زندگانى تحليلى پيشوايان ما

استاد عادل اديب
ترجمه: دكتر اسد الله مبشرى

- ۱۱ -


امام سوم

حسين بن على(ع)

نقش امام حسين(ع)با نقش امام حسن(ع)متفاوت است.در دوران‏امام حسين(ع)،ترديد مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از ميان‏رفت.درين مرحله،مسلمانان با تجربه امام على(ع)به عنوان نمونه اعلاى‏حكومت عدل اسلامى،به سر مى‏بردند و ميدانستند كه پيروزى بنى اميه،پيروزى‏اشرافيت جاهلى بوده است كه با رسول اكرم(ص)و يارانش دشمنى عميقى‏داشتند.اشرافيتى كه رسول خدا كوشيد تا آن را از ميان بردارد و پايه‏هاى‏اسلام را بر ويرانه‏هاى آن بنياد گذارد.پس نبايد از كراهتى كه مسلمانان ازبنى اميه داشتند،و از تجاوز طلبى و نخوت و بلند پروازى و كينه جوئى‏شان كه‏حاصل روحيه جاهليت آنها بود حيرت كرد.

امويان به اسلام گردن ننهادند مگر براى مصالح و منافع شخصى خود (1)

و نخستين كسانى بودند كه آشكارا در تاريخ اسلامى،رسوم و آداب غير اسلامى‏را بدعت گذاشتند و كوشيدند تا از شاهنشاهان ايران و بيزانس تقليد كنند وخلافت را به امپراطور كسرى و قيصر تبديل سازند (2) .

اين حقايق بتدريج نزد مسلمانان روشن گرديد و سبب آن شد كه درمشروعيت نبرد،شك و ترديد از بين برود و ذهنها روشن گردد و زان پس كه‏در فساد و ستم بنى اميه سوختند،خط مشى بنى اميه و بى مبالاتى آنها را در عمل‏به ارزشهاى اسلامى،و استفاده از آن در راه هدفهاى خصوصى تشخيص دهند.

چنانكه يزيد،آشكارا اصول و مبادى اسلامى را به استهزاء ميگرفت و سخنان‏دوران جاهليت را به شعر،اينچنين نقل ميكرد:

«بنى هاشم با ملك بازى كردند،اما نه خبر آمد نه وحى نازل گرديد.

اگر من از كارهائى كه فرزندان احمد كردند،انتقام نستانم،از مردان‏جنگ خندق نباشم (3) »

اما نظر امام حسين(ع)در مورد اسلام و واقعيت جامعه اسلامى به حقيقت‏در اين خلاصه بود:

«امت پس از پيغمبر گرامى(ص)،آگاهى عقيدتى نداشت.حداكثر وتنها فايده‏اى كه از آن آگاهى به دست آورد،عاطفه مكتبى بود كه پس از وفات‏پيامبر اكرم در نتيجه خطاها و كوتاهيهاى پياپى و پيوسته كه مسلمانان از گذرگاه‏زندگانى علمى و عملى خود مرتكب شدند، به تدريج از كف رفت.

شدت هيچيك ازين خطاها و كوتاهيها به تنهائى احساس نميشد،اما وقتى‏بر هم انباشته شد، به فساد تحول يافت و فساد به فتنه تغيير قيافه داد (4)

چنانكه در زمان يزيد براى امام حسين(ع)روى نمود.امام حسين(ع)

در پنجسال حكومت پدر با او همكارى ميكرد و در پى چاره مى‏گشت كه پيش ازآنكه امت نفس واپسين را برآورد،او را دريابد.به اين اميد كه شايد امت‏زندگانى خويش را بازيابد و نفخه حيات در او دميده شود و او را بر انگيزدتا در تاريخ خود طرحى نو درافكند كه او را درمان باشد.

سال ششم به پايان نرسيده بود كه امام حسين(ع)ديد امت در مقابل‏برادرش امام حسن(ع) از نفس افتاده و هر چه از باقيمانده مكتب در او موجودبوده ازو دور شده است و توده مردم خود را در گلوى گشاد بنى اميه‏انداخته‏اند (5) .

اين حقايق،امام حسين(ع)را واداشت تا در جنگى بى اميد-يعنى جنگى‏كه اميد پيروزى فورى نظامى در آن نبود-غوطه ور گردد.زيرا با حسابى‏ساده مسلم بود كه اين جنگ به شكست منجر ميگردد.

اما هدف امام(ع)ازين كار آن بود كه وجدان امت را به حركت درآوردو فرد مسلمان كه تا گلو در لجه منافع حقير غرقه شده بود،همت عميق مكتبى‏را بازگرداند.پس امام حسين(ع)ديد كه بايد راه خود را از ميان امت‏بگشايد و با تغذيه خويش و ياران و اهل و عيال و كسانش روح يك فداكارى‏آتشين را بدمد.آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نياز داشته باشدبر افروزد.

اما امويان ميكوشيدند با امام حسين(ع)به بدرفتارى عمل نكنند.چه،مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتى پر اهميت داشت و همه اسباب‏سعادت و آسايش براى او به وفور موجود بود.اما امت ميديد كه زندگانى‏براى او تنگ شده است و درهاى سعادت،به علت پايدارى در برابر ستمكاران‏و حفظ مكتب اسلام و نگاهدارى آن از انحراف،به روى او بسته است.

در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مى‏يافت،چيزى نميگذشت‏كه اين انحراف امت در تجربه اسلامى او را از پاى درمى‏آورد.امام حسين(ع)

با همه صفات و شرايط مناسب و ملايم كه داشت،احساس كرد كه براى بحركت‏در آوردن امت، ديگر خطابه و سخنرانى حماسى كافى نيست بلكه بايد اراده‏شكست‏خوده امت را به پذيرفتن فداكارى وا دارد و درستى نظريه خود را باخون خود مبرهن گرداند و با فداكارى منحصر به فرد خود،براى حال و آينده‏معيارى ارزشمند و ثابت بجاى گذارد.

امام حسين(ع)برمى‏خيزد

از آن پس كه امام حسين(ع)بيقين دانست كه مفاهيم مكتب رسالت زيرپرده روشهاى گمراه كننده دينى كه بنى اميه براى جلوگيرى از سقوط حكومت‏فاسد خود كشيده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردم‏به مرحله اجرا درآورد.

امام حسين(ع)پس از آنكه دانست،جامعه تحت تاثير اوضاع و احوال‏زمان و تاثير شديد تخدير دينى و بيم از سركوبى مادى و تسليم طولانى در برابرفرمانروايان مستبد قرار گرفته است و ديگر ممكن نيست از راه مناظره و گفتگوو اقناع آنان-كه آخرين چيزى بود كه امكان تاثير داشت-تغييرى در مردم‏حاصل شود،با شتاب زمام كار را بدست گرفت و به عمل آغاز كرد.توضيح‏آنكه،بطوريكه گفتيم،امت در عصر امام حسن(ع)در رهبرى دچار شك وترديد شده بود پس صلح روشى بود كه بوسيله آن وثوق و اطمينان برهبرى‏باز مى‏گشت.

اما در عصر امام حسين(ع)امت دچار بى ارادگى شده بود و تصميم‏به مبارزه در او،از بين رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعف‏و ذليل محسوب ميشدند.اما همه مردم دور بودن خليفه اموى را از اسلام‏بخوبى فهميده بودند و ميدانستند كه حسين(ع)رهبرى حقيقى است ليكن اراده‏آنان براى يارى دادن به او(ع)ناتوان بود.«دلهاشان با حسين اما شمشيرهاشان بر او بود (6) ».

اين سخن تصوير دقيق و تفسير جامع از جامعه‏اى بود كه بنى اميه با همه‏وسائل قدرت،از قبيل نهب و تبعيد و كشتن،بر آن حكومت ميكردند وسركوبى و جور و ستم بر جامعه حاكم بود و وسايل گوناگون و مجوزات‏بسيار براى نشستن و سكوت اختيار كردن وجود داشت (7) .

در وضعى چنين،حسين(ع)پاى فشرد و هفتاد مرد با زنان و كودكان‏آن امام(ع)با او به استقامت برخاستند امام(ع)وضع را تشخيص داده بودو ميدانست كه لشگريان عبيد الله زياد مانع حركت او خواهند شد در اين صورت،پايان كار فرا رسيده بود،امام حسين(ع)ميدانست كه او ناچار بايد به فداكارى‏بزرگ و خونينى دست زند (8) و او تنها كسى بود كه مى‏توانست چنين فداكارى‏را بظهور رساند و امت اسلامى را از نو بحركت در آورد.

براى اينكه اراده منهزم امت به جنبش درآيد و وجدانهاى مرده بيدارگردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...

او(ع)ميدانست كه جنگ عادلانه او و شهادت مصيبت بارش،چيزى‏است كه هر فرد مسلمان را به تجديد نظر كردن و انديشه جدى در زندگانى‏واقعى خود برخواهد انگيخت و در عين حال،در مجتمع تيره روزى واقعى‏و افلاس مجتمع را از ميان مى‏برد و خطرهاى آينده و بيم ناشى از آن را زايل‏ميكند و در ايام حال و مستقبل،با فداكارى منحصر و بى همتاى او، صدق‏نظرش آشكار خواهد شد (9) .

پس حسين(ع)با شهادت مصيبت بار خويش،اراده خفته جامعه را كه‏در زير تاثير اعمال بدعت آميز و من درآوردى مذهبى قرار گرفته بود،بيدارساخت تا مانند تازيانه‏اى آتش انگيز، بر شانه حكمفرمايان فرود آيد و آن نفوس‏غافل و بيخبر را بيدار سازد تا خويشتن را در پيشگاه مكتب محاكمه‏اى‏آگاهانه كنند و با رهبرى حكيمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشويش و ترديدفكرى و اوج شك و ترديد برهاند و به اين ترتيب آنان را وا دارد تا در قبال‏چهار چوب شريعت اسلامى،موقفى استوار گيرند و در برابر انحراف،موضعى‏قاطع اتخاذ كنند.

تلاشهائى روياروى انقلاب امام حسين(ع)صورت گرفت و نصيحتهاشد كه با انحراف به نبرد برنخيزد،در مقابل پافشارى امام(ع)در پهنه‏انقلاب،گفتگوهاى بسيار صورت گرفت و عده‏اى كوشيدند تا حسين(ع)رابا نصيحت از اقدام به هر گونه عمل كه آتش روياروئى با يزيد را بر افروزد،باز دارند و دليلشان اين بود كه نتايج برخورد و روياروئى احتمالى نظامى،شكست قطعى است.

اما امام(ع)با بينش آميخته به عصمت‏خود،هدف خويش را به خوبى‏مى‏شناخت و ميدانست كه با شهادت دردناك خود،در حقيقت پيروز ميگرددو درين فكر نبود كه سود نظامى فورى به دست مى‏آيد يا نه.به علاوه آگاه‏بود كه عده جنگجويانش اندكند و ياران او درين نبرد از بين ميروند.

اگر كسى بخواهد حسين(ع)را در انقلاب و قيامى كه به آن دست زدبشناسد،بايد هدفهاى او و نتايج ظاهرا ناموفق او را در كوتاه مدت با توجه‏به اينكه هدف آن قيام رسيدن به حكومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.

مدارك فراوانى كه موجود است به روشنى دلالت دارد بر اينكه حسين(ع)

به چگونگى آينده‏اى كه در انتظارش بود،آگاهى داشت او به كسانى كه او رابه خاموشى و متاركه اندرز ميگفتند و از مرگ بيم ميدادند،چنين پاسخ ميگفت كه:«همانا كه دست از زندگى شسته‏ام و به اجرا در آوردن دستور الهى،تصميم گرفته‏ام‏»اينك،برادر امام يعنى محمد بن على كه از سر اندرز به اوگفت:«اى برادرم تو نزد من محبوبترين مردم و عزيزترين كسى، من جز به توبه هيچكس چندين نصيحت و غمخوارى ندارم و تو بيش از همه شايسته آنى.

چندان كه مى‏توانى از بيعت‏يزيد و از بيعت‏شهرها منصرف شو». (10)

و او(ع)به محمد،برادرش چنين پاسخ گفت:

«خدا ميخواهد مرا كشته بيند و پرده گيانم را اسير مشاهده فرمايد» (11)

عبد الله بن عمر بن خطاب،از امام حسين(ع)خواست كه در مدينه بماندو او(ع)اين خواهش را نپذيرفت.عبد الله بن زبير به او گفت:«اگر بخواهى‏در حجاز بمانى از تو پشتيبانى ميكنيم و غمخوار توايم و با تو بيعت مى‏كنيم‏و اگر نمى‏خواهى كه در حجاز بيعت گيرى،رخصت ده تا براى تو بيعت گيريم.

همه ترا فرمان مى‏برند و از آن سر نمى‏پيچند». (12)

و احنف بن قيس كه يكى از سران پنجگانه در بصره بود به حسين(ع)

نوشت:«اما بعد،شكيبا باش.همانا وعده خدا حقيقت است و گفتار كسانى‏كه به قيامت‏يقين ندارند نبايد ترا دچار بيم كند». (13)

عبد الله بن جعفر طيار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من از خدا ميخواهم هنگامى كه اين نامه مرا ميخوانى ازين كار كه هلاكت‏تو و درماندگى خاندانت در آن است منصرف گردى.من دلسوز توام.اگرامروز از بين بروى و هلاك گردى،روشنى زمين به تاريكى گرايد.چه،تو درفش‏هدايت‏شدگان و اميد اهل ايمانى،پس در حركت مشتاب‏». (14)

اما امام حسين(ع)سرنوشت‏خود را ميدانست و چنين پاسخ گفت:

«اگر در لانه حشره‏اى ازين حشرات باشم مرا از آنجا بيرون خواهندكشيد تا مقصود خود را انجام دهند». (15)

عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامى كار،وى را بيم دادو به او گفت:«ترا به خدا اى فرزند رسول خدا(ص)،چرا از راهت منصرف‏نميگردى.بخدا سوگند كه پيش نميروى مگر بر پيكان سر نيزه‏ها و بر لبه‏شمشيرها.اگر كسانى كه بتو پيام فرستاده‏اند،براى جنگ در ركابت آماده‏باشند و شمشيرهاى خود را در خدمت تو بكار برند،پس بسوى آنان حركت‏كن كه در نظرت بخطا نرفته‏اى‏» (16) و امام حسين(ع)قاطعانه به او پاسخ فرمود:

«به خدا سوگند كه اين نكته بر من پنهان نيست اما بر فرمان خداى‏نمى‏توان چيره شد و اينان تا خون مرا نريزند از من دست نميكشند» (17)

همه اين دلايل به علم امام و به يقين او اشارت است كه ميدانست درروزى موعود،در زمين كربلا به قتل خواهد رسيد.

آيا كسيكه خطبه امام(ع)را در مكه،هنگاميكه از آنجا به عراق اراده‏سفر فرمود،شنيده باشد درين مساله ترديد خواهد كرد؟امام در آن خطبه چنين فرمود:

«از چيزى كه بر قلم گذشته است نمى‏توان گريخت.خشنودى ما اهل‏بيت در خشنودى خدا است بر آزمايش او مى‏شكيبم و پاداش شكيبايانرادر مى‏يابيم‏». (18)

قيام در چه هنگام مشروع است؟

از خلال مدارك قطعى دلايلى كه گفتيم،حسين(ع)مشروع بودن قيام‏خود را در روياروئى با امويانى كه معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمرده‏ميشدند،اعلام فرمود.

پس قيام و قانونى بودن آن با مفهوم اسلامى و حكم شرعى آن درواقعيت مسلم،و با انحراف آن از مبادى اسلام،پيوند دقيق و بستگى‏كامل داشت.

ازينرو،مفهوم اسلام اگر بر اين مقياس نباشد و اگر با تغيير حكمى به‏حكمى،و از وضعى كه حاكم است به وضعى ديگر در آيد،تباين و اختلاف‏دارد.واقعيت‏حكومت بايد بناچار داراى يكى از صورتهاى مشروح در زيرباشد:

1-حكومت بر اساس قاعده و تشريح اسلامى بنا شود و همه احكامش‏را ازين قاعده استخراج كند و كيفيت آن قاعده را رعايت كند و نظريه اسلامى‏را در زندگى،پايه كار بشناسد و آنرا زير بنا داند و اسلام را در همه جنبه‏هاى‏زندگانى اساسى و قانونگذارى و تشريعى،اعمال كند.

2-نظر ديگر اين است كه از اسلام به منزله قاعده قانونگذارى براى‏حكومت استفاده نشود و به احكام اسلامى براى اداره كردن زندگانى انسان‏و تنظيم آن اهميتى ندهد.بر اين اساس، چنين حكومتى،حكومت دينى نيست‏بلكه حكومت كافرى است.خواه آن كس كه حكومت ميكند و متصدى زمامدارى‏است،مسلمان باشد يا كافر.چه،در اين صورت بين مسلمان بودن زمامدارو حكومت اسلامى،هيچگونه پيوندى نيست.پس،حكومت كافر است اگر چه‏حاكم مسلمان باشد.بنابر اين حكومت را مى‏توان بر دو گونه اساسى تقسيم‏كرد.

قسم نخست

اين است كه حكومت به سرپرستى خدا در مورد انسان و تسليم انسان درمقابل آئين آسمانى قائم باشد.در چنين صورتى،حاكم مؤمن و مسلمان است‏و در پيشگاه الهى شرايط بندگى به جاى مى‏آورد.

اين هنگامى است كه قاعده حكومت،اسلامى باشد.در اينجا سه فرض‏ممكن است:

الف:ممكن است‏شخص حاكم كه مسئوليت زمامدارى را بر دوش‏دارد،با در نظر گرفتن اين قاعده معصوم باشد يا در روش و گفتار و كردار بانظريه حكومتى اسلام هماهنگ باشد. چنانكه در مورد امامان عليهم السلام‏چنين است.

ب:يا شخص حاكم(جانشين معصوم)باشد،يا با نظريه حكومت دراسلام سازگار باشد.

ج:شخصى كه نماينده زمامدارى است نه معصوم باشد نه شخصى مشروع(جانشين معصوم)، بلكه انسانى باشد كه شخصا به اين اساس روى آوردبى آنكه به مقياسهاى اين اصول و اساس آن در حكومت معترف باشد.

در اينجا با سه حالت روبرو ميگرديم:

حالت اول:كسى كه رهبرى امت با اوست معصوم باشد.در چنين‏حالت،فرض انحراف ممكن نيست زيرا شخص مسئولى كه رهبرى جامعه وتطبيق نظريه اسلامى را بر عهده دارد معصوم است.پس او در سلوك و قول وفعل،با همه هدفهاى مكتب در حد اعلاى امكان همكارى است و به علت عصمت‏او،ممكن نيست عملى انحرافى ازو سر بزند.در نتيجه امت داراى اختيارى‏نيست مگر اينكه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنيوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام براى وصول به هدفهاى كرامتمند آن عروج كند. حالت دوم: هماهنگى زمامدار است با مقياسهاى قاعده اسلامى.پس‏در چنين صورت،زمامدار قانونى است امام معصوم نيست.پس تا وقتى حاكم‏به مقياسهاى اسلامى ملتزم باشد تصور نميرود كه انحرافى صورت پذيرد.

زيرا انحراف،حاكم را از صفت مشروعيت براى بر پاى داشتن زمامدارى‏و حكومت عارى ميسازد.

اما فرض ما در مورد حاكم مزبور اين است كه بسا مصلحت اسلامى رابر خلاف واقع تشخيص دهد يعنى در موضوعى اسلامى اجتهاد كند اما اجتهاداو با واقعيت منطبق نباشد،كه در چنين حالت اگر از حاكم خطائى سربزند،ناچار بايد او را چندان كه مى‏توان به خطائى كه كرده است متوجه ساخت ووجهه نظر ديگرى را كه به صواب نزديك است براى او توضيح داد و بايدچيزى را كه با واقعيت اسلام تناسب بيشتر دارد و نيازهاى مكتب و امت رادر چنان هنگام تعبيرى به جاتر و درست‏تر باشد به او گفت.

البته اين در صورتى است كه بتوان دستگاه حاكم يا زمامدار را به خطائى‏كه روى داده است توجه داد اما اگر اين كار ممكن نباشد و حاكم در نظرناصواب خود پافشارى كند،ناچار امت بايد از نظر حاكم پيروى كند،خواه‏به خطاى او معترف باشد يا نباشد.زيرا معناى حاكميت، اجرا كردن آنچيزى‏است كه زمامدار در امور و مسائل ابراز ميدارد.صرف ارزيابى او در امت‏نافذ است بى‏آنكه هر فرد از افراد امت بتواند بر حسب ارزيابى خاص خود،در هر موضعى عمل كند.و هر كس به جز حكمى كه حاكم مقرر كند،به حكم‏شرعى ديگر عمل كند،گناهكار است.زيرا پس از فرمان حاكم،حكمى درحق مسلمانان معتبر است كه حاكم بر آن امر كرده باشد و غير از آن حكم شرعى،در حق مسلمانان قابل اجرا نيست.زيرا در يك مساله و در يك مورد،حكم‏شرعى نبايد متعدد باشد.

حالت‏سوم:ممكن است‏حاكم بر اساس قاعده اسلامى اقامه حكم كند اما شخص حاكم متصف به انحراف باشد.چنانكه در خلفاى سه گانه كه‏خلافت را از امام(ع)و بعد از او از فرزندان او(ع)،غصب كردند،حال‏چنين بود.

پس،زمامدارى خلفاى سه گانه كه عهده‏دار خلافت‏شدند،حكومتى‏بر وفق قاعده اسلامى بود و نظريات آن قاعده در حكومت رعايت ميگرديد اماوضع آن خلفا و وجودشان(از وجهه نظر اسلامى)مبارزه جوئى با مقياسهاو اعتبارهاى اساسى،و با اصول اسلامى آن در تعيين زمامدار بود.يعنى درتعيين زمامدار،قواعد اسلام،بكار نرفته بود.

پس درين مورد،انحراف در شخص حاكم بود نه در قاعده‏اى كه‏حكومت بر آن استقرار داشت. از خلال اين حالت دو مورد قابل طرح است:

گاهى،بعضى از انواع انحراف و توطئه‏هاى خطرناك آن به قاعده واساس كار لطمه ميزند و آسيب وارد مى‏آورد،گاهى امتداد خطر به معالم‏اساسى جامعه اسلامى متوجه ميگردد.

اگر انحرافى كه از طرف حاكم سر مى‏زند،قاعده و معالم اصلى جامعه‏اسلامى را تهديد كند، در چنين حالت بر عهده امت است كه بحركت در آيدو انحراف را در سطح امر بمعروف و نهى از منكر از بين ببرد و امت ناچاربايد اين مفهوم اسلامى را طبق همان شرايط منصوصى كه در كتب فقه موجوداست عمل كند.

نيز از طرفى ديگر به عهده امت است كه در دفاع از حقوق مشروع خود،برخيزد و حق خويش را باز ستاند.البته اين در صورتى است كه دست انحراف‏به سوى امت دراز شود.مثل دفاع كسى كه از طرف ديگران در معرض ستم‏قرار گرفته باشد چنين شخصى بايد در دفاع مشروع از نفس خويش،حق‏خود را تضمين كند.

اما اگر انحراف(فرضى)خطرى عليه اساس قاعده اسلامى محسوب‏شود،و شامل معالم اساسى و مشخص اسلامى گردد،در چنين حالت،مفهوم‏جهاد تحقق مى‏يابد و بايد مكتب را از خطر عظيمى كه به آن روى مى‏نهد رهائى‏بخشيد.

زمانى كه مكتب در معرض آسيب قرار گيرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف حاكم،هر جا كه امر تكليف كند،پايدارى كنند.

اين كار در حدودى صورت ميگيرد كه براى بقا و رهائى بخشيدن قاعده‏اسلامى و نظريه‏هاى آن از خطر انحراف،عمل شود.

قسم دوم

حكومت بر اساس قاعده بيدينى يا كافرى استوار باشد و عهده‏دار شدن‏زمامدارى از خلال(نظريه‏اى از نظريات جاهليت بشرى)به عمل آيد.

پس چنين حكومتى،خطرى بسيار بزرگ عليه اسلام دارد و در چنين‏هنگامى دو وضع پيش مى‏آيد:

1-وضعى كه نظريه اسلام و مبادى آنرا تهديد ميكند.

2-صورتى ديگر كه نظريه اسلام از انحراف دور باشد.

اما هيچيك ازين دو فرض امكان وقوع ندارد.زيرا وقتى حكومت درقانونگذارى بر اساس جاهليت بنا شده باشد،يعنى قاعده و نظر حكومت براى‏زندگانى مردم بر مبانى جاهليت بنيان گرفته باشد و از مفاهيم و افكار جاهليت‏دفاع كند و با طرح و ساخت جاهليت همه امكانات و قدرتهاى خود را بسيج‏كند تا امت را از مكتبش دور سازد و از مفاهيم دينى‏اش جدا سازد،در چنين‏حالتى خطر مسلم و شديد،اساس وجود اسلام را تهديد ميكند.

در پرتو حقايقى كه گفتيم،ناچار بايد براى درك قيام حسينى كوشيد،بخصوص پس از آنكه حقيقت كناره گيرى موقت امام حسن را از معركه‏سياست دانستيم و از اعلام پيمان صلح او با معاويه آگاهى يافتيم،حقيقتى كه نتيجه عدم توفيق كامل اقدامات آن امام(ع)براى ادامه تجربه اسلامى و برنامه‏آن بود.موجبات اين عدم توفيق را نيز ديديم.همچنين بحران شديد و افزونى‏شك امت را نزد پايگاه‏هاى مردمى كه تجربه امام على(ع)بر آنها تكيه داشت‏و مشكل آن در مدت رهبرى امام حسن(ع)(بنابر موجباتى كه گفتيم)دو چندان‏گرديد.تا آنجا كه پيش از آن كه موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد،قدرت ادامه جهاد را از دست داد.

اين حقايق،امام حسن(ع)را واداشت كه بطور موقت كار سياسى ونظامى را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد توده‏ها و رهبرى خود را بازيابدو نقش معاويه و روش جاهلى او را در نظر امت روشن سازد.معاويه در اواخرعمر،همه اعتبارهاى معنوى كه كوشيده بود در نظر مسلمانان ايجاد كند از دست‏داده بود بطورى كه حتى يزيد كه پسر و وليعهد او بود نتوانست براى او مجلس‏ترحيم بر پا كند و حتى نتوانست‏يك كلمه درباره او بگويد و ياد خيرى ازوكند. هنگامى كه‏«ضحاك بن قيس‏»،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاويه را به‏مردم بدهد،نتوانست از معاويه و از كارهاى او ستايش كند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نمايد.او تنها به اين كلمه بسنده كرد كه بگويد:«معاويه مرد و با كردار خود رفت‏».

معاويه كه در اثر متاركه جنگ با امام حسن(ع)زمام امور را بدست‏گرفت،كوشيد كه عادت رهبرى جاهليت‏خود را از دو ديدگاه ادامه دهد:

الف: در سطح نظرى

بنى اميه به نابودى نظريه يا ايده‏ئولوژى اسلامى و وارونه جلوه دادن آن‏دست زدند.مهمترين پيروزى بنى اميه اين بود كه وجدان انقلابى اسلامى رادرهم شكستند و تسلط روحى اهل بيت پيامبر را نزد مسلمانان از ميان بردندو احساسات مذهبى مسلمانان را از حساسيت انداختند و به وسيله تسلط مذهبى بنى اميه،يا دست كم،مهار كردن توده‏هاى مردم براى جلوگيرى آنان ازانقلاب و قيام به وسيله انگيزه داخلى،و ايجاد كردن مجوز شرعى براى‏حكومت‏خود يعنى حكومت بنى اميه،شعور مردم را تخدير كردند.

روشهاى آنان در محو كردن روش نظرى(ايدئولوژى)اسلامى و دگرگون‏سازى نظريات آن و فريفتن مردم به اميد آينده چنين بود:

1-احاديث جعلى به وجود آوردند و دروغهاى كسانى را كه در بدگوئى‏از امام على(ع)و تبرى جستن از آن بزرگوار،استعدادى خاص داشتند،خريدارى كردند.اين كار از راه جعل و تهديد و تطميع و خريدارى دروغها ونقل آن از زبان پيامبر اكرم(ص)و دگرگون جلوه دادن احاديث نبوى عملى‏ميشد.مانند واقعه سقيفه و حوادثى كه در پى آن روى داد.

بنى اميه ميكوشيدند تا نظريات صحيح اسلامى در نظر مردم پوشيده بماندو نيز ميكوشيدند در احكام اسلام توجيهاتى هر چند ضعيف بيابند و آنها را دربرابر اسلام صحيح قرار دهند و ميكوشيدند تا اسلام را از پشت نقابى كه جاهليت‏و رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.

بنى اميه سعى ميكردند كسانى را كه در مورد رسول گرامى(ص)مرتكب‏دروغ و جعل نمى‏شدند با تهديد و فشار خاموش سازند تا مفاهيم و انديشه‏هاى رهبرى صحيح را بر زبان نياورند.معاويه پس از قحطسال به همه فرمانداران‏خود نوشت كه از هر كس كه در باب فضائل على(ع)و اهل بيت او سخنى‏بر زبان آورد،دورى جويند و تبرى كنند.هر خطيبى بر منبرى در هر كوى و برزن‏به امام على(ع)دشنام ميداد و از آن بزرگوار تبرى مى‏جست.

در كوفه كه شيعيان على(ع)فراوان بودند مصيبت مردم بيشتر بود.زيادبن سميه حكومت آنجا را ضميمه حكومت بصره كرد و شيعيان را سخت تعقيب‏مى‏نمود و مى‏كشت و يا دست و پايشان مى‏بريد و يا چشمانشان را كور مى‏كرد و آنان را به دار مى‏آويخت و يا از عراق آواره مى‏كرد (19) .

احاديث عمرو بن عاص و ابو هريره و مغيرة بن شعبه و عمرو بن زبير،افكار مردم را زهر آگين مى‏ساخت و نتيجه آن،تسليم و تبعيت تمام و كمال‏و اطاعت كوركورانه از حكومت بنى اميه بود (20) .

2-ايجاد كردن فرقه‏هاى مذهبى(سياسى)به نام اسلام،براى توجيه‏حكومت و بيان تفسيرهاى دينى گمراه كننده و اسلامى ساختگى به نام‏«مرجئه‏»

و گاهى‏«جبريه‏».در پشت اين اعمال پست و پليد،هدف اين بود كه انقلاب‏و قيام براى توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.

«نخستين كس كه از جبر سخن گفت و از آن دفاع كرد (21) معاويه بود.اوميخواست چنين وانمود كند كه هر پيشامدى از جانب خدا است.و اين فكر راوسيله و بهانه كار خود قرار داد تا به مردم چنين بفهماند كه خداوند او را خليفه‏و ولى امر خود قرار داده است.

معاويه اغلب به اين آيه كريمه استناد مى‏جست كه:

يؤتى الملك لمن يشاء (خداوند حكومت را بهر كس كه بخواهد عطاميفرمايد.)بر اين اساس، مى‏خواست قانونى بودن حكومت‏خود را اعلام‏كند.

اما مرجئه همكار و تكيه‏گاه خلافت معاويه بودند.نظريات آنان درتوجيه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور مى‏زد.

. (22)

اينان ميگفتند:«ايمان يعنى تصديق به زبان نه به عمل (23) ».

حسان بن بلال المزنى نخستين كس بود كه مردم را در بصره به اين مذهب‏دعوت كرد (24) . بصريان گمشده خود را درين دعوت يافتند و از آن استقبال كردند.

مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصيبتهاى جنگ جمل و صفين‏و نخيله،از صلح و سازش طرفدارى ميكردند.پس نظريات‏«مرجئه‏»از نظرآنان،نظريه‏اى بود كه خواستهاى آنان را منعكس ميساخت و آسايش آنان راتامين ميكرد (25) .

پس،ناچار بيشتر آنان به مرجئه گرويدند و به امور داخلى خود پرداختند (26)

و توجهى به نوع سلطه و حكومت كه به نظرشان حكومتى جابر و گمراه نبود،نداشتند.در مذهب اينان،انديشه زندگانى به هنگام فتنه،مستند به حديثى‏ادعايى بود كه از زبان پيامبر(ص)نقل ميكردند:

«ستكون فتن القاعد فيها خير من الماشى و الماشى فيها خير من الساعى،الا فان نزلت او وقعت،فمن كان له ابل فليلحق بالله و من كان له غنم‏فليلحق بغنمه،و من كانت له ارض فليلحق بارضه‏».

(بهنگام فتنه،نشستگان از كسانى كه راه ميروند بهترند و آنان كه راه ميرونداز آنان كه ميكوشند بهترند.هان،وقتى فتنه‏اى برخاست،هر كس شترى داشته‏باشد در پى شتر خويش رود و اگر گوسپندى او را باشد،در پى گوسپند خودرود و آن را كه زمينى باشد به زمين خويش باز گردد.)

يكى از اصحاب پرسيد:آنكس كه زمين و گوسفند و شتر نداشت چه‏كند؟و رسول خدا جواب داد:«بر شمشير خود تكيه كند و آنرا بزير سنگ بگذارد و اگر مى‏تواند خود را نجات بخشد (27) ».

آنان مساله حكومت بر ملتها را بر عهده خداوند ميگذاشتند (28) .

ب: در سطح امت

معاويه در حكومت‏خود انواع نيرنگها را به كار برد تا مردم را خوارسازد و شخصيت امت را از ميان ببرد و آتش كينه‏هاى قبيله‏اى و قومى را درجهان اسلام برافروزد.مسلمانان كه با طاغوت كسرى مى‏جنگيدند و در برابرآن مردانه مى‏ايستادند و حماسه مى‏آفريدند،در مدتى كم به صورت افرادى‏درآمدند كه جز سود شخصى چيزى در نظرشان اهميت نداشت.بنى اميه به كمك‏همه وسايل قلع و قمع،دشمنان خود را سركوب كردند و با روشهاى زير آنان راوادار به سكوت ساختند:

1-به وسيله ترور.

به هر كس سوء ظن مى‏بردند او را ميگرفتند.روش ابن زياد هنوز از يادتاريخ نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت:بيگناه را به جاى گناهكارتعقيب خواهم كرد.حجر بن عدى در پاسخ او به فرموده خدا استناد كرد كه:

«هيچكس به تاوان خطاى ديگرى تعقيب نميگردد»

و لا تزر وازرة وزر اخرى

اما واقعه حجر و يارانش مشهور است (29) .

2-بوسيله گرسنگى دادن.

سياست معاويه كاستن مستمرى مردم عراق (30) و افزايش مستمرى اهل شام‏بود.عذر او اين بود كه ميگفت‏«زمين به خداوند تعلق دارد و من خليفه خدايم و هر مالى را كه بردارم از آن من ميشود و مالى را هم كه برندارم تصرف آن‏بر من رواست.»

3-بوسيله زنده كردن اختلافات نژادى و قبيله‏اى.

او اختلافات را دامن ميزد.نخست به منظور تضمين و جلب دوستى‏قبايل نسبت بخود و هنگاميكه از قدرت قبيله بيمناك ميگرديد،آنان را به دست‏قبيله‏اى ديگر سركوب ميكرد و تعصب نژادى عرب را عليه مسلمانان غير عرب‏كه مورخان به آنان موالى اطلاق ميكنند،بر مى‏انگيخت (31) .

4-راندن و تبعيد دسته جمعى.

زياد بن سميه والى عراق،پنجاه هزار تن از مردم كوفه را جبرا به خراسان‏كوچ داد تا مخالفان را در هر دو ايالت‏سركوبى كرده باشد (32) .


پى‏نوشتها:

1- تاريخ اسلام د-حسن ابراهيم.ج 1 ص 278-279- !

2- رساله جاحظ درباره معاويه و امويان،اثر جاحظ 16-عزت عطار.

3- نثر اللالى على نظم الدرارى-از«آلوسى‏».

4- كامل بن اثير ج 3 ص 264- ÷

5- شيخ على كورانى در مقدمه‏«چنين گفت‏حسين‏»از محمد عفيفى ص 8.

6- گفته فرزدق.رك به طبرى ج 4 ص 290 و به كامل ابن اثير ج 3 ص 286.

7- قيام حسين(ع)در واقعيت تاريخى و وجدان مردمى از محمد مهدى شمس الدين‏ص 21-

8- چپ و راست در اسلام ص 162.

9- قيام حسين در واقعيت تاريخى ص 21.

10- مقتل حسين(ع)،از عبد الرزاق المقرم-ص 149.

11- مدرك سابق ص 55.

12- ابو الشهداء از عقاد ص 63.

13- مقتل حسين-ص 160.

14- مدرك سابق ص 196 و طبرى ج 4 ص 287 و كامل ج 3 ص 275.

15- مدارك سابق و طبرى ص 54-289-296 و كامل ص 275 و 286.

16- اعلام الورى با علام الهدى از طبرسى ص 232.

17- طبرى ج 2 ص 300-301 و كامل ج 3 ص 278.

18- مقتل حسين.

19- قيام حسينى و اوضاع و احوال آن،محمد مهدى شمس الدين ص 164.

20- جنبشهاى پنهانى در اسلام از محمود اسمعيل ص 93.المغنى فى آداب التوحيد والعدل از قاضى عبد الجبار ج 8 ص 4.

21- چپ و راست در اسلام ص 158.

22- مقالات الاسلاميين از اشعرى ص 141.

23- تهذيب التهذيب از ابن حجر عقلانى-46-47.

24- حركات الشيعه المتصرفين فى العصر العباسى.محمد جابر عبد العال ص 175 و 176.

25- همان مدرك.

26- گلدزيهر-ص 76.

27- نظم الاسلاميه.صبحى صالح-ص 144.

28- التبصير فى الدين از اسفراينى ص 90.

29- قيام حسين و شرايط آن.محمد مهدى شمس الدين-ص 52.

30- دولت عربى و سقوط آن،ژوليوس ولهاوزن-ص 158.

31- قيام حسين و شرايط آن.ص 63.

32- قيام حسين در واقعيت تاريخى.محمد مهدى شمس الدين-ص 13.