امام سوم
حسين بن على(ع)
نقش امام حسين(ع)با نقش امام حسن(ع)متفاوت است.در دورانامام
حسين(ع)،ترديد مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از ميانرفت.درين
مرحله،مسلمانان با تجربه امام على(ع)به عنوان نمونه اعلاىحكومت عدل
اسلامى،به سر مىبردند و ميدانستند كه پيروزى بنى اميه،پيروزىاشرافيت
جاهلى بوده است كه با رسول اكرم(ص)و يارانش دشمنى عميقىداشتند.اشرافيتى كه
رسول خدا كوشيد تا آن را از ميان بردارد و پايههاىاسلام را بر ويرانههاى
آن بنياد گذارد.پس نبايد از كراهتى كه مسلمانان ازبنى اميه داشتند،و از
تجاوز طلبى و نخوت و بلند پروازى و كينه جوئىشان كهحاصل روحيه جاهليت
آنها بود حيرت كرد.
امويان به اسلام گردن ننهادند مگر براى مصالح و منافع شخصى خود (1)
و نخستين كسانى بودند كه آشكارا در تاريخ اسلامى،رسوم و آداب غير
اسلامىرا بدعت گذاشتند و كوشيدند تا از شاهنشاهان ايران و بيزانس تقليد
كنند وخلافت را به امپراطور كسرى و قيصر تبديل سازند (2) .
اين حقايق بتدريج نزد مسلمانان روشن گرديد و سبب آن شد كه درمشروعيت
نبرد،شك و ترديد از بين برود و ذهنها روشن گردد و زان پس كهدر فساد و ستم
بنى اميه سوختند،خط مشى بنى اميه و بى مبالاتى آنها را در عملبه ارزشهاى
اسلامى،و استفاده از آن در راه هدفهاى خصوصى تشخيص دهند.
چنانكه يزيد،آشكارا اصول و مبادى اسلامى را به استهزاء ميگرفت و
سخناندوران جاهليت را به شعر،اينچنين نقل ميكرد:
«بنى هاشم با ملك بازى كردند،اما نه خبر آمد نه وحى نازل گرديد.
اگر من از كارهائى كه فرزندان احمد كردند،انتقام نستانم،از مردانجنگ
خندق نباشم (3) »
اما نظر امام حسين(ع)در مورد اسلام و واقعيت جامعه اسلامى به حقيقتدر
اين خلاصه بود:
«امت پس از پيغمبر گرامى(ص)،آگاهى عقيدتى نداشت.حداكثر وتنها فايدهاى
كه از آن آگاهى به دست آورد،عاطفه مكتبى بود كه پس از وفاتپيامبر اكرم در
نتيجه خطاها و كوتاهيهاى پياپى و پيوسته كه مسلمانان از گذرگاهزندگانى
علمى و عملى خود مرتكب شدند، به تدريج از كف رفت.
شدت هيچيك ازين خطاها و كوتاهيها به تنهائى احساس نميشد،اما وقتىبر هم
انباشته شد، به فساد تحول يافت و فساد به فتنه تغيير قيافه داد (4)
.»
چنانكه در زمان يزيد براى امام حسين(ع)روى نمود.امام حسين(ع)
در پنجسال حكومت پدر با او همكارى ميكرد و در پى چاره مىگشت كه پيش
ازآنكه امت نفس واپسين را برآورد،او را دريابد.به اين اميد كه شايد
امتزندگانى خويش را بازيابد و نفخه حيات در او دميده شود و او را بر
انگيزدتا در تاريخ خود طرحى نو درافكند كه او را درمان باشد.
سال ششم به پايان نرسيده بود كه امام حسين(ع)ديد امت در مقابلبرادرش
امام حسن(ع) از نفس افتاده و هر چه از باقيمانده مكتب در او موجودبوده ازو
دور شده است و توده مردم خود را در گلوى گشاد بنى اميهانداختهاند
(5) .
اين حقايق،امام حسين(ع)را واداشت تا در جنگى بى اميد-يعنى جنگىكه اميد
پيروزى فورى نظامى در آن نبود-غوطه ور گردد.زيرا با حسابىساده مسلم بود كه
اين جنگ به شكست منجر ميگردد.
اما هدف امام(ع)ازين كار آن بود كه وجدان امت را به حركت درآوردو فرد
مسلمان كه تا گلو در لجه منافع حقير غرقه شده بود،همت عميق مكتبىرا
بازگرداند.پس امام حسين(ع)ديد كه بايد راه خود را از ميان امتبگشايد و با
تغذيه خويش و ياران و اهل و عيال و كسانش روح يك فداكارىآتشين را بدمد.آتش
جنگ را ولو به خون امت و خون او نياز داشته باشدبر افروزد.
اما امويان ميكوشيدند با امام حسين(ع)به بدرفتارى عمل نكنند.چه،مصالح او
ارجمند و مقام او والا بود و منزلتى پر اهميت داشت و همه اسبابسعادت و
آسايش براى او به وفور موجود بود.اما امت ميديد كه زندگانىبراى او تنگ شده
است و درهاى سعادت،به علت پايدارى در برابر ستمكارانو حفظ مكتب اسلام و
نگاهدارى آن از انحراف،به روى او بسته است.
در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مىيافت،چيزى نميگذشتكه اين انحراف
امت در تجربه اسلامى او را از پاى درمىآورد.امام حسين(ع)
با همه صفات و شرايط مناسب و ملايم كه داشت،احساس كرد كه براى بحركتدر
آوردن امت، ديگر خطابه و سخنرانى حماسى كافى نيست بلكه بايد
ارادهشكستخوده امت را به پذيرفتن فداكارى وا دارد و درستى نظريه خود را
باخون خود مبرهن گرداند و با فداكارى منحصر به فرد خود،براى حال و
آيندهمعيارى ارزشمند و ثابت بجاى گذارد.
امام حسين(ع)برمىخيزد
از آن پس كه امام حسين(ع)بيقين دانست كه مفاهيم مكتب رسالت زيرپرده
روشهاى گمراه كننده دينى كه بنى اميه براى جلوگيرى از سقوط حكومتفاسد خود
كشيده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردمبه مرحله اجرا
درآورد.
امام حسين(ع)پس از آنكه دانست،جامعه تحت تاثير اوضاع و احوالزمان و
تاثير شديد تخدير دينى و بيم از سركوبى مادى و تسليم طولانى در
برابرفرمانروايان مستبد قرار گرفته است و ديگر ممكن نيست از راه مناظره و
گفتگوو اقناع آنان-كه آخرين چيزى بود كه امكان تاثير داشت-تغييرى در
مردمحاصل شود،با شتاب زمام كار را بدست گرفت و به عمل آغاز
كرد.توضيحآنكه،بطوريكه گفتيم،امت در عصر امام حسن(ع)در رهبرى دچار شك
وترديد شده بود پس صلح روشى بود كه بوسيله آن وثوق و اطمينان برهبرىباز
مىگشت.
اما در عصر امام حسين(ع)امت دچار بى ارادگى شده بود و تصميمبه مبارزه
در او،از بين رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعفو ذليل محسوب
ميشدند.اما همه مردم دور بودن خليفه اموى را از اسلامبخوبى فهميده بودند و
ميدانستند كه حسين(ع)رهبرى حقيقى است ليكن ارادهآنان براى يارى دادن به
او(ع)ناتوان بود.«دلهاشان با حسين اما شمشيرهاشان بر او بود (6)
».
اين سخن تصوير دقيق و تفسير جامع از جامعهاى بود كه بنى اميه با
همهوسائل قدرت،از قبيل نهب و تبعيد و كشتن،بر آن حكومت ميكردند وسركوبى و
جور و ستم بر جامعه حاكم بود و وسايل گوناگون و مجوزاتبسيار براى نشستن و
سكوت اختيار كردن وجود داشت (7) .
در وضعى چنين،حسين(ع)پاى فشرد و هفتاد مرد با زنان و كودكانآن
امام(ع)با او به استقامت برخاستند امام(ع)وضع را تشخيص داده بودو ميدانست
كه لشگريان عبيد الله زياد مانع حركت او خواهند شد در اين صورت،پايان كار
فرا رسيده بود،امام حسين(ع)ميدانست كه او ناچار بايد به فداكارىبزرگ و
خونينى دست زند (8) و او تنها كسى بود كه مىتوانست چنين
فداكارىرا بظهور رساند و امت اسلامى را از نو بحركت در آورد.
براى اينكه اراده منهزم امت به جنبش درآيد و وجدانهاى مرده بيدارگردد
تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...
او(ع)ميدانست كه جنگ عادلانه او و شهادت مصيبت بارش،چيزىاست كه هر فرد
مسلمان را به تجديد نظر كردن و انديشه جدى در زندگانىواقعى خود برخواهد
انگيخت و در عين حال،در مجتمع تيره روزى واقعىو افلاس مجتمع را از ميان
مىبرد و خطرهاى آينده و بيم ناشى از آن را زايلميكند و در ايام حال و
مستقبل،با فداكارى منحصر و بى همتاى او، صدقنظرش آشكار خواهد شد (9)
.
پس حسين(ع)با شهادت مصيبت بار خويش،اراده خفته جامعه را كهدر زير تاثير
اعمال بدعت آميز و من درآوردى مذهبى قرار گرفته بود،بيدارساخت تا مانند
تازيانهاى آتش انگيز، بر شانه حكمفرمايان فرود آيد و آن نفوسغافل و بيخبر
را بيدار سازد تا خويشتن را در پيشگاه مكتب محاكمهاىآگاهانه كنند و با
رهبرى حكيمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشويش و ترديدفكرى و اوج شك و
ترديد برهاند و به اين ترتيب آنان را وا دارد تا در قبالچهار چوب شريعت
اسلامى،موقفى استوار گيرند و در برابر انحراف،موضعىقاطع اتخاذ كنند.
تلاشهائى روياروى انقلاب امام حسين(ع)صورت گرفت و نصيحتهاشد كه با
انحراف به نبرد برنخيزد،در مقابل پافشارى امام(ع)در پهنهانقلاب،گفتگوهاى
بسيار صورت گرفت و عدهاى كوشيدند تا حسين(ع)رابا نصيحت از اقدام به هر
گونه عمل كه آتش روياروئى با يزيد را بر افروزد،باز دارند و دليلشان اين
بود كه نتايج برخورد و روياروئى احتمالى نظامى،شكست قطعى است.
اما امام(ع)با بينش آميخته به عصمتخود،هدف خويش را به خوبىمىشناخت و
ميدانست كه با شهادت دردناك خود،در حقيقت پيروز ميگرددو درين فكر نبود كه
سود نظامى فورى به دست مىآيد يا نه.به علاوه آگاهبود كه عده جنگجويانش
اندكند و ياران او درين نبرد از بين ميروند.
اگر كسى بخواهد حسين(ع)را در انقلاب و قيامى كه به آن دست زدبشناسد،بايد
هدفهاى او و نتايج ظاهرا ناموفق او را در كوتاه مدت با توجهبه اينكه هدف
آن قيام رسيدن به حكومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.
مدارك فراوانى كه موجود است به روشنى دلالت دارد بر اينكه حسين(ع)
به چگونگى آيندهاى كه در انتظارش بود،آگاهى داشت او به كسانى كه او
رابه خاموشى و متاركه اندرز ميگفتند و از مرگ بيم ميدادند،چنين پاسخ ميگفت
كه:«همانا كه دست از زندگى شستهام و به اجرا در آوردن دستور الهى،تصميم
گرفتهام»اينك،برادر امام يعنى محمد بن على كه از سر اندرز به اوگفت:«اى
برادرم تو نزد من محبوبترين مردم و عزيزترين كسى، من جز به توبه هيچكس
چندين نصيحت و غمخوارى ندارم و تو بيش از همه شايسته آنى.
چندان كه مىتوانى از بيعتيزيد و از بيعتشهرها منصرف شو». (10)
و او(ع)به محمد،برادرش چنين پاسخ گفت:
«خدا ميخواهد مرا كشته بيند و پرده گيانم را اسير مشاهده فرمايد»
(11)
عبد الله بن عمر بن خطاب،از امام حسين(ع)خواست كه در مدينه بماندو
او(ع)اين خواهش را نپذيرفت.عبد الله بن زبير به او گفت:«اگر بخواهىدر حجاز
بمانى از تو پشتيبانى ميكنيم و غمخوار توايم و با تو بيعت مىكنيمو اگر
نمىخواهى كه در حجاز بيعت گيرى،رخصت ده تا براى تو بيعت گيريم.
همه ترا فرمان مىبرند و از آن سر نمىپيچند». (12)
و احنف بن قيس كه يكى از سران پنجگانه در بصره بود به حسين(ع)
نوشت:«اما بعد،شكيبا باش.همانا وعده خدا حقيقت است و گفتار كسانىكه به
قيامتيقين ندارند نبايد ترا دچار بيم كند». (13)
عبد الله بن جعفر طيار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من
از خدا ميخواهم هنگامى كه اين نامه مرا ميخوانى ازين كار كه هلاكتتو و
درماندگى خاندانت در آن است منصرف گردى.من دلسوز توام.اگرامروز از بين بروى
و هلاك گردى،روشنى زمين به تاريكى گرايد.چه،تو درفشهدايتشدگان و اميد اهل
ايمانى،پس در حركت مشتاب». (14)
اما امام حسين(ع)سرنوشتخود را ميدانست و چنين پاسخ گفت:
«اگر در لانه حشرهاى ازين حشرات باشم مرا از آنجا بيرون خواهندكشيد تا
مقصود خود را انجام دهند». (15)
عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامى كار،وى را بيم دادو
به او گفت:«ترا به خدا اى فرزند رسول خدا(ص)،چرا از راهت
منصرفنميگردى.بخدا سوگند كه پيش نميروى مگر بر پيكان سر نيزهها و بر
لبهشمشيرها.اگر كسانى كه بتو پيام فرستادهاند،براى جنگ در ركابت
آمادهباشند و شمشيرهاى خود را در خدمت تو بكار برند،پس بسوى آنان حركتكن
كه در نظرت بخطا نرفتهاى» (16) و امام حسين(ع)قاطعانه به او
پاسخ فرمود:
«به خدا سوگند كه اين نكته بر من پنهان نيست اما بر فرمان خداىنمىتوان
چيره شد و اينان تا خون مرا نريزند از من دست نميكشند» (17)
همه اين دلايل به علم امام و به يقين او اشارت است كه ميدانست درروزى
موعود،در زمين كربلا به قتل خواهد رسيد.
آيا كسيكه خطبه امام(ع)را در مكه،هنگاميكه از آنجا به عراق ارادهسفر
فرمود،شنيده باشد درين مساله ترديد خواهد كرد؟امام در آن خطبه چنين فرمود:
«از چيزى كه بر قلم گذشته است نمىتوان گريخت.خشنودى ما اهلبيت در
خشنودى خدا است بر آزمايش او مىشكيبم و پاداش شكيبايانرادر مىيابيم».
(18)
قيام در چه هنگام مشروع است؟
از خلال مدارك قطعى دلايلى كه گفتيم،حسين(ع)مشروع بودن قيامخود را در
روياروئى با امويانى كه معاصر او بودند و از دشمنان اسلام
شمردهميشدند،اعلام فرمود.
پس قيام و قانونى بودن آن با مفهوم اسلامى و حكم شرعى آن درواقعيت
مسلم،و با انحراف آن از مبادى اسلام،پيوند دقيق و بستگىكامل داشت.
ازينرو،مفهوم اسلام اگر بر اين مقياس نباشد و اگر با تغيير حكمى
بهحكمى،و از وضعى كه حاكم است به وضعى ديگر در آيد،تباين و
اختلافدارد.واقعيتحكومت بايد بناچار داراى يكى از صورتهاى مشروح در
زيرباشد:
1-حكومت بر اساس قاعده و تشريح اسلامى بنا شود و همه احكامشرا ازين
قاعده استخراج كند و كيفيت آن قاعده را رعايت كند و نظريه اسلامىرا در
زندگى،پايه كار بشناسد و آنرا زير بنا داند و اسلام را در همه
جنبههاىزندگانى اساسى و قانونگذارى و تشريعى،اعمال كند.
2-نظر ديگر اين است كه از اسلام به منزله قاعده قانونگذارى براىحكومت
استفاده نشود و به احكام اسلامى براى اداره كردن زندگانى انسانو تنظيم آن
اهميتى ندهد.بر اين اساس، چنين حكومتى،حكومت دينى نيستبلكه حكومت كافرى
است.خواه آن كس كه حكومت ميكند و متصدى زمامدارىاست،مسلمان باشد يا
كافر.چه،در اين صورت بين مسلمان بودن زمامدارو حكومت اسلامى،هيچگونه پيوندى
نيست.پس،حكومت كافر است اگر چهحاكم مسلمان باشد.بنابر اين حكومت را
مىتوان بر دو گونه اساسى تقسيمكرد.
قسم نخست
اين است كه حكومت به سرپرستى خدا در مورد انسان و تسليم انسان درمقابل
آئين آسمانى قائم باشد.در چنين صورتى،حاكم مؤمن و مسلمان استو در پيشگاه
الهى شرايط بندگى به جاى مىآورد.
اين هنگامى است كه قاعده حكومت،اسلامى باشد.در اينجا سه فرضممكن است:
الف:ممكن استشخص حاكم كه مسئوليت زمامدارى را بر دوشدارد،با در نظر
گرفتن اين قاعده معصوم باشد يا در روش و گفتار و كردار بانظريه حكومتى
اسلام هماهنگ باشد. چنانكه در مورد امامان عليهم السلامچنين است.
ب:يا شخص حاكم(جانشين معصوم)باشد،يا با نظريه حكومت دراسلام سازگار
باشد.
ج:شخصى كه نماينده زمامدارى است نه معصوم باشد نه شخصى مشروع(جانشين
معصوم)، بلكه انسانى باشد كه شخصا به اين اساس روى آوردبى آنكه به مقياسهاى
اين اصول و اساس آن در حكومت معترف باشد.
در اينجا با سه حالت روبرو ميگرديم:
حالت اول:كسى كه رهبرى امت با اوست معصوم باشد.در چنينحالت،فرض انحراف
ممكن نيست زيرا شخص مسئولى كه رهبرى جامعه وتطبيق نظريه اسلامى را بر عهده
دارد معصوم است.پس او در سلوك و قول وفعل،با همه هدفهاى مكتب در حد اعلاى
امكان همكارى است و به علت عصمتاو،ممكن نيست عملى انحرافى ازو سر بزند.در
نتيجه امت داراى اختيارىنيست مگر اينكه در همه امور در خدمت زمامدار باشد
و فرمان او را بنيوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام براى وصول به هدفهاى
كرامتمند آن عروج كند. حالت دوم: هماهنگى زمامدار است با مقياسهاى قاعده
اسلامى.پسدر چنين صورت،زمامدار قانونى است امام معصوم نيست.پس تا وقتى
حاكمبه مقياسهاى اسلامى ملتزم باشد تصور نميرود كه انحرافى صورت پذيرد.
زيرا انحراف،حاكم را از صفت مشروعيت براى بر پاى داشتن زمامدارىو حكومت
عارى ميسازد.
اما فرض ما در مورد حاكم مزبور اين است كه بسا مصلحت اسلامى رابر خلاف
واقع تشخيص دهد يعنى در موضوعى اسلامى اجتهاد كند اما اجتهاداو با واقعيت
منطبق نباشد،كه در چنين حالت اگر از حاكم خطائى سربزند،ناچار بايد او را
چندان كه مىتوان به خطائى كه كرده است متوجه ساخت ووجهه نظر ديگرى را كه
به صواب نزديك است براى او توضيح داد و بايدچيزى را كه با واقعيت اسلام
تناسب بيشتر دارد و نيازهاى مكتب و امت رادر چنان هنگام تعبيرى به جاتر و
درستتر باشد به او گفت.
البته اين در صورتى است كه بتوان دستگاه حاكم يا زمامدار را به خطائىكه
روى داده است توجه داد اما اگر اين كار ممكن نباشد و حاكم در نظرناصواب خود
پافشارى كند،ناچار امت بايد از نظر حاكم پيروى كند،خواهبه خطاى او معترف
باشد يا نباشد.زيرا معناى حاكميت، اجرا كردن آنچيزىاست كه زمامدار در امور
و مسائل ابراز ميدارد.صرف ارزيابى او در امتنافذ است بىآنكه هر فرد از
افراد امت بتواند بر حسب ارزيابى خاص خود،در هر موضعى عمل كند.و هر كس به
جز حكمى كه حاكم مقرر كند،به حكمشرعى ديگر عمل كند،گناهكار است.زيرا پس از
فرمان حاكم،حكمى درحق مسلمانان معتبر است كه حاكم بر آن امر كرده باشد و
غير از آن حكم شرعى،در حق مسلمانان قابل اجرا نيست.زيرا در يك مساله و در
يك مورد،حكمشرعى نبايد متعدد باشد.
حالتسوم:ممكن استحاكم بر اساس قاعده اسلامى اقامه حكم كند اما شخص
حاكم متصف به انحراف باشد.چنانكه در خلفاى سه گانه كهخلافت را از امام(ع)و
بعد از او از فرزندان او(ع)،غصب كردند،حالچنين بود.
پس،زمامدارى خلفاى سه گانه كه عهدهدار خلافتشدند،حكومتىبر وفق قاعده
اسلامى بود و نظريات آن قاعده در حكومت رعايت ميگرديد اماوضع آن خلفا و
وجودشان(از وجهه نظر اسلامى)مبارزه جوئى با مقياسهاو اعتبارهاى اساسى،و با
اصول اسلامى آن در تعيين زمامدار بود.يعنى درتعيين زمامدار،قواعد
اسلام،بكار نرفته بود.
پس درين مورد،انحراف در شخص حاكم بود نه در قاعدهاى كهحكومت بر آن
استقرار داشت. از خلال اين حالت دو مورد قابل طرح است:
گاهى،بعضى از انواع انحراف و توطئههاى خطرناك آن به قاعده واساس كار
لطمه ميزند و آسيب وارد مىآورد،گاهى امتداد خطر به معالماساسى جامعه
اسلامى متوجه ميگردد.
اگر انحرافى كه از طرف حاكم سر مىزند،قاعده و معالم اصلى جامعهاسلامى
را تهديد كند، در چنين حالت بر عهده امت است كه بحركت در آيدو انحراف را در
سطح امر بمعروف و نهى از منكر از بين ببرد و امت ناچاربايد اين مفهوم
اسلامى را طبق همان شرايط منصوصى كه در كتب فقه موجوداست عمل كند.
نيز از طرفى ديگر به عهده امت است كه در دفاع از حقوق مشروع خود،برخيزد
و حق خويش را باز ستاند.البته اين در صورتى است كه دست انحرافبه سوى امت
دراز شود.مثل دفاع كسى كه از طرف ديگران در معرض ستمقرار گرفته باشد چنين
شخصى بايد در دفاع مشروع از نفس خويش،حقخود را تضمين كند.
اما اگر انحراف(فرضى)خطرى عليه اساس قاعده اسلامى محسوبشود،و شامل
معالم اساسى و مشخص اسلامى گردد،در چنين حالت،مفهومجهاد تحقق مىيابد و
بايد مكتب را از خطر عظيمى كه به آن روى مىنهد رهائىبخشيد.
زمانى كه مكتب در معرض آسيب قرار گيرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف
حاكم،هر جا كه امر تكليف كند،پايدارى كنند.
اين كار در حدودى صورت ميگيرد كه براى بقا و رهائى بخشيدن قاعدهاسلامى
و نظريههاى آن از خطر انحراف،عمل شود.
قسم دوم
حكومت بر اساس قاعده بيدينى يا كافرى استوار باشد و عهدهدار
شدنزمامدارى از خلال(نظريهاى از نظريات جاهليت بشرى)به عمل آيد.
پس چنين حكومتى،خطرى بسيار بزرگ عليه اسلام دارد و در چنينهنگامى دو
وضع پيش مىآيد:
1-وضعى كه نظريه اسلام و مبادى آنرا تهديد ميكند.
2-صورتى ديگر كه نظريه اسلام از انحراف دور باشد.
اما هيچيك ازين دو فرض امكان وقوع ندارد.زيرا وقتى حكومت درقانونگذارى
بر اساس جاهليت بنا شده باشد،يعنى قاعده و نظر حكومت براىزندگانى مردم بر
مبانى جاهليت بنيان گرفته باشد و از مفاهيم و افكار جاهليتدفاع كند و با
طرح و ساخت جاهليت همه امكانات و قدرتهاى خود را بسيجكند تا امت را از
مكتبش دور سازد و از مفاهيم دينىاش جدا سازد،در چنينحالتى خطر مسلم و
شديد،اساس وجود اسلام را تهديد ميكند.
در پرتو حقايقى كه گفتيم،ناچار بايد براى درك قيام حسينى كوشيد،بخصوص پس
از آنكه حقيقت كناره گيرى موقت امام حسن را از معركهسياست دانستيم و از
اعلام پيمان صلح او با معاويه آگاهى يافتيم،حقيقتى كه نتيجه عدم توفيق كامل
اقدامات آن امام(ع)براى ادامه تجربه اسلامى و برنامهآن بود.موجبات اين عدم
توفيق را نيز ديديم.همچنين بحران شديد و افزونىشك امت را نزد پايگاههاى
مردمى كه تجربه امام على(ع)بر آنها تكيه داشتو مشكل آن در مدت رهبرى امام
حسن(ع)(بنابر موجباتى كه گفتيم)دو چندانگرديد.تا آنجا كه پيش از آن كه
موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد،قدرت ادامه جهاد را از دست داد.
اين حقايق،امام حسن(ع)را واداشت كه بطور موقت كار سياسى ونظامى را رها
سازد تا بتواند دوباره اعتماد تودهها و رهبرى خود را بازيابدو نقش معاويه
و روش جاهلى او را در نظر امت روشن سازد.معاويه در اواخرعمر،همه اعتبارهاى
معنوى كه كوشيده بود در نظر مسلمانان ايجاد كند از دستداده بود بطورى كه
حتى يزيد كه پسر و وليعهد او بود نتوانست براى او مجلسترحيم بر پا كند و
حتى نتوانستيك كلمه درباره او بگويد و ياد خيرى ازوكند. هنگامى كه«ضحاك
بن قيس»،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاويه را بهمردم بدهد،نتوانست از معاويه
و از كارهاى او ستايش كند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نمايد.او تنها به
اين كلمه بسنده كرد كه بگويد:«معاويه مرد و با كردار خود رفت».
معاويه كه در اثر متاركه جنگ با امام حسن(ع)زمام امور را
بدستگرفت،كوشيد كه عادت رهبرى جاهليتخود را از دو ديدگاه ادامه دهد:
الف: در سطح نظرى
بنى اميه به نابودى نظريه يا ايدهئولوژى اسلامى و وارونه جلوه دادن
آندست زدند.مهمترين پيروزى بنى اميه اين بود كه وجدان انقلابى اسلامى
رادرهم شكستند و تسلط روحى اهل بيت پيامبر را نزد مسلمانان از ميان بردندو
احساسات مذهبى مسلمانان را از حساسيت انداختند و به وسيله تسلط مذهبى بنى
اميه،يا دست كم،مهار كردن تودههاى مردم براى جلوگيرى آنان ازانقلاب و قيام
به وسيله انگيزه داخلى،و ايجاد كردن مجوز شرعى براىحكومتخود يعنى حكومت
بنى اميه،شعور مردم را تخدير كردند.
روشهاى آنان در محو كردن روش نظرى(ايدئولوژى)اسلامى و دگرگونسازى
نظريات آن و فريفتن مردم به اميد آينده چنين بود:
1-احاديث جعلى به وجود آوردند و دروغهاى كسانى را كه در بدگوئىاز امام
على(ع)و تبرى جستن از آن بزرگوار،استعدادى خاص داشتند،خريدارى كردند.اين
كار از راه جعل و تهديد و تطميع و خريدارى دروغها ونقل آن از زبان پيامبر
اكرم(ص)و دگرگون جلوه دادن احاديث نبوى عملىميشد.مانند واقعه سقيفه و
حوادثى كه در پى آن روى داد.
بنى اميه ميكوشيدند تا نظريات صحيح اسلامى در نظر مردم پوشيده بماندو
نيز ميكوشيدند در احكام اسلام توجيهاتى هر چند ضعيف بيابند و آنها را
دربرابر اسلام صحيح قرار دهند و ميكوشيدند تا اسلام را از پشت نقابى كه
جاهليتو رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.
بنى اميه سعى ميكردند كسانى را كه در مورد رسول گرامى(ص)مرتكبدروغ و
جعل نمىشدند با تهديد و فشار خاموش سازند تا مفاهيم و انديشههاى رهبرى
صحيح را بر زبان نياورند.معاويه پس از قحطسال به همه فرماندارانخود نوشت
كه از هر كس كه در باب فضائل على(ع)و اهل بيت او سخنىبر زبان آورد،دورى
جويند و تبرى كنند.هر خطيبى بر منبرى در هر كوى و برزنبه امام على(ع)دشنام
ميداد و از آن بزرگوار تبرى مىجست.
در كوفه كه شيعيان على(ع)فراوان بودند مصيبت مردم بيشتر بود.زيادبن سميه
حكومت آنجا را ضميمه حكومت بصره كرد و شيعيان را سخت تعقيبمىنمود و
مىكشت و يا دست و پايشان مىبريد و يا چشمانشان را كور مىكرد و آنان را
به دار مىآويخت و يا از عراق آواره مىكرد (19) .
احاديث عمرو بن عاص و ابو هريره و مغيرة بن شعبه و عمرو بن زبير،افكار
مردم را زهر آگين مىساخت و نتيجه آن،تسليم و تبعيت تمام و كمالو اطاعت
كوركورانه از حكومت بنى اميه بود (20) .
2-ايجاد كردن فرقههاى مذهبى(سياسى)به نام اسلام،براى توجيهحكومت و
بيان تفسيرهاى دينى گمراه كننده و اسلامى ساختگى به نام«مرجئه»
و گاهى«جبريه».در پشت اين اعمال پست و پليد،هدف اين بود كه انقلابو
قيام براى توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.
«نخستين كس كه از جبر سخن گفت و از آن دفاع كرد (21) معاويه
بود.اوميخواست چنين وانمود كند كه هر پيشامدى از جانب خدا است.و اين فكر
راوسيله و بهانه كار خود قرار داد تا به مردم چنين بفهماند كه خداوند او را
خليفهو ولى امر خود قرار داده است.
معاويه اغلب به اين آيه كريمه استناد مىجست كه:
يؤتى الملك لمن يشاء (خداوند حكومت را بهر كس كه بخواهد عطاميفرمايد.)بر
اين اساس، مىخواست قانونى بودن حكومتخود را اعلامكند.
اما مرجئه همكار و تكيهگاه خلافت معاويه بودند.نظريات آنان درتوجيه
خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور مىزد.
. (22)
اينان ميگفتند:«ايمان يعنى تصديق به زبان نه به عمل (23) ».
حسان بن بلال المزنى نخستين كس بود كه مردم را در بصره به اين مذهبدعوت
كرد (24) . بصريان گمشده خود را درين دعوت يافتند و از آن
استقبال كردند.
مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصيبتهاى جنگ جمل و صفينو
نخيله،از صلح و سازش طرفدارى ميكردند.پس نظريات«مرجئه»از
نظرآنان،نظريهاى بود كه خواستهاى آنان را منعكس ميساخت و آسايش آنان
راتامين ميكرد (25) .
پس،ناچار بيشتر آنان به مرجئه گرويدند و به امور داخلى خود پرداختند
(26)
و توجهى به نوع سلطه و حكومت كه به نظرشان حكومتى جابر و گمراه
نبود،نداشتند.در مذهب اينان،انديشه زندگانى به هنگام فتنه،مستند به
حديثىادعايى بود كه از زبان پيامبر(ص)نقل ميكردند:
«ستكون فتن القاعد فيها خير من الماشى و الماشى فيها خير من الساعى،الا
فان نزلت او وقعت،فمن كان له ابل فليلحق بالله و من كان له غنمفليلحق
بغنمه،و من كانت له ارض فليلحق بارضه».
(بهنگام فتنه،نشستگان از كسانى كه راه ميروند بهترند و آنان كه راه
ميرونداز آنان كه ميكوشند بهترند.هان،وقتى فتنهاى برخاست،هر كس شترى
داشتهباشد در پى شتر خويش رود و اگر گوسپندى او را باشد،در پى گوسپند
خودرود و آن را كه زمينى باشد به زمين خويش باز گردد.)
يكى از اصحاب پرسيد:آنكس كه زمين و گوسفند و شتر نداشت چهكند؟و رسول
خدا جواب داد:«بر شمشير خود تكيه كند و آنرا بزير سنگ بگذارد و اگر
مىتواند خود را نجات بخشد (27) ».
آنان مساله حكومت بر ملتها را بر عهده خداوند ميگذاشتند (28)
.
ب: در سطح امت
معاويه در حكومتخود انواع نيرنگها را به كار برد تا مردم را خوارسازد و
شخصيت امت را از ميان ببرد و آتش كينههاى قبيلهاى و قومى را درجهان اسلام
برافروزد.مسلمانان كه با طاغوت كسرى مىجنگيدند و در برابرآن مردانه
مىايستادند و حماسه مىآفريدند،در مدتى كم به صورت افرادىدرآمدند كه جز
سود شخصى چيزى در نظرشان اهميت نداشت.بنى اميه به كمكهمه وسايل قلع و
قمع،دشمنان خود را سركوب كردند و با روشهاى زير آنان راوادار به سكوت
ساختند:
1-به وسيله ترور.
به هر كس سوء ظن مىبردند او را ميگرفتند.روش ابن زياد هنوز از يادتاريخ
نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت:بيگناه را به جاى گناهكارتعقيب خواهم
كرد.حجر بن عدى در پاسخ او به فرموده خدا استناد كرد كه:
«هيچكس به تاوان خطاى ديگرى تعقيب نميگردد»
و لا تزر وازرة وزر اخرى
اما واقعه حجر و يارانش مشهور است (29) .
2-بوسيله گرسنگى دادن.
سياست معاويه كاستن مستمرى مردم عراق (30) و افزايش مستمرى
اهل شامبود.عذر او اين بود كه ميگفت«زمين به خداوند تعلق دارد و من خليفه
خدايم و هر مالى را كه بردارم از آن من ميشود و مالى را هم كه برندارم تصرف
آنبر من رواست.»
3-بوسيله زنده كردن اختلافات نژادى و قبيلهاى.
او اختلافات را دامن ميزد.نخست به منظور تضمين و جلب دوستىقبايل نسبت
بخود و هنگاميكه از قدرت قبيله بيمناك ميگرديد،آنان را به دستقبيلهاى
ديگر سركوب ميكرد و تعصب نژادى عرب را عليه مسلمانان غير عربكه مورخان به
آنان موالى اطلاق ميكنند،بر مىانگيخت (31) .
4-راندن و تبعيد دسته جمعى.
زياد بن سميه والى عراق،پنجاه هزار تن از مردم كوفه را جبرا به
خراسانكوچ داد تا مخالفان را در هر دو ايالتسركوبى كرده باشد (32)
.