و شـيـخ بـهـائى رحـمـه اللّه در
( كـشـكـول
)
نـقـل كـرده كـه مـخـلوط شـده گـوسـفـنـد غـارتـى بـا گـوسـفـنـدان كـوفـه ، پـس
يكى از اهـل ورع كـه از عـبـاد كـوفـه بـود اجـتـنـاب كـرد از خـوردن گـوشـت
گـوسـفـنـد تـا هـفـت سـال بـه جـهـت آنـكـه پـرسـيـد: گـوسـفـنـد چـنـد مـدت در
دنـيـا مـى مـانـد؟ گـفـتـنـد: هـفـت سـال .(66)
و شـيـخ مـا در (
كـلمـه طـيـبـه )
نـقـل كرده از جناب سيد بن طاووس كه احتياط فرموده از خوردن هر طعامى كه از براى
غير خـدا تـرتـيـب داده شـده بـه جـهت آيه نهى از خوردن حيوانى كه به غير نام خدا
كشته شده باشند.(67)
شـيـخ صـدوق رحـمـه اللّه روايـت كـرده از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه
السـلام سـؤ ال كـردنـد كـه چـيـسـت بـاعـث ثـبـات ايـمـان ؟ فـرمـود: ورع ، عـرض
كردند كه چيست باعث زوال ايمان ؟ فرمود: طمع .(68)
نـهـم ـ فـرمـود آدمـى جـزع و بـى تـابـى مـى كند از ذلت كم پس اين جزع و عدم صبر
او، داخل مى كند او را در ذلت بزرگ .(69)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن فـرمـايـش از آن حضرت به
( مرازم
) است در آن شبى كه منصور اجازه داد آن جناب را كه از حيره به
مدينه رود و حضرت حركت فرمود با غلامش
(
مصادف )
و (
مرازم )
كه يكى از اصحابش است همين كه رسيدند به نگهبانان ، در مـيـان آنـهـا يـك نـفـر باج
گير بود او متعرض حضرت شد و گفت نمى گذارم بروى ، حضرت با زبان خوش و اصرار از او
درخواست كرد كه بگذار، بروند؛ آن مرد ابا داشت و نـمـى گـذاشت .
( مصادف
) عرض كرد: فدايت شوم ! اين سگ شما را اذيت كرد و مى تـرسـم شما
را برگرداند و مبتلاى به منصور شويد اذن بدهيد من و مرازم او را بكشيم و در مـيـان
نـهـرش افـكـنـيـم و بـرويـم ، فـرمـود: از ايـن خيال خود را باز دار.
پس پيوسته با آن مرد در باب اجازه رفتن تكلم فرمود تا آنكه بيشتر شب گذشت آن وقت آن
مرد اذن داد و حضرت تشريف برد، پس از آن فرمود: اى مرازم ! اين چيزى كه شما گفتيد
كـه كـشتن آن مرد باشد بهتر بود يا اين ؟ آن وقت فرمود آن كلام را كه ذكر شد، حاصلش
ايـن اسـت كه مدارا با اين مرد و معطل كردن او ما را ذلت كوچكى است اما كشتن او سبب
مى شد كه ما دچار ذلتهاى بزرگ مى شديم براى تدارك آن ، انتهى .(70)
و از ايـنجا است كه گفته اند:
( لايَقُومُ عِزُّ الْغَضَبِ بِذُلِّ الاِعْتِذارِ
) ؛ يعنى مقابلى نمى كند و نمى آرزد عزت غضب به ذلت عذرخواهى آن
.
دهـم ـ قـالَ عـليـه السـلام :
( لَيـْسَ لاَبـْليـسَ جـُنـْدٌ اَشَدُّ مِنَ النِّساءِ
وَالْغَضَبِ )
؛ فرمود: نيست از براى ابليس لعين لشكرى سخت تر از زنها و غضب .(71)
مـؤ لف گـويد: كه در حديث يحيى پيغمبر عليه السلام و ابليس است كه آن حضرت از آن
مـعـلون پـرسـيـد كه چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو مى گردد؟ گفت : زنان كه
ايشان تله هاى و دامهاى من اند، و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جميع مى شود
به نزد زنان مى روم و از ايشان دلخوش مى شوم .(72)
و در روايـت اهـل سـنـت اسـت كـه ابـليـس بـه حـضـرت يـحـيـى عـليه السلام گفت كه
چيزى مـثـل زنـان كمر مرا محكم نمى كند و چشم مرا روشن نمى نمايد، ايشانند تله ها و
دامهاى من و تـيـرى كـه خـطـا نخواهم كرد به او.
( بِاَبى هُنَّ لَوْ لَمْ يَكُنَ هُنَّ ما اَطَقْتُ اَضْلالَ
اَدْنى آدمـِي )
؛ يعنى پدرم به قربان ايشان ! اگر چنانچه ايشان نبودند من طاقت نداشتم كـه پـسـت
تـريـن مردم را گمراه كنم ، چشم من به ايشان روشن است ، به واسطه ايشان من بـه
مرادم مى رسم و به سبب ايشان مردم را در مهلكه ها مى افكنم . و از اين نحو كلمات در
حـق زنـان بـسـيـار مـى گـويـد تـا آنكه عرض مى كند:
( فَهُنَّ سَيِّداتِى وَ عَلى عُنُقى سُكْناهُنَّ
) ؛ يعنى آنها خانمهاى من اند و جاى ايشان بر گردن من است و بر
من است كه آرزوهـاى ايـشـان را بدهم ، هرگاه آن زنى كه از دامهاى من است چيزى خواهش
كند من به سر عـقـب خـواهـش و حـاجـتـهـاى او مـى روم ؛ زيـرا كـه ايـشـان امـيـد
مـن انـد و قـوت من و سند من و محل اعتماد و فريادرس من اند.(73)
فصل چهارم : در ذكر چند معجزه از امام جعفر صادق عليه السلام
است
اول ـ در اطلاع آن حضرت است بر غيب
شـيخ طوسى از داود بن كثير رقّى روايت كرده كه گفت : نشسته بودم خدمت حضرت صادق
عـليـه السـلام كـه نـاگاه ابتدا از پيش خود به من فرمود: اى داود! به تحقيق كه
عرضه شـد بـر مـن عـمـلهـاى شـمـا روز پـنـجـشـنـبـه ، پـس ديـدم در بـيـن اعـمـال
تو صله و احسان تو را به پسر عمت فلان پس اين مطلب مرا خشنود گردانيد همانا صـله
تـو مـرا او را سـبـب شـود كـه عـمـر او زود فـانـى و اجـل او مـنـقـطـع شـود، داود
گـفـت : مـرا پـسـر عـمـى بـود مـعـانـد و دشـمـن اهل بيت و مردى خبيث ، خبر به من
رسيد كه او و عيالاتش بد مى گذرانند، پس براى نفقه او بـراتـى نوشتم و نزد او
فرستادم پيش از آنكه به سوى مكه توجه كنم چون به مدينه رسيدم خبر داد مرا به اين
مطلب حضرت امام جعفر صادق عليه السلام .(74)
دوم ـ در نشان دادن آن حضرت است علامت امام را به ابوبصير
در (
كـشـف الغـمـّه )
از (
دلائل حـمـيـرى )
نقل شده كه ابوبصير گفت : روزى در خدمت مولاى خود حضرت صادق عليه السلام نشسته
بـودم كـه آن حـضـرت فـرمـود: اى ابومحمّد! آيا امامت را مى شناسى ؟ گفتم : بلى ،
وَاللّهِ الِّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ، تويى امام من . و دست خود را بر زانو يا ران
آن حضرت نهادم . فرمود: راست گفتى امام خود را مى شناسى پس چنگ زن به دامان او و
متمسك شو به او، پس گفتم : مى خواهم كه علامت امام را به من عطا فرماييد، فرمود:
اى ابومحمّد! هنگامى كه به كوفه مـراجـعـت كردى خواهى يافت كه اولادى از براى تو
[متولد] شده به نام عيسى و بعد از او اولادى ديگر شود به نام محمّد و بعد از اين دو
پسر، دو دختر براى تو خواهد شد، و بدان كـه ايـن دو پـسـر تو نامشان نوشته شده نزد
ما در صحيفه جامعه در عدد اسامى شيعيان و نـام پـدران و مـادران و اجداد و انساب
ايشان و آنچه متولد شود تا روز قيامت . پس حضرت صحيفه اى بيرون آورد كه رنگ آن زرد
بود و به هم پيچيده بود.(75)
سوم ـ در اخبار آن حضرت است به مردن زنى بعد از سه روز
ابـن شـهـر آشـوب و قـطـب راونـدى روايـت كـرده انـد از حسين بن ابى العلاء كه گفت
نزد حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـودم كـه خدمت آن حضرت آمد مردى با يكى از غلامان
او و شـكـايت كرد به آن حضرت از زن خود و بدخلقى او، حضرت فرمود: بياور او را نزد
من . چـون آن زن آمـد، حضرت به او فرمود كه چه عيبى دارد شوهر تو؟ آن زن شروع كرد
به نـفـريـن كـردن بـه شـوهـرش و بـد گـفـتـن بـراى او. حـضـرت فـرمـود كـه اگر به
اين حـال بـمانى زنده نخواهى ماند مگر سه روز، گفت : باكى ندارم به جهت آنكه نمى
خواهم بـبـيـنم او را هرگز! حضرت فرمود به آن مرد: بگير دست زنت را همانا نخواهد
بود مابين تو و او مگر سه روز. چون روز سوم شد آن مرد خدمت آن حضرت مشرف شد حضرت
فرمود: زنـت چـه كـرد؟ گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد! الا ن او را دفـن كردم ، من
پرسيدم كه چه بود حال ؟ او فرمود: او زنى بود تعدى كننده ، حق تعالى عمر او را قطع
كرد و شوهرش را از او راحت نمود.(76)
چهارم ـ در نجات دادن آن حضرت است برادر داود را از مردن به تشنگى
ابن شهر آشوب نقل كرده از داود رقّى كه گفت : بيرون شدند از كوفه دو نفر برادران من
به قصد رفتن به مزار، در بين راه يكى از آن دو نفر را تشنگى سخت عارض شد به حدى كـه
تاب نياورد از حمار افتاد. بار ديگر از حال او سرگشته و متحير شد، پس به نماز
ايـسـتـاد و نـمـاز گـزارد و خـوانـد اللّه تـعـالى را و مـحمّد صلى اللّه عليه و
آله و سلم و امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السلام و ائمه عليهم السلام را يك يك تا
رسيد به امام زمانش امام جعفر صادق عليه السلام . پس پيوسته آن حضرت را خوانده و
به آن جناب التجاء برد كـه نـاگـاه ديـد مـردى بـالاى سـرش ايـسـتـاده مـى گـويد:
اى مرد چيست قصه تو؟ پس او حال را براى او نقل كرد، آن مرد قطعه چوبى به او داد و
گفت : بگذار اين را مابين لبهاى بـرادرت . چـون آن چـوب را گذاشت مابين لبهاى او،
برادرش به هوش آمده و چشمان خود را گـشود و برخاست نشست و تشنگيش رفت . پس به
زيارت قبر رفتند و چون برگشتند بـه كـوفـه ، آن بـرادرى كـه دعـا مـى كـرده بـه
مدينه مشرف شد پس خدمت حضرت عليه السـلام رسـيـد حـضـرت فـرمـود بـه او بـنـشـيـن
چـگـونـه اسـت حـال بـرادرت ، كـجـا اسـت آن چـوب ؟ عـرض كـرد: اى آقـاى مـن ! چـون
بـرادرم را بـه آن حال ديدم غصه و غمم براى او سخت شد پس چون حق تعالى روحش را به
او برگردانيد از بـسـيـارى خـوشـحـالى ديـگـر بـه چـوب نپرداختم و از آن غفلت كرده
و فراموشش نمودم . حـضرت فرمود: همان ساعت كه تو در غم برادر خود بودى ، برادر من
خضر عليه السلام آمـد نزد من ، من بر دست او فرستادم به سوى تو قطعه اى از چوب درخت
طوبى ، پس رو كرد به خادم خود و فرمود بياور آن سبد را. چون سبد را آورد حضرت آن را
گشود و از آن قـطـعـه چوبى بيرون آورد به عين همان چوب و نشان او داد و شناخت آن را
آنگاه حضرت آن را رد كرد به جاى خود.(77)
پنجم ـ در ذليل شدن شير است براى آن حضرت
و نـيـز ابـن شهر آشوب روايت كرده از ابوحازم عبدالغفار بن حسن كه وارد شد ابراهيم
بن ادهم به كوفه و من با او بودم و اين در ايام منصور بود و اتفاقا در آن ايام حضرت
جعفر بـن مـحـمـّد عـلوى وارد كـوفـه گـشـت و چون بيرون شد از كوفه كه به مدينه
رجوع كند مـشـايـعـت كـردنـد آن حـضـرت را عـلمـا و اهـل فـضـل از اهـل كـوفـه و از
جمله كسانى كه به مشايعت آن حضرت آمده بودند سفيان ثورى و ابراهيم ادهـم بـود و آن
اشـخـاص كـه بـه مـشـايـعـت آمده بودند جلوتر از آن حضرت مى رفتند كه نـاگاه به
شيرى برخوردند كه در سر راه بود، ابراهيم ادهم به آن جماعت گفت بايستيد تـا جـعفر
بن محمّد عليه السلام بيايد ببينيم بااين شير چه مى كند! پس حضرت تشريف آورد امر
شير را به ميان آوردند حضرت رو كرد به شير و رفت تا به او رسيد گوش او را گـرفـت و
او را از راه دور كـرد آنـگـاه رو كرد به آن جماعت و فرمود: آگاه باشيد اگر مـردم
اطـاعـت مـى كـردنـد خـدا را حـق طاعت خدا، هر آينه بار مى كردند بر شير بارهاى خود
را.(78)
فـقـيـر گويد: كه ظاهرا در اين فرمايش حضرت تعريض باشد به ابراهيم ادهم و سفيان
ثورى و امثال ايشان .
ششم ـ در نسوزاندن آتش ، هارون مكه را به سبب آن حضرت
و نـيـز روايـت كـرده از مـاءمـون رقـّى كه گفت : در خدمت آقايم حضرت صادق عليه
السلام بـودم كـه وارد شـد سـهـل بـن حـسـن خراسانى و سلام كرد بر آن حضرت و نشست و
گفت : يـابـن رسـول اللّه ! از بـراى شـمـا اسـت راءفـت و رحـمـت و شـمـا اهـل
بـيـت امـت ايـد چه مانع است شما را كه از حق خود بنشينى با آنكه مى يابى از
شيعيانت صد هزار نفر كه مقابلت شمشير بزنند؟ حضرت فرمود: بنشين اى خراسانى ! رعى
اللّه حـقـّك ، سـپس فرمود: اى حنيفه تنور را گرم كن . پس آن كنيز تنور را گرم كرد
كه مانند آتـش سـرخ شـد و بالاى آن سفيد گرديد آنگاه فرمود: اى خراسانى ! برخيز و
بنشين در تـنـور، مـرد خـراسـانـى عـرض كـرد: اى آقـاى مـن ، يـابـن رسـول اللّه !
مـرا عـذاب مـكـن بـه آتـش و از مـن بـگـذر خـدا از تـو بگذرد، فرمود: از تو گذشتم
، پس در اين حال بودم كه هارون مكى وارد شد و نعلينش را به انگشت سبابه اش گـرفـتـه
بـود عـرض كـرد: السـلام عـليـك يـابـن رسـول اللّه ! حـضـرت فـرمود: بينداز
نعلين را از دستت و بنشين در تنور، راوى گفت كه هارون كفش را از دست انداخت و نشست
در تنور و حضرت رو كرد به مرد خراسانى و شروع كـرد بـا او حـديث خراسان گفتن مانند
كسى كه مشاهده مى كند آن را، پس فرمود برخيز اى خـراسـانـى و نـظر كن به داخل تنور،
گفت برخاستم و نظر كردم در تنور ديدم هارون را كـه چـهـار زانـو نـشسته ، آنگاه از
تنور بيرون آمد و بر ما سلام كرد. حضرت فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين مرد است ؟
گفت به خدا قسم يك نفر نيست !
فـرمـود: مـا خـروج نمى كنيم در زمانى كه نمى بينى در آن پنج نفر كه معاضد باشند از
براى ما، ما داناتريم به وقت خروج .(79)
هفتم ـ در اخبار آن حضرت است از ملاجم
(
فـِى الْبِحار عَن مَجالِسِ الْمُفيد مُسْنَدا عن سُدَيْرِ الصَّيْرَ فى قالَ:
كُنْتُ عِنْدَ اَبِى عَبْدِاللّهِ عليه السلام وَ عِنْدَهُ جَماعَةٌ مِنْ اَهْلِ
الْكُوفَةِ فَاَقْبَلَ عَلَيْهِمْ وَ قالَ لَهُمْ حَجُّوا قَبْلَ اَنْ لاتَحُجُّوا؛
)
يـعـنـى در (
بـحـار )
از (
مجالس )
شيخ مفيد رحمه اللّه با سند از سدير صـيرفى منقول است كه گفت : بودم نزد حضرت صادق
عليه السلام و نزد آن جناب بود جـمـاعتى از اهل كوفه پس رو كرد به ايشان و فرمو: حج
برويد پيش از آنكه حج نتوانيد بـرويـد، قـَبْلَ اَنْ يَمْنَعَ الْبَرجانِيَّةُ؛
علامه مجلسى در بيان اين كلمه فرموده : يعنى حج كـنـيـد پـيـش از آنـكـه بـيـابـان
مـخـوف شـود و مـمـكـن نشود سير كردن در آن و گويا
(
البـرجانيه )
كه آخرش ياء با دو نقطه است غلط دانسته اند و صحيحش را با باء يك نـقطه دانسته اند
و آن را دو كلمه دانسته
( البرّ
) يعنى بيابان و
( جانبه
)
و لكـن از بـعـضـى از اهل تحقيق نقل شده كه
( برجانيه
) معرّب بريطانيه است كه بـريطانيا باشد يعنى حج كنيد پيش از
آنكنه دولت بريطانيا مردم را منع كند. بعد از آن ، حـضـرت فـرمـود: حـج كـنـيـد
پـيش از آنكه خراب شود مسجدى در عراق مابين درخت خرما و نـهـرهـا، حـج كنيد پيش از
آنكه بريده شود درخت سدرى در زوراء كه واقع است بر ريشه هـاى نـخـله اى كـه حضرت
مريم چيده است از آن رطب تازه . پس وقتى كه اينها واقع شد از حـج كردن ممنوع مى
شويد و ميوه ها كم مى شود و خشكسالى در شهرها پديد آيد و مبتلا مى شويد به گرانى
نرخها و ستم كردن سلطان و فاش شود در ميان شما ظلم و ستم يا بلا و وبـا و
گـرسـنـگـى و رو آورد بـه شـمـا فـتـنه ها از جميع آفاق . پس واى بر شما! اى اهـل
عـراق ! هـنـگـامـى كـه بـيـايـد بـه سـوى شـمـا رايـتـهـا و عـلمـها از خراسان و
واى بر اهل رى از ترك و واى بر اهل عراق از اهل رى و واى بر ايشان از ثط! سدير گفت
: گفتم اى مـولاى مـن
( ثـط
) كيست ؟ فرمود: قومى هستند كه گوشهاى ايشان مانند گوشهاى مـوش
اسـت از كـوچـكى ، لباس ايشان آهن است ، كلام ايشان منانند كلام شياطين است ، كوچك
حدقه هستند امرد و بى مو هستند. پناه ببريد به خدا از شر ايشان ، ايشانند كه گشوده
مى شـود بـر دسـتـشـان ديـن و مـى بـاشـنـد سبب امر ما، به اين معنى كه ايشان مقدمه
ظهور مى باشند.(80)
هشتم ـ در ظاهر شدن آب است براى آن حضرت در بيابان
در (
بـحـار )
از (
نـوادر )
عـلى بـن اسـبـاط نقل كرده كه او روايت كرده از ابن طبّال از محمّد بن معروف هلالى
كه از معمرين بوده و صد و بـيـسـت و هـشـت سـال عـمـر كرده كه گفت : در ايام سفّاح
در حيره در خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام رفتم ديدم كه مردم دور آن جناب را
گرفته اند به نحوى كه خدمتش رسـيـدن مـمـكـن نـيـست ، سه روز متوالى رفتم به هيچ
حيله نتوانستم خود را به آن حضرت بـرسـانـم از بـسـيـارى جـمـعـيـت و كثرت مردم ،
چون روز چهارم شد و مردم كم شده بودند حـضـرت مـرا ديد و نزديك طلبيد، پس حركت كرد
برود به زيارت قبر اميرالمؤ منين عليه السـلام مـن نـيـز هـمـراه آن جـنـاب رفـتـم
چـون پـاره اى راه رفـتـم بـول فـشـار داد آن جـنـاب را، پس از جاده خود را كنارى
كشيد و ريگها را با دست خود پس كرد آبى براى آن حضرت ظاهر شد كه تطهير كرد براى
نماز، سپس برخاست و دو ركعت نماز گذاشت و دعا كرد، دعايش اين بود:
(
اَللّهـُمَّ لاتـَجـْعـَلْنـى مـِمَّنْ تـَقـَدَّمَ فـَمَرَقَ وَ لا مِمَّنْ
تَخَلَّفَ فَمَحَقَ وَاجْعَلْنى مِنَ النَّمَطِ الاَوْسَطِ.
)
پس بنا كرد به رفتن و من هم با او بودم فرمود: اى پسر! از براى دريا همسايه اى نيست
، و براى سلطان صديقى نيست و عافيت ثمن ندارد و چه بسيار كس كه آسوده و راحت است و
نـمى داند. سپس فرمود: تمسك بجوييد به پنج چيز: مقدم بداريد استخاره و طلب خير را،
و تـبـرك بـجوييد به سهولت ، و زينت دهيد خود را به حلم و بردبارى ، و دورى كنيد از
دروغ گفتن ، و تمام دهيد پيمانه و ترازو را. سپس فرمود: فرار كنيد وقتى كه عرب
دهنه را از سـر بردارد و گسسته مهار شود و
( مَنَعَ الْبَرْجانِيَةُ وَانْقَطَعَ الْحَجَّ
) گذشت در حـديـث قـبـل اين كلمه يعنى دولت بريطانيا منع كند
مردم را و راه حج منقطع شود ـ آنگاه فـرمـود: حـج كـنيد پيش از آنكه نتوانيد و
اشاره كرد به سوى قبله با انگشت ابهام خود و فرمود: كشته مى شود در اين طرف هفتاد
هزار نفر در زيادتر الخ .(81)
مـؤ لف گـويـد: ايـن پنج چيزى كه حضرت صادق عليه السلام امر فرموده تمسك به آن را،
از آداب تـجـارت و كـسـب اسـت و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام هـر روز
اهـل كـوفـه را به اينها و چند چيز ديگر امر مى فرمود؛ چنانكه شيخ كلينى در
( كافى
)
روايت كرده از جابر از حضرت امام محمّدباقر عليه السلام كه فرمود: بود اميرالمؤ
مـنـيـن عـليـه السـلام در كـوفـه نـزد شـمـا كـه بـيـرون مـى رفـت در هـر روزى در
اول روز از دارالا ماره . پس مى گرديد در يك يك از بازارهاى كوفه و تازيانه بر دوش
داشت كه دو سر داشت و او را
( سبيبه
) مى گفتند، پس مى ايستاد در سر هر بازار و نـدا مـى كرد كه اى
گروه تجّار! پرهيز كنيد از عذاب خدا، چون مردم مى شنيدند صداى آن حـضـرت را مـى
انـداخـتـنـد آنـچـه را كـه در دسـت داشـتـنـد و دل خـود را مـتـوجـه آن حـضرت مى
نمودند و گوش مى دادند تا چه فرمايد، مى فرمود كه مـقـدم داريـد طلب خير را و بركت
بجوييد به خوش معاملگى و نزديك شويد به مشتريان يـعـنـى جـنـس را قـيمت گران نگوييد
كه دور باشد از قيمتى كه مشترى مى گويد. و زينت كنيد خود را بر بردبارى و نگاه
داريد خود را از قسم ، يعنى هرچند كه حق باشد و اجتناب كـنـيـد از دروغ و دروى
كـنيد از ستم و انصاف دهيد مظلمومان را، به اين معنى كه چون كسى مـغـبـون شـود و
اسـتقاله نمايد اقاله كنيد و معامله را به هم بزنيد، و نزديك مى شويد به ربـا بـه
اين معنى كه احتراز كنى از هرچه كه احتمال ربا در آن هست و تمام دهيد پيمانه و
تـراز را و كـم نـدهـيـد حـقـوق مـردمـان را و فـسـاد نكنيد در زمين . سپس مى گرديد
در جميع بازارهاى كوفه و بعد از آن بر مى گشت و مى نشست براى داورى ميان مردمان .(82)
نهم ـ در ظاهر كردن آن حضرت است طلاهاى بسيار از زمين
شـيخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده از جماعتى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام كه
گـفـتند: بوديم ما نزد آن حضرت كه فرمود: نزد ما است خزينه هاى زمين و كليدهاى آنها
و اگر بخواهم كه اشاره كنم با يكى از دو پاى خود كه اى زمين بيرون كن آنچه در تو
است از طـلا، هـر آينه بيرون كند! بعد از آن اشاره كرد به يكى از آن دست برد و
بيرون آورد شمشه طلايى كه مقدار يك وجب بود پس از آن فرمود خوب نگاه كنيد در شكاف
زمين ، نگاه كرديم ديديم شمش هاى بسيار بود بعضى از آنها بر روى بعضى ديگر مى
درخشيد، پس بـه آن حـضـرت عـرض كـرد بـعـضى از آن جماعت : فدايت شوم ! خدا به شما
اين همه عطا كرده و شيعيان شما محتاجانند؟ فرمود: به درستى كه حق تعاى جمع خواهد
كرد براى ما و شـيـعـه مـا دنـيـا و آخـرت را و داخـل خـواهـد كـرد ايـشـان را در
جـنـات نـعـيـم و داخل خواهد كرد دشمن ما را جحيم .(83)
دهم ـ در اطلاع آن حضرت است به چيزهاى نهانى
و نـيـز روايـت كرده از صفوان بن يحيى از جعفر بن محمّد بن اشعث كه گفت به من : آيا
مى دانـى كـه بـه چـه سـبـب مـا داخـل شـديـم در ايـن امـر، يـعـنـى تـشـيـع و
ولايـت اهـل بـيـت و مـعـرفت به امام پيدا كرديم و حال آنكه نبود در سلسله ما از
تشيع ذكرى و نه مـعـرفـتـى بـه چـيـزى از آنـچـه كـه نـزد مـردم اسـت از فـضايل اهل
بيت عليهم السلام ؟ گفتم : سببش چه بود؟ گفت : ابوجعفر دوانيقى به پدرم محمّد
اشعث ، گفت : اى محمّد! طلب كن براى من مردى را كه او را عقلى باشد كه خوب به جا
آورد از جـانـب مـن كـارى را كـه دارم . پـدرم گـفت پيدا كردم براى اين كار فلان
ابن مهاجر خـالوى خـود را، گـفـت بـياور او را. آوردم نزد او خالوى خود را، ابوجعفر
به او، گفت : اى پـسـر مـهـاجـر! بـگـيـر ايـن مـال را بـرو به مدينه و برو نزد
عبداللّه بن حسن و جمعى از اهل بيت او كه از جمله ايشان باشد جعفر بن محمّد پس بگو
به ايشان كه من مردى غريبم از اهـل خـراسـان و در آنـجـا جماعتى از شيعيان شما
هستند فرستادند به سوى شما اين ما را و بـده بـه هـر يـك از آنـهـا از آن مال به
شرط چنان و چنان ، يعنى به شرط آنكه در خلوت باشد و اظهار اراده خروج نباشد تا
معلوم شود كه كدام اراده خروج دارد.
پـس هـرگـاه مـال را قـبـض كـردنـد بـگـو من مردى رسولم و دوست مى دارم كه با من
باشد خـطـهـاى شـمـا بـه گـرفـتـن شـمـا مـالى را كـه گـرفـتـيـد. پـس گـرفـت خـالو
آن مال را و رفت به مدينه پس از مدينه برگشت به سوى ابوجعفر دوانيقى و محمّد بن
اشعث نـزد او بـود، ابوجعفر دوانيقى گفت : چه خبر آوردى از آنجا كه آمدى ؟ گفت :
رفتم نزد آن جـمـاعـت و ايـن خـطـهـاى ايـشـان اسـت بـه گـرفـتـن ايـشـان مـال را
سـواى جـعـفـر بـن مـحـمـّد كـه رفـتـم نـزد او و او مـشـغـول بـه نـماز بود در
مسجد پيغمبر، پس نشستم پشت سر او و با خود گفتم كه صبر كـنـم نـمـازش كـه تمام شد
با او مذكور كنم آنچه را كه مذكور كردم براى ياران او، پس شـتاب كرد و نماز را تمام
نمود و رو به من كرد و فرمود: اى فلان ! بپرهيز از عذاب خدا و فريفته مكن اهل بيت
محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم را چه ايشان اندك وقتى است كه از دولت آل مـروان
كـه بـر ايـشان ظلم مى كردند خلاص شده اند و جميع ايشان محتاجند، مراد اينكه
مضطرّند به گرفتن مال و معذورند، قصد خروج ندارند. من گفتم : چيست آن فريفتن و
بـازى دادن (
اَصـلَحَكَ اللّهُ؟
) پس نزديك كرد سرش را به من تا كسى نشنود و خـبر داد مرا به
تمام آنچه مابين من و تو گذشته بود گويا او بود در مجلس سفارشهاى تـو بـه مـن و
سـوم مـا بـوده ، ابـوجـعـفر دوانيقى گفت : اى پسر مهاجر! بدان كه نيست از اهـل
بـيـت نبوتى مگر آنكه در ميان ايشان محدّثى است ، يعنى شخصى كه ملائكه او را خبر
دهـنـد و بـا او سـخـن گويند، محدث ما امروز، جعفر بن محمّد است ! راوى خبر ـ جعفر
بن محمّد اشـعـث ـ گـفـت كـه ايـن دلالت و مـعـجـزه حـضـرت صـادق عـليـه السـلام
سـبـب شـد كـه مـا قائل به تشيع شديم .(84)
يازدهم ـ در زنده كردن آن حضرت گاو مرده را به اذن اللّه
در (
خرايج )
است كه روايت شده از مفضل بن عمر كه گفت : راه مى رفتم با حضرت صـادق عـليـه
السـلام در مـكـه ، يـا گـفـت : در مـنـى ، كـه گـذشـتـيـم بـه زنـى كـه در
مـقـابـل او مـاده گاو مرده اى بود و آن زن و بچه هايش مى گريستند، حضرت فرمود:
چيست قـصـه شـمـا؟ آن زن گـفـت كـه مـن و كـودكـانـم از ايـن گـاو مـعـاش مـى
كـرديـم و الحـال مـرده است و من متحير مانده ام كه چه كنم ، فرمود: دوست مى دارى
كه حق تعالى او را زنـده گـردانـد! گـفـت : اى مرد! با ما تمسخر مى كنى ؟ فرمود:
چنين نيست من قصد تمسخر نـداشـتـم پـس دعـايى خواند و پاى مبارك خود را به گاو زد
به او پس آن گاو مرده زنده شد برخاست به شتاب ! آن زن گفت : به پرودگار كعبه اين
عيسى است ! حضرت خود را در ميان مردم داخل كرد كه شناخته نشود.(85)
دوازدهم ـ در علم آن حضرت است به نطق حيوانات
و نـيـز در آن كـتـاب اسـت ، روايت است از صفوان بن يحيى از جابر كه گفت : نزد حضرت
صـادق عـليـه السلام بودم پس بيرون شديم با آن جناب كه ناگاه ديديم مردى بزغاله اى
را خوابانيده كه ذبح كند، آن بزغاله چون حضرت را ديد صيحه كشيد حضرت فرمود بـه آن
مـرد كـه قيمت اين بزغاله چيست ؟ گفت : چهار درهم ، حضرت از كيسه خود چهار درهم
درآورد و بـه او داد و فـرمـود: بـزغـاله را رهـا كـن بـراى خـودش ، پـس گـذشـتـيم
ناگاه بـرخـورديـم بـه شـاهـيـنى كه عقب درّاجى را گرفته تا صيد كند، آن درّاج صيحه
كشيد، حضرت صادق عليه السلام اشاره كرد به آن شاهين با آستين خود، آن شاهين از صيد
درّاج گـذشـت و بـرگـشت من گفتم : ما امرى عجيب ديديم از شما! فرمود: بلى ، همانا
آن بزغاله كـه آن شـخص او را خوابانيده بود ذبح كند چون نظرش بر من افتاد گفت :
( اَسْتَجيرُ بـِاللّهِ وَ بـِكـُمْ اَهـْلَ الْبـَيـْتِ مـِمـّا
يـُرادُ مـِنـّى ؛
) طـلب مـى كـنـم از خـدا و شـمـا اهـل بـيت كه مرا رهايى دهيد
از كشتن . و دراج نيز همين را گفت و اگر شيعيان استقامت داشتند هر آينه مى شنوانيدم
به شما منطق طير را.(86)
سيزدهم ـ در اخبار آن حضرت به واقعه صاحب شب نهر بلخ
و نـيـز در (
خـرائج عـ(
است كه از هارون بن رثاب روايت است كه گفت : من برادرى داشـتـم جـارودى مـذهـب
وقـتى بر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم حضرت فرمود كه چـگـونـه اسـت بـرادرت كه
جارودى است ؟ گفتم : او پسنديده و مرضى است نزد قاضى و نـزد هـمـسـايـگـان ، و در
هـمـه حـالات خود عيبى ندارد مگر آنكه اقرار ندارد به ولايت شما. فرمود: چه مانع
است او را از اين ؟ گفتم : گمانش اين است كه اين از ورع و خداپرستى او اسـت .
فـرمـود: كـجـا بود ورع او در شب نهر بلخ ؟ راوى گفت كه وارد شدم بر برادرم و بـه
او گفتم مادرت به عزايت بنشيند چه بوده است قصه شب نهر بلخ و حكايت خود را با
حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در بـاب او بـرايـش نـقـل كردم ، برادرم گفت : آيا
حضرت صادق عليه السلام تو را خبر داد به اين ؟ گفتم : بـلى . گـفـت : شـهادت مى دهم
كه او است حجت رب العالمين . گفتم : خبر بده از قصه خود، گفت : مى آمدم از پس نهر
بلخ و رفيق شد با من مردى كه با او بود كنيزى آوازه خوان پس آن مـرد گـفـت كـه يـا
تو آتشى براى من طلب كن و من حفظ مى كنم چيزهاى تو را يا من به طـلب آتـش مـى روم و
تـو حـفـظ چـيـزهاى من را، من گفتم تو برو پى آتش ، من حفظ مى كنم آنچه دارى ، پس
چون آن مرد رفت به طلب آتش برخاستم به سوى آن كنيزك و واقع شد مـابـيـن مـن و او
آنـچه شد، و به خدا سوگند كه نه آن كنيزك اين امر را فاش كرد و نه من فـاش كـردم
بـه احـدى و نـمـى دانـسـت اين را مگر خداوند تعالى ، پس برادرم را ترسى عارض شد و
در سال ديگر با او بيرون شديم و رفتيم خدمت حضرت صادق عليه السلام ، پـس از نـزد آن
حـضـرت بـيـرون نـيـامـد مـگـر آنـكـه قائل شد به امامت آن حضرت .(87)
چـهـاردهـم ـ در آن چـيـزى كـه مـشـاهـده كـرد داود رقـّى از دلائل آن حضرت در سفر
سند
و نـيـز در آن كـتـاب اسـت كـه داود رقى گفت : من با حضرت صادق عليه السلام بودم كه
حـضـرت به من فرمود چه شده كه مى بينم تغيير كرده ؟ گفتم : تغيير داده آن را قرضى
بـزرگ كـه رسـوا كننده است و من قصد كرده ام براى قرضم به كشتى سوار شوم بروم بـه
سـنـد بـه نـزد بـرادرم فلان ، فرمود: هرگاه خواستى بروى برو، گفتم : باز مى
گـردانـد مـرا از تـوجه به اين سفر هولهاى دريا و زلزله هاى آن ، فرمود: آن خدايى
كه تـو را حـفـظ مـى كند در خشكى ، حفظ مى كند تو را در دريا؛ اى داود! اگر ما
نبوديم نهرها جـارى نـمـى شـد و مـيوه ها نمى رسيد و درختها سبز نمى گشت . داود گفت
: من سوار كشتى شـدم و سـير كردم تا رسيديم به ساحل همان جايى كه خدا خواسته كشتى
آنجا برود پس بـيرون آمدم از كشتى بعد از آنكه صد و بيست روز بود كه در كشتى بودم و
اين وقت پيش از زوال جـمـعـه بـود و آسمان را ابر گرفته بود. پس ناگاه نورى درخشنده
ظاهر شد از كـنـار آسـمـان تا روى زمين پس صدايى آهسته به گوشم رسيد كه اى داود!
اين وقت زمان قـضـاى ديـن تـو اسـت سـر بـلنـد كن كه سالم ماندى ، گفت سر بلند كردم
ندايى به من رسـيـد كه برو پشت آن پشته سرخ چون به آنجا رفتم ديدم صفحه هايى از
طلاى سرخ در آنـجـا اسـت كـه يـك طرفش صاف است و در جانب ديگرش اين آيه شريفه نوشته
شده :
(
هذاَ عَطاءُنا فَاَمْنُنْ اَوْ اَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ
) ؛ يعنى اين بخشش ما است به تو پس عـطـا كـن از آن بر هر كه
خواهى يا منع كن آن را از هر كه خواهى كه حسابى بر تو نيست .(88)
راوى گفت : پس از آن طلاها برداشتم و آنها را قيمتى بود كه احصا نمى شد، گفتم كارى
بـه آن نمى كنم تا بروم مدينه ، پس آمدم به مدينه و وارد شدم بر حضرت صادق عليه
السلا آن حضرت فرمود: اى داود! عطاى ما به تو آن نورى بود كه درخشيد براى تو نه آن
طـلا كـه رفـتـى نـزد آن و لكـن آن بـراى تـو گـوارا بـاد، عـطـايـى اسـت بـر تـو
از پـرورگـار كـريـم پـس حـمـد كـن خـدا را. داود گـويـد از مـعـتـب خـادم حـضـرت ،
سـؤ ال كـردم كـه حـضـرت در آن وقـت كـه مـن از كشتى بيرون آمدم چه مى كرد؟ گفت آن
حضرت وقـتـى كـه تـو مـى گـويـى حـضرت مشغول بود به حديث گفتن با اصحابش كه از جمله
ايـشـان بـود خـيثمه و حمران و عبدالا على رو كرده بود به ايشان و حديث مى كرد
ايشان را به مثل آنچه ذكر كردى ، پس چون وقت نماز شد حضرت برخاست و نماز گذاشت با
ايشان . داود گـفـت : سـؤ ال كـردم ايـن را از آن جـمـاعـت ، ايـشـان نـيـز هـمـيـن
حـكـايـت را بـرايـم نقل كردند.(89)
پـانـزدهـم ـ در زنـده كـردن آن حـضـرت اسـت محمّد حنفيّه را به اذن اللّه تعالى
براى سيد حميرى
در (
مـديـنـة المـعـاجـز
) از
( ثـاقـب المـنـاقـب
)
نـقـل كـرده كـه ابوهاشم اسماعيل بن محمّد حميرى گفت : شرفياب شدم خدمت حضرت صادق
عـليـه السـلام و گفتم : يابن رسول اللّه ! به من رسيده كه شما فرموده ايد در حق من
كه بر چيزى نيستم و حال آنكه من فانى كردم عمرم را در محبت شما و هجو كردم مردم را
به جهت شما، فرمود: آيا تو نگفتى در حق محمّد بن حنفيّه رحمه اللّه :
حَتّى مَتى ؟ وَ اِلى مَتى ؟ وَ كَمِ الْمَدى ؟ |
يَابْنَ الْوَصيِّ وَ اَنْتَ حَىُّ تُرْزَقُ |
تَاْوى بِرَضْوى لاتَزالُ وَ لاتُرى ! |
وَ بِنا اِلَيْكَ مِنَ الصَّبابَةِ اَوْلَقُ؟! |