اسلام از نظر مليت ايرانى
ما و اسلام
باسمه تعالى
به طورى كه تاريخ شهادت مىدهد،ما ايرانيان در طول زندگانى چندين هزار
ساله خود با اقوام و ملل گوناگون عالم،به اقتضاى عوامل تاريخى گاهى روابط
دوستانه و گاهى روابط خصمانه داشتهايم.يك سلسله افكار و عقايد در اثر اين
روابط از ديگران به ما رسيده است، همچنانكه ما نيز به نوبه خود در افكار و
عقايد ديگران تاثير كردهايم.هر جا كه پاى قوميت و مليت ديگران به ميان
آمده مقاومت كرده و در مليت ديگران هضم نشدهايم،و در عين اينكه به
مليتخود علاقهمند بودهايم اين علاقهمندى زياد تعصب آميز و كوركورانه
نبوده و سبب كورباطنى ما نگشته است تا ما را از حقيقت دور نگاه دارد و قوه
تميز را از ما بگيرد و در ما عناد و دشمنى نسبتبه حقايق به وجود آورد.
از ابتداى دوره هخامنشى كه تمام ايران كنونى به اضافه قسمتهايى از
كشورهاى همسايه تحتيك فرمان درآمد،تقريبا دو هزار و پانصد سال مىگذرد.
از اين بيست و پنج قرن،نزديك چهارده قرن آن را ما با اسلام به سر
بردهايم و اين دين در متن زندگى ما وارد و جزء زندگى ما بوده است،با آداب
اين دين كام اطفال خود را برداشتهايم، با آداب اين دين زندگى كردهايم،با
آداب اين دين خداى يگانه را پرستيدهايم،با آداب اين دين مردههاى خود را
به خاك سپردهايم.تاريخ ما، ادبيات ما،سياست ما،قضاوت و دادگسترى ما، فرهنگ
و تمدن ما،شؤون اجتماعى ما،و بالاخره همه چيز ما با اين دين توام بوده
است.نيز به اعتراف همه مطلعين،ما در اين مدت خدمات ارزنده و فوق العاده و
غير قابل توصيفى به تمدن اسلامى نمودهايم و در ترقى و تعالى اين دين و نشر
آن در ميان ساير مردم جهان،از ساير ملل مسلمان-حتى خود اعراب-بيشتر
كوشيدهايم.هيچ ملتى به اندازه ما در نشر و اشاعه و ترويج و تبليغ اين دين
فعاليت نداشته است.
بنابر اين حق داريم روابط اسلام و ايران را از جهات مختلف مورد بررسى
قرار دهيم و سهم خود را در نشر معارف اسلامى و نيز سهم اسلام را در ترقى
مادى و معنوى خويش با دقت كامل و با اتكا به مدارك معتبر تاريخى روشن
نماييم.
ملت پرستى در عصر حاضر
يكى از مسائلى كه در قرن حاضر مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است
مساله«مليت»است.در اين روزها بسيارى از ملل عالم از جمله مسلمانان ايرانى
و غير ايرانى به اين مساله توجه خاصى پيدا كردهاند و حتى برخى از آنان به
قدرى در اين مساله غرق شدهاند كه حد و حسابى براى آن نمىتوان قائل شد.
حقيقت اين است كه مساله مليت پرستى در عصر حاضر براى جهان اسلام مشكل
بزرگى به وجود آورده است.گذشته از اينكه فكر مليت پرستى بر خلاف اصول
تعليماتى اسلامى است(زيرا از نظر اسلام همه عنصرها على السواء هستند)اين
فكر مانع بزرگى استبراى وحدت مسلمانان.
چنانكه مىدانيم جامعه اسلامى از ملل مختلفى تشكيل شده است و
درگذشته،اسلام از ملل مختلف و گوناگون يك واحد به وجود آورد به نام جامعه
اسلامى.اين واحد اكنون نيز واقعا وجود دارد،يعنى واقعا در حال حاضر يك واحد
بزرگ هفتصد ميليونى (1) وجود دارد كه فكر واحد و آرمان واحد و
احساسات واحد دارد و همبستگى نيرومندى ميان آنان حكمفرماست. هر اندازه
جدايى ميان آنهاست مربوط به خود آنان نيست،مربوط به حكومتها و دولتها و
سياستهاست،و در قرون جديد قدرتهاى اروپايى و آمريكايى عامل اساسى اين جدايى
هستند. با همه اينها،هيچ يك از اين عاملها نتوانسته است اساس اين وحدت را
كه در روح مردم قرار دارد از بين ببرد.به قول اقبال لاهورى:
امر حق را حجت و دعوى يكى است خيمههاى ما جدا دلها يكى است از حجاز و
چين و ايرانيم ما شبنم يك صبح خندانيم ما
افرادى از همين واحد،همه ساله يك اجتماع تقريبا يك ميليون و نيم نفرى را
در مراسم حج تشكيل مىدهند.
اما از اين طرف،فكر مليت پرستى و نژاد پرستى فكرى است كه مىخواهد ملل
مختلف را در برابر يكديگر قرار دهد.اين موج در قرون اخير در اروپا بالا
گرفت.شايد در آنجا طبيعى بود، زيرا مكتبى كه بتواند ملل اروپا را در يك
واحد انسانى و عالى جمع كند وجود نداشت.اين موج در ميان ملل شرقى به وسيله
استعمار نفوذ كرد.استعمار براى اينكه اصل«تفرقه بينداز و حكومت كن»را
اجرا كند،راهى از اين بهتر نديد كه اقوام و ملل اسلامى را متوجه قوميت و
مليت و نژادشان بكند و آنها را سرگرم افتخارات موهوم نمايد،به هندى بگويد
تو سابقهات چنين است و چنان،به ترك بگويد نهضت جوانان ترك ايجاد كن و«پان
تركيسم»به وجود آور، به عرب-كه از هر قوم ديگر براى پذيرش اين تعصبات
آمادهتر است-بگويد روى عروبت و«پان عربيسم»تكيه كن،و به ايرانى بگويد
نژاد تو آرياست و تو بايد حساب خود را از عرب كه از نژاد سامى است جدا كنى.
فكر مليت و تهييج احساسات ملى احيانا ممكن است آثار مثبت و مفيدى از
لحاظ استقلال پارهاى از ملتها به وجود آورد ولى در كشورهاى اسلامى بيش از
آنكه آثار خوبى به بار آورد، سبب تفرقه و جدايى شده است.اين ملتها قرنهاست
كه اين مرحله را طى كردهاند و پا به مرحله عاليترى گذاشتهاند.اسلام
قرنهاست كه وحدتى بر اساس فكر و عقيده و ايدئولوژى به وجود آورده است.اسلام
در قرن بيستم نيز نشان داده است كه در مبارزات ضد استعمارى مىتواند نقش
قاطعى داشته باشد.
در مبارزاتى كه در قرن بيستم به وسيله مسلمانان بر ضد استعمار صورت گرفت
و منتهى به نجات آنها از چنگال استعمار شد،بيش از آنكه عامل مليت تاثير
داشته باشد عامل اسلام مؤثر بوده است از قبيل مبارزات الجزاير،اندونزى،
كشورهاى عربى و پاكستان.
آرى،اين ملتها قرنهاست نشان دادهاند كه با انگيزه فكرى و اعتقادى و بر
اساس يك ايدئولوژى مىتوانند وحدت به وجود آورند و قيام كنند و خود را از
چنگال استعمارگران نجات دهند.سوق دادن چنين مردمى به سوى عامل احساس
مليتحقا جز«ارتجاع»نامى ندارد.
به هر حال موج عنصر پرستى و نژاد پرستى كه سلسله جنبان آن اروپايياناند
مشكل بزرگى براى جهان اسلام به وجود آورده است.مىگويند علت اينكه مرحوم
سيد جمال الدين اسدآبادى مليتخود را مخفى مىكرد اين بود كه نمىخواستخود
را به يك ملت معين وابسته معرفى كند و احيانا بهانهاى به دست استعمارچيان
بدهد و احساسات ديگران را عليه خود برانگيزد.
ما به حكم اينكه پيرو يك آيين و مسلك و يك ايدئولوژى به نام اسلام هستيم
كه در آن عنصر قوميت وجود ندارد،نمىتوانيم نسبتبه جريانهايى كه بر ضد اين
ايدئولوژى تحت نام و عنوان مليت و قوميت صورت مىگيرد بى تفاوت بمانيم.
همه مىدانيم كه در اين اواخر افرادى بيشمار تحت عنوان دفاع از مليت و
قوميت ايرانى مبارزه وسيعى را عليه اسلام آغاز كردهاند (2) و
در زير نقاب مبارزه با عرب و عربيت مقدسات اسلامى را به باد اهانت
گرفتهاند.
آثار اين مبارزه با اسلام را كه در ايران در كتابها،روزنامهها،مجلات
هفتگى و غيره مىبينيم نشان مىدهد يك امر اتفاقى و تصادفى نيست،يك نقشه
حساب شده است و منظورى در كار است.
تبليغات زرتشتىگرى نيز كه اين روزها بالا گرفته و مد شده،يك
فعاليتسياسى حساب شده است.همه مىدانند كه هرگز ايرانى امروز به دين
زرتشتى برنخواهد گشت،تعاليم زرتشتى جاى تعاليم اسلامى را نخواهد
گرفت،شخصيتهاى مزدكى و مانوى و زرتشتى و همه كسانى كه امروز تحت عنوان
دروغين ملى معرفى مىشوند و هيچ صفت مشخصهاى جز انحراف از تعليمات اسلامى
نداشتهاند-خواه آنكه رسما به نام مبارزه با اسلام فعاليت كرده باشند با
مبارزه با قوم عرب را بهانه قرار داده باشند-هرگز جاى قهرمانان اسلامى را
در دل ايرانيان نخواهند گرفت،هرگز المقنع و سنباد و بابك خرم دين و مازيار
جاى على بن ابيطالب و حسين بن على و حتى سلمان فارسى را در دل ايرانيان
نخواهند گرفت.اينها را همه مىدانند.
ولى در عين حال جوانان خام و بى خرد را مىتوان با تحريك احساسات و
تعصبات قومى و نژادى و وطنى عليه اسلام برانگيخت و رابطه آنان را با اسلام
قطع كرد،يعنى اگر چه نمىشود احساسات مذهبى ديگرى به جاى احساسات اسلامى
نشانيد،ولى مىشود احساسات اسلامى را تبديل به احساسات ضد اسلامى كرد و از
اين راه خدمتشايانى به استعمارگران نمود.لهذا مىبينيم افرادى كه بكلى ضد
دين و ضد مذهب و ضد خدا هستند، در آثار خود و نوشتههاى پوچ و بى مغز خود
از زرتشتىگرى و اوضاع ايران قبل از اسلام حمايت مىكنند.هدفشان روشن و
معلوم است.
ما مىخواهيم در اين بحثخود با همان منطقى كه اين افراد به كار
مىبندند وارد بحثشويم يعنى منطق مليت و احساسات ملى و ناسيوناليستى،آرى
با همين منطق،هر چند توجه داريم كه به قول اقبال پاكستانى«ملت پرستى،خود
نوعى توحش است»،توجه داريم كه احساسات ملى تا آنجا كه جنبه مثبت داشته
باشد و نتيجهاش خدمتبه هموطنان باشد قابل توجه است ولى آنجا كه جنبه منفى
به خود مىگيرد و موجب تبعيض در قضاوت،در ديدن و نديدن خوبيها و بديها،و در
جانبدارىها مىشود ضد اخلاق و ضد انسانيت است،توجه داريم كه منطق عاليترى
از منطق احساسات ملى و ناسيوناليستى وجود دارد كه طبق آن منطق، علم و فلسفه
و دين فوق مرحله احساسات است.احساسات قومى و غرورهاى ملى در هر كجا مطلوب
باشد،در جستجوهاى علمى و فلسفى و دينى مطلوب نيست.يك مساله علمى يا يك
نظريه فلسفى يا يك حقيقت دينى را هرگز به دليل اينكه ملى و وطنى است
نمىتوان پذيرفت، همچنانكه به بهانه اينكه بيگانه و اجنبى است نمىتوان
ناديده گرفت و رد كرد.راست گفته آن كه گفته است:«علم و دين و فلسفه وطن
ندارد،همه جايى و همگانى است»،همچنانكه رجال علم و رجال دين و رجال فلسفه
نيز وطن ندارند،جهانى مىباشند،به همه جهان تعلق دارند، همه جا وطن آنهاست
و همه جهانيان هموطن آنها هستند.آرى همه اينها را مىدانيم.
اما ما فعلا به اين منطق عالى عقلى و انسانى كارى نداريم.مىخواهيم با
همان منطق احساساتى كه شايسته انسانهاى تكامل نيافته است وارد بحثشويم.
مىخواهيم ببينيم با منطق احساسات ملى،آيا بايد اسلام را امرى خودى به
شمار آوريم يا امرى بيگانه و اجنبى؟آيا با مقياس مليت،اسلام جزء مليت
ايرانى است و احساسات ناسيوناليستى ايرانى بايد آن را در بر گيرد يا خارج
از آن است؟
از اين رو بايد بحثخود را در دو قسمت ادامه دهيم:اول درباره
مقياس«مليت»،يعنى ملاك اينكه چيزى را جزء مليتيك قوم يا خارج از مليتيك
قوم قرار دهيم چيست؟قسمت دوم درباره اينكه طبق اين مقياس،آيا اسلام از نظر
مليت ايرانى يك امر«خودى»استيا يك امر بيگانه و اجنبى؟در واقع بحث ما
كبرايى دارد و صغرايى،قسمت اول كبراى بحث است و قسمت دوم صغراى بحث.
ضمنا مقايسهاى نيز از اين جهت ميان اسلام و زرتشتىگرى به عمل خواهد
آمد،معلوم خواهد شد كه با معيارها و مقياسهاى ملى،آيا اسلام بيشتر جنبه ملى
ايرانى دارد يا زرتشتىگرى؟
واژه«ملت»
كلمه«ملت»كلمهاى عربى است و به معنى راه و روش است.در قرآن كريم نيز
اين كلمه به همين معنى آمده است (3) .اين كلمه[پانزده] (4)
بار(در 15 آيه)در قرآن كريم آمده است،ولى مفهومى كه اين كلمه در قرآن
كريم دارد با مفهومى كه امروز مصطلح فارسى زبانان است و از آن
كلمه«مليت»را مشتق كردهاند متفاوت است.
«ملت»در اصطلاح قرآن به معنى راه و روش و طريقهاى است كه از طرف يك
رهبر الهى بر مردم عرضه شده است.مثلا مىفرمايد: «ملة ابيكم ابراهيم»
(5) يعنى راه و روش پدر شما ابراهيم،يا مى فرمايد: «مله ابراهيم
حنيفا» (6) .
راغب اصفهانى در كتاب مفردات القرآن مىگويد:«ملت و املال كه همان املاء
است از يك ريشه است». «فليملل وليه بالعدل» (7) يعنى ولى او
از روى عدالت املاء كند.راغب مىگويد: «علت اينكه يك طريقه
الهى«ملت»ناميده شده است اين است كه از طرف خداوند املاء و ديكته شده
است».
پس،از نظر قرآن يك مجموعه فكرى و علمى و يك روشى كه مردم بايد طبق آن
عمل كنند، ملت ناميده مىشود.بنابر اين،ملتبا دين يك معنى دارد،با اين
تفاوت كه يك چيز به اعتبارى دين و به اعتبار ديگرى ملت ناميده مىشود،به آن
اعتبار ملت ناميده مىشود كه آن چيز از طرف خدا به پيامبرى املاء مىشود كه
به مردم ابلاغ نمايد و مردم را بر اساس آن رهبرى نمايد.
علماى فقه اللغة مىگويند:يك تفاوت ميان كلمه«دين»و كلمه«ملت»اين
است كه كلمه«دين»را به خدا مىتوان اضافه كرد و مثلا گفت:«دين الله»يعنى
دين خدا،و همچنين به فرد پيرو نيز اضافه مىشود،مثلا گفته مىشود:«دين
زيد،دين عمرو».ولى كلمه«ملت»نه به خدا اضافه مىشود و نه به فرد
پيرو،گفته نمىشود:ملتخدا يا ملت زيد يا ملت عمرو،بلكه به آن رهبرى كه از
طرف خدا مامور رهبرى مردم بر طبق طريقه خاصى است اضافه مىشود،مثلا گفته
مىشود:«ملت ابراهيم»يا«ملت عيسى»يا«ملت محمد صلى الله عليه و آله».مثل
اين است كه در مفهوم اين كلمه رهبرى گنجانده شده است.
از اين نظر مىتوان گفت كلمه«ملت»نزديك استبا كلمه«مكتب»در اصطلاح
جديد. كلمه«مكتب»نيز معمولا به رهبر يك روش و مسلك اضافه مىشود.اگر اين
جهت را كه در كلمه«ملت»نيز مانند كلمه«مكتب»املاء و ديكته كردن
گنجانيده شده است مورد توجه قرار دهيم،شباهت و نزديكى اين دو كلمه بيشتر
روشن مىشود.
كلمه«ملت»در اصطلاح امروز فارسى
در اصطلاح امروز فارسى،اين كلمه بكلى مفهوم مغايرى با مفهوم اصلى خود
پيدا كرده است. امروز كلمه«ملت»به يك واحد اجتماعى گفته مىشود كه داراى
سابقه تاريخى واحد و قانون و حكومت واحد و احيانا آمال و آرمانهاى مشترك و
واحد مىباشند.ما امروز بجاى مردم آلمان و انگلستان و فرانسه و غيره،ملت
آلمان،ملت انگلستان،ملت فرانسه مىگوييم و احيانا به همه آن مردم اين كلمه
را اطلاق نمىكنيم،به يك طبقه از مردم،ملت مىگوييم،يعنى آنها را به دو
طبقه تقسيم مىكنيم:طبقه حاكمه و طبقه محكومه،به طبقه حاكمه كلمه«دولت»و
به طبقه محكومه كلمه«ملت»را اطلاق مىكنيم.
اين اصطلاح فارسى يك اصطلاح مستحدث و جديد است و در واقع يك غلط است.در
صد سال و دويستسال و هزار سال پيش هرگز اين كلمه در زبان فارسى به اين
معنى غلط استعمال نمىشد.گمان مىكنم اين اصطلاح جديد از زمان مشروطيتبه
بعد پيدا شده است و ظاهرا ريشه اين غلط اين بوده كه اين كلمه را مضاف اليه
كلمه ديگر قرار مىدادهاند،مثلا مىگفتهاند:پيروان ملت ابراهيم،پيروان
ملت محمد صلى الله عليه و آله،پيروان ملت عيسى و همچنين.بعدها كلمه پيروان
حذف شده و گفتهاند:ملت محمد صلى الله عليه و آله،ملت عيسى.كمكم كار به
آنجا كشيده كه گفتهاند:ملت ايران،ملت ترك،ملت عرب،ملت انگليس.به هر حال،يك
اصطلاح مستحدث است.
اعراب امروز در مواردى كه ما كلمه«ملت»را به كار مىبريم آنها
كلمه«قوم»يا كلمه«شعب»را به كار مىبرند،مثلا مىگويند:«الشعب
الايرانى»و يا«الشعب المصرى»و غيره.ما كه فعلا در اين بحث
كلمه«ملت»و«مليت»را به كار مىبريم،همان مفهوم جديد و مصطلح امروز فارسى
را در نظر گرفتهايم،خواه غلط و خواه درست.
مليت از نظر اجتماعى
از بحث لغوى مىگذريم و وارد بحث اجتماعى مىشويم.كوچكترين واحد
اجتماعى«خانواده»است.زندگى مشترك انسانها تا وقتى كه به زن و شوهر و
فرزندان و فرزندزادگان و احيانا همسران فرزندان آنها محدود است«زندگى
خانوادگى»ناميده مىشود.
زندگى خانوادگى فوق العاده قديم است.از وقتى كه انسان پيدا شده،زندگى
خانوادگى داشته است.به عقيده بعضى،اجداد حيوانى انسان هم كم و بيش زندگى
خانوادگى داشتهاند.
واحد بزرگتر از خانواده«قبيله»است.زندگى قبيلهاى مجموعه خانوادههايى
را كه در جد اعلى با هم مشتركند در بر مىگيرد.زندگى قبيلهاى مرحله تكامل
يافته زندگى خانوادگى است. مىگويند در زندگيهاى خانوادگى و انفرادى اوليه
بشر،از لحاظ مالى و اقتصادى اشتراك حكمفرما بود نه اختصاص،بعدها مالكيت
اختصاصى به وجود آمده است.
واحد اجتماعى ديگرى كه از اين واحد بزرگتر و تكامل يافتهتر است و شامل
مجموع مردمى مىشود كه حكومت واحد و قانون واحدى بر آنها حكومت مىكند،در
اصطلاح امروز فارسى زبانان«ملت»ناميده مىشود.واحد«ملى»ممكن است از
مجموع قبايلى فراهم شده باشد كه در اصل و ريشه و خون با هم شريكند،و ممكن
است قبايلى كه ايجاد كننده يك ملت هستند در خون و ريشه اصلى هيچ گونه با هم
اشتراك نداشته باشند،و ممكن است اساسا زندگى قبيلهاى و ايلى در ميان آنها
به هيچ وجه وجود نداشته باشد و اگر وجود داشته باشد فقط در ميان بعضى از
افراد آن ملت وجود داشته باشد نه در ميان همه آنها.
در كتاب اصول علوم سياسى جلد اول،صفحه327 چنين آمده است:
«با تفكيكى كه در قرن بيستم از«ملت»و«مردم»مىشود،لغت«مردم»بيشتر
براى تعيين گروه اجتماعى به كار مىرود و ليكن«ملت»از نظر حقوقى و سياسى
واحد جمعيت است كه بر قلمرو ارضى كشورى مستقر مىشود و اين استقرار نتيجه
وحدت تاريخى،زبانى،مذهبى يا اقتصادى يا آرمانهاى مشترك و خواستن ادامه
زندگى مشترك است.كلمه«مردم» جنبه جامعهشناسى بيشترى دارد در حالى
كه«ملت»بيشتر از نظر حقوق و سياست داخلى يا بين المللى مورد نظر قرار
مىگيرد.بعلاوه،استعمال اين كلمه در عرف ماركسيستها و ليبرالها فرق مىكند
و بايد توجه داشت كه در به كار بردن،گوينده يا نويسنده پيرو چه ايدئولوژى و
انديشه است.»
امروز در جهان،ملل گوناگونى وجود دارد.آنچه آنها را به صورت ملت واحد در
آورده است زندگى مشترك و قانون و حكومت مشترك است نه چيز ديگر از قبيل نژاد
و خون و غيره. وجه مشترك اين واحدها اين است كه حكومت واحدى آنها را اداره
مىكند.بعضى از اين ملتها سابقه تاريخى زيادى ندارند،مولود يك حادثه
اجتماعىاند مثل بسيارى از ملل خاورميانه كه مولود جنگ بين الملل اول و
شكست عثمانيهايند.
فعلا در دنيا ملتى وجود ندارد كه از نظر خون و نژاد از ساير ملل جدا
باشد.مثلا ما ايرانيها كه سابقه تاريخى نيز داريم و از لحاظ حكومت و قوانين
داراى وضع خاصى هستيم،آيا از لحاظ خون و نژاد از ساير ملل مجاور جدا
هستيم؟مثلا ما كه خود را از نژاد آريا و اعراب را از نژاد سامى
مىدانيم،آيا واقعا همين طور استيا ديگر پس از اينهمه اختلاطها و
امتزاجها،از نژادها اثرى باقى نمانده است؟
حقيقت اين است كه ادعاى جدا بودن خونها و نژادها خرافهاى بيش نيست.نژاد
سامى و آريايى و غيره به صورت جدا و مستقل از يكديگر فقط در گذشته بوده
است،اما حالا آنقدر اختلاط و امتزاج و نقل و انتقال صورت گرفته است كه اثرى
از نژادهاى مستقل باقى نمانده است.
بسيارى از مردم امروز ايران كه ايرانى و فارسى زباناند و داعيه
ايرانىگرى دارند،يا عرباند يا ترك يا مغول،همچنانكه بسيارى از اعراب كه
با حماسه زيادى دم از عربيت مىزنند از نژاد ايرانى يا ترك يا مغول
مىباشند.شما اگر همين حالا سفرى به مكه و مدينه برويد،اكثر مردم ساكن آنجا
را مىبينيد كه در اصل اهل هند يا ايران يا بلخ يا بخارا يا جاى ديگرى
هستند. شايد بسيارى از كسانى كه نژادشان از كوروش و داريوش است،الآن در
كشورهاى عربى تعصب شديد عربيت دارند و بالعكس شايد بسيارى از اولاد ابو
سفيانها امروز سنگ تعصب ايرانيتبه سينه مىزنند.
چند سال پيش يكى از اساتيد دانشگاه تهران كوشش داشتبا دليل اثبات كند
كه يزيد بن معاويه يك ايرانى اصيل بوده تا چه رسد به فرزندانش،اگر در اين
سرزمين باشند.
پس آنچه به نام ملت فعلا وجود دارد اين است كه ما فعلا مردمى هستيم كه
در يك سرزمين و در زير يك پرچم و با يك رژيم حكومتى و با قوانين خاصى زندگى
مىكنيم،اما اينكه نياكان و اجداد ما هم حتما ايرانى بودهاند يا يونانى يا
عرب يا مغول يا چيز ديگر،نمىدانيم.
اگر ما ايرانيان بخواهيم بر اساس نژاد قضاوت كنيم و كسانى را ايرانى
بدانيم كه نژاد آريا داشته باشند،بيشتر ملت ايران را بايد غير ايرانى
بدانيم و بسيارى از مفاخر خود را از ستبدهيم،يعنى از اين راه بزرگترين
ضربت را بر مليت ايرانى زدهايم.الآن در ايران قومها و قبايلى زندگى
مىكنند كه نه زبانشان فارسى است و نه خود را از نژاد آريا مىدانند.
به هر حال در عصر حاضر دم زدن از استقلال خونى و نژادى خرافهاى بيش
نيست.
تعصبات ملى
واحد اجتماعى،خواه خانواده،خواه قبيله و خواه ملت(به اصطلاح امروز
فارسى)با نوعى احساسات و تعصبات همراه است،يعنى در انسان يك نوع حس
جانبدارى نسبتبه خانواده و قوم و ملتخود پيدا مىشود.اين حس جانبدارى
ممكن است در واحد خيلى بزرگتر يعنى واحد«قارهاى و منطقهاى»نيز به وجود
آيد.مثلا مردم اروپا در برابر مردم آسيا يك نوع حس جانبدارى نسبتبه خود
احساس مىكنند و بالعكس مردم آسيا در برابر مردم اروپا،همان طور كه مردم يك
نژاد نيز امكان دارد كه چنين احساسى نسبتبه هم نژادان خود داشته باشند.
مليت از خانواده«خودخواهى»است كه از حدود فرد و قبيله تجاوز كرده،شامل
افراد يك لتشده است و خواهناخواه عوارض اخلاقى خودخواهى:تعصب،عجب،نديدن
عيب خود(البته عيبهاى ملى در مقياس ملت)،بزرگتر ديدن خوبيهاى خود،تفاخر و
امثال اينها را همراه دارد.
ناسيوناليسم
گرايش به جنبههاى قومى و ملى در زبانهاى اروپايى«ناسيوناليسم»خوانده
مىشود كه برخى از دانشمندان فارسى زبان آن را«ملت پرستى»ترجمه كردهاند.
ناسيوناليسم مطابق بيان گذشته،بر عواطف و احساسات قومى و ملى متكى است
نه بر عقل و منطق.ناسيوناليسم را نبايد به طور كلى محكوم كرد.ناسيوناليسم
اگر تنها جنبه مثبت داشته باشد،يعنى موجب همبستگى بيشتر و روابط حسنه بيشتر
و احسان و خدمتبيشتر به كسانى كه با آنها زندگى مشترك داريم بشود،ضد عقل و
منطق نيست و از نظر اسلام مذموم نمىباشد،بلكه اسلام براى كسانى كه طبعا
حقوق بيشترى دارند از قبيل همسايگان و خويشاوندان،حقوق قانونى زيادترى قائل
است.
ناسيوناليسم آنگاه عقلا محكوم است كه جنبه منفى به خود مىگيرد،يعنى
افراد را تحت عنوان مليتهاى مختلف از يكديگر جدا مىكند و روابط خصمانهاى
ميان آنها به وجود مىآورد و حقوق واقعى ديگران را ناديده مىگيرد.
نقطه مقابل ناسيوناليسم،«انترناسيوناليسم»است كه قضايا را با مقياس
جهانى مىنگرد و احساسات ناسيوناليستى را محكوم مىكند.ولى همچنانكه گفتيم
اسلام همه احساسات ناسيوناليستى را محكوم نمىكند،احساسات منفى
ناسيوناليستى را محكوم مىكند نه احساسات مثبت را.
مقياس مليت
در ابتدا چنين به نظر مىرسد كه لازمه ناسيوناليسم و احساسات ملى اين
است كه هر چيزى كه محصول يك سرزمين معين يا نتيجه ابداع فكر مردم آن سرزمين
است،آن چيز از نظر آن مردم بايد ملى به حساب آيد و احساسات ملى و
ناسيوناليستى،آن را در بر مىگيرد و هر چيزى كه از مرز و بوم ديگر آمده
استبايد براى مردم اين سرزمين بيگانه و اجنبى به شمار آيد.
ولى اين مقياس مقياس درستى نيست،زيرا ملت از افراد زيادى تشكيل مىشود و
ممكن است فردى از افراد ملت چيزى را ابداع كند و مورد قبول ساير افراد واقع
نشود و ذوق عمومى آن را طرد كند.بدون شك چنين چيزى نمىتواند جنبه ملى به
خود بگيرد.
مثلا ممكن است ملتى يك سيستم اجتماعى مخصوصى را در زندگى خود انتخاب كند
و فردى يا افرادى از همان ملتيك سيستم مغاير با سيستم عمومى ابداع و
پيشنهاد كنند و مورد قبول عموم واقع نشود.در اين صورت،آن سيستم مردود و
مطرود را صرفا به خاطر اينكه از ميان مردم برخاسته و مبدع و مبتكر آن يكى
از افراد همان ملتبوده نمىتوان براى آن ملتيك پديده ملى دانست،و بر عكس
ممكن استيك سيستم اجتماعى در خارج از مرزهاى يك كشور به وسيله افرادى از
غير آن ملت طرح شود ولى افراد آن كشور با آغوش باز آن را بپذيرند.بديهى است
در اينجا نمىتوانيم آن سيستم پذيرفته شده را به خاطر آنكه از جاى ديگر
آمده استبيگانه و اجنبى بخوانيم و يا مدعى شويم كه مردمى كه چنين كارى
كردهاند بر خلاف اصول مليتخود عمل كرده و در ملت ديگر خود را هضم
كردهاند و يا بالاتر، مدعى شويم كه چنين مردمى خود را تغيير دادهاند.
بلى،در يك صورت آن چيزى كه از خارج رسيده استبيگانه و اجنبى خوانده
مىشود و پذيرش آن بر خلاف اصول مليتشناخته مىشود و احيانا پذيرش آن نوعى
تغيير مليتبه شمار مىآيد كه آن چيز رنگ يك ملتبالخصوص داشته باشد و از
شعارهاى يك ملتبيگانه باشد.بديهى است كه در اين صورت اگر ملتى شعار ملت
ديگر را بپذيرد و رنگ آن ملت را به خود بگيرد،بر خلاف اصول مليتخود عمل
كرده است.مثلا نازيسم آلمان و صهيونيزم يهود رنگ مليتبالخصوصى دارد،اگر
افراد يك ملت ديگر بخواهند آن را بپذيرند،بر خلاف ليتخود عمل كردهاند.
اما اگر آن چيز رنگ مخصوص نداشته باشد،نسبتش با همه ملتها على السواء
باشد، شعارهايش شعارهاى كلى و عمومى و انسانى باشد و ملت مورد نظر هم آن را
پذيرفته باشد، آن چيز اجنبى و بيگانه و ضد ملى شمرده نمىشود و به قول
طلاب:«لا بشرط يجتمع مع الف شرط»يعنى يك طبيعتبى رنگ با هر رنگى قابل جمع
است،اما«طبيعتبشرط شىء»يعنى طبيعتى كه رنگ بخصوصى دارد،با هيچ رنگدارى
جمع نمىشود.
به همين دليل،حقايق علمى به همه جهان تعلق دارد.جدول فيثاغورس و نسبيت
اينشتين به قوم معينى تعلق ندارد و با هيچ مليتى منافات ندارد،براى اينكه
اين حقايق بى رنگ است و رنگ و بوى قوم و ملت مخصوصى را ندارد.
به اين دليل،دانشمندان و فيلسوفان و پيامبران به همه جهانيان تعلق
دارند،كه عقايد و آرمانهاى آنها محصور در محدوده يك قوم و ملت نيست.
خورشيد از ملتخاصى نيست و هيچ ملتى نسبتبه آن احساس بيگانگى
نمىكند،زيرا خورشيد به همه عالم يك نسبت دارد و با هيچ سرزمين وابستگى
مخصوص ندارد.اگر بعضى از سرزمينها كمتر از نور خورشيد استفاده
مىكنند،مربوط به وضع خودشان است نه به خورشيد.خورشيد خود را به سرزمينى
معين وابسته نكرده است.
پس معلوم شد صرف اينكه يك چيزى از ميان يك مردمى برخاسته باشد،ملاك خودى
بودن آن نمىشود و صرف اينكه چيزى از خارج مرزها آمده باشد،ملاك اجنبى بودن
و بيگانه بودن آن نمىشود.همچنانكه سابقه تاريخى ملاك عمل نيست،يعنى ممكن
است ملتى قرنها يك سيستم خاص اجتماعى را پذيرفته باشد و بعد تغيير نظر بدهد
و سيستم نوينى را به جاى آن انتخاب كند.مثلا ما مردم ايران در طول بيست و
پنج قرن تاريخ ملى،مانند بسيارى از كشورهاى ديگر رژيم استبدادى داشتيم و
اكنون كمى بيش از نيم قرن است كه رژيم مشروطه را به جاى آن انتخاب
كردهايم.رژيم مشروطيت را ما ابداع و ابتكار نكرديم،بلكه از دنياى خارج به
كشور ما آمده است ولى ملت ما آن را پذيرفته و در راه تحصيل آن فداكاريها
كرده است.البته افراد زيادى از همين ملتبا سر سختى عجيبى مقاومت
كردند،مسلحانه قيام كردند و براى حفظ رژيم استبداد خون خود را ريختند ولى
از آنجا كه در اقليتبودند و اكثريت ملت ايران رژيم مشروطيت را پذيرفت و در
راه آن فداكارى كرد،آنان شكستخوردند و عاقبت تسليم اراده اكثريتشدند.
اكنون آيا ما بايد رژيم مشروطه را يك رژيم ملى و خودى بدانيم،يا نظر به
اينكه در طول تاريخ زندگى اجتماعى و ملى ما،رژيم ما رژيم استبداد بوده نه
رژيم مشروطه و بعلاوه ما ابداع كننده آن نبودهايم و آن را از جاى ديگر
اقتباس كردهايم،بايد بگوييم رژيم ملى ما رژيم استبدادى است و رژيم مشروطه
براى ما يك رژيم بيگانه است؟
اعلاميه حقوق بشر را ما تنظيم نكردهايم و در تنظيم آن هم شركت
نداشتهايم و در طول تاريخ ملى ما مسائلى كه در آن اعلاميه مطرح است كمتر
مطرح شده است، ولى ملت ما مانند ملتهاى ديگر جهان كم و بيش مواد آن را
پذيرفته است.اكنون ما از نظر«مليت ايرانى»درباره اين اعلاميه چه
بگوييم؟ساير ملتهايى كه تنظيم كننده اين اعلاميه نيستند، درباره اين
اعلاميه كه از خارج مرزهاى كشورشان به آنها رسيده است چه بگويند؟آيا
احساسات ملى ايجاب مىكند كه به حكم سابقه تاريخى و به حكم اينكه اين
اعلاميه از خارج مرزهاى آنها سرچشمه گرفته است،با آن مبارزه كنند؟آن را
اجنبى و بيگانه بدانند؟يا اينكه به حكم دو اصل مزبور:يكى اينكه اين اعلاميه
رنگ و بوى ملتخاصى ندارد،ديگر اينكه ملت آن را پذيرفته است،بايد آن را
خودى و غير اجنبى بدانند؟
عكس اين مطلب را نيز مىتوان در نظر گرفت،يعنى ممكن است آيين و مسلك و
مرامى از ميان ملتى برخيزد اما«ملى»شمرده نشود،از باب اينكه رنگ يك ملت
ديگر را دارد،يا از راه اينكه مورد قبول اين ملتى كه از ميان آنها برخاسته
واقع نشده است،مثلا كيش مانوى و مسلك مزدكى از ميان ملت ايران برخاسته است
ولى نتوانسته است پشتيبانى ملت را به دست آورد،به همين جهت اين دو مسلك را
نمىتوان يك پديده ملى به شمار آورد.
اساسا اگر اين گونه امور را به اعتبار ابداع كنندگان و پيروان
معدودشان«ملى»به حساب آوريم عواطف و احساسات اكثريت را ناديده گرفتهايم.
از مجموع مطالبى كه گفته شد دانسته مىشود كه از نظر احساسات ملى و
عواطف قومى،نه هر چيزى كه از وطن برخاست جنبه ملى پيدا مىكند و نه هر چيزى
كه از مرز و بوم ديگر آمده باشد بيگانه به شمار مىرود،بلكه عمده آن است كه
اولا بدانيم آن چيز رنگ لتبالخصوصى دارد يا بى رنگ است و عمومى و جهانى
است،ثانيا آيا ملت مورد نظر آن چيز را به طوع و رغبت پذيرفته استيا به زور
و اكراه.
اگر هر دو شرط جمع شد،آن چيز خودى و غير اجنبى به شمار مىرود و اگر اين
دو شرط جمع نشد،خواه فقط يكى از ايندو موجود باشد و خواه هيچ كدام موجود
نباشد،آن چيز بيگانه شمرده مىشود.به هر حال عامل«اينكه اين چيز از ميان
چه ملتى برخاسته است»نه سبب مىشود كه الزاما آن چيز خودى و ملى محسوب شود
و نه سبب مىشود كه اجنبى و بيگانه شمرده شود.
اكنون بايد وارد اين مبحثبشويم كه آيا اسلام در ايران واجد دو شرط
هستيا نيست؟يعنى آيا اولا اسلام رنگ ملت مخصوصى مثلا ملت عرب را دارد يا
دينى است جهانى و عمومى و از نظر مليتها و نژادها بى رنگ،و ثانيا آيا ملت
ايران به طوع و رغبت اسلام را پذيرفته استيا خير؟
آنچه درباره«ملت»و«مليت»گفتيم،به اصطلاح طلاب«كبرا»ى بحثبود،اكنون
وارد«صغرا»ى بحثبشويم.
2- مساله قوميت و مليت پرستى در كشورهاى عربى نيز روز به روز بالا
مىگيرد،به طورى كه گروه بيشمارى از مردم اين كشورها با آنكه مسلمان
هستند،با تعصب خاصى تنها به جنبه عربيتخود تكيه مىكنند،و اين خود
همچنانكه مىدانيم نوعى مبارزه استبا مقياسهاى وسيع اسلامى كه تنها به
جنبههاى انسانى و معنوى متكى است.نيز همان طور كه مىدانيم زيان اين كار
در درجه اول متوجه خودشان گرديده است و با آنهمه كثرت جمعيت و مصالح جنگى
نتوانستهاند با اسرائيليها برابرى نمايند.و بدون شك اگر اعراب به نيروى
مذهبى خود تكيه مىكردند،هرگز دچار چنين شكستى نمىشدند.يكى از نويسندگان
پاكستانى نوشته بود:در جنگ ژوئن اعراب و اسرائيل،نيروى مذهبى يعنى صهيونيسم
بر نيروى قوميت غلبه كرد.اگر چه در اين بيان نوعى اغراق و مبالغه وجود دارد
يعنى عامل مذهب را در صهيونيسم زياد دخالت داده است(زيرا در قوم يهود هميشه
نژاد بر مذهب غلبه داشته و دارد)ولى از آن جهت كه اتكاء بى معنى اعراب را
بر عربيت تخطئه مىكند صحيح است.
در سال گذشته(سال1387 قمرى)كه به حج مشرف بوديم،در مؤتمر«رابطة العالم
الاسلامى»يكى از دانشمندان عرب سخنرانى بليغى كرد و در ضمن سخنرانى فرياد
مىزد:«و الله لم يدخل الاسلام المعركة قط»به خدا قسم كه در اين مبارزه
اصولا پاى اسلام داخل نشده بود،اسلام هرگز وارد معركه نشد،اسلام نبود كه با
اسرائيل مىجنگيد،عربيسم بود كه با صهيونيسم مىجنگيد.
بقره/120 و 130 و 135،آل عمران/95،نساء/125،انعام/161،اعراف/88
و89،يوسف/37 و 38، ابراهيم/13،نحل/123،كهف/20،حج/78،ص/7.
5- حج/78.
6- انعام/161.
7- بقره/282.