرد در كشمير تربيت كرد كه هر كدام براى خود استاد
شدند.مقام سيد على همدانى هنوز در كشمير محترم است و مردم آنجا را زيارت
مىكنند و در روزهاى عاشورا هنگامى كه دستجات عزاداران از آنجا عبور
مىكنند پرچمهاى خود را به حال احترام فرود مىآورند.
اسلام در چين
به طور تحقيق معلوم نيست كه اسلام در چه تاريخى به داخل خاك چين راه
يافته است.آنچه مسلم استبه وسيله گروهى از بازرگانان خوارزمى و تجار
سمرقند و بخارا در قرنهاى نخستين اسلامى بدانجا رفته است.در عصر خوارزمشاه
و مخصوصا علاء الدين محمد خوارزمشاه كه تركستان و اترا به دست وى افتاد،رفت
و آمد ايرانيان به خاك چين زياد گرديد. پس از حمله مغول و سلطنت آنها بر
ايران،جماعت زيادى از ايران در چين ساكن شدند. چنگيزخان پس از اينكه شهرهاى
خراسان را خراب كرد،دستور داد ارباب علوم و معارف و اصحاب حرف و صنايع را
به چين و مغولستان بردند تا در آنجا مردم چين را دانش بياموزند و آنها را
به هنرهايى كه در ايران معمول بود آشنا سازند.مردم ايران علاوه بر هنرهاى
معمولى، دين و آيين خود را نيز به آنها تعليم دادند و به اين صورت دين مقدس
اسلام در چين نيز توسط ايرانيان از طريق ارشاد راه يافت و كليه كتب دينى
مسلمين چين نيز به زبان فارسى تاليف گرديده است.
اسلام در جنوب شرقى آسيا و آفريقاى شرقى
دين مقدس اسلام از طريق هندوستان و بنادر خليج فارس و درياى عمان به
كشورهاى جنوب شرقى آسيا و آفريقاى شرقى و جزاير اقيانوس هند راه پيدا كرد و
در مسلمانى اين مناطق نيز گروهى بازرگان و دريانورد ايرانى سهم بسيارى
دارند.پس از اينكه مغولان بر ايران حمله آوردند و شهرهاى آباد اين مرز و
بوم را ويران ساختند،گروهى از دانشمندان و بازرگانان از اينجا مهاجرت
نمودند،آنها كه در مشرق ايران بودند به هندوستان مهاجرت كردند،كسانى كه در
جنوب و مركز ايران قرار داشتند از طريق دريا اين كشور را ترك گفتند.
مردمان جنوب ايران و سواحل خليج فارس و درياى عمان كه با راههاى دريايى
آشنايى داشتند در اثر حمله مغول و پس از آن تيمور،ناگزير شدند با
سرمايههاى خود در يكى از نقاط دور دست زندگى كنند،يا در اثر خرابى و از
دست دادن سرمايه ناگزير شدند به كشورهاى جنوب آسيا بروند.ايرانيانى كه در
افريقاى شرقى يا اندونزى اقامت كردهاند،بيشتر از اهالى فارس بودهاند.روى
هم رفته دين مقدس اسلام توسط همين مهاجران ممالك مزبور نشر شد و اينان از
طريق خطابه و ارشاد مردم را با حقايق اسلامى آشنا ساختند.آثار ايرانيان هم
اكنون با گذشتن چند قرن در جنوب شرقى آسيا و افريقاى شرقى محفوظ است.تحقيق
در اين موضوع نيازمند به پرداختن يك كتاب مىباشد.
خدمات اسلامى ايرانيان در مغرب و شمال افريقا
همان طور كه در آغاز اين مقال گفته شد،اهالى خراسان و مشرق ايران با يك
قيام مردانه بساط امويان را در هم نورديدند.عباسيان كه بر اريكه خلافت
مستقر شدند،به طور كلى نژاد عرب را از مناصب حكومتى دور ساختند مگر چند نفر
از خواص خود را كه در امور دولتى مشاركت دادند.چون دولت آنان از طرف خراسان
ظهور كرد،براى همين جهت استاندارى اكثر بلاد را به مردمان خراسان واگذار
نمودند و در شرق و غرب عالم اسلام آنها را امارت و حكومت دادند.
در زمان مامون پس از اينكه وى از خراسان به عراق برگشت،گروهى از اشراف و
رجال خراسان با وى همراهى كردند.مامون به هر يك از آنان مناصبى داد و در
شهرهايى كه مورد نظرش بود به حكومت رسانيد.يكى از مناطقى كه مورد توجه
عباسيان بود و بيم داشتند كه از آنجا خطرى متوجه ايشان گردد سرزمينهاى مغرب
اقصى و شمال افريقا بود،زيرا هنوز حكومت اندلس به دست امويان بود و
مىترسيدند از آن ناحيه خطرى متوجه آنان گردد.
از اين رو از عهد مهدى عباسى،حكام مصر و افريقا را از ميان مردم خراسان
كه دشمنان سرسختبنى اميه بودند انتخاب مىكردند.در اين زمان نفوذ
خراسانيان و مردمان مشرق ايران در مصر و مناطق افريقاى شمالى زياد شد و حفظ
حدود و ثغور اسلامى به دست اينان قرار گرفت و فرمان جنگ و صلح و جهاد با
دشمنان اسلام را به عهده گرفتند.
اين خاندانهاى ايرانى،در مغرب اقصى و جزاير درياى مديترانه و آسياى صغير
در ترويج و تبليغ دين مقدس اسلام بسيار كوشش كردهاند.ما اينك نام آنها را
كه از زمان مهدى عباسى تا ظهور فاطميان در مصر و افريقا حكومت كردهاند
ذيلا ذكر مىكنيم.
حكام خراسانى در مصر و افريقاى شمالى
1.يحيى بن داود نيشابورى.
2.مسلمة بن يحيى خراسانى.
3.عباد بن محمد بلخى.
4.سرى بن حكم بلخى.
5.محمد بن سرى بلخى.
6.عبد الله بن سرى بلخى.
7.عبد الله بن طاهر بوشنجى.
8.عمير بادغيسى هروى.
9.اسحاق بن يحيى سمرقندى.
10.عبد الواحد بوشنجى.
11.عنبسة بن اسحاق هروى.
12.يزيد بن عبد الله.
13.مزاحم بن خاقان. 14.احمد بن مزاحم.
15.ارخوز بن اولغ.
16.احمد بن طولون فرغانى.
17.خماروية بن احمد فرغانى.
18.جيش بن خمارويه فرغانى.
19.هارون بن خمارويه فرغانى.
20.عيسى نوشهرى بلخى.
21.شيبان بن احمد فرغانى.
22.محمد بن على خلنجى.
23.محمد بن طغبج فرغانى.
24.انوجور بن اخشيد فرغانى.
25.على بن اخشيد.
26.احمد بن على بن اخشيد.
27.شعله اخشيدى.
28.حسن بن عبيد الله اخشيدى.
29.فاتك اخشيدى،امير شام.
30.حسين بن احمد بن رستم.
اين سى نفر كه در بالا ذكر شد خراسانى هستند و مدت دويستسال بر
مصر،شمال افريقا، مغرب اقصى،سواحل مديترانه و ساير متصرفات اسلامى در نواحى
غرب و كرانههاى اقيانوس اطلس فرمانروايى داشتهاند.ترويجشريعت و دفاع از
حدود و ثغور و فتوحات در بعضى از نواحى اندلس و اروپا به دست اينان انجام
پذيرفت.در زمان اين حكام هزاران فقيه،مجتهد، مفسر،محدث،قاضى،امير،دبير و
سياستمدار از خراسان و ساير شهرهاى ايران به مناطق غربى مهاجرت كردند و
مبانى و قواعد اسلامى را در آن سرزمينها محكم ساختند.
در كتب علمى،ادبى و تاريخى اسلامى شمال افريقا و اندلس،نام بسيارى از
ايرانيان ديده مىشود و ما ان شاء الله در تاريخ بزرگ خراسان،تمام اين
مطالب را از منابع مستند كه اينك در كتابخانههاى تونس و مراكش موجود است و
فهرستخطى آنها براى نگارنده رسيده است، به طور تفصيل ذكر خواهيم كرد،ان
شاء الله.» (1)
عكس العملها
براى اينكه درجه خلوص و صميميت ايرانيان را نسبتبه اسلام كشف كنيم،يك
وسيله خوب در دست داريم و آن اين است كه ببينيم در جريانهاى مخالفى كه از
اوايل قرن دوم هجرى در زمينه اصول و مسائل اسلامى رخ داد،ايرانيان چه نوع
عكس العملى نشان دادند،آيا آنها را تاييد و تقويت كردند يا به مبارزه عليه
آنها برخاستند؟
سه جريان مخالف در آن عصر به چشم مىخورد:
يكى جريان زندقه و زنادقه است.زنادقه طبقهاى بودند كه اوايل قرن دوم
ظهور كردند و از ريشه با توحيد و ساير اصول اسلامى مخالفت مىورزيدند و در
تخريب مبانى اعتقادى اسلامى سخت مىكوشيدند.
ديگر جريان عنصر پرستى عربى است كه امويان سلسله جنبان آن بودند و
مهمترين اصل اجتماعى اسلامى را عملا زير پا گذاشتند.
سوم شيوع لهو و غنا و عياشى است كه آن نيز به وسيله امويان رايجشد و در
زمان عباسيان بيشتر توسعه يافت.اين سه جريان به ترتيب مربوط بود به اصول
اعتقادى و اصول اجتماعى و اصول اخلاقى و عملى اسلام،و اتفاقا در هر سه
جريان پاى ايرانيان در ميان است.
مساله پيدايش زندقه در قرن دوم هجرى از جنبههاى مختلف مورد توجه مورخين
اجتماعى قرار گرفته است.
اولا اين كلمه چه كلمهاى است و چه ريشهاى دارد؟آيا كلمه«زنديق»معرب
لمه«زنديك»استيا ريشه ديگر دارد؟و به هر حال به چه اشخاصى زنديق
مىگفتهاند؟آيا مقصود اتباع مانى مىباشند؟يا مقصود ايرانيانى هستند كه به
دين قديم خويش باقى مانده بودند اعم از زردشتى و مانوى و مزدكى؟و يا مقصود
طبقهاى بودهاند كه منكر ما وراء طبيعت و قهرا منكر همه اديان بودهاند و
به مانويت نيز اعتقاد نداشتهاند؟
قدر مسلم اين است كه به همه اينها كلمه زنديق اطلاق شده است.حتى به
گروهى از مسلمانان كه عملا لا ابالى و اهل فسق و فجور بودهاند و متدينين
را به باد تمسخر مىگرفتهاند و احيانا از باب دهن كجى به زهاد و
متدينين،سخنانى به نظم و يا به نثر از آنها صادر شده كه توهين به اسلام
تلقى شده نيز زنديق گفته شده است.
سابقه زندقه در ميان عرب از كى است؟آيا عرب بعد از اسلام در اثر اختلاط
با ملل ديگر خصوصا ايرانيان،با زندقه آشنا شده يا قبل از اسلام نيز با
زندقه آشنا بوده است؟
راجع به معنى و مفهوم اصلى اين كلمه،عقيده محققين اين است كه در ابتدا
فقط در مورد مانويان به كار مىرفته و بعد در مورد دهريين و يا مجوس و بعد
درباره هر مرتدى به كار رفته است.
از نظر سابقه نيز گفته مىشود كه از قبل از اسلام در ميان عرب سابقه
داشته است.از كتاب المعارف ابن قتيبه و الاعلاق النفيسه ابن رسته،نقل شده
كه قريش در جاهليتبه وسيله اعراب حيره كم و بيش با آن آشنا بوده است.
به هر حال گروهى در قرون اوليه اسلامى نام برده مىشوند كه برخى ايرانى
و برخى عرباند و متهم به زندقه بودهاند از قبيل عبد الكريم بن ابى
العوجاء،صالح بن عبد القدوس،ابو شاكر ديصانى،ابن الراوندى،بشار بن برد،عبد
الله بن مقفع،يونس بن ابى فروة،حماد عجرد،حماد راويه،حماد بن زبرقان،يحيى
بن زياد،مطيع بن اياس،يزدان بن باذان،يزيد بن الفيض،افشين، ابو نواس،على بن
الخليل،ابن مناذر،حسين بن عبد الله بن عبيد الله بن عباس،عبد الله بن
معاوية بن عبد الله بن جعفر،داود بن على،يعقوب بن فضل بن عبد الرحمن
مطلبى،وليد بن يزيد بن عبد الملك، ابو مسلم خراسانى،برامكه.
بعضى از نامبردگان از قبيل ابن ابى العوجاء قطعا به ما وراء ماده و
طبيعت معتقد نبودهاند.از نظر احاديثشيعه كه حاكى از مباحثات و احتجاجاتى
است كه اين مرد با ائمه اطهار و اصحاب ائمه مىكرده است جاى ترديد نيست كه
وى منكر ما وراء ماده و طبيعتبوده است. زنديق بودن بعضى از افراد ديگر نيز
كه نامشان برده شد جاى ترديد نيست،ولى زنديق بودن برخى ديگر از آنان سخت
مورد ترديد است.
از قرائن به دست مىآيد كه پيدايش گروهى زنديق به معنى مانوى و دو خدايى
و معتقد به دو اصل نور و ظلمت،و يا به معنى دهرى و منكر ما وراء طبيعت و
ماده دستاويزى براى رجال سياست و برخى متنفذين ديگر شد كه دشمنانشان را با
اين نام و اين بهانه از بين ببرند.لهذا به هيچ وجه نمىتوان اعتماد كرد كه
همه كسانى كه مورد اين اتهام واقع شدهاند واقعا زنديق بودهاند.خصوصا
اينكه در ميان متهمان افرادى ديده مىشوند كه به زهد و نيكى و وفادارى به
اسلام معروفند،برخى از آنها از شيعيان مخلص و مورد عنايت اهل البيت
مىباشند و دشمن سرسختخلفا.بديهى است كه چنين كسانى طبعا از طرف دستگاه
خلافت مورد اتهام قرار مىگيرند.
برخى صرفا به خاطر اشتغال به علوم عقلى مورد اين اتهام واقع شدند.
ابن النديم در الفهرست ضمن شرح حال ابو زيد احمد بن سهل بلخى،مىگويد:
«وى متهم به زندقه بود»،و از يكى از دوستان نزديكش نقل مىكند كه:
«اين مرد مظلوم بود،مردى بود موحد و خدا پرست،من بهتر از ديگران او را
مىشناسم،با هم بزرگ شديم،علتشهرتش به زندقه اشتغال به منطق بود،ما با هم
منطق خوانديم و هيچ كدام تمايلى به الحاد نداشتيم.» (2)
احمد امين (3) از الاغانى نقل مىكند كه:
«حميد بن سعيد از چهرههاى نمايان معتزله بود.در برخى از مسائل با ابن
ابى داود،قاضى القضاة معروف دوره معتصم مخالفت كرد.ابن ابى دواد ذهن معتصم
را درباره او خراب كرد كه او شعوبى و زنديق است.»
درباره ابن مناذر نيز از شخصى نقل مىكند كه در مجلس يونس بن ابى فروة
رسما او را در رديف زنادقه معرفى مىكردند.تصادفا آن شخص به مسجد مىرود و
مىبيند ابن مناذر تنها در گوشهاى مشغول نماز است.
افشين را به زندقه متهم كردند،ولى عقيده بعضى از مورخين اين است كه
زندقه پاپوشى بود كه رقباى سياسى افشين براى او ساختند.
منصور دوانيقى خليفه عباسى و سفيان بن معاويه مهلبى حاكم بصره،هر كدام
به علتخاصى دشمن عبد الله بن مقفع شدند و سفيان با دستور محرمانه منصور او
را كشت و بعد گفتند اسلام ابن مقفع ظاهرى بوده و باطنا زنديق بوده است.ابن
مقفع مردى دانشمند بوده و كتب مانى را به عربى ترجمه كرده است.از برخى
نوشتههايش بر مىآيد كه نسبتبه اسلام وفادار بوده است.بديهى است كه تنها
ترجمه كتب مانى و يا شركت در حلقات زنادقه دليل زنديق بودن نيست.
مىگويند اصمعى تا برامكه در اوج عزت بودند گرد آنها مىچرخيد و آنان را
مدح و ثنا مىگفت،پس از آنكه ستاره اقبال برامكه غروب كرد آنها را هجو كرد
و زنديق خواند.
مهدى عباسى قهرمان مبارزه با زنادقه شمرده مىشود.او بود كه عده زيادى
از آنها را كشت و مدعى بود كه جدش عباس بن عبد المطلب در عالم رؤيا دستور
از بين بردن آنها را به او داده است.ولى بشار بن برد كه در دستگاه مهدى و
مورد علاقه او بود،با اينكه به اين سمت معروف بود و عمر هشتاد ساله خود را
به زندقه گذرانده بود،مورد تعرض واقع نمىشد.مهدى كوشش مىكرد كه سخنان
بشار را نزد فقيهان توجيه و تاويل كند،تا وقتى كه بشار به حريم سياست وارد
شد و در يك رباعى خطاب به بنى اميه مهدى را هجو كرد.در اين وقتبود كه
احساسات ضد زندقه مهدى به جوش آمد و فرمان داد او را تازيانه زدند تا هلاك
شد.
اكنون ببينيم عكس العمل ايرانيان مسلمان در برابر زندقه و زنادقه چه
بوده است؟با آنكه ريشه زندقه در ميان اقليتى از ايرانيان بود،زندقه در محيط
ايران رشد نكرد و از طرف خود ايرانيان سختبا آن مبارزه شد،اين مبارزه هم
از وجهه كلامى از طرف متكلمين مسلمان ايرانى پيداست و هم از وجهه فقهى و به
وسيله فقهاى مسلمان ايرانى.
چنانكه مىدانيم عراق مركز ايرانيان و فقهاى ايرانى بود.فقهاى عراق از
ساير فقها (4) عكس العمل شديدترى نسبتبه زندقه و زنادقه نشان
مىدادند.ابو حنيفه و اتباعش ايرانى و مقيم عراق بودند،بر خلاف شافعى و
اتباعش.فتواى شافعى از فتواى حنفيها درباره زنادقه ملايمتر است.مسالهاى
است در فقه در باب قبول توبه مرتد،برخى از فقها فرقى ميان مرتد و زنديق
نمىگذارند،توبه هر دو را مقبول مىدانند.شافعى از اين دسته است.اما برخى
ديگر توبه زنديق را نامقبول مىشمارند.ابو حنيفه در يكى از دو قولش اين راى
را انتخاب كرده است.
مىگويند اتباع ابو حنيفه كه در عراق مىزيستند با جزم بيشترى از خود
ابو حنيفه به عدم قبول توبه زنادقه فتوا مىدادند و اين فتوا به عنوان عكس
العمل شديد ايرانيان نسبتبه زنادقه شناخته شده است.
اما جريان دوم يعنى تبعيضات نژادى و تفاخرات قومى كه بر ضد اصل مسلم
مساوات اسلامى بود،اين انحراف به وسيله اعراب به وجود آمد.سياست امويها بر
اصل تفوق عرب بر غير عرب پايه گذارى شد.معاويه به صورت بخشنامه به همه عمال
خويش اطلاع داد كه براى عرب حق تقدم قائل شوند.
اين عمل ضربه مهلكى بر پيكر اسلام وارد كرد.منشا اصلى تجزيه شدن حكومت
اسلامى به صورت حكومتهاى كوچك،همين كار بود.بديهى است كه هيچ ملتى حاضر
نيست تفوق و قيمومت ملت ديگر را بپذيرد.ايرانيان اسلام را پذيرفته بودند نه
عرب را.اسلام از آن جهت مقبول همه ملتها بود كه علاوه بر ساير مزايايش رنگ
قومى و نژادى نداشت،جهانى و انسانى بود.ايرانيان و همچنين ساير مسلمانان
غير عرب به هيچ وجه حاضر نبودند سيادت عرب را بپذيرند.
عكس العمل ابتدايى كه ايرانيان در مقابل اين تبعيضات نشان دادند بسيار
منطقى و انسانى بود.آنها عرب را به كتاب خدا دعوت كردند.گفته رسول خدا راست
آمد كه فرمود:«به خدا قسم آخر كار،عجم شما را به دين اسلام و كتاب خدا دعوت
خواهد كرد آنچنانكه در اول كار آنها را به كتاب خدا دعوت كرديد» (5)
.در قيامهايى كه در صدر اسلام از طرف مسلمانان ايرانى صورت گرفت،سخن
از تساوى انسانهاست نه فضيلت عجم بر عرب.
نهضتسياه جامگان خراسان عليه مظالم و تبعيضات اموى به نام اسلام و عدل
اسلامى آغاز گشت نه به نام ديگر.داعيان و نقيبان عباسيان كه مخفيانه به
دعوت مىپرداختند دم از عدل اسلامى مىزدند و مردم را به«الرضى من آل
محمد»مىخواندند.رايتى كه براى مردم خراسان از طرف صاحب دعوت-كه نامش مخفى
نگه داشته مىشد-رسيد سياه بود و آيه مباركه: اذن للذين يقاتلون بانهم
ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير (6) بر آن ثبتبود.
در آغاز نهضت،نه نام آل عباس در ميان بود و نه نام ابو مسلم و نه نام
قوميت ايرانى و نه نام ديگر،تنها نام اسلام و قرآن و اهل بيت و عدل و
مساوات اسلامى مطرح بود و هيچ شعارى در بين نبود جز شعارهاى مقدس
اسلامى.ابو مسلم بعدها از طرف ابراهيم امام معرفى شد.در يكى از سفرها كه
داعيان عباسى مخفيانه به مكه آمدند و با ابراهيم امام ملاقات كردند،او ابو
مسلم را كه هيچ معلوم نيست كى است،اهل كجاست،عرب استيا ايرانى،معرفى كرد و
چون ابو مسلم در خراسان ظهور كرد به نام ابو مسلم خراسانى معروف شد!
برخى تاريخ نويسان ايرانى اخيرا كوشش دارند كه همه موفقيتهاى قيام سياه
جامگان را مرهون شخصيت ابو مسلم معرفى كنند.شك نيست كه ابو مسلم سردار
لايقى بوده است،ولى آن چيزى كه زمينه را فراهم كرد چيز ديگر بود.گويند ابو
مسلم در مجلس منصور آنگاه كه مورد عتاب قرار گرفت،از خدمات خويش در راه
استقرار خلافت عباسى سخن راند و كوشش كرد با ياد آورى خدمات خود منصور را
رام كند.منصور پاسخ داد كه اگر كنيزى بر اين امر دعوت مىكرد موفق مىشد،و
اگر تو به نيروى خودت مىخواستى قيام كنى از عهده يك نفر هم بر نمىآمدى.
هر چند در بيان منصور اندكى مبالغه است،اما حقيقت است و به همين دليل
منصور توانست ابو مسلم را در اوج عزت و قدرتش بكشد و آب هم از آب تكان
نخورد.
عباسيان با تحريك احساسات اسلامى ايرانيان قيام را رهبرى كردند و آنجا
هم كه با قرائت آيه: اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا مظالم امويان را بر
مىشمردند،بيشتر از مظلوميت آل محمد سخن مىگفتند تا مظلوميتهاى خود
ايرانيان.
در سال129،روز عيد فطر كه سياه جامگان علنا در بلاد ما وراء النهر قيام
كردند،قيام خويش را ضمن خطبه نماز عيد اعلام كردند و نماز عيد را مردى به
نام سليمان بن كثير كه خود عرب است و ظاهرا از دعات عباسيان استخواند.شعار
اين قوم كه هدف آنها را مشخص مىكرد آيه كريمه: يا ايها الناس انا خلقناكم
من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم
(7) بود،و به مناسبت كلمه«شعوبا»كه در اين آيه كريمه آمده است
و بنا به گفته مفسرين اشاره به مردمى است كه اجتماعاتشان رنگ قبيلهاى
ندارد،ايرانيان كه طرفدار تسويه و مخالف تبعيض بودند«شعوبيه»ناميده شدند.
اين نوع عكس العمل در مقابل آن انحراف عربى،صد در صد اسلامى و نشانه
صميميت ايرانيان نسبتبه اسلام بود.اگر ايرانيان نسبتبه اسلام صميميت
نمىداشتند كافى بود كه آنها هم مانند اعراب بر مليت و قوميتخويش و تاريخ
خويش تكيه كنند و در اين جهت مسلما گوى سبقت را مىربودند،زيرا افتخارات
نژادى ايرانيان بسى بيشتر از اعراب بود.اما اين كار را نكردند و از عرب به
اسلام پناه بردند نه به چيز ديگر.
البته نهضتشعوبيگرى تدريجا يك مسير انحرافى پيدا كرد،در مسيرى افتاد كه
نهضت قوميت عربى افتاده بود،يعنى در مسير تفاخرات قومى و نژادى و تفوق نژاد
ايرانى بر ساير نژادها خصوصا بر نژاد عرب افتاد و احيانا از حدود نژاد
پرستى تجاوز كرد و تا زندقه كشيده شد.
ولى همينكه شعوبيگرى به اين مرحله رسيد،توده مردم ايران و علماى با
تقواى ايرانى شعوبيگرى را سخت محكوم كردند و از آن تبرى جستند،يعنى بار
ديگر با يك عكس العمل اسلامى از طرف ايرانيان در مقابل يك انحراف كه از
ميان!360 خودشان برخاسته و رشد كرده بود مواجه مىشويم.علتشكستشعوبيگرى
هم همين بود.اگر ايرانيان مسير اولى را حفظ مىكردند،خدمتبزرگى به جهان
اسلام عموما و خودشان خصوصا مىكردند.
برخى از ايرانيان آنچنان از اين نوع شعوبيگرى ناراحت و متاسف بودند و آن
را خطرى براى اسلام تلقى مىكردند كه عليرغم نژاد و قوميتخودشان،له اعراب
تعصب مىورزيدند،و اين يكى از شگفتيهاى تاريخ و از نشانههاى نفوذ عميق
اسلام در روح ايرانى است.
زمخشرى صاحب كتاب كشاف از اكابر علماى ايران و از نوابغ روزگار است.وى
اصلا اهل خوارزم خراسان است و به مناسبت اينكه عمر خويش را در مجاورت بيت
الله گذراند و مجاور كعبه بود لقب«جار الله»يافت.اين مرد مقدمه كتاب
المفصل خويش را كه در نحو و صرف است چنين آغاز مىكند:
الله احمد على ان جعلنى من علماء العربية و جبلنى على الغضب للعرب و
العصبية،و ابى لى ان اتفرد عن صميم انصارهم و امتاز،و انضوى الى لفيف
الشعوبية و انحاز،و عصمنى من مذهبهم الذى لم يجد عليهم الا الرشق بالسنة
اللاعنين و المشق باسنة الطاعنين.
تنها خداى را سپاس مىگزارم كه مرا از دانشمندان فن ادب عربى قرار داد و
در سرشت من طرفدارى از عرب را به وديعت نهاد،به لطف خودش نخواست كه من از
ياران جدى آنها جدا و بر كنار بمانم و در دام شعوبيه گرفتار آيم.مرا حفظ
كرد از مذهب شعوبيه كه سودى به آنها نبخشيد جز تيرباران شدن با زبان لعنت
كنندگان و پاره پاره شدن با نيزه طعن زنندگان.
از جمله اخير زمخشرى معلوم مىشود كه شعوبيگرى از نظر توده ايرانى،آن
اندازه محكوم و مردود بوده است كه نصيب طرفدارش جز لعنت و نفرين و ملامت
نبوده است.
ثعالبى نيشابورى صاحب كتاب يتيمة الدهر،متوفى در سال429 هجرى قمرى كه
او نيز از اكابر و مفاخر علماى مسلمان ايران است،مانند زمخشرى بلكه بيشتر و
به حد افراط در مقدمه كتاب سر الادب فى مجارى كلام العرب عليه شعوبيه و به
نفع اعراب شعار مىدهد و مانند يك عرب متعصب از فضيلت و تقدم عرب بر غير
عرب دم مىزند.!361 پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر گرامى،چنين
مىگويد:
«هر كس خدا را دوستبدارد پيامبرش محمد مصطفى(ص)را نيز دوست مىدارد،و
هر كس كه پيامبر را دوستبدارد عرب را دوست مىدارد،و هر كه عرب را
دوستبدارد زبان عربى را كه بهترين كتابها بر بهترين انسانها به آن زبان
نازل شده است دوست مىدارد،و هر كه زبان عربى را دوستبدارد به آن اهتمام
مىورزد.هر كس كه خداوند او را به اسلام هدايت كند معتقد مىشود كه
محمد(ص)بهترين پيامبران،اسلام بهترين طريقهها و عرب بهترين ملتها و زبان
عربى بهترين زبانهاست.»
نظر ثعالبى درباره اينكه«عرب بهترين ملتهاست»نظر نادرستى است.هيچ
ملازمهاى نيست ميان اينكه كسى به اسلام ايمان داشته باشد و ميان اينكه
معتقد شود عرب بهترين قوم است. بر عكس،اين طرز تفكر بر ضد ايمان به اسلام
است.ملازمه از آن طرف است،يعنى ملازمه است ميان ايمان به اسلام و ايمان به
اينكه هيچ قومى از قوم ديگر به موجب قوميتبرتر نيست.برترى به حكم صريح
قرآن يا به علم است:
هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون (8)
و يا به تقوا است:
ان اكرمكم عند الله اتقيكم (9)
و يا به عمل و مجاهدت است:
فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما (10) .
علاقه به زبان عربى نيز-بر خلاف ادعاى ثعالبى و صغرا و كبرايى كه ترتيب
داده است-مولود علاقه به قوم عرب نيست،بلكه مستقيما مولود علاقه به قرآن
كريم و رسول اكرم است.ولى اين مسير انحرافى كه براى امثال ثعالبى پيدا شده
است عكس العمل افراطهاى شعوبيه است.
ابو عبيده معمر بن مثنى كه از متكلمين معروف قرن دوم است و ايرانى است
نيز تعصب عربى دارد و عجم را تحقير مىكند.كتابى از او ياد مىشود به نام
مقاتل فرسان العرب.
از آن طرف،مسعودى مورخ معروف عرب،صاحب كتاب مروج الذهب و كتاب التنبيه و
الاشراف كه از نوادگان عبد الله بن مسعود(صحابى بزرگوار معروف)است و در
نيمه اول قرن چهارم وفات يافته است،به معارضه با ابو عبيده بر مىخيزد و
كتابى به نام مقاتل فرسان العجم تاليف مىكند.مسعودى در كتاب التنبيه و
الاشراف (11) در ذكر ملوك ساسانى مىگويد:
«بيست و چهارم شهر براز است كه چهل روز سلطنت كرد،و ما داستان او و علت
كشته شدنش و كشته شدن غير او از شجاعان و دلاوران ايرانى را از كسانى كه
فضيلت و شجاعت و تاريخچههاى پر افتخارشان مورد اتفاق است در كتاب خويش به
نام مقاتل فرسان العجم كه بر ضد كتاب مقاتل فرسان العرب ابو عبيده معمر بن
مثنى تاليف كردهايم،نوشتهايم.»
مسعودى عرب مسلمان به حكم اينكه مىبيند بى انصافى له اعراب و عليه
ايرانيان صورت گرفته است،به نفع ايرانيان كتاب تاليف مىكند.اين نيز از
شگفتيهاى اسلام است.
فعلا هدف ما تحقيق كامل درباره ماهيتشعوبيگرى و عكس العملهاى موافق و
مخالفى كه به وجود آورد و در نهايت امر منقرض شد نيست،اين كار وقت و
فرصتبيشترى مىخواهد.هدف ما اين است كه شعوبيگرى در ابتدا يك نهضت و عكس
العمل مقدسى بود از طرف ايرانيان عليه تبعيضات نژادى عربى.بعد كه خودش به
واسطه يك اقليت معدودى از ايرانيان از مسير اصلى منحرف شد و رنگ تعصب قومى
به خود گرفت و احيانا رنگ زندقه و ضد اسلامى يافت، از طرف توده مردم ايران
و علماى متقى ايرانى محكوم و مردود شناخته شد و در حدود هزار سال پيش
دنبالهاش بريده شد.گرچه امروز پس از هزار سال،استعمار مىخواهد اين مرده
هزار ساله را زنده كند ولى هرگز موفق نخواهد شد.
جريان سوم ضد اسلامى صدر اول كه ايرانيان بيش از ساير اقوام ديگر عكس
العمل مخالف نشان دادند،شيوع فراوان لهو و غنا و عياشى بود.
غنا و موسيقى در ايران سابقه طولانى دارد،مردم اين مرز و بوم با آن
مانوس بودند.در كتاب تاريخ ايران (12) ،مشير الدوله مىنويسد:
«بهرام گور از هند دوازده هزار رامشگر آورد.»
فجر الاسلام از تاريخ حمزه اصفهانى نقل مىكند كه:
«بهرام دستور داد مردم نصف روز كار كنند و نيمى ديگر را به عيش و عشرت
بگذرانند،باده بنوشند و نواى موسيقى بنوازند.از اين رو مقام آوازه خوانان
اوج يافت.روزى بر گروهى عبور كرد كه مىنوشيدند ولى نمىنيوشيدند.پرسيد:كو
آوازه خوان؟جواب دادند:مىخواستيم از وجودشان استفاده كنيم،اما هزينهشان
به واسطه كميابى زياد است.بهرام نامهاى به پادشاه هند نوشت و رامشگر
خواست.دوازده هزار رامشگر از هند آمدند و بهرام آنها را به شهرهاى ايران
تقسيم نمود.»
عرب با موسيقى و غنا جز به صورت بسيط و سادهاش آشنا نبود،پس از امتزاج
با ايرانيان،لهو و غنا بسرعت انتشار يافت.عجب اين است كه سرزمين حجاز از
خود سرزمينهاى عراق و شام كه مركز اصلى اين صنعتبود جلو افتاد.حجاز از
نيمه دوم قرن اول هجرى،هم مركز فقه و حديثبود و هم مركز لهو و موسيقى.امرا
و حكام و متمكنين اموى سخت از لهويات ترويج مىكردند و به آنها سرگرم
بودند.بر عكس،ائمه اهل البيت عليهم السلام شديدا مخالفت كردند كه در فقه و
حديثشيعه منعكس است.
از ائمه اطهار كه بگذريم،اگر مطلب را در سطح عامه مردم بررسى كنيم
مىبينيم توده مسلمان ايرانى و همچنين علماى ايرانى نژاد با آنهمه سوابق
ملى در اين كار،بيش از توده عرب و علماى عربى نژاد عكس العمل مخالف نشان
دادند.
درباره مالك بن انس،امام معروف اهل سنت كه نژاد عرب دارد،نوشتهاند كه
در آغاز كار مىخواست رشته موسيقى را تعقيب كند.مادرش او را منع كرد و
گفت:چون چهره و قيافهاى زيبا ندارى بهتر است رشته فقه را دنبال كنى.همين
كار را كرد (13) .
احمد امين پس از اينكه مىنويسد:حجاز،هم مركز فقه و حديثبود و هم مركز
لهو و غنا،و مىگويد:طبيعى است كه مركز فقه و حديثباشد اما چطور شد كه
مركز لهو و غنا شد؟ مىگويد:
«شايد علت اين جريان،خوش طبعى و رقت احساسات اهل حجاز بوده است.حتى
فقهاى حجاز (14) در اين مساله از فقهاى عراق آسانگيرتر بودند.ما
قبلا گفتهايم كه در عراق همه تشددها و تعصبها و سختگيريهاى مسائل دينى
مولود ايرانيان بود،آنان بودند كه نسبتبه حريم دين حساسيتبيشترى نشان
مىدادند.»
آنگاه داستان ذيل را از كتاب اغانى ابو الفرج اصفهانى نقل مىكند:
«عبيد الله بن عمر عمرى گفت:به سفر حج رفته بودم.زنى زيبا ديدم كه بر
خلاف دستور اسلام،در حال احرام لودگى مىكرد و سخنان زشتبر زبان
مىآورد.من نزديك شدم و گفتم: كنيز خدا!آيا فراموش كردهاى كه به حج
آمدهاى؟از خدا نمىترسى كه در حال احرام چنين سخنان زشتبه زبان
مىآورى؟زن نقاب از چهره زيباى خويش كه خورشيد را به سخره مىگرفتبر
افكند،آنگاه گفت:عموى عزيزم!درست تماشا كن و ببين من از كسانى هستم كه
مصداق گفته شاعرم:
من اللاء لم يحججن يبغين حسبة و لكن ليقتلن البرىء المغفلا
يعنى از آن زنان است كه به خاطر خدا به حج نيامدهاند،بلكه آمدهاند
بىگناهان و بى خبران را بكشند.
عبيد الله كه خود از فقها و عباد به شمار مىرفت و نسب به عمر بن الخطاب
مىبرد گفت:اما من در اين سفر دعا مىكنم كه خداوند چهره بدين زيبايى را
معذب نسازد.
اين خبر براى سعيد بن مسيب،از فقهاى مدينه نقل شد.وى گفت:به خدا قسم اگر
اين زن با يكى از اهل عراق مواجه شده بود اينچنين جواب نمىداد،در پاسخش
مىگفت:دور شو، خداوند تو را زشت گرداند.اما چه بايد كرد،خوش طبعى مردم
حجاز است.» (15)
و هم از اغانى نقل مىكند كه:
«ابن جريح،يكى ديگر از فقهاى مدينه نشسته بود و گروهى كه در آن ميان عبد
الله بن مبارك و جماعتى از عراقيها بودند،نزدش نشسته بودند و او سخن
مىگفت.در اين بين يكى از مغنيان رسيد.ابن جريح از او خواست كه برايش تغنى
كند.او عذر آورد.ابن جريح اصرار كرد. مقدارى تغنى كرد،اما احساس كرد كه
مستمعين را ناخوش آمد،كوتاه كرد و گفت:اگر نبود حضور اين گرانجانان،بيشتر
مىماندم و تو را به طرب مىآوردم.ابن جريح رو كرد به حضار و گفت:مثل اينكه
شما كار مرا زشت دانستيد.عبد الله بن مبارك كه از فقهاى ايرانى نژاد است
گفت:آرى،ما در عراق با اينها مخالفيم...» (16)
آنچه تامل را برمىانگيزد اين است كه اولا ايرانيان اهل فن غنا و موسيقى
بودند و در آن كار سابقه زيادى داشتند و عادتا آنها مىبايست از نظر شرعى
دنبال توجيه و تاويلى بروند و لااقل تسامح به خرج دهند.ثانيا شيوع لهو و
غنا در حجاز به وسيله ايرانيان صورت گرفت،مغنيان معروف آن عصر بيشتر ايرانى
بودهاند،در عين حال در جو مذهبى آن روز،ايرانيان بيش از ساير ملتها تورع و
پرهيزكارى نشان دادهاند.
همچنانكه اشاره كرديم،محل بحث جو و محيط مذهبى است،اما محيطهاى غير
مذهبى مانند دربار هارون و دستگاه برامكه شكل ديگر بود.
1. سنى ملوك الارض و الانبياء،حمزه اصفهانى. 2. كامل التواريخ،ابن اثير
جزرى. 3.تاريخ فرشته،محمد قاسم فرشته استرآبادى. 4.النجوم الزاهرة،ابن تغرى
بردى. 5.ولاة مصر،كندى. 6.شاهيه نيشابوريه،قاسم على همدانى،مخطوط. 7.طبقات
شاه جهانى،محمد صادق،مخطوط.
2- الفهرست،ص 204.
3- ضحى الاسلام،ج 1/ص163.
4- مقصود فقهاى اهل تسنن است.فقهاى شيعه نيز عكس العملشان شديد بود.شيخ
الطائفه شيخ ابو جعفر طوسى در جلد دوم كتاب الخلاف،«كتاب المرتد»اين مساله
را عنوان مىكند و ميان زنديق و مرتد فرق مىگذارد.وجه فرق را اين جهت ذكر
مىكند كه مرتد متظاهر به خلاف اسلام است و توبه مىتواند براى او رجوع به
اسلام تلقى شود،اما زنادقه با آنكه در باطن كافر و منكرند همواره متظاهر به
اسلاماند،اظهار توبه آنها نمىتواند رجوع از اين دو چهرگى تلقى شود.
5- سفينة البحار،ماده«ولى»،رجوع شود به صفحه129 اين كتاب.
6- حج/39.
7- حجرات/13.
8- زمر/9.
9- حجرات/13.
10- نساء/95.
11- ص49.
12- ص 201.
13- فجر الاسلام،ص177.
14- البته فقهاى سنى،اما فقهاى شيعه به تبع اهل بيت(عليهم السلام)چنانكه
گفتيم سخت مخالفت مىكردند.
15 و 16-فجر الاسلام،ص 178.