پيشگفتار انجمن اسلامى مهندسين
باسمه تعالى
در اين روزگار كه بيش از هر روزگار ديگرى،برخوردها و تصادمات و روابط
ميان ملل گوناگون موضوع روز شده است،يكى از مسائل و شايد يكى از اساسىترين
آنها مساله مليتخواهى و ناسيوناليسم و عناصر سازنده و حدود و ثغور آن است.
در همين دو سه دهه اخير،ملتهاى زيادى كه شمار آنها از 50 افزون است،به
وجود آمدند يا نام و شكل و عنوان گرفتند.در مقابل،اگر مليتى از بين
نرفته،كشورها و ملتهايى به دو يا چند پاره تقسيم شده،هر كدام راه معينى در
پيش گرفتهاند يا ملتى با خصوصيات فكرى و مذهبى و جغرافيايى معين تغيير
محتوا داده و از يك سيستم فكرى و اجتماعى به سيستمى كاملا مخالف با آن
تغيير كرد.و همه اين تولد و تحولها همراه با سالها مبارزه و مقاومت و تلاش
و خونريزى بوده،مقادير بى نهايتى از وقت و نيرو و استعدادها را در راه خود
به خدمت گرفته، حتى قربانيهاى كوچك و عظيمى داشته است.
آيا ملتهايى كه در اين مدت به وجود آمدند،قبلا وجود نداشتند؟يا آنها كه
تفكيك و تجزيه شدند،يك واحد اجتماعى اصيل و پا برجا نبودند؟و يا آنها كه
تغيير سيستم دادند،گر چه بسيارى از ويژگيهاى خود را چون زبان و نژاد و
شرايط اقليمى و مرزهاى جغرافيايى حفظ كردند،آيا باز همان
ملتسابقاند؟وانگهى،عمده مسائل سياسى و اجتماعى و نظامى امروز در قالبهاى
ملى و مصالح و منافع مليتهايى معين عنوان مىشود.ناسيوناليسم يا مليتخواهى
رايجترين و پرخريدارترين مكتب روز گرديده،حتى ايدئولوژيهاى اجتماعى و
سياسى كه در اصل مغاير با رنگ ملى بودهاند،اگر حركت و جنبشى را پايه گذارى
كردهاند،باز به نهضتخود رنگ ملى و ناسيوناليستى مىدهند.
براى ما ايرانيها نيز از طرف ديگر،مساله مليتيك موضوع روز است.ما گر چه
مليت و وطنمان در معرض هجوم و تجاوزى قرار نگرفته است،معذلك اختلاف و
تناقضى در تلقى افراد نسبتبه مليت ايرانى وجود دارد.در حال حاضر دو
عنصر[يكى عنصر]نژادى و اسلافى مربوط به ما قبل چهارده قرن اخير و ديگرى
عنصر فكرى و مذهبى و سنن اجتماعى و فرهنگ مربوط به اين چهارده قرن[وجود
دارد].ما به لحاظ ريشههاى طبيعى و نژادى به اقوام آريايى وابستگى داريم،و
از لحاظ ساختمان فكرى و فرهنگى و سنن و نهادهاى اجتماعى به اسلام،كه از
ناحيهاى غير از نژاد آريايى آمده است.اگر قرار باشد كه در تعريف و تمايز
يك مليتبه عنصر نژاد و اسلاف دور اصالتبدهيم،راه و روش و آينده ما ملت در
شرايط حاضر چيزى خواهد بود،و اگر عنصر نهادهاى اجتماعى و نظام فكرى چهارده
قرن اخير را در تعريف مليت اولويت دهيم.خط مشى و آينده ما چيز ديگرى خواهد
بود.اگر در تعيين حدود مليت ايرانى عنصر آريايى اساس قرار گيرد،نتيجه و
حاصلش در آخرين تحليل نزديكى و خويشاوندى با جهان غرب است،و اين خويشاوندى
و نزديكى براى خود آثار و تبعاتى در خط مشى ملى و سياسى ما دارد كه عمده آن
بريدن از همسايگان و ملل اسلامى غير آريايى و گرايش به سوى اروپا و غرب
است.در اين صورت،غرب استعمارگر براى ما خودى مىشود و اعراب مسلمان نسبتبه
ما بيگانه.و بعكس،اگر نظام فكرى و مسلكى و نهادهاى اجتماعى چهارده قرن اخير
را ملاك مليتخود قرار دهيم،تكليف و خط مشى ديگرى بر ايمان پيدا مىشود،و
آن وقت عرب و ترك و هندو و اندونزيايى و چينى مسلمان نسبتبه ما خودى و غرب
غير مسلمان بيگانه مىشود.
پس بحث در مليت،يك بحث آكادميك خالص نيست،بحثى است واقعى و مرتبط با
رفتار و خط مشى و سرنوشت و آينده يك واحد اجتماعى و سياسى كه امروزه«ملت
ايران»نام دارد،و جا دارد كه مطرح گردد و دنبال شود.
تاريخچه و سابقه
مفهوم ناسيوناليسم با شكل فعلى و مرسومش در جهان،از اوايل قرن نوزدهم در
آلمان پيدا و مطرح شد و اصولا يكى از تبعات و واكنشهايى است كه در برابر
انقلاب كبير فرانسه در اروپا به وجود آمد.
انقلاب كبير فرانسه،خود واكنش و عصيانى بود در برابر طرز فكر اشرافى كهن
كه بكلى براى توده مردم و عامه خلق ارزشى قائل نبود.از آن زمان به بعد بود
كه تم اصلى در سخنان گويندگان و آثار نويسندگان و فلاسفه«ملت»و توده مردم
گرديد و آزادى و برابرى آحاد آن.
آزادى و برابرى-كه تنظيم كنندگان اعلاميه حقوق بشر مدعى به ارمغان آوردن
آن براى بشريتبودند-در ذات خود مرز و مليتى نمىشناخت.بدان جهتبود كه
شعاع انقلاب فرانسه بزودى و در عرض يك دهه از مرزهاى فرانسه گذشت و اروپا
را فرا گرفت و بيش از همه آلمان را.در آلمان،فلاسفه سياسى و نويسندگان
آنچنان شايق و شيفته افكار آزاديخواهانه شدند كه خود را به طور دربست وقف
نشر و تبليغ آن كردند.فيخته فيلسوف آلمانى از پيشروان اين شوق و انتشار
بود.
بزودى بر آلمانيها چنين معلوم شد كه آزادى ادعا شده در اعلاميه حقوق بشر
در آلمان مخصوص خود فرانسويها شده و مردم آلمان را از آن سهمى نيست.فيخته
اولين كسى بود كه در برابر اين تبعيض فرياد اعتراض برداشت.او ضمن چهارده
كنفرانس مشهور خود كه در آكادمى برلين ايراد كرد،به عنوان عصيان و اعتراض
بر اين استثنا و واكنش عليه فرانسوى بودن آزادى و برابرى،داستان«ملت
آلمانى»را به عنوان يك واحد واقعى و تفكيك ناپذير پيش كشيد كه بنا به
ويژگى نژادى،جغرافيايى و زبان و فرهنگ و سنن خود داراى نبوغ ذاتى و استقلال
و حيثيت مخصوص به خود است.بدين ترتيب،ناسيوناليسم آلمان-كه بعدها زاينده تز
ناسيوناليسم در دنيا گرديد-به وجود آمد.
ناسيوناليسم يا ملت گرايى،در انديشه واضعان غربىاش يعنى مردمى را كه در
قالب مرزهاى جغرافيايى معين،نژاد و سابقه تاريخى و زبان و فرهنگ و سنن واحد
گرد آمدهاند،به عنوان يك واحد تفكيك ناپذير مبنا و اصل قرار دادن و آنچه
را در حيطه منافع و مصالح و حيثيت و اعتبار اين واحد قرار گيرد،خودى و دوست
دانستن و بقيه را بيگانه و دشمن خواندن.
در قرن نوزدهم،سه واكنش يا گرايش اساسى در برابر شعارهاى انقلاب فرانسه
ظهور كرد:
1.واكنش ناسيوناليستى.
2.واكنش محافظه كارى.
3.واكنش سوسياليسم.
دو گرايش نخستين را فلاسفه سياسى،منحرف از اصول يا ضد انقلابى و گرايش
سومين را عدالت طلبانه خواندهاند (1) .
ناسيوناليسم پس از فيخته،متفكرانى چون شارل موراس و بارس را داشت كه روى
هم افكار و عقايد ناسيوناليستى كشورهاى گوناگون اروپا را تدوين و تنظيم
كردند.موراس فكر«واحد ملى تفكيك ناپذير»را تا آنجا پيش برد كه براى مجموعه
ملتيك شخصيت واقعى حاكم بر شخصيت و اراده فرد قائل شد،و اين شخصيت جمع را
در وجود دولت پياده كرد.همين فكر بود كه منشا پيدايش رژيمهاى توتاليتر و
مرام نازى در آلمان و فاشيسم در ايتاليا گرديد.
از آن پس،سراسر قرن نوزدهم تا نيمه اول قرن بيستم دوران ظهور و بروز و
تكامل افكار ناسيوناليستى در جوامع اروپايى گرديد.گرايشهاى سوسياليستى يا
محافظه كارى در اروپا گرچه در زمينههاى اجتماعى و سياسى روى افكار
روشنفكران آثار فراوانى گذاشت،معذلك رنگ ناسيوناليستى دولتهاى اروپايى
آنچنان شديد بود كه هر گونه رنگ ديگر را اعم از رنگ ليبرال،رنگ كنسرواتيسم
يا رنگ سوسياليستى ماركس را تحت الشعاع قرار داد.همين ناسيوناليسم ملتهاى
اروپايى بود كه در شكل افراطى خود،به صورت نژاد پرستى و راسيسم جلوه كرد و
دو جنگ جهانى را به وجود آورد.بالاتر از آن،همين ناسيوناليسم اروپايى بود
كه عليرغم همه شعارهاى آزادى و برابرى نوع انسان،استعمار ملل شرق و آفريقا
و آمريكاى جنوبى را توجيه و تصديق كرد،و قرن نوزدهم و نيمه قرن بيستم يا
دوران شدت و حدت استعمار اروپا در آسيا و آفريقا مرادف و همزمان با تجلى و
توسعه افكار ناسيوناليستى بود.
نويسندگان و محققان غرب بر اساس همين افكار،نهضتها و جنبشهاى ملى ديگر
را نيز ناسيوناليستى مىخوانند و روشنفكران و متفكران شرقى و آفريقايى نيز
با الهام و تعليم از فرهنگ غربى،اين نام و عنوان را بر حركت مردم خود
مىپذيرند و همان معيارهايى را كه غربيان براى جدايى و تمايز ملتهايشان بر
شمردهاند،براى ملتخود بازگو مىكنند.اگر چه از انتهاى جنگ جهانى دوم به
بعد ناسيوناليسم و ملتستايى كشورهاى اروپايى،لا اقل در سطح منافع اقتصادى
و استعمارى و تا حدودى در زمينههاى اجتماعى جاى خود را به اتحاد و منطقه
گرايى داده است،معذلك در هر يك از كشورهاى اروپاى غربى و آمريكاى شمالى،به
بازديدكنندگان و دانشجويان شرقى و آفريقايى رنگهاى ملى خود را تبليغ
مىكنند و بدانان مىفهمانند كه هنوز ناسيوناليسم است كه به مردم غرب و به
فرهنگ آن حيات و حركت مىبخشد،تا آنان هم وقتى به كشور خود باز گشتند اين
فكر را حفظ و به مردم خود تبليغ و تفهيم كنند تا كشورهاى دنياى سوم هر يك
جدا جدا و تحت عنوان مليت و نژاد و زبان و اسلاف خود،با همسايهها و
همپايههاى خويش و با ملل ديگرى كه چون خود آنها درد استعمار غرب را دارند
به مقابله و رقابت و ناسازگارى برخيزند.كشورهاى غرب با همه قدرت و سيطره
فرهنگى و سياسى و اقتصادىشان با هم متحد و يك صف مىشوند ولى در دنياى
سوم،ملتها با همه نابسامانيها و ضعف سياسى و فرهنگى و اقتصادىشان،جدا از
هم زندگى كنند.
ببينيم آيا بين واحدهاى اجتماعى بشر تمايز و مرزى قائل شدن،اصالت و
حقيقتى مطابق با واقع دارد يا نه،و اگر دارد آيا معيارهاى مرزبندى همانهاست
كه ناسيوناليسم غربى به ما مىآموزد؟
معيارهاى كلاسيك
ما جدايى و تمايزى بين مردم مختلف روى زمين،از ترك و فارس و عرب تا
آفريقايى و اروپايى و آسيايى و...مشاهده مىكنيم،نه فقط رنگها و شكل و
شمايلها،زبانها و خصوصيات فيزيكى مختلفاند،رسوم و سنن و فرهنگها و حتى طرز
فكرها و ويژگيهاى روحى و روانى هم مختلفاند.اگر بخواهيم اين مردم گوناگون
را به صورت واحدهاى اجتماعى مستقلى طبقه بندى كنيم،آيا صرفا رنگ و نژاد و
شرايط اقليمى و مرزهاى جغرافيايى را بايد ملاك تفكيك قرار دهيم يا سنن و
سوابق تاريخى و فرهنگها يا عواملى ديگر را؟
احساس ملى يا ناسيوناليسم عبارت است از وجود احساس مشترك يا وجدان و
شعور جمعى در ميان عدهاى از انسانها كه يك واحد سياسى يا ملت را
مىسازند.اين وجدان جمعى است كه در درون شخصيت افراد حاضر جامعه و بين آنها
و گذشتگان و اسلافشان رابطه و دلبستگيهايى ايجاد مىكند و روابط و مناسبات
آنها را با هم و با ساير ملل رنگ مىدهد و آمال و آرمانهاى آنان را به هم
نزديك و منطبق مىسازد.
تعريف كلاسيك غربى اين است كه اين وجدان جمعى زاييده شرايط
اقليمى،نژادى،زبان مشترك،سنن و آداب تاريخى و فرهنگ مشترك است.ولى
دقتبيشترى در واقعيتهاى فردى و اجتماعى بشر نشان مىدهد كه اين عوامل نقش
بنيانى و درونى در تكوين وجدان جمعى ندارند و نمىتوانند براى هميشه مايه و
ملاط چسبندگى و پيوستگى افرادى از ابناء بشر حتيك مليت گردند.
زبان
بديهى است كه در اولين مراحل تكوين يك مليت،زبان و سنن مشترك عامل
معارفه و نزديكى افراد به هم و كانالى براى ارتباط قلوب و عواطف و در نتيجه
رشد شعور جمعى و ملى است.ولى به گذشته ملتها كه مراجعه مىكنيم،عامل زبان
مشترك را نه يك عنصر سازنده بلكه عاملى محصول مليت مىيابيم.زبان هيچ يك از
ملتها از ابتداى تكوينشان به صورت فعلى نبوده،بلكه پس از جمع شدن و پيوند
يافتن قلوب جماعت در سرزمينى معين،زبان آنها هم با ايشان به وجود
آمده،تكامل پيدا كرده و قواعد و اصول آن گسترش يافته و در طى قرنها با
برخورد با زبانهاى ملل ديگر تغيير شكلها و تحولاتى ممتد به خود پذيرفته تا
به حد امروزى رسيده است.
اگر در دورههاى معينى از تاريخ يك ملت،مثلا در مبارزه استقلال،زبان يا
سنن معينى جلوه و ظهور بيشتر يافته و سمبل و شعار آرمان ملى مىگردد(چنانكه
زبان هندى به هنگام مبارزه استقلال طلبى هند و زبان عربى به دوران جنگهاى
آزاديبخش الجزاير چنين نقشى داشتهاند) ولى اين جلوه و ظهورى موقت است و
تنها حكم انگيزنده توده ملت را دارد.
نژاد
تحقيقات تاريخى و جامعه شناسى نشان مىدهد كه همه نژادهاى بشرى،در صورت
حضور شرايط اجتماعى و اخلاقى معين مىتوانند از تمام خصوصيات انسانها
برخوردار شوند، چنانكه اعراب قبل از اسلام مجمعى از تعصبات و نزاع و
ستيزههاى قبيلگى و خرافات محصول اين تعصبات بودند ولى با ظهور اسلام و
ارمغانهاى اخلاقى و سنتهاى انقلابى توحيدى و عدالت اجتماعى كه به ايشان
داد،همان خصوصياتى را يافتند كه از متمدنترين و راقىترين جامعههاى
انسانى انتظار مىرود.اگر بعد از زمانى باز خصوصيات نژادى سابق آنها شروع
به خودنمايى و ظهور و بروز كرد،به سبب سستى گرفتن همان شرايط اخلاقى و
سنتهاى اجتماعى و توحيدى اسلامى بود.و اين حاكى از آن است كه مختصات نژادى
اصالت دائمى و لا يزال نداشته،بلكه تحتشرايط اجتماعى و اخلاقى ديگرى
مىتوان آنها و نقش و اثر آنها را تغيير داد.ملت الجزاير نمونه و شاهد
ديگرى از اين مدعاست.
امكان و چگونگى حفظ آن شرايط اجتماعى و اخلاقى نيز خود داستانى دارد كه
از مقوله بحث ما خارج است.از اين گذشته،عامل خصوصيات نژادى در مسير تاريخى
يك ملت،گر چه در پيشرفت و ترقى يا انحطاط و مرگ تاثيرى دارد ولى اين غير از
آن است كه اين خصوصيات نژادى ملاط چسب دهنده بين وجدانهاى افراد نيز باشد.
مشتركات ناشى از خصوصيات نژادى،اغلب بيش از آنكه عامل ربط دهنده و پيوند
شود و مايه استحكام وجدان جمعى و همبستگى ملى گردد،يا جدايى و تنافر
مىآفريند يا مليتى ضعيف و ناپايدار مىسازد.اقوامى كه از ابتدا اهل جنگ و
ستيز و حمله و غارت بودند،عمرشان به نزاع و ستيز با هم يا با ديگران گذشته
است تا اينكه يا مضمحل شدند و يا در طول تاريخشان عوامل ربط دهنده ديگرى از
مقولههاى اخلاقى و اجتماعى پيدا شده و مايه جمع شدن و وحدت ايشان گرديده
است (اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم (2) و بعكس آن،امتهايى كه
اهل سازگارى و مسالمتبودند،نه تنها با خود و شرايط زندگى و محيطى خود بلكه
با سايرين حتى مهاجمين نيز از در سازش و مسالمت و تطابق و آميزش در
آمدند،مليت و نژاد مشخص و مستقلى بنا نكرده و يا اگر داشتهاند بكلى بيرنگ
و خالى از خصيصه و امتياز و گراينده به سوى ضعف و انحطاط بوده است.
اصولا اين از خصايص هر فرد بشرى است كه در روابط منطقى و عاطفى خود
هميشه به دنبال آن موجودى مىگردد كه كسريهاى وجود و هستى يعنى نيازهاى
درونى و بيرونى او را تامين و تكميل نمايد.محكمترين پيوندهاى عشقى آنهاست
كه عاشق نيازهاى عميق و اساسى خود را در وجود معشوق بيابد و اين چيزى است
كه در زندگانى روزمره شاهد و ناظر آنيم.استحكام روابط اجتماعى و پيوندهاى
وجدانى جماعت هم آن زمان تامين مىشود كه واحدهاى جامعه هر يك مكمل و تامين
كننده نيازهاى ديگرى باشند و اين شرط،چيزى است كه مقتضيات و خصوصيات جبرى
نژادى را در آن نقشى نيست.
سنن
در بين ملتهاى گوناگون سنتهاى ملى مشترك بسيار ديده مىشود،سنتهايى كه
گاه همچون زبان و نژاد وسيله شناخت و تميز مليتها از هم مىگردد.اما اين
سنن تا چه اندازه در تكوين ملتها نقش و تاثير داشتهاند؟رسوم و سنن و حتى
فرهنگها نتيجه و محصول فعاليت ارادى و آگاهانه انسانهاى گذشته است و اگر از
گذشته تا حال رابطه و پيوندى بين افراد و واحدهاى جامعه نبود،اين سنن
هرگز«نسلا بعد نسل»منتقل نمىشدند.تا مليت و وجدان جمعى نباشد، سنت و
فرهنگى منتقل نمىگردد.پس سنتهاى ملى موجود هم خود محصول مليت است و حيات و
فعاليت انسانها،نه مايه و پايه آن.
وانگهى،سنتهاى اجتماعى موجود در يك ملتبر دو گونهاند:آنهايى كه از
معالى اخلاق و مجاهدات و مبارزات گذشته-كه از خصايص مقدس انسانى است-و
تلاشهاى او براى حاكم ساختن عدل و نيكى و خصائل نشات گرفتهاند،و آنها كه
از جهل و دنيا پرستى و روابط ظالمانه اجتماعى سرچشمه مىگيرند.حاصل سنتهاى
دسته اول زنده ماندن و حركت و رقاء و شكوفايى ملتهاست،و محصول دومى عقب
ماندن و انحطاط و تحميق و اسارت مردم است در دست ارباب ثروت و حكومت.
از آنجا كه بناى هستى،عدالت و تقوا و ترقى و تكامل است،سنتهاى پسنديده
انسانى عامل حيات و دوام و قوام بخش مليتها مىشود و سنتهاى ناپسند مايه
انحطاط و مرگ و نيستى امتها.براى مثال كافى است نگاهى به سرگذشت امتهاى
پيشين از قوم لوط و عاد و ثمود،و مصر و روم و يونان تا ملتهاى حاضر
بنماييد.
شرايط اقليمى و طبيعى
اصولا تكامل موجودات زنده در جهت آزادى از طبيعت و محيط بيرونى و نيز از
غرايز درونى بوده است.انسان اوليه كه در منتهاى اين خط تكاملى قرار
داشت،آزادترين موجود از اسارت طبيعتبود،ولى اين آزادى نه چيزى مطلق بلكه
بالنسبه به جانداران قبل از انسان بوده. بشرهاى ابتدايى هنوز هم تحت تاثير
محركات غريزى و طبيعى بودند و به تدريج كه شعور و قواى ارادى در آنها رشد
يافت،از تعلق و اسارت طبيعت آزادتر گرديدند.در جامعه انسانى نيز در اولين
مراحل تكوين و تكامل،وابستگيهاى افراد به هم ناشى از غرايز درونى يا عوامل
طبيعى و محيطى بود.در اجتماعات اوليه،عناصر اقليمى و طبيعى و بعدها عاطفى و
خانوادگى و قبيلگى در بافت وجدان جمعى عامل اساسى بود ولى در جامعه رشيد و
تكامل يافته كه عناصر ديگرى وارد صحنه تاثير بر روى روابط وجدانى و اجتماعى
افراد انسان مىشود،نقش و اثر عوامل طبيعى من جمله شرايط اقليمى ناچيز و
ناچيزتر مىگردد.
امروزه كشورها و ملتهاى بسيارى را در منطقهاى معين و شرايط اقليمى و
طبيعى مشابه مىيابيم كه نه فقط با هم يك مليت را نمىسازند،بلكه اختلافات
و تضادهاى زيادى نيز دارند. مليت هندو را با مليت مسلمان در شبه قاره
هندوستان مىيابيم كه با شرايط اقليمى و طبيعى مشابه زيست مىكنند ولى هرگز
آن پيوند جمعى را كه حاكى از يك مليتباشد ندارند،يا ملت انگليسى و ايرلندى
را مشاهده مىكنيم كه عليرغم سوابق تاريخى و نژادى و زبان،تفاهم و توافق
سازنده يك مليت در ميان آنها وجود ندارد.بر عكس،بسيارى از كشورها و ملتهاى
جهان سوم را در اين روزگار مىيابيم كه با وجود هزاران كيلومتر فاصله و
تفاوت شرايط طبيعى و اقليمى و حتى زبان و نژاد و تاريخ و غيره،با هم
پيوندهاى عميق دارند، همچون الجزاير با كوبا يا با ويتنام و فلسطين و...
تمام عوامل فوق كه از طرف نويسندگان غربى به عنوان مبانى و مايههاى
مليت ذكر مىشوند،همگى عناصر و نشانههاى نخستين براى تعريف ملتهاى موجود و
تميز آنها از يكديگر توانند بود،چنانكه عناصر يكصد و چندگانه طبيعت هم هر
يك با خواصى فيزيكى و شيميايى شناخته و تعريف مىشوند اما اين خواصى كه در
نخستين مشاهده و برخورد و بينش و معرفت اوليه و سطحى به دست مىآيند،كنه
واقعيت مكنون در اشياء نبوده و با عميق شدن تحقيق و گسترش بينش و معرفت،در
زير اختلاف ظاهرى عناصر دنياى درون اتم و زير هستهها كشف مىگردد و معلوم
مىشود كه اين عناصر متعدد نمودها و جلوههاى واقعيت درونىتر هسته و تعداد
الكترونها هستند،تنها كميت آنها در درون اتم موجب ظهور و جلوه عناصر
گوناگون مىشود.به همين ترتيب،در زير اين عوامل و عناصر تشخيص و تعريف و
سازنده مليت-كه در بالا به پارهاى از آنها اشارت رفت-بايستى در جستجوى
عوامل يا عاملى درونىتر و بنيانىتر باشيم كه سازنده واقعى يا نزديكتر به
واقعيت وجدان جمعى باشند.
هميشه عاملى اساسىتر و مخفىتر در وجدانهاى مردم،رو به بيدارى و زنده
شدن مىرود و موج حيات و تظاهر خارجى آن،گاه به لباس زبان و زمانى به پوشش
سنن ملى معينى جلوه مىكند.غرض از تحقيق و پويندگى حقيقت اين است كه از اين
تجليات و ظهور و نمودهاى خارجى به سوى واقع مكنون حوادث و اشياء
هدايتشويم.
فرانتس فانون،نويسنده و جامعهشناسى آفريقايى كه در زمينه بيدارى شعور
ملى در ميان ملل آفريقايى تحقيقات روانى و جامعهشناسى جالبى كرده است،به
همين نتيجه مىرسد كه عوامل تاريخ و زبان و سنن و شرايط اقليمى مشترك در
پيدا شدن شعور ملى نقشى لحظهاى دارند نه دائمى.براى مثال،به كشورهايى
اشاره مىكند كه درگير مبارزه براى استقلال و رهايى از استعمار هستند كه در
اين كشورها گاه آرمانهاى اصلى و اساسى انسان در عواملى نظير سنتها و تاريخ
و زبان مشترك پياده مىشوند،ولى به محض وصول بدان هدفها يعنى در صبحگاه
استقلال،باز وجوه تفرقه و تنازع ظاهر مىشود.اغنياى ملت كه تا ديشب براى
استقلال جانفشانى مىكردند،پس از استقلال راهشان از توده فقير جدا
مىشود،آن يك در پى كسب و تحكيم مقام و موقع سياسى و اقتصادى و بهرهبردارى
از محروميتها و رنجهاى گذشته مىافتد و اين يكى به مقاومت و مبارزه براى
كسب حقوق خويش و بالاخره جدايى و مبارزه و تفكيك و صف بندى جديد،و بدين
ترتيب همين ملتبه دو يا چند«طبقه»كه آرمانهاى متضاد دارند تقسيم
مىشوند،در حالى كه افراد اين طبقات همگى داراى يك زبان و يك سلسله رسوم و
فرهنگ و تاريخ هستند.و شواهد بسيارى از مبارزات طبقاتى و مذهبى درون ملتهاى
موجود در دست داريم كه همگى حاكى از عدم اصالت دائمى عوامل زبان و تاريخ و
سنن و فرهنگ هستند.
استقلال سياسى كه پياده شده و مهبط احساسات ناسيوناليستى و وجدان جمعى
ملتها و آرمان مشترك آنها بوده و هست،امروزه لا اقل براى كشورهاى دنياى
سوم،با وجود و حضور استعمار جهانى،فروغ و معناى خود را از دست داده است.در
بسيارى از كشورهاى نو استقلال يا قديم الاستقلال،سازمان سياسى و حتى سازمان
حاكمه جامعه در زير لباس خودى نماينده بيگانه و آتش بيار منافع و مصالح
بيگانگان است،نمايندهاى كه به اسلحه استقلال و حكومت ملى مجهز شده است،ولى
همين سازمانهاى سياسى و هياتهاى حاكمه خود از اهالى همان كشورهاست و با
مردم آنجا داراى زبان و سابقه تاريخى و سنن مشترك هستند.
در كشورهاى پيشرفته و قدرتمند جهان امروز نيز استقلال سياسى و
مرزبنديهاى جغرافيايى مفهوم اوليه خود را از دست داده،به صورت دسته بنديهاى
منطقهاى در آمده است.اين موضوع حاكى از آن است كه اينگونه كشورها به خاطر
مصالح جديدى كه برايشان مطرح شده است،اختلافات زبانى و سنتى و فرهنگى و
نژادى سابق خود را ناچيز و غير اصيل يافتهاند و اين اتحاد در زمينههاى
اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى نيز به نحو بارزترى شكل پيدا كرده است.غرب
امروز به لحاظ فرهنگ و اقتصاد به صورت يكپارچه در برابر دنياى سوم قرار
گرفته است.بنابر اين،رنگهاى ملى و تضادهاى ناسيوناليستى را لا اقل در حيطه
منافع اقتصادى مشترك منطقهاى كنار گذاشتهاند.در كشورهاى دنياى سوم(كم رشد
يا در حال رشد)نيز از يك طرف سررشته اقتصادى و طبقه حاكمه اقتصادى در بند و
تحتسلطه و فرمان قدرتهاى اقتصادى كشورهاى بزرگ قرار دارد،و از طرف ديگر
رهبرى فرهنگى آنان نيز از طريق روشنفكران تحت تاثير و دنباله روى فرهنگ
مسلط غرب است.
نقش روشنفكران
در اجتماعات استعمار زده و عقب مانده،عادتا روشنفكران هستند كه
مىخواهند يا مىكوشند كه اين شعور و وجدان جمعى را در مردم وطن خود بيدار
كنند.از آنجا كه زبان و سنن و فرهنگ ملى در ذهن اين روشنفكران مرادف استبا
واقعيت فعلى ملت كه آميختهاى است از گرفتاريها و بدبختىها و عقب
ماندگىها و محروميتها،روشنفكر از تبليغ روى اين سنتسرباز مىزند و به سوى
الگوهاى دنياى پيشرفته و حاكم رو مىآورد و مىكوشد آن الگوها را براى
ملتخود سرمشق تشكيل و تكوين شعور ملى قرار دهد.
فرانتس فانون،جامعهشناس و روانشناس بيدار دل آفريقايى كه در
فصل«درباره فرهنگ ملى»در اثر مهم و جاودان خويش نفرين شدگان زمين ظهور
اين حالت و احساس را در ميان روشنفكران جامعه استعمار زده،مرحله ابتدايى و
خام تبلور وجدان ملى در ميان اين قشر مىخواند.به نظر او روشنفكر جامعه
استعمار زده در اين مرحله در عين تلاش و كوشش براى گسترش وجدان ملى كاملا
در فرهنگ استعمارى حل شده است، آثار اين روشنفكر«نكته به نكته با آثار
همكارانش در كشور استعمارگر مىخواند» (3) .به عبارت ديگر،در
اين مرحله فكر روشنفكر جامعه استعمار زده گر چه از مقوله انديشه است،ولى يك
كالاى وارداتى است كه از وراء مرزها و از سوى كشورهاى مسلط غرب آمده است.او
در اين مرحله تنها«ترجمهاى مىانديشد و ترجمهاى عمل مىكند».
اعتماد به معلومات و محفوظات و غرورى كه عادتا به سبب جهل و عقب ماندگى
نوعى توده مردم،روشنفكران اينگونه سرزمينها دارند،مانع نقادى دقيق و تحليل
حوادث و واقعيات است. «سالها و قرنها حوادث دردناك لازم است تا اينگونه
روشنفكران از خواب خرگوشى بيدار شوند»و حقيقت و ارزش عقايد آنها بر مردم
فريفته شده روشن گردد.
از اين گذشته،اينچنين روشنفكران تنها در مراحل اوليه حركت فكرى و عملى
خود است كه بيدار كردن وجدان ملى را وجهه همتخود قرار مىدهند،در اندك
زمانى به دليل ماهيت روحيات و افكارى كه دارند،الگوهايى از ظواهر تمدن و
طرز زندگى غربى براى خود مىسازند كه بزودى آنان را به سوى زندگانى راحت و
مرفه اروپايى مىكشاند و اين كشش هم در ذات خود مستلزم سكوت و احيانا سازش
با عوامل ظلم و فساد زمانه شده،حل شدن در دستگاه استعمارى و خدمتگزارى آن
را ايجاب مىكند.
مرحله دوم در تحليل فانون،آن زمانى است كه روشنفكر جامعه عقب مانده
تصميم گرفته استبا صميميتبيشترى به ملتخود بپردازد،ولى چون موجودى ملت
را آميخته با بدبختى و پريشانى و جهل و عقب ماندگى مىيابد،به سوى روزگارى
از تاريخ ملتخود مىرود كه در آن جلال و شكوه و مجد و عظمتى يا حداقل زرق
و برقى سراغ بگيرد.بدين جهت،يكباره جامعه حاليه را با تمام دلبستگيهايش رها
مىكند و از فراز قرنها(قرنهايى كه همراه با آدمهاى خود،زنجيروار سلسله علت
و معلول روزگار فعلى را ساخته است)پرواز مىكند و به هزاران سال قبل خيز بر
مىدارد،و اگر در تاريخ واقعى ملتخود چنين روزگارى را نيابد به سوى
افسانههاى كهن رو مىآورد (4) .ارزش كار و انديشه اين دسته از
روشنفكران نيز همان قدر است كه در كتابها بماند و يا جماعتى معدود را براى
مدتى محدود دلخوش و سرگرم نگاه دارد،و چون از دردهاى موجود خلق خدا سرچشمه
نگرفته است هرگز قادر به برانگيختن وجدان ملى و عمومى در مردم نيست.
و منزل سوم تحول روشنفكر موقعى است كه وى خيالپردازيها را رها كرده،با
خلق وطن خود آشتى كرده و با درد و غمهاى آنها آشنا شده،طعم محروميتها و
فشارها را چشيده،به دلبستگيهاى توده بستگى پيدا كرده است و به عقايد و
عواطف آنها احترام مىگذارد و خود را با آن آشنا مىسازد و از آن درس و
الهام مىگيرد.تنها از اينجاست كه روشنفكر،به شرط صداقت و عدم تقليد و
دنبالهروى از استادان غربىاش،نقش سازنده و پيشرو خود را در ساختن و
پرداختن و برانگيختن شعور و وجدان ملى باز مىيابد و هر اندازه در اين راه
صميميت و گذشتبيشترى نشان دهد،محصول و تاثير انديشه و عمل او وسيعتر و
سريعتر مىشود.
مرزهاى واقعى
حال كه عوامل مؤثر در پيدايش وجدان جمعى و همبستگى ملى يا عناصر سازنده
ناسيوناليسم طبق تعريف كلاسيك غربى آن اصالتخود را از دست دادهاند،آيا
مىتوان ادعا كرد كه اصولا تفكيك و تمايزى بين واحدهاى اجتماعى بشرى موجود
نيست و همه مليتها مىتوانند و بايد در يكديگر حل شوند و ملت واحدى بسازند؟
تجربه تاريخى و شواهدى كه از مبارزات و تحولات اجتماعى كسب شده،نشان
مىدهد كه به هر حال در عالم انسانها اصناف و شعبى وجود دارند،اصنافى كه از
يكديگر متمايزند و راههاى مشخصى از يكديگر دارند و امكان ادغام و
اضمحلالشان در يكديگر طبيعتا وجود ندارد. تحولات اجتماعى و سياسى و فرهنگى
جهان معاصر،روزبه روز وحدت و تفاهم جهان غرب با دنياى سوم را دورتر و
ناممكنتر مىسازد.هر قدر دم از همزيستى و صلح و وحدت جهانى زده شود،باز هم
عمل يا واقعيت تحولات آن را دورتر و غير عملىتر مىسازد.تا زمانى كه گرگ و
گوسفندى در عالم هست،وحدت بين آنها غير ممكن است.همينكه جماعتى به هر
عنوان، اجتماعى سازمان يافته تشكيل دادند،بر هر اساس كه باشد،اگر مطمح
نظرها شود و يا در معرض تجاوز و دست درازىهايى قرار گيرد،ناچار است مرزهاى
جغرافيايى و سياسى و اقتصادى و يا فرهنگى و عقيدتى خود را حفظ كند. بحث
درباره تكليف فعلى ملتها نيست، هدف كشف عوامل و عناصرى است كه وجدان ملى را
مىسازد و روابط و عواطفى بين دستهاى از مردم برقرار مىكند تا يك ملتبه
وجود آيد.
ديديم كه عوامل متعارف زبان و فرهنگ و سوابق تاريخى و نژادى،گر چه در
مبادى تكوين يك ملت مؤثرند ولى نقش اساسى و هميشگى ندارند.بدين جهت است كه
مىگوييم نقش اين عوامل اصالت ندارد،نه جوهر بلكه اعراضاند،زيرا مردمى كه
يك زمان براى استقلال و حيثيت مبارزه مىكردند،پس از وصول به منظور،به حسب
انتظارات و داعيههايى كه در سر دارند،با منافع و مطامع مورد نظرشان باز به
دستههاى حاكم و محكوم و بهرهور و محروم تقسيم مىشوند و مبارزه ملى به
صورت مبارزه داخلى و طبقاتى در مىآيد،جدايى و مبارزهاى كه بين مردمى با
يك فرهنگ و زبان و نژاد در مىگيرد،همان مردم و افرادى كه قبلا وجدان جمعى
در آنان به وجود آمده بود ولى اكنون كه روابط عوض شده است وجدان جمعى هم
مىميرد و محو مىشود.پس به هر حال،مايه و پايه تكوين يك واحد ملى يا يك
ملت و ارتباط و پيوندى كه بين عواطف و دلهاى افراد برقرار مىشود و در
نتيجه آرمان و ايدهآلهاى مشتركى به وجود مىآورد چيست؟
ما مىبينيم در آن زمان كه مردم الجزاير با استعمار فرانسه جنگ آزاديبخش
خود را شروع كرده بودند يا اكنون كه مردم فلسطين براى احيا و احقاق حقوق و
هستى انسانى خود مبارزه مىكنند يا ويتناميها و...عناصر متعارف مليت از
قبيل زبان مشترك و عناصر تاريخى و اقليمى و اقتصادى در نزديكى و تفاهم
افرادشان مؤثر است ولى در عين حال مىبينيم در اقصى نقاط عالم هم مردمى
ديگر به همان اندازه يك الجزايرى يا ويتنامى يا فلسطينى، دلشان براى پيروزى
آنان مىتپد.نوعى وحدت و پيوند قلبى و آرمان،همه اين مردم مختلف را به
يكديگر پيوند مىدهد،وحدتى كه گاه دستهاى از افراد را وادار مىسازد زن و
فرزند و محيط و مملكتخود را فراموش كرده با طى هزاران فرسنگ راه به جمع
آنان بپيوندند و حتى در آنجا شهيد شوند،در حالى كه نه زبان مشتركى دارند و
نه فرهنگ و تمدن و سابقه تاريخى واحدى.شما اگر به سرگذشت اين نهضتها رسيدگى
كنيد،چه بسا اشخاص بيگانهاى را از مليتهاى ديگر در آنها مىيابيد كه
قهرمانيهايى هم كردهاند تا پس از پيروزى آنان جزو همانها باقى بمانند و با
آنان ملت نوينى بسازند.
از طرف ديگر،در داخل يك كشور جماعت گوناگونى را مىيابيد كه از يك نژاد
و اسلاف و با يك زبان و سنت و فرهنگ و شرايط جغرافيايى هستند ولى ابدا با
هم پيوند و ارتباطى ندارند، آرمانهاى عالى و آينده آنان با هم تطابقى ندارد
و متناقض است،اگر روابطى هست فقط ظاهرى و مكانيكى و در قالب احتياجات
روزمره زندگى است.چه بسيار جنگها كه دولتها و هياتهاى حاكمه در بسيارى از
كشورها با هم داشتهاند ولى توده مردم از آن بى خبر و سبتبدان كاملا بى
تفاوت بودهاند.در تاريخ كشور ما نمونهها و شواهد زيادى از اين بى تفاوتى
مشاهده مىشود.
بسيار اتفاق افتاده است كه هندى يا آفريقايى براى پيروزى مردم فلسطين يا
الجزيره يا ويتنام يا...علاقهمندى و شور و حرارت بيشترى به خرج مىدهند.پس
اين مرزهاى تاريخى و جغرافيايى و سياسى و رنگ و زبان نه مىتواند مرز بين
افراد آدمى شود و نه مايه پيوند افراد گردد.
درد مشترك
اين مردمى كه در اطراف و اكناف عالم ارتباطات قلبى و آرمانى با يكديگر
پيدا مىكنند،چه چيز مشتركى دارند كه آنان را به هم پيوند مىدهد،و در
مقابل آنان را از همسايهها و هموطنهاى خود مىبرد؟اين عامل درد مشتركى است
كه آنها دارند:درد از ظلم و تجاوز و استعمار.
اتفاقا پيدا شدن و تولد ناسيوناليسم ملتها كاملا مصادف با زمانى بوده
است كه توده مردمى يك احساس درد يا خلا عمومى و مشترك كردند،ناسيوناليسم
آلمانى همان زمان متولد شد كه از تبعيضها و دخالت فرانسويان احساس درد
كردند،ناسيوناليسم ايتاليا يا مجار يا هند يا هند و چين و الجزاير نيز
زمانى به وجود آمدند كه يك احساس خلا و درد،همه يا اكثريتى از مردم را فرا
گرفت.
محققان غربى تاريخ ايران مىگويند در حقيقت ناسيوناليسم يا احساس جمعى
مليت در ايران از زمانى متولد شد كه نهضت تحريم تنباكو به راه افتاد،يعنى
آن زمان كه جماعتى از مردم ايران احساس درد استعمار كردند.
پس وجدان جمعى و احساس مليتيا ناسيوناليسم در ميان جماعتى از مردم
زمانى متولد مىشود كه درد و طلب مشتركى در آن جمع به وجود آمده باشد.اين
طلب مشترك آنان مىباشد كه آرمان جمعشان را مىسازد،و به دنبال همان است كه
به حركت در مىآيند و جهاد و مبارزه مىكنند و متحمل رنج و محروميت مىشوند
و بعدا نيز به وجدان جمعى آنان قوام و دوام بيشترى مىدهد و ميان ايشان
علايق و روابط قلبى و يكپارچگى ملى ايجاد مىكند.
عوامل وحدت
وقتى به تمام دردهايى كه تا اين زمان موجب و موجد ملتها گرديده است
رسيدگى و آنها را با هم مقايسه كنيم عامل مشتركى در آنها مىيابيم.
آن زمان كه فيخته فيلسوف با حرارت و شدت ناسيوناليسم آلمانى را اعلام
مىكرد يا گاندى و گاريبالدى براى استقلال هند و ايتاليا مبارزه مىكردند
يا مردم ويتنام و فلسطين براى درمان دردشان آزادى و استقلال را طلب مىكنند
و آن زمان كه طبقه و جماعتى از يك ملت قيام و انقلاب مىكنند،دو عنصر مشترك
در همه آنان وجود دارد و آن درد از ظلم و سيطره انسانها و مؤسسات انسانى و
طلب نفى اين سيطره است.فيخته از سيطره و نفوذ سياسى و فرهنگى فرانسه
مىخواست ملت آلمان را رها كند و گاندى از سيطره سياسى و فرهنگى و اقتصادى
انگلستان،و الجزاير از تجاوز فرانسه.
پس عامل مشترك در همه دردها و آرمانهاى ملى كه موجد ملتهاى جهان شده
همين احساس و اراده نفى ظلم و طلب عدالت است.
چرا در روزگار محروميتها و چشيدن طعم ظلم و تجاوز و استثمار و
استعمار،مليتبه وجود مىآيد؟زيرا به روزگار گرفتاريها و محروميتها و ايام
فقد عواطف و رحمتها و تلاش و مبارزه براى رهايى از اين وضع است كه آدمى خود
و فطرت و حقيقتخود را كشف مىكند و ارزشها و فضايل انسانى براى او مطرح
مىگردد.آدمى وقتى در برابر ظلم و جنايت و كفر و فساد قرار گرفت و از آنها
رنجبرد،شوق عدالت و حقيقت در او بيدار مىشود،و اينهاست كه جمع كننده است
و صفت وحدت بخشيدن دارد.انسان آنچنان موجودى است كه در اعماق وجدان و دراكه
خود عاشق عدالت و تقوا و حق است،و اين عشق در هر زمان و مكانى به رنگى و به
شكلى ظهور و بروز كرده است.
بدين قرار چنين احساس مىشود كه عامل محروميت از تمتع يا حاكميت و
محكوميت است كه مشخص كننده صف انسانها و مرز واقعى بين آنان است.
تيبورمند،نويسنده و محقق غربى نيز ملتهاى امروز جهان را به دو اردوگاه
محرومين و بهرهوران يا كشورهاى صنعتى و كشورهاى عقب مانده تقسيم مىكند
(5) .اين تفكيك و تمايز گر چه با واقعيت امروزى جهان بشرى تطابق
دارد،تمام واقعيت نيست.اگر قرار باشد بنى آدم را به دو ملتحاكم و محكوم
تقسيم كنيم،آيا همه محرومان واقعا در يك صف قرار مىگيرند؟
فرانتس فانون در اين مورد مىگويد:
«...سياه ستايى در ادبيات سياه(زنگيان)آنتىتز عاطفى-اگر منطقى
نباشد-دشنامى است كه انسانهاى سفيد پوست نثار انسانيت كردهاند.اين سياه
ستايى ياغى عليه تحقير سفيد پوست در برخى از بخشها بهترين وسيله برانداختن
منعها و دشنامهاست.چون روشنفكران گينهاى يا كنيايى قبل از هر چيز خود را
مواجه با طرد تام و تحقير همه جانبه قدرت مسلط ديدهاند، واكنش ايشان تحسين
خود و مداحى از خويش است،بجاى تصديق بى قيد و شرط فرهنگ اروپايى،تصديق بى
قيد و شرط فرهنگ آفريقايى به كرسى مىنشيند.به طور كلى شعراى سياهستا
اردوهاى پير و فرسوده را در برابر آفريقاى جوان،عقل غم افزا را در برابر
شعر،و منطق ستمگر را در برابر طبيعت پرجوش و خروش قرار مىدهند.در يك سر
خشونت است و تشريفات و شك گرايى و در سوى ديگر بى غل و غشى و شور وحدت و
آزادى،زمين بارورى و نعمت زايى اما عدم مسؤوليت هم نيز...» (6)
عدم مسؤوليتى كه فانون بدان توجه كرده است ناشى از اين واقعيت است كه
درد و طلب مشتركى كه در جامعه آفريقايى به وجود آمده،در بعضى بخشها در
اهداف و داعيهها هنوز ضعيف است.جنبش ضد استعمارى قاره سياه عليه ظلم و ستم
سفيد پوستان تا آنجا كه براى محو ظلم و تبعيض و احقاق حقوق انسانى و مردمى
باشد مقدس است و با واقعيات فطرى و وجدان بشرى منطبق،ولى از همان جا كه
صورت انتقامجويى و خودستايى و آرزوى حكومت و بهرهورى نوين را مىيابد،خود
مقدمه چين و پايه ستم جديد مىشود،ستمى كه هنوز ميدان عمل نيافته است.
پس در محروميت و محكوميت امتها قضيه«داعيه»هم مطرح مىشود.سياه ستايى
اگر تكامل يافت و به حقيقتستايى و عدالت پرستى محض رسيد،آن وقت نهضتى
فروزان و شكوفان ميوه آن خواهد بود.لذا جنبشها و حركتهاى حاصل از درد و طلب
مشترك را از روى داعيه آنها تميز مىدهيم:داعيه حق پرستى و عدالتخواهى و
آزادگى يا داعيه حكومت و بهرهورى جديد و تصاحب منافع و مطامع.و اين چيزى
است كه از مذهب و مسلك و جهان بينى حاكم بر راهبران يك جنبش ملى نشات
مىگيرد.
فرهنگ غربى عوامل فوق را از حيطه عناصر سازنده وجدان مشترك و تشكيل
دهنده ليتخارج مىكند.روشنفكر شرقى و اسلامى و آفريقايى هم مىخواهد با
همان معيارهاى غربى به مليت و ناسيوناليسم خود رنگ بدهد و آن را
بشناساند،يعنى با اسلحهاى كه دشمن بدو فروخته مىخواهد مليتخود را بسازد
و از آن دفاع كند،و فرياد از اين اسلحهها كه از دشمن خريدارى مىكنى.
اتفاقا در متن جنبشهاى ناسيوناليستى و مبارزات طبقاتى كه عامل درد و طلب
مشترك و عصيان عليه سيطره غير را يافتيم،نكته و عنصر ديگرى هم مشاهده
مىكنيم كه همان عشق و شوق به عدالت و حق و آزادى وجدان است.دو عامل و عنصر
فوق هستند كه مشتركا معيار حقانيت و مشروعيتيك نهضت توانند شد.مليتخواهى
آلمانى چون داعيه نژاد پرستى و كشورگشايى داشت،هرگز براى ساير مردم روى
زمين غير از خود آلمانيها سائقه و فروغى نداشته و ندارد.صهيونيسم كه در
ابتدا به نظر مىرسيد كه براى رهايى يهوديان از آوارگى و تحقير بين المللى
شروع شده،اينك به يك ايدئولوژى متجاوز و نژاد پرست و ستمكار بدل شده
است.اين جنبش با وجود درد و طلب مشترك در ميان يهوديان،چون داعيه استعمار و
بهره كشى از محرومان جهان به نفع دوازده ميليون (7) يهودى را
دارد نه تنها خريدارى ندارد، مورد نفرت مردم آزاده جهان هم هست.نهضت مقاومت
ملى فرانسه با تمام قهرمانيهاى تاكتيكى كه داشت چون از روح ملت پرستى
فرانسوى منشا گرفته بود،بعد از جنگ نه تنها مكتب و نهضتى آزاديبخش بنا
نكرد،بلكه بر تجاوز و استعمار ملت الجزاير و كوبيدن نهضت آزاديبخش آنها صحه
گذاشت.آن جنبش و حركت ملى كه عوامل عدالت طلبى و حق پرستى را بيشتر و
بارزتر حاوى بود جهانىتر شد و مايه و پايه تمدنهاى عظيم و مكتبهاى جهانى و
بشرى گرديد.
حاصل آنكه براى تشخيص و تمايز بين واحدهاى اجتماعى بشرى و تعيين واقعيت
ملى و حدود و مرزهاى آنها،به كليه امورى كه درد يا محروميتبه آگاهى
رسيده(مستشعر) آنها[است]،به شوق طلب حاصل از آن و بالاخره داعيه و پرسپكتيو
آنها توجه مىكنيم و اينها همان چيزهايى است كه منشا حيات و جنبش و پويايى
يك گروه از مردم مىگردد.
بديهى است كه اين عوامل اساسى و جوهرى يك بار كه در مردمى القا شد و
احساس و وجدان مشتركى پديد آمد،روح و زير بناى مليت آماده مىشود و اين زير
بنا و روح،نيازمند به قالب و مهبطى است كه همان حدود و ثغور مادى و طبيعى و
قراردادى يك ملت را مىسازند.و پاسدارى عوامل اساسى و جوهرى مستلزم حفاظت و
نگهدارى قالب است از دخالت و نفوذ بيگانه،بيگانهاى كه در جوهر با يك ملت
اختلاف دارد و درد و داعيه او را نمىشناسد يا با آن دشمن است.
ملتى در حال تولد
ما در جستجوى عوامل اساسى موجد وجدان مشترك بوديم و به عنصر درد و طلب
مشترك در برابر سيطره و استثمار انسان يا مؤسسات بشرى از انسان رسيديم و
ديديم كه اين اشتراك درد آن زمان جمع كنندهاى پايدار مىشود كه داعيه
عدالت و حق و تقوا(به قول نويسندگان غربى داعيههاى انسانى و مترقى)خمير
مايه آن باشد.همين مايه و جوهر است كه همچون خود حيات،زنده و فزاينده و
حياتبخش است و همين جوهر است كه چون به قالب جماعتى از مردم تزريق شد،آن را
به حركت و پويايى و تكامل دسته جمعى و فرهنگ سازى و سنت آفرينى مىانگيزد
كه همه اينها ظواهر استقلال و تمايز يك ملتاند.
اكنون در منطقهاى كم و بيش وسيع از اين جهان ملتهايى را مىبينى كه
زبانها و سنن و اسلاف و نژاد مختلف دارند و در شرايط اقليمى و جغرافيايى
گوناگونى به سر مىبرند و واحدهاى سياسى يا دولتهاى متعددى تشكيل دادهاند
كه همه از هم جدا و مستقلاند.اينها كشورهاى اسلامى اين دنيا هستند.
معيارهاى كلاسيك و غربى مليت،اينها را از هم جدا مىكند و آنها را همان
قدر نسبتبه هم بيگانه و خارجى مىخواند كه كشورها و امتهاى ديگر را
نسبتبه آنان.هر يك از اينها بايد از هم جدا و بيگانه باشند و اين جدايى و
بيگانگى هم خود تبعاتى دارد كه شاهد آن هستى.
ولى عليرغم اختلاف ظاهرى،عناصرى از وحدت را در ميان اين جماعات مشاهده
مىكنيم. در ميان اين مردم گوناگون يك عامل مشترك و بسيار چشمگير و بارز
مىيابيم كه همان اسلام است و اسلام هم دنيايى استسرشار از فرهنگ و سنتهاى
مخصوص و مقتضى خود.
ببينيم كه در صورت دلبستگى اين ملتها به اسلام،مبانى وجدان مشترك و وحدت
ملى در آنها چگونه است،يعنى اسلام به عنوان يك جهان بينى و مسلك چه
داعيههايى به آنان تعليم و تلقين مىكند،و ثانيا اين جماعات با وجود اسلام
به چه دردهاى مشتركى مبتلا هستند.
ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و اباؤكم ما انزل الله بها
من سلطان (8) ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك
الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون (9) .
يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين تدعون من دون الله لن
يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف
الطالب و المطلوب (10) .
و جاهدوا فى الله حق جهاده هو اجتبيكم و ما جعل عليكم في الدين من حرج
ملة ابيكم ابراهيم هو سميكم المسلمين من قبل و فى هذا ليكون الرسول شهيدا
عليكم و تكونوا شهداء على الناس فاقيموا الصلوة و اتوا الزكوة و اعتصموا
بالله هو موليكم فنعم المولى و نعم النصير (11) .
يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل
لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم (12) .
و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا نعمة الله عليكم اذ
كنتم اعداء فالف بين قلوبكم...و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم...
(13) كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر...
(14) كسانى كه در تاريخ جنبشهاى آزاديبخش مطالعه مىكنند مىدانند كه
اساس رهايى بخشى ملتها و امتها بر اين است كه فرد يا جماعتى-و لو قليل-خود
به معناى واقعى از قيد اسارت و دلبستگى ارباب دنيا رها شده،به درجه آزادگى
كامل رسيده باشند و اينان به مردم و ملتخود بگويند كه اگر ملتها
بخواهند،سلطه و حكومت ارباب دنيا بر سرشان باقى خواهد ماند و اگر ايشان
اراده كنند،همان ارباب زور و زر چون يخى آب و نابود مىشوند.بناى رهايى
بخشى انسان بر ايمان به حقانيت و مظلوميتخود از يك طرف و ضعف و تزلزل و
بطلان دستگاههاى اربابى روزگار از طرف ديگر است.چه مكتب و آئينى صريحتر و
روشنتر از اسلام به پيروان خود اصول و مبانى اين آزادگى را تعليم
مىدهد؟توحيد و اسلام يعنى رهايى و آزادى،يعنى شكستن قيود و زنجيرها و باز
كردن راه تكامل و تعالى به سوى آستان الهى.
اسلام به پيروان خود مىگويد كه اين اختلاف رنگها و نژادها و زبانها كه
در ملتهاى روى زمين مىبينى و آنها آن را ملاك جدايى و تفرقه
ساختهاند،چيزى اصيل و جوهرى نيست.در مجموع،آن مردمى عزيز و شريفترند كه
در راه تكامل انسانيت قدم بردارند.رنگها و زبانها و سنتهايى كه در ميان
ابناء بشر مشاهده مىكنى،همچون اختلافى كه در خود طبيعتبه چشمت مىخورد
جلوههاى گوناگون يك حقيقت و شمهاى از غنا و كثرت در وجود است،كه هر گلى
رنگ و بويى دارد و خواص و فوايدى،كه همه در راه حركت آدميتبه سوى مبدا
اعلاى خود ارزيابى و تقدير مىشوند.اين اختلاف و تفاوتها نه تنها مايه
جدايى و دشمنى نتوانند بود، بلكه برخورد و آشنايى(تعارف)اينان است كه تكامل
مادى و معنوى مىزايد.
پس راه شما كه در اين آئين مشتركيد،از هر نژاد و اقليم و زبانى كه باشيد
اين است كه آئين خدايى را با قوت حفظ كنيد و از هم متفرق نگرديد و يادآور
اين نعمتباشيد كه دشمن هم بوديد و با جوهر اسلام توحيد و وحدت يافتيد و
ميوه اين وحدت يك دنيا دانش و فضيلت و اخلاق شد كه به كاروان بشريت ارمغان
داديد.
و شما اگر داعى و مدافع نيكيها و دشمن فساد و ستمها باشيد،بهترين امتهاى
جهان خواهيد شد.
ارمغان و محصول زندگانى مادى و اجتماعى شما تجاوز و ستم و استثمار
نسبتبه هم است:
يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم متاع الحيوة الدنيا... (15)
.
و از طرف ديگر همين زندگانى مادى مايه حيات و رشد و تكامل فردى و
اجتماعى شماست:
انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض
مما ياكل الناس و الانعام... (16) .
پس حال كه اين زندگانى اجتماعى دنيا براى شما آميخته و معجونى است از
تكامل و تجاوز، براى آنكه ظلم و تجاوز فرصت رشد و توسعه نيابد،راه چاره و
داروى درد شما اين است كه با ايمان كامل به وحدت و حكومتحق،با گذشت و
جانبازى پيوسته و ما دام العمر عليه حاكميت مال و خود پرستىها در حال قيام
و حربه بر دوش باشيد:
يا ايها الذين امنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم.تؤمنون
بالله و رسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان
كنتم تعلمون (17) .
و بدين ترتيب بناى مليتشما و عامل سازنده وجدان مشترك در شما ايمان به
خدا(داعيه)و جهاد شما(درد مشتركى كه اثر عملى يافته و به مرحله قيام و فداى
نفس رسيده است)خواهد بود:
و الذين امنوا من بعد و هاجروا و جاهدوا معكم فاولئك منكم (18)
.
شما به سرگذشت امتها و ملتهاى گذشته و حال مراجعه كنيد،آنها هر چه بودند
و شدند حاصل كار و مكتسبات فردى و اجتماعى آنها بوده و شما نيز اى مسلمانان
مشمول همين قانون هستيد:
تلك امة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم (19) .
و بالاخره سرنوشتشما انسانها در گرو تلاش و كوششى است كه براى تعالى به
سوى پروردگارتان-كه مظهر اعلاى حق و عدالت و خلاق نيكيها و
زيباييهاست-مىكنيد و مسلما پس از تلاش است كه به ديدار او نايل مىشويد:
يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه (20) .
ملتهاى اسلامى گوناگونى كه اينهمه از هم جدايند،به لحاظ داعيه و جهان
بينى تحت تعليم و تلقين چنين آموزشهايى هستند و اين خود،فرهنگ مشترك اين
مردم را مىسازد و همين فرهنگ اسلامى و توحيدى براى آنها قهرمانان و شهدايى
تربيت كرده و خاطرهها و حماسههايى به جا گزارده است كه مجموعا در بافت
وجدان مشترك و اسلامى آنها نقشى مهم دارد.
در قرن اول هجرى،اصول و داعيههاى توحيدى و اسلامى آنچنان آشكار و روشن
به مردم ابلاغ گرديد كه تمام مردم متمدن آن روزگار با جان و وجدان خويش
پذيراى آنها شدند و بزودى يك ملت مشترك يا«بين الملل اسلامى»به وجود
آمد.ولى اين وحدت بزودى به تفرقه بدل شد،چرا كه سر رشتهداران آن زمان
نخواستند يا نتوانستند مفاهيم واقعى داعيههاى اسلامى را درك كنند.از«بين
الملل اسلامى»به عنوان يك امپراطورى و خلافت عربى رداشتشد و اين مخالف
صريح اصول اسلامى بود.به همين جهت،وحدت به دست آمده بزودى شكستخورد و به
دنبال آن تحولات و ضعفها و انحرافات ديگرى پديد آمد،تا آنكه مسلمين به
تدريجبه خواب رفتند.
همزمان با اين خواب،غرب مسيحى بيدار مىشد.با استفادههاى سرشار از
سنتهاى اجتماعى و فرهنگى و علمى اسلامى،غرب تمدن خود را بنا نهاد،تمدنى كه
صرف نظر از استفادههاى علمى از سنتهاى اسلامى،از مايههاى دنيا پرستانه و
ثروت و تجاوز و حكومت دنيا نشات مىگرفت.از چندين قرن پيش،دنياى اسلام مورد
هجوم و بهرهكشى دشمنان غربى قرار گرفت،نخستبه هستى فرهنگى و اخلاقى و
مذهبى آنها دستبرد زد و سپس منابع مادى و اقتصادىشان را به يغما برد.آن
خواب ديرينه و اين هجوم استعمار،ملتهاى اسلامى را روز به روز اسيرتر و
خودباختهتر ساخت.
اينك قريب يك قرن است كه تحولات فرهنگى و اجتماعى و سياسى جهان،تكان و
بيدار باش مجددى به اين ملتها داده است.آنها از يك طرف با بينشى جديد به
توحيد و اسلام و داعيههاى آن نگريستند و يك دنيا حقايق نوين كشف كردند،و
از جانب ديگر مشاهده وضع موجود مسلمين و تفرقهها و محروميتها و عقب
ماندگىها درد و طلب نوينى در اين مردم ايجاد كرده و مىكند.
از طرف ديگر،ما شاهد جوشش و حركتى در كشورهاى اسلامى اسير هستيم.شعارها
و داعيههاى توحيدى و آزاديبخش اسلام،نه تنها مسلمين بلكه هر قوم ستم كشيده
ديگر را كه با اين تعاليم آشنايى مىيابند به جنبش و پويايى در مىآورد.در
كشورهاى آفريقايى نوبنياد و نيز در كشورهاى عربى تحت استعمار،اسلام به صورت
ايدئولوژى نهضت و قيام محرومين در آمده است.
تمدن غرب نيز كه از قرنها پيش در خفا و علن با اسلام مىجنگد،با مشاهده
اين پديده به جنب و جوش افتاده است،يعنى غرب بورژوا و استعمارگر با بلوك
شرق ماركسيست از در همزيستى مسالمت آميز در مىآيد و از جانب ديگر با اتحاد
ذاتى با صهيونيسم،دولتى در قلب ملل اسلامى ايجاد مىكند و نيز در تلاش براى
به دست آوردن دل پيروان اديان ديگر چون بودائيان و زرتشتيان
و...مىباشد.اكنون چنين به نظر مىرسد كه غرب مشغول تجهيز و اتحاد تمام
قواى ضد اسلام و ضد عدالت عليه اسلام و مسلمين است.به همين جهت دم به دم و
از اطراف و اكناف توطئهها و اقداماتى است كه براى تضعيف اثر شعارها و
تعاليم اسلامى كشف مىكنيم.
مجموع اين توطئهها و اتحادها موجب تقويتحس درد مشترك در ميان مسلمين
دردمند مىشود و بافت وجدان ملى ايشان را تقويت مىكند.
آن بينش و اين احساس دردها امروزه رو به پيشرفت و توسعه است و مليت
اسلامى بار ديگر در حال تولد است،مليتى كه از مرزهاى قرار دادى و اسلافى
گذشته و همه مسلمين و حتى همه انسانهاى آزاد و يكتا پرست را فرا
مىگيرد،مليتى كه حاكميت هر قوم و طبقه و خانوادهاى را نفى و انكار مىكند
و آزادى و رهايى بشر از همه غل و زنجيرهاى فكرى و اجتماعى و سياسى و هدايت
او به آستان قرب پروردگار عالم اساس و زير بناى آن است. مردانى چون عبد
الرحمن كواكبى،سيد جمال الدين اسدآبادى،محمد عبده،نائينى و اقبال و بشير
ابراهيمى پيشروان آن بينش جديد از توحيد و اسلام و نخستين احساس كنندگان
درد و طلب نوين اسلامى و پايهگذاران مليت جديد توحيد بودند و اين ناله
اقبال لاهورى است كه چون نسيم سحرى دلهاى خفته و وجدانهاى متفرق مسلمين را
بيدار مىكند و سالتخدمتگزارى بى منتخلق خدا و بشارت آزادى و آزادگى نوع
بشر را به ياد آنها مىآورد:
اى غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز كاشانه ما رفتبه تاراج غمان خيز از
ناله مرغ سحر،از بانگ اذان خيز وز گرمى هنگامه آتش نفسان خيز از خواب
گران،خواب گران،خواب گران خيز از خواب گران خيز درياى تو درياست كه آسوده
چو صحراست؟! درياى تو درياست كه افزون نشد و كاست؟! بيگانه آشوب و نهنگ
است،چه درياست؟! از سينه چاكش صفت موج روان خيز از خواب گران،خواب
گران،خواب گران خيز از خواب گران خيز فرياد ز افرنگ و دلاويزى افرنگ فرياد
ز شيرينى و پرويزى افرنگ عالم همه ويرانه ز چنگيزى افرنگ معمار حرم،باز به
تعمير جهان خيز از خواب گران،خواب گران،خواب گران خيز از خواب گران خيز!49
2 آل عمران/103.
3- نگاه كنيد به آثار روشنفكرانى نظير ميرزا صالح،فتحعلى آخوند زاده از
آغاز جنبش مشروطه خواهى در ايران و نوشتههاى فريدون آدميت و يا اقدامات
دولت آتاتورك در تركيه امروزى.
4- نگاه كنيد به آثارى از قبيل:پروين دختر ساسان،از اين اوستا،دو قرن
سكوت،ماه نخشب، مجموعه ايران باستان،مجموعه ايران كوده.
5- تيبورمند،جهانى ميان ترس و اميد.
7- [خواننده محترم مستحضر است كه اين رقم مربوط به زمان نگارش اين
پيشگفتار يعنى1349 شمسى بوده است.]
8- شما طوق اطاعت و اسارت و بندگى هيچ مقامى غير از گرداننده اين كائنات
را بر گردن نمىنهيد مگر اسمهايى كه خود يا اسلافتان نامگذارى كردهايد(خود
ساخته و قدرت دادهايد).
9- يوسف/40.
10- اى مردم به اين مثل گوش دهيد:آن كسانى كه شما به درگاهشان پناه
مىبريد نه قدرت خلق يك مگس دارند و نه در برابر مگسى تاب مقاومت.هم آنها
كه ستايش مىكنيد و مىطلبيد و هم شما كه دلبسته و اسير آنانيد ضعيف و
بيچارهايد(حج/73).
11- در راه پروردگار،آنچنان كه حق جهاد است مجاهده و تلاش كنيد.او شما
را برگزيده و نجشما را طالب نيست.اين جهاد و تلاش در خدا و براى خدا آئين
پدر شما ابراهيم است كه از پيش اين مليت را پايه گذارى كرده و شما را«ملت
اسلام»خواند.در اين راه محمد(ص)نمونهاى اعلى براى شماست و شما هم
نمونهاى عالى براى خيل انسانيتباشيد.پس مدام با حفظ نماز رابطه خود را با
مدبر بى همتاى اين عالم برقرار و با زكات پيوسته وجود و هستى خود را تزكيه
كنيد،و اميد و دل به خدا ببنديد كه او دوست و سرپرستشماست و چه نيكو
سرپرستى و چه خوب ياورى(حج/78).
12- حجرات/13.
13- آل عمران/103.
14- آل عمران/110.
15- يونس/23.
16- يونس/24.
17- صف/10 و 11.
18- انفال/75.
19- بقره/134.
20- انشقاق/6.