عرفان حافظ

متفكر شهيد استاد مطهرى

- ۱ -


مقدمه
عرفان حافظ مجموعه اى است مشتمل بر پنج جلسه كنفرانس استاد شهيد آية الله مطهرى در همين موضوع كه در حدود سال 1350 هجرى شمسى در دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران ايراد شده است . اين كتاب ، اول بار پس از شهادت استاد تنظيم و چندين بار تجديد چاپ شد و در چند چاپ اول با نام ((تماشاگه راز)) منتشر مى گرديد. نظر به اينكه تنظيم قبلى آن داراى اشكالاتى بود و از دقت كافى برخوردار نبود، مطالب استاد مجددا از نوار استخراج و سپس به دقت و با حفظ امانت تنظيم شد و اكنون به صورت حاضر منتشر مى گردد.
استاد شهيد حاشيه هايى نيز بر ديوان حافظ داشته اند كه همراه ديوان با نام ((آيينه جام )) منتشر شده است . در واقع اين سخنرانيها و آن حواشى مكمل يكديگر محسوب مى شوند و در برخى موارد، مطالب اين كتاب تفصيل آن حواشى است .
همچنين استاد مطهرى در بخشى از مقدمه كتاب علل گرايش به ماديگرى تحت عنوان ((ماترياليسم در ايران ))، تحريف شخصيتها و مادى جلوه دادن آنها را يكى از تشبثات مضحك ماترياليستها دانسته و آنگاه به بحث جامعى درباره حافظ پرداخته اند.
كتاب حاضر همچون ديگر آثار استاد نشان دهنده دقت و نكته سنجى ايشان در امر تحقيق است و به سبب موضوعش از حال و هواى لطيف و عرفانى برخوردار مى باشد - كه بيانگر بعد عرفانى شخصيت استاد نيز هست - و شايد به همين سبب تاكنون مورد استقبال فراوان قرار گرفته است .
اميد است اين اثر استاد - كه در واقع يك معرفى اجمالى از عرفان اسلامى است - اهل دل و سوختگان عشق الهى را توشه راه و آرام جان باشد. از خداى بزرگ توفيق خدمت مساءلت مى نماييم .

12 ارديبهشت 73
شوراى نظارت بر نشر آثار استاد شهيد مطهرى

راههاى شناخت حافظ
موضوع بحث ((عرفان حافظ)) است . ديوان حافظ از قديم الايام يك ديوان عرفانى تلقى شده است البته دواوين عرفانى در شعر فارسى زياد است ولى نه خيلى زياد، و آنهايى كه واقعا عرفان شناخته شده است به معنى اينكه تلقى ديگران اين بوده است كه گوينده واقعا مرد عارفى بوده است و ادراكات و احساسات عارفانه خودش را در شعرش منعكس كرده است و وارد در عرفان بوده است ، چنين ديوانهايى در زبان فارسى زياد نيست ، غالبا مقلدند نه عارف ، ولى البته هست ، ديوان عطار مسلم ديوانى است عرفانى ، اشعار عراقى اشعارى است عرفانى ، (ديوان ) مغربى ديوانى است عرفانى ، و از همه معروفتر و شاخصتر دو ديوان است : ديوان مثنوى و ديوان حافظ.
ما اگر بخواهيم درباره عرفان حافظ صحبت كنيم ، اول بايد به اين نكته توجه كنيم كه عرفان دو قسمت است : عرفان نظرى و عرفان عملى . اول عرفان عملى را ذكر مى كنيم .

عرفان عملى
عرفان عملى عبارت است از سير و سلوك انسان ، يا بيان سير سلوك انسان الى الله ، و به عبارت ديگر بيان حالات و مقامات انسان در سير به سوى حق كه از اولين منزلى كه عرفا آن را ((منزل يقظه )) نام مى نهند، يعنى منزل بيدارى ، (شروع مى شود) تا به آخرين منزل كه منزل وصول به حق است و آنها آن را تعبير به ((توحيد)) مى كنند؛ يعنى از نظر عارف توحيد حقيقى جز با وصول به حق حاصل نمى شود، يعنى توحيدهاى قبل از اين مرحله را عارف توحيد واقعى نمى داند. شما اگر منازل السائرين خواجه عبدالله انصارى را ملاحظه كرده باشيد - و اين كتاب اخيرا به فارسى هم ترجمه شده است - مى بينيد كه منازل سلوك را بيان كرده است به صورت صد منزل ، و ده منزل ده منزل كرده است ، از بدايات شروع مى شود تا به نهايات منتهى مى شود.از نظر عرفا اين مساءله يك مساءله تجربى و آزمايشى است ، يعنى در ميان علومى كه ما در گذشته داشته ايم ، بيش از هر علم ديگرى شبيه به علوم امروزى از نظر متكى بودن به نوعى آزمايش عملى ، و از همه نزديكتر، همين عرفان عملى است و احيانا فرنگيها هم اينها را به عنوان ((تجربيات درونى )) تعبير مى كنند. در همين بحثهاى آقاى دكتر عبدالرحمن بدوى (1) هم كه تعبيرات ايشان غالبا تعبيرات فرنگى بود، يا تعبيراتى كه اقبال لاهورى دارد، كه باز تعبيراتى است كه از فرنگيها گرفته است ، در مورد اين سير و سلوك معنوى تعبير به ((تجربه درونى )) مى كنند، و اين از نظر روان شناسى يك وادى ناشناخته اى است ، و هر روان شناسى نمى تواند روان شناسى عرفانى را درك كند زيرا تا كسى عملا به دنياى روح وارد نباشد چه را مى خواهد آزمايش كند؟ تنها يك عالم روان شناس عارف سالك مى تواند ادعا كند كه من روان شناسى عرفانى را مى توانم بيان كنم و توضيح بدهم . در ميان روان شناسان جديد يك نفر است كه تا حدى اطلاعات و مطالعاتى در همين زمينه دارد (شايد بيش از يك نفر باشد من يك نفر را مى شناسم ) فيلسوف و روان شناس معروف آمريكايى ويليام جيمز كه قريب به زمان ما هم بوده و كتابى هم نوشته است كه نام اصلى آن گويا ((آزمايشهاى عرفانى )) بوده است . قسمتى از اين كتاب را به زبان فارسى ترجمه كرده اند به نام ((دين و روان )) و اين مرد خودش ‍ ضمنا يك آدم مذهبى عارف مشربى بوده ، شخصا عارف مشرب بوده و روى بيماران خودش يعنى مراجعه كنندگان خودش بيشتر از اين نظر عرفانى مطالعه كرده و سخت هم به حالات روانى عرفانى معتقد است .
به هر حال اين يك مساءله فوق العاده عظيمى است ؛ يعنى مساءله عرفان عملى مساءله انسان و شناخت انسان است ، انسان از اولين مرحله خاكى بودن تا آن مرحله اى كه قرآن كريم آن را ((لقاءالله )) مى نامد
يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه )(2) از كجا تا كجا!

اگر كسى بخواهد درباره عرفان حافظ بحث كند، يك قسمت اين است كه حافظ در اين وادى اى كه ما الآن تعبير كرديم به ((وادى ناشناخته ))، در وادى سير و سلوك ، چه گامهايى برداشته است و چه حالات و مقاماتى از عرفان را در شعر خودش منعكس كرده است ، يعنى در اشعار حافظ از مقامات سير و سلوك چه چيزهايى پيدا مى شود، كه اينها را بايد انسان دقيقا ابتدا با آنچه كه عرفا در كتبى كه در اين موضوع (نوشته اند) صريح بيان كرده اند تطبيق كند، بعد ببيند كه در هر جايى حافظ چه مى گويد. اينها اصطلاحات خاصى دارند، كلمات خاصى به كار مى برند و حافظ هم بدون شك تابع همان اصطلاحات و تعبيرات و الفاظ است ؛ و بخشى از ارزش حافظ به اين درك مى شود كه اين حالات معنوى را چگونه توانسته است در اشعارش منعكس كند. اين يك قسمت بحث است .

عرفان نظرى
قسمت دوم ، عرفان نظرى است . عرفان نظرى يعنى جهان بينى عرفانى ، بينش عرفانى ، يعنى آن نظرى كه عارف و عرفان درباره جهان و هستى دارد كه به طور مسلم با نظر هر فيلسوفى مختلف و متباين است ، تا چه رسد به غير فيلسوف ؛ يعنى طبقه عرفا يك جهان بينى خاص دارند كه با ساير جهان بينى ها متفاوت است . اين ديگر نظر است درباره خدا، هستى ، اسماء و صفات حق ، و درباره انسان . از جنبه نظرى اظهار نظر كردن ، در واقع اين است كه خدا در نظر عارف چگونه توصيف و شناخته مى شود و انسان در نظر عارف چگونه است ، عارف در انسان چه مى بيند و انسان را چه تشخيص مى دهد. پايه گذار بينش عرفانى - كه بعضى از آن به ((عرفان فلسفى )) تعبير مى كنند - يعنى آن كه عرفان را به صورت يك فلسفه و يك بيان و يك بينش درباره هستى و وجود درآورد، البته به طور متفرقه در كلمات عرفا كم و بيش از صدر اسلام پيدا مى شود، ولى آن كسى كه عرفان را به صورت يك علم در آورد و به اصطلاح متفلسف كرد و به صورت يك مكتب در آورد و در مقابل فلاسفه عرضه داشت و فلاسفه را در واقع تحقير و كوچك كرد و روى فلسفه اثر گذاشت و فلاسفه اى كه بعد از او آمدند چاره اى نداشتند جز اينكه به نظرهاى او با اعتنا باشند، بدون شك ((محيى الدين عربى )) است . پدر عرفان نظرى اسلامى محيى الدين عربى آن اعجوبه عجيب روزگار است .

محيى الدين در عرفان عملى نيز قدم راسخ داشته است ، يعنى اصلا از اول عمرش يك مردى بوده كه اهل رياضت و مجاهده بوده است . (البته ما الآن داريم توصيف مى كنيم و كار نداريم كه محيى الدين يا حافظ حرفشان درست است يا معصوم اند، جايزالخطا هستند؛ مسلم اين حرفها مطرح نيست ، ما داريم بيان مى كنيم كه اينها چه دارند مى گويند). محيى الدين اول كسى است كه عرفان را متفلسف كرد يعنى به صورت يك مكتب منظم در آورد، و اصلا اين مساءله ((وحدت وجود)) كه محور عرفان است - و حتى در عرفان عملى هم همينطور است ، كه حالا يك بحثى در باره آن هست ، چون آن توحيدى كه عارف آخرش به آن مى رسد همان وحدت وجود است در عرفان عملى - و اين وحدت وجودى كه در عرفان نظرى بيان شد، اول با توسط محيى الدين عربى بيان گرديد و او بود كه شاگردهاى عظيم و بزرگى تربيت كرد و هر كس هم كه از آن زمان به بعد آمده ريزه خوار محيى الدين است بدون شك ، و اصلا اين مرد يك شور و غوغاى عرفانى در جهان اسلام بپا كرد. اين مرد از نظر نژاد عرب است ، يعنى طائى اندلسى است ، به او مى گويند ((محيى الدين عربى طائى حاتمى اندلسى ))؛ ((عربى )) مى گويند چون عرب است ، ((طائى )) مى گويند چون از قبيله ((طى )) است ، ((حاتمى )) مى گويند چون از اولاد عدى بن حاتم است ، نسلش به حاتم طائى مى رسد، و ((اندلسى )) مى گويند چون ساكن اندلس ‍ بود. در آن وقت اندلس اندلس اسلامى بود و اين اندلس اسلامى چه مركز بزرگى بوده است براى تمدن و فرهنگ اسلامى در هر قسمتى ، چه ادبيات ، چه فلسفه ، چه عرفان ، چه طب ، چه رياضيات ، و چه اشخاص بسيار بزرگى به وجود آورده و چه سرنوشت غم انگيزى هم دارد كه عجيب است ، و به چه جبرى مسيحيها آمدند آنجا را احتلال كردند و از آن به بعد هم ديگر اين اسپانيا روى سعادت نديد، كه الان هم ديكتاتورى ترين مركزهاى دنيا همين اسپانياى جناب فرانكو است .

اين مرد مسافرتهاى زيادى به دنياى اسلام كرد؛ اولا سالهاى زياد مجاور مكه بوده و مجاورت مكه و بيت الله الحرام و مجاورت قبر مقدس پيغمبر اكرم ، جزء چيزهايى بوده كه عرفا براى خودشان لازم مى دانسته اند كه يك مدتى در اين مكانها باشند و مجاور باشند و براى مجاورت اين مكان هم مى بينيد زمخشرى اهل ماوراءالنهر است ، اهل شمال ايران قديم ، يعنى اهل سرزمين شوروى فعلى ، سرزمين بسيار سردسير، از آنجا حركت مى كند مى آيد سالهاى زياد مجاور سرزمين داغ مكه مى شود، كه من تعجب مى كنم يك آدمى كه عادتش بوده كه در سرزمينهاى سرد زندگى كند، اين چه ايمانى بوده و اين چه شورى بوده كه ساليان دراز اين مرد را مجاور بيت الله الحرام مى كند كه ملقب مى شود به ((جارالله )) و در تفسير كشاف در يكى از آيات سوره عنكبوت مى گويد شما اثر مكانها را غافل نباشيد و هر كسى كه سالها مجاور خانه كعبه باشد مى فهمد كه يك آثار معنوى در اين مجاورت هست كه در غير آن جا نيست ، يا همين مجدالدين فيروزآبادى شيرازى صاحب قاموس ، سالها مجاور مكه بوده .

غرضم اين است كه اختصاص به عرفا ندارد و غير عرفا هم از ادبا، فقها، شيعه ، سنى ، (چنين بوده اند). شما مى بينيد امين استرآبادى سالها مى رود در مكه و مدينه مجاور مى شود و فوائدالمدنية مى نويسد، بحرالعلوم سالها مجاور در مكه بوده است . محيى الدين هم سالها در مكه مجاور بوده و فتوحات خودش را - كه از يك نظر بزرگ ترين كتاب عرفانى است - در مكه نوشته است و به همين مناسبت فتوحات او ((فتوحات مكيه )) ناميده مى شود. با سهروردى معروف (يعنى شيخ شهاب الدين سهروردى مقتول صاحب حكمة الاشراق ، كه اينها معاصر هستند) در مكه ملاقات كرده است و مى گويند كه ساعتها اينها با يكديگر در خانه كعبه ملاقات داشتند و به احتمال بسيار قوى - كه اين جهت بيشتر مورد غفلت است - جناب سهروردى حكمت ذوقى و اشراقى را بيشتر تحت تاءثير محيى الدين عربى بوده است تا ديگران . غرض اينكه محيى الدين حتى در حكمت اشراقى اسلامى هم اثر فراوان داشته . مى گويند وقتى از هم جدا شدند، از شيخ اشراق پرسيدند اين مرد را چگونه ديدى ؟ گفت درياى بى پايان ؛ از محيى الدين پرسيدند سهروردى را چگونه ديدى ؟ گفت مرد صالحى بود.

محيى الدين شاگردان زيادى داشته است كه اين كتب عرفانى علمى را اينها نوشته اند، از قبيل صدرالدين قونوى ضمنا پسرزاده اش يعنى پسر زنش هم هست ، با مادر او ازدواج كرد و او شاگرد و مريد فوق العاده وى بوده و در واقع شارح گفته هاى محيى الدين ، صدرالدين قونوى است .

ابن فارض مصرى در ميان شعراى عرب نظير حافظ ماست ؛ يعنى ديوان ابن فارض در شعر عربى نظير ديوان حافظ است ، با يك تفاوت كه آنهايى كه اهل فن اند مدعى هستند كه حافظ از نظر لطف و ظرافت بالاتر است از ابن فارض ولى ابن فارض از نظر مقامات عرفانى بالاتر است از حافظ، يعنى چيزهايى را از مقامات عرفانى ، او منعكس كرده است كه حافظ در آن موضوعات سكوت كرده و در حافظ چيزى منعكس نيست . ابن فارض ‍ خيلى فوق العاده است ، عمر زيادى هم نكرده ، آن طور كه تاريخ مى نويسد، 56 سال بيشتر از عمرش نگذشته كه فوت كرده است ، او هم گاهى در مكه بوده و گاهى در مصر. در كوههاى مكه مى رفت گردش ‍ مى كرد، تنها و تحت تاءثير حالات عرفانى خودش بود، و در مصر همين طور، و مى گويند در مكه بود با مصر مغازله مى كرد، و در مصر بود با مكه مغازله مى كرد. او هم آدم عجيبى است ، از عجايب دنياى اسلام است . قصيده اى دارد، تائيه ابن فارض ، در حدود هزار شعر است كه همه آنها به ((ت )) ختم مى شود، شعرهاى معروفى است ، كه اين شعرها از اوست :

و انى و ان كنت ابن ادم صورة   و لكن فيه شاهد بابوة

و مى گويند تمام اين شعرها را در حالت بيخودى ، به اصطلاح گفته و ديگران نوشته اند.
داوود قيصرى شارح فصوص ، از اين طبقه است ، يعنى از طبقه احيا شده ها و زنده شده هاى محيى الدين است . عبدالرزاق كاشانى ، شارح ديگر. مولوى بلخى رومى معاصر بود با صدرالدين قونوى و در قونيه با صدرالدين نشست و برخاست داشت . فوت ملاى رومى در حدود سى چهل سال بعد از فوت محيى الدين است ، يعنى محيى الدين در حدود سال 635 فوت مى كند و ملاى رومى در 672، كه سال فوت ملاى رومى و خواجه نصيرالدين طوسى يك سال است . بعد از او هم كسانى كه آمدند، مثل محمود شبسترى صاحب گلشن راز، جامى كه از شارحين فصوص الحكم محيى الدين است ، همه سخت تحت تاءثير محيى الدين عربى هستند و در اشعار شبسترى انسان كلمات محيى الدين را كاملا مى تواند ببيند.

غرض اين است كه محيى الدين تاءثير عجيبى روى عرفاى بعد از خودش ‍ گذاشته است و ديگران به اين مطلب اعتراف كرده اند، در ميان نويسندگان فارسى زبان ، كسى كه اگر در اين مسائل اظهار نظر مى كند تا اندازه اى روى مطالعات است و (بى حساب ) حرف نمى زند، آقاى دكتر زرين كوب است . وى در كتابى كه به نام ((ارزش ميراث صوفيه )) نوشته ، اين حرف را اعتراف مى كند، مى گويد:
((محققان صوفيه بعد از محيى الدين ، على الخصوص شعراى صوفيه ايران ، از آن بهره بسيار يافته اند.))(3)
محيى الدين شعر هم مى گفته ، البته شعرهايش در حد شعرهاى ابن فارض ‍ در عربى يا حافظ در فارسى نيست ولى شعر زياد گفته و اصلا شعر براى او حالت شعرى ندارد، در واقع موج است ، و بعضى شعرهايش هم در آن حد اعلاى از زيبايى است ، كه گاهى در اسفار شعرهايش را نقل مى كند. دو سه تا شعر در هفته گذشته آقاى دكتر بدوى خواند، گواينكه ايشان اين شعرها را خواند به اعتبار شعر آخرش و خوب هم توجيه نكرد، و شعرى كه آن - به اصطلاح - مقام آخر عرفانى توحيدى خودش را مى گويد اين است :

لقد صار قلبى قابلا كل صورة   فمرعى لغزلان و دير لرهبان
و بيت لاوثان و كعبة طائف   و الواح توراة و مصحف قرآن
ادين بدين الحب انا توجهت   ركائبه فالدين 4 دينى و ايمانى

شعرهاى عجيبى دارد، و از كسانى كه سخت در مقابل محيى الدين خاضع و فروتن و كوچك است ، صدرالمتاءلهين است .
غرض اين است كه پدر عرفاى نظرى محيى الدين است و اگر ما درباره عرفان نظرى حافظ بخواهيم بحث كنيم چاره اى نداريم جز اينكه همان مكتبى را كه محيى الدين تاءسيس كرده است بايد ببينيم كه اينها چگونه بيان كرده اند و آيا حافظ در اين زمينه چيزى دارد و يا ندارد. ولى انسان وقتى كه وارد بحث درباره عرفان حافظ مى شود، مى بيند كه خيلى دامنه درازى دارد، و من حيفم آمد كه يك قسمتهايى را اينجا بيان نكنم گواينكه ممكن است منجر شود به اينكه من همه حرفهايم را نتوانم بزنم .

آيا حافظ عارف بوده ؟
بحث درباره ((عرفان حافظ)) كه ما عنوان كرده ايم مفهومش اين است كه ما حتما حافظ را يك مرد عارف فرض كرده ايم ، آنگاه در چگونگى عرفان علمى حافظ بحث مى كنيم كه عرفان عملى حافظ در چه حد و مرتبه است و عرفان نظرى حافظ چگونه است . ولى در عصر ما يك مطلب جديدى به وجود آمده و خود ما ايرانيها اين را به وجود آورده ايم و آن اين است كه اصلا آيا حافظ واقعا عارف بوده يا عارف نبوده ؟ اين اول حرف است براى ايرانيهاى امروز. شما اگر اكثر قريب به اتفاق مقالاتى كه امروز در جرايد، مجلات ، روزنامه هاى يوميه و غير يوميه درباره حافظ مى نويسند و حتى كتابهايى كه اخيرا درباره حافظ نوشته اند بخوانيد و اينها را مقياس شناسايى حافظ قرار بدهيد مى بينيد حافظ به هر چيزى شبيه است جز يك عارف . اين را هم نمى شود سرسرى گرفت و گفت بيخود گفته اند. شايد هم واقعا اينجور باشد و حافظ واقعا عارف نبوده و بيخود با يك سلسله تاءويلات آمده اند او را به صورت يك عارف جلوه داده اند. واقع مطلب چيست ؟ آيا حافظ يك مرد عارفى بوده يا نبوده ؟ امروز اغلب حافظ را به صورتى منعكس مى كنند كه هيچ نمى شود نام عارف (روى او گذاشت ). عرفان هم كه يك امر اختراعى امروزى نيست ، يك جريانى است كه بيش از هزار سال در همان دوره اسلامى از آن مى گذرد. آيا حافظ از تيپ خواجه عبدالله انصارى مثلا، بوده يا نبوده است ؟

عده اى اساسا سخت انكار دارند و لااقل قبول ندارند يا مشكوك مى دانند اين مطلب را كه ما حافظ را يك مرد عارف واقعى بدانيم . حالا ما بايد ببينيم كه حافظ كيست ؟ اول بايد بفهميم حافظ كيست ، آيا مى توانيم حافظ را از اول به صورت يك عارف قبول كنيم ؟ اگر نتوانستيم ، در همين مرحله توقف مى كنيم ؛ اگر توانستيم ، آنگاه مى رويم ببينيم عرفانش ‍ چگونه عرفانى است .

براى شناختن حافظ، ما دو منبع داريم كه اين دو منبع مى توانند كمك به يكديگر باشند: يكى تاريخ است ؛ تاريخ حافظ، حافظ را چگونه معرفى مى كند؟ يعنى آن مقدارى كه حافظ در تاريخهاى معاصر خودش آمده است و به زبان مردمى كه در آن زمان يا نزديك به آن زمان بوده اند (چون هر كسى در زمان نزديك به خويش هم بهتر شناخته شده است تا كسى كه تا هفتصد هشتصد سال از او گذشته است ) حافظ چگونه شناخته مى شده است و چگونه شخصى بوده و چه شخصيتى داشته است ؟ و دوم خود ديوانش ؛ از راه ديوانش ببينيم (حافظ) چگونه (بوده است ). مرد را از راه سخنش (مى شناسند): ((المرء مخبو تحت لسانه ))(5) كلام اميرالمؤ منين است : انسان در زير زبانش پنهان است . انسان هر كار بخواهد بكند كه خودش را مخفى كند و پرده روى زبان خودش بكشد، خيال نمى كنم صد در صد بتواند. به هر حال يك منبع ديگر، ديوان است .

اين هر دو، منبع خوبى است براى شناسايى حافظ. در بعضى قسمتها ممكن است هر دو توافق داشته باشند. در بعضى قسمتها، از تاريخ حافظ يك چيزهايى - كه البته بيشتر مربوط به جزئيات زندگى حافظ است - مى شود فهميد كه از ديوانش نمى شود فهميد. يك چيزهايى را هم از ديوانش مى شود فهميد كه از تاريخش نمى شود فهميد. مثلا اوج عرفان حافظ را ديگر تاريخ نمى تواند بيان كند، يعنى كسى كه ((شرح حال نويس )) بوده نمى تواند اوج عرفان حافظ را بيان كند و قهرا تاريخ هم در اين قسمت سكوت كرده است .

حافظ از نگاه تاريخ
حافظ را در زمان خودش چگونه شخصى مى شناخته اند؟ اتفاقا حافظ در زمان خودش به گونه اى شناخته شده است كه جنبه هاى ديگرش ، هم بر جنبه شاعرى اش غلبه داشته است ، هم بر جنبه عارف بودن و درويش ‍ بودن ؛ يعنى او را اولا به صورت يك شاعر حرفه اى نمى شناخته اند و حافظ هم زياد شعر نگفته است ، شعرهايى كه واقعا از حافظ است و مى شود ثابت كرد كه از اوست ، بر ايام عمر حافظ كه تقسيم كرده اند - يك وقتى آقاى محيط طباطبايى اين را بيان مى كرد - شايد در ماه يك غزل گفته باشد؛ غير از شاعرهاى ديگرى مثل نظامى يا فردوسى و حتى مولوى است ، اينها به شاعر بودن در زمان خودشان بيشتر شناخته مى شده اند. البته شعر حافظ با همه كمى ، در همان زمان خودش شهرت پيدا كرده و نه تنها از دروازه هاى شيراز بيرون رفته بلكه از دروازه هاى ايران بيرون رفته ، ولى به هر حال شعر زياد نگفته و در زمان خودش هم به نام يك شاعر معروف نبوده ، همچنانكه در زمان خودش به عنوان يك درويش و يك صوفى حرفه اى هم معروف نبوده است . متصوفه مردم پنهانى نبوده اند، سلسله ها و رشته ها داشته اند، استادهايشان همه مشخص بوده اين شيخش ‍ آن بوده ، آن شيخش آن بوده ، كه سلسله ها صوفيه را نوشته اند، و بعلاوه شما مى بينيد كه اينها اغلب در لباس و در ((زىّ)) با ديگران تفاوت داشته اند، كلاهشان كلاه مخصوصى بوده ، و در عصرهاى اخير كشكول و طبرزين ، و اينجور چيزها بوده ، سر نمى تراشيده اند، به قول خود حافظ ((نه هر كه سر نتراشد قلندرى داند)). ظاهرا حافظ حتى زى تصوف هم نداشته ؛ اگر چه گاهى در تعبيرات خودش مثلا مى گويد ((حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو)) ولى اينها دليل نمى شود كه واقعا حافظ عملا هم خرقه پشمينه مى پوشيده است . اين ((خرقه پشمينه )) هم كه لفظش آمده ، مثل خيلى الفاظ ديگر حافظ است ، كه بعد روى آن بحث مى كنيم . اين را من صد در صد نفى نمى كنم كه حافظ در زى اهل تصوف نبوده ، ولى تا آنجا كه من مطالعه كرده ام قرينه اى به دست نيامده است كه در زى اهل تصوف بوده و بلكه قرائن برخلاف است ، و حتى با اينكه اين مرد در ديوان خودش تكيه زياد دارد كه بى ((دليل راه )) - يعنى بى مربى ، آنچه كه متصوفه او را ((مرشد)) و احيانا ((شيخ )) و ((استاد)) مى گويند - (نبايد طى طريق كرد و) تكيه عجيب دارد كه كسى بدون استاد و مربى محال است كه اين راه بتواند طى كند:

قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن   ظلمات است بترس از خطر گمراهى

كه بعد در جاى خودش خواهيم گفت كه حافظ اشعار زيادى در اين زمينه دارد و اين يكى از مسائل فوق العاده عظيمى است كه اين طبقه روى آن تكيه دارند كه هر كسى ، مثل پزشك خانوادگى - نه مثل پزشكهاى معمولى - در اين طب روحى ، يك پزشك مراقب احتياج دارد، يعنى يك كسى كه هميشه بر روح او اشراف داشته باشد، نه كسى كه يك وقتى اگر مشكلى بود برود سراغش حالش را به او عرضه بدارد، مثل طبيبى كه ما احيانا به او مراجعه مى كنيم ؛ نه فقط خواندن كتاب كافى نيست ، مراجعه به پزشك كافى نيست بلكه اينها معتقدند هر كسى بايد يك پزشك معالج مراقب دائم داشته باشد و بدون آن محال است (بتواند اين راه را طى كند)؛ آرى با اينهمه تكيه اى كه اين مرد روى اين امر دارد، يك نفر هنوز نتوانسته نشان دهد كه مرشد او چه كسى بوده ، مسلم داشته ولى (مشخص ) نيست . معلوم است كه مربى او از اين تيپ مشايخ معروف صوفيه نبوده و به طور كلى تصوف شيعى از تصوف سنى اين امتياز را دارد كه اين سلسله ها و اين تشريفات بيشتر مال متصوفه اهل تسنن است و متصوفه شيعه ، هم عميقتر از متصوفه اهل تسنن و هم كمتر اهل اين حرفها هستند كه شيخى و استادى و او استادش را نشان بدهد، بسا هست كه اينها را در زمان خودشان هيچ كس نمى شناخته است كه داراى عاليترين مقامات عرفان هستند؛ حتى همسايه خانه اش ، زنش ، بچه اش ، شاگردانش ‍ نمى شناخته اند كه اين بالاترين مقامات عرفان را دارد، ولى واقعا داشته ، فقط همان معلم خاصش او را مى شناخته ، از غير او هميشه پنهان بوده ؛ و من يك قرينه اى هم پيدا كرده ام كه بعد ان شاءالله خواهيم گفت : حافظ يك مدتى كوشش كرده كه به اهتمام خودش ، يعنى بدون استاد و معلم و مربى ، اين راه را طى كند، بعد كه سالها زحمت مى كشد، خون جگر مى خورد و حتى به يك سلسله مكاشفات نائل مى شود، مى رسد به آنجا كه نه ، بدون ((دليل راه )) امكان ندارد، مى گويد كه چنين كرديم و نشد چنان كرديم نشد...، آخرش مى گويد كه بدون دليل راه اهتمام كرديم و نشد. معلوم مى شود مدتى اين جور بوده ، ولى بعد مسلم پيدا كرده .

خوب ، اين هم خودش يك قرينه اى است كه حافظ اگر يك كسى مى بود كه در زمان خودش خرقه اى داشت و كلاه چند تركى و از اين حرفها، مسلم شيخش هم معروف و شناخته بود مى گفتند (او شاگرد فلان شيخ بوده است ).
كسانى كه حافظ را در زمان خودش يا نزديك به زمان خودش توصيف كرده و القابى برايش ذكر كرده اند، نه لقب شاعرى به او داده اند و نه لقب عرفانى ، بلكه گويى اصلا يك فقيهى ، را يك حكيمى را، يك اديبى را دارند تعريف مى كنند، تمام عناوين هست جز اين جور عناوين و البته اين نكته را ديگران توجه كرده اند، مرحوم شيخ محمد خان قزوينى در مقدمه اى كه بر ديوان حافظ نوشته اين نكته را ذكر كرده است . مى دانيد كه ديوان حافظ را اول بار شخصى از معاصران و ظاهرا از همشاگرديهاى حافظ - كه نزد استادهايى همين دروس ظاهرى را (حكمت ، كلام ، منطق ، تفسير) مى خوانده اند - بعد از وفات حافظ جمع كرده . اسمش را در بعضى از چاپها به نام ((محمد گل اندام )) نوشته اند، ولى قزوينى و ديگران مى گويند اين اسم در نسخه هاى متاءخرتر اضافه شده و در آن نسخه هاى خيلى قديمى اسم ((محمد گل اندام )) نيست ، ولى معلوم است كه يكى از معاصرين حافظ است ، و آن معاصر مى گويد غالبا استاد ما قوام الدين عبدالله (يكى از استادهاشان ) به حافظ اصرار مى كرد كه اين شعرها را جمع كن ، حيف است اين شعرها از بين برود، و حافظ تعلل مى كرد، مثل اينكه يك حالت عرفانى به او اجازه نمى داده اينها را جمع كند؛ مى گويد تا در سال 792 وفات يافت ، بعد از وفاتش ما آمديم شعرها را جمع كرديم . اين مرد كه همشاگردى حافظ بوده است ، وقتى كه از حافظ نام مى برد، به اين عناوين نام مى برد:
ذات ملك صفات ، مولانا الاعظم السعيد، المرحوم الشهيد (مقصود شهيد عرفان و عشق است ) مفخر العلماء، استاد نحارير الادباء، معدن اللطائف الروحانية ، مخزن المعارف السبحانية ، شمس الملة و الدين محمد الحافظ الشيرازى
نه يك عنوان عرفانى دارد نه يك عنوان شعرى . بعد هم مى گويد: ((طيب الله تربته و رفع فى عالم المقدس رتبته )) گويى يك فقيهى را دارد توصيف مى كند، باز مرحوم قزوينى مى گويد كه يك نسخه از ديوان حافظ كه يك كاتبى كه يا خيلى نزديك به زمان حافظ بوده يا معاصرش بوده استنساخ كرده است ، در آخر كه از اين مرد ياد كرده است به اين عناوين ياد كرده :
تم ديوان المولى العالم الفاضل ، ملك القراء و افضل المتاءخرين ، شمس الملة و الدين ، مولانا محمد الحافظ روح الله و روحه و اوصل فتوحه و نور مرقده .
مرحوم قزوينى مى گويد كه :
((از القاب و نعوتى كه اين كاتب بسيار نزديك به عصر خواجه و شايد معاصر خواجه در حق او نگاشته بدون اينكه هيچ عبارتى ديگر دال بر اينكه وى از مشاهير عرفا و صوفيه عصر خود بوده از قبيل قطب السالكين ، فخر المتاءلهين ، ذخر الاولياء، شمس العرفاء، عارف معارف لاريبى ، واقف مواقف اسرار غيبى ، و امثال ذلك - كه در نسخ جديده معمولا بر اسم او مى افزايند - در حق او استعمال كرده باشد، شايد بتوان استنباط كرد(6) كه خواجه در عصر خود بيشتر از زمره علما و فضلا و دانشمندان به قلم مى رفته تا از فرقه عرفا و صوفيه ، يعنى جنبه علم و فضل و ادب او بر جنبه عرفان و تصوف او غلبه داشته (7) و علاوه بر اين از نعت ((ملك القراء)) كه كاتب در حق او استعمال كرده ، به نحو وضوح معلوم مى شود كه خواجه از معاريف قراء عصر خود محسوب مى شده و به همين سمت مخصوصا در زمان خود مشهور بوده و اين بيت او كه مى گويد:

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ   قرآن زبر بخوانى با چارده روايت

در حق او صادق و به هيچ وجه اين گونه تصريحات او از قبيل اغراق و مبالغه شاعرانه نبوده است و تخلص ((حافظ)) (يعنى حافظ قرآن ) بكلى بامسمى و صفت بارز او بوده است .))
من از ديوان حافظ دو نسخه بيشتر ندارم ، يكى نسخه مرحوم قزوينى ، و ديگر نسخه اى كه آقاى سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى اخيرا چاپ كرده و جزو نسخ خوب حافظ است . البته اين دو مى توانند جامع باشند، از نظر اينكه مرحوم قزوينى تكيه اش بيشتر بر نسخ قديم است و به ذوق و اين حرفها هيچ اعتماد ندارد و آقاى انجوى شيرازى و تيپش افرادى هستند كه خيلى به نسخ قديمه اعتنايى ندارند، مى گويند ما شعرى هم كه در ديوانهاى منسوب باشد، اگر ببينيم به تيپ شعر حافظ مى خورد قبول مى كنيم .

حافظ معلم رسمى هم زياد داشته ، يكى از استادهايش مير سيد شريف جرجانى معروف است .
در مقدمه حافظ انجوى از حافظ شيرين سخن مرحوم دكتر معين نقل مى كند (مرحوم دكتر معين هم يك آدمى بود كه هميشه مستند حرف مى زد، هيچ وقت بى استناد حرف نمى زد):
((هرگاه در مجلس درس مير سيد شريف علامه گرگانى شعر خوانده مى شد، مى گفت به عوض اين ترهات به فلسفه و حكمت بپردازيد، اما چون شمس الدين محمد مى رسيد علامه گرگانى مى پرسيد بر شما چه الهام شده است ؟ غزل خود را بخوانيد، شاگردان علامه به وى اعتراض ‍ مى كردند اين چه رازى است كه ما را از سرودن شعر منع مى كنى ولى به شنيدن شعر حافظ رغبت نشان مى دهى ؟ استاد در پاسخ مى گفت : شعر حافظ همه الهامات و حديث قدسى و لطائف حكمى و نكات قرآنى است .))
((لطائف حكمى با نكات قرآنى )) تعبير خود حافظ است كه مى گويد آنچه من مى گويم لطائف حكمى است با نكات قرآنى . اين جمله مير سيد شريف واقع از خود حافظ گرفته (شده ).
معلوم مى شود كه حتى در زمانى كه حافظ هنوز جوان و شاگرد مير سيد شريف بوده ، تلقى افرادى نظير مير سيد شريف از حافظ در اين حد بوده است .

يادم نيست من در كجا خواندم كه اين لقب ((لسان الغيب )) را كه به حافظ داده اند مال عصرهاى متاءخر نيست ، از همان زمانهاى قديم به او ((لسان الغيب )) مى گويند. اگر اين حرف درست باشد، قرينه ديگرى است كه اين مرد از همان زمان خودش به عنوان يك مرد عارف اهل معنا (شناخته مى شده ) به طورى كه اساسا او را زبان غيب مى دانسته اند يعنى اين جور فكر مى كردند كه اين شعرها را كه او سروده ، او نبوده به عنوان يك بشر كه بسرايد، بلكه از غيب به زبان او جارى مى شده است ؛ چنين اعتقادى داشتند.

از تاريخ حافظ، هر چه كه ما مطالعه كنيم ، اين مطلب روشن مى شود كه حافظ يك مردى بوده در زى علما و البته در عين اينكه يك عارف بوده (نزديكانش او را به صورت يك عارف مى شناخته اند اما نه به صورت يك درويش و صوفى حرفه اى ) بيشتر به عنوان يك عالم معروف بوده است . آن محمد گل اندام هم وقتى مى خواهد عذر بياورد براى اينكه حافظ خودش فرصت نكرد و نخواست (ديوانش را جمع كند)، مى گويد ((اينقدر مشغول مطالعه كتاب دواوين عرب و كشاف و مفتاح و مصباح و... بود كه فرصت نداشت )). گويى كسى مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى را وصف مى كند. مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى اعلى الله مقامه از شعراى بسيار زبردست است ، خواهرزاده قاآنى هم هست ، خيلى هم خوب شعر مى گويد، مجتهد و مرجع تقليد، ولى خيلى كم شعر گفته ؛ حالا كسى بگويد آقاى آميرزا محمد تقى ديوانشان را جمع كرده اند يا نه ؟ آدم مى گويد ايشان آنقدر مشغله داشت كه ديگر نمى رسيد بيايد ديوانش ‍ را جمع كند. درباره حافظ اينجور فكر مى كردند كه اينقدر مشغله علمى داشت كه خودش ديگر نمى رسيد بيايد شعرهايش را جمع كند.
پس چهره حافظ در تاريخ به اين شكل منعكس است .

حافظ از نگاه ديوانش
اما بياييم سراغ منبع دوم شناخت حافظ يعنى ديوان حافظ. در زمان ما بيشتر حافظ را مى خواهند از روى ديوان و اشعار و گفته هايش بشناسند. اين هم البته راه درستى است ، خودش يك راه شناسايى است ، ولى نظر به اينكه در ميان همه شعرا - به نظر من اعم از فارسى و عربى ، و شايد ابن فارض هم مثل حافظ نباشد - هيچ كس مثل حافظ اين جور نيست كه در شعر يك دوگانگى ظاهرى مشهود باشد، (لذا شناخت حافظ از راه ديوانش خالى از دشوارى نيست ). در بعضى از اشعارش يك حالت لاابالى گرى و فسق و فجور و پشت پا زدن به همه سنن و مقدسات ، و دم غنيمت شمردن و بى اعتنا به همه چيز بودن منعكس است ، و از آن طرف هم اشعارى دارد كه بدون هيچ گونه توجيه و تاءويلى مخ عرفان و مخ اخلاق است و نقيض اينها، يعنى درست نهى اينها؛ يك چنين دوگانگى اى در اشعار حافظ مشهود است ، و همين جهت سبب شده كه حافظ در زمان به شكلى درآمده است كه احدى نظير ندارد؛ يعنى آن آدم لذتجوى لذت پرست ميخواره اى سر و كارش جز با شراب و رباب و چنگ و اين حرفها نيست ، يعنى يك آدم به اصطلاح امروزيها اپيكورى ، در كار خودش از حافظ مدد مى گيرد، و در بسيارى از مجالس و بزمها ديوان حافظ در محافل ديگرى هميشه بوده و هنوز هم هست ، در محافلى كه افرادى مى آيند مى نشينند، حالت تجرد به خودشان مى گيرند، گناهان خودشان را ياد مى كنند، عبادت مى كنند، حالت ذكر به خودشان مى گيرند، شعرهاى حافظ را مى خوانند، اشك مى ريزند و مى گريند، افراد خيلى بزرگى حافظ از سجاده شان جدا نمى شود؛ يعنى در بزم آنها سوم شراب و رباب است ، و در محفل الهى و روحانى اينها سوم قرآن و صحيفه سجاديه است . اينها ديگر صحبت ((به خودبندى )) نيست ، و من چنين اشخاصى را سراغ دارم . و افرادى نظير مرحوم فيض مثلا، به حافظ به اين چشم و ديده نگاه مى كردند. حالا اين چگونه است ؟ و واقعا هم اگر ما به اشعار حافظ نگاه كنيم ، در نظر ابتدائى لااقل ، اين دوگانگى و دوگونگى را در آن مى بينيم . پس حافظ كيست ؟ حالا ما هستيم و مى خواهيم از همين شعرهايش او را بشناسيم ، فعلا ما به تاريخش ديگر كار نداريم ؛ حافظ كيست ؟ از اين شعرهايش مى خواهيم بفهميم كيست .

شناخت يك نفر از روى اثرش ، ديوانش ، كارى است منطقى ، يعنى ديوانش را بايد تحليل كرد، حالا ممكن هم هست احيانا كسى برسد به جايى كه آخرش نتواند او را بشناسد، ولى بالاخره اقدام به اين كار، كارى است عملى ، بعد ببينيم به نتيجه مى رسيم يا نمى رسيم . اگر نرسيديم كه نرسيديم ، ولى اگر رسيديم راه ، راه صحيحى است ، راه تحليل ديوان و اثر يك شاعر.

در مورد حافظ، فرضيه هاى زيادى هست . ما بايد اين فرضيه ها را يك يك بيان كنيم ، بعد هر يك از آنها را با قرائن موجود تطبيق بدهيم ، ببينيم قرائن همين ديوان حافظ تطبيق مى كند با آن يا تطبيق نمى كند، و احيانا قرائن تاريخى هم ممكن است در بعضى موارد به كمك ما بيايد، درست مثل همين كه علماى امروزى در مسائل طبيعى ، اول يك فرضيه اى در ذهنشان برق مى زند، به اصطلاح اين مرحله تئورى است ، بعد مى آورند در مرحله پراتيك و عمل ، ببينند اين فرضيه با واقع انطباق پيدا مى كند يا نمى كند.