سعادت
مسأله سعادت يكى از مباحث قديمى فلسفى است كه در حكمت عملى بحث مىشود و اگر در حكمت نظرى بحث شود به يكى از فروع آن پرداخته مىشود و آن اين است كه آيا سعادت، منحصر به سعادت جسمانى است، يا سعادت روحانى نيز وجود دارد؟
ابتدا به نظر مىرسد كه معنى سعادت واضح و روشن است و نيازى به تعريف ندارد، اما اگر آن را با معانى نزديكش، مانند لذت، آسايش، موفقيت، نيل به آرزوها، سرور، بهجت، رضايت و امثال اين معانى مقايسه كنيم در مىيابيم كه معانى سعادت، آن قدر كه ابتدا به نظر مىرسد، واضح نيست.
واژههاى سعادت و شقاوت از لحاظ ريشه لغوى، مفهوم مقابلى ندارند، چرا كه سعادت در لغت متضمن معنى معاونت است و شقاوت به معناى رنج و شدت، ولى اين دو كلمه در عرف عام و خاص مقابل هم قرار مىگيرند؛ چنان كه قرآن كريم مىفرمايد:
يوم يات لا تكلم نفس الا باذنه فمنهم شقى و سعيد فاما الذين شقوا ففى النار... و اما الذين سعدوا ففى الجنة
سعادت و لذت با هم قرابت زيادى دارند، ولى مترادف هم نيستند و نيل به لذت به معناى نيل به به سعادت نمىباشد و همچنين تحمل رنج، مطلقا شقاوت نيست.
لذتى كه مانع لذت بزرگتر يا باعث رنج مهمتر و بزرگترى شود سعادت نيست، ولى لذت محسوب مىشود؛ سعادت آن است كه چيزى برتر از آن متصور نباشد، ولى لذت اين گونه نيست. لذت مربوط به يك قوه، عضو يا استعداد خاص انسان است، ولى سعادت مربوط به كل استعدادها و مجموع قواست. لذت دايرمدار مطبوع و نامطبوع بودن است و سعادت، داير مدار مصلح بودن يا مصلحت نبودن.
لذت مختص زمان حال است، ولى سعادت هم بر حال و هم بر آينده گسترده است.
سعادت، انتزاعى و حاصل مقايسه بين لذتها مىباشد. تشخيص لذت با غريزه است در حالى كه تشخيص سعادت با عقل است، چه به طور مستقيم و چه از طريق راهنمايى مكتبى كه انسان را به سعادت راهنمايى مىكند.
در هر صورت تشخيص سعادت غريزى نيست، بنابراين تشخيص لذت آسان است و هر روانشناسى كه امور روانى را بشناسد، مىتواند درباره لذت و رنج اظهار نظر كند، ولى اظهار نظر درباره سعادت، وظيفه فيلسوفان است كه مدعى شناسايى جهان و انسان و اجتماع هستند و تنوع اظهار نظر آنها درباره سعادت، بسته به جهانبينى و انسانشناسى آنها بسيار متفاوت است.
علت اين كه مردم براى رسيدن به سعادت، راههايى مختلف انتخاب ميكنند نيز اختلاف در جهانبينى و انسانشناسى آنها يا آيينهايى كه به آن وابسته هستند، مىباشد.
اين كه گفته مىشود: هر كسى بالطبع طالب سعادت است درست نيست، زيرا آن چه همه مردم به دنبال آن مىروند، لذت است و فقط وقتى مىتوان گفت انسان به دنبال سعادت است كه سود و زيانهايى را حساب كرده و بر حسب آن راهى را انتخاب كرده باشد. پس اگر كسى بگويد كه مردم هميشه دنبال سعادت هستند، ولى در تشخيص، اشتباه مىكنند، درست نيست زيرا مردم غالبا از طبع خود پيروى مىكنند، نه از عقل خود و طالب لذتند نه طالب سعادت.
ولى اگر مقصود از اين كه انسان بالطبع طالب سعادت است، اين باشد كه اگر عقل انسان سعادت را شناخت، انسان بالفطره طالب آن است، مطلب درستى است.
مطلب ديگر رابطه سعادت و آرزوست. هر كس سلسله آرزوهايى دارد كه اگر از او بپرسيم: سعادت چيست؟ در جواب به آن آرزوها اشاره ميكند.
بعضى مىگويند: سعادت همان رسيدن به آرزوهاست، اما در اين صورت ممكن است طبقه زيرك و استثمارگرى توانسته باشد رضايت طبقه مظلومى را به دست آورد و آرزوهايشان را بر آورد و در ظاهر، اين طبقه به آرزوى خود رسيده باشد، ولى اين طبقه سعادتمند نيستند، زيرا مقدارى از سعادتشان توسط آن استثمارگران ربوده شده است و اين طبقه مانند بيماران بى دردى شدهاند كه از وجود بيمارى غافلند و هرگز در صدد رفع بيمارى خود نيستند.
اگر انسان را مجموعى از جسم و روح بدانيم، فقط يك قسم سعادت متصور مىشود، ولى اگر بين اين دو قايل به تفكيك باشيم، سعادت بر دو قسم مىشود: سعادت جسمى و سعادت روحى.
سعادت جسمى، يعنى تأمين همه جانبه و كامل لذات جسمانى، با در نظر گرفتن قوت و ضعف لذتها و طرد حداكثر رنجهاى جسمانى؛
و سعادت روحانى عبارت است از تأمين همه جانبه و كامل لذات روحانى و طرد حداكثر رنجهاى روحى.
همين طور مىتوانيم براى هر عضو، سعادتى جداگانه در نظر بگيريم كه از لذت آن عضو مجزا است، مثل سعادت باصره.
چون لذت و رنج مبناى اصلى سعادت و شقاوت است و مردم داراى استعدادهاى متفاوتى از لحاظ تأمين يك لذت هستند و از طرفى عوامل خارجى كه اين استعدادها را به فعليت مىرساند براى همه مردم على السويه فراهم نيست؛ سعادت داراى مراتب و درجات مىشود.
سعادت بستگى كاملى دارد به حركت و مسير تكاملى و رسيدن انسان به كمالاتى كه بالقوه دارد، لذا سعادت و كمال همدوش يكديگرند. با يك تصور عالىتر، سعادت و وجود هم همدوش يكديگر هستند و هر موجودى به تناسب ظرفيت و سعه وجودى كه دارد، از سعادت بهرهمند است. ظرفيت هر موجود بستگى به قرب او به سرچشمه لا يزال هستى دارد و استعداد انسان براى نيل به سعادت واقعى با همه مظاهر مختلفى كه دارد عبارت از استعداد رسيدن به مقام قرب الهى است. يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه
بحث ديگر عوامل سعادت است كه درباره آن نظريات مختلفى ارايه شده است؛ به عنوان مثال بعضى از فلاسفه قديم و جديد بدبينى را شعار خود قرار دادهاند و سعادت را خواب و خيال مىپنداشتند.
برخى ديگر مدعى شدهاند كه عوامل سعادت درونى هستند و هر چه انسان رابطهاش را با جهان بيرون قطع كند از سعادت بيشتر بهرهمند مىشود.
گروهى ديگر سرچشمه سعادت را جهان بيرون مىدانند و معتقدند هر چه انسان بيشتر از لذتها بهرهمند شود بيشتر به سعادت دست يافته است، زيرا انسان از ناحيه خود فقط فقر و حاجت است، مادى مسلكان درباره به اين نظريه معتقدند.
نظر سوم كه اكثر دانشمندان جهان آن را قبول دارند، اين است كه عوامل سعادت هم درونى هستند و هم بيرونى. به عنوان مثال ارسطو سعادت را به دو قسمت تقسيم و هر قسم را به سه عامل منحصر كرده است:
1. عوامل خارجى: ثروت، مقام، فاميل و عشيره.
2. عوامل جسمى: سلامت، قوت و زيبايى.
3. عوامل روحى: حكومت، عدالت و شجاعت.
البته تقسيم بندى ارسطو قابل نقد است، زيرا بديهى است كه عوامل سعادت را نمىتوان به اين عوامل منحصر كرد و از طرفى برخى عوامل وجود دارد كه ميان روح و بدن مشترك است، مانند عبادت يا بعضى عوامل ميان روح و بدن و خارج مشترك است، مثل كتاب.
درباره عوامل سعادت، مباحثى وجود دارد كه براى پرهيز از طولانى شدن بحث، فقط به دورنمايى از مباحث اكتفا مىكنيم، از قبيل اين كه كدام عوامل سعادت، درجه اول و ركن هستند و كدام عوامل غير ركن و درجه دوم؟ كدام عوامل، عوامل مستقيمند و كدام عوامل غير مستقيم؟ آيا عوامل سعادت متغيرند يا ثابت؟ و آيا ممكن است براى بشر يك برنامه جامع سعادت ولو به وسيله وحى و نبوت طرح شود كه براى تمام زمانها كافى باشد؟ چرا كه چنانچه مخالفين اديان مىگويند، اديان در گذشته عامل رشد بشر بودهاند، ولى الآن بر خلاف گذشته عامل بدبختى بشر به حساب مىآيند. در اين كه بعضى عوامل سعادت متغيرند و بعضى ثابت شكى نيست، ولى بايد مقياسى براى تشخيص به دست آورد. آيا چنين مقياسى وجود دارد؟
بحث ديگر اين است كه آيا سعادت مطلق است يا نسبى؟ آيا آن چه موجب سعادت است براى همه افراد و همه ملتها يكسان است؟ اين بحثها از نظر دين اسلام كه خاتم الاديان است بيشتر قابل توجه مىباشد.
نكته مهم ديگر رابطه سعادت و نياز انسان به راهنماست. اگر سعادت انسان را منحصر در لذت مىدانستيم، ديگر نيازى به راهنما احساس نمىشد و انسان خود مىتوانست به سعادت دست يابد، ولى چون پايان سعادت، چيزى جز شكوفا شدن همه استعدادها و به فعليت رسيدن همه قوا و پيمودن صراط مستقيمى كه انسان را به كمال مىرساند نيست، شناخت سعادت انسان فرع بر اين است كه مقام استعدادها و ظرفيتهاى او شناخته شد و چون هنوز براى بشر، خود انسان و استعدادهايش مجهول مانده است، نياز به راهنمايى كه از افق مافوق تدبير انسانى، يعنى افق وحى باشد، كاملا معلوم مىشود. علاوه بر آن، دستگاه عظيم خلقت، كه از كوچكترين نيازمندىهاى انسان غافل بوده است نمىتواند شاهد اين باشد كه اين نيازمندىهاى مهم بشر بر آورده نشده باشد.
الغدير و وحدت اسلامى
وحدت اسلامى همواره مورد توجه و اهتمام شارع مقدس اسلام بوده است و در اوضاع و احوال كنونى نيز با توجه به اين كه، ملل و فرق اسلامى از هر سو مورد هجوم و تفرقه افكنى دشمن واقع شدهاند، مصلحان و دانشمندان اسلامى عصر ما، اتحاد و همبستگى ملل مسلمان را از ضرورىترين نيازهاى اسلامى ميدانند.
درباره مفهوم وحدت اسلامى دو نظر مطرح شده است:
مطابق نظر اول منظور از وحدت اسلامى، وحدت مذهبى است، به اين معنا كه از ميان مذاهب اسلامى يكى انتخاب و ساير مذاهب كنار گذاشته شود و يا اين كه مشتركات همه مذاهب گرفته و مفترقات آنها كنار گذاشته شود. بدون شك اين مفهوم از وحدت اسلامى، نه معقول است و منطقى، و نه مطلوب است و نه عملى.
اما مطابق ديدگاه دوم، وحدت اسلامى يعنى مسلمانان در يك صف، در برابر دشمن مشتركشان متشكل شوند، زيرا مشتركات بسيارى دارند كه مىتواند مبناى يك اتحاد محكم قرار گيرد، مانند اعتقاد به خداى يگانه و نبوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، قرآن، قبله واحد، و انجام عباداتى مانند نماز و روزه، برخوردارى از جهان بينى و فرهنگ مشترك، و... از نظر اين گروه ضرورتى ندارد كه مسلمين به خاطر اتحاد اسلامى، مصالحه و گذشتى در مورد اصول و فروع مذهبى خود بنمايند و يا درباره موارد اختلاف به بحث و استدلال نپردازند اين گروه حتى وحدت فرق اسلامى را كه در اصول با يكديگر اختلاف دارند نيز ممكن مىدانند.
اينان معتقدند در وحدت اسلامى نبايد از اصل همه يا هيچ پيروى كرد، بلكه بايد به قاعده ما لا يدرك كله لا يترك كله عمل كرد. سيره اميرالمؤمنين عليهالسلام همين روش را در برقرارى وحدت اسلامى تاييد مىكند. ايشان همواره براى جلوگيرى از ايجاد شكاف در جامعه مسلمين، با خلفا همكارى مىنمود.
اميرالمؤمنين عليهالسلام در يكى از نامههاى خود به مالك اشتر مىنويسد:
من اول خودم را پس كشيدهام، تا ديدم گروهى از مردم از اسلام بازگشتند و مردم را به نابودى دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم دعوت مىكنند، پس ترسيدم كه اگر به يارى اسلام و مسلمين بر نخيزم، شكاف يا انهدامى در اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن از فوت خلافت چند روزه، بسى بيشتر است.
همچنين در شوراى شش نفره پس از انتخاب عثمان به خلافت، حضرت على عليهالسلام، موضوع خود را چنان بيان فرمود: شما خود مىدانيد من از همه براى خلافت شايسته ترم و حال به خدا قسم مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و رقيبان من تنها به كنار زدن من قناعت كنند و تنها شخص من مورد ستم واقع شده باشد، مخالفتى نخواهم كرد و تسليم خواهم شد.
علامه امينى در كتاب الغدير داير وحدت اسلامى را بسيار وسيعتر از شيعيان مىدانست و معتقد بود به وسيله اسلام كه با اقرار و اذعان به شهادتين محقق مىشود خواه و ناخواه رابطه اخوت و برادرى كه در قرآن به آن تصريح شده است، ميان مسلمانان برقرار مىشود.
علامه امينى الغدير را تنها به حال شيعيان مفيد نمىداند، بلكه آن را وسيله احياى امت اسلامى مىشمارد.
ايشان در موارد متعدد به رفع اتهام از عقايد شيعه اقدام مىنمايد و اين اتهامات را به ويژه از آن جهت كه موجب تفرقه بين مسلمين مىشود، مورد توجه قرار مىدهد. ابهاماتى مانند اين كه شيعه با برخى اهل بيت مانند زيد بن على دشمن است؛ شيعه از هر شكستى كه نصيب مسلمين شود خوشحال مىشود، تا آن جا كه پيروزى روس بر مسلمين را در ايران جشن گرفتند و... اين دروغها و تهمتها تخم فساد را مىكارد و دشمنىها را ميان امت اسلام بر مىانگيزد و جماعت اسلام را تبديل به تفرقه مىنمايد و جمع امت را متشتت مىسازد و با مصالح عامه مسلمين تضاد دارد.
ايشان با انتقاد از چند كتاب از قدما و متاخرين اهل سنت، هشدار ميدهد كه اين كتابها بزرگترين خطا را براى جامعه اسلامى به وجود مىآورد، زيرا وحدت آنها را از بين ميبرد.
ايشان ويژگى بارز الغدير را رفع سوء تفاهمات و در نتيجه موجب نزديك شدن مسلمين به يكديگر مىداند. اعترافات بسيارى از دانشمندان مسلمان غير شيعى در اين باره نيز مويد همين امر است.
به عنوان مثال عادل غزوان مدير مجله مصرى الكتاب مىگويد:
اين كتاب، منطق شيعه را روشن مىكند و اهل سنت مىتوانند به وسيله اين كتاب شيعه را به طور صحيح بشناسند. شناسايى صحيح شيعه سبب مىشود كه آراى شيعه و سنى به يكديگر نزديك شود، و مجموعا صف واحدى تشكيل دهند.
نتيجه اين كه كتاب الغدير در تحقق وحدت اسلامى، داراى نقشى مثبت است؛ زيرا اولاً منطق مستدل شيعه را روشن مىكند و ثابت مىكند كه گرايش بسيارى از مسلمانان به شيعه ناشى از منطق قوى آن مىباشد، نه جريانات سياسى و نژادى.
ثانياً بى اساس بودن پارهاى از اتهامات وارد شده به شيعه را كه سبب ايجاد فاصله ميان شيعه و ديگر مسلمانان مىباشد را ثابت ميكند.
ثالثا به معرفى شخصيت اميرالمؤمنين عليهالسلام مىپردازد كه مىتواند به عنوان الگوى وحدت اسلامى مقتداى مسلمين واقع شود.
مسأله نفاق
از جمله كلماتى كه در قرآن زياد تكرار شده، كلمه منافق است. نفق يعنى راه، البته راههاى مخفى و پنهانى. كتابهاى لغت در وجه تسميه منافق گفتهاند:
منافق كسى است كه براى خودش دو راه قرار داده است، يك راه ورودى كه از آن وارد مىشود و يك راه در خروجى پنهانى، كه در مواقع لزوم و خطر از آن خارج مىشود.
مؤمن كسى است كه هم در باطن به اسلام ايمان دارد و هم در ظاهر و گفتار. كافر كسى است كه همه در باطن مخالف است و هم در ظاهر. منافق كسى است كه انديشه و عقايد و عواطفش در يك جهت است، ولى ظاهر و زبانش در جهت ديگر است. منافق پردهاى بر روى كفر خود كشيده است، بنابراين نفاق يعنى كفر در زير پرده و منافق به طور خلاصه يعنى دو رو. مىتوانيم بگوييم: نقطه مقابل نفاق، صراحت و صداقت است.
نفاق يكى از مسائلى است كه مىتوان آن را از مختصات انسان شمرد؛ يعنى حيوان ديگرى مانند انسان چنين خصوصيتى ندارد يا در حد بسيار ضعيفى دارد. حيوانات، هرچه در درونشان هست، همان چيز رد ظاهرشان پيدا مىشود.
در ميان انسانها نيز هر چه آدميان بدوىتر هستند، صريحترند، اما هر چه بشر، پيشرفت و تكامل پيدا كرده، قدرتش بر تصنع، كه نفاق نوعى از آن است افزايش پيدا كرده است، به طورى كه اگر بخواهيم براى اين عصر، از نظر انسانى - و نه از نظر صنعتى - ملاكى ارايه دهيم، بايد بگوييم كه عصر ما، عصر نفاق است. يكى از نمونههاى بارز نفاق در عصر ما نيرنگهاى بسيار پيچيده استعمارگران است.
البته بايد توجه داشت كه خود اين قدرت كه كسى بتواند بر روى باطن خود پردهاى بكشد، براى انسان كمال است و بشر، به واسطه همين كمالى كه دارد، مىتواند از بزرگترين فضيلتها برخوردار باشد، زيرا هر كتمان و پردهپوشى، نفاق نيست. نفاق، يعنى باطن بد را به قصد خدعه و فريب مردم مخفى كردن، ولى اين توانايى در حالات ديگر، كمال آدمى است. مثلا انسانى كه به كمالاتى از معنويت و خوبىها رسيده، ولى مخفى ميكند تا بين خود و خدايش باشد و نيز كسى كه در دلش غصهاى دارد، ولى براى اين كه ديگران را ناراحت نكند، چهره خود را شاد و خندان نشان مىدهد، يا كسى كه فقر خود را پنهان مىنمايد و صورت خود را با سيلى سرخ نگاه مىدارد و آبرودارى مىكند، همگى نمونه هايى از اين كمال هستند.
قرآن مجيد، نقطه مقابل مؤمنين را دو دسته معرفى مىكند: دسته اول كافران و مشركان و دسته ديگر منافقان. قرآن گروه منافقين را از گروه مشركين جدا مىسازد و حساب جداگانهاى برايشان باز مىكند، زيرا منافقان از داخل به جامعه اسلامى ضربه مىزنند.
به هر حال آيات زيادى در قرآن درباره منافقين هست، و حتى سورهاى در قرآن به نام منافقون وجود دارد كه شأن نزول آن درباره گروه خاصى است.
سوره منافقون درباره گروه خاصى است كه پس از هجرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، در مدينه شكل گرفتند و در رأسشان مردى است به نام عبدالله بن ابى. اين گروه از اول، از آمدن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه ناراضى بودند، چرا كه آمدن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، منافع خاص آنها، يعنى رياست عبدالله بر مدينه را بكلى در خطر انداخت، ولى موج اسلام در مدينه غير قابل مقاومت بود و آنها چارهاى جز مخفى شدن در پوشش اسلام و تظاهر به مسلمانى نداشتند. لذا در پى فرصت بودند تا از درون به اسلام ضربه بزنند؛ اين گروه ستون پنجم كفار در داخل مسلمين بودند و بى شك پيداييشان بعد از هجرت بود و پس از رحلت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز دستشان به جايى بند نشد و از آنها چندان اثرى در تاريخ نيست.
درباره منافقان صدر اسلام، اختلاف نظرى ميان شيعه و سنى وجود دارد؛ اهل تسنن معمولا منافقان را كه در قرآن از آنها ياد شده و بلكه اساسا منافقان دوران پيغمبر را منحصر به منافقان مدتى (يعنى همان گروه عبدالله بن ابى) مىدانند و تا نزديك وفات پيغمبر اكرم استمرار داشت و در اواخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريشه نفاق به كلى از دنياى اسلام كنده شد؛ يعنى قبل از هجرت به مدينه و بعد از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، منافقى در دنياى اسلام وجود نداشته و ندارد.
اهل سنت براى عدم وجود منافق در دوران قبل از هجرت، استدلال مىكنند كه، قبل از هرجت زمينه پيدايش منافق نبود، چون منافق در جايى پيدا مىشود كه شخص، چارهاى جز تظاهر به اسلام نداشته باشد، حال آن كه در آن دوران، مسلمين قدرت و حكومتى نداشتند و اكثريت با كفار قريش بود، بنابراين قبل از هجرت، ممكن نيست منافقى وجود داشته باشد، اما در مورد عدم وجود منافق در دوران بعد از وفات پيغمبر، من در كلمات آنها استدلالى نديدهام.
درباره قبل از هجرت مىتوان چنين پاسخ داد كه ممكن است، طرز پيشرفت دعوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در دوران قبل از هجرت به گونهاى بود كه برخى از اشخاص زيرك كه داراى شامه جامعهشناسى قوى و قدرت پيش بينى بودند حس كردند كه جريان اسلام، مقاومتناپذير است و با توجه به مجموعه شرايط و اوضاع، رشد خواهد كرد، لذا در همان ابتدا خودشان را در اسلام سهيم كردند تا در آينده استفاده ببرند. ما از كجا مىتوانيم نفى بكنيم كه چنين اشخاصى با چنان شامه تيرى وجود نداشتهاند؟
درباره اين سؤال كه آيا ريشه منافقان در اواخر عمر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نابود شد يا نه، بايد گفت: وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت منافقان هنوز گروهى قوى و نيرومند بودند، چون همانگونه كه موج اسلام پس از هجرت سبب شد كه عدهاى تظاهر به اسلام بكنند، عين همين جريان پس از فتح مكه، در سراسر عربستان از جمله مكه تكرار شد؛ يعنى عدهاى امثال ابوسفيان وقتى ديدند اين موج غير قابل مقاومت است، خودشان را زير پوشش اسلام مخفى كردند و چارهاى جز تظاهر به اسلام نيافتند. با اين توضيح، آيا ميتوان پذيرفت كه منافقين، به همين منافقان مدنى، منحصر بودند كه ريشه آنها در همان زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از بين رفته باشد؟
در قرآن بيش از هر كتاب ديگر بر احتياط و حذر از منافقان تكيه شده است، اگر مسأله منافقان، قضيهاى بود كه به همان گروه عبدالله بن ابى در مدينه اختصاص مىداشت، اين همه آيه در قرآن درباره منافقان نمىآمد، معمولا شأن نزول آيات مربوط به منافقين، درباره همين گروه است، ولى محتواى آيات، قانونى كلى است و نمىتوان گفت: مخصوص همان منافقان بوده، بلكه مربوط به همه منافقان عالم است.
اميرالمؤمنين على عليهالسلام كه حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر واگذار مىكند در نامهاى به او مىنويسد: من از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه آن حضرت وقتى نسبت به آينده امت اظهار نگرانى مىكرد مىفرمود: من از مشركان و كافران بر امت خود بيم ندارم، ولى از منافقان رياكار، بر دين خود مىترسم.
لحن خود قرآن مجيد نيز درباره منافقان فوق العاده شديد و بزرگترين اعلام خطر است: هم العدو فاحذرهم؛ معنى آيه اين مىشود كه تنها آنها دشمنان حقيقى هستند، پس از ايشان بر حذر باش؛ اين تعبير در شرايطى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مشركين و يهود مبارزه رو در رويى دارد، بسيار عجيب است و نشان مىدهد كه خطر انفاق از خطر كفر خيلى بيشتر و افزونتر است؛ چرا كه نفاق همان كفر است، ولى مخفى و در زير پرده تظاهر.
نكته ديگر اين است كه منافقان منحصر به گروهى كه از آغاز تظاهر به اسلام كردهاند نيستند، بلكه ممكن است، افرادى ابتدا مؤمن باشند و بعد منافق بشوند، همانگونه كه ممكن است فردى مؤمن باشد و بعد كافر شود، زيرا انسان بعد از ايمان آوردن، هميشه در معرض امتحانها است و در اين امتحانها ممكن است بلغزد و كافر يا منافق شود، احتمال اين كه منافق شود خيلى بيشتر است و شايد ضررى كه اسلام از منافقانى كه قبلا مؤمن راستين بودهاند ديده، به سبب اعتمادى كه آنها به خود جلب كردهاند، بيش از ضرر منافقينى باشد كه از آغاز در نفاق بودهاند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همان گونه كه درباره آينده امت، از خطر نفاق شديدا اظهار نگرانى مىكند، از طرف ديگر از اين كه امتش جاهل بوده و اهل تجزيه و تحليل و تدبر نباشند و در مسائل غور نكنند نيز به شدت اظهار نگرانى مىكند: انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم فى التدبير.
پيغمبر از دو چيز نگران است: يكى از نفاق و ديگر از اين كه توده مردم، جاهل و بى تدبير و دچار فقر فكرى باشند. اگر اين دو خطر با هم پيدا شود، آن گاه منافقان، يعنى بىدينهاى متظاهر زيرك، مردم جاهل و بىتدبير را ابزار قرار ميدهند و فجايعى مثل حادثه كربلا به وجود مىآورند.
مسلمان بايد آن قدر عميق باشد كه فريب تزوير منافقان را نخورد ؛ اسلام، مسلمانى مىخواهد كه حقيقت را از زير پرده تظاهر درك كند و به حدى تيزبين و تيزهوش و داراى فراست باشد، كه بتواند منافق را از غير منافق تشخيص دهد و فريب نخورد و از او پرهيز كند، زيرا اسلام اجازه نمىدهد، شخصى كه متظاهر به اسلام است را به بهانه منافق بودن بكشند، چون اين بهانهها بعدا سبب مىشود كه به افراد ديگر بهانه دروغى ببندند و مردم بى گناه را بكشند.
سياست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره منافقين با آن كه قرآن به صراحت آنها را مىكوبد، سياست حذر و احتياط بود؛ يعنى كسانى كه تظاهر به اسلام مىكنند، همين قدر كه در گروه مسلمين وارد شده و شهادتين گفتهاند، مادامى كه تظاهر به ارتداد نكنند و عملى بر ضد اسلام پيغمبر انجام ندهند، حكم مرتد درباره آنها جارى نمىشود و اسلام نسبت به آنها خشونتى ندارد، ولى كاملا مراقب آنهاست و مسلمين را متوجه ميكند كه از خطر آنها غافل نباشند. اين نكته، در سيره سياسى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بسيار قابل توجه است.
دو بار به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيشنهاد شد كه عبدالله بن ابى را بكشد: يك بار عمر پيشنهاد كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر من او را بكشم، بعدها مردم چه خواهند گفت؟ مىگويند: محمد اصحاب خودش را مىكشد. يك بار هم پسر عبدالله پيشنهاد كرد كه پيغمبر فرمودند: مادامى كه او با ما هست تو بايد با او مدارا كنى.
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ منافقى را نكشت، زيرا نمىخواست اين كار سيره و سنت شود و قدرتهاى وقت بتوانند، سوءاستفاده بكنند و مخالفان خود را به بهانه منافق بودن از دم تيغ بگذرانند، بنابراين در اسلام اين يك اصل است كه اگر كسى اظهار مسلمانى مىكند، مادامى كه قولى يا عملى كه بر ارتدادش دلالت بكند، از او ظاهر نشد، او را نكشيد، ولى اگر علايم نفاق را در او احساس مىكنيد، از او بر حذر باشيد و حداكثر احتياط را رعايت كنيد.
در اولين روزى كه خلافت به ابوبكر رسيد، ابوسفيان چون هنوز در اين كار سهمى نداشت، به طرف خانه عباس و بعد خانه على عليهالسلام دويد و گفت: خلافت حق شما بنى هاشم است و ابوبكر و عمر چه كارهاند كه بيايند خليفه بشوند، خلافت حق تو (على) است و من پشتيبان تو هستم و به اين ترتيب مىخواست خودش را در خلافت شريك كند.
على عليهالسلام فرمود: وقتى فتنه پيدا مىشود، آدمهاى فتنه جو دايم مىخواهند آتش فتنه را بالا ببرند، ولى اشخاص صالح مىخواهند كشتىاى پيدا كنند كه اين درياى فتنه را سالم طى كنند، تو از طريق ايجاد اختلاف و نفرت بين مسلمين و تفاخر قبيلهاى وارد شدى، حال آن كه اسلام اين تفاخرها را برداشته است، بعد اضافه كرد كه خلافت حق من است، ولى نه به دليل اين كه من از بنى هاشم هستم، حقانيت، تابع اين مطالب نيست، فرمود: من اگر ياورى داشته باشم، تو ياور من نيستى و من هرگز از تو استمداد نمىكنم.
حضرت على عليهالسلام به اين ترتيب ابوسفيان را از خود راند و اصل قرآنى هم العدو فاحذرهم را در مورد او عملى ساخت.
ابوسفيان وقتى از على عليهالسلام مايوس گرديد، كم كم به آن جناح نزديك شد و مىبينيم كه بعد از چند سال پسرش معاويه از طرف عمر بن خطاب والى شام مىگردد و نطفه بنى اميه كه فجايع كربلا را به بار آوردند به اين شكل بسته مىشود. به عبارت ديگر، اصل حذر و احتياط توسط عمر اجرا نشد و اسلام از همان جا، آن خنجرى را كه نبايد بخورد، خورد.
نكته قابل دقتى در دنياى اسلام مطرح است و آن اين كه، چگونه منافقان تا زمانى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زنده هستند، تحريكات مىكنند و اين همه نامشان برده مىشود، ولى به محض اين كه پيغمبر از دنيا مىرود و دوره خلافت خلفا مىرسد، ديگر نامى از منافقان نيست. آيا در دوره خلفا اشخاص معلوم الحالى مثل ابوسفيان ديگر كوچكترين دسيسه كارى و تحريكى نكردند؟ آيا اينها ديگر مؤمن و عابد شده بودند؟
حقيقت اين است كه پس از وفات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و برقرارى خلافت، جريانى شكل پيدا كرد، كه منافقان منافع خود را تأمين يافته ديدند، لذا سازش كردند و از دسيسهها و توطئههاى خود دست برداشتند و به اين خاطر است كه ديگر اسمى از اينها در تاريخ نيست.
در اين رابطه سؤال ديگر نيز مطرح است و آن اين كه چرا وضع پيش روى اميرالمؤمنين عليهالسلام - كه از نظر ما عملكرد او با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم يكسان است - با سرعت پيشروى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تفاوت داشت و حتى در مواقع زيادى، از دشمن شكست خورد؟
پاسخ اين است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با كسانى مىجنگيد كه كافر بودند و در زمان آن حضرت نطفه نفاق، تازه در حال شكلگيرى بود، ولى على عليهالسلام از آغاز با منافقان مواجه بود، شعار آنها همان شعار على عليهالسلام و آيه قرآن بود و از ميان لشكر اميرالمؤمنين عليهالسلام فريادهاى بلند بود كه ما با قرآن نمىجنگيم، در اين موارد بايد انسان داراى فكر عالى، تيزبينى، تيزهوشى و ايمان محكم باشد تا وقتى على عليهالسلام مىگويد: اين حاملان نيزههاى قرآن را بزنيد، شخص دچار ترديد و حيرت نشود.
اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمود: پيغمبر بر تنزيل مىجنگيد و من بايد بر تأويل بجنگم؛ يعنى وقتى پيغمبر با دشمنى روبرو مىشد و آيهاى نازل مىشد، همه مىدانستند كه شأن نزول آن آيه همان جاست و مىرفتند و مىجنگيدند.
ولى در زمان على عليهالسلام شال نزول آيات همان شأن نزول نيست، او بايد از روح قرآنى، دستورات قرآنى را استفاده بكند و بگويد كه اين متظاهران به قرآن، باطن و معنايشان همان كفر است.
مهمترين حادثه كه در تاريخ اسلام بايد مايه عبرت قرار بگيرد حادثه كربلا است كه جريان نفاق با استفاده از جهالت و حماقت مردم، آن حادثه را به وجود آورد.
توده آن مردمى كه امام حسين عليهالسلام را كشتند، به استثناى رهبرانشان به خدا و پيغمبر و قرآن و اهل بيت عليهم السلام اعتقاد داشتند و مردم كافر و بى اعتقادى نبودند، اما عده قليلى توانستند با عوامفريبى و شعارهاى ظاهرى از تودهاى مسلمان، ولى جاهل و احمق، لشكرى انبوه عليه فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به وجود آورند.
حديث عجيبى است از امام باقر عليهالسلام كه مىفرمايد:
سه هزار نفر در كربلا براى كشتن امام حسين عليهالسلام جمع شدند و همه آنها قصد قربت مىكردند كه پسر پيغمبر را بكشند! اين مسأله نشانه جهل و حماقت آن مردم است. اگر اين جهل و حماقت مردم نبود، عمر سعد وقتى مىخواست شعار بدهد و لشكريان خود را تحريك كند، نمىگفت: اى لشكر خدا قيام كن، بشارت باد تو را به بهشت. اينها عبرت تاريخ است و اين جهالت مردم را از زخمهاى ظاهرى كه بر بدن مقدس اباعبدالله وارد مىكردند، بالاتر و ناراحتكنندهتر است و اگر ما به اين مسأله توجه نداشته باشيم، نمىتوانيم از واقعه عاشورا پند بگيريم.