منتهى الامال
قسمت دوّم : باب چـهـاردهـم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۷ -


مـحـمـّد بـن عـيسى گفت : اگر تويى صاحب الا مر عليه السلام قصه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى ، فرمود: بلى راست مى گويى ، بيرون آمده اى از براى بليه اى كه در خـصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده اسـت . مـحمّد بن عيسى گفت كه چون اين كلام معجز نظام را شنيدم متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد و عرض كردم : بلى ، اى مولاى من ! تو مى داينى كه چه چيز به ما رسيده است و تويى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر كشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عيسى به درستى كه وزير ـ لعنة اللّه عليه ـ در خانه او درختى است از انار وقتى كه آن درخت بار گرفت او از گل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها بعضى از آن كتابت را نوشت و انار هنوز كوچك بود بر روى درخت ، انار را در ميان آن قـالب گل گذاشت و آن را بست چون در ميان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنين شد، پس صباح چون به نزد حاكم رويد به او بگو كه من جواب اين بينه را با خود آوردم و لكـن ظـاهـر نـمـى كـنـم مـگـر در خـانـه وزيـر، پـس وقـتـى كـه داخـل خـانـه وزيـر شـويـد بـه جـانـب راسـت خـود در هـنـگـام دخـول غـرفـه اى خـواهى ديد پس به حاكم بگو كه جواب نمى گويم مگر در آن غرفه ، زود اسـت كـه وزيـر ممانعت مى كند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بكن به آنكه به آن غـرفـه بـالا روى و نـگـذار كـه وزيـر تـنـهـا داخـل غـرفـه گـردد زودتـر از تـو، و تـو اول داخـل شـو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست و آن كيسه را بـگـيـر كـه در آن قالب گلى است كه آن ملعون آن حيله را در آن كرده است پس در حضور حـاكـم آن انـار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عيسى ! عـلامـت ديـگـر آن اسـت كـه به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكنند بـغـيـر از دود و خاكستر چيز ديگر در آن نخواهيد يافت ، و بگو اگر راست اين سخن را مى خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد كه در حضور مردم آن انار بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.

و چون محمّد بن عيسى اين سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجت خداوند عالميان شنيد بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهـل خـود بـرگـشـت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسى آنچه را كه امام عليه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بـود. پـس حاكم متوجه محمّد بن عيسى گرديد و گفت : اين امور را كى به تو خبر داده بـود؟ گـفت : امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت : كيست امام شما؟ پس او از ائمه عليهم السـلام هـر يـك را بـعـد از ديگرى خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام رسـيـد، حـاكم گفت : دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب و من گواهى مى دهم كه نيست خـدايـى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بنده و رسـول او اسـت و گـواهى مى دهم كه خليفه بلافصل بعد از آن حضرت ، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است ، پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخر ايشان عليهم السلام اقـرار نـمـود و ايـمـان او نـيـكـو شـد و امـر بـه قـتـل وزيـر نـمـود و از اهل بحرين عذرخواهى كرد و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مى كنند.(132)

قضاوت امام زمان (عج ) بين شيعه و سنى

حـكـايـت دوازدهـم ـ قـصـه مـنـاظـره مـردى از شـيـعـه بـا شـخـصـى از اهـل سـنـت : عـالم فـاضـل خـبـيـر ميرزا عبداللّه اصفهانى تلميذ علامه مجلسى رحمه اللّه در فـصـل ثـانـى از خـاتـمـه قـسـم اول كـتـاب ( ريـاض العـلمـاء عـ( فرموده كه شيخ ابـوالقـاسـم بـن مـحـمـّد بـن ابـى القـاسـم حـاسـمـى فـاضـل عـالم كامل معروف است به حاسمى و از بزرگان مشايخ اصحاب ما است و ظاهر آن است كه او از قدماى اصحاب است و امير سيد حسين عاملى معروف به ( مجتهد ) معاصر سـلطـان شـاه عـبـاس مـاضـى صـفـوى ، فـرمـوده در اواخر رساله خود كه تاءليف كرده در احـوال اهـل خـلاف در دنـيـا و آخـرت در مـقـام ذكـر بـعـضـى از مـنـاظـرات واقعه ميان شيعه و اهـل سـنـت بـه ايـن عبارت كه : دوم از آنها حكايت غريبه اى است كه واقع شده در بلده طيبه هـمـدان مـيـان شـيـعـه اثـنـى عـشـرى و مـيان شخص سنى كه ديدم آن را در كتاب قديمى كه مـحـتـمـل اسـت حـسـب عـادت تـاريـخ كـتـابـت آن سـيـصـد سال قبل از اين باشد و مسطور در آن كتاب به اين نحو بود كه : واقع شد ميان بعضى از علماى شيعه اثنى عشريه كه اسم او ابوالقاسم محمّد بن ابوالقاسم حاسمى است و ميان بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت كـه اسم او رفيع الدّين حسين است مصادقت و مصاحبت قديمه و مـشـاركـت در امـوال و مـخالطت در اكثر احوال و در سفرها و هر يك از اين دو مخفى نمى كردند مذهب و عقيده خود را بر ديگرى و بر سبيل هزل نسبت مى داد ابوالقاسم رفيع الدّين را به نصب يعنى مى گفت به او ناصبى ، و نسبت مى داد رفيع الدّين ابوالقاسم را به رفض و مـيـان ايشان در اين مصاحبت مباحثه در مذاهب واقع نمى شد تا آنكه اتفاق افتاد در مسجد بلده هـمـدان كـه آن مـسـجـد را مـسـجـد عـتـيـق مـى گـفـتـنـد صـحـبت ميان ايشان ، و در اثناى مكالمه تـفـضيل داد رفيع الدّين حسين فلان و فلان بر اميرالمؤ منين عليه السلام ، و ابوالقاسم رد كرد رفيع الدّين را و تفضيل داد اميرالمؤ منين على عليه السلام را بر فلان و فلان . و ابـوالقـاسـم استدلال كرد براى مذهب خود به آيات و احاديث بسيارى و ذكر نمود مقامات و كـرامـات و معجزات بسيارى كه صادر شد از آن جناب و رفيع الدّين عكس نمود قضيه را و استدلال كرد براى تفضيل ابى بكر بر على عليه السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مـخـاطـب شـدن او بـه خـطـاب صـديـق اكبر در ميان مهاجرين و انصار و نيز گفت ابوبكر مـخـصوص بود ميان مهاجران و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت و نيز رفيع الدّين گفت دو حـديـث اسـت از پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم كه صادر شده در شاءن ابى بكر يكى آنكه تو به منزله پيراهن منى الخ ، و دومى كه پيروى كنيد به دو نفر كه بعد از من انـد ابـى بـكـر و عـمـر. ابـوالقـاسـم شـيـعـى بـعـد از شـنـيـدن ايـن مقال از رفيع الدّين ، گفت : به چه سبب تفضيل مى دهى ابوبكر را بر سيد اوصيا و سند اوليـا و حـامـل لواء و بـر امـام جـن و انـس ، قـسـيـم دوزخ و جـنـت و حـال آنـكـه تـو مـى دانـى كـه آن جـنـاب صـديـق اكـبـر و فـارق ازهـر اسـت بـرادر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و زوج بـتـول و نيز مى دانى كه آن جناب وقت فرار رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به سـوى غـار از دسـت ظلمه و فجره كفار، خوابيد بر فراش آن حضرت و مشاركت نمود با آن حضرت در حالت عسر و فقر. و سد فرمود رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم درهاى صـحـابـه را از مسجد مگر باب آن جناب را و برداشت على عليه السلام را بر كتف شريف خـود بـه جـهـت شـكـسـتـن اصـنـام در اول اسلام و تزويج فرمود حق جلا و علا فاطمه عليها السـلام را بـه عـلى عليه السلام در ملا اعلى و مقاتله نمود با عمرو بن عبدود و فتح كرد خـيـبـر را و شرك نياورد به خداى تعالى به قدر به هم زدن چشمى به خلاف آن سه . و تـشـبـيـه فـرمـود رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم على عليه السلام را به چهار پيغمبر در آنجا كه فرمود هركه خواهد نظر كند به سوى آدم در علمش و به سوى نوح در فـهـمـش و به سوى موسى در شدتش و به سوى عيسى در زهدش پس نظر كند به سوى عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـلام . و بـا وجـود ايـن فـضـائل و كـمـالات ظـاهـره و بـاهـره و بـا قـرابـتـى كـه با رسول خدا (ص) دارد و با برگردانيدن آفتاب براي او چگونه معقول و جايز است تفضيل ابي بكر بر علي عليه السلام ؟ چون رفيع الدين استماع نمود اين مقاله را از ابي القاسم كه تفضيل مي دهد علي عليه السلام را بر ابي بكر پايه خصوصيتش با ابوالقاسم منهدم شد و بعد از گفتگويي چند رفيع الدين به ابوالقاسم ، گفت : هر مردي كه به مسجد بيايد پس هر چه حكم كند از مذهب من يا مذهب تو اطاعت مي كنيم و چون عقيده اهل همدان بر ابوالقاسم مكشوف بود يعني مي دانست كه از اهل سنت اند خائف بود از اين شرطي كه واقع شد ميان او و رفيع الدين لكن به جهت كثرت مجادله و مباحثه ، قبول نمود . ابوالقاسم شرط مذكور را با كراهت راضي شد و بعد از قرار شرط مذكور بدون فاصله وارد شد جواني كه ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت و نجابت و هويدا بود از احوالش كه از سفر مي آيد و داخل شد در مسجد و طوافي كرد در مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ايشان ، رفيع الدين از جا برخاست در كمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سئوال كرد و عرض نمود امري را كه مقرر شد ميان او و ابوالقاسم و مبالغه بسيار نمود در اظهار عقيده خود براي آن جوان و قسم موكد خورد و او را قسم داد كه عقيده خود را ظاهر نمايد بر همان نحوي كه در واقع دارد آن جوان مذكور بدون توقف اين دو بيت را فرمود :

مَتى اَقُلْ مَوْلاى اَفْضَلُ مِنْهُما اَكُنْ لِلَّذى فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا
اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُرزْرى بِحَدِّهِ مَقالُكَ هذا الْسَّيْفُ اَحْذى مِن العَصا

و چون جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد و ابوالقاسم و رفيع الدّين در تحير بودند از فـصـاحـت و بـلاغـت او، خـواسـتـنـد كـه تـفـتـيـش نـمـايـنـد از حال آن جوان كه از نظر ايشان غايب شد و اثرى از او ظاهر نشد، و رفيع الدّين چون مشاهده نـمـود اين امر غريب و عجيب را ترك نمود مذهب باطل خود را و اعتقاد كرد مذهب حق اثنى عشرى را.

صـاحـب ( رياض ) پس از نقل اين قصه از كتاب مذكور مى فرمود كه ظاهرا آن جوان حـضرت قائم عليه السلام بود، و مؤ يد اين كلام است آنچه خواهيم گفت در باب نهم و اما دو بيت مذكور پس با تغيير و زيادتى در كتب علما موجود است به اين نحو:

يَقُولُونَ لى فَضِّلْ عَلِيا عَلَيْهِمُ فَلَسْتُ اَقُولُ التِّبْرُ اَعْلى مِنَ الَحصا
اِذا اَنَا فَضَّلْتُ الاِمامَ عَلَيْهِمُ اَكُنْ بِالَّذى فَضَّلْتُهُ مُتَنَقِّصا
اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُزْرى بِحَدِّهِ مَقالَةُ هذا السَّيْفُ اَعْلى مِنَ الْعَصا

و در ( رياض ) فرموده كه آن دو بيت ماده اين ابيات است يعنى منشى آن از آن حكايت اخذ نموده .(133)

شفا يافتن صاحب وسائل به دست صاحب الزمان عليه السلام

حـكـايـت سـيـزدهم ـ قصه عافيت يافتن جناب شيخ حر عاملى است از مرض خود به بركت آن حضرت عليه السلام : محدث جليل شيخ حر عاملى در ( اثبات الهداة ) فرموده كه من در زمـان كـودكـه كـه ده سـال داشـتـم بـه مـرض سـخـتـى مـبـتـلا شـدم بـه نـحـوى كـه اهـل و اقـارب [ خـويـشـان ] من جمع شدند و گريه مى كردند و مهيا شدند براى عزادارى و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب پس ديدم پيغمبر و دوازده امام عليهم السلام را و من در مـيـان خواب و بيدارى بودنم پس سلام كردم بر ايشان و با يك يك مصافحه نمودم و ميان مـن و حـضـرت صادق عليه السلام سخنى گذشت كه در خاطرم نمانده جز آنكه آن جناب در حق من دعا كرد پس سلام كردم بر حضرت صاحب عليه السلام و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم : اى مولاى من ! مى ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عـمـل بـه دسـت نـياورم ، پس فرمود: نترس زيرا كه تو نخواهى مرد در اين مرض بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى كرد عمر طولانى . آنگاه قدحى به دسـت مـن داد كـه در دسـد مـبـاركـش بـود پـس آشـامـيـدم از آن و در حـال عـافـيـت يـافـتـم و مـرض ‍ بـالكـليـه از مـن زايـل شـد و نـشـسـتـم و اهـل و اقـاربـم تـعـجـب كـردنـد و ايـشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم مگر بعد از چند روز.(134)

گفت و گوى مقدس اردبيلى با امام زمان عليه السلام

حـكـايـت چـهاردهم ـ قصه ملاقات مقدس اردبيلى است آن حضرت را: سيد محدث جزايرى سيد نـعـمـة اللّه در ( انـوار النـعمانيه ) فرموده كه خبر داد مرا اوثق مشايخ من در علم و عـمـل كـه از بـراى مـولاى اردبـيـلى رحـمـه اللّه تـلمـيـذى بـود از اهـل تـفـرش كـه نـام او مـيـر عـلام بـود و در نـهـايـت فـضـل و ورع بـود و او نـقل كرد كه مرا حجره اى بود در مدرسه اى كه محيط است به قبه شريفه پس اتفاق افتاد كه من از مطالعه خود فارغ شسدم و بسيارى از شب گذشته بود پـس بـيـرون آمدم از حجره و نظر مى كردم در اطراف حضرت شريفه و آن شب سخت تاريك بـود پـيـش مـردى را ديدم كه رو به حضرت شريفه كرده مى آيد پس گفتم شايد اين دزد اسـت آمـده كـه بـدزدد چـيـزى از قـنـديـلهـا را پـس از مـنزل خود به زير آمدم و رفتم به نزديكى او و او مرا نمى ديد پس رفت به نزديكى در حـرم مـطـهر و ايستاد پس ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براى او و در دوم و سوم به همين ترتيب و مشرف شد به قبر شريف پس سلام كرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او پـس شناختم آواز او را كه سخن مى گفت با امام عليه السلام در مساءله علميه آنگاه بيرون رفت از بلد و متوجه شد به سوى مسجد كوفه پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى ديد پس چون رسيد به محراب مسجدى كه اميرالمؤ منين در آن محراب شهيد شده بود، شنيدم او را كه سخن مى گويد با شخصى ديگر در همان مساءله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مـرا نـمـى ديد. پس چون رسيد به دروازه ولايت صبح روشن شده بود پس خويش را بر او ظـاهـر كـردم و گـفـتـم يـا مـولانـا مـن بـودم بـا تـو از اول تـا آخـر پـس مـرا آگـاه كـن كـه شخص اول كى بود كه در قبه شريفه با او سخن مى گـفـتـى و شخص دوم كى بود كه با او سخن مى گفتى در كوفه ؟ پس عهدها گرفت از من كـه خـبـر ندهم به سرّ او تا آنكه وفات كند، پس به من فرمود: اى فرزند من ! مشتبه مى شود بر من بعضى از مسايل پس بسا هست بيرون مى روم در شب نزد قبر اميرالمؤ منين على عـليـه السـلام و در آن مـسـاءله بـا آن جـناب تكلم مى نمايم و جواب مى شنوم و در اين شب حواله فرمود مرا به سوى حضرت صاحب الزمان عليه السلام و فرمود كه فرزندم مهدى عـليـه السـلام امـشـب در مـسـجـد كـوفـه است پس برو به نزد او و اين مساءله را از او سؤ ال كن و اين شخص مهدى عليه السلان بود.(135)

صحيفه سجاديه هديه امام زمان عليه السلام

حـكايت پانزدهم ـ قصه مرحوم آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است : و آن چنان است كه در ( شرح من لايحضر الفقيه ) در ضمن احوال مـتـوكـل بـن عـمـيـر راوى ( صـحـيـفـه كـامـله سـجـاديـه ) ذكـر نـمـوده كـه مـن در اوائل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذكر جـنـابـش قرارى نبود تا آنكه ديدم در ميان بيدارى و خواب كه صاحب الزمان عليه السلام ايـسـتاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است قريب به در طنابى كه الان مدرس من است پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم پس نگذاشت و گرفت مـرا پـس بـوسـيـدم دسـت مـبـاركـش را و پـرسـيـدم از آن جـنـاب مـسـايـلى را كـه مـشكل شده بود بر من ، يكى از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود و مى گفتم كـه آنـهـا نـيـسـت بـه نـحـوى كـه از مـن خـواسـتـه انـد و مـن مـشـغـول بـودم بـه قـضـاء و مـيـسـر نـبـود بـراى مـن نـمـاز شـب و سـؤ ال كـردم از شـيـخ خـود شـيـخ بهائى رحمه اللّه از حكم آن پس ‍ گفت به جاى آور يك نماز ظـهـر و عـصـر و مـغـرب بـه قـصـد نـمـاز شـب و مـن چـنـيـن مـى كـردم پـس سـؤ ال كـردم از حـضـرت حـجت عليه السلام كه من نماز شب بكنم ؟ فرمود: بكن و به جا نياور مانند آن نماز مصنوعى كه مى كردى و غير اينها از مسايلى كه در خاطرم نماند، آنگاه گفتم : اى مـولاى مـن ! مـيـسر نمى شود براى من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى ، پس عـطـا كـن به من كتابى كه هميشه عمل كنم بر آن ، پس فرمود كه من عطا كردم به جهت تو كتابى به مولا محمّد تاج و من در خواب او را مى شناختم ، پس فرمود برو بگير آن كتاب را از او.

پس بيرون رفتم از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطيخ كه محله اى اسـت از اصـفـهـان پـس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد گفت : تو را صاحب الا مر عليه السـلام فـرسـتـاده نـزد مـن ؟ گـفـتـم : آرى ! پـس بـيـرون آورد از بـغـل خـود كتاب كهنه اى چون باز كردم آن را ظاهر شد براى من كه آن كتاب دعا است پس ‍ بـوسـيـدم آن را و بـر چـشـم خـود گـذاشـتـم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى حضرت صاحب الا مر عليه السلام كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود پس شروع كردم در تـضـرع و گـريـه و نـاله بـه جـهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقيب و در دلم چنين افتاده بود كه مولا محمّد همان شيخ بهائى است و ناميدن حضرت او را بـه تـاج به جهت اشتهار اوست در ميان علما، پس چون رفتم به مدرس او كه در جوار مسجد جامع بود ديدم او را كه مشغول است به مقابله ( صحيفه كامله ) و خواننده سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن كار و ظاهر آن بـود كـه كـلام ايـشـان در سـنـد صـحيفه بود لكن به جهت غمى كه بر من ستولى بود نـفـهـميدم سخن او و سخن ايشان را و من گريه مى كردم پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را بـه او گـفـتـم و گـريه مى كردم به جهت فوت كتاب پس شيخ گفت : بشارت باد تو را بـه علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مى خواستى و بيشتر صحبت من با شيخ در تـصـوف بـود و او مـايل بود به آن پس قلبم ساكن نشد و بيرون رفتم با گريه و تـفـكـر تا آنكه در دلم افتاد كه بروم به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم پس چون رسيدم به محله دار بطيخ ديدم مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب بود به ( تاج ) پس چون رسيدم به او سلام كردم بر او. گفت : يا فلان ، كتب وقفيه در نزد من اسـت ، هـر طـلبـه اى كـه مـى گـيـرد از آن عـمـل نـمـى كـنـد بـه شـروط وقـف و تـو عـمـل مى كنى به آن بيا و نظر كن به اين كتب و هرچه را كه محتاجى به آن بگير پس با او رفـتـم در كـتـابـخـانه او پس اولى كتابى كه به من داد كتابى بود كه در خواب ديده بـودم ، پـس شـروع كـردم در گريه و ناله و گفتم مرا كفايت مى كند و در خاطر ندارم كه خـواب را براى او گفتم يا نه و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جـد پـدر او نـوشـتـه بـود از شهيد و شهيد رحمه اللّه نسخه خود را نوشته بود از نسخه عـمـيـدالرؤ ساء و ابن سكون و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس بدون واسطه يا به يـك واسـطـه و نـسـخـه اى كـه حضرت صاحب الا مر عليه السلام به من عطا فرمود از خط شـهـيد نوشته بود و در نهايت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه ها كه در حاشيه آن نوشته شده بود و بعد از آنكه فارغ شدم از مقابله شروع كردند مردم در مقابله نزد من و بـه بـركت عطاى حضرت حجت عليه السلام گرديد ( صحيفه كامله ) در بلاد مانند آفـتـاب طـالع در هـر خانه و سيما در اصفهان زيرا كه براى اكثر مردم صحيفه هاى متعدده اسـت و اكـثـر ايـشـان صـلحـا و اهـل دعا شدند و بسيارى از ايشان مستجاب الدعوة و اين آثار مـعـجـزه اى است از حضرت صاحب الا مر عليه السلام و آنچه خداوند عطا فرمود به من به سبب صحيفه ، احصاى آن را نمى توانيم بكنم .

مـؤ لف [مـحـدث نـورى ] گـويد: كه علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) صورت اجـازه مـختصرى از والد خود از براى ( صحيفه كامله ) ذكر فرموده و در آنجا گفته كـه مـن روايـت مـى كـنـم صـحـيـفـه كـامـله را كـه مـلقـب اسـت بـه ( زبـور آل مـحـمـّد عـليـهـم السـلام ) و ( انـجـيـل اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام ) و دعـاى كامل به اسانيد بسيار و طريقهاى مختلف يكى از آنها آن است كه من روايت مى كنم او را به نـحـو مناوله از مولاى ما صاحب الزمان و خليفة الرحمن عليه السلام در خوابى طولانى الخ .(136)

گل سرخى از خرابات

حـكـايـت شـانـزدهـم ـ قـصـه گـل و خرابات : علامه مجلسى در ( بحار ) فرموده كه جـمـاعـتى مرا خبر دادد از سيد سند فاضل ميرزا محمّد استرآبادى رضى اللّه عنه كه گفت : شـبـى در حـوالى بـيت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جوانى نيكو روى را ديدم كه مـشـغـول طـواف بـود چـون نـزديـك مـن رسـيـد يـك طـاقـه گـل سـرخ بـه مـن دنـاد و آن وقـت مـوسـم گـل نـبـود و مـن آن گـل را گـرفـتـم و بـويـيـدم و گـفتم : اين از كجا است اى سيد من ! فرمود كه از خرابات براى من آورده اند آنگاه از نطر من غايب شد و من او را نديدم .

مؤ لف [محدث نورى ] گويد: كه شيخ اجل اكـمـل شـيـخ على بن عالم نحرير شيخ محمّد بن محقق مدقق شيخ حسن صاحب ( معالم ) ابـن عـالم ربـانـى شـهـيـد ثـانـى رحـمـه اللّه در كـتـابـى ( درّالمنثور ) در ضمن احوال والد خود شيخ محمّد صاحب ( شرح استبصار ) و غيره كه مجاور مكه معظمه بود در حيات و ممات نقل كرده كه خبر داد مرا زوجه او دختر سيد محمّد بن ابى الحسن رحمه اللّه و مـادر اولاد او كـه چـون آن مـرحـوم وفـات كـرد مـى شـنـيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طـول آن شب و از چيزهايى كه مشهور است اينكه او طواف مى كرد پس ‍ مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گلهاى زمستان كه نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گـفـت كـه ايـن را از كـجا آوردى ؟ گفت كه از اين خرابات . آنگاه اراده كرد كه او را ببيند. پـس از ايـن سـؤ ال پـس او را نـديـد. و مـخـفـى نـمـانـد كـه سـيـد جـليـل ميرزا محمّد استرآبادى سابق الذكر صاحب كتب رجاليه معروفه و ( آيات الا حكام ) مجاور مكه معظمه بود و استاد شيخ محمّد مذكور و مكرر در ( شرح استبصار ) با توقير اسم او را مى برد و هر دو جليل القدرند و داراى مقامات عاليه مى شود كه اين قـضيه براى هر دو روى داده باشد و يا راوى اشتباه كرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مى آيد.(137)

دستگيرى از گشمدگان

حـكـايـت هـفـدهـم ـ قـصـه تـشرف شيخ قاسم است به لقاى آن حضرت عليه السلام : سيد فـاضـل مـتـبـحـر سـيـد عـليـخـان حـويـزى نـقـل كـرده كـه خـبـر داد مـرا مـردى از اهل ايمان از اهل بلاد ما كه او را شيخ قاسم مى گويند و او بسيار به حج مى رفت ، گفت : روزى خـسـتـه شـدم از راه رفـتـن پـس خـوابـيـدم در زيـر درخـتـى و خـواب مـن طـول كـشـيـد و حاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند چون بيدار شدم دانستن از وقت ، كـه خـوابـم طـول كـشـيـده و ايـنـكـه حاج از من دور شدند و نمى دانستم از وقت ، كه خوابم طـول كـشـيده و اينكه حاج از من دور شدند و نمى دانستم كه به كدام طرف متوجه شوم پس بـه سـمـتـى متوجه شدم و به آواز بلند صدا مى كردم يا اباصالح و قصد مى كردم به ايـن ، صاحب الا مر عليه السلام را چنانچه ابن طاوس ذكر كرده در ( كتاب امان ) در بـيـان آنـچـه گـفـتـه مـى شـود در وقـت گـمـشـدن راه پـس در ايـن حـال كـه فرياد مى كردم سوارى را ديدم كه بر ناقه اى است در زى عربهاى بدوى چون مـرا ديد فرمود به من كه تو منقطع شدى از حاج ؟ گفتم : آرى ، فرمود: سوار شو در عقب مـن كـه تـو را بـرسـانـم بـه آن جـمـاعـت . پـس در عقب او و سوار شدم و ساعتى نكشيد كه رسـيـديـم بـه قـافله ، چون نزديك شديم مرا فرود آورد و فرمود: برو از پى كار خود. پس ‍ گفتم به او عطش مرا اذيت كرده است پس از زين شتر خود مشكى بيرون آورد كه در آن آب بـود و مرا از آن آب سيراب نمود، قسم به خداوند كه آن لذيذتر و گواراترين آبى بود كه آشاميده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس ‍ او را نديدم و نديده بودم او را در حاج پيش از آن و نه بعد از آنكه مراجعت كرديم .(138)

دستگيرى از سنى و شيعه شدن او

حـكـايت هيجدهم ـ قصه استغاثه مرد سنى به آن حضرت عليه السلام و رسيدن آن حضرت بـه فـريـاد او: خـبـر داد مـرا عـالم جـليـل و حـبـر نـبـيـل ، مـجـمـع فضايل و فواضل شيخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود كه حاوى بود انواعى از علوم را با بصيرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققين الشيخ المرتضى رحمه اللّه و سيد سند استاد اعظم رضى اللّه عنه بود و چون اهل بلاد ( لار ) و نواحى آنجا شكايت كردند از نـداشـتـن عـالم جـامـع نـافذ الحكمى ، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سـالهـا مـصـاحـبـت كـردم بـا او در فـضـل و خـلق و تـقـوى مـانـنـد او كـمـتـر ديـدم . نـقل كرد كه وقتى از زيارت حضرت ابى عبداللّه عليه السلام مراجعت كرده بودم و از راه آب فـرات بـه سـمت نجف اشرف مى رفتم پس در كشتى كوچكى كه بين كربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن كشتى همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مى شود، پس آن جـمـاعـت را ديـدم كـه مـشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز يك نفر كه با ايشان بود و در عـمـل ايشان داخل نبود آثار سكينه و وقار از او ظاهر، نه خنده مى كرد و نه مزاح و آن جماعت بـر مـذهـب او قـدح مـى كـردنـد و عـيـب مـى گـرفـتـنـد و بـا ايـن حـال در مـاءكـل و مـشـرب شـريـك بـودنـد بـسـيـار مـتـعـجـب شـدم و مجال سؤ ال نبود تا رسيديم به جايى كه به جهت كمى آب ما را از كشتى بيرون كردند، در كـنـار نـهـر راه مـى رفـتـيـم پـس اتـفـاق افـتاد كه با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ايشان خويشان مـن انـد از اهـل سـنـت و پـدرم نـيـز از ايـشـان بـود و مـادرم از اهـل ايـمـان و مـن نيز چون ايشان بودم و به بركت حضرت حجت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم .

پـس از كـيـفـيت آن سؤ ال كردم ، گفت : اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر [ پل ] حله بود پس در سالى به جهت خريدن روغن بيرون رفتم از حله به اطراف و نواحى در نـزد بـاديـه نـشـيـنـان از اعـراب پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با جـمـاعتى از اهل حله برگشتم در بعضى از منازل چون فرود آمديم خوابيدم چون بيدار شدم كـسـى را نـديدم همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود كه درندگان بـسـيـار داشـت و در نزديك آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسيار، پس برخاستم و بـار كـردم و در عـقب آنها رفتم پس راه را گم كردم و متحير ماندم و از سباع [درندگان ] و عـطش روز خائف بودم پس استغاثه كردم به خلفا و مشايخ و ايشان را شفيع كردم در نزد خـداونـد و تضرع نمودم فرجى ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مى شنيدم كه او مى گفت ما را امام زنده اى است كه كنيه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مى آورد و درمـانـدگـان را بـه فرياد مى رسد و ضعيفان را اعانت مى كند پس با خداوند معاهده كردم كه من به او اسغاثه مى نمايم اگر مرا نجات داد به دين مادرم درآيم پس او را ندا كردم و اسـتـغـاثـه نـمودم ، پس ناگاه كسى را ديدم كه با مراه مى رود و بر سرش عمامه سبزى اسـت كه رنگش ‍ مانند اين بود و اشاره كرد به علفهاى سبز كه در كنار نهر روئيده بود آنـگـاه راه را بـه مـن نشان داد و امر فرمود كه به دين مادرم درآيم و كلماتى فرمود كه من يعنى مؤ لف كتاب [محدث نورى ] فراموش كردم و فرمود: به زودى مى رسى به قريه اى كه اهل آنجا همه شيعه اند، گفتم : يا سيدى ، يا سيدى ! با من نمى آئيد تا اين قريه ؟ فـرمـود: نـه ، زيـرا كـه هـزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند بايد ايشان را نـجـات دهـم . ايـن حـاصـل كـلام آن جـنـاب بـود كه در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس انـدكـى نـرفتم كه به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد بـه آنـجـا رسـيـدنـد. پـس چون به حله رسيدم رفتم نزد فقهاء كاملين سيد مهدى قزوينى سـاكـن حـله رضـى اللّه عـنـه قـصـه را نـقـل كـردم و مـعـالم ديـن را از او آموختم و از او سؤ ال كردم عملى كه وسيله شود براى من كه بار ديگر آن جناب را ملاقات نمايم پس فرمود: چـهـل شـب جـمـعـه زيـارت كـن حـضـرت ابـى عـبـداللّه عـليـه السـلام را پـس مـشـغـول شدم ، از حله براى زيارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنكه يكى باقى ماند. روز پـنـجـشـنـبـه بود كه از حله رفتم به كربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديـوان در نـهـايـت سختى از واردين مطالبه ( تذكره ) مى كنند و من نه ( تذكره ) داشـتـم و نه قيمت آن و متحير ماندم و خلق مزاحم يكديگر بودند در دم دوازه پس چند دفـعـه خـواسـتـم كـه خـود را مـخـتـفـى كـرده از ايـشـان بـگـذرم مـيـسـر نـشـد، در ايـن حال صاحب خود حضرت صاحب عليه السلام را ديدم كه در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدى بر سـر دارد و داخـل بـلد اسـت چـون آن جـنـاب را ديدم استغاثه كردم پس بيرون آمد و دست مرا گـرفـت و داخـل دروازه نـمـود و كـسـى مـرا نـديـد چـون داخل شدم ديگر آن جنا را نديدم و متحير باقى ماندم .(139)

حضور امام زمان عليه السلام در خانه سيد بحرالعلوم

حـكـايـت نـوزدهـم ـ قـصـه عـلامـه بـحرالعلوم رحمه اللّه در مكه و ملاقات او آن حضرت را: نـقـل كـرد جـناب عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسى از ناظر علامه بحرالعلوم در ايـام مـجـاورت مـكـه مـعـظـمـه ، گـفـت كـه آن جـنـاب بـا آنـكه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خويشان ، قوى القلب بود در بذل و عطا و اعتنايى نداشت به كثرت مصارف و زياد شـدن مـخـارج پـس اتـفـاق افـتـاد روزى كـه چـيـزى نـداشـتـم پـس ‍ چـگـونـگـى حـال را خـدمـت سـيـد عـرض كـردم كه مخارج زياد و چيزى در دست نيست پس چيزى نفرمود، و عـادت سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اطاقى كـه مـخـتـص بـه خـودش بـود مى رفت . پس ما قليانى براى او مى برديم آن را مى كشيد آنـگـاه بـيـرون مـى آمـد و در اطـاق ديـگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند پس بـراى هـر صـنف به طريق مذهبش درس مى گفت پس ‍ در آن روز كه شكايت از تنگدستى در روز گـذشـتـه كـرده بـودم چـون از طـواف بـرگـشت حسب العاده قليان را حاضر كردم كه نـاگاه كسى در را كوبيد پس سيد در شدت مضطرب شد و به من گفت : قليان را بگير و از ايـنـجـا بـيـرون بـبـر خـود بـه شـتاب برخاست و رفت نزديك در و در را باز كرد پس شخصى جليلى به هيئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سيد و سيد در نهايت ذلت و مسكنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم . پس ساعتى نشستند و با يـكـديـگـر سـخـن مى گفتند آنگاه برخاست پس سيد به شتاب برخاست و در خانه را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر ناقه اى كه در در خانه خوابانيده بود سوار كرد و او رفت و سيد با رنگ متغير شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت : اين حواله اى است بـر مرد صرافى كه در كوه صفا است برو نزد او و بگير از او آنچه بر او حواله شده . پس ‍ آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بـوسـيـد و گـفـت : بـرو و چـنـد حـمـال بـيـاور، پـس رفـتـم و چـهـار حـمـال آوردم پـس بـه قـدرى كـه آن چـهـار نـفـر قـوت داشـتـنـد ريـال فـرانـسـه آورد و ايـشـان بـرداشتند و ريال فرانسه پنج قران عجمى است و چيزى زيـاده ، پـس آن حمالها، آن ريالها را به منزل آوردند پس ‍ روزى رفتم نزد آن صراف كه از حـال او مـسـتـفـسر شوم و اينكه اين حواله از كى بود، نه صرافى را ديدم و نه دكانى پـس از كـسـى كـه در آنـجـا حـاضـر بـود پـرسـيـدم از حـال صـراف ، گـفـت ما در اينجا هرگز صرافى نديده بوديم و در اينجا فلان مى نشيند پـس ‍ دانـسـتم كه اين از اسرار ملك عالم بود و خبر داد مرا به اين حكايت فقيه نبيه و عالم وجـيـه صـاحـب تـصـانـيف رائقه و مناقب فائقه شيخ محمّد حسين كاظمى ساكن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذكور.(140)

next page

fehrest page

back page